loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت آخر فصل پنجاه و ششم:       بعد از طي مسافتي كه نمي دوني چطور.... طي شد ...و چي به من گذشت ...بالاخره رسيديم ... بهزاد درست جايي ماشينو پارك كرد كه بتونيم به جلوي در تالار.

master بازدید : 1326 شنبه 15 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت آخر

فصل پنجاه و ششم:

 

 

 

بعد از طي مسافتي كه نمي دوني چطور.... طي شد ...و چي به من

گذشت ...بالاخره رسيديم ...

بهزاد درست جايي ماشينو پارك كرد كه بتونيم به جلوي در تالار... ديد داشته باشيم

و بعد بلا فاصله با شماره اش تماس گرفت .

بهزاد- .دكتر كجاييد ؟

فرزاد- من داشتم مي رفتم ... شما كي ميايد ...؟

بهزاد- راستش من يكم دير مي رسم.. مي تونيد بمونيد تا من بيام ...؟

فرزاد- چقدر طول ميكشه؟

بهزاد- من تا يه ربع ديگه خودمو مي رسونم

فرزاد- پس من تو ماشينم منتظرتون مي مونم ...

وتماسو قطع كردن

برگشتمو به بهزاد خيره شدم كه مستقيم داشت به در ورودي نگاه مي كرد ...

-پس چرا نرفتي ؟

بهزاد- صبر داشته باش

حسابي بي تاب شده بودم و دلم نمي خوست منتظر بودنم.

.احتمالا مي خواستم از واقعيت در برم ...كه نمي خواستم بمونم و شاهد اتفاقاي بعدي باشم ...

كه بلاخره بعد از 5 دقيقه ديدمش .... از در ورودي خارج شد .....

و از پشت سرش

واي باورم نميشد ...

دهنم باز موند..بهزاد برگشتو نگاهي بهم انداخت ...

باهم در حالي كه فرزاد دستشو گرفت بود از خيابون رد مي شدن ....

و خنده كنون سوار ماشين شدن ...

دهنم باز موند...با ناباوري اشك تو چشمام جمع شد ...

حتي نمي تونستم يه كلام حرف بزنم ..باورش به شدت وحشتناك بود ..

دستم به اراده به طرف دستگيره رفت .

...خواستم درو باز كنم و برم سمتشون كه بهزاد محكم دستمو چسبيد

بهزاد- بشين سرجات

شما زنان هر وقت از در احساس وارد مي شيد... گند مي زنيد به همه كارا.... صبر داشته باشو ببين

با اينكه تحملش سخت بود ..ولي سعي كردم خودمو كنترل كنم و

اروم تو جام بشينم

وقتي مطمئن شد ديگه پياده نمي شم... دستشو از دستم جدا كرد .

.دوتايي در حال خنديدن و حرف زدن بودن كه دوباره بهزاد باهاش تماس گرفت

فرزاد گوشيشو از جيبش در اورد و در حالي كه بهش لبخند مي زد ..جواب داد

..اصلا نمي فهميدم بهزاد چي داره بهش مي گه

فقط مي ديدم با دستاي ظريف و سفيدش ... به موهاي پشت گوش فرزاد دست مي كشه و مي خنده

و فرزاد هم حين حرف زدن دستشو مي گيره و به پشت دستش بوسه مي زنه .....

 

يه دفعه ..فرزاد گوشي رو از گوشش جدا كرد...

...و به طرفش خم شد و چيزي رو با خنده ...دم گوشش گفت .

كه به خنده افتادو و گوششو از لباي فرزاد دور كرد ...

داشتم اتيش مي گرفتم ...كه تو لحظه اخر سرشو به سمت گونه فرزاد بردو بوسه اي بهش زد و از ماشين پياده شد ....

نفسم ديگه بالا نمي امد ...

بهزاد- همينجا بشين.... تا من برگردم... باشه ؟

جوابي ندادم ..حاضر نبودم چشم از اون صحنه ها بر دارم

بهزاد-..منا جايي نريا ...

مسخ شده بودمو.. صدامم در نمي امد ...

درو باز كرد و خواست پياده بشه... كه پشيمون شد ...

بهزاد-..نه ...تورو الان ول كنم ....كار دست خودت مي دي

...

بهزاد- مي شناسيش؟

سرمو تكون دادم ....

-اصلا فكرشو نمي كردم ....

 

بهزاد- از حالا بهتره ...بهش فكر كني ...

و ماشينو روشن كرد.... زودي برگشتم طرفش..

با صداي دو رگه ای

-چرا نمي ري پيشش؟

بهزاد- براي چي بايد برم؟.................چيزيو رو كه نبايد... فهميديم

چونه ام شروع كرد به لرزيد ن ....سرمو چرخوندم و به بيرون خيره شدم..حركت كرد .....

 

بهزاد حرفي نمي زد ...چند بار گوشيش زنگ خورد ...ولي جوابي نداد...

 

اشك ..اروم از گوشه چشمام جاري شد...

چند بار بينيمو كشيدم بالا كه صداي گريه امو خفه كنم ..

اما با ياد اوري صحنه ها ..گريه ام .تشديد شد و به هق هق تبديل شد و كم كم شدت گرفت ...

پشت دستمو گرفتم جلوي دهنم..كه كمي از صدامو كم كنم

از حماقت و سادگيم ..داشتم به جنون مي رسيدم......

چطور تونسته بودم انقدر راحت جلوش نقش ادماي خنگ و احمقو در بيارم ...

و اونم راحت به ريشم بخنده

ذهنم كه داشت به وجودم و عقلم فحش مي داد ..يهو فرمون دادكه از ماشين پياده شو

- نگه دار مي خوام پياده شم

بهزاد شوك زده برگشت طرفم ..و گنگ نگام كرد

-مگه با تو نيستم ...مي گم نگه دار ....

 

 

 

 

ادامه دارد............

فصل پنجاه و هفتم:

 

 

 

سريع ماشينو يه گوشه پارك كرد ..قبل از توقف كامل درو باز كردم و خواستم پياده بشم كه دستمو گرفت..

با خشم و چشماي گريون برگشتم طرفش ...

كمي از عكس و العملم ترسيده بود..شايدم انتظار این حركت و برخوردو.... از جانب من نداشت

بهزاد- يه لحظه اروم شو ...بعد هر جايي كه خواستي برو..

هيچي دست خودم نبود

-اخه چرا؟... چرا؟

هنوز دستم تو دستش بود

با حركتي غير ارادي ..صوتمو چرخوندم طرفش

-اون كه از من خوشگلتر نيست..

سرمو تكون دادم

- يعني هست ؟

بهم خيره شدو و حرفي نزد

-فقط... فقط خيلي ارايش مي كنه... تازه خليم چاقو خپله

دستمو رها كرد و مستقيم به رو به رو خيره شد

بهزاد- ..واقعا برات متاسفم.. اين جور ادما كه فقط دنبال يه خوشگذراني كوتاه مدتن.. براشون فرقي نمي كنه خوشگل باشي يا چاق

-منظورت چيه؟

بهزاد- ديگه نمي گيري به من ربطي نداره

با صداي لرزون و پر از تاسفي

-پس چرا امد طرف من؟

بهزاد- تا حالا شده بگه بريد جايي و تو قبول نكرده باشي..

اره چند بار خواست برم خو نه اش.. كه من نرفتم

-با هم خيلي راحت بوديد؟

-نمي فهم ...منظورت چيه؟

..يعني اينكه

سريع گرفتم

- نه... نه

 

بهزاد- خوب ديده بهش پا نمي دي..و مثل اكثر دخترا ..از هول هليم نيفتادي ته ديگ .. گفته بعدا رو مخت كار كنه

اين دختره... تو بيمارستان شماست ؟

- همكارمه.....يعني بود..اما ديگه حتي حاضر نيستم براي يه لحظه هم كه شده ببينمش ......

...باورم نميشه اخه فائزه و اين

 

بهزاد- ..تو هر قشري و توي هر صنفي ....همه جور ادم پيدا مي شه ...از خوبش گرفته تا بدش ....

بهزاد- پس زياد تعجب نكن...

بهت قول مي دم به اخر هفته نكشيده.... اينو ول مي كنو مي ره دنبال يكي ديگه ..البته اگه تا اون موقعه... مخ تو رو ...

زودي برگشتم طرفش...

ترسيد و لب پاينيشو گاز گرفتم

 

بهزاد-.ببخش...فكر كنم يكم .زياده روي كردم ...

- من هر چي باشم احمق نيستم ...اينو بفهم

...و با خشم تكيه دادم به صندلي

بهزاد كه براي چند ثانيه اي ساكت شده بود ...به طرفم با لبخند برگشت

بهزاد-..باشه فهميدم ....حالا اجازه مي دي بريم؟

چهره فرزاد .... جلوي چشمام بود

با عصبانيت داد زدم :

- كجا..؟

سرشو كه بهم نزديك كرده بود ..با دادم برد و عقب ...و با خنده اي كه به زور نگهش داشته بود

بهزاد- مگه نمي خواستي بري پيش دايم

همونطور كه دست به سينه و عصباني بودم

- نه

بهزاد تعجب كرد و خنده اش بيشتر شد

بهزاد- نه؟..چرا ؟

- گفتنش سخته.... ولي من شرطو باختم

بهزاد ابروهاشو انداخت بالا ..و دستي به زير بينيش كشيد

بهزاد-اوه دختر تو معركه اي ... تو اين شرايط سخت روحي... چه خوب سر عهد و پيمونت موندي

...

داد زدم

-اذيت نكن ...

 

بهزاد-..باشه ..حالا چرا انقدر داد مي زني ؟

- نمي دونم

 

بهزاد با خنده ماشينو روشن كرد ...و با داد :

حالا اونطوري اخم نكن ....اصلا بهت نمياد

با داد:

دلم مي خواد...

بهزاد كه به وضوح مي خنديد...:

خوب داد بزن..هر چقدر دلت مي خواد داد بزن

با خنده

- ديگه پرو نشو....شرطو باختم...تو چرا هي دور بر مي داري ؟

 

 

بهزاد با خنده - خيل ...خوب ..باشه ...اصلا به من چه

زير چشمي نگاهي بهم انداخت

واقعا نمي دونستم بخندم يا گريه

فقط مي دونم ديگه اشكم در نمي امد

بهزاد- حالا مي خواي باهاش چيكار كني ..؟

نفسمو با ناراحتي دادم بيرون ...

-چيز جدي بينمو شكل نگرفته بود كه حالا با فرو پاشيش..داغون بشم ...

فقط ناراحتيم از يه چيز ديگه است

بهزاد- چي ؟

سكوت كردم ....و به رو به رو خيره شده ام

تمام ناراحتيم از اين بود كه به حرفاي محسني اهميتي نداده بودم و تا مي تونستم به خاطر لجبازيم ..مقابلش جبهه گرفته بودم ...

بهزاد- بازم رفتي تو سكوت راديويي كه

-.وقتي سكوت مي كنم..يعني اينكه دلم نمي خواد تو بدوني درباره چي فكر مي كنم..

اوه ..چه نكته مهم و قابل تاملي

خنديمو و رومو ازش گرفتم

تا منو برسونه خونه چيز خاصي به هم نگفتيم

- از ماشين پياده شدم

بهزاد- منا

برگشتم طرفش

بهزاد- زياد بهش فكر نكن..

و با لبخندي

بهزاد- تو لياقتت خيلي بيشتر از اون نامرد ه

لبخندي زدم

-ممنون

ماشينو روشن كرد

بهزاد- من ديگه برم ...تو مهموني مي بينمت .....

چشمامو رو هم گذاشتمو باز كردم ..

-اره حتما ...به دايتم سلام برسون ...

بهزاد- پس تا مهموني

و با سه تا بوقي كه برام زد ..حركت كرد و با سرعت رفت

 

 

 

ادامه دارد............

فصل پنجاه و هشتم:

 

 

 

حس و حال خوبي داشتم ...با زبون بازي و چابلوسي تونسته بودم كمي زودتر از تاجيك مرخصي بگيرم..

بايد خودمو براي مهموني اماده مي كردم ...

رفتارم با فرزاد خيلي سر سنگين شده بود...ولي هنوز بروز نداده بودم كه از همه چيز خبر دارم ....

با اينكه سخت بود ولي سعي كرده بودم ...كه رفتارم با فائزه زياد تغيير نكنه ...تا در موقع مناسب ...مچ دو تاشون بگيرم

 

.و اما محسني...

اه محسني ديگه بهم محل نمي داد..و هر جايي كه من مي رفتم و يا بودم .....يا از اونجا مي رفت و يا مسيرشو كج مي كرد ....

از اينكه انقدر بهم گفته بود و من گوش نكرده بودم... از دست خودم شاكي بودم

به اخرين مريض هم سر زدم ...

.وقتي مطمئن شدم همه كارامو انجام دادم ...با خيال راحت راه افتادم ...به سمت اتاق پرستارا..

گوشيمو از تو جيبم در اوردم و با به فرزاد تماس گرفتم

سعي كردم ملايمتر از هميشه باشم

- سلام خسته نباشي

فرزاد- سلام تو هم خسته نباشي

- اتاقتي ؟

فرزاد- نه عزيزم

چشمامو بستم. مي دونستم داره دروغ مي گه ..

از وقتي كه فائزه رو زير نظر داشتم ..مي دونستم روزي چند بار به اتاقش سر مي زنه ....

- مي خواستم بگم من امروز زودتر مي رم

فرزاد- اه ..خوبه ...

فهميدم كه نمي تونه راحت حرف بزنه

-كاري نداري؟

فرزاد-..نه عزيزم بعد مي بينمت..امشب وقت ازاد داري؟

-نه

فرزاد- باشه... پس تا فردا

چيزي نگفتم و تماسو قطع كردم ....

دقيقا دو دقيقه قبل از تماسم... فائزه رفته بود تو اتاشقش

بغض كرده بودم.. ولي خودمونگه داشتم..نبايد خودمو ضعيف نشون مي دادم ..

دستمو رو دستگيره درش گذاشتم... پوزخندي زدم

- اماده باش ...كه هر چي رو كه انتظار نداري... ببيني

چشمامو بستمو و در يه دفعه باز كردم ...

دوتاشون يهو از جاشون پريدن

فائزه كه انقدر هول كرده بود كه تا من درو باز كردم....از رو پاهاي فرزاد افتاد روي زمين

با پوزخند به چهره رنگ پريده دوتاشون خيره شدم ...

-اوه.... ببخشيد كه وسط معاشقه عاشقانه اتون مزاحم شدم ...

و اتاقو. بدون بستن در ... ترك كردم ....

.فرزاد با عجله از اتاق خارج شد و به دنبالم امد

فرزاد-..خانوم صالحي ...منا

برگشتم طرفش

فرزاد- من.... من

-حتما مي خواي بگي من چشمم مشكل داشته و بد متوجه شدم

....كه اون دختره پفك رو پاهاي تو نشسته بودو.... داشتين از هم لب مي گرفتين

رنگش به شدت پريد...

- تازه به جواب سوالم مي رسم ....كه چرا امدي به اين بيمارستان

احتمالا اون زير اب زنا

زير اب عشق بازياتو زده بودن

دهنش ديگه باز نمي شد

- نگران نباش به كسي چيزي نمي گم ...

فقط بهتره ديگه از فاصله 1000 متري ازم.... رد بشي

كه اگه اين 1000 بشه 999 منم مثل همكاراي زير اب زنت... زير ابتو مي زنم

از اين به بعدم حق نداري منو به اسم كوچيك صدا بزني ..فقط صالحي ..خانوم صالحي

-حالا برو ..برو و اون پفك ولوي شده روي زمينتو جمع كن ....كه تا يكي ديگه اين پفكو نديده ..

و رومو ازش گرفتم .....

كارم ديگه با فرزاد تموم شده بود...با گرفتن مچشون ...تازه به ارامش رسيده بودم و ديگه حرص نمي خوردم ..

حتي لب گرفتناشونم برام عذاب دهنده نبود ...بيشتر حالت چندش بهم دست مي داد

نا خوداگاه لبخندي رو لبام نقش بسته بود ...و دلم مي خواست از ته دل بخندم .... كه محسني رو از رو به روم ديدم..داشت بهم نزديك مي شد

بهش لبخندي و سلام كردم :

- سلام دكتر خسته نباشيد ....

محسني كه تعجب كرده بود به پشت سرش نگاهي انداخت كه مطمئن بشه با اونم

.....با لبخند از كنارش رد شدم ...

و همين كه از كنارش رد شدم تازه فهميدم چقدر تو حق بنده خداش... ظلم كرده بودم ..و همين شد كه بيشتر بهش بخندم

 

 

 

 

ادامه دارد..............

 

فصل پنجاه و نهم :

 

 

 

 

سوار اسانسور كه شدم محمدو ديدم كه از ماشينش پياده مي شد ...

دستمو گذاشتم لايه در كه اونم بتونه بياد ...

وقتي وارد شد ...بهش لبخندي زدمو و سلام كردم

خيلي پكر بود ...فقط يه سلام خشك و خالي كرد ...

موقع خارج شدن

محمد- خانوم صالحي

- بله

نفسشو با ناراحتي داد بيرون

محمد- ميشه شماره تماس خانواده

با خنده

- مرواريد و

با ناراحتي به چشمام خيره شد ..مي دونستم باز شماره خونه ما رو مي خورد ...اما من كار خودمو كردم

- بله حتما

و زودي شماره خونه مرواريدو بهش دادم ..

با خنده خيلي زياد:

- دختر خيلي خوبيه .

انگار مي خواست خفه ام كنه ....

ولي برگه رو با بي حالي از دستم گرفت و به طرف خونه اشون رفت ....حتي خداحافظي هم نكرد

خيلي خوشحال بودم ..كه ناراحتيش زياد روم تاثير نذاشت

 

به وسط هال كه رسيدم ..نفس عميقي كشيدم و خودمو پرت كردم رو مبل مورد علاقه ام ...

از اينكه رابطه جدي رو با فرزاد شروع نكرده بودم و خيلي زود تمومش كرده بودم خيلي خوشحال بودم .

.احساس ارامش مي كردم ...از جام بلند شدمو به طرف كمد لباسا رفتم .

.به خنده افتاده بودم

- خدا بگم چيكارت كنه بهزاد ... كه به خاطر يه باخت و شرطت... بايد بيام مهموني .....

دلم مي خواست يه جوري از محسني معذرت خواهي كنم ..اما گذاشتمش براي بعد ..و توي يه فرصت مناسب

...اماده اماده بودم ....

دلم هواي صداي مادرمو كرده بودم ....

گوشي رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ..اما متاسفانه كسي جواب نداد..

دوباره تماس گرفتم كه بازم بي پاسخ موندم ...

از جام بلند شدم ...

- .امدم دوباره تماس مي گيرم......

و با بشكن بشكن زدن از خونه زدم بيرون

بين راه يه دست گل نسبتا بزرگي گرفتم ...و به طرف ادرسي كه داده شده بود حركت كردم

وقتي رسيدم.. از داخل ماشين كمي سرمو اوردم پايين و به نماي بيروني ساختمون خيره شدم ..

سوتي كشيدمو و با خنده از ماشين پياده شدم ....

- بدو دختر كه شانس بد جور داره پاشنه خونه اتو مي كنه ....

به سر و وضعم نگاهي انداختم ..هيچ مشكلي نبود ....

.دست گلو از صندلي عقب برداشتم ..

.كمي استرس داشتم البته نه به اون اندازه اي كه بخوام باز گند بزنم

به در ورودي كه نزديك شدم ... بهزادو ديدم كه از دور متوجه امدنم شد ..

در حالي كه با يكي از دوستانش حرف مي زد..ازش معذرت خواهي كرد و به طرفم امد....

از دور چشمكي بهم زد ...بهم نزديك شد..خنده ام گرفت ....مقابلم رسيد ....

بهزاد- - چرا زحمت كشيديد ... خودتون گل بوديد

- اوه ...الان داري سر به سرم مي ذاري ديگه؟

خنده بلندي سر داد

و سرشو تكوني داد

بهزاد- اره ديگه... تو جدي نگير .

.و دوتايي باهم شروع كردم به خنديدن..

اكثر جونا بيرون از ساختمون بودن ...

- دايتون كجاست .؟.

بهزاد- توه ...پير شده ديگه... هواي سرد بهش نمي سازه

با خنده

- مگه داييتون چند سالشه ...؟

53...

 

- كجاشون پيره ...؟

بهزاد- بريم تو....تا حالا دو بار ازم پرسيده امدي يا نه ...

- پس بريم كه زياد منتظرشون نذاريم ...

جلوتر از من راه افتاد ..و منم پشت سرش

....قبل از ورود ....به در ورودي نگاهي انداختم .و .نفسمو دادم تو و وارد شدم



فصل شصتم
جلوي اشكامو گرفته بودم كه نزنن بيرون ..
با سرعت خودمو رسوندم به جلوي ماشين ...
.شروع كردم به نفس زدن كه همراه با اولين نفسم اشكمم..در امد
...فقط تونسته بودم يه شال بندازم رو سرم و خودمو از مهموني خارج كنم .....
در ماشينو باز كردم و پريدم توش ..
.دستامو گذاشتم رو فرمون و سرمو تكيه دادم به عقب و نفس عميقي كشيدم ...همزمان چونه ام شروع كرد به لرزيدن..

اشكام از روي گونه ام رد مي شدن و به زير چونه ام مي رسيدن ..
.سرمو گرفتم پايين و چشمامو محكم بستم ....
يه نفس عميق ديگه كشيدم
سوئيچو در اوردم و ماشينو روشن كرد
با حال دگرگوني دنده رو جابه جا كردم ...با سرعت دنده عقب گرفتم كه محكم به يكي از ماشينا خورد و صداي دزد گيرش... كل محلو رو رسوا كرد
ولي ا هميتي ندادم و با چرخش فرمون و گذاشتن دنده رو يك ماشينو به حركت در اوردم ..
.كه تو اخرين لحظه دايي بهزاد و ديدم كه با سرعت از ساختمون خارج شد و بلند چند باري صدام كرد...
اما من ديگه نمي خواستم به پشت سر نگاهي كنم ...
سرعتمو هر لحظه بيشتر مي شد .....وارد بزرگراه شدم....ماشين زيادي وجود نداشت...قطرات بارون شروع كرده بودن به باريدن...
شيشه بغلمو دادم پايين ...همونطور كه سرعت داشتم ....سرمو از پنجره رد كردم ..كه باد با شدت همراه با قطرات بارون به صورتم خورد ...
نفس عميق ديگه اي كشيدم و با قدرت فرياد زدم...
و هرچي تو دلم تا حالا انباشته شده بود تو فريادم خالي كردم
نه به يه بار ...و نه به دوبار.... بلكه چند ين بار .... و پشت سر هم داد زدم ...
سرمو اوردم تو و محكم چند بار كوبيدم به پشتي صندلي ... اشكم شدت گرفت ....
محكم با مشت رو فرمون كوبيدم
-چرا ؟اخه چرا ؟...چرا من انقدر ساده ام ؟...چرا من انقدر نفهم؟...چرا تا حالا نفهميده بودم ...
- اخ خدا ...چرا باهام اينكاراو مي كني؟ ...از همه بدم مياد..لعنت به همتون ..لعنت..لعنت

گوشيم صداش در امد....مرواريد بود ...حتما نگرانم شده بود.. چون قرار...نبود انقدر دير برگردم ....
گوشي رو به گوشم نزديك كردم ...
مرواريد- .منا
-چيه ؟
مرواريد- كجايي ...؟
-دارم ميام ....
مرواريد- چرا صدات يه جوريه
- طوري نيست.. من تا نيم ساعت ديگه خونه ام
مرواريد- اما
گوشي رو از گوشم دور كردم و بعد از قطع تماس .. پرتش كردم رو صندلي عقب
نمي دونم چرا ....مسيرمو با سرعت سر سام اوري به طرف بيمارستان تغيير دادم...

يه خيابون اصلي رسيدم ...فقط دوتا پيچ ديگه.... به بيمارستان مونده بود ...
پيچ اولو با سرعت رد كردم ..كه تو پيچ دوم ... يه ماشين جلوم سبز شد..و من نتونستم ماشينو كنترل كنم و با سرعت به سمت ماشين رفتم ..
تواخرين لحظه ...فقط تونستم دوتا دستمو از رو فرمون بردارمو و بگيرم جلوي صورتم ....
كه خيلي دير شده بود
فصل شصت و يكم :

صدا ي دويدن و كشيده شدن چرخايي به گو شم مي خورد

صداي بعدي رو كه شنيدم
"دكتر زود باشيد ..."
تازه داشتم هوشيار مي شدم...گردن و پهلوم شروع كرد بودن به درد گرفتن...
چشمامو درست نمي تونستم باز كنم ولي مزه خونو تو دهنم حس مي كردم

حتي قادر نبودم سرمو تكون بدم..تازه متوجه شدم دور گردنم گردنبند بستن..
.احساس تري رو پيشونيم كردم ...خواستم دستمو بلند كنم ...كه جونم در امد و از حال رفتم ....
يكي داشت با سرعت رو دهنم ماسك اكسيژن مي ذاشت ...
چهره ها برام اشنا نبود كه يكي از دور زود خودشو به بالاي سرم رسوند..يه مرد بود...
چشامو بيشتر باز كردم حتي روي پلكامم خون بود..و خشك شدنشو حس مي كردم...
زودي چراغ قوه رو از پرستار گرفت ..و با شست دستش پلكمو باز كرد
و نورو انداخت تو چشمام...سرم درد گرفت و خواستم چشمامو ببندم كه اون يكي چشمامو باز كرد ...
نمي دونستم چه بلايي سرم امده.....فقط مي تونستم دردو به خوبي حس كنم..
هرچي بيشتر هوشيار تر مي شدم..درد بيشتر به سراغم مي امد....
انقدر درد زياد بو د....كه هي از حال مي رفتم و به دقيقه نمي رسيد..كه دوباره چشمامو باز كردم ...
دستشو گذاشت رو پيشونيم .... درد امونمو بريد..و صدام بلاخره در امد...
"اروم باش..چيزي نيست..خوب ميشي ..."
انگار همون فرياد ته مونده... صدام بود..
چون ديگه حتي نمي تونستم يه كلام حرف يزنم...
درد انقدر زياد بود كه براي ارومتر شدنش به لرزه افتاده بودم ..
دلم مي خواست كسي يه كاري مي كرد كه درد تموم بشه ..ولي همچنان درد ادامه داشت
"چرا هيچ كس به دادم نميرسه..پس اينا بالا سرم دارن چيكار مي كنن..."
يه دفعه صداي جيغ يكي رو خوب شنيد كه داد زد" منا..."..
هوشيار بودم و مي تونستم حرف و كاراشونو تشخيص بدم..
نمي تونستم گردنمو حركت بدم ....
فقط از صداها متوجه شدم طرفو بردن بيرون..
اون مرد هنوز بالا سرم بود...سعي كردم چشمامو با اخرين قدرتم باز كنم...
شايد در حالت عادي ديدن این چهره حالمو بدتر مي كرد .
.اما با ديدنش و اينكه برام اشناست ..ارامش عجيبي گرفتم ...متوجه نگام شد....
و سرشو بهم نزديك كرد..
صدامو مي شنوي ...؟
.لبام نمي تونست حركت كنه ....خواستم حرفي بزنم كه سرشو ازم دور كرد و بلند داد زد:
زود باشيد بايد ببريمش اتاق عمل ....
تا اسم اتاق عمل امد ..حالم بدتر شد ..و چشمامو محكم روهم گذاشتم

تخت به حركت در امد...چشمام نيم باز و بسته مي شد .....صداي حركت دري امد و بعدش تخت حركت كرد..وارد اسانسور شديم ...
صداي زنگ تلفنش در امد ...
كت شلوار تنش بود
به گوشيش جواب داد
محسني – بله......
.....
نه نمي تونم ..
....
ميگم نه ...الان يه عمل دارم ..
....
اره الان ..حالش خوب نيست ...
....
بله هست... ولي نمي تونم ولش كنم ...اره مهمه ..بسه ديگه ...

ورود به آسانسور حالمو دگرگون كرده بود و بدون اينكه بخوا م .
.از ترس و استرس دستمو حركت دادم و رسوندمش به دست محسني كه با هاش به تخت تيكه داده بود
...مي خواستم اروم بشم و از ترس به كسي پناه ببرم .
گرماي دستمو حس كرد ...زودي سرشو حركت دادطرفم ...
گوشي رو از گوشش دور كرد ...
بهم خيره شد...لبام شروع كرد به تكون خوردن ..كه زود گوشي رو به گوشش نزديك كرد ..
محسني- بايد قطع كنم ...بعدا تماس مي گيرم و گوشي رو قطع كرد..
سرشو بهم نزديك كرد
محسني- چي شده صالحي ...؟
نفسم بالا نمي امد...
رفتن به اتاق عمل و اسانسور منو به ياد مرگ انداخته بود...
دستشو... با قدرت از دستم رفتم فشار دادم...
به طرفم خم شد و دستمو بيشتر فشار داد...
محسني - تو خوب ميشي...
با التماس به چشماش خيره شدم ...
لبخندي كه كمتر ازش ديده بود بهم زد ...
محسني - عزرائيلت بهت قول مي ده ...بلايي سرت نياد ...پس نگران نباش
يه لحظه نفهميدم چي مي گه ...
محسني - به صبا گفتم با خانواده ات تماس بگيره ....
این چرا اينطوري حرف مي زنه ..
شايد فهميده دارم مي ميرم ..مي خواد ته دلمو خالي نكنه ...
اشك تو چشمام جمع شد و فقط صداي ناله ام خارج شد...
محسني - انقدر به خودت فشار نيار..چيزي نيست عزيزم
پلكامو بستم كه يه قطره اشك از چشام در امد...
محسني - هي دختر اروم باش ..
.هر بار دستمو محكمتر فشار مي داد...
فهميده بود ..نياز به امنيت و ارامش دارم
به مرد كنار تخت و پرستار كنامون نگاهي انداخت و دو باره با لبخند بهم خيره شد و دستمو بيشتر از قبل فشار داد...
محسني - منا بهم اعتماد داري ؟

با صدا كردن اسمم ...ته دلم قرص شد و اروم شدم
با چشماش به حالت سوالي بهم خيره شد...
سعي كردم لبخندي بزنم... اما نتونستم و فقط چشامو به نشونه اره .... بستمو باز كرد ...
لبخندش بيشتر شد
محسني - افرين دختر خوب
محسني - نمي ذارم بلايي سرت بياد ...فقط تحمل داشته باش ....
پرستار و مرد بدون حرفي فقط خط نگاهشون به دستاي منو محسني بود ..
.ولي محسني اهميتي نداد و دستمو رها نكرد ..
دستم قدرتي براي لمس انگشتاشو نداشت ...گرماي دستاشو دوست داشتم ...
كه در اسانسور باز شد ...سريع تخت و حركت دادن
فرزاد از اتاق خارج شد ...تا چشمش به من خورد..
يا تعجب
فرزاد- صالحي ؟
بعدم رو به محسني
فرزاد- مگه نرفته بوديد دكتر ...؟
محسني - الان وقت جواب دادن ندارن ..وسايل اتاق عمل اماده است؟
...خواست بگه اره كه چشمش به دست منو محسني خورد ..و به جالي كلمه اره ...گفت نمي دونم ...

داشتم از حال مي رفتم... هر لحظه گنگتر مي شدم ...
پرستارا سريع منو به اتاق رسوندم ..اصلا نمي فهميدم دارن چيكار مي كنن
تا اينكه بلاخره منو رو تخت ديگه خوابوندن
...زير نور چراغا به چهره محسني خيره شدم ...مثل هميشه جدي و دقيق و گاهي اخمو
لباسشو عوض كرده بود ...دكتر بيهوش ماسكي رو گذاشت رو دهنم ..چشمام به طرف اون چرخيد...
دكتر بيهوشي- اروم باشو و سعي كن با خودت تا10 بشموري و خوب بخوابي
با اينكه حتي تو ذهنم يه شماره رو هم تكرار نكرده بودم..ولي چشامو داشت سنگين مي شد.. و دردم كه انگار داشت مي رفت.
.اروم چشمامو برگردونم طرف محسني... با لبخندي بهم خيره شد و چشماشو يه بار بازو بسته كرد ....
و جمله ..خوب ميشيو برام هجي كرد ...مي خواستم هنوز بهش نگاه كنم كه
چشمام قدرتشونو از دست دادن و بسته شدن ...







ادامه دارد........................

فصل شصت و دوم :       انگار بعد از سالها چشم باز كردم ...گلوم خشك شده بود .و به شدت احساس تشنگي مي كردم .. سعي كردم كمي چشمامو باز كنم ..كه تو همون نگاه اول همه جا و همه چيز برام يه لحظه تار شد ... و بعد از كمي پلك زدن ...همه چيز دوباره برام واضح شد ... با يه نگاه سر انگشتي فهميدم تو بخش مراقبتهاي ويژه ام ... سرم به شدت درد مي كرد .... گاهي پرستاري از جلوي چشمام رد مي شد و مي رفت.....هنوز كسي متوجه بهوش امدنم نشده بود هميشه از بخش مراقبتهاي ويژه بدم مي امد.. برام حكم بخش مرگو داشت .... بيشتر مريضايي كه مي امدن تو این بخش ... بي برو برگرد.. راهي سرد خونه مي شدن .... چون نمي تونستم سرمو تكون بدم فقط به رو به روم خيره بودم ...كمي كه خيره شدم ..چشام خسته شد ...و چشمامو بستم ... با چشماي بسته تلاش كردم كمي پاهامو تكون بدم ..ولي درد تو بدنم پيچيد ..و منو از تلاش مجدد منصرف كرد ... كمي به چشماي بسته شدم فشار اوردم محسني - بهتره انقدر به خودت فشار نياري .... چشمامو اروم باز كردم.. انتهاي تخت ايستاده بود و مشغول وارد كرد جزئيات داخل پرونده بود .... سرشو اورد بالا ... وقتي نگامو به خودش ديد ..پرونده رو گذاشت رو ميز انتهاي تخت و امد بالا سرم ... دستش اروم گذاشت روي قسمتي از سرم كه پانسمان شده بود .. دردم گرفت محسني - كم كم داشتيم نگران مي شديم ...زيادي بعد از عمل تو بيهوشي مونده بودي... سرمو ول كرد و كمي پتو رو زد كنار ..و پهلومو ديد... محسني - شانس اوردي پاهات نشكستن ... محسني - تو خيابون كورس گذاشته بودي صالحي ...؟ همچنان بهش خيره بودم... بهم خيره شد.. خنده اش گرفته بود.. محسني - نترس هنوز زنده ای ...كه داري اونطوري نگاهم مي كني ... محسني - منم عزرائيلت نيستم ...هرچند بدم نمي امد ....جون تو يكي رو خودم مي گرفت ... و شروع كرد به خنديدن خشكي گلوم وادارم كرد بگم - اب محسني - نه ...الان نمي توني بخوري چشمامو بستم ...و به سختي - تشنمه محسني - نميشه صالحي اب دهنمو به زور قورت دادم ... - داري اذيت مي كني ؟ محسني با خنده - نه مگه مرض دارم ... كمي جدي شد ... محسني - خدا خيلي بهت رحم كرد ... چيزي نموده بود ..يه عزرائيل باحالتر از من گيرت بياد ... گردنبندي كه دور گردنم بسته بودن ..داشت اذيتم مي كرد... كمي سرمو تكون دادم ..كه يه جوري به ظاهر از دستش خلاص بشم محسني - بايد باشه ...پس بي خودي تقلا نكن ... جاييت درد نمي كنه ..؟ - پهلوم.....پهلوم خيلي مي سوزه ... يه بار ديگه به پهلوم دست زد و براندازش كرد ... محسني - دردش خيلي زياده ..؟ - يكم محسني - مادرت خيلي بي تابه بگم بياد تو ...   سردرد حسابي كلافه ام كرد ه بود چشمامو روهم گذاشتم .. دقيقا بالا سرم بود و روم خم شده بود... كمي كه احساس كردم سردرد م...با بستن چشمام كمتر شده ..دوباره اروم چشمامو باز كردم به خنده رو لباش خير شدم.. انگار از وضعيت پيش امده خيلي كيف مي كرد... - زمين گير شدن.. دشمن انقدر مزه دمي ده ؟ چشاش با خنده گشاد شد محسني - مگه تو دشمن مني ؟....تو این وضعيتم زبونت واينميسته ...؟ برو خدارو شكر كن من بودم وگرنه معلوم نبود.. در حالي كه باز چشمامو داشتم مي بستم .. وسط حرفش - شما هم نبودي ....جلالي بود...   با حالت با نمكي ازم طلبكار شد ... محسني - باشه ديگه حالا بعد از این همه زحمت....مي گي جلالي بود .. خيلي خوب يادت باشه ... اگه من دفعه بعد من برات كاري كردم ... خنده ام گرفته بود .. مي دونستم داره شوخي مي كنه ... بگم مادرت بياد...؟ به چشماش خيره شدم.. -يه چيز بپرسم راستشو بهم مي گي ؟ سرشو جدي تكون دادم .. با ترديد و كمي ترس : - همه جام سالمه ..؟ باز شيطنت تو چشماش موج زد ... - فقط خواهش مي كنم اذيتم نكنيد... محسني - همه جات كه سالمه... فقط نگران شدم.. -فقط چي؟ ..اين گردنبند براي چيه؟ ...نكنه پاهام ... سكوت كرد به عمق چشماش خيره شدم .. - خواهش مي كنم بگيد ..خواستم پاهامو تكون بدم ولي درد نذاشت.. سرشو با تاسف تكوني داد...       --------------------------------------------------------------------------------       فصل شصت و سوم :     محسني – حيف...حيف كه حريف زمين گير شده به درد مبارزه نمي خوره.... دشمن جان.. نگران نباش همه جات سالمه .. فقط اگه اون زبونتو مي تونستم يه كاريش كنم ..همه چي ديگه حل بود .. با خيال راحت چشمامو بستم و گفتم - به خدا كه از عزرائيلم بدتري ... ديگه نتونست خنده اشو نگه داره ..و كمي بلند خنديد... يكي از پرستارا ...كه از رفتار صميمي محسني نسبت به من ... كمي شاكي شده بود ... با نگاه معني داري از كنارمون رد شد.. كه محسني : خانم كاشف؟ برگشت خانوم كاشف- بله دكتر محسني .با اشاره به من : حواستون بهش باشه ..مي خوام هر نيم ساعت يكبار وضعيتشو چك كنيد ... دختر كه جز حرص خوردن نمي تونست كار ديگه اي بكنه ... بله دكتر ... حتما .. .و در حالي كه محسني به زور خنده اشو نگه مي داشت به طرفم چرخيد محسني - اخه نمي خوام زبونش طوري بشه ...چون اول اخري ...بايد خودم درستش كنم .. خندهام بيشتر شد اما درد مانع مي شد .. محسني - ای ای ..سرعت كار دستت داد صالحي .....مراقب باش ..زبونت بلايي سرت نياره ... حالا نگفتي ديشب با اون همه سرعت.... داشتي كجا مي رفتي ...؟ محسني با خنده : نكنه از دست عزرائيل در مي رفتي ..؟ با ياد اوري ديشب ..اخمام تو هم رفت .....و نگامو به يه طرف ديگه گرفتم ... محسني كه متوجه ناراحتيم شده بود .. باشه من ديگه برم ....مي گم كه مادرت بياد تو بيرون منتظرن بنده خداها تازه 2 ساعتي هست كه رسيدن ...   ****   با ورود مادرم دقيقا مي دونستم اول يكم قربون صدقم مي ره و وقتي ببينه چشمام باز ه ...شروع مي كنه به نصيحت و بعدم اگه مي ديد جا داره.. خفم مي كرد به خاطر سهل انگاريم ... و دقيقا هم همينطور شد... فقط به مرحله خفه كردنم نرسيد ... بابا هم بعد از مامان امد... بر خلاف مامان ...از در دوستي وارد شد ..و كمي سر به سرم گذاشت.. البته واقف بودم كه بعد از خوب شدنم ... بايد جواب تمام این خوبياشو بدم مهدي هم كه كمي ترسيده بودوقتي چشماي باز منو ديد... مهدي - تو كه هنوز زنده ای ...؟ گفتيم يه حلوايي . خرمايي افتاديم ... با ناراحتي به چشماي شيطونيش خيره شدم ... مهدي - شوخي كردم.بابا..... الهي كه درد و بالام بخوره تو سرت ... كه زبونشو گاز گرفت و گفت : نه ..نه بخوره تو سر دكتراي اخموي اينجا بي انصاف تو این وضعيتم ول نمي كرد ...تقصير خودشم نبود ..بيچاره ژنش مشكل داشت مهدي - ببين چرا به پاهات از این وزنه ها اويزون نكردن ..عين هو این فيلما كه محسني امد محسني - مگه پاش شكسته كه اينكارو كنيم ؟ مهدي كه با ورو د محسني كمي معذب شده بود .... مهدي - اه نشكسته منو محسني بهش خيره شديم ... وقتي نگاه وحشتناك دوتامونو ديد مهدي - خوب خدا روشكر ...پس همه جات سالمه.. من ديگه برم بيرون... كه مي ترسم يكم ديگه اينجا بمونم.. .مجبور بشم ...از اين وزنه ها خودم به پاهام اويزون كنم و با خنده خارج شد ... محسني - دقيقا به خودت رفته ... - من بهترم محسني - اوه اون كه بر منكرش ... - هنوز بايد تو این بخش باشم ...؟ جوابي نداد و به چندتا مريض ديگه سر زد ...موقع رفتن دوباره بهم سر زد محسني - من امشب نيستم مشكلي پيش امد به پرستارا بگو ... فقط بهش خيره شدم ...   محسني - امشبو اينجايي ..اگه موردي برات پيش نيومد ..انوقت فردا مي برنت تو بخش ... فقط سرمو تكون دادم و با گفتن چند مورد در باره مريضاي ديگه ... به پرستار مسئول ..از بخش خارج شد   ***** ...فرداي اون روز منو به بخش بردن ..حالم بهتر شده بود .. مامان انقدر كمپوت به خوردم داده بود كه احساس مي كردم ..جايي براي نفس كشيدن ندارم ... تاجيكم يكم مهربونتر شده بود ... همه چيز عالي بود ...بابا به خاطر كاراش مجبور شده بود كه برگرده .. ولي مامان و مهدي موندن .. البته بودن مهديم واقعا نعمتي بود ...فكر كنم يه چند نفري از شوخياش و حرفاش عاشقش شده بودن ... اين بشر از اولم زبونش جلوتر از قيافش ...همه رو به خودش جذب مي كرد ...   مامان رفته بود خونه تا كمي استراحت كنه ...ولي مهدي پيشم مونده بود   دقيقا كنارم رو صندلي نشسته بود..و مدام فك مي زد مهدي - نه بابا.. اوني رو مي گم كه رو لبش يه خال داره ... -مهدي مهدي - هان -تو..توي این مدت كل بيمارستانو گشتي ؟ مهدي - چيكار كنم خووو... حوصله ام سر رفته بود ... - اون 34 ساله اشه مي خوايش ... مهدي - واي واي بلا به دور... مي خواي مامان سكته بزنه نه نه نمي خوامش .. به خنده افتادم .. -بازم موردي هست؟ مهدي – اره با چشم غره به چهره خندونش خيره شدم دستاشو از هم باز كرد .. مهدي - هموني كه يكم چاقه ... و وقتيم كه راه مي ره انگار زمين و زمان دچار ويبره 10 ريشتري ميشه.... اون پرستاره كه -كدوم؟   مهدي - ای بابا اوني كه همش ميومد بهت سر مي زد ديگه ...تو هم بهش محل سگ نمي دادي دستامو گذاشتم رو گونه امو و كمي خاروندم ... - نكنه منظورت فائزه است ..؟ بشكنكي زد و گفت : مهدي - ..افرين از وقتي كه تصادف كردي... مختم فعالتر شده... اخمام تو هم رفت ....ديگه با فائزه حرف نمي زدم ...نمي دونم چه رويي داشت كه مدامم بهم سر مي زد ... از جام كمي بلند شدم و با جعبه دستمال كاغذي اروم كوبيدم رو سرش - این همه فعاليتهاي سالم ...بايد بياي اينجاو ... امار مردمو از من بگيري ... مهدي - ای بابا داشتيم بازي مي كرديم ديگه ...تازه خودتم كه خوشت امده بود ...   - اوه راست مي گيا پس ادامه بده ... مهدي - اون دكتر كه خيلي جذبه داره ؟ با حالت پرسشي بهش خيره شدم .. با خنده : جاي برادري خواهري خيلي خوش چهر است ... - ما زياد خوش چهره داريم دقيق ادرس بده مهدي - اهان هموني كه روز اول امدم پيشت.. امد بالا سرت ... مي خواست قلم پاهامو بكشنه - اهان اونو مي گي ... با نگاه مرموزي : خوب اون كي بود ؟ - دكتر محسني رو مي گي ... مهدي - اسم كوچيكش چي بود ؟ - دامون تا گفتم دامون ..از جاش بلند شد و دست به كمر زد با تعجب - چي شد ..؟ مهدي - دختره ور پريده چشم سفيد ... از كي تا حالا اسم يه مرد غريبه رو انقدر راحت جلوي دادشت به زبون مياري .. و با خنده اروم بالشت زير سرمو كشيد برون اروم دوتا زد روم ... دوتايي از خنده ريسه رفته بوديم ... محسني - به به خواهر برادر چه خوب ارامش بيمارستانو بهم ريختيد...       --------------------------------------------------------------------------------   ****   فصل شصت و چهارم :       مهدي كه بالشت تو دستش بود ...سريع گذاشتتش زير سرم ... مهدي – نه اينكه داشت روحيه اش تحليل مي رفت ...گفتم يه ستاد روحيه دهي فوري ترتيب بدم ... محسني با اون متانت وقار هميشگي :   اگه همه همراها بخوان از این ستادا تشكيل بدن كه ديگه بيمارستاني باقي نمي مونه ... مهدي زير زبوني قبل از نزديك شدن محسني ... مهدي - عجوبه عجب حلال زاده ايم هست ... زير زبوني ساكت شو مهدي مهدي با تعجب ابروهاشو به حالت با نمكي چندبار انداخت بالا ... محسني - بهترين خانوم صالحي ..؟ -بله خداروشكر بهترم ..ممنون .. كه مرواريد با سرعت و در حالي كه نفس نفس مي زد با هيجان و ذوق وارد اتاق شد... فكر نمي كرد كسي داخل اتاق باشه و براي همين قبل از ورود داد زد: منايي كه مهدي و محسني برگشتن طرفش يهو وسط راه وايستاد ...و رنگش پريد مهدي كه از خنده در حال انفجار بود.. منا از كي منايي شدي ؟ بيچاره مرواريد چقدر قرمز كرده بود... - چي شده مرواريد جان ؟ مرواريد - هيچي ...بعدا مي گم ..و با يه ببخشيد زودي از اتاق خارج شد ... مهدي با شوخي و بي خيال محسني .. مهدي - منايي این چرا اينطوري كرد ...؟ محسني – ماشالله.. هميشه به شوخي ... لبمو از خجالت گاز گرفتم و رو به مهدي - مهدي مگه نمي خواستي بري برام ابميوه بگيري ؟ مهدي - من...؟ - اره مهدي - تو يخچال كه پره شده از .. - اه مهدي برو ديگه .. مهدي - باشه حالا كه اصرار به نخود سياه داري.من مي رم.. و در حالي كه دستي به گردنش مي كشيد رو به محسني .. نخود سياه تو تهرون ارزونه ديگه ؟ محسني با تعجب.. بله؟ هيچي و با خنده از اتاق خارج شد .. - ببخشيد زياد شوخي مي كنه ...گاهي فكر مي كنم دست خودش نيست... ..محسني لبخندي زد ...و بهم نزديكتر شد سر دردا كه ديگه سراغت نميان .. دستي به سرم كشيدم.. - نه ..فقط گاهي جاش يهو درد مي گيره ... ... تو همين لحظه فرزاد وارد اتاق شد.. تحمل ديدن چهره اشو نداشتم... محسني دستاشو كرد تو جيب روپوشش .. و كمي با فاصله از تخت ايستاد ... فرزاد- سلام خانوم صالحي... اميدوارم حالتون خوب باشه و هر چه زودتر خوب بشيد .. با نارحتي سعي كردمو خودمو كنترل كنم ..و چيزي نگم .... فرزاد- نمي دونيد.. اون شب دكتر محسني .. - اقاي جلالي كاري داشتيد..؟ خوب ضايعش كرده بودم سريع سيخ تو جاش وايستاد. .بله امده بودم سري بهتون بزنم ..و ببينم كه مشكلي نداشته باشم -شما دكتر منيد؟ فرزاد- نه خوب..ولي - دكترم اقاي محسني هستن ..فكر نمي كنم تو بيمارستان دوتا پزشك براي يه بيمار باشه ... فرزاد- خانوم صالحي مي تونم خصوصي باهاتون حرف بزنم ..؟ - نه دكتر ... من شما.... حرف خصوصي باهم نداريم... فرزاد كه به شدت جلوي محسني قرمز كرده بود سرشو با حالت عصبي تكوني داد.و گفت :. فرزاد- نه نداريم... و بدون حرفي از اتاق خارج شد منو محسني دوتايي به خروجش خيره شده بوديم كه محسني سرشو چرخوند طرفمو با يه لبخند اونم از اتاق خارج شد نمي دونم چرا از اينكه فرزاد و جلوي محسني سنگ رو يخ كرده بودم خوشحال بودم بعد از خروج محسني سرمو داشتم مي ذاشتم رو بالشت كه ضربه ای به در خورد ..به گمون اينكه مهدي: - رفتي به اميوه بگيريا.... نكنه رفتي از كارخونه اش بگيري ... و با خنده برگشتم طرف در ... كه لبخند رو لبام ماسيد ..به لبخندش خيره شدم لبخندي كه ديگه جايي تو دلم نداشت ... "سلام" جوابي ندادمو و به نفر دوم كه يه دست گل جلوش گرفته بود ..خيره شدم . به تخت نزديك شد و دست گلو گذاشت رو ميز انتهاي تخت ... به چهره اش كه دقيق شدم ...متوجه شدم بيشتر عصبيه تا بي خيال ....         ادامه دارد...................           **********   فصل شصت و پنجم:     دايي بهزاد- خدا بد نده ... سرمو گرفتم پايين ... - خدا هيچ وقت بد نمي ده..اين كار بنده هاشه كه گاهي ... و با نارحتي به بهزاد خيره شدم .. دايي بهزاد- اونشب هر چي با گوشيتون تماس گرفتم ..جوابي نداديد.. بعدم كه همش خاموش بود... تا اينكه ديروز گوشيتون روشن شد و متاسفانه خبر دار شديم كه چه اتفاقي افتاده ...دير وقت بود و ما نتونستيم زودتر بيايم ..اين شد كه امروز امديم نمي تونستم تحمل كنم .. دايش برگشت طرف بهزاد و خيلي راحت و با لبخند .: بهزاد جان قبل از امدن يادم رفت كمپوت و شيريني رو از تو ماشين بيارم... لطف مي كني بري بياريشون ... بهزاد كه رگ پيشونيش زده بود بيرون ... بدون حرفي به طرف در رفت و درو تا اخرين حد ممكن باز گذاشت و خارج شد ...   دايي بهزاد با لبخندي به خاطر حركت بهزاد ....به طرف در رفت و اروم درو بست ..وقتي به طرفم برگشت سرمو به طرف پنجره گرفتم .. بهم نزديك شد و كنار تخت ايستاد.. ...وقتي ديد نگاش نمي كنم به طرف پنجره رفت و دست راستشو گذاشت لبه پنجره.. دايي- اگه مي دونستم پيشنهادم تا این حد عذابتون مي ده.. هيچ وقت.. - خواهش مي كنم ديگه ادامه اش نديد ... به طرفم برگشت .. دايي- دوست ندارم فكر كني ... حرف و درخواستم همش از روي .. با جديت سرمو بلند كردم و خيره به چشماش -اقاي عليپور..خواهش كردم ... زهر خنده ای كرد ...و دوباره به پنجره خيره شد ... دايي- براي اون شب چقدر برنامه ريخته بودم ولي متاسفانه ...نتونسته بودم رفتار شما رو پيش بيني كنم .... نمي خواستم بشنوم ...از طرفيم مي ترسيدم هر لحظه مهدي از راه برسه .. از پنجره دل كند و امد طرف تختم .. دستاشو تكيه داد به تخت كمي به طرفم خم شد ... رنگم پريد ..و سريع اب دهنمو قورت دادم دايي- به نظرت گناه بزرگيه ...كه عاشقت شدم ....؟ نفسم بند امد.... دايي بهزاد- از وقتي فهميدم بيمارستاني ..به سرعت خودمو رسوندم ...تصادفت همش تقصير من بود ...اگه بلايي سرت مي امد .... تا اخر عمر نمي تونستم خودمو ببخشم مي دونم سنم ازت بيشتره و همين خيلي ناراحت كرده ....اما اگه تو با من... حرفشو قطع كرد.. دايي- باور كن همه زندگيمو به نامت مي كنم ...همه چيزمو به پات مي ريزم ..با عصبانيت به ملافه چنگ انداختم و فشار دادم .. دايي- انقدر از من بدت امده كه حتي نمي خواي يه نگاه بهم بندازي ....؟ - خواهش مي كنم از اينجا بريد... دايي- پس جوابت نه است ...؟ سرمو بالا نيوردم و حرفي نزدم... دايي- بهزاد تا چند روز ديگه براي هميشه ميره ... ..اونم از اونشب ...خيلي كم حرف شده ..حتما از من بدش امده ... دايي- شايد اصلا نبايد این حرفو پيش مي كشيدم .... خيلي دوست داشتم... بدون این فاصله ها باهات حرف مي زدم ... حق داري ..تو جووني و نمي خواي زندگي و عمرتو با يه پيرمرد حروم كني ..اما نمي دونم چرا ازوقتي كه ديدمت .... ساكت شد ... سرم به شدتت درد گرفته بود دايي- كاش مي تونستم يه جاي كوچيك تو قلبت داشته باشم... ولي ..نه ...من خيلي پيرتر و نچسبتر از این حرفام كه تو بخواي حتي در موردم فكر كني ... امروز براي تكرار درخواستم نيومدم ...فقط يه معذرت خواهي بخاطر حرف نسجيده ام .. فكمو با حرص فشار دادم... دايي- منا مي تونم فقط ازت يه خواهش داشته باشم ... كه فقط براي يه بار ....فقط براي يه بار..بهم نگاه كني ... - بريد بيرن ..نذاريد حرمتا شكسته بشه .... سر جاش صاف وايستاد... دايي- حق با توه...اميدوارم منو ببخشي ....و با ناراحتي به سمت در رفت ... اشكم در امد ....به پنجره خيره شدم مهدي در حال حرف زدن با يكي از كاركنان بيمارستان بود ...دستي به زير بينيم كشيدم ... در باز شد ...نگاهي نكردم .. بهزاد جعبه شيريني و كمپوتا اوردو كنارم رو ميز گذاشت... بهزاد- من از حرفي كه مي خواست بهت بزنه خبر نداشتم ... بينيمو كشيدم بالا ... بهزاد- من سه شنبه پرواز دارم..براي هميشه مي رم اونور .... چيزي نگفتم برگشت طرفم بهزاد- بخدا خبر نداشتم منا وگرنه نمي ذاشتم بياي اون مهموني ... - مي دونم بهزاد- پس چرا گريه مي كني ؟ ... جوابي ندادم ...   بهزاد- اونشب خيلي اذيت شدي ....واقعا شرمنده ام ....امروزم هركاري كردم كه نياد ...نشد ..منم نمي خواستم بيام ولي این دل ...لامص... سرمو گرفتم بالا و به چشاش خيره شدم .. خنده بانمكي كرد ... بهزاد- تو بر خلاف تمام زنا و دخترايي كه مي شناسم تو اوج نارحتيم ..مي خواي بدوني طرف مقابلت چي مي گه ....وبرعكسا تمام زنا ..كه ديگه به گريه بيفتن هيچ حرفي رو نمي شنون ... - چرا مي خواي بري ؟ بهزاد- به نظرت جايم دارم كه بمونم ..؟     ادامه دارد...........          --------------------------------------------------------------------------------   مادري كه ندارم..پدرمم كه همش در حال سفر و ماهي يه بار... اونم توي مهمونا مي بينمش .. داييم كه اگه به فكرم بود همچين پيشنهادي رو بهت نمي كرد برم اونور بهتره ... دستاش گذاشت كنارشقيقه اش .. اونوريا به اينجاي من خيلي نياز دارن ... لبختد تلخي زدم : - مگه توش چيزيم پيدا ميشه ...؟ لبخندش محو شد...و دستشو گذاشت رو قلبش وقتي كه این از كار بيفته....نه ديگه چيزي توش پيدا نميشه ..خالي خالي ميشه ... گر گرفتم ...و با دلهره بهش خيره شدم بهزاد- هنوزم به نظرت مخ بي مغزه ام ...؟ - ديگه هيچ وقت بر نمي گردي ...؟ نگاشو ازم گرفت و به پنجره خيره شد بهزاد- نمي دونم منا..انگار دارم فرار مي كنم ... ...و با اين حرف ....همرا با اخم تو سكوت فرو رفت ... منم نگاهمو ازش گرفتم و به پنجره خيره شدم بهزاد- من ديگه برم ... برگشتمو بهش نگاه كردم بهزاد- شايد قبل از رفتن امدم و سري بهت زدم .... سرمو با ناراحتي تكوني دادم ... به در نزديك شد ...ولي درو باز نكرد..كمي مكثي كردو راه رفته رو برگشت و كنارم ايستاد... به چشام خيره شد .... بهزاد- با من مياي ؟ چشام گشاد شد ..و با دهن باز به چشماش و لباش چشم دوختم بهزاد- از صبح جلوي اينه هزاربار تمرين كرده بودما ... ولي اينطوري تو بيانش گند زدم با شگفتي -كجا بيام؟ بهزاد- تو هم با من بيا بريم... اگه تو قبول كني .... كارامو كمي عقب تر مي ندازم ..تا تو هم بتوني با من بياي .. زبونم قفل شد ... در باز شد و مهدي بدون اميوه وارد شد و با تعجب به بهزاد خيره شد.. بهزاد- با اجازه اتون خانوم صالحي ....منتظر جوابتون مي مونم ..فردا بازم ميام ... و روشو برگردوند به طرف مهدي ...با لبخندي از مهدي خداحافظي كرد و رفت ... مهدي بعد از خروج بهزاد بهم نزديك شد این يارو كي بود ؟ با شوكي كه بهم وارد شده بود به مهدي خيره شدم ... مهدي - چي بهت گفت كه زبونتو از دست دادي ... باورم نميشد .. ... مهدي - مي گم كي بود ؟ جوابي ندادم و با حالت شوك زدي دراز كشيدم و در برابر سوالهاي مهدي ملافه رو كشيدم روي سرمو به فكر فرو رفتم         ادامه دارد..........................     --------------------------------------------------------------------------------   فصل شصت و ششم:       شب شده بود و بيمارستان تو سكوت فرو رفته بود ...همه جا ساكت و اروم بود ولي من به هيچ وجه خوابم نمي برد ..كلا بي خواب شده بودم از جام بلند شدم و با سرمو تو دستم راه افتادم تو راهرو ...بچه هاي پرستار.... كه منو مي شناختن با يه لبخند از كنارم رد مي شدن .. همش به حرفاي بهزاد فكر مي كردم ... يعني ..ازم درخواست ازدواج كرد ؟ اره ديگه وگرنه اوه خدا ...من الان بايد چيكار كنم؟ ...اما مگه ميشه چطور بايد دايشو تحمل كنم.. خره اگه بري ديگه دايي در كار نيست..بعدها شايد ديديش ...ذهنم كار نمي كرد..دوباره سر درد امده بود سراغم .. .سرمو تو دستم جا به جا كردم و از كنار اتاق محسني رد شدم ..كه صدايي منو متوقف كرد....   محسني - نمي دونم صبا ... شايد اصلا نبايد مي ذاشتم تا اينجا پيش بره صبا- برو خودتو گول نزن...من كه مي شناسمت ..برو يكي ديگه رو سياه كن... سكوتشون بيش از اندازه شد ... محسني - شايد دارم اشتباه مي كنم ... .. صبا- هميشه اينجور موقعه ها رو جو كن به اينجا محسني - به كجا؟ محسني خنده ای كرد... محسني - دِ همون نمي ذاره... صبا با خنده...: خجالت بكش دامون اگه به مامنت نگفتم ... محسني خنده ای كرد و بازم سكوت ... محسني - به نظرت بهش بگم ... صبا- اره چرا كه نه... فقط دلم مي سوزه كه بايد يه عمر تحملش كني ... محسني - صبا..!!!!!!!! صبا- جدي مي گم خدا نكنه با ادم چپ بيفته ...تا جون ادمو نخوره ... ول كن نيست ... محسني - ولي عقلم مي گه بهتره این كارو نكنم.. صبا- ببين مشاوره خواستي... بهت دادم ...ديگه مي خواي بازي در بياري من نيستم محسني - خوب تو كمكم كن..برام سخته صبا- نگو سخته بگو غرورت نمي ذاره از لاي در نگاهي به داخل انداختم ...تاريكي راهرو باعث ميشد من ديده نشم ..محسني پشت ميزه ش..و .صبا هم رو ميزش نشسته بود و پاهاشون تكون مي داد كه محسني گفت: منو غرور صبا با خنده به طرفش خم شد و لپشو كشيد صبا- د قربونت بره خاله ..اگه غرور ت نبود.. كه تا حالا بهش گفته بودي .. دهنم باز مون خاله محسني - اه نكن صبا هزار بار بهت گفتم كه نكش ... صبا از روي ميز پريد صبا- من ديگه برم ...الان يكي رد ميشه فكر مي كنه خبريه ... ای ای اگه بدوني این منا ورپريده چقد از دستم شاكيه كه با تو راحتم ..محسني با خنده... محسني - اون كه 24 ساعته شاكيه ... صبا- تو هم كه چقدر از این شاكي.. محسني - اه بس كن ديگه.... برو به كارات برس.. - ای ای ..اگه فردا طبل رسوايتو تو بيمارستان نزدم محسني - صبا برو انقدر سر به سرم نذار صبا- آی ايهو الناس .. محسني با خنده و در حالي كه مي خواست جدي باشه از جاش بلند شد... صبا- باشه باشه ..پاي خواهرمو وسط نكشيا..خودم الان گورمو گم مي كنم .   صبا با خنده به طرف در امد ... كه زود از در فاصله گرفتم ...در يهو باز شد ...   صبا از بالا تا پايين منو وراندازي كرد... صبا- چيزي شده ...؟ - نه صبا- پس چرا اينجايي؟ - همينطوري صبا- تو خوبي ؟ -اهوم   ابروهاشو چند بار انداخت بالا و پايين... و با خنده: خدا كنه و در حالي كه مي خنديد به طرف اتاق پرستارا رفت ...         ادامه دارد...........   --------------------------------------------------------------------------------     --------------------------------------------------------------------------------   فصل شصت و هفتم:     با سر درگمي به طرف در خروجي رفتم فقط از حرفاشون فهميده بودم كه صبا خاله محسنيه و ديگه چيزي سر در نيورده بودم تا نيمه هاي شب مثل مرده ها تو محوطه بيمارستان چرخ زدمو و با خودم فكر كردم... به همه ي حرفاي بهزاد فكر كردم... اما ذهنم بيشتر حول محسني و صبا مي چرخيد ..خيليم دلم مي خواست بدونم درباره كي حر ف مي زدن .... اخه چطور ؟ مگه ميشه... محسني!!!!!! اخ ...چه خري بودم من ..صبا يعني ميشد خاله اش؟ چه خاله ي جوووني ...چرا از همه مخفي مي كردن . .مي ديدم اكثرا شبا كه كشيك داشتم... صبا هم نبودا..بگو ورپريده مي رفته پيش محسني ....   انقدر فكر كردمو به نتيجه نرسيدم كه بلاخره خوابم گرفت ..به طرف اتاقم راه افتادم ... حوصله بالا رفتن از پله ها رو نداشتم.. به اسانسور نزديك شدم و دكمه رو فشار دادم... در باز شد ...سرمم تموم شده بود ...به اينه داخل اسانسور خيره شدم..رنگ روم بهتر شده بود... كه در اسانسور باز شد ... محسني بود..تا منو ديد تعجب كرد و در حال پرسش تو اينجا چيكار مي كني وارد شد... - خوابم نمي برد رفتم بيرون محسني - تو این هوا زياد سرد نبود... محسني - معلومه داري از سرما مثل بيد مي لرزي - نه هوا به هوا شدم محسني - نشد من يه بار يه چيزي بگم و ... تو جواب ندي ... باز خواستم حرفي بزنم كه ساكت شدم .... سرشو سرزنش وار كج كرد به طرف راست ... به طبقه مورد نظر رسيدم ..در باز شد ..فكر كردم مي ره... ولي با من خارج شد.. و دنبالم راه افتاد... وارد اتاق شدم..خوشبختانه اتاقم فقط دو تخت داشت و هم اتاقيم همين امروز ترخيص شده بود .. با من وارد اتاق شد ... برگشتم طرفش -من حالم خوبه سرشو تكون داد محسني - مي دونم....برو رو تختت محسني - من نمي دونم این پرستارا اينجا چيكار مي كنن..؟ به تختم نزديك شدم و اون دقيقا پشت سرم امد... محسني - دراز بكش ... - بخدا خوبم ميگم دراز بكش .. و سرمو از دستم گرفت .. با ترس اروم رفتم زير پتوم ... محسني - مثلا پرستاري..نمي دوني كه هنوز زخمات و جاي بخيه هات خوب نشده محسني - براي من ميره تو هواي سرد و از هواي زمستوني لذت مي بره .. .و با ارامش و در حال حرص زدن سرمو در اورد ... محسني - سرم بعديت ساعت چنده ..؟ - 4 صبح .. مچ دستشو اورد بالا ... 3:30 بود .. محسني - .الان وصلش مي كنم ... - نمي خواد پرستارا هستن ... سرمو كه اخر شب پرستار كنار تختم گذاشته بود ...و برداشت و شروع كرد به وصل كردنش ...... محسني - به فكر خودت نيستي به فكر اون پدر و مادر بيچاره ات باش... چقدر بايد تنشونو اب كني ؟... سرمو با ناراحتي انداختم پايين ... - خوب خوابم نمي برد ... محسني - بيرون نرو........ خوب ؟ فقط سرمو مثل بچه ها تكون دادم... و اونم وقتي مطمئن شد كه از ديگه از جام جم نمي خورم از اتاق خارج شد     ادامه دارد.................   --------------------------------------------------------------------------------     فصل شصت و هشتم :     از توجهش خوشم مي امد ..يعني بعد از قضيه تصادف احساس مي كردم اخلاقا برگشته و همه يه جور مهربون شدن ..حتي محسني ... صبح به خيال اينكه كله سحره و زود از خواب بيدار شدم چشمامو از هم باز كردم كه چشمم خورد به ساعت رو به روم.... 11 صبح بود ... احتمالا مهدي هم رفته بود خونه.... بيچاره اونم از كار و زندگيش افتاده بود ...كمي تو جام جابه جا شدم... نگام به بيرون و تو راهرو بود ..همراهاي مريضا مي رفتنو مي امدن ...گاهي هم پرستارا ... حوصله ام سر رفته بود .... كه محسني رو ديدم ..اونم متوجه نگاهم شد و وارد شد ... محسني - حال مريض ما چطوره ؟ لبخندي زدم.. -صبح بخير دكتر به ساعتش نگاهي انداخت محسني - كله ظهره دختر به پانمسان سرم نگاهي انداخت ...و كمي ازم فاصله گرفت .. محسني - درد نداري؟ - نه ..كي مرخص مي شم؟ محسني - از ما سير شدي؟ - سير بشم يا نشم كه دوباره بايد برگردم... محسني - اره ولي اينطوري زبونت يكم كوتاهتره با خنده بهم خيره شد.. -من يه معذرت خواهي به شما بدهكار ابروهاشو انداخت بالا و با شيطنت دست به سينه شد مي دونستم ذوق كرده كه قراره... ازش معذرت خواهي كنم - من بايد به حرفاتون گوش مي كردم ........اما لج بازي .....كار دستم داد محسني - خوب منم نبايد انقدر تند باهات حرف مي زدم .... - .مطمئنم اگه تندم حرف نمي زديد بازم من كار خودمو مي كردم محسني - گاهي وقتا ادم سر حرفش بمونه خوبه ...ولي گاهي بهتره از حرفاي ديگران هم استفاده كنه .... فقط لبخندي زدم - ديگه فكر نكنم بخوام اين كارو ادامه بدم .... محسني - چرا بدت مياد؟ - نمي دونم..........گاهي حسابي خسته ام مي كنه.. گاهيم... حسابي مايوس محسني - اشتباه نكن ...اينجا به وجود پرستارايي مثل تو خيلي نياز دارن با خنده -اهان به وجود امثال من ... كه فرق دست راست و چپشونو نمي دونن دوتايي باهم زديم زير خنده محسني - باور كن اون پرستارا هم واقعا به درد مي خورن محسني - ولي جداي از شوخي هيچ وقت زود تصميم نگير - اين بار به حرفتون گوش مي كنم ... محسني - اه خدايا... كاش زودتر تصادف مي كردي .. من برم ..بعد از ظهر باز بهت سر مي زنم سرمو تكون دادم ... به در سيد -دكتر برگشت طرفم . - .براي همه چيز ممنون فقط يه لبخند لبخندي زدمو رومو گرفتم به طرف پنجره   مامان تا بعد از ظهر پيشم بود ..ولي بعد از اون چون پاهاش درد مي كرد دوباره برگشت خونه.. نزديك غروب بود .....محسني يه بار ديگه بهم سر زده بود ..... مطمئن بودم كه مرواريد سرش با محمد گرم شده .... كه دوست چند ساله اش فراموش كرده بود بيچاره اونروز كه با ذوق امده بود تو اتاق....مي خواسته بهم بگه كه بهزاد و دايش امدن ..كه اونطوري ضايع شده بود از روي تخت بلند شدم ...دست راستمو از ساعد تا سر انگشتام گچ گرفته بودن .... واقعا تصادف وحشتناكي كرده بودم ..و البته مقصر هم خودم بودم ....         ادامه دارد..........     ----------------------------------------------------------------------------------------   فصل شصت و نهم :       توي راهرو شروع كرده بودم به راه رفتن... به طبقه پايين رسيدم يكي از پرستارا- تو اينجايي؟...يه اقايي امده بود ملاقاتت د يده نيستي.... خبرتو از بچه ها گرفته بود - الان ؟...نگفت كيه چرا فكر كنم گفت .. اف - افشار؟ اره اره - باشه الان بر مي گردم ...   وارد اتاق كه شدم ديدم رو تختم نشسته... - سلام با لبخند برگشت طرفم مثل هميشه مرتب وآراسته و لي معلوم بود يكم بهم ريخته است ... - بيا بريم بيرون از اين اتاق ديگه حالم داره بهم مي خوره ... هم قدم با من از اتاق خارج شد.. بهزاد- به زور اجازه دادن بيام تو ..گفتن وقت ملاقات تموم شده - بريم تو محوطه؟ ..... سرشو به نشونه مثبت تكوني دادو .دكمه اسانسورو زد بهزاد- خودت چطوري؟ - بهترم... فقط گاهي سرم درد مي گيره ..كه اونم به مروروخوب مي شه در باز شد و با هم وارد شديم ... بهزاد- فكراتو كردي ؟ بهش خيره شدم... نمي دونستم بهش چه حسي دارم...هرچي فكر مي كردم درباره اش كمتر به نتيجه مي رسيدم - من راستش .... بهزاد- اگه وقت بيشتري داشتم مي ذاشتم بيشتر فكر كني ... - چرا ايران نمي موني ؟ بهزاد- اينجا ديگه جاي من نيست ..دوست دارم برم - يعني هيچيو و هيچ كسي نمي تونه تو رو از رفتن منصرف كنه ؟ با لبخند بهم خيره شد... بهزاد- خواهش مي كنم ...اين حرفارو وسط نكش - چرا اين پيشنهادو بهم دادي ... - يعني .... - چطور بگم به چشماش با شرم خيره شدم يعني دوسم داري؟ با لبخند ي: بهزاد- فكر مي كنم دارم سرمو گرفتم پايين - اگه دوست داري پس چرا نمي موني؟ بهزاد- دوست داشتنو با اين چيزا قاطي نكن با من بيا ..اون جا مي توني تغيير رشته بدي و پزشكي بخوني نفسمو دادم بيرون و به شماره ها خيره شدم .... بهزاد- نگفتي برگشتم طرفش ...چشماموبستم كه در باز شد ... و محسني با لبخند وارد شد... ..لبخندي بهش زدم و كمي عقب تر رفتم ...بهزادم كمي گوشه تر وايستاد ... محسني - مي ري هوا خوري ؟ خنديدم دكمه رو فشار داد....   دامون برگشتو به بهزاد نگاهي انداخت و بعدم به من... و اخرم سرشو گرفت پايين و به كفشاش خيره شد هر سه سكوت كرده بوديم ..... كه اسانسور يهو به خودش تكوني دادو به طرف بالا حركت كرد .... سه تايي به شماره ها خيره شديم ...تا دو طبقه رفت بالا كه يهو متوقف شد و به هممون يه تكوني داد و دوباره حركت كرد به طرف پايين كه به شدت ....قبل از رسيدن به طبقه مورد نظر متوقف شد ...

فصل هفتادم:



من محكم خوردم به ديواره اتاقك ...بهزاد ميله رو چسبيده بود ..و محسنيم به زور تعادلشو حفظ كرده بود
ديگه بالاي در ...شماره اي معلوم نبود ...
محسني زود دكمه ها رو فشار داد ..اما هيچ تغييري حاصل نشد....
بهزاد- اسانسوراي اينجا خرابن؟
محسني - چي بگم... اولين باره
ياد حرف اون خدمه افتادم كه گفته بود گاهي اينطوري ميشه
- فكر كنم اين خرابه
دوتاشون برگشتن طرفم
- قبلا هم اينطوري گير افتادم
بهزاد- يعني راه مي افته؟
- اون دفعه كه راه افتاد
بهزاد- يعني چي؟... زنگ خطري..هشداري ..تلفني ..هيچي نداره ؟
...
- فكر نكنم انگاري همه .....چيزش قديميه ...
چند دقيقه اي ... سه تايي تو سكوت به هم ديگه نگاه كرديم كه يهويي بهزاد داد زد :
اهاي كسي اون بيرون نيست ... ما اينجا گير افتاديم .....
دوباره داد زد كه محسنيم اين بار باهاش همراهي كردو دوتايي داد زدن
تا اگه كسي اون بيرون بود صداشونو بشنوه ...اما هيچي
به طرف دكمه ها رفتمو چند بار ي فشارشون دادم ...اما هيچ حركتي نكرد..
-لعنتي
.و با عصبانيت يه ضربه محكم به در زدم كه شماره ها ظاهر شدن ...و به سرعت شروع كردن به تغيير كردن ... هيچ شماره اي معلوم نميشد
بهزاد با ترس:
اين اسانسور قاط زده.
.شماره ها به سرعت زياد و كم مي شدن ...ولي اسانسور حركت نمي كرد كه يهو به حركت افتاد ...البته به سمت بالا ....
همينطور كه بالا مي رفت.. يهو شروع كرد به لرزيدن ..من كه افتادم رو زمين ..
....وباز با سرعت رفت به سمت پايين كه بدتر از قبل ايستاد و هر سه تايي ...محكم به درو ديوار خورديم

دستم به شدت درد گرفته بود ...بهزاد از روي زمين بلند شد.... ولي انگاري محسني دچار مشكل شده بود ....
سعي كرد پاشه ...ولي نشد
بهش نزديك شدم..
- چي شده ؟
محسني - فكر كنم مچ پام در رفته
زودي به بهزاد نگاه كردم
كلافه بود
- اصلا نمي تو ني ...خودتو تكون بدي ...؟
سعي كرد نشسته خودشو به ديوار اتاقك برسونه ....
بهزاد- يعني هيچ كس نيست كه به دادمون برسه؟
محسني كه بر اثر درد پاش ...چشماشو كمي تنگ كرده بود
محسني - - اگه بود كه تا حالا رسيده بود ....
بهزاد- گوشيم...گوشيم ..
سريع گوشيشو در اورد .....
و مشغول شماره گرفتن شد
بهزاد- د لعنتي چرا انتن نمي دي...
بر خلاف تمام دفعات قبلي هيچ ترسي نداشتم ..شايد به خاطر اين بود كه مي دونستم اين دفعه تنها نيستم
رو به روي محسني اروم رو زمين نشستم و به ديوار اتاقك تكيه دادم
فقط اين بهزاد بود كه بين ما دو نفر ايستاده بود و در تلاش بود كه راهي براي بيرون رفتن پيدا كنه
دستم درد مي كرد... با دست چپ.... دست راستمو گرفتم
محسني - خيلي درد مي كنه؟
- فكر كنم موقع افتادن رو زمين... افتادم روش
محسني - زياد تكونش نده
سرمو تكوني دادم و به بهزاد كه با نگراني وسطمون ايستاده بود...خيره شدم...
سعي مي كرد كاري كنه... ولي هيچ كاري از دستش بر نمي امد ....
دوباره به محسني كه خط نگاش به من بود.... خيره شدم ....
و در حالي كه سعي مي كردم نخندم
- به من.... هوا خوري نيومده...
خنده اش گرفت و سرشو انداخت پايين
عوضش بهزاد با چشم غر رفتن به دوتامون:
بهزاد- فكر كنم شما دوتا تازه خوشتون امده كه گير افتاديم
- .خوب چيكار كنيم ...داد كه زديم ..خودمونم كه به درو ديوار كوبيديم .نه ببخشيد ..اون مارو كوبيد
اما نتيجه نداد كه ..نداد .
بهزاد- منا الان وقته شوخيه ؟
محسني كه با كلمه منا روم... حساس شده بود... زودي بهم نگاه كرد ...
و من زود سرمو مثل مجرما انداختم پايين ...
بهزاد- فكر مي كنيد طبقه چندم باشيم ...؟
- اخرين بار كه من سر از زير زمين... يعني همون سرد خونه در اوردم ..
بهزاد خيلي عصبي بود...
..محسني دستي به مچ پاش كشيد ...
تكيه امو از ديوارك جدا كردم و به طرفش خم شدم ...
و به مچ پاش نگاه كردم ...
- فكر كنم واقعا در رفته ...
به چشام خيره شد..
محسني - مي توني جاش بندازي؟
زودي برگشتم به عقب
و با ترس:
- من
سرشو تكون داد..
بهزادم به من نگاه كرد...
- نه نمي تونم ...
محسني به بهزاد نگاه كرد
بهزادم دو قدم رفت عقب
بهزاد- منم كه اصلا... چيزي حاليم نيست ...
محسني - صالحي باور كنم كه بلد نيستي
؟
- خوب... خوب مي دونم.. بايد چيكار كرد.... ولي تا حالا اينكارو نكردم ...
- تازه من زورمم نمي رسه
- حالا مگه دردش خيلي اذيتت مي كنه..؟
محسني – يكم ...
محسني - اينطوري باشه.. اصلا نمي تونم ا ز جام جُم بخورم ...
يه دفعه ذوق زده ... دست گچ گرفتمو بردم بالا و بهش نشون دادم و گفتم:
-تازه من با این دست كه نمي تونم ...
با حالت طلبكاري بهم خيره شد ...
- خوب اگه بد جا انداختم چي ...؟
محسني - نه بد جا نمي دازي ..فقط تلاش كن جاش بندازي ..تو مي توني ...
- این كه از این شعاراي ..تو مي توني... كه نبود ..؟.
بهزاد بالا پاي محسني نشست ...و به مچ پاش خيره شد
بهزاد- يه دفعه چه كبود شد ....
.چشم چرخوندو به درو ديوار اتاقك چشم دوخت ...
...
محسني – صالحي... داره اذيتم مي كنه ...بيا..
..محكمتر خودمو به ديواره اتاقك چسبوندم و دستمو با دست چپم گرفتم
- نه ..نه.. نمي تونم ...
..وقتي حركتي از من نديد ..كمي رو پاش خم شد كه شايد بتونه خودش كاري كنه ..اما خيلي دردش گرفت و به نفس نفس زدن افتاد و خودشو تكيه داد به ديوار...
و چشماشو بست...
بهزاد داشت دوباره دكمه ها رو فشار مي داد...
...محسنيم كه كمي رنگش پريده بود دوباره بهم خيره شد...
نگاه ش داشت..ازم خواهش مي كرد..
كه گفتم
- خوب نمي تونم ..بخدا مي تونستم كه دريغ نمي كردم ...
كه يه دفعه داغ كرد



فصل هفتاد و يكم :


محسني -بعد از اون بايد چيكار كنيم؟
بهزاد با چهره اي اخمالو رو به محسني :
اگه ايه ياس كسي نخونه... بعدش لابد يه كاري مي كنيم
محسني با متلك- جناب مهندس ما ايه ياس نمي خونيم ..شما مرحمت كنيد و تلاش بي نتيجه اتونو انجام بديد
بهزاد به طرفم برگشت و بهم خيره شد
وقتي شور و شوقي از جانب من نديد ...
دوباره به طرف دريچه رفت ..
و محكم به درش كوبيد ....
كه با ضريه چهارم ..در كمي جابه جاشد..
احساس كردم خيلي خوشحال شد ...
پريد پايين و رفت وسط
و سر جاش..به طوري كه به سمت بالا مي پريد ... چند بار به در ضربه زد ...
كه در.... با اخرين ضربه اش حسابي رفت كنار ...
با يه جهش دستاشو به لبه هاي دريچه گير داد و سعي كرد بره بالا ...
تا نيمه خودشو كشيد بالا ...و با يه تلاش ديگه كل بدنشو كشيد بالا
محسني از جاش با پايي كه مي لنگيد پا شد ور فت به زير دريچه
محسني - اميديم هست ؟
بهزاد- فكر كنم بين دو طبقه گير افتاديم ..كمي بالا تر يه دره

محسني سرشو انداخت پايين
محسني - خدا كنه متوجه غيبتمون بشن... وگرنه با اين كارا فكر نمي كنم ...
از جام بلند شدم ...
و منم رفتم كنار محسني و دوتايي به دريچه خيره شديم ...
بهزاد سرشو اورد تو
بهزاد- بتونم خودمو برسونم اون بالا..فكر نكنم باز كردن در زياد سخت باشه
-اگرم باز كني .دكتر چي ؟....
- .دكتر كه نمي تونه با اين پا تا اونجا خودشو بكشونه .بالا .
به پاي محسني نگاه كرد...
بهزاد- خوب منو تو مي ريم بالا و براي دكتر كمك مياريم ...
به محسني نگاه كردم ...
- از كجا مي دوني كه مي توني درو باز كني ؟
بهزاد- امتحانش كه ضرري نداره ...
فقط كمك مي خوام ...
دوباره به محسني نگاهي كردم..
محسني - - برو
بهزاد دستشو به طرفم دراز كرد ...
..كه محسني:
من قلاب مي گيرم ...تو دستاتو گير بده به لبه بعد خودتو بكش بالا ..بهزاد فهميد كه منظور محسني از اين كار چيه ..برا همين دستشو پس كشيد ...
محسني برام قلاب گرفت..
محسني - مي توني؟
- اره بابا
پامو گذاشتم رو دستاشو ..و با يه جهش خودمو كشوندم بالا ...
اما بازم بهزاد كار خودشو كرد و به كمكم امد و بازوهامو گرفت تا بتونم بالا بيام
....
زودي به محسني كه با حرص دندوناشو فشار مي داد نگاه كردم ...
با صداي محكم و ارومي:
محسني - زود خودتو بكش بالا
...
سريع بازوهامو از دست بهزاد جدا كردم...و خودمو به زور كشيدم بالا
سر جام وايستادمو كف دستامو كه خاكي شده بودنو اروم بهم كوبيدم...دستم..هنوز درد مي كرد
به دري كه كمي بالا تر از ما قرار داشت خيره شد م
- بايد چيكار كنم؟
بهزاد- كافيه فقط من برم بالا ....
تو حو است به من باشه
...
تعجب كردم ..
- پس چرا از من خواستي بيام بالا؟
بهزاد-...دوست داره؟
- كي ؟
به چشام خيره شد..
بهزاد- هر نفهمي ...با اين كاراتون مي فهمه
- كدوم كارا؟
بهزاد- منا ...جواب من چي شد ؟
-كدوم جواب؟
بهزاد با حرص- منا
نگام به محسني كه پايين ايستاده بود افتاد
- من ..من
بهزاد- من فقط براي گرفتن جواب امدم
كمي ازش فاصله گرفتم ...محسني كه گفتگوي ما رو ديد ..سرشو انداخت پايينو و رفت بشينه
بهزاد-...تا امشب جواب منو بده
-پس من مي رم پايين ...فكر كنم.. پاش درد گرفته
بهزاد با صداي بلندي - اون پاش درد نمي كنه
- ..مگه نگفتي تا امشب بهم وقت مي دي ؟
بهزاد- باشه برو پايين... اگه اينجا بودن اذيت مي كنه ...
رو لبه در نشستمو پاهامو از دريچه اويزون كردم ...محسني سريع از جاش بلند شدو امد كمكم ...
بايد مي پريدم ..انگار بالا رفتن خيلي راحتر از پايين امدن بود.
محسني - .بپر ...هواتو دارم ...
برگشتمو به بهزاد كه با خشم نگاهم مي كرد نگاه كردم ...

ناراحتي و غمش ..ناراحتم مي كرد ..ولي نه به اندازه اي كه از رفتن به پايين منصرف بشم ....
.عوضش توجه و نگاه دامون ..برام طور ديگه اي بود

و پريدم ..با تماس پاهام به كف اتاقك ..بدنم كاملا تو بغل محسني جاي گرفت ...
قرمز شدم و زودي ازش فاصله گرفتم ....خود دامونم زودي خودشو كشيد كنار ...
سرمو چرخوندم به طرف بالا

فصل هفتاد و دوم :



بهزاد بد نگام مي كرد ... با حرص از جلوي در يچه رفت كنار و دوباره برگشت و بهم خيره شد
ترسيدمو بدون نگاه كردن به دوتاشون
رفتم كناري نشستم ...
...سرمو اوردم بالا ..بهزاد ديگه جلوي دريچه نبود
محسني با ناراحتي رفت زير دريچه و به بالا خيره شد...
...
محسني - پيشش مي موندي ..
سرمو اوردم بالا..
- كاري اون بالا نمي تونستم بكنم...
...
سرشو اورد پايين و به من نگاه كرد ...
لبخندي زد و برگشت سر جاش و اروم رو زمين نشست....
..صداي تقلا كردن بهزاد به گوش مي رسيد ...سرم پايين بودو به نوك كفشام خيره شده بودم
كه صداي محسني در امد
سرمو اروم اوردم بالا و به لباش چشم دوختم

محسني – روزا ي اولي كه امده بودم اين بيمارستان ...
....از محيطو ادماش اصلا خوشم نمي يومد...راسش به اصرار...
سرشو بلند كردو بهم خيره شد
محسني - صبا ...يعني همون خاله هم سن و سالم كه البته يه چند سالي ازم بزرگتره ....قبول كردم بيام اين بيمارستان ..
فقط خودش خواست به كسي در مورد رابطه فاميلمون چيزي نگم....
منم گفتم باشم
چند ساله كه با ما زندگي مي كنه ...بعد از فوت پدربزرگ و مادر بزرگم ..به اصراراي ما امد خونه امون ...حالا هم چند سالي هست كه باهامون زندگي مي كنه...اون خانوم و اقايي رو هم كه اونروز تو خونمون ديدي مادر و پدرم م بود ن
...
محسني – با وجود صبا كم كم داشتم به محيط و ادماش عادت مي كردم ...
همه چيز داشت خوب پيش مي رفت ..و منم سرم تو كار خودم بود ...تا اينكه ....
سرشو حركت داد به طرف سقف ...
منم با نگاهش به سقف خيره شدم ...
همزمان نگامونو از دريچه گرفتيم و بهم خيره شديم ....
با حالت سوالي
-تا اينكه...؟
لبخند ي زد و گفت :
محسني –..تا اينكه يه كله شق امد تو بخش ما ...
چشام گشاد شد ...
محسني - يه كله شق ..خود راي ..كه به حرف هيچ كسي گوش نمي كرد ..الا خودش ..
.و هر كاري رو كه به صلاح ديد خودش درست بود .انجام مي داد...كه بيشترشونم درست نبود و همش خرابكاري بود
محسني - گاهي اين كله شق زيادي دست و پاچلفتي مي شد .و خيلي مظلوم ..گاهيم شوخ و شاد و سر زنده ...
تا جايي كه دلش مي خواست باد لاستيكاي ماشين يه دكتر بدبختو خالي كنه ...
يه بارم كه انقدر محبت كرد و لاستيكاي ماشينو پنچر كرد ..
.اگه مي دونست ...تمام اون روز با چه بدختي پنچر گيري كردمو و خودمو رسوندم به خونه ..
هيچ وقت با اون بي رحمي با اون ميخ به ظاهر طويله به جون لاستيكا نمي افتاد...
...
...چون درست زده بود لاستيك زاپاسمو پنچر كرده بود.....

به خنده افتاد و سروش انداخت پايين ...
چيزي نگفتم و بيشتر تو خودم جمع شدم ....
محسني - هر روز كه مي گذشت ..اين كله شق ..نه... ديگه كله شق نبود..حالا لجباز و تند خو شده بود
با همه خوبتر مي شدو با يكي بدتر ... ..اره هموني كه پشت سرش بد و بيراه مي گفت ...
هموني كه قايمكي مي رفت تو اتاقش و.... زير ميزش قايم مي شد..و فكر مي كرد هيچ كس نمي فهمه ...و فقط خودش زرنگه
از خجالت اب شدم ...و لب پايينمو گاز گرفتم ...
محسني - فقط بد شانس بودكه گوشيم از دستم افتاد و نقشه اش عملي نشد ...براي سر به سرم گذاشتنم ...
صورتم تب دار شد و حسابي قرمز كردم ....
..و سرمو تا جايي كه مي تونستم گرفتم پايين ....

محسني - البته كسي تو اين بيمارستان نبود كه از محبتاش بي نصيب مونده باشه ... ...از تاجيك بگير تا خاله بي نواي من
محسني - حتي به خاله اون دكتر هم چندتا برچسب زد ...
و اونو متهم كرد به بي قيد و بند بودن
محسني - ..ولي كاش مي دونست ...خاله اون طرف... هميشه با ماشين نامزدش كه دوست منه ..رفت و امد مي كرد
با تعجب سرمو اوردم بالا ..كه نگام به نگاه شماتت بارش تلاقي شد...
زودي دوباره سرمو گرفتم پايين....
لبخندي با نمكي زد و ادامه داد
محسني - يه دفعه دكتر ما به خودش امد و ديد كه اي دل غافل ... وقتي بر مي گرده خونه انگاري يه چيزي سرجاش نيست ....

.يه چيزي رو گم كرده .....با خودش فكر كرد شايد ....ديوونه شده ...يا يه حس بي خوديه... كه خيلي زود گذره
اما وقتي كه به بيمارستانم مي امد و مي ديد ...كه روزايي كه اون لجباز نيست باز م يه چيزي كمه ...
تازه فهميده بود .اگه يه روز نبينتش ...طاقت نمياره ..حتي با لجبازياش و دعواهاشم كه شده ....بايد ببينتش
حتي وقتي كه سرما خورده بود و تو اتاق صبا هذيون مي گفت :بازم دوست داشت ببينتش ...
شايد تنها زماني كه تونستم اونو به خودم نزديك ببينم زماني بود كه حسابي سرما خورده بود و تو ماشين از سرما مي لرزيد و چيزي رو نمي فهميد ...
و من مجبور شدم براي اينكه بيارمش تو خونه ..بگيرمش تو بغلم...

محسني - به قول خاله اش زيادي مغرور بود و زيادي محافظه كار ..و شايدم كم عاشق شده بود كه پيش قدم نمي شد ...تا اينكه
وقتي ديد كه با يكي ديگه مي خواد باشه ......حتي ترسيد پيش قدم بشه..
ولي اونيم كه مي خواست باهاش باشه .
.ادم خوبي نبود و از بيمارستان قبلي به خاطر گند كارياش بيرونش كرده بودن..... ولي با داشتن اشناهاي دم كلفت ..امده بود به اين بيمارستان
محسني - لجباز... كه از اين دكتر دل خوشي نداشت... به حرفاشم گوش نكرد ....و اخر م كار خودشو كرد.. تا اينكه به خودش ضربه زد ...
اشكم اروم در امد... سرم پايين بود و .. چيزيم نمي تونستم بگم

محسني - حتي نمي دونست... شب تصادفش ....چقدر برام سخت بود كه عملش كنم ..
.وقتي از در خارج مي شدم كه برم خونه ...يهو ديدم سريع يكي رو بردن تو اورژانس..نمي دونم چرا دلشوره گرفتم ...
به طرف ماشينم رفتم ...نوبت كاريم تموم شده بود ...
خواستم سوار بشم ولي دلم طاقت نيورد و ...ماشينو ول كردم و برگشتم ......
زود ي خودمو روسوندم به اورژانس ..
اول متوجه شدم ...طرف يه دختره ..تپش قلبم شدت گرفت تا اينكه خودم رفتم بالا سرش ...
بيشتر صورتش پر از خون شده بود .....براي يه لحظه نمي دونستم بايد چيكار كنم ...
حتي هرچي كه بلد بودم و از ياد برده بودم ..
كه صداش در امد و فهميدم نفس مي كشه و زنده است ...همين برام كافي بود تا قدرت بگيرم ...
حالا قطرات اشك رو تمام صورتم رژه مي رفتن ...
بهم نگاهي كردو لبخندي زدي
محسني - وقتي تو اسانسور دستمو گرفت ...
فهميدم چقدر ترسيده ....
حتي با اون وضعم.... چشات داشت از درونت خبر مي داد...
بعد از عملم تا بهوش بياي ..تو بخش موندم ...هي بهت سر مي زدم
ولي بهوش نمي امدي ...
كم كم داشتم مي ترسيدم نكنه ديگه به هوش نياي ..كه اين لجباز نشون داد ..نه ...هنوز لجبازه و مي خواد بيدار شه ...
..صداي گريه ام در امد...
ساكت شد ..بهش نمي تونستم نگاه كنم ...
با شنيدن حرفاش تازه مي فهميدم چرا اونشب با سرعت خودمو رسونده بودم به بيمارستان ..
بدون اينكه بخوام... بله دقيقا همين بود ..دلم جاي ديگه اي اسير شده بود ...
كه با پيشنهاد دايي بهزاد كلي بهم ريختم ...

و اونشب اين دلم بود كه منو به اين سمت كشوند
با صداي اروم و دلنشيني :
محسني - حالا نمي خواي بگي چرا انقدر از اين بدبخت كه دلش به وجود تو خوشه .....بيزاري ....؟
چشمامو بستمو بينيمو كشيدم بالا...
و ساكت شدم ....
دامونم ساكت شدو بهم خيره نگاه كرد
- من..من...
ديگه نتونستم و به گريه ام ادامه دادم ... وقتي سرمو اوردم بالا ..بهزادو ديدم كه بالاي دريچه نشسته و با ناراحتي بهم خيره شده
سرمو حركت دادم به سمت دامون ....
از نگه دوتاشون در عذاب بودم
سرمو گرفتم پايين ...
كه بهزاد به اين سكوت پايان داد
بهزاد- مثل اينكه فهميدن ما اينجا گير افتاديم ..مي خواستم در بالا رو يه جوري باز كنم كه خودشون باز كردن ....
رو پاهش نشست و دستشو به سمت دراز كرد...
بهزاد- تا بخوان اسانسور راه بندازن... كمي طول مي كشه ..تا اون موقعه بيا بفرستم بري بالا ....كه اينجا نموني ...
زودي به دامون نگاه كردم
- پس
دامون- برو بالا ..من زياد منتظر نمي شم ...اينم راه مي ندازن ..
بهزاد دستشو تكوني داد
بهزاد- بيا........كمكت مي كنم راحت بري بالا ...
از جام بلند شدم ...و .به وسط اتاقك رفتم...
دستشو به سمت دراز كرده بود...
برگشتم طرف دامون كه با لبخند خيره بهم.....رو زمين نشسته بود ...
دستمو اروم به طرف دست بهزاد بلند كردم ....

به چشماش خيره شدم...برام اشنا نبودن و چيزي رو ازشون نمي تونستم بخونم ...
ولي برق خاصي داشتن
دستمو همونطور دراز بود...كه با خوشحالي كمي به طرفم خم شد ..كه دستمو مشت كردم ...
با تعجب تو جاش متوقف شد ...
بهش لبخندي زدم ...

سعي كرد لبخندي بزنه و به روي خودش نياره
و يه بار ديگه دستشو تكون داد ..ولي من دستمو اروم اوردم پايينو و يه قدم به عقب رفتم
بهزاد به چشام خيره شد ...و با ناراحتي :
بهزاد- مثل اينكه ....ديگه نيازي نيست تا شب منتظر جوابت بمونم ...پرستاره بداخلاق ...بد سليقه فصل هفتاد و سوم :

بهش لبخندي زدم
بهم خيره شد و اونم دستشو كه همونطور دراز بود مشت كرد...و كشيد عقب
بهزاد- اميدوارم يه روزي باز ببينمت...البته شاد و خوشبخت ...
از حالت نشسته در امد و سر جاش ايستاد و بازم نگام كرد ...
و با ناراحتي
بهزاد- چي ميشه كرد....تا بوده همين بود ..
.و با اخرين خنده اي كه بهم كرد
به طرف در رفت و با كمك افرادي كه براي كمك امده بودن رفت بالا ...
برگشتم طرف دامون.. كه با لبخند رو زمين نشسته بود ...
به هم خيره شديم ...
محسني - چرا نرفتي ؟
رفتم و اروم كنارش رو زمين نشستم و بدون نگاه كردن بهش :
- بعضي از دوست داشتنا ...به درد دو روز مي خورن ..كه در واقعه معني دوست داشتنو هم نمي دن ..مثل اوني كه مادرش داشت ابرو مي برد..
-بعضي از دوست داشتنا هم از سر هوسن..كه يه شبه ميانو مي رن ...مثل

ساكت شدم ...و هردو بهم لبخندي زديم و من ادامه دادم :
- بعضي از دوست داشتنام ..فقط در حد تشكيل خانواده است ..مثل همسايه اي كه با ديدنم گل از گلش مي شكفت
- بعضي از دوست داشتنام ..قراره به مرور...... شكل بگيره... ولي اولش بيشتر رنگ همراهي رو داره ...براي فرار از تنهايي ..و رسيدن به ارامش .
.مثل دوست داشتن بهزاد..... كه فقط مي خواست كسي رو داشته باشه.. كه تنها نباشه

برگشتم طرفش ..منتظر بود..لبخندي زدم ..
- بعضي از دوست داشتنام مثل دوست داشتناي توه... كه تا دنيا دنياست... نميشه براي جبرانشون كاري كرد .
..لبخندش پر رنگتر شد ...
كمي خم شدم و سرمو تيكه دادم به شونه اش ...و با چشماي بسته ...
- اره دوست داشتناي تو ...كه هيچ وقت تموم نميشه ...
كه احساس كردم ...دستشو از پشتم رد كرد و رسوندبه بازوم..و فشارش دادو منو بيشتر به خودش تكيه داد .......كه ته دلم خالي شد ...

صداشو دم گوش شنيدم..
فقط تو زندگي اينطوري تلافي نكنيا....باور كن همين طور ادامه بدي به خاطر پنچر گيري لاستيكا ....ور شكست مي شم ...
با چشماي بسته ..در حالي كه غرق در اغوش گرمش بودم ..لبخندي زدم و با خنده :
- سعيمو مي كنم ..كه زيا د تلافي نكنم ..فقط ماهي دوبار...اونم به خاطر روي گل تو ..عزرائيل جونم
.ودوتايي زديم زير خنده

كه منو بيشتر كشيد تو بغلش ....
محسني - لجباز كله شق... عزرائيلت خيلي دوست داره ...

فصل پاياني :


"چند ماه بعد"
از ماشين پياده شدم ....با خوشحالي ..و با ذوق بچگانه اي دزدگير ماشينو زدم..
با صداي دزدگير كلي ذوق مرگ شدم
اروم ضربه اي به سقف ماشينم زدم ....
-ديدي بلاخره دزدگير دارت كردم ...حالا هي بگو منا بده ...
و يه بار ديگه دزدگيرشو روشن و خاموش كردم
-حالا پرو نشو ديگه.....و با خنده به طرف اسانسور رفتم
..قبل از ورود به اسانسور ... به ماشينم كه بعد از صاف كاري دوباره شده بود همون يار قديمي خودم خيره شدم و با لبخندي وارد اسانسور شدم
****
وارد بخش شدم ....
صبا و مرواريد غرق كاراشون بودن ...
از غفلتشون استفاده كردم و در اتاقشو با صورتي خندون باز كردم ...
كه لبخندم وا رفت
-باز كجا رفتي؟
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون و در اتاقشو بستم
...
مرواريد- منا تاجيك كارت داره
ابروهامو انداختم بالا و با خنده :
- من ادم شدم اين تاجيك ادم نشد ..هنوز ياد نگرفته پا رو دمم نذاره...
بعد از تعويض لباسم ....
با چهره اي خندون تو بخش راه افتادم ...
از بغل اتاق سابق فرزاد رد شدم...
ماه پيش به دلايل نا معلومي ..از اين بيمارستان رفت ....به احتمال زياد باز زيراب زنا ..دست به كار شده بودن و..... زير ابشو زده بودن ....
كه اين بار چنان رفت كه انگار از روز ازل شخصي به اسم فرزاد جلالي نبوده و به دنيا نيومده ...
فائزه هم به يه بخش ديگه رفت و ديگه باهم حرف نزديم ....
...صبا و تاجيك از ته سالن بهم نزديك مي شدن ...
صبا كه بهم نزديك مي شد دور از چشم تا جيك بهم چشمكي زد و از بغلم رد شد ...
شيطون بلا..ماه ديگه عروسيشه ....
و اما دختر ترشيدمون... كه حالا ديگه كاملا مقابلم ايستاده بود .
.هنوز در انتهاي صف ترشيدگان عالم قرار داشت و ما كما في السابق بايد بوي ترشيدگيشو تو بخش تحمل مي كرديم ...
تاجيك- صالحي بازم كه به اين مريض سر نزدي ؟
-كدوم؟
مريض اتاق 313....تخت سوم
با خنده ..
- چشم الان بهشون سر مي زنم
با تاسف از كنارم رد شد و زير لب زمزمه كرد "بيچاره دكتر ..خدا به داداش برسه"
ابروهامو انداختم بالا....
و وارد اتاق 313 شدم ...

به بالاي تخت 313 رسيدم
و به تابلوي بالاي تختش خيره شدم ...
نام بيمار :بهزاد اقايي
نوع بيماري :عمل اپانديس
پزشك:دكتر دامون محسني
به چهره اش نگاه كردم ...
غرق خواب بود ....ناخوداگاه ياد بهزاد كه حالا تو كاندا به سر مي برد افتادم ...
لبخندي به روي مريض زدمو با ارامش از اتاق خارج شدم و به طرف اسانسور رفتم از دور ..چهره خندونشو ديدم..
با لبخندش... نيشم بيشتر باز شد و قدمهامو باهاش يكي كردم كه با هم به در اسانسور برسيم...
دستمو گذاشتم رو دكمه ..كه همزمان انگشتشو گذاشت رو انگشت منو فشار داد...
...
هنوز در باز نشده بود...
دامون - با 13 رجب موافقي ؟
ابروهامو انداختم بالا
- عاليه
مشكلي كه نداري ؟
-نه اصلا
به انتهاي سالن نگاهي كرد و در حالي كه با خنده بهم خيره شده بود
ديگه هر چي مجرد بودي بسه ته...
منم با خنده:
شما هم هر چي رياست كردي بسه ته .. دلم يكم رياست مي خواد
در باز شد ..
دستشو اروم گذاشت رو شونه ام و من اول وارد شدم و بعدم خودش ...
و دكمه رو فشار داد ...

تا در بسته شد
منو به طرف خودش چرخوند
دامون- حالا رياست من تموم ميشه ديگه ..اره؟
ابروهامو چندبار انداختم بالا..و با خنده بهش خيره شدم ...
كه يه دفعه منو كشيد تو بغلش ....
دامون - عاشق اين غد بازياتم ...
همونطوركه تو بغلش بودم..منم دستامو دور كمرش حلقه كردم..
- فكر كنم براي عروسي بايد يه كفش پاشنه بلند ده سانتي پام كنم كه هم اندازه ات بشم....تو عقدم اشتباه كردم كه نپوشيدم ..كلاه سرم رفت
با خنده منو بيشتر به خودش فشار داد...و اروم لپمو كشيد
محسني - نه به اندازه كافي از زبونت دارم مي كشم ...ديگه لازم نيست هم اندازه من بشي...
خنديم و در حالي كه دستام دور كمرش هنوز حلقه بود...سرمو تكيه دادم به سينه اش .و با صداي چون غربتي ها :
-چشم هر چي اقامون بگه ...
..محسني – اخ كه توام... چقدر حرف گوش كني دختر
و دوتايي با عشق و علاقه اي بي پايان ...شروع كرديم به خنديدن

***********

شايد بيشتر عمرمو از در اسانسوراي زيادي گذشته باشم .... ولي هيچ كدوم مثل اون اسانسوري نبود... كه منو به عشقم رسوند ..
عشقي كه حالا به جاي چزوندون ...و سربه سرش گذاشتنش.. مي پرستمش ... بله همون اسانسور قديمي ..
كه باز نشون داد..خيلي مهربونتر از تمام اسانسورهاي جديد و به روزه.. كه هزارتا دم و دستك ..و ادا و اطوار دارن ...

در ي كه بهترين رو برام اورد و بهم گوشزد كرد كه : ..
همشه قرار نيست از اين اتفاقا بيفته ..پس به همه فرصت بده و خوب دقت كن ...هر دري مي تونه هر چيزي رو برات بياره....ولي اصولا همه چيزي... قرار نيست به دردت بخوره و برات مفيد باشه .....
فقط كافيه به صداي قلبت گوش كني و ببيني كه با هر بار نواخته شدنش چه چيزي رو ازت مي خواد ..

و اونوقته كه تو :

بايد تو ي دفتر قلبت براي همه روزاي گذشته و آينده ات بنويسي:


چه عاشقانه است اين روزهاي ابري...
چه عاشقانه است قدم زدن زير باران غم تنهايي
چه عاشقانه است شكفتن گل هاي اقاقي..
چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمين عشق...
و من
چه عاشقانه زيستن را دوست دارم
عاشقانه لالايي گفتن را دوست دارم
عاشقانه سرودن را دوست دارم
عاشقانه نوشتن را دوست دارم
عاشقانه اشك ريختن را....
عاشقانه خنديدن را دوست دارم
دفتر عاشقانه من پر از كلمات زيبا نثار ...
بهترين و عاشقانه ترين كسم ...
ومن
عاشقانه مي گِريَم...
مي خندم...
مي نويسم ...
و در سكوت تنهايي "واژه عشق"...
چه عاشقانه عاشق مي شوم ...

"اي عشق "




پايان
3/4/91
زيبا.ب(نيلا...)
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 116
  • آی پی دیروز : 216
  • بازدید امروز : 187
  • باردید دیروز : 412
  • گوگل امروز : 50
  • گوگل دیروز : 132
  • بازدید هفته : 3,140
  • بازدید ماه : 8,927
  • بازدید سال : 64,391
  • بازدید کلی : 1,210,799