loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت ششم خوشحال بودم. دلم نمی خواست این سوالها تو ذهنم بیاد. فقط دلم می خواست که حرف دکتر درست باشه و فرگل معالجه بشه. چند دقیقه بعد بیمارستان بودیم و یکراست به دفتر دکتر رفتیم. توی مطب مریض بود.

master بازدید : 1647 یکشنبه 30 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت ششم

خوشحال بودم. دلم نمی خواست این سوالها تو ذهنم بیاد. فقط دلم می خواست که حرف دکتر درست باشه و فرگل معالجه بشه. چند دقیقه بعد بیمارستان بودیم و یکراست به دفتر دکتر رفتیم. توی مطب مریض بود. صبر کردیم تا بیرون بیاد بعد دوتایی وارد دفتر دکتر شدیم تا مارو دید خوشحال بلند شد و به طرف ما اومد.دکتر- خوش اومدید! خوشحالم. خیلی خوشحالم. پدرت بهتون گفت؟من- بله دکتر فقط می خواستیم از زبون خودتون بشنویم.دکتر- بشینید. می دونید سی تی اسکن اولی واضح نبود یه جلسه مشاوره تشکیل دادیم خوشبختانه نظر همه پزشکان مثبت بود. اگر سریع تحت عمل جراحی قرار بگیره من فکر می کنم به امید خدا مسئله حل بشه! فعلا این نسخه رو باید بگیری ومصرف کنی . قبلا دکتر صالح برات نوشته. فقط هرکاری که می کنید. هر جا که مایلید جراحی انجام بشه خیلی سریع.فرگل- دکتر آخه حرفهای قبلی شما! دکتر- دخترم من هم یه انسانم. با سوادی کم. احتمال اشتباه زیاد در کارم هست در ضمن تخصص من چیز دیگه اییه تو هم امیدوار باش حقیقت رو بهت گفتم.فرگل خندید. خنده ای که امید باعثش بود. در اون لحظه دکتر زرتاش رو به بشکل فرشته ها می دیدم. جلو رفتم و دکتر رو بوسیدم.دکتر- دخترم فرهاد خیلی دوست داره. قدرش رو بدون. خوشبخت بشید. مطمن باش دانشگاه رفتن فرزندتون رو هم می بینید! بهتون قول میدم. حرفامو باور کنید. فقط سریع!با دل شاد از بیمارستان بیرون اومدیم و به طرف خونه حرکت کردیمفرگل- فرهادنگاهش کردم.فرگل- خیلی دوست دارم!خندیدم وبا سرعت رانندگی کردم. جلوی خونه خودمون که رسیدم هومن و لیلا رسیدن. تا پیاده شدم هومن که تلفنی از جریان باخبر شده بود بغلم کرد و دوتایی گریه کردیم. لیلا و فرگل هم همین حال رو داشتند.تازه بعد از یکی دو دقیقه هومن متوجه شد که اون و لیلا جلوی فرگل نتونستن خودشون رو نگه دارند که بهشون گفتم فرگل از همه چیز باخبره!هومن رو فرستادم دنبال پدر و مادر فرگل و ما سه نفر وارد خونه شدیم.وقتی پدر و مادرم رو دیدیم اونها جلوی فرگل عکس العملی حاکی از خوشحالی نشون ندادند. به پدرم جریان رو گفتم. وقتی فهمید که فرگل از همه چیز خبر داره پدرم هم گریه کرد. مادرم فرگل رو بغل کرده بود و اشک می ریخت.پدر- خدارو شکر، خداروشکر. به امید خداوند که این غم به شادی بدل می شه.مادر- فرهاد برو دنبال آقا و خانم حکمتلیلا- هومن رفتهپدر- فقط دخترم باید خیلی سریع کارهارو روبراه کنیم.فرخنده خانم با گریه سینی چای رو آورد و بعد از اینکه اون رو روی میز گذاشت فرگل رو بغل کرد و هی بوسید و بعد رو به من کرد و گفت:فرهاد جون نذرها یادت نره! دیدی خدا مرادمون رو دادهمه خوشحال بودند. امیدی پس از ناامیدی!چند دقیقه بعد پدر و مادر فرگل هم آمدند. غوغایی بود! لحظه ای گریه و لحظه ای خنده! بعد از اینکه مدتی بدین صورت گذشت و التهاب اولیه تموم شد همه نشستند و شروع به برنامه ریزی کردیم. جواب آزمایش خون و بقیه چیزها آماده شده بود قرار بر این شد که پس فردا در محضر فعلا بصورت ساده عقد برگزار بشه تا ما بتونیم برای معالجه فرگل به خارج از کشور بریم. با پرونده فرگل و پاسپورت او همراه خودش به سفارت کشوری که در اون تحصیل کردم مراجعه کردیم. به خاطر مدت هشت سالی که در اونجا اقامت داشتم و تحصیل می کردم بسیار همراهی کردند و ویزای فرگل درست شد. از همونجا با بیمارستانی در شهری که خودم اقامت داشتم تماس گرفتیم ترتیب بستری شدن فرگل رو دادیم. البته هزینه بسیار زیادی در بر داشت. چون پدر و مادر فرگل هم خواستند همراه ما باشند حتی با همراهی سفارت ممکن نشد. ناچار من و فرگل دوتایی برای دو روز بعد بلیط رزرو کردیم. پس فردای اون روز من و پدر و مادر و و فرگل و آقا و خانم حکمت همراه هومن و پدرش به محضر رفتیم. همه چیز سریع اتفاق افتاد. زمان سرعت گرفته بود و ما نباید از اون عقب می افتادیم وقتی صیغه عقد جاری شد و ما قباله رو امضا کردیم مادرم آروم گفت:چه آرزوها که برای عروسی شما داشتم.من- مادر! خواهش می کنم. حالا وقت این حرفها نیست.پدرم- ستاره آروم! می شنوند. به امید خدا که فرگل صحیح و سالم برگشت جشن عروسی مفصلی می گیریم. من و فرگل با ماشین من برگشتیم و بقیه هم دنبال ما بودند.من- باورم نمی شه که من و تو زن و شوهر شدیم.فرگل- خوشحالم فرهاد ولی اینطوری نمی خواستم.من- چه فرقی می کنه؟ مهم این بود که من و تو بهم برسیم.فرگل- درسته ولی هر دختری آرزو داره که لباس عروسی رو به تن کنه.من- تو که لباس عروسیت حاضره برمی گردیم می پوشی. تو جشن عروسی مون.فرگل- اگه برگردم!من- فرگل! قرار نشد که ناامید باشی. حرفهای دکتر زرتاش یادت رفت؟فرگل- تو می گی برمی گردیم؟ با هم؟من- بهت قول میدم که با هم برگردیم. من دلم خیلی خیلی روشنه.فرگل- یعنی من و تو می تونیم با هم زندگی کنیم؟من- من و تو سالهای سال با هم زندگی می کنیم. مطمئن باش. دیگه هم به این چیزها فکر نکن. به فردا فکر کن که با هم بطرف خارج پرواز می کنیم. مگه دلت نمی خواست بری خارج از کشور؟فرگل- چرا اما باز هم نه اینطوری!من- اونطوریش رو هم می بینی. وقتی به امید خدا جراحی شدی و حالت خوب شد همه جارو بهت نشون می دم. زود بر نمی گردیم. یه مدت اونجا دوتایی با هم می مونیم.فرگل- من فکر می کنم گرون قیمت ترین عروس بو.دم!چقد رخرج رفتن و عمل و بیمارستان می شه فرهاد؟من- به قیمت یه خنده ات!فرگل- اگه زنده موندم قول میدم همسر خوبی برات باشم! قول می دم که بعد از خدا، خدای من تو باشی! قول می دم فرهاد. تو هر بار عشق و دوستی و وفاداری رو به من یاد دادی! وقتی با تو هستم از مردن هم نمی ترسم!من- تو نمی میری. تو خوب می شی باور کن فرگل و تموم اینها برامون یه خاطره می شه. برای بچه مون تعریف می کنیم!به خونه رسیده بودیم. وقتی وارد شدیم سالن پر از گل بود. صدای آهنگ مبارکباد رو از همه جا می شنیدیم. لیلا همه جارو گل بارون کرده بود. سوسن خانم و هاله با کمک فرخنده خانم تمام باغ رو آبپاشی کرده بودند. همه خوشحال بودیم. ناهار رو دور هم بودیم. هومن با اینکه دل و دماغ شوخی نداشت مجلس رو با شوخی هاش شاد و زیبا کرد. شام هم همگی به یک رستوران شیک رفتیم. جشن عروسی ما به این صورت برگزار شد! چیزی که اصلا فکرش رو نمی کردم. بعد از شام پدر و مادر فرگل به خونه خودشون رفتند و ما هم به خونه خودمون برگشتیم.دم در موقعی که از هومن خداحافظی می کردیم هومن گفت:فرهاد همه چیز درست می شه.من- هومن می ترسم.هومن- توکل به خدا کن.هر چی اون بخواد همون می شه.حالا برو فردا باید بریم فرودگاه.بعد از خداحافظی به خونه برگشتم و پس از اینکه با پدر و مادر و فرخنده خانم چایی خوردیم من و فرگل به اتاق من رفتیم. فرگل مدتی روی مبل نشست و من هم کنارش نشستم و نگاهش کردم.فرگل با خنده گفت:سالها آرزوی یه همچین روزی رو داشتم و حالا ازت خجالت می کشم!من- از من؟ برای چی؟فرگل- خودم هم نمی دونم.من- نکنه پشیمون شدیفرگل- من برای پشیمونی وقتی ندارم از اون گذشته وقتی کنار تو هستم احساس شجاعت می کنم.فرهاد ازت معذرت می خوام که به خاطر من باید همچین عروسی ای داشته باشی ولی خوب چه می شه کرد بدشانسی آوردی!من- اولا که این حرفهارو نزن من با عشق با تو ازدواج کردم و خوشحالم. خوشحالیم زمانی کامل می شه که تو خوب بشی. حالا یه سوالی ازت دارم فرگل:اون حرفهایی که اون روز توی پارک به من زدی راست بود؟خندید و گفت:نه می خواستم که تو دنبال زندگیت بری و خوشبخت بشی. لحظه ای که پریدی جلوی ماشین تمام درد اون تصادف رو من کشیدم. فرهاد دوست دارم. برای همیشه دوست دارم.من- من هم دوست دارم. دلم می خواست زمان متوقف میشد. دلم می خواست دیگه صبح نمی شد.فرگل- (بیا با هم تا ابد برویم) (پیش از اینکه صبح بدمد برویم) ( دست تا بدست هم داریم) ( پیش از آنکه غم رسد برویم)من- تا همه جا باهات می آم فرگلفرگل- دلم می خواد فقط تا اونجایی بیای که من میگم!من- هرجا که تو بگی.فرگل- فرهاد گوشه آسمون سفیدی می زنه انگار شب از دست رفت!من- هنوز نه!بیا با هم تا به شب برویم!****************************ساعت یازده صبح همه فرودگاه بودیم. پدرم منو کنار کشیدو گفت:فرهاد از هیچ چیز کوتاهی نکن.پول که به اندازه کافی داری. صورت حساب بیمارستان رو هم من اینجا پرداخت می کنم. محکم باش و قوی. تو باید به فرگل روحیه بدی. بخودت مسلط باش برو به امید خدا.من- برامون دعا کنید پدر. خداحافظپدر- خدا به همراهتون پسرم.به خدا سپردمتون.پدر فرگل جلو اومد و گفت:فرهاد، فرگل رو اول به خدا بعد به تو می سپرمش. می دونم چقدر دوستش داری.مواظبش باش. براش هم شوهر باش هم پدر! اونجا کلری کن که تنها نباشه. بخدا سپردمتون.تو دلم از خدا خواستم که رو سفید بشم و فرگل رو سالم و خوب به ایران برگردونم.هومن جلو اومد و گفت:فرهاد رسیدی تماس بگیر.حتما. منتظرم. یادت نره. مطمئن باش که همه چیز درست می شه. هر موقع دلت گرفت به این فکر کن که اینجا چندین دل نگران شماست. چندین دست به طرف آسمون دراز شده و براتون دعا می کنه.از چیزی نترس خدا یا عاشقاست.بوسیدمش و خداحافظی کردم. دست فرگل رو گرفتم و به داخل سالن ترانزیت رفتیم.چیزی به زمان پرواز نمونده بود. سوار هواپیما شدیم و روی صندلی های خودمون نشستیم و کمربندهامون رو بستیم.فرگل دستم رو گرفت و گفت:فرهاد وقتی می گن روح آدم از جسمش پرواز می کنه مثل همین پروازه؟دستش رو فشار دادم و گفتم:نه این پرواز مثل اون پروازی که من و تو باهاش به ایران برمی گردیم!فرگل- کاش فرهاد پیش دکتر زرتاش نرفته بودم! کاش دکتر به من در مورد این تومور چیزی نمی گفت! کاش اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم!من- تو هیچ طوریت نمی شه. ما خیلی زود با هم برمی گردیم ایران و زندگیمون رو شروع می کنیم. بهت قول می دم.فرگل- فرهاد من تا حالا از پدر و مادرم دور نشده بودم. این اولین باره می ترسم!من- از هیچی نترس عزیزم ببین همه خوشحالن! همه دارن می خندن تو هم بخند. ترس سراغ کسانی که می خندن نمی آد. آدم تا وقتی می خنده ترس ازش فرار می کنه.فرگل- برام یه چیزی تعریف کن فرهاد. قصه بگو! یادمه وقتی کوچک بودم شبها که می ترسیدم پدرم برام قصه می گفت تا خوابم ببره انوقت دیگه نمی ترسیدم.در همین موقع هواپیما حرکت کرد. کم کم سرعتش زیاد شد و از زمین کنده شد. مرتب اوج می گرفت و بالا می رفت فرگل دست من رو محکم تر فشار می داد.من- یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی بود و روزگاری بود. پسری بود که همیشه دعا می کرد خدا دلش رو از غم و غصه نجات بده. از خدا می خواست که دلش رو با یه عشق پر کنه. شب و روز توی همین فکر بود. همیشه دعاش به درگاه خدا این بود که خدا یه دختر خوشگل سر راهش قرار بده و مهر اونو به دل اون دختر بندازه تا روحشون با هم یکی بشه و پسر قصه ما از تنهایی دربیاد اما سالیان سال بود که دعاهاش اثری نداشت و به آرزوش نمی رسید. خیلی احساس پوچی می کرد. دیگه براش همه چیز بی رنگ و عادی شده بود. دیگه همه چیز دلش رو زده بود. از هیچ چیز خوشحال نمی شد. همه روزها براش مثل هم شده بود تا اینکه زد و یه شب توی خواب یه دختر خوشگل و قشنگ رو دید که بهش می خندید. به دختر گفت چی می شد اگه تو مال من می شدی؟!دختره بهش باز خندید.پسر تنهای قصه که کمی دل و جرات پیدا کرده بود دوباره گفت: می آی دلهامونو با هم یکی کنیم؟ دختر تو رویا گفت: برای اینکه دلها یکی بشه باید عاشق بود.پسر قصه گفت چی می شد اگه تو عاشق من بودی؟ من می تونم با عشق یه خونه بسازم به بزرگی آسمون ها! یه باغ براش درست کنم اندازه تموم جنگلهای دنیا! وسط باغش یه حوض می سازم اندازه تمام دریاها! اون وقت تو این حوض از عشق خودم می ریزم تا پر از ماهی های قشنگ بشه و همشون اسم ترو صدا کنن! دختر تو رویا خندید و گفت مگه می شه که تو با عشق اینکارهارو بکنی؟عشق هیچوقت تنها نمی آد. همیشه غم و عشق با همن! وقتی هم که غم بیاد نمی ذاره تو اون خونه باغ و حوض بسازی. پسر قصه ما گفت من سر غم رو با سنگ های همون خونه می شکونم. دختر رویا گفت اون وقت تموم سنگ های خونه رنگ خون می شن. پسر قصه گفت من با شاخه های درخت های باغ غم رو می زنم تا بره. دختر رویا گفت اون موقع از غم تمام برگهای باغ زرد می شن و می ریزن. پسر غصه گفت من غم رو توی حوض خفه می کنم تا دیگه مارو اذیت نکنه. دختر رویا گفت اون وقت آب حوض بوی غم می گیره و همه ماهی ها می میرن و دیگه نمی تونن اسم من رو صدا کنن!می دونی پسر قصه چی گفت؟برگشتم و فرگل رو نگاه کردم. خواب بود. چهره اش آروم شده بود. دیگه از ترس چند دقیقه قبل اثری در صورتش نبود.مونده بودم که پسر قصه چطوری غم رو از بین ببره!***********************تقریبا پرواز سه ساعت و نیم طول کشید تا رسیدیم. تموم این مدت رو فرگل خوابیده بود و تموم این مدت رو من به این فکر می کردم که چطور می شه! با این که سعی می کردم این فکر رو از خودم دور کنم نمی شد. ترس تمام وجودم رو گرفته بود.اگر فرگل طوری بشه من چه کنم؟! با غم فرگل چه کنم؟! با نبودن فرگل چه کنم؟!به صورتش نگاه کردم. معصوم و ساده خوابیده بود. بغض گلوم رو گرفت چیزی نمونده بود که گریه کنم اما سر خودم فریاد زدم که باید محکم باشم. نباید به این چیزها فکر کنم. در اثر تکون هواپیما موقع فرود فرگل وحشتزده بیدار شد.- فرهاد! چی شده؟ رسیدیم؟من- آره عزیزم رسیدیم.فرگل- من تموم این مدت خواب بودم؟ چقدر گذشته؟من- حدود چهار ساعت.فرگل- چطور خوابم برد؟بمیرم برات!تو حوصله ات سر رفت. چرا بیدارم نکردی؟من- من همین که تو کنارم بودی حوصلم سر نرفت.فرگل- فرهاد همه چیز درسته؟ویزامون درسته؟من- خیالت راحت باشه. همه چیز مرتبه.چند دقیقه بعد هواپیما ایستاد و درها باز شد و پیاده شدیم. مراحل گمرکی خیلی زود انجام شد و بلافاصله با تاکسی به طرف بیمارستان حرکت کردیم.فرگل- فرهاد خدارو شکر که تو زبونت خوبه وگرنه چیکار می کردیم؟اینجا اگه آدم زبان بلد نباشه مثل لال ها می شه! تو حالا مطئن هستی که گم نمی شیم؟بهش خندیدم و گفتم:دختر من و هومن حدود هشت سال اینجا زندگی کردیم. تمام کوچه های اینجا رو مثل کف دستم می شناسم. صدتا آشنا اینجا دارم. بازم می ترسی؟فرگل در حالی که دستم رو فشار می داد گفت:می ترسم تنهام بذاری!من- عزیزم من همیشه پیش تو می مونم. نترسفرگل- نمیشه اول بریم یه هتلی، جایی بعد بریم بیمارستان؟من- نه. اول بریم بیمارستان.بعد یه تلفن به ایران بزنیم.فرگل- اگه منو بیمارستان نگه داشتن تو کجا می ری؟من- من جایی نمی رم.پیش تو می مونم. خیالت راحت باشه.چند دقیقه بعد به بیمارستان رسیدیم و به قسمت پذیرش رفتیم.ده دقیقه بیشتر طول نکشید.هزینه بیمارستان رو قبلا در ایران به حساب واریز کرده بودیم. در طبقه سوم یه اتاق برای فرگل آماده کردند.از پرستار خواهش کردم که ترتیبی بده که من هم با فرگل باشم که گفت طبق مقررات اکان نداره. می دونستم اگر فرگل بفهمه خیلی می ترسه و توی روحیه اش اثر بدی می ذاره. رفتم با دکتر صحبت کردم.بسیار مرد فهمیده ای بود. قبول کرد. یعه اتاق بزرگتر با دو تخت به ما دادند که با هم باشیم.بلافاصله فرگل بستری شد و شروع به آزمایش و عکسبرداری کردند.در تمام مراحل من پیش فرگل بودم هم به خاطر مسئله زبان و هم بخاطر اینکه بیمار احساس ترس نکنه!سه ساعت تمام طول کشید.پس از اون دکتر به من گفت که باید جلسه مشاوره ترتیب بده. در زمانی که با من صحبت می کرد خنده از لبش نمی افتاد. از زندگیمون پرسید وقتی فهمید دیروز ازدواج کردیم در چشماش غم رو دیدم! رو به فرگل کرد و مثل یک پدر تبریک گفت که من ترجمه کردم. بعد گفت اینطور که من نتیجه گرفتم چیز زیاد مهمی نیست. ممکنه که در ایران اشتباه تشخیص داده باشن! اول برایفرگل ترجمه کردم بعد از دکتر پرسیدم که این چیزی رو که گفت حقیقت بوده یا برای تقویت روحیه فرگل می گه.دکتر دستی به شانه من زد و گفت که همش حقیقت بوده. انگار خدا دنیا رو بهم داد.طوری شاد شدم که فرگل کاملا متوجه شد.فرگل- فرهاد انگار همه چیز درست می شه! از شادی که تو صورتت نشست فهمیدم!من- فرگل بخدا انگار تو ایران اشتباه تشخیص دادن!دکتر گفت البته این نظر منه باید صبر کرد که چند تا پزشک دیگه هم ظر خودشون رو بدن ولی شماها خیالتون راحت باشه. اجازه داد تا جلسه مشورتی انجام نشده از بیمارستان بریم! گفت فعلا برید با هم بگردید و اصلا نگران نباشید چون جای نگرانی نیست!دلم می خواست که ببوسمش!دکتر بعد از خداحافظی رفت و چند دقیقه بعد پرستار با چند شاخه گل اومد و اونهارو به فرگل داد و گفت که از طرف دکتره بخاطر ازدواجمون!در ضمن گفت که هر جا که اتاق می گیریم شماره شو به اطلاع دفتر بیمارستان برسونیم.از خانم پرستار تشکر کردیم. وموقعی که می خواست بره برگشت و فرگل رو نگاه کرد و گفت: من یک عکس از یک تابلوی نقاشی دارم که توسط یک هنرمند نقاش ایرانی کشیده شده گفت البته این تابلو خیلی قدیمیه. تصویر یک دختر ایرانیه با چشمهای خیلی عجیب! این خانم درست مثل اون نقاشی هستند! موهاشون، چشمهاشون، صورتشون!برای فرگل ترجمه کردم.فرگل- ازشون بپرس حالا اون دختر با چشمهای عجیب، زشته عجیبه یا زیبای عجیب؟ایندفعه برای پرستار ترجمه کردم که گفت:- نه، نه. زیبای عجیب! درست مثل چشمهای شما! زیبا و پر از راز!ازش تشکر کردم و وقتی برای فرگل ترجمه کردم او هم تشکر کرد و خانم پرستار رو بوسید.آخرهای شب بود که از بیمارستان بیرون اومدیم. اول به یک هتل درجه یک رفتیم و اتاقی دو نفره گرفتیم و بعد از گذاشتن چمدانها در اتاق برای خوردن شام بیرون اومدیم.فرگل- فرهاد بیا پیاده بریم. چه هوای خوبی! چقدر همه جا تمیزه! موقعی که تازه رسیدیم اصلا توجهی به اطراف نداشتم ولی نگاه کن تمام ماشیبن ها تمیز و بدون دود هستن. چطوری اینجوری می شه؟! اصلا قابل مقایسه با تهران نیست.من- فرگل من خیلی خوشحالم. اونقدر خوشحالم که دلم می خواد فریاد بزنم و بلند بلند بخندم!فرگل- منم خوشحالم. بیشتر بخاطر اینکه تورو دارم! تویی که اونقدر خوبی! تویی که اونقدر وفاداری و پایبند به عشق!من- فرگل یه غم مثل سرطان به قلبم چنگ انداخته بود. این چند روز مرگ رو به چشم خودم دید! خداروشکر که همه چیز تموم شد. می دونی برام خیلی عجیب بود. یه عکس بگیرن و بگن تو سر یه نفر تومور وجود داره! کاش یه تلفن به ایران می زدیم و جریان رو می گفتیم.فرگل- مگه رسیدیم تلفن نکردی؟من- چرا. خوب باشه فردا می زنم.فرگل- من این چند روزه اصلا نتونستم غذا بخورم. الان هم حسابی گرسنه ام.من- اینجا یه رستوران هست که هم خیلی قشنگه هم غذاش عالیه.فرگل- خوب این هفت هشت ساله اینجا خوش گذروندین ها!من- بذار فردا کارهای بیمارستان که تموم شد یه ماه اینجا می مونیم و حسابی خستگی این چند روزه رو در می کنیم.فرگل- فرهاد قصه ای که تو هواپیما گفتی بقیه اش چی شد؟من- قصه!؟ از خودم در آوردم.فرگل- راست می گی؟ اما خیلی قشنگ بود. اونقدر خسته بودم که تا چشمهامو بستم خوابم برد. وای فرهاد خیلی خوشحالم! من هم دلم می خواد فریاد بزنم، بدوم، بخندم. انگار دوباره به دنیا اومدم! اونجا چیه؟من- کلیسافرگل- بیا بریم تو! دلم می خواد از خداوند تشکر کنممن- بریم تو کلیسا؟ دختر ما مسلمونیم!فرگل- چه فرقی می کنه؟مگه اونجا به عنوان خونه خدا نیست؟من- خوب چرا ولی من تا حالا کلیسا نرفتم. رسم و رسومش رو بلد نیستم.فرگل- راز و نیاز کردن با خداوند نه رسم و رسوم می خواد نه زبان مخصوص و نه جای مخصوص! بیا بریم نترس.من- چه شجاع شدی فرگل!؟ آروم ندو! اینجا رد شدن از خیابون مقررات داره پلیس جریمه مون می کنه ها! اصلا شاید باز نباشهفرگل- در خونه خدا هیچوقت بسته نیست!به طرف کلیسا رفتیم. باز بود. وارد شدیم.آروم جلو رفتیم. روبرو قسمت محراب بود. مجسمه حضرت مسیح روبرو قرار داشت. در یک قسمت جعبه ای قرار داشت و در قسمت دیگه شمع.فرگل آروم گفت:فرهاد چند تا شمع بردار روشن کنیم. یه مقدار پول هم بنداز تو این جعبه.چند تا شمع برداشتم و یک اسکناس تو جعبه اعانه انداختم و جل رفتیم و در قسمتی دیگر شمعها رو روشن کردیم.فرگل- من توی فیلمها دیدم.انگار اینجا باید زانو بزنیم و دعا کنیم.من- حالا همین طوری هم دعا کنیم قبول می شه!فرگل- بیا زانو بزن اینجا خونه خداستدوتایی زانو زدیم و دیگه با هم صحبت نکردیم.جو روحانی ، اخلاص ما، شادی درونی مون باعث شد که از خود آزاد شیم گریه ام گرفت. سرم رو به طرف بالا گرفتم و چشمهامو بستم.خداوندا ببخش که به کلیسا برای دعا اومدیم. البته هم ایجا مقدسه هم مسجد خودمون ولی چون اینجا مسجد نبوده به کلیسا اومدیم خدای مهربون چیزی نمی تونم بگم فقط به فرمان تو تسلیمم.برگشتم و فرگل رو نگاه کردم.مثل ابر بهار گریه می کرد و با خداوند راز و نیاز. نور ده ها شمع به چهره اش افتاده بود و اونو زیباتر کرده بود. بقدری حالت روحانی صورتش گرفته بود که جا خوردم! گاهی سرش رو به طرف بالا می گرفت و گاهی روی دستهاش می گذاشت و زیر لب نیایش می کرد.ده دقیقه ای طول کشید تا از این حالت خارج شد. اشک هاشو پاک کرد و به من نگاه کرد. دستی به صورتم کشید و اشک های روی گونه ام رو پاک کرد و گفت:بخاطر من گریه کردی فرهاد؟!من- بخاطر شفای تو گریه کردم. حالا حاضری بریم؟فرگل- آره سبک شدم. خیلی برام لذت بخش بود.وقتی هر دو بلند شدیم از پشت یه نفر سلام کرد.برگشتیم. یه کشیش بود. هردو جواب دادیم. جلو اومد و بعد از زانو زدن به طرف محراب و صلیب کشیدن روی سینه به طرف ما برگشت و گفت:فرزندان من موقعی که وارد شدید ناخودآگاه متوجه شما شدم. آخه این وقت شب کم پیش می آد کسی برای دعا اینجا بیاد مگه اینکه مشکلی داشته باشه. وقتی هم جلو اومدید متوجه شدم که مثل ما به سینه صلیب نکشیدید. البته قصد ندارم باعث ناراحتی شما بشم. دلم می خواد اگه کمکی از دستم بر می اد براتون انجام بدم. احساس می کنم که خارجی هستید می تونید به زبان ما تکلم کنید؟من- بله پدر! درست حدس زدید.هم خارجی هستیم هم مسیحی نیستیم. در ضمن مشکل هم داشتیم. همسرم مریض بود در کشور خودم به ما گفته بودند که تا دو ماه دیگه بیشتر زنده نیست. امروز بعدازظهر اینجا رسیدیم. یکی از دکترهای خوب اینجا بعد از آزمایش های زیاد به ما گفت که تشخیص اشتباه بوده. حالا برای شکر گزاری از خداوند یکتا به اینجا اومدیم. البته چون در این شهر مسجد نبود اینجا اومدیم.کشیش- خوشحالم که به اینجا اومدید. دین شما چیه و اهل کدوم کشورید؟من- مسلمان هستیم و اهل ایران.کشیش- مسلمان؟! به خانه خدا خوش اومدید! خوشحالم که خداوند رئ در این جا هم دیدید! البته همه جا خونه خداست.برای فرگل حرفهای کشیش رو ترجمه کردمفرگل- خونه اصلی خداوند در دل آدمهاست پدروقتی جمله فرگل رو برای پدر مقدس ترجمه کردم خندید و گفت:شما خانم فهمیده ای هستید. خدارو شکر می کنم که تشخیص پزشکان ایران اشتباه بوده. امیدوارم سالیان دراز با خوشی زندگی کنید اما دخترم بدون که مرگ پایان زندگی نیست! اگر قرار باشه کسی رو که چندین سال در یک سلول کوچک زندانی بوده به یک دنیای بزرگ و آزاد ببرند این نمی تونه اسمش تمام شدن یا مردن باشه برعکس تولدی دوباره اس!در هر صورت ا دیدن شما و سلامتی شما خوشحال شدم. براتون دعا می کنم.از کشیش مهربون خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.فرگل- فرهاد خیی عالی بود! کشیش راست می گفت هیچ چیز نمی تونه پایان باشه!مردن یه انسان، خشک شدن یه درخت، خوردن یه غذا، تموم شدن یه روز، کشتن یه گوسفند ، هیچکدوم پایان اونها نیست! شروع دیگه ای براشونه!من- فکر کنم گرسنه هستی فرگل! آدم گرسنه شروع به فلسفه بافی می کنه!فرگل- نه جدی می گم فرهاد! تو نگاه کن وقتی مثلا یه درخت خشک میشه بعدش چی میشه؟ چه اتفاقی می افته؟من- هیچی ! مامورهای شهرداری می آن و با اره می برنش و می اندازنش دور!فرگل- درسته اما بعدش! فقط تغییر ماهیت می ده! آخرش می شه نفت!من- درسته اما به عمر ما قد نمی ده از این نفت استفاده کنیم.فرگل- چون عمر ما کوتاهه! برای ما در زمان مثل چند دقیقه اس!من- فرگل خانم از صبح تا حالا چیزی نخوردم. مرتب فشار روحی هم داشتم. حالا اگه به این بحث علمی فلسفی ادامه بدی باید یک ساعت دیگه این مثال رو روی جنازه من عنوان کنی!خندید و گفت:این رستوران که گفتی کجاست؟خیلی مونده برسیم؟من- نه تو همین خیابون سمت راست.فرگل- چقدر مردم شاد و سرزنده ان!من- خوشن دیگه! چه غمی دارن؟!فرگل- نه بالاخره هر کسی یه غمی داره. اینهام شاید البته بعضی شون غمگین باشن.من- اگه یه نفر رو با چهره غمگین دیدی و به من نشون دادی شام مهمون من هستی!فرگل- در هر صورت باید مهمون تو باشم چون خودم اصلا پولی ندارم.من- ای وای! فراموش کردم بهت پول بدم.از جیبم مقداری پول بیرون اوردم و به فرگل دادم.فرگل- نه نمی خوام. تو که هستی هر وقت خواستم ازت می گیرم.من- تعارف نکن. تو زن من هستی باید از من پول بگیری چرا خجالت می کشی بگیر بذار تو کیفت ممکنه لازمت بشه.فرگل- دست شما درد نکنه آقا فرهاد! خدا از بزرگی کمت نکنه!من- بیا تو که رسیدیم ببین چقدر قشنگه!فرگل- خیلی! حتما باید گرون باشه. بریم یه جایی که غذاهاش ارزون تر باشه.من- بیا تو از گرسنگی دارم می میرم. 

وارد رستوران شدیم و سفارش غذا دادیم و هر دو با اشتها خوردیم وقتی حسابی سیر شدیم گفتم:
خانم شب زنده دار ! می دونی ساعت چنده؟
فرگل- چنده؟
من- دو بعد از نیمه شب!
فرگل- عالیه! باید از هر دقیقه اش لذت ببرم! توقدر لحظه ها رو نمی دونی! من که از سفر مرگ برگشتم می دونم ثانیه ها چقدر قیمت دارن!
من- دیگه منو یاد اون وقتها نینداز. به اندازه کافی بدبختی کشیدیم. حالا پاشو بریم.
بلند شدیم و بعد از پرداخت صورتحساب بیرون اومدیم و با یک تاکسی به هتل برگشتیم وقتی وارد اتاقمون شدیم فرگل گفت:
فرهاد خیلی هتل قشنگیه! همه چیزش نو و تمیزه. چه حمام تمیز و قشنگی داره!
من- تا تو از اتاق و هتل تعریف می کنی من یه دوش بگیرم.
فرگل- برو . بعد من هم می خوام حمام کنم. می خوام تمام غصه هارو از تنم بشورم!
بهش خندیدم و به حمام رفتم.

 


نیم ساعت بعد هر دو اماده خواب بودیم تو رختخواب نشسته بودیم و صحبت می کردیم.
من- بذار یه تلفن بزنم برامون چایی بیارن
فرگل- خدارو خوش نمی اد این موقع شب مزاحم خدمتکارها بشیم.
من- دختر سرویس اینجا شبانه روزیه!
چند دقیقه بعد پیشخدمت با یه سینی پشت در بود. سینی رو ازش گرفتم و بهش انعام دادم. چشمهاش برق زد. انعام خوبی دادم. رادیو رو روشن کردم. موزیک ملایم و قشنگی پخش می شد. برای هردومون چایی ریختم.
فرگل- فرهاد باورم نمی شه! انگار همه این چیزهارو تو خواب می بینم . دیشب تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم!
من- احتمالا امشب تا صبح می خوای بخوابی؟!
نگاهم کرد و خندید.
من- بیا چایی تو بخور
فرگل- بیار تو رختخواب می خوام اینجا بخورم! چراغهارو هم خاموش کن فقط آبازور رو روشن بذار!
من- اوووه!
فرگل-می خوام مثل فیلم های خارجی شاعرانه باشه آقا موشه!
من- بخدا فرگل اگه یه بار دیگه به من بگی آقا موشه ها...|!
فرگل- چیکار می کنی؟
من- هیچی |! می گم هر چقدر دلت می خواد بهم بگو آقا موشه!
فرگل- تو مرد منی! تو شوهر منی! تو شیر منی! تو امتحان خودت رو پس دادی ، عالی!( چراغهارو به جز یه آباژور خاموش کردم و چای رو به دستش دادم)
فرگل- امشب شب ماست! حالا می خواد صبح بشه یا نشه! دیگه فرقی نداره.
خندیدم و گفتم:
امیدوارم همیشه ترو خوشحال ببینم.
فرگل- پس قندت کو عروس خانم؟
من- باید ببخشید اینجا چایی رو با شکر می خورن ( براش شکر ریختم)
فرگل در حالیکه چای رو می خورد گفت:
چه با قند ف چه با شکر! همه چیز عالی و رویایه فرهاد!
هر دو در حالیکه به موسیقی گوش می کردیم چایی مون رو خوردیم.
فرگل- حالا دیگه اون آباژور رو هم خاموش کن!
*************************
صبح با صدای فرگل از خواب بیدار شدم. بالای سرم نشسته بود و بهم می خندید تا چشمم به صورتش افتاد دنیا به من خندید!
فرگل- پاشو تنبل خان از گرسنگی دارم تلف می شم
من- چقدر خوبه که با صدای تو از خواب بیدار بشم و اولین چیزی رو که می بینم صورت تو باشه!
فرگل- نیم ساعته که بالای سرت نشستم و نگاهت می کنم!
من- چرا بیدارم نکردی؟
فرگل- دلم می خواست همونطوری نگاهت کنم!
خندیدم و گفتم:
دلت می خواد صبحانه رو توی اتاق بخوریم یا بریم توی رستوران؟
فرگل- نه توی اتاق بخوریم می خوام با تو تنها باشم.
تلفن زدم و سفارش صبحانه رو دادم تا د.وش گرفتم صبحانه رو آوردند. دوتایی با هم پشت میز نشستیم و صبحانه رو با اشتها خوردیم.
فرگل- فرهاد نمی خوای منو ببری و شهر رو بهم نشون بدی؟
من- چرا نمی خوام؟ کارهاتو بکن بریم.
فرگل- خیلی دلم می خواد جاهای دیدنی اینجارو ببینم.
من- دلت نمی خواد کمی هم خرید کنی؟
فرگل- راستش چرا ولی خجالت کشیدم بگم.
من- عزیزم خجالت نداره. صبحانه ات که تموم شد لباس بپوش بریم.
در همین موقع تلفن زنگ زد. از بیمارستان بود دکتر از ما خواسته بود برای تعدادی آزمایش به بیمارستان بریم.
رنگ فرگل به طور محسوس پرید!
من- خودت رو ناراحت نکن یکی دو ساعت بیشتر طول نمی کشه.
لباس پوشیدیم و به بیمارستان رفتیم. دکتر با رویی گشاده جلو اومد و بعد از سلام گفت:
باید چند تا آزمایش دیگه هم انجام بدیم. متاسفم که برنامه تون رو خراب کردم.
فرگل همراه دو تا پرستار به طبقه بالا رفت وقتی با دکتر تنها شدیم دکتر گفت:
من واقعا متاسفم که مجبورم حقیقت رو به شما بگم.
من- دکتر مشکلی پیش اومده؟
دکتر- همون مشکل سابق! تومور داخل سر همسر شما!
من- ولی شما دیروز گفتید که
دکتر- بله نخواستم که قبل از این تومور ترس و نا امیدی شمارو از بین ببره! یعن همسر شمارو. اون دیروز به قدر ترسیده بود که با مردن فرقی نداشت.
من- دکتر من فکر کردم که همه چیز اشتباه بوده!
دکتر- ای کاش اینطور بود
دیگه نتونستم بایستم.پس همه چیز حقیقت داشت. به فرگل فکر کردم که امروز چه خیال ها برای خودش داشت! که فردا چه برنامه ها برای خودش درست کرده بود! که آینده رو مال خودش می دونست!
دکتر – باید صبور باشید. شما تنها تکیه گاه همسرتون هستید. خودتون رو کنترل کنید. ما و شما با کمک هم باید طوری رفتار کنیم که روحیه همسرتون از بین نره. شما باید به او بگید که توموری که در ایران تشخیص دادن فقط یه کیست چربی بوده که همون باعث سردرد می شده.
من- دکتر این تومور چقدر خطرناکه؟
دکتر- باز هم متاسفانه باید بگم خیلی. وقت زیادی نداریم. شما اجازه جراحی به ما می دید؟
من- ما برای همین کار اینجا آمدیم. مگه خطری داره؟
دکتر- متاسفانه بله.بقدری متاستاز زیاد و سریعه که باعث تعجب ما شده. احتمال داره که بدون هیچ علایمی تا چند روز دیگه بیمار فلج بشه!
من- دکتر آخه چطور امکان داره؟!
دکتر- این یک نوع نادر سرطانه!
من- دکتر خطر جراحی چیه؟
دکتر- خطر جراحی؟ پنجاه درصد خطر داره. باید تارهای نخ مانندی رو از روی مغز برداشت . خیلی مشکله! و خطرناک!
من- دکتر نمی دونم چی باید بگم. باید با پدر و مارد همسرم صحبت کنم.نمی تونم تنهایی تصمیم بگیرم. قدرتش رو ندارم اگر عمل نشه چی میشه دکتر؟
دکتر- اگه منظورتون اینه که چه مدت زنده می مونه باید بگم حدود یک ماه!تقریبا! اما در چند روز آینده معلوم نیست چه اتفاقی می افته!
من- نمی دونم چی بگم! من غافلگیر شدم!
دکتر- شما با هر کس می خواهید مشورت کنید. یکساعت آزمایشهای همسرتون طول می کشه ولی اگر قرار بود من تصمیم بگیرم حداقل این شانس رو به این دختر می دادم که شاید، دقت کنید، گفتم شاید بشه کاری کرد! یعنی سعی خودمون رو بکنیم. نظر من اینه که جراحی بشه. خیلی زود! علیرغم خطرهایی که وجود داره! وقت رو نباید تلف کرد! عجله کنید.
از بیمارستان خارج شدم و با ایران تماس گرفتم. با خونه فرگل آقای حکمت بود.
- آقای حکمت!
حکمت- فرهاد!سلام . خوبی پسرم؟
من- نمی دونم چکار کنم؟ تنهام! نمی تونم تصمیم بگیرم!
حکمت- پسرم خودت رو کنترل کن. چی شده؟ فرگل کجاست؟
من- بیمارستانه. دکتر گفته باید عمل بشه وگرنه تا یک ماه دیگه بیشتر زنده نیست. چه کنم؟
حکمت- فرهاد آروم باش. ما همه این مسئله رو می دونستیم. تو تنها کسی هستی که فرگل اونجا داره اگه تو هم سست باشی همه چیز خراب می شه!
من- دکتر به من گفته باید اجازه عمل رو بدم ولی من می ترسم!
و شروع به گریه کردم.مدتی حکمت چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه گفت:
حالا آروم شدی؟ گوش کن فرهاد. این آخرین شانس فرگله! اجازه بده.
من- دکتر گفته ممکنه زیر عمل تموم کنه.می فهمید؟!
حکمت مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
فرهاد ما همه این رو می دونستیم دکتر زرتاش به ما گفته بود که فرگل تنهایی پیشش رفته و از موضوع باخبر شده! این برنامه رو ترتیب دادیم که فرگل امیدواری پیدا کنه! هم تو هم فرگل! حالا آروم باش. فهمیدی چی گفتم؟ ما تموم این چیزها رو می دونستیم!
جوابی نداشتم بدم.
حکمت- فرهاد! گوش می کنی؟
من- متوجه شدم. همه جیز رو!
حکمت- اجازه عمل رو بده. خواهش می کنم. تنها شانسیه که فرگل داره. اگه خدا بخواد شاید معجزه بشه!
من- من باید برم فرگل منتظره.
حکمت- برو پسرم. قوی باش. ما روی تو حساب می کنیم. برو به امید خدا. از طرف ما ببوسش .
ودیگه نتونست خودش رو نگه داره!
تلغن رو قطع کردم و به بیمارستان برگشتم.دکتر منتظر بود.
وتی داشتم ورقه رو امضا می کردم دستم می لرزید.صبر کردم. دکتر که متوجه شده بود گفت:
- این تنها راه ممکنه!
امضا کردم.
به اتاق فرگل برگشتم. باید خودم رو کنترل می کردم اگر فرگل من رو با حالتی عصبی و غمگین می دید حتما همه چیز رو می فهمید.
چند دقیقه بعد فرگل به اتاق برگشت و با دیدن من گفت:
فرهاد اتفاقی افتاده؟
من- نه چطور مگه؟
فرگل- دکتر به تو چیزی نگفته؟
من- اصلا! مگه قراره چیزی بگه؟
فرگل-نمی دونم فقط دلم شور می زنه.
من- بازم که ترسیدی خاله سوسکه! خوبه دکتر دیروز خیالت رو راحت کرد!
فرگل- می ترسم باز همه چیز خراب بشه.
من- ایندفعه دیگه چیزی خراب نمی شه. مطمئن باش.
در این موقع دکتر همراه یکی از همکارانش اومد و بعد از معرفی همکارش شروع به صحبت کرد.
- دخترم مشکل شما تومور نیست.قطعه ای از استخوان جمجمه رشد کرده و باعث می شه به مغز فشار بیاد. خیلی راحت و بسهولت می تونیم اوم قطعه رو بتراشیم. تمام مدت عمل شاید بیشتر از دو ساعت طول نکشه.
برای فرگل ترجمه کردم و در دل آرزو کردم که ای کاش همین طور بود. دکتر نقش خودش رو بقدری طبیعی بازی کرد که برای خودم هم تولید شک کرد.
فرگل- فرهاد بپرس اگر عمل نکنم چی می شه؟ اگر فقط این سردردها ادمه داشته باشه اصلا مهم نیست تحمل می کنم.
ترجمه کردم. دکتر جواب داد:
ممکنه در آینده این زائده رشد بکنه و تولید ضایعاتی روی مغز بکنه. اون موقع ممکنه مشکلاتی پیش بیاره در اون صورت باید جراحی کنید.حالا که چیز مهمی نیست بهتره همین جا این کار رو بکنید.
برای فرگل ترجمه کردم. با اکراه قبول کرد.
دکتر- نهراحت نباشید ظرف یک هفته از بیمارستان مرخص می شید خوب و سالم! بعد از اون دکتر دستور بستری شدن فرگل رو داد. قرار شد فردا صبح زود جراحی انجام بشه.
پرستار فرگل رو با خودش به اتاقی که قبلا برای ما در نظر گرفته بودند، برد. بعد از رفتن فرگل دکتر گفت:
بعد از ناهار برای اینکه آروم باشه دستور تزریق مسکن دادم. شب هم همینطور. شما باید فقط بهش روحیه بدید به خودتون هم همینطور نباید نا امید بود.
چند دقیقه بعد پرستار خبر داد که می تونم به اتاق برم. وقتی وارد اتاق شدم فرگل با یک لباس سفید قشنگ روی تخت خوابیده بود.
فرگل- این هم لباس عروسی!
من-چقدر رنگ سفید بهت می آد فرگل!
فرگل- گردشمون هم خراب شد.
من- یه هفته دیگه! چه فرقی می کنه.
فرگل- با ایران تماس گرفتی؟
من- نه بذار برم به پرستار بگم از همین جا تلفن بزنیم.
از اتاق بیرون اومدم و از بیرون دوباره با ایران تماس گرفتم. چند دقیقه ای طول کشید تا تماس برقرار شد. خود آقای حکمت بود. جریان رو بهش گفتم ازش خواستم وقتی خود فرگل تلفن زد طوری وانمود کنه که هیچی نمی دونه و به فرگل نگه که من قبلا با او صحبت کردم. بعد از خداحافظی با اتاق برگشتم.
من- اجازه گرفتم. هزینه تلفن روی صورت حساب منظور می شه. اگر می خواهی تلفن کن. بهشون خبر بده. حالا دیگه خیالمون راحته! بذار اونهام خیالشون راحت بشه.
فرگل- بهشون چی بگم؟
من- حقیقت رو! هر چی دکتر گفت.
خودم شماره ایران رو گرفتم. بعد از یکی دو بار شماره گیری تماس برقرار شد.
من- الو. جناب حکمت! سلام
حکمت- سلام خودم هستم.
من- حالتون چطوره؟ خبر خوش دارم!
حکمت- سکوت!
من- شکرخدا نتیجه آزمایشها معلوم شد تمام اون چیزها اشتباه بود! اصلا موضوع تومور منتفیه!
حکمت گریه می کرد. من با هیجانی ساختگی صحبت می کردم تا فرگل شک نکنه.
من- بله، بله! خودم هم اول باور نمی کردم! خواهش می کنم شما این خبر رو به پدر و مادرم وهومن و لیلا بدید بگید خیالشون راحت باشه.
دکتر گفته یه زائده استخوانیه! کمی به مغز فشار می آره! می خوان فردا جراحی کنن و اون قسمت رو بتراشن. چیز مهمی نیست. یه جراحی ساده! اصلا خودتون با فرگل صحبت کنید گوشی .
تلفن رو به فرگل دادم و گفتم:
از خوشحالی دارن گریه می کنن بیچاره ها چی کشیدن این چند وقته!
فرگل تلفن رو گرفت و شروع به صحبت کرد.
گوشه ای ایستادم و همونطور که فرگل رو نگاه می کردم آروم گریه کردم دیگه دست خودم نبود. نمی تونستم اشکهامو کنترل کنم. فرگل بعد از آقای حکمت با مادرش صحبت کرد. هم صحبت می کرد ، هم گریه!
بعد از چند دقیقه به مادرش گفت که پول تلفن زیاد می شه بهش اشاره کردم که فکر این چیزها نباشه ولی فرگل خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. لحظه ای به من نگاه کرد و بعد گفت:
تو چرا گریه می کنی؟
من- داشتم فکر می کردم که اگر واقعا تشخیص دکتر درست بود و تو سرت تومور داشتی من چکار می کردم؟!
فرگل- باید تسلیم خواست خدا می شدی. تو و خانوادت از هیچ چیز کوتاهی نکردید من واقعا مدیون شماها هستم. اگر عمری برام باقی موند حتما جبران می کنم فرهاد.
من- تو به هیچ کس مدیون نیستی ولی به امید خدا وقتی خوب شدی حتما جبران کن!
فرگل- جبران کارهای تو خیلی مشکله ولی سعی خودم رو می کنم.
من- شوخی کردم دختر!
در همین موقع ناهار آوردند و دوتایی مشغول خوردن شدیم. هیچ اشتها نداشتم ولی مجبور بودم برای حفظ ظاهر هم که شده با اشتها تموم غذامو بخورم و تموم کنم! فرگل در چهره من بسیار دقیق می شد. می دونست که اگر مسئله ای باشه من نمی تونم خودم رو کنترل کنم. وقتی غذا تموم شد بشقاب من رو نگاه کرد و گفت:
چه با اشتها خوردی؟
من- هنوز گرسنه ام! تو چرا غذاتو تموم نکردی؟
فرگل- زیاد اشتها ندارم بیا تو بخور!
مجبور شدم بقیه غذای فرگل رو هم به زور بخورم عجیب اینکه همین عمل اعتماد فرگل رو جلب کرد و برای اولین بار بعد از ورود به بیمارستان خندید. نیم ساعت بعد پرستار یه تزریق انجام داد و گفت:
شما باید استراحت کنید. باید برای فردا قوی و سرحال باشید. خواهش می کنم بخوابید.
وقتی رفت فرگل پرسید:
این چی بود به من زد؟
من- مسکن! گفت که باید بخوابی
فرگل- شیطون اگه خوابم برد نری بیرون و یاد دوران مجردیت بیفتی ها!
من- اتفاقا خیال داشتم وقتی تو خوابی یه سری به رفقای قدیمی بزنم. از بیمارستان که مرخص شدی حتما باید با اونها آشنا بشی. چندتاشون همین جا ازدواج کردن. زن خارجی گرفتن! حتما از بعضی هاشون خوشت می آد. بچه های خوبی هستن.
فرگل- شوخی کردم فرهاد. اگه خوابم برد تو برو.اینجا حوصلت سر می ره. برو یکی دو ساعت خستگی در کن. روحیه ات هم عوض می شه.
من- مگه روحیه ام بده؟
فرگل خندید و گفت: شکر خدا نه. از اشتهات معلوم بود. یادمه قبل از ازدواجمون موقعی که باهات سر مهمونی شهره قهر کرده بودم و تو ناراحت بودی اصلا غذا نمی خوردی!
من- باور کن فرگل هنوز کاملا سیر نشدم! غذای اینجا خیلی کمه!
فرگل- برو رستوران یه چیزی بخور.
من- عصری می رم. تو فعلا استراحت کن.
فرگل- باشه چون خوابم هم گرفته. انگار دارو اثر کرد.
چند دقیقه بعد فرگل خوابش برد و من نیم ساعتی بالای سرش نشستم و فکر کردم. بعد از اتاق بیرون رفتم و به پرستار گفتم که اگر فرگل بیدار شد بهش بگه که من از بیمارستان بیرون رفتم. می خواستم وانمود کنه هیچ مسئله ای فکرم رو مشغول نکرده تا خیال فرگل هم راحت بشه! ولی غم توی گلوم چنگ انداخته بود و داشت خفه ام می کرد. به طبقه پایین رفتم و یه گوشه نشستم. گریه ام گرفته بود. بلند شدم و به باغ بیمارستان رفتم و یه گوشه خلوت پیدا کردم و نشستم به گریه کردن.
ترس تمام وجودم رو گرفته بود. ترس از دست دادن فرگل! ترس تنها شدن. هیچ عشقی رو بی وجود رقیب نمی شناختم. متاسفانه رقیب عشق من مرگ بود! رقیبی که بسیار قدرتمند با من به مبارزه پرداخته بود! دلم حتی از اسمش آشوب می شد.
یکساعتی که گذشت سری به فرگل زدم. خواب بود. آروم بیرون اومدم و به باغ برگشتم. دقیقه ها مثل سال برایم می گذشت. هیچ کاری از دستم ساخته نبود و این زجرم می داد. صدای فرگل ، چهره فرگل، نگاه فرگل یه لحظه منو رها نمی کرد. گاهی فکر می کردم باید تمام حقیقت رو بهش بگم! ولی دوباره منصرف می شدم. یاد ترس اون از مرگ دیوانه ام می کردم. کاش من جای او بودم.
خوشحال بودم از اینکه فعلا خوابیده و غصه نمی خوره. خودم هم چشمهامو بستم شاید بتونم مدتی بخوابم اما با اضطراب و غمی که یک لحظه ولم نمی کرد خواب سراغم نمی اومد. در همین افکار بودم که یکی سلام کرد برگشتم و متوجه یک پرستار شدم که با یه فنجون کنارم ایستاده بود. دختری همسن و سال فرگل بود بهش سلام کردم.
پرستار- براتون قهوه آوردم. اجازه می دید کنارتون بنشینم؟
بلند شدم و تعارف کردم و نشست.
پرستار- اسم من ماریاست. من واقعا از بابت همسرتون متاسفم. یعنی تمام پرسنل بخش از این مسئله متاسف هستند و آرزوی سلامتی ایشون رو می کنند.می دونید همسر شما خیلی زیباست! در صورت ایشون حالتی وجود داره که هر کی یکبار این صورت رو می بینه تحت تاثیر قرار می گیره!
من- اسم من هم فرهاده. از آشنایی شما خوشبختم. تشکر به خاطر لطف شما نسبت به همسرم و تشکر به خاطر قهوه، ممنون که فکر من بودید. از طرف من از همه همکاراتون تشکر کنید. اینجا همه نسبت به ما لطف دارن.
ماریا- شما خیلی عالی به زبان ما صحبت می کنید. حتی به زحمت می شه لهجه رو در زبان شما فهمید! می شه گفت اصلا لهجه ندارید. خیلی جالبه!
من- من تحصیلاتم رو در این کشور در همین شهر تموم کردم. بخاطر همین خوب صحبت می کنم.
ماریا- چه جالب! با همسرتون که اینجا آشنا نشدید؟ چون شنیدم که ایشون به زبان ما آشنایی ندارند.
من- من با همسرم، فرگل، در ایران آشنا شدم.
ماریا- ببخش که سوال کردم. اگر مزاحم هستم لطفا بگو. احساس کردم که خیلی تنها هستید این بود که اینجا اومدم.
من- نه شما اصلا مزاحم نیستید. برعکس خیلی لطف کردید. راستش خیلی غمگین هستم.
ماریا- کاملا حق دارید. اما هنوز اتفاقی نیفتاده. شما باید به لطف خداوند امیدوار باشید.
من- هستم، اما اگر برای همسرم اتفاق بدی بیفته نمی دونم چکار باید بکنم!
ماریا- شما برای تنهایی خودتون غمگین هستید! یعنی از تنها شدن می ترسید!
من- هم این مسئله و هم بخاطرفرگل. اون خیلی جوونه!
ماریا- من امیدوارم که ایشون حالشون بزودی خوب بشه و جراحی با موفقیت انجام بشه ولی در هر صورت شما نباید خودتون رو از بین ببرید! زندگی برای شما تموم نشده! من فکر نمی کنم که همسرتون هم راضی باشه که شما اینقدر زجر بکشید!
من- حرف شما کاملا منطقیه اما ما شرقی هستیم!
خندید و گفت:
درسته شما شرقی ها تابع احساساتتون هستید و این به شما خیلی لطمه می زنه.
من- شما می دونید که یک شرقی با احساساتش زنده اس!
ماریا- کاملا! شما اینجا دوستی ، آشنایی ندارید؟
من- چرا خیلی زیاد! اما اگه قرار باشه بدون همسرم باشه باز تنهام! کسی نمی تونه جای فرگل رو در قلب من بگیره. این عادلانه نیست! ما فقط چند روزه با هم ازدواج کردیم! فرگل هنوز از زندگی چیزی نفهمیده! م با دیدن فرگل زندگی رو دیدم! نمی خوام اونو از دست بدم.
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد. دستم رو جلوی صورتم گرفتم. لحظه ای بعد ماریا بلند شد و گفت: متاسفم، و رفت.
باز با خودم و غم فرگل تنها شدم. سیگاری روشن کردم و به فردا فکر کردم.
***************************
ساعت حدود 6 بعداز ظهر بود که فرگل بیدار شده بود. پرستارها به من خبر دادند. صبر کردم تا یک ربع گذشت بعد سراغش رفتم. تا منو دید گفت:
بیرون رفته بودی؟
من- آره خوب خوابیدی؟
فرگل- آره. کجا رفته بودی؟ پرستار گفت از بیمارستان بیرون رفتی.
من- رفتمی به یکی از دوستان سر زدم. وقتی جریان رو بهش گفتم هم خوشحال شد و هم ناراحت. می خواست بیاد اینجا. نذاشتم. در هر صورت دعوتت کردند برای شام البته بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی.
فرگل- اینجا حوصله ام سر رفته فرهاد ! کاش می شد بریم هتل.
من- هتل با این جا چه فرقی می کنه؟! هر چی اونجا داره اینجام داره. می خوای تلویزیون رو برات روشن کنم؟
فرگل- نه. بیا بشین پیشم و برام حرف بزن.
کنارش نشستم و پرسیدم:
چی بگم؟ از چی برات حرف بزنم؟
فرگل- از آینده!
بغض گلوم رو گرفت.می فهمیدم منظورش چیه. باید طوری باهاش حرف می زدم که شک از دلش بیرون بره.
من- راستش یه حرفایی دارم! البته بعدا باهات صحبت می کنم. حالا وقتش نیست.
فرگل- نه بگو. حالا بگو.
من- در مورد زندگیمون. راستش داشتم فکر می کردم که حالا که اینجا اومدیم همین جا بمونیم و زندگی کنیم البته اگه تو راضی باشی. فقط مسئله دوری از پدر و مادرت مشکل سازه! من که عادت کردم!
فرگل- ولی من ایران رو دوست دارم. اینجا رو فقط دلم می خواست ببینم! برای زندگی ترجیح می دم تو ایران باشم.
من- ببین فرگل درسته الان وقت این حرفا نیست ول خودت خواستی. من در ایران توی این چند وقت هیچ کاری نتونستم بکنم. یعنی چطوری بگم! هنوز نون خور پدرم هستم! حتی اگر برگردیم ایران یا باید تو خونه پدرم زندگی کنیم یا اینکه پدرم برام یه جایی رو بخره! این برای من سخته!
ولی اینجا دستم بازه! می تونم خیلی کارها بکنم از اون گذشته همه آرزوشونه که بتونن بیان اینجا زندگی کنن!
فرگل- من آرزو ندارم که بیام اینجا زندگی کنم!!
من- دیدی عصبانی شدی! برات خوب نیست.
فرگل- معذرت می خوام فرهاد. من مطیع توام. هر چیز که تو بخوای من هم راحتم.
من- نه تو چون می خوای به خیال خودت کارهای من رو جبران کنی این حرف رو می زنی دلم می خواد نظر خودتو بگی .
فرگل- بذار فردا تموم بشه بعد صحبت می کینم.
من- پس معلومه راضی نیستی.
در همین موقع دکتر همراه یک پرستار وارد اتاق شدند.
دکتر- سلام حالتون چطوره؟ شما چرا تو تختخواب هستید؟!
من همه رو ترجمه کردم.
فرگل- شما گفتید دکتر که استراحت کنم!
دکتر خندید و گفت:
شما هم این حرف من رو یک شانس ناخواسته حساب کردید و گرفتید خوابیدید!
فردا عمل شما دو ساعت بیشتر طول نمی کشه الان هم بلند شید تا شام رو نیاوردند به حیاط بیمارستان برید و حسابی راه برید چون بعد از جراحی حداقل تا یک هفته اجازه ایکه از تختخواب پایین بیایید ندارید پس امشب خوب راه برید و لذت ببرید!
فرگل تا این حرفها رو براش ترجمه کردم از تخت پایین اومد و با خنده گفت:
من حاضرم!
دکتر خندید و گفت:
البته اگر بدن شما قوی باشه شاید بعد از پنج روز اجازه حرکت بهتون بدیم موفق باشید.
دکتر بعد از گفتن این حرف از اتاق خارج شد.
من- یه چیزی تنت کن سرما نخوری
چند دقیقه بعد دوتایی به باغ بزرگ بیمارستان رفتیم. رفتار همه پرسنل بیمارستان گرم و صمیمی بود.
فرگل- چقدر اینها با ما مهربون هستن! با رفتارشون نمی ذارن آدم احساس غربت بکنه، خوب فرهاد خان بقیه حرفاتو بزن.
من- بذار تو جراحی بشی بعد مفصل با هم صحبت می کنیم.
فرگل- چه هوایی فرهاد! مثل هوای شمال خودمونه
مدتی دوتایی در سکوت قدم زدیم. بعد از چند دقیقه فرگل گفت:
می دونی فرهاد؟ من تو زندگی آرزوی خیلی چیزها رو داشتم. این خونه ای که توش زندگی می کنیم ارث پدری پدرم بوده. پدرم یه دبیر ساده بود با درآمدی محدود. متاسفانه خونه ما جایی قرار داشت که آدمهای اونجا اکثرا متمول بودند. نمی گم ما فقیر بودیم اما پولدار هم نبودیم. یعنی حقوق یک دبیر به زحمت تکافوی زندگیمون رو می کرد! مخصوصا این چند سال آخر!
من سعی می کردم که تا اونجا که امکان داره از پدرم خواسته ای نداشته باشم. زیاد درس می خوندم که در دانشگاه سراسری قبول بشم تا هزینه آنچنانی برای پدرم نداشته باشد! غذاهامون همه ساده بود. لباسم ساده بود. دو سال یکبار بزور می تونستیم یه مسافرت بریم تازه از تهران غذای اون چند روز رو می بردیم که خرجمون کمتر بشه. من عاشق مطالعه بودم. از هر چیزی می زدم تا بتونم پول خرید کتاب رو جور کنم.پدرم عزت نفس داشت. همیشه به من می گفت که اگه پول می خوام از جیبش بردارم ولی من همیشه شرم از نداری رو تو چشماش می خوندم!
پدرم چند وقت پیش ماشینش رو فروخت . فهمیدی؟ می دونی برای چی؟
ظاهرا گفت که دیگه چون نمی تونه پشت ماشین بشینه اونو فروخته! اما حقیقتش این بود که با پولش برای من جهیزیه تهیه کرد. همیشه تو خونه ما یک چیزی لنگ بود. پدرم میوه رو همیشه از بازار روز می خرید. هر دفعه می رفت عصبانی برمی گشت. علتش رو ما می فهمیدیم اما به روش نمی آوردیم. متاسفم که باید وضع زندگی یه دبیر این مملکت اینطوری باشه!
پدرهای همه دوستانم پولدار بودند. ه لباسهایی می پوشیدند! چه کفشها، چقدر طلا و جواهر به خودشون آویزون می کردند! آرزوی همه اینا به دل من بود!
پدر و مادرم هم خوب این چیزها رو می فهمیدند!می فهمیدند و زجر می کشیدند. چند بار پدرم خواست خونه مونو بفروشه و یه آپارتمان کوچک جاش بخره و بقیه پولشو بزنه به زخمهای زندگیمون که من و مادرم نذاشتیم. پدرم عاشق این خونه بود. من هم همینطور. اینا رو گفتم که کمی با زندگی من آشنا بشی!
من- حالا دیگه همه چیز گذشته! به امید خدا از بیمارستان که مرخص شدی خودم برات یه زندگی عالی جور می کنم کاری می کنم که دیگه هیچ آرزویی تو دلت نمونه!
فرگل- تو اینکار رو کردی! می دونی؟ما کمبودهای مادی زندگیمون رو با چیزهای معنوی پر می کردیم! با محبت! تو این چند وقته با عشق همه آرزوهای من رو برآورده کردی! حالام که با این هزینه زیاد که تو و پدرت برای آوردن من به اینجا متقبل شدید آرزوهای مادی رو هم در من ارضا کردید! ازت ممنونم. دلم می خواست از پدر و مادرت هم تشکر می کردم!
من- اینقدر خودت رو معذب نکن!
فرگل- فرهاد من ترو خیلی دوست دارم.اینو همیشه بدون!
من- من هم همینطور.تو هم همیشه بدون!
فرگل- من برای تو خیلی زحمت درست کردم. باید منو ببخشی فرهاد.
من – این حرفا چیه فرگل؟
فرگل- سردم شد.سرم هم درد گرفته.
من- بریم تو بیمارستان. هوا کمی سرد شده
به طر بیمارستان حرکت کردیم.وارد بیمارستان که شدیم فرگل نگاهی به در و دیوار کرد و گفت:
نمی دونم باز هم می تونم از این بیمارستان بیرون برم یا نه؟!
من- چرا نتونی؟!
فرگل- مثل اینکه در و دیوار اینجا دارن منو می خورن فرهاد!
من- اینا همه به خاطر اینه که فردا قرار جراحی بشی! اضطراب داری!
با هم به اتاق رفتیم و چند دقیقه بعد شام آوردند. طبق معمول فرگل شام خیلی کم خورد و بالاجبار هم غذای خودم رو خوردم و هم غذای فرگل رو !
من- دلت برای ایران تنگ شده؟
فرگل- خیلی! غربت اینجا منو آزار می ده.
من- فردا که عمل تموم شد زنگ می زنم بیست سی تا ایرانی بیان عیادتت! دیگه احساس غربت نمی کنی.
در این زمان فرگل چشمهاشو بست و سرش رو به طرف آسمون گرفت !
سکوت کردم. مدت یک ربع با خدا راز و نیاز کرد. گریه می کرد و چیزهایی زیر لب می گفت. سخت بخودم فشار آوردم تا بغضم نترکه!
نگاهش می کردم و درون خودم اشک می ریختم. چنان با صداقت دعا می کرد که دلم خون شد. بعد از اینکه دعاش تموم شد اشکهاشو پاک کرد و به طرف من برگشت و گفت:
فرهاد اگر اتفاقی برای من افتاد اجازه نده اینجا بمونم! منو هر جور هست با خودت ببر! می دونم خیلی سخته اما این آخرین آرزویی که دارم!
من- دست بردار فرگل!داری خودت رو لوس می کنی!می خوای نازت رو بکشم؟!
فرگل مدتی به من نگاه کرد و بعد گفت:
نه فرهاد، نمی دونم چرا همش فکر می کنم که فردا شب رو نمی بینم! می دونی خودم هم خسته شدم! دلم می خواد تکلیفم معلوم بشه.
من- اینا همه بخاطر احساس غربته! اعصابت ضعیف شده!
فرگل- فرهاد باید به من قول بدی که اگر اتفاقی برای من افتاد بلایی سر خودت نیاری. باید به زندگیت ادامه بدی و عاشق بشی، ازدواج کنی، بچه دار بشی! باور کن نصفه غصه های من به خاطر توئه! همش نگران تو هستم!
تو باید بدونی که بعد از من زندگی تموم نمی شه! من هر جا که باشم تو رو دوست دارم و برات نگرانم!عشق ما کوتاه بود! اما بدون که چندین سال تو رو دوست داشتم! شاید از بچگی! از همون روز که سوار دوچرخه ات شدم!
فرهاد اگه خوب شدم که خودم هستم اگر زنده نموندم باید قول بدی که برای خودت یه فرگل دیگه پیدا کنی! اجازه نده روح من زجر بکشه! من تو رو شاد و خوشحال می خوام! طقت ناراحتی تورو ندارم.
فرهاد، فرهاد دلم خیلی گرفته! کاش پدر و مادرم هم اینجا بودند. کاش پدرم بود که برام حرف بزنه و مثل قدیمها ترس و غصه رو از دلم بیرون کنه! اینجا هیچی ندارم! من خاکم رو می خوام! من خونه مونو می خوام!
و شروع به گریه کرد.
حالا موقعی بود که جای پدرش رو هم پر کنم. کنارش نشستم و گفتم:
عزیزم، قشنگم چرا گریه می کنی؟ حیف از این مرواریدها نیست که اینجوری هدرشون می دی؟! آروم باش می خوای دلم رو برات از تو سینه در بیارم تا ببینی که اندازه همه اونهایی که دلت براشون تنگ شده دوستت دارم؟!
ببین شب چقدر قشنگه! ببین ستاره ها بهت چشمک می زنن!
من پروانه توام که دورت می گردم! تو که راضی نبودی ناراحتی منو ببینی ! پس چرا این حرفها رو می زنی؟چرا به فردا و فرداها فکر نمی کنی که من و تو با هم از دست غم فرار می کنیم!
امشب هم یه شبه مثل دیشب! مثل شبهای دیگه! باز هم صبح می شه، باز هم خورشید در می آد غم ها رو آب می کنه و می بره. ببین اگر قرار بود اتفاقی برای تو بیفته من اینجوری آروم بودم؟! تو هیچ طوریت نمی شه بهت قول می دم. قول می دم که بعد از فردا سالیان سال با هم به خوبی و خوشی زندگی می کنیم. من و تو با هم!
حالا اشکهاتو پاک کن و بخند تا دنیا بهت بخنده!
سرش رو بلند کرد و گفت:
کاش هنوز بچه بودم! کاش تو عالم بچگی می مردم!چه خوشی از روزگار دیدم؟! تا درس بود که باید خودم رو می کشتم تا بهترین باشم که پول پدرم که با بدبختی به دست می آورد حروم نشه!
از خونه به مدرسه! از مدرسه به خونه! توی راه سرم رو بلند نمی کردم نکنه مردم پشت سرم حرف در بیارن! چه آرزوهایی که نداشتم!
همیشه با خودم می گفتم وقتی بزرگ شدم و ازدواج کردم چه کارها که نمی کنم!
آرزو داشتم وقتی شوهرم از سرکار خسته و ناراحت برگشت خونه ، وقتی غم دنیا تو دلش سنگینی کرد، باهاش حرف بزنم، خستگی رو از تنش در کنم. براش چایی بیارم! بهش امید بدم! پشتش باشم تا احساس تنهایی نکنه!
حالا اسیر این شب شدم! حالا این شوهرمه که باید به من امید بده!
آرزو داشتم بچه دار شم و بچه مو بزرگ کنم! آرزو داشتم یه خونه گرم و پر از محبت برای شوهر و بچه ام درست کنم! فرهاد من نمی خوام بمیرم! فرهاد من هنوز به هیچکدوم از آرزوهام نرسیدم!
من باید به تو نشون می دادم که می تونم خوشبختت کنم! تو باید می دیدی که من می تونم برات همسر خوبی باشم! فرهاد این زمانی که به من دادن خیلی کم بود!
در همین موقع برگشتم و دکتر رو در چهار چوب در دیدم. با غم فرگل رو نگاه می کرد. بلافاصله حالت چهره اش عوض شد و وارد اتاق شد.
دکتر – چه اتفاقی افتاده که شهرزاد قصه گو داره گریه می کنه؟
ترجمه کردم.
فرگل- شهرزاد خیلی غمگینه دکتر!
دکتر- چرا؟ می ترسه دیگه قصه ای برای گفتن نداشته باشه و شاه خشمگین دستور قتلش رو بده؟ می ترسه دیگه خورشید فردا رو نبینه؟
فرگل به من نگاه کرد و گفت:
یکی از غصه های من اینه! دلم نمی خواد تنهاش بذارم!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 150
  • آی پی دیروز : 216
  • بازدید امروز : 296
  • باردید دیروز : 412
  • گوگل امروز : 63
  • گوگل دیروز : 132
  • بازدید هفته : 3,249
  • بازدید ماه : 9,036
  • بازدید سال : 64,500
  • بازدید کلی : 1,210,908