loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت سوم سيني رو گذاشتم كنار و گفتم:خب استراحت كن تا من برم داروهاتو بگيرم! همين كه از جام بلند شدم گفت:مهران؟ برگشتم سمتش. _:چرا مست كردي؟ لپمو گزيدم و گفتم:يه كم عصبي بودم! در حالي كه با انگشت

master بازدید : 4100 جمعه 04 مرداد 1392 نظرات (3)

قسمت سوم

سيني رو گذاشتم كنار و گفتم:خب استراحت كن تا من برم داروهاتو بگيرم!
همين كه از جام بلند شدم گفت:مهران؟
برگشتم سمتش.
_:چرا مست كردي؟
لپمو گزيدم و گفتم:يه كم عصبي بودم!
در حالي كه با انگشتاش بازي ميكرد گفت :ديگه اين كارو نكن.
برگشتم سمتش ميدونستم كه چرا داره اين حرفو ميزنه ولي اون خبر نداشت كه من ميدونم نشستم گوشه تخت و گفتم: اذيت شدي?
سرشو انداخت پايين.
چونشو گرفتم و صورتشو كشيدم بالا به لباش نگاه كردم و گفتم:اين كار منه?
با تعجب نگاهم كرد .گفتم:كبودي لبت!
دستشو گذاشت رو لبش و با دستپاچگي گفت:چي?
من:متوجه نشدي?
من مني كرد و گفت:چرا...چرا ديشب باهات درگير شدم و خوردم زمين !
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:با هم دعوا كرديم?!
لباشو جمع كرد و گفت :اوهوم!
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم:ديگه هيچوقت اين اتفاق نمي افته !
سرشو تكون داد و گفت:ممنون!
لبخندي زدم و گفتم:هر اتفاقي كه افتاده معذرت ميخوام.
لبخند زد.
خوابوندمش سر جاشو گفتم:هنوز تب داري بگير بخواب تا من برگردم خب?
سرشو تكون داد و پتو رو كشيد روي خودش. من هم رفتم بيرون!
قرصا و داروهاشو خريدم و برگشتم.
يه راست رفتم تو اتاق داشت اطرافشو نگاه ميكرد با ديدن من لبخند زد!نشستم كنارش و پلاستيك قرصا رو گذاشتم كنارش و گفتم بهتري?
سرشو تكون داد همون موقع بي هوا عطسه كرد.
خنديدم و گفتم:به به تازه شروع شد.
اهي كشيد و گفت:من بدمريض ميشم خدا به دادم برسه.
من:مريضيت تقصير من بوده پس پرستارتم خودمم.
لبخند تلخي زد و گفت:عادت ندارم. وقتي مريض ميشم تو تخت استراحت كنم.
من:خب عادتت ميدم.
با نگراني زل زد بهمو گفت:نميخوام عادت كنم.
در حالي كه با حالت عصبي با دستاش بازي ميكرد گفت:وقتي از اينجا برم بازم تنها ميشم نبايد خودمو بدعادت كنم چون بعدا بهم سخت ميگذره!
بره?يعني اون به رفتن از پيش من فكر ميكرد؟يه دفعه از دهنم پريد :تو قرار نيست از اينجا بري!
با تعجب نگاه كرد.
لبمو گزيدم و گفتم:يعني اون قرض خيلي زياده حالا حالاها اينجايي.
لبخند محوي زد و گفت:ولي بالاخره كه ميرم.
تو دلم گفتم عمرا اگه بذارم ولي در ظاهر اخم كردم و گفتم:يعني اينجا خيلي بهت بد ميگذره كه اينقد به رفتن فكر ميكني?


_:نه نه منظورم این نبود اتفاقا اینجا تنها جاییه که بهم خوش میگذره ولی خب بالاخره که باید برم!
لبخند زدم . وقتی اینجوری اعتراف میکرد دلم میخواست لپاشو بگیرم تا جایی که میشه بکشمشون .گفتم:بیا یه کاری کنیم!
نگاهم کرد.
گفتم:فعلا به رفتن از اینجا فکر نکنیم و فکر خوب شدن تو باشیم! هوم؟
سرشو تکون داد و گفت :باشه!
بعد دوباره عطسه کرد.بعد گفت:با گلسا چی کار میکنی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم!حالا که فهمیدم همشون با همن باید یه فکر اساسی واسشون بکنم!خیلی پیچیده شده فکر نمیکردم گلسا و دختر خالم با هم برام نقشه کشیدن!
خندید و گفت:اینا با هم دست به یکی کرده باشن اونوقت چطوری میخوان تورو بین خودشون تقسیم کنن؟!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:دستشون به من نمیرسه!
خندید و گفت:اوهو!
من:ولی فکر کنم با هم برخورد نداشتن!
دستاشو زد به همون گفت:میگم یه ترتیبی بده اونا با هم درگیر شن اینجوری اصلا لازم نیست تو تلاشی بکنی!اونا خودشون دخل همدیگه رو میارن!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:بد فکری هم نیستا!
سرشو تکون داد و گفت:فکرای من حرف نداره!
فقط باید امیرو بکشی کنار چون اون با دوتاشون روابط خوبی داره.
دستمو کشیدم تو موهام اصلا نمیدونستم با امیر باید چی کار کنم؟! دلم میخواست با همین دستام خفش کنم.
با خنده گفت:داری به کشتنش فکر میکنی؟
نگاهش کردم و گفتم:کشتن کی؟
_:امیر!
با خنده سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:همون دیشب اگه سر نرسیده بودی الان زنده نبود!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یه چیزی میگم عصبی نشو!
با تعجب نگاهش کردم گفت:این اتفاقایی که برات افتاده یه جورایی تقصیر خودتم بوده!
من:منظورت چیه؟
_:امیر تو حرفاش چند باز اشاره کرد که دخالت تو زندگی تو براش اسون بوده!
من:خب که چی؟
تک سرفه ای کرد و گفت:یعنی این خودت بودی که راحت افسار زندگیتو دادی دست اون!نمیخوام زیاد وارد این مسائل بشم ولی تو یه چیزو گذاشتی اساس زندگیتو داری باهاش زندگیتو خراب میکنی اونم هیچی نیست به جز یه لذت اونم از نوع مصنوعیش! شانس اوردی که همه این اتفاقا فقط به خاطر این بوده که دوتا دختر میخواستن به دستت بیارن! میدونی با این کارا چطور راحت میشه با ابروی یه خاندان بازی کرد؟میدونی حتی ممکن بود نقشه قتلتو بکشن و یکی از همون دخترایی که واست میفرستاد میکشتت؟این یه نقشه ساده واسه پول گرفتن از تو بود برو خدا رو شکر کن مغز امیر اونقدرا کار نمیکنه و اگر نه میتونست ازت فیلم بگیره و راحت صد برابر پولی که ازت میگیره رو اخاذی کن!
با تعجب نگاهش کردم این همه مدت هیچوقت این چیزا به فکرمم خطور نکرده بود.با این حال خودمو نباختم و گفتم:من حواسم بود!
ابروهاشو داد بالا و گفت:چطوری حواست بود؟
بازم اون دختره پر رو خودشو نشون داد وقتی اینجوری حرف میزد حس میکردم داره تحقیرم میکنه!گفتم:لازم نیست منو درباره زندگیم نصیحت کنی من 30 سالمه عقلم بیشتر از یه دختر 18 ساله میرسه!
لباشو جمع کرد و با ناراحتی گفت:من نمیخواستم.....
از جام بلند شدم و گفتم:خواسته یا نا خواسته لطفا تو کارای من دخالت نکن!
حالام بهتره بخوابی من برم یه فکری واسه ناهار بکنم!
بعد از اتاق اومدم بیرون.
نفسمو فوت کردم نمیدونم چرا هر وقت یه نفر اشتباهاتمو نشونم میداد از کوره در میرفتم. دلم نمیخواست جلوی هیچکس یه ادم ناقص به نظر بیام.
نشستم روی مبل و به در اتاق نگاه کردم.نمیفهمیدم چرا اینقدر دوست داشت راه درست زندگی رو به من یاد بده اونم با نیش و کنایه.
سرمو تکیه دادم به مبل هر چی بود زیادی تند رفته بودم نباید اینجوری رفتار میکردم. حتما ناراحت شده بود.


از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه غذای خاصی بلند نبودم درست کنم ولی نمیخواستم با این حال آوا غذای بیرون به خوردش بدم.
از تو کابینت ماکارونی برداشتم هون طور که داشتم قابلمه رو پر از اب میکردم به حرفای آوا فکر کردم حرفش درست بود نمیتونستم انگارش کنم با این حال اشتباهی که کرده بودم برام از این که آوا چه فکری دربارم میکنه کم اهمیت تر بود.
حالا فهمیده بودم تمام جوانب هر کاری رو در نظر میگیره برای همین باید در برابرش محتاط تر عمل میکردم .
نمیخواستم به خاطر یه ندونم کاری از دستش بدم مخصوصا حالا که فهمیده بودم برعکس من که دوستش دارم فقط داره به رفتن از اینجا و زندگیش بعد از اون فکر میکنه.تنها چیزی که اون میخواست اعتماد بود باید کاری میکردم بهم اعتماد کنه اونوقت برای همیشه اینجا نگهش میداشتم.
از این خودخواهی خودم خندم گرفته بود!
سرمو تکون دادم و زیر قابلمه رو روشن کردم و زیر لب گفتم:از خداشم باشه! کی از من بهتر؟
برگشتم سمت در اتاق و با صدای ارومی گفتم:تقصیر خودته میخواستی اینقدر دوست داشنتی نباشی!حالا که پیدات کردم عمرا اگه از دستت بدم.
*********
آوا
چشمام از تعجب گرد شده بود مگه من چی بهش گفتم که اینقد جوش اورد.به در که چند لحظه پیش مهران ازش بیرون رفته بود نگاه کردم و زبونمو در اوردم و گفتم:حقیقت تلخه آقا!
دوباره عطسه کردم بینیمو بالا کشیدم و خزیدم زیر پتو و گفتم:پسره بی فکر حالا اینقد با دخترا بودن برات مهمه که نمیتونی درست فکر کنی؟
یاد دیشب افتادم و اون لحظه ای که حس کردم واقعا دوسش دارم!برای خودم دهن کجی کردم و گفتم:دوستش داشته باشم؟
پوفی کردم و گفتم:عمرا!یارو عین یه خروس که می افته بین مرغا بی جنبس!
سرمو از زیر پتو بیرون اوردم و با صدایی که به گوش خودمم نمیرسید گفتم:بیچاره زنت!
همون لحظه زدم زیر خنده حالا این همه حرص و جوشم واسه چی بود؟انتظار داشتم بشینه کنارم و بگه اره تو راست میگی دیگه از این غلطا نمیکنم؟زهی خیال باطل این یارو واسه من تره هم خورد نمیکنه اگه شعورش به اینم نمیرسید که باعث و بانی این تب من خودشه عمرا اگه بهم سر میزد چه برسه به این که بخواد بیارتم اینجا و تبمو بیاره پایین بهم سوپ بده و برام دارو بخره!با خودم گفتم:اصلا چیز دیگه هم به جز هیکل دخترا میبینه یا نه؟!
یه نگاه به خودم کردم خدا رو شکر به هیکلمم مثه زندگیم زیاد دخترونه نبود از اون گذشته اونقدر لاغر مردنی بودم که اگرم چیزی باشه به چشم نیاد.
خوابم نمی اومد از زیر پتو اومدم بیرون و نشستم سر جام!یه نگاه به تخت کردم اینجا جایی بود که دخترا رو می اورد؟یه لحظه از این که اونجا خوابیدم چندشم شدپتو رو زدم کنار و لشستم لبه تخت چند بار پشت سر هم عطسه کردم چشمام پر از اشک شد همیشه همین بود وقتی سرما میخوردم تا یه مدت انگار داشتم از پشت یه لیوان اب به دنیا نگاه میکردم!
با استینم اشکامو پاک کردم و از روی تخت بلند شدم!
سرم علی رقم دردی که داشت گیج هم میرفت یه کم تکیه دادم به دیوار تا حالم خوب شه.
با حس بدی به تخت نگاه کردم و با حرص گفتم:گندت بزنن!
از اتاق رفتم بیرون تو راهرو مهرانو دیدم که تو اشپزخونه داره کار میکنه.
با فکرایی که دربارش به سرم زده بود حتی نمیخواستم نگاهش کنم.مکیدونستم اونم با اون عصبانیتی که نشون داد صد در صد چشم دیدنمو نداشت!
خواستم برم سمت مبل که خودش برگشت.بر عکس انتظارم لبخندی زد و گفت:اینه استراحتت؟
بدون این که نگاهش کنم نشستم رو کاناپه و گفتم: هوای اتاقت گرفتس!
در حالی که کفگیرشو محکم به ماهیتابه میکوبید گفت:کجای هوای اون اتاق گرفتس؟
چی بهش میگفتم؟میگفتم خوشم نمیاد رو تختی بخوابم که هر شب هزار تا کثافت کاری روش انجام میشه؟
گفتم:خوشم نمیاد همش بخوابم!
_:چیزی نمیخوای برات بیارم؟
ریز چشمی با حرص نگاهش کردم انگار نه انگار چند دقیقه پیش اونجوری برگشت و جوابمو داد.گفتم:نه!


_:ببخشید اونجوری جوابتو دادم!
برگشتم سمتش و یه تای ابرومو دادم بالا! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چیه؟
شونه هامو انداختم بالا و اشکی که باز جلوی دیدمو گرفته بود پاک کردم و گفتم:نه تقصیر من بود اگه میدونستم جنبه نداری چیزی نگفتم!
بد جور با این حرفم نیشش زدم. کفگیرو به نشونه تحدید بالا گرفت و گفت:ببین خودت جنبه معذرت خواهی نداری!
بینیمو بالا کشیدم و گفتم:باشه!منم معذرت!
سرشو تکون داد
گفتم:من دیگه حالم خوبه میتونم برم بالا؟
روشو کرد طرفمو گفت:با این صورت قرمز و چشمای پر از اشک و لب کبود حتما حالت خوبه!
پوفی کردم و گفتم:من خودم میتونم از پس خودم بر بیام!
از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:چیزی شده؟
گفتم:نه مگه قرار بود چیزی بشه؟
_:نمیدونم !تو اتاق اتفاقی افتاد؟
با تعجب نگاهش کردم
گفت:پس چرا اعصابت ریخت به هم!
چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:نه چیزی نشده!
نشست کنارم و گفت:پس بگیر بشین منم میرم لباساتو میارم پایین تا وقتی هم که حالت خوب شه همین جا میمونی!
لب پایینمو به نشونه ناراحتی اویزون کردم و گفتم:من بالا راحت ترم!
با خنده اخم کرد گفت:ادم پیش رفیقش احساس ناراحتی میکنه؟
هه رفیق؟کدوم رفیقی رو دیدی شبونه مست کنه به قصد تجاوز بیاد تو خونت بعدشم از بوسیدنش لذت ببری!
گوشه لبمو گاز گزفتم انگار فکرمو خوند گفت:اون فقط یه اتفاق بود دیگه تکرار نمیشه قول میدم!
مردد نگاهش کردم چه تضمینی بود که دیگه اینکارو نکنه؟!ادمایی که عادت به این کارا داشتن نمیتونستن یه شبه بذارنش کنار و این یعنی هنوز خطری بود.
زل زد تو چشمامو گفت:بهم اعتماد نداری؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم! اهی کشید وگفت:چی کار کنم بهم اعتماد کنی؟!
یعنی اعتماد من اینقد براش مهم بود؟!یه دفعه گفتم:دیگه اون دخترا رو نیار خونت!
لبامو محکم رو هم فشار دادم این چه حرفی بود که زدم؟اصلا به من چه اون کیو میاره خونش؟!منتظر بودم باز بتوپه بهم که گفت:اینجوری خیالت راحت میشه؟
قبول کرد؟با استرس تک خنده ای کردم وگفتم:اره!
لبخند محوی زد و گفت:باشه!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:میتونی؟
چینی به بینیش داد و گفت:اینقدم سست عنصر نیستم!تازه اگه این باعث میشه دیگه حس بدی بهم نداشته باشی راحت میتونم باهاش کنار بیام.
با خجالت لبخندی زدم و گفتم:ولی تو....
انگشت اشارشو گذاشت رو لبم بی اختیار چشمامو لوچ کردم!
این باعث شد خنده جاشو بده به حرفی که میخواست بزنه! خودمم خندم گرفت.
سرمو بردم عقب اشکای تو چشممو پاک کردم و گفتم:مشروباتم بریز دور!
زل زد تو چشمامو با مهربونی گفت:دیگه؟!
چه مهربون شده بود؟! دلم داشت ضعف میرفت هر لحظه ممکنه بود بپرم بغلش برای همین چنگ زدم به مبل! چشمامو ریز گردم و گفتم:حالا همینا رو انجام بده!
دستمو گرفت و گفت:پاشو؟
همراهش بلند شدم و گفتم:کجا؟
بدون هیچ حرفی منو کشید اون سمت سالن پشت مبلای سلطنتیش یه قفسه بود درشو باز کرد حدود 10-15 تا شیشه اونجا چیده بود!
همشو اورد بیرون و گفت:این کل محموله منه!
یه نگاه به شیشه ها کردم و گفتم:ماشالا! با همینا دیگه میخوای نخوری؟!
نیشخندی زد و گفت:بیا یه کار باحال بکنیم!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:لابد همشونو بخوریم که تموم شه!
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:که لابد بازم باهم دعوا کنیم و لب بالاییتم کبود شه!
لبمو گاز گرفتم یعنی فهمیده بود خالی بستم؟!دستمو کشیدم زیر لبم .
لبخند کجی زد و گفت:برشون دار و دنبالم بیا!
هر چندتاشو میتونست تو بغل گرفت بقیه رو هم من برداشتم و راه افتادم دنبالش رفت سمت حمام! دوباره اتفاقات دیشب به ذهنم هجوم اورد ! به خودم گفتم:این بار هوشیاره بلایی سرت نمیاره!
پشت سرش وارد حمام شدم رفت سراغ دستشویی فرنگی و درشو باز کرد!تکیه دادم به در که ببینم میخواد چی کار کنه! شیشه ها رو گذاشت زمین و شروع کرد به باز کردن دراشون!
با کنجکاوی گفتم چی کار میکنی؟
یکی از شیشه ها رو گرفت بالا و گفت:میخوایم مسابقه بدیم!
من:یعنی چی؟
اومد شیشه ها رو ازم گرفت و گفت:هر کی شیشه بیشتری خالی کرد برندس!
یه طرف لپمو باد گردم و نگاهش کردم واقعا میخواست بریزتشون دور؟اونم به خاطر من؟سرموتکون دادم و با خودم گفتم:خب احمق اگه اینقد داشته بازم میتونه گیر بیاره!
نفسمو دادم بیرون بیخیال خودمو و اون آوای منفی باف درونم شدم و گفتم:قبوله!
بعد هر دو با هم شروع کردیم به خالی کردن شیشه ها!


اخرین شیشه رو از دستم قاپید و گفت:من بردم!
در حالی که سرفه میکردم گفتم:تو جر زدی!
دهنشو کج کرد و گفت:کی گفت جر زدن مجاز نیست!
زبونمو واسش در اوردم و گفتم:خب اصلا بردی که بردی!
لپمو کشید و گفت:بریم ناهار؟!
شونه هاموانداختم بالا!
دستمو گرفت و گفت:بریم!
نشستیم سر میز! نگاهی به ماکارونی که دوست کرده بود انداختم و گفتم:نه بابا! افرین!
یه بشقاب برام کشید و گفت:ببین خوبه!
چنگالو برداشتم و گفتم:اگه به خوبی سوپت باشه که عالیه.
لبخندی زد و مشغول خوردن غذاش شد.
*********
مهران
بعد از ناهار هر چقدر بهش اصرار کردم نموند و رفت بالا!
در خونه رو بستم و رفتم سمت مبل!
حالا باید یه فکری به حال اون سه تا میکردم!
سرمو تکیه دادم به مبل فکر کردن به نقشه ای که برام کشیده بودن هم ازارم میداد!از همه بیشتر به خاطر این اذیت میشدم که همشون منو خر فرض کرده بودن.
گوشیمو از روی میز برداشتم از بین شماره ها شماره یکی از دخترایی که از یه سال پیش میشناختمش رو گرفتم!
چند تا زنگ خورد بعد برداشت:جانم؟
من:سلام گلنوش!
_:سلام؟!
از لحنش معلوم بود که نشناخته!شاید تنها دختری که این چند وقت میشناختم و هیچوقت تظاهر به قدیسه بودن نکرده بود همین گلنوش بود . گفتم:من مهرانم!
_:شرمنده ولی کدوم مهران؟
من:اسفند پارسال! یادت نمیاد؟
یه ذره سکوت کرد بعد گفت:اهااااان! شرمنده نشناختمت!
قبل از این که چیزی بگم گفت:ولی من دیگه دور این کارا رو خط کشیدم! شرمنده.
هم خوشحال شدم هم ناراحت از این که نمیدونستم دیگه میتونه کمکم کنه با این حال گفتم:یعنی دیگه با امیر و اکیپشم نیستی؟
_:راستش نه!پرستار یه پیر زن شدم بهم جا و پول دادن دیگه مشکلی ندارم که بخوام از این کارا بکنم!
من:خیلی خوبه خوشحالم برات!
خنده ای کرد و گفت:خیلی ممنون!به هر حال شرمنده!
من:راستش من برای یه چیز دیگه بهت زنگ زدم!
_:چی؟
من:دوستی نداری که با امیر کار کنه؟میخوام قابل اعتماد باشه!
_:چطور؟چیزی شده؟
گفتم:شرمنده نمیتونم چیزی بهت بگم!فقط میخوام اگه کسی رو میشناسیس بهم معرفیش کنی نمیخوام امیر چیزی بفهمه بگو در قبال کاری که میکنه واسم پول خوبی بهش میدم!
_:میخوای حالشو بگیری؟
من:یه جورایی!
_:پایتم شدید!
من:چطور؟
_:اون نامرد زندگی منو سیاه کرد نمیدونی چه به روزم اورد تازه بعد از این که بهش گفتم دیگه واسش کار نمیکنم به زور کلی پول ازم گرفت یه سری رو هم اجیر کرد بیفتن دنبالم میترسید به پلیس خبرشو بدم!خیلی دلم میخواد کاراشو تلافی کنم!
من:خب پس اون یه نفرو واسم پیدا کن تا بتونیم تلافی کنیم چطوره؟
_:اتفاقا یکی از دخترا هست باهاش دوست بودم یادمه باباش فروخته بودش به امیر ناخواسته وارد این کار شده بود تا سرحد مرگ از امیر بدش می اومد ولی اونم چون بی کس و کار بود مجبور بود امیرو تحمل کنه و حرفاشو گوش بده!فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد.
من:خوبه! شمارشو میتونی بهم بدی؟
_:میشه بگی میخوای چی کار کنی؟
من:اول باید ببینم دختره عرضشو داره یا نه!
_:باشه من بهش خبر میدم بعدم شمارشو برات میفرستم.
من:خیلی هم خوب من منتظرم!
_:باشه.پس فعلا خدافظ!
من:خدافظ خانومی مراقب خودت باش واقعا خوشحال شدم که زندگیت داره سر و سامون میگیره!
_:مرسی!دعا کن همین جوری بمونه! بای!
گوشی رو قطع کردم گوشی رو گذاشتم کنار دستم . با رضایت گفتم:یه اشی برات بپزم امیر فقط روغن توش ببینی!


چشمامو بستم و با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم بعد کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو روشن کردم.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برام پیام اومدگلنوش شماره دختری که اسمش شیده بود رو برام فرستاد فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بده! از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق از توی کشو گوشی قدیمیمو برداشتم و شماره شیده رو گرفتم.
_:الو؟
من:سلام!
_:سلام. بفرمایید؟!
من:شیده خانوم؟
_:خودمم!شما؟
من:من مهرانم!فکر کنم گلنوش باهاتون دربارم حرف زده!
_:اها بله!فکر نمیکردم اینقد زود زنگ بزنین!
من:من تو کارم یه ذره عجله دارم!
_:گلنوش زیاد بهم توضیح نداد!
من:بله میدونم! الان میتونین حرف بزنین؟
_:بله الان تنهام بفرمایید!
من:چند وقته واسه امیر کار میکنی؟
_:حدودا دو سال!
من:اگه بخوام یه کاری علیهش برام انجام بدی میتونی؟
_:چه کاری؟
من:ببین اگه کاری که میخوام واسم درست و حسابی انجام بدی پنج میلیون نقد بهت میدم ولی ممکنه یه کم برات درد سر باشه همین الان سریع فکراتو بکن بهم خبر بده!
_:اخه من نمیدونم چی کار قراره بکنم!
من:تو تصمیمتو بگیر میفهمی!
چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت:خطرش در چه حده؟
من:نترس نه قراره بمیری نه گیر بیفتی!
_:باشه قبول!
من:مطمئنی؟
_:اره این پول درامد 10 ماه کارمه.
من:اگه بفهمم داری بهم رو دست میزنی....
_:نترس امیر اونقدر واسم ارزش نداره که بخوام واسش از خود گذشتگی کنم یا بخوام پیشش خود شیرینی کنم من یاد گرفتم فقط فکر منافع خودم باشم!
من:نه نه نشد! تا وقتی واسه من کار میکنی منافع منو در نظر میگیری و اگر نه زندگیت جهنم تر از اینی که هست میشه . گرفتی ؟
_:اوومم باشه.بگو چی میخوای؟!
من:میخوام یه مردی که زن داره و با دختراس رو برام پیدا کنی!یه چند وقت باهاش باشی و بعد کل مشخصاتشو بهم بدی!فقط حواست باشه امیر نباید هیچی از این موضوع بفهمه.
_:واسه چی میخوای
من:تو کاریت نباشه میتونی واسم پیدا کنی؟
_:اره کار راحتیه از این جور ادما اونجا زیادن!
من:خوبه!تا کی میتونی این کارو واسم انجام بدی؟
_:اول باید یکی رو پیدا کنم!بعدا بهت خبرشو میدم
من:خوبه بعد از پیدا کردنش یه قسمت از پولتو میگیری اگه تمام کارایی که بهت میگم درست انجام بدی اونوقت همه پولو میگیری!
_:باشه پس منتظر باش خبرشو بهت میدم!
من:فقط یادت باشه!اگه امیر چیزی بفهمه....
حرفمو قطع کرد و گفت:خیالت تخت.قبول کردم یعنی نگران نباش دیگه!فعلا خدافظ
گوشی رو قطع کردم.حالا تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که صبر کنم
.

طی هفته ای که گذشت حال آوا هم بهتر شد. با گلسا زیاد برخورد نداشتم میدونستم اگه جلوی چشمم افتابی بشه نمیتونم خودمو کنترل کنم.
با آوا تو ماشین بودیم که اون یکی گوشیم که اینم چند وقت همه جا دنبال خودم میبردمش زنگ خوزد میدونستم
کسی جز شیده نمیتونه باشه گوشیمو که در اوردم آوا با تعجب نگاهم کرد.جواب دادم:بله؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام!
_:کارت راه افتاد یکی رو پیدا کردم.
من:خب خبر خوبیه!طرف کیه؟
_:فعلا چیزی ازش نمیدونم قراره امروز ببینمش فقط اینو میدونم که 27 سالشه اسمشم بهراده!
من:از کجا میدونی متاهله؟
_:از اونجا که قبلا با یکی دیگه از بچه ها بوده مثه این که چهار سالی هست ازدواج کرده نمیدونم با خانومش چه مشکلی داره ولی دختره میگفت وقتایی که میرفته پیشش خانومش مدام زنگ میزده و چکش میکرده!
نیشخند زدم پس خیلی به کار من می اومد گفتم:خوبه هر چقد میتونی ازش اطلاعات جمع کن فعلا عجله ای ندارم ولی میخوام شماره خانومشو هم اگه تونستی واسم پیدا کنی!
_:شماره زنشو میخوای چی کار؟
من:تو کاریت نباشه فقط چیزی که میگم انجام بده! ادرس جایی که میری رو هم حفظ کن و بهم بگو!
_:باشه.
من:بعد از این یه جایی قرار بذار ببینمت!
_:باشه حتما!
من:خب دیگه چیزی نیست؟
_:نه!
من:پس خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.
آوا زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:دوتا گوشی داری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:این واسه اینه که شناخته نشم!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چطور؟
لبخند کجی زدم و گفتم:واسه امیر برنامه دارم!
_:چه برنامه ای!
چشمکی زدم و گفتم:برنامه های خوب!
کج نشست رو صندلی و گفت:کار خطر ناک نکنی!
با خنده گفتم:نه حواسم هست!
با نگرانی گفت:دردسر نشه واست!
نیشخندی زدم و گفتم:نگرانی؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:خب اره!
لبخندی زدم و گفتم:نگران نباش!
نگاهم کرد و گفت:خب؟
من:خب چی؟
_:خب چی نداره! بگو میخوای چی کار کنی؟
با خنده گفتم:بسوزه پدر فضولی!
براش توضیح دادم که میخوام چی کار کنم.
_:اگه دختره هم گیر بیفته چی؟
من:اون دیگه از بی عرضگی خودشه من بهش میگم که مراقب باشه!
_:خب اونوقت به امیر میگه!
با خنده گفتم:وقتی کار از کار گذشت به هر کی میخواد بگه. بگه!
_:اونوقت ممکنه به یه نفر بگه بیاد سراغت!
دماغشو کشیدم و گفتم:من فکر همه اینجاها رو کردم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:لابد دیگه!


سرشو تکیه داد به صندلی و با حالت خاصی گفت:مهران؟!
من:بله؟
_:هیچی ولش کن!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حرفتو نصفه نیمه نزن!
لباشو جمع کرد و گفت:هیچی خب!
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه!
رسیدیم خونه آوا هیچی از حرفی که میخواست بزنه نگفت. با هم خداحافظی کردیم و اونم رفت خونش! این چند وقت زیاد باهام حرف نمیزد احتمال میدادم به خاطر اتفاقی بود که اونشب بینمون افتاد!
هنوز وارد خونه نشده بودم که تلفن زنگ خورد.
درو بستم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم!
من:بله؟
_:سلام پسرم!
لبخند زدم و گفتم:سلام مامان!حالت خوبه؟بهتری؟
_:خوبم مهران جان! تو که هیچ خبری از ما نمیگیری پسر .
من:گرفتارم مامان!
اهی کشید و گفت:یعنی یه ساعتم وقت نداری بیای مادرتو ببینی؟به خدا این فیروزه خانوم که پسرش رفته خارج از کشور بیشتر از تو به مامانش سر میزنه!
من:اخه مامان من فیروزه خانوم به پسر گیر نمیده بگه زن بگیر!
_:من واسه خودت میگم به هر حال فعلا این بحثا رو بذار کنار!
من:حتما اتفاق مهمی افتاده که دیگه دنبال این بحثا نیستی!
_:یه جورایی اره! فقط نه نباید تو کارت بیاریا!
من:تا چی باشه مامان!
_:از دست تو!اول باید قبول کنی بعدا میگم!
من:مادر من این چه حرفیه یهو شما گفتی بیا برو تو چاه!
_:نترس من پسر خودمو نمیندازم تو چاه!
نفسمو فوت کردم و گفتم:خب باشه! حالا بگو!
_:فردا شب اقا جون و مامان جونت واسه سالگرد ازدواجشون جشن گرفتن.
با خنده گفتم :چی؟بابا اینا سنی ازشون گذشته این کارا چیه؟
مامانم هم خندید و گفت:چه میدونم والا!قصد این بوده همه رو دور هم جمع کنن
من:خب حالا منم حتما باید باشم؟
_:پسر تو چرا از همه فراری؟
من:از همه فراری نیستم مادر من خودت میدونی واسه چی نمیام!
_:من موندم چه پدر کشتگی با اون دختر داری؟
من:مامان باز شروع نکن!
_:من به تو چی بگم اخه؟باشه تو بیا چی کار به کار اون داری؟
پوفی کردم و گفتم:من کاری به اون ندارم اون به من کار داره!
_:به خدا اگه نیای زشته .
میدونستم موقعیت خوبیه که حال نادیا رو بگیرم! گفتم:باشه میام!
مامان با خوشحالی گفت:واقعا؟
من:میخوای منصرفم کنی؟
_:نه نه!پس فردا ساعت 7 بیا خونه مادر جون!
من:هفت نمیشه تو مطبم هشت میام!
_:باشه مادر تو بیا هر وقت خواستی بیا!
من:باشه میام!دیگه کاری نداری.
_:نه مراقب خودت باش تو خونه تنهایی!
با خنده گفتم:چشم !
_:یه چیزی هم بخور جون بگیری!
من:مادر من یکی دو روز نیست که تنها زندگی میکنم!
_:اخه تو بیمارستان اب رفته بودی!
با خنده گفتم:دیگه؟
_:دیگه هیچی !فردا میبینمت عزیزم! منتظرما!
من:منتظر باش میام!
_:باشه!
من:خب دیگه خداحافظتون مامانم!
گوشی رو قطع کردم.حالا نوبت نادیا بود باید یه فکری واسه اون میکردم.


از فکر کردن به نادیا و امیر خسته شدم بلند شدم رفتم سر یخچال هیچ چیز به درد بخوری توش نبود!ظرفای تو خونه هم همه کثیف شده بود برای همین نمیتونستم برای خودم غذا درست کنم!
زنگ زدم رستوران تا برام غذا بیارن!
بعد رفتم سمت اتاقم نمیدونم چرا اینقد بی حوصله شده بودم دراز کشیدم رو تخت و دستامو گذاشتم زیر سرم! به کنار دستم نگاه کردم. حس کردم اگه یه نفر اینجا بود خیلی خوب میشد.
بعد از اون روزی آوا منو تو خونه دید دیگه طرف کسی نرفتم سرکوب کردن احساسام تو این چند وقت اعصابمو به هم ریخته بود.اگه فایده ای داشت دلم نمیسوخت ولی آوا به هیچ صراطی مستقیم نمیشد.چشمامو دوختم به سقف اگه اون اینجا نبود هر کاری دلم میخواست میکردم.
دستمو گذاشتم رو پیشونیم و به خودم گفتم:دردسر کوچولو!اگه نبودی اصلا نمیفهمیدم چه نقشه ای واسم کشیدن.
از جام بلند شدم و به گوشه خالی تخت لبخند زدم ارامشی که حرف زدن با آوا بهم میداد تو بغل هیچ دختری پیدا نمیشد.
سرمو تکون دادم و گفتم:همه اینا به بودن آوا می ارزه!
گوشیمو در اوردم به عکس اوا که روی صفحه بود نگاه کردم و گفتم:به قول مامانم فکر کنم جادوم کرده باشی!
تو عکس داشت بهم لبخند میزد.
گفتم:اصلا مگه من میتونم به دختر دیگه ای فکر کنم؟
به چشماش خیره شدم و گفتم:اونی که باید اینجا پیش من باشه تویی!اونم نه یه ساعت و دوساعت باید همیشه اینجا باشی!
اهی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:تو عشقی یا هوسی؟
*********
آوا
نماز مغربمو تموم کردم که دیدم دارن در میزنن!
از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم مهران در حالی که دستاشو کرده بود تو جیبش بهم لبخند میزد!
همزمان با بالا بردن ابروهام لبخندی زدم و گفتم:سلام!
به حال اشاره کرد و گفت:بیام تو؟
از جلوی در رفتم عقب!
وارد خونه شد و گفت:نماز میخوندی؟
درو بستم و گفتم:اره! چند دقیقه اگه صبر کنی تموم میشه میام!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
رفتم تو اتاق . یعنی واسه چی اومده بود بالا؟!
نمازم تموم شد.
سرمو برگردوندم دیدم مهران تکیه داده به دیوار و لبخند میزنه . گفت:قبول باشه!
سرمو کج کردم و گفتم:ممنون!
_:این چادر نمازو از کجا اوردی؟
چادرمو جمع کردم و گفتم:خریدم!
سرشو تکون داد و گفت:بهت میاد!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:ممنون!
لباشو جمع کرد و گفت:یه چیزی بگم قبول میکنی؟
نشستم رو تخت و گفتم:چی؟
_:هر وقت میخوای نماز بخونی منو صدا کن!
از این حرفش خندم گرفت . گفتم:نکنه اومدی بالا نماز خوندن منو تماشا کنی؟
دست به سینه ایستاد و. گفت:الان که نه فقط حوصلم سر رفته بود ولی از این به بعد صدام کن!
چشمامو ریز کردم و گفتم:ارامش بخشه؟
_:چی؟
در حالی که سرمو به دو طرف تکون میدادم گفتم:تماشا کردن نماز خوندن من!
اغرار کردن واسش سخت بود بالاخره بعد از چند لحظه کلجار رفتن با خودش سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:حالا صدا میکنی؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:نوچ!
اخم کرد و گفت:وا!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:والا!مگه فیلم سینماییه بیای تماشا کنی؟
بینیشو جمع کرد و گفت:بخیل!
با شیطنت گفتم:به یه شرط!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چه شرطی؟!
با هیجان یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:به شرطی که خودم بخونی؟
با تعجب نگاهم کرد.
من:باور کن وقتی خودت بخونی حسش چند برابره!
خودشو از دیوار جدا کرد و در حالی که میرفت سمت حال گفت:برو بابا!
از جام بلند شدم و رفتم دنبالش و گفتم:چرا؟باور کن خیلی خوبه انگار رفتی متیدیشن!
با خنده گفت:اولا متیدیشن نه و مدیتیشن دوما اگه بخوام ریلکس بشم خودم مدیتیشن بلدم!
رفتم جلو راهشو صد کردم و با قیافه مظلومی زل زدم تو چشماش انگشت اشاره و شستم رو گذاشتم رو همو گفتم:یه کوچولو بخون!
لپمو کشید و گفت:کوچولو نمیخواد منو امر به معروف و نهی از منکر کنی!

لب پایینمو اویزون کرد و گفتم:خودت گفتی خوشت میاد!
_:من گفتم از نماز خوندن تو خوشم میاد!
با این که بلد نبودم خودمو لوس کنم ولی با تمام توانم سعی کردم لحن لوسی به خودم بگیرم و گفتم:خب منم از نماز خوندن تو خوشم میاد!
چشماش از تعجب داشت چهار تا میشد.خندم گرفته بود بیچاره حالا چه فکرایی که با خودش نمیکرد.با خودم گفتم:خدایا همش به خاطر توئه ها!میدونی من نمیخوام عشوه بیام واسش که خودمو تو دلش جا کنم!
همون طور که با تعجب بهم خیره شده بود گفت:که خوشت میاد؟
لب پایینمو گزیدم و گفتم:اوهوم!
با شیطنت زل زد تو چشمامو گفت:دیگه از چی خوشت میاد؟
انگشتمو گذاشتم رو لبم و گفتم:اووممم!از این که بیای با هم نماز بخونیم.
با لحن تهدید امیزی گفت:میاما!
یه قدم رفتم عقب و گفتم:خب بیا!بچه میترسونی!
راهشو کج کرد و رفت سمت دستشویی!
من:چی شد؟
_:میرم وضو بگیرم!
نیشخندی زدم و تو دلم گفتم:اگه میدونستم اینجوری قانع میشی زودتر بهت میگفتم.
خیلی طول نکشید که از دستشویی اومد بیرون و رفت تو اتاق سجادمو پهن کرد و ایستاد رو به قبله! باورم نمیشد واقعا بخواد نماز بخونه؟!
گفتم:بلدی؟
رو کرد به منو با اخم گفت:وایسا تماشا کن!
این بار من تکیه دادم به در اونم کارشو شروع کرد.با صدای نسبتا بلند شروع کرد به خوندن حمد و سوره!
این کاملا یه روی دیگه مهران بود که داشتم رو به روم میدیدم انچان با
طمانینه نمازشو میخوند که حس میکردم تمام نمازای عمرمو اشتباه خودم!
همچنان محو تماشای مهران شده بودم که نفهمیدم کی کارش تموم شد و ایستاد رو به روم.
اروم دستشو جلوی چشمای خیره من تکون داد و گفت:خوابیدی؟
رو کردم بهش و گفتم:هان؟
خندید و گفت:خب مورد قبول واقع شد؟
لبامو تر کردم و گفتم:بهت حسودیم شد!
خندید و گفت:برو بچه!خدا اگه چند تا پیغمر مثه تو میفرستاد رو زمین دیگه هیچکس گناه نمیکرد.
ابروهامو دادم بالا چیزی نداشتم که بگم فقط لبخند زدم.
_:میترسم تا نماز عشا تموم بشه منو بخوری!
اخم کردم و گفتم:نه خیرم تو گوشتت تلخه!
بعد رفتم سمت در سرشو تکون داد و گفت:بداخلاق!
بعد دوباره رفت سمت سجاده!
رفتم تو حال یه نفس عمیق کشیدم نمیدونم چرا اینقد هیجان زنده شده بودم!
یه نگاه به میز انداختم گوشیشو گذاشته بود اونجا به سرم زد که برم ازش عکس بگیرم! گوشی رو برداشتم به محض این که صفحه رو باز کردم با عکسمون که شب قبل از تولد انداخته بودیم مواجه شدم.
چند ثانیه مات موندم رو صفحه! اینو چرا گذاشته بود؟!یعنی به خاطر من؟
یه نگاه به قیافه خودش انداختم سرمو تکون دادم و با پشت انگشتم زدم رو صورتش و گفتم:اخرش با این خیال پردازیا کار دست خودم میدم خب معلومه که از خود شیفتگی اینو گذاشته!
طبق اون چیزی که این چند باز ازش دیده بودم دکمه کنار گوشیش رو فشار دادم صفحه عکس خودش باز شد رفتم یه گوشه طوری که حواسشو پرت نکنم چند تا عکس ازش گرفتم!


نمازش داشت تموم میشد من همچنان داشتم جامو تنظیم میکردم که یه عکس دیگه ازش بگیرم. یه دفعه از جاش بلند شد و خیز برداشت سمتم تا اومدم به خودم بجنبم دیدم بازوش دور گردنم پیچیده!
گوشی رو با اون دستش ازم گرفت و گذاشت تو جیبش دستمو گذاشته بودم رو کمرش و به جلو هولش میدادم تا ولم کنه ولی حلقه دستشو محکم تر کرد حس میکردم درم خفه میشم!
با دستش موهامو ریخت به همو گفت:دختر مگه من اثار باستانیم!هی چیک چیک ازم عکس میندازی؟
سرمو کج کردم و گفتم:ولم کن!
_:اگه نکنم؟
مچ دستشو گرفتم تا دستشو باز کنم فایده نداشت. بدون توجه به حرفی که من زدم گفت:تو کی عکس گرفتن با گوشی منو یاد گرفتی؟!
همون طور که مچ دستش کلنجار میرفتم گفتم:خب دیدم یاد گرفتم!
باز دست کشید تو موهامو گفت:ای کلک!
_:خفم کردی!
موهامو که بین انگشتاش بود کشید و گفت:باید تنبیه بشی!
من:آی آی آی موهامو کندی!
_:نه جنسش خوبه به این راحتیا نمیکنه!
حرصم گرفته بود یه فکری به سرم زد دوتا انگشت اشارمو صاف کردم یه دفعه فشار دادم رو پهلوش!
عین برق گرفته ها سه متر پرید اون طرف!
من که سرم ازاد شده بود در حالی که گردنمو با دستم ماساژ میدادم لبخند پیروز مندانه ای نثارش کردم.
دوباره خیز برداشت سمتم انگشتاتمو بالا اوردم و گفتم:بیای جلو با اینا طرفی!
بدون توجه به حرفم اومد سمتم منم بی هوا شروع کردم به قلقلک دادنش .
تا به حال ندیده بودم مردی اینقد قلقلکی باشه!
دیگه داشت به غلط کردن می افتاد که یه دفعه چشماش برق زد یه نگاهی به من کرد باعث شد یه قدم برم عقب این که تو ذهنش چی داشت میگذشت رو فقط خدا میدونست.
خندید شکمشو سفت کرد دیگه برخورد انگشتام روش اثر نداشت همین که خواستم از دستش در برم پام از عقب لیز خورد تنها چیزی که اون لحظه دستم بهش بند میشد یقه مهران بود. همزامان با گرفتن یقش دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش!
چشمامو بستم با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم.اگه منو نمیگرفت صد در صد ضربه مغزی میشدم.
دستمامو گذاشتم رو سینش و گفتم:ممنون!
خواستم برم عقب ولم نکرد!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مهران! ممنون!
چشماشو بسته بود.
با دستام هلش دادم عقب ولی دستش از دور کمرم باز نمیشد. گفتم:من حالم خوبه میتونی دیگه دستاتو باز کنی!
حلقه دستشو محکم تر کرد و در حالی که چشماش بسته بود با جدیت گفت:یه دقیقه ساکت شو!
اب دهنمو قورت دادم میترسیدم باز اتفاق اونشب تکرار بشه فقط با این تفاوت که دیگه نمیتونستم از دستش در برم .
سرمو گرفت و فشار داد رو سینش قلبش تند تند میزد طوری که منم به هیجام اورد موهامو بوسید بعد اروم دستشو باز کرد و گفت:اگه چیزیت میشد چی؟!
دستش باز شده بود ولی من همون طور مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم.
چند ثانیه به چشمام خیره شد بعد با کلافگی دستش به صورتش کشید و در حالی که عقب عقب می رفت و گفت:من دیگه میرم!
از در رفت بیرون من همچنان سر جام خشکم زده بود.
بی دلیل بغض کرده بودم سرمو سمت در بسته چرخوندم. اشکام سرازیر شد . یه نفس عمیق کشیدم تا گریم بند بیاد ولی بهتر که نشد هیچ بدترم شد.
خودمو انداختم رو تخت و هیجانمو با چنگ زدم به پتو خالی کردم با صدای خفه ای گفتم:چرا وانمود میکنی واست مهمم! چرا لعنتی؟چی از جونم میخوای؟

مهران
از اتاقم اومدم بیرون آوا داشت وسایلشو جمع میکرد .
من:گلسا رفت؟
_:بدون این که بهم نگاه کنه سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:نیم ساعت پیش!
سرمو تکون دادم .از ظهر که آوا رو دیده بودم خیلی باهام سر و سنگین شده بود میدونستم به خاطر کاریه که دیشب کردم.
گفتم:میتونی خودت بری خونه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد ولی همچنان نگاهم نمیکرد!
من:پول داری؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:امروز 27 بهمنه من چهار روز پیش حقوقمو گرفتم!
من:خب باشه!
لباسمو مرتب کردم و گفتم:ممکنه شب دیر بیام! درو رو کسی باز نکن.
لبشو گزید و گفت:من خودم میتونم مراقب خودم باشم!
پس حدسم درست بود .نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اینو که میدونم .به هر حال گفتم که حواست باشه کسی در خونتو زد من نیستم!
سرشو تکون داد.
گفتم:خدافظ!
بالاخره سرشو گرفت بالا و گفت:به سلامت!
حالا با خیال راحت میتونستم برم!
رسیدم دم خونه مادر جون کتمو صاف کردم و دسته گلی که براشون خریده بودم رو برداشتم و راه افتادم.
زنگ درو فشار داد بدون این که کسی جواب بده در باز شد.
وارد حیاط شدم و درو بستم مامان از خونه اومد بیرون دم ایون ایستاد و گفت:اومدی؟
به ساعتم نگاه کردم هنوز هشت نشده بود. حیاطو طی کردم و رسیدم به مامانم و گفتم:سلام!
دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت:به روی ماهت پسرم! بیا بریم تو!
من:همه اومدن؟
مامان سرشو تکون داد و گفت:تقریبا!
وارد خونه شدیم صر و صدا از سالن می اومد.
مادر جون از اشپزخونه بیرون اومد بادیدن من با خوشحالی اومد سمتم!
_:به به سلام! شازده پسر!
دستشو گرفتم و پشت دستشو بوسیدم و گفتم:سلام مادر جون!
پیشونیمو بوسید و گفت:چشممون به جمالت روشن شد پسر!
خندیدم و گفتم:شما لطف داری!
دست گل رو دادم دستش و گفتم:مبارکا باشه هزار سال دیگه کنار هم باشین مادر جون!
گلا رو گرفت دستش و گفت:قربونت برم پسر تو خودت تاج گلی!
چشمکی زدم و گفتم:شادومادمون کو؟
مامان ضربه ای به بازوم زد مادر جون خندید و گفت:دوماد نشسته بین مهمونا!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:پس من برم واسه تبریکات!
مامان لبشو گزید و گفت:جلو اقا جون این حرفا رو نزنیا!
مادر جون همون طور که میخندید گفت:اتفاقا خیلی خوشش میاد!
رو کرد به مامان و گفت:تو که باباتو میشناسی دختر!
اونا رو تنها گذاشتم و وارد سالن شدم همه بزرگترا بودن ولی خبری از دختر و پسرای فامیل نبود!
بابا نشسته بود و با دایی حرف میزد وارد سالن که شدم سلام بلندی کردم همه جوابمو دادن به بابا نگاه کردم روشو کرده بود اون طرف و خودشو زده بود به اون راه!
رفتم سمت اقاجون که بین جمعیت نشسته بود. عصاشو برداشت و ازجاش بلند شدو گفت:به به ببین کی اومده!
جلو رفتم و گفتم:سلام اقاجون!
با لبخند گفت:سلام اقای دکتر!
بعد از سلام و احوال پرسی اقاجون گفت:جوونا رفتن بالا بابا جون تو هم اگه میخوای برو!
از بزرگترا کسب اجازه کردم و رفتم سمت پله ها!
تو راه پله صدای گیتار می اومد فهمیدم دوباره بهنود معرکه راه انداخته!
همون طور که با ریتم اهنگ شروع به خوندن کردم از پله ها بالا رفتم.

........
اگه می خوای فراموشم کنی تو بذار دوباره من ببینمت
واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگیرمت
اگه هنوزم می شنوی تو این صدا رو
بیا بر گرد و ببین این قلب ما رو
که دیگه غبار غم رو دل نشسته
بیا پاک کن این همه گرد و غبارو
کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره
کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره
........
همه برگشتن سمتم بهنود دست از گیتار زدن برداشت با غیض گفت:خیلی صدات خوبه؟اهنگو خراب میکنی؟
من:بهت افتخار دادم خوندم زیادی پر رو شدیا
فرنود گفت:یه صدایی داره همچین که میخونه پنجره ها میلزره
رزا برگشت سمتش و گفت:چی کار دارین پسرعمم رو؟به کنار دستش که خالی بود اشاره کرد و گفت:بیا پسر عمه بیا بشین کنار خودم اینا همشون صداهاشون دخترونس چش ندارن ببین یکی مردونه بخونه!
لبخندی زدم و رفتم سمتش رزا 17 سالش بودولی سن زبونش دوبرابر سن خودش بود .تنها دختری بود که میشد دو کلام عادی باهاش حرف زد.
نشستم کنارش و گفتم:رو کردم به بهنود و با ریتم اهنگ گفتم:خب حالا تو بزن شاد بزن تو هم میتونی!
همون موقع نادیا با ناز گفت:انگار کبکت خروس میخونه مهران!
میدونستم موضوع آوا تا حالا به گوشش رسیده. پوزخندی زدم و گفتم:چرا نباید بخونه؟همه چی ارومه منم خیلی خوشحالم!
یه دفعه همه با هم گفتن:آوووو !
بهنود چشمکی زد و گفت:انگار خوشی زده زیر دلت!
ابروهامو دادم بالا در حالی که زیر چشمی به نادیا نگاه میکرد که ببینم چه عکس العملی نشون میده گفتم:خب به افتخار خوشی من یه اهنگ شاد بزن!
انگار همه منتظر بودن با این حرفم شروع کردن به دست زدن .
نادیا دست به سینه نشست و صورتشو واسم کج کرد .
بهنود هم شروع کرد به زدن همه با هم خوندن:

میدونم ٬ میدونم
میدونم خاطرمو خیلی میخوای
٬ میدونی خاطرتو خیلی میخوام خاطرتو خیلی میخوام
چشم حسودا کور بشه ٬
هرچی بلاست به دور بشه
بساط عشق منو تو ایشالا جفت و جور بشه
نقل و نبات و شیرینی
٬ مگه میشه تو دل نشینی؟
از اون دو تا چشم سیات الهی که خیر ببینی
الهی که خیر ببینی.....
عجب اهنگ به جایی!دلم میخواست آوا هم اینجا بود .
با رضایت به چشمای نادیا نگاه کردم ایشی گفت و با ناز صورتشو برگردوند.پوزخندی زدم و حواسمو دادم به اهنگ
.

بچه ها داشتن میخوندن که صدای اقاجون همه رو ساکت کرد:ببین چه بساطی راه انداختن!
در حالی که عصاشو تو هوا تکون میداد گفت:مگه اینجا مطرب خونس؟!
فرنود از جاش بلند شد و بشکن زنان رفت سمت اقاجون و گفت:امشب شبه....عروسیه...همگی بگین مبارکه مبارکه!!
اقاجون با عصا کوبید تو پهلوی فرنود که این طرف و اون طرف میرفت.
فرنود بی اعتنا دستای اقاجونو گرفت و اوردش وسط سالن و در حالی که دست میزد گفت:دوماد باید برقصه!
همه شروع کردن به جو دادن اقاجونم کم نیاورد شروع کرد به رقصیدن!
تکیه دادم به مبل و پامو انداختم روی پام . همون موقع نادیا اومد نشست کنارم و تکیه داد به بازوم .
یه کم خودمو کشیدم عقب.
پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:مامانت میدونه؟
ابروهامو دادم بالا .
پوزخندی زد و گفت:قضیه اون جوجه هه که تو خونت جا بهش دادی!
چینی به ابروهام دادم و گفتم:من نگم یه کلاغ هست که این خبرا رو واسشون ببره!
سرشو تکون داد و گفت:من خبر چین نیستم!
پوزخندی زدم و گفتم:اوه بله!کاملا معلومه!
یه نگاه تحقیر امیز نثار اون تیپ جلفش کردم و گفتم:میدونی خوشم میاد از رو نمیری!
خودشو لوس کرد و گفت:عزیزم من هر کاری میکنم به خاطر توئه!
زل زدم تو چشمامو با خونسردی گفتم:ببین من یکی دارم که هم واسش عزیز باشم هم این که واسم هر کاری بکنه! بهتره بری تورتو واسه یکی دیگه پهن کنی دختر!
بعد از جام بلند شدم و الکی رفتم سمت دستشویی!
تو راهرو ایستادم خواستم گوشیمو از تو جیبم در بیارم که دیدم نیست! یادم افتاد رو میز جا گذاشتمش!
برگشتم تا سالن دیدم نادیا گوشیمو گرفته دستش!
سریع رفتم جلو و گوشی رو از دستش کشیدم.
با خنده گفت:خودشه؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم:مثه این که باید رو گوشیم قفل بذارم!
دست به سینه تکیه داد به مبل و گفت:همچین تحفه ای هم نیست!
گوشی رو گذاشتم تو جیبم طوری که فقط خودش و خودم بشنوم گفتم:حداقل نه گوجه پای لپاش کاشته نه بینیشو عین دلقکا کرده نه لباشو عین بادکنک باد کرده !
ابرومو دادم بالا و گفتم:هوم؟
با غیض از جاش بلند شد و گفت:چشم نداری خوشگلیای منو ببینی!
یه نگاه به هیکلش کردم و گفتم:اتفاقا چشمام خیلی خوب میبینه! تمام پرتزایی که رو بدنت انجام دادی رو کاملا میشه تشخیص داد!
دندوناشو رو هم فشرد و گفت:لیاقتت همونه!
با خیال راحت لم دادم رو مبل و گفتم:شک نکن که تو لیاقتمو نداری!
چشماشو ریز کرد و گفت:بپا رو دست نخوری اقا!
بعد از جلوی چشمم دور شد!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:آوا تا اخر عمر واسه ضایع کردن این یکی مدیونتم!


آوا
چشمامو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره! دستامو تا اونجایی که میشد بالا کشیدم و به اسمون نگاه کارم!یه نگاه به یاکریمایی که رو سکوی کنار دیوار لونه ساخته بودن کردم و گفتم:سلام همخونه ها!عجب صبح قشنگیه مگه نه؟!پنجره رو باز کردم! دیگه ازم نمیترسیدن همون جوری سرجاشون نشسته بودن!
با ذوق گفتم:میدونین امروز چه روزیه؟
رومو کردم به اسمونو گفتک:امروز تولدمه!
به جز نگاه کردن هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد!
پنجره رو بستم .رفتم سمت دستشویی!
تو اینه به خودم نگاه کردم!
دستی توی موهام کشیدم . به خاطر این دوماهی که بهشون دست نزده بودم بلند شده بودن.
دیگه نمیتونستم رو صورتم تحملشون کنم برای همین مجبور بودم تل بزنم!
به خودم تو اینه گفتم:خب الان چه حسی داری؟19 سالگی چه حس و حالی داره؟
به چشمای خودم خیره شدم و گفتم:هیچ فکرشو میکردی روز تولدت رو تو چنین جای خوبی شروع کنی؟!تو یه خونه!یه جای گرم و نرم!یه زندگی خوب!
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم نشستم رو مبل یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:اگه این قرض تموم نشدندی بود منم میتونستم اینجا بمونم!
سرمو تکون دادم و گفتم:امروز روز خوبی واسه فکر کردن به بدبختیا نیست!
صبحونمو خوردم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
رفتم تو سوپر سرکوچه! میخواستم واسه خودم کیک بخرم!
یه نگاه به کیک یزدیایی که هر سال یه دونشو واسه خودم میخریدم انداختم.سرمو با خنده تکون دادم و رفتم سمت قفسه ای که کیک صبحونه داشت. یه دونه بزرگش کاکائویشو برداشتم و رفتم حساب کردم بعد از اونم برای اولین بار به جای اون شمعای سفید یه بسته شمع کوچیک رنگی خریدم!
و برگشتم خونه!
کیکو شمعا رو گذاشتم تو اشپزخونه و شروع کردم به مرتب کردن خونه.
یه ناهار مفصل خوردم و اماده شدم تا برم مطب!
دلم میخواست اون روز عالی به نظر برسم.یه کم ارایش کردم و لباسامو ست پوشیدم و از خونه زدم بیرون!
وارد مطب شدم هنوز خبری از مهران و گلسا نبود.
تا کارامو انجام بدم گلسا سر رسید برای اولین بار به محض روردش از جام بلند شدم و با خوشرویی گفتم:سلام!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:علیک!
لبخندی زدم و گفتم:خسته نباشی!
ابروهاشو داد بالا و گفت:ممنون!
نشستم سر جام!
همون طور که میرفت سمت اتاقش گفت:مثه این که خیلی خوشحالی؟
دستمو گذاشاتم زیر چونمو و گفتم:اوهوم!چرا نباشم!
پوزخندی زد گفت:خوبه!
سرمو تکون دادم رفت تو اتاقش!
خیلی نگذشته بود که مهرانم اومد!
این چند روز خیلی کم باهاش حرف زده بودم ولی نیمخواستم اون روزو خراب کنم.
با ورودش یه نفس عمیق کشیدم و با ذوق گفتم:سلام!
لبخند کجی زد و گفت:سلام!
از جام بلند شدم درحالی که روی پنجه و پاشه جا به جا میشدم گفتم:خسته نباشی!
باخنده گفت:سلامت باشی!
اومد جلو و گفت:خبریه؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:نه چه خبری؟
زیر چشمی به اتاق گلسا نگاه کرد و گفت:پشت در ایستاده؟
با اخم گفتم:نه!
چطور میتونست فکر کنه من فقط به خاطر اون باید اینجوری رفتار کنم؟!با دلخوری گفتم:من حق ندارم یه روز خوشحال باشم؟!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:اخه چند روزه....
پریدم وسط حرفش و در حالی که مینشستم سر جام گفتم:میدونم!خودم میدونم!اگه اونجوری بهتره خب مشکلی نیست!
بعد سرمو انداختم پایین!
نشست لب میز و گفت:منظورم این نبود!
بدون این که نگاهش کنم شونه هام انداختم بالا و گفتم:مشکلی نیست. به هر حال درستشم همینه!
خندید و گفت:بابا من که چیزی نگفتم ناز میکنی!
سرمو گرفتم بالا و گفتم:محض اطلاعت من هیچوقت ناز نمیکنم!
دستشو گذاشت زیر چونمو گفت:ادم روز تولدش اینقد بد اخلاق میشه!
با تعجب نگاهش کردم. این از کجا یادش بود؟
یه دفعه تو دلم خالی شد هیچوقت کسی تولدمو بهم تبریک نگفته بود!
لبخند مهربونی زد و گفت:فکر کردی من تولد رفیقم یادم نمیمونه!
لبخند محوی زدم و گفتم:ممنون!
لپمو کشید و گفت:این یعنی اشتی دیگه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ولی نگاهش نمیکردم.
از جاش بلند شد و گفت:خب پس من میرم با خیال راحت به کارم برسم!
تمام وقت فکرم درگیر این بود که چطور یادش مونده!این که یه نفر تولدتو تبریک بگه واقعا حس خوبی داشت.برای اولین بار حس میکردم واقعا وجود دارم.
ساعت هفت و نیم بود . داشتم وسایلمو جمع میکردم که گسلا با عجله از مطب رفت بیرون میدونستم از ترس مهرانه که زود میره نمیخواست باهاش رو به رو بشه! البته منم اگه جای اون بودم همین کارو میکردم.
کیفمو برداشتم مهران هم از اتاقش اومد بیرون!
لبخندی زد و گفت:بریم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و دنبالش راه افتادم!
ماشین تو حیاط متوقف شد.از ماشین پیاده شدم و گفتم:ممنون!شب به خیر!
خواستم برم بالا که گفت:آوا!
برگشتم سمتش! در ماشینو بست و گفت:وایسا ببینم!
بعد اومد سمتم!
من:چیزی شده؟
دستمو گرفت و کشید سمت در خونش و گفت:یه دقیقه صبر کن!
منتظر شدم که درو باز کنه کلیدو چرخوند و درو کامل باز کرد هنوز داشتم خودشو نگاه میکردم!
به داخل اشاره کرد سرمو برگردوندم!تو راهرو پر از بادکنک بود!
ناباورانه به اطرافم نگاه کردم مهران گفت:تولدت مبارک!
برگشتم و نگاهش کردم!
یه جعبه کوچیک از تو جیبش بیرون اورد و گفت:اینم از اصل کاری!
سرجام خشکم زده بود حتی نمیتونستم حرف بزنم فقط به مهران نگاه کردم!
با خنده گفت:نمیخوای بگیریش!
دسته کیفمو رو شونم فشار دادم!
خودش اون یکی دستمو گرفت و جعبه رو گذاش توش هنوز ساکت بودم با لبخند سرشو اورد بالا ولی با دیدن چشمای خیره من نگرانی گفت:آوا!
اب دهنمو قورت دادم چشمام پر از اشک شده بود.
شونه هامو گرفت و گفت:گریه میکنی؟
چونم شروع کرد به لرزیدن!
لبخندی زد و گفت:ادم روز تولدش که گریه نمیکنه! دستمو گرفت و گفت:بیا بریم تو !
خواست منو با خودش بکشه داخل ولی منم سرجام ثابت مونده بودم! همین که برگشت . کادویی که دستم بود فشار دادم رو سینش و کادوشو از تو دستم رها کردم . جعبه افتاد رو زمین منم دویدم سمت پله ها!
_:آوا!
اشکام سرازیر شده بود کنترل هیچ کدوم از کارایی که میکردم دست خودم نبود خودمو رسوندم تو خونه!قبل از این که مهران بهم برسه درو بستم و قفلش کردم!
رفتم تو اشپزخونه و نشستم رو زمین به هق هق افتاده بودم حتی نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم!
مهران 10 دقیقه ای داشت در میزد خودمو چسبونده بودم به کابینت و همچنان گریه میکردم.
بالاخره صدای در قطع شد.
سرمو اوردم بالا چشمم خورد به کیک و شمعایی که خریده بودم!
اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و کیک و شمعا رو برداشتم و رفتم و نشستم تو سه گوشه کنار دیوار هال! کیکو گذاشتم رو سرامیکا!و همون طور که اشکام بی صدا پایین میریخت شمعا رو فرو میکردم توش!
کبریتو روشن کردم در حالی که یکی یکی شمعا رو روشن میکردم با صدای
لرزون بین هق هقام با ریتم خوندم:تو...لد!تو... لد!تو...لُدت ... ت..با...رک!م..بارک... م. با..رک... تو...ل....دت..مبارک!...بیا... شمعا ..رو فوت کن!...تا صد سال زنده ...باشیــــی!
یه نفس عمیق کشیدم تا گریمو کنترل کنم!دراز کشیدم کنار کیکم شمعا مثه یه گوله اتیش بالای کیک روشن شده بودن....
لبمو گزیدم تا صدای گریم تو خونه نپیچه! با یه نفس شمعا رو فوت کردم و تو بغل خودم جمع شدم و چشمامو بستم...
دور حوض لی لی میکردم با جیغ و فریاد میگفتم:امروز تولد منه!
دستامو بردم بالا و در حالی که میپریدم با شادی برای خودم دست میزدم.
زن داییم نشسته بود لب حوض و داشت سر شیر میوه ها رو میشد با غیض گفت:بچه دو دقیقه ساکت شو!
همون موقع شهاب پسر خودش هم راه افتاد دنبالم.هر دو با هم حیاطو دور میزدیم و میگفتیم :تولده تولد!!!
شیرو بست و گفت:سرمو بردین!
کم کم ساکت شدم رفتم کنارش نشستم دستامو گذاشتم زیر چونمو و زانوهامو تکیه گاه بازوهام کردم داشت با حوله سیبا رو خشک میکرد گفتم:زن دایی!
بدون این که نگاهم کنه گفت:هان؟
موهامو از جلو صورتم کنار زدم و گفتم:مامانم امروز میاد؟!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:من چه میدونم!
با ناراحتی گفتم:اخه امروز تولدمه!
_: امروزم یه روزه مثه روزای دیگه! وقتی مامانت دوست نداره ببینتت چه فرقی داره تولدته یا نه!
لب ورچیدم از جام بلند شدم و در حالی که پامو زمین میکوبیدم گفتم:مامانم خیلیم منو دوست داره!
پوزخندی زد و با اون قیافه بدجنسش بهم نگاه کرد و گفت:نه نداره!هیچکی تورو دوست نداره!
اشک تو چشمام جمع شده بود عقب عقب رفتم و تکیه دادم به دیوار!یعنی مامانم منو واقعا دوست نداشت؟!از زن دایی متنفر بودم!
یه نگاه به شهاب کردم هنوز داشت دور حوض میدوید.
نگاهمو گردودنم سمت زن دایی حواسش به کار خودش بود.
یه دفعه خیز برداشتم سمت شهاب و هلش دادم تو حوض!
صدای جیغش با گریه من قاطی شد!
زن دایی افتاد دنبالم. داشتم از دستش فرار میکردم که خوردم به یکی همین که خواستم سرمو بلند کنم یه سیلی محکم برق از سرم پروند!
زن دایی فریاد میزد: دختره چش سفید.... ایشالا عذاتو بگیرن جای تولدت!
اقاجون رو کرد به زن دایی و گفت:تهمینه خانوم ساکت! میخوای همه بشنون؟
تهمینه با عصبانیت گفت:بشنون! داشت پسرمو میکشت!
بعد با نفرت به من نگاه کرد و گفت:حسابتو میذارم کف دستت!
ازش ترسیدم.
با این که اقاجون بدجوری زده بود تو صورتم میخواستم بهش پناه ببرم که بازومو گرفت و منو تو هوا بلند کرد.با صدای بلند داشتم گریه میکردم!
به شهاب نگاه کردم که تو بغل زن دایی داشت گریه میکرد.
اقاجون منو کشید سمت انباری با گریه گفتم:نه.... من از اونجا میترسم!
منو پرت کرد وسط انباری و گفت:همینجا میمونی تا ادم شی.فهمیدی!؟
تمام بدنم درد گرفته بود تا اومدم به خودم بجنبم رفت و در رو بست!با مشتام میکوبیدم به در و میگفتم:غلط کردم ... اقا جون...شهاب! شهاب بیا منو بنداز تو حوض! من میترسم!اقا جون!
هیچکس جوابمو نمیداد دست از در زدن برداشتم
یه نگاه به اطراف کردم همه جا تاریک بود.!همون طور که گریه میکردم هیکل کوچیکمو از رو زمین بلند کردم و از روی صندوقا بالا رفتم و نشستم زیر پنجره کوچیکی که به حیاط راه داشت.
هنوز داشتم گریه میکردم. از درد بندم میلرزیدم!
زن دایی داشت تو حیاط غر غر میکرد.یه دفعه سرشو برگردوند سمت انباری و گفت:کوفت!زهر مار! لال شی الهی!
دستمو گذاشتم تو دهنم از درد با دندونام به اون فشار می اوردم تا صدام دیگه بیرون نره!کم کم همون جا خوابم برد!
این اولین تولدی بود که به یاد می اوردم تولد 5 سالگیم!


چشمامو روی هم فشار دادم تا اشکام پایین بریزه!
بعد اروم بازشون کردم و به کیکو شمعای خاموش روش خیره شدم!
همون موقع در باز شد!
از جام بلند شدم مهران اومد داخل مطمئن بودم دروقفل کردم . همون موقع یه دسته کلید نو دستش دیدم!
یه ذره به اطراف نگاه کرد بالاخره منو کوشه خونه دید! اومد سمتم و گفت:حالت خوبه؟
اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:مگه تو کیلید داری؟
بدون این که جوابمو بده نشست رو به رومو و گفت:ببینمت؟!خوبی؟!
دستش که داشت می اومد سمتمو پس زدم و گفتم:خوبم!
به صورتم نگاه کرد و گفت:این همه اشکو از کجا میاری؟
اهی کشیدم و گفتم:میشه تنهام بذاری؟!
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:که باز گریه کنی؟
من:خواهش میکنم!
دستمو گرفت و گفت:پاشو ببینم!
ملتمسانه گفتم:مهران!
دستشو گذاشت پشت کمرم و به زور بلندم کرد و گفت:من کلی غذا سفارش دادم و کیک گرفتم .
من:حوصله ندارم!
نگاهم کرد و گفت:میای یا به زور ببرمت؟!
از قیافش معلوم بود شوخی نداره!
دنبالش راه افتادم و رفتیم خونش!
دستامو بغل گرفته بودم و به خونه که تزئیین شده بود نگاه میکردم.این نهایت ارزویی بود که میتونستم برای روز تولدم داشته باشم!
مهران از من جدا شد و رفت سمت اشپز خونه من همون طور سر جام ایستاده بودم و به بادکنکایی که همه جای خونه میشد پیداشون کرد نگاه میکردم.
مهران با کیک بزرگی که روش پر از شمع روشن بود از اشپزخونه اومد بیرون!با خنده گفت:تولد تولد ....تولدت مبارک!
همون طور که اشکام میریخت پایین میخندیدم.
کیکو گرفت جلومو گفت:زود باش ارزو کن!
با تعجب گفتم:چی کار کنم؟
لبخندی زد و گفت:وقتی ادم کیک تولدشو فوت میکنه باید یه ارزو بکنه!حالا ارزوتو بکن و شمعا رو فوت کن که دارن اب میشن!
با استرس نگاهش کردم نمیدونستم چه ارزویی باید بکنم.اصلا بلند نبودم ارزو کنم!
با نگرانی گفتم:من نمیدونم!
خندید و گفت:من به جات ارزو کنم؟
مردد نگاهش کردم .
چشماشو بست و یه چیزی زیر لب گفت. من:چی گفتی؟
_:ارزو کردم!
من:خب چی؟
خندید و گفت:تو فقط شمعاتو فوت کن!
فوتشون کردم . همون موقع مهران دکمه کنترلی که دستش بود رو فشار داد . یه اهنگ خارجی پخش شد!مهران کیکو گذاش کنار و دستامو گرفت.
من:چی کار میکنی؟
بدون این که جواب بده منو با اهنگ این طرف و اون طرف میچرخوند!
خندم گرفته بود گفتم:نکن!
مهران لبخندی زد و گفت:تو که اینقد قشنگ میخندی واسه چی همیشه نمیخندی؟!
لحنش طوری بود که باعث میشد خجالت بکشم!
سرمو انداختم پایین مهران دستامو بیشتر تو دستاش فشرد.
اروم گفتم:چرا این کارا رو میکنی؟
هیچی نگفت سرمو گرفتم بالا! منو تو بغل گرفت و گفت:میفهمی!
من:خب بگو!
_:صبر داشته باش!
بعد از رقص به زود کیکا رو به خوردم داد و پیتزاهایی که سفارش داده بود رو هم اوردنو خوردیم!
غذاشو تموم کرده بود از جاش بلند شد و گفت:زود بخور بیا تو هال!
نگاه به چند تا تیکه باقیمونده کردم و گفتم:دیگه نمیخوام!
سرشو تکون داد و از اشپزخونه رفت بیرون!
یه ذره از نوشابمو خوردم و از جام بلند شدم.
مهران با خونسردی نشسته بود رو مبل!رفتم و ایستادم رو به روش به کنارش اشاره کرد و گفت:بیا بشین!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بشین دیگه اخرشو خراب نکن!
رفتم نشستم کنارش دستشو از روی مبل گذاشت پشت سرم و گفت:واسه چی گریه میکردی؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چون کسی تا به حال واسم تولد نگرفته بود!
سرشو تکون داد و زل زد تو چشمام و گفت:الان خوشحالی!؟
نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم!
با نا امیدی گفت:خوشت نیومد؟
من:نه ..نه... عالی بود!
لبخندی زدم و گفتم:ممنونم!
قیافه جدی به خودش گرفت و گفت:میخوای بازم از این تولدا داشته باشی؟!
متوجه منظورش نشدم. دست کرد تو جیبش همون جعبه کوچیکو باز بیرون اورد و بازش کرد دستشو برد داخل چند ثانیه بعد حلقه ای که تو دستش بود بالا اورد و گفت:با من ازدواج میکنی؟!


مهران
باز ماتش برده بود. میترسیدم باز بخواد بذاره و بره با اون یکی دستم مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم:قبول میکنی؟
نگاهش بین حقله و چشمای من حرکت میکرد.
یه دفعه با حرص گفت:نه!
جا خوردم! انتظار نداشتم جواب رد بهم بده.
من:چی؟
اب دهنشو قورت داد و گفت:همه این کارا رو کردی که اخرش این مسخره بازیا رو در بیاری؟
با تعجب گفتم:چی داری میگی؟
دستمو حل داد پایی و گفت:تو چی داری میگی؟شوخیت گرفته؟
با اخم گفتم:به نظرت من دارم شوخی میکنم!
پوزخندی زد و گفت:مطمئنا زده به سرت!
من:اینی که الان میبینی دستمه نتیجه یه ماه فکر کردنه!
زل زد تو چشمام غمی که تو چشماش بود الان بیشتر خودشو نشون میداد . گفت:من شبیه یه شریک زندگیم؟!
من:یعنی چی؟
در حالی که صداش میلرزید گفت:این تصمیم خودته؟
من:معلومه!
_:یعنی خونوادت نمیدونن! نه؟!
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
اهی کشید و گفت:فکر میکنی اونا قبول میکنن؟
پس نگران این بود؟!مطمئن بودم اگه قبول نمیکردن من بازم این درخواستو از آوا میکردم!گفتم:تو نگران اون نباش!
دوباره چشماش پر از اشک شد گفت:به این فکر کردی که دورو بریات چی دربارت فکر میکنن؟!
من:آوا مطمئن باش تو واسم از هر چیزی مهم تری!
همون طور که چونش میلرزید گفت:باشه...باشه گیریم من قبول کنم!فردا روزی اگه بچه هات ازت چیزی درباره من بپرسن چی بهشون میگی؟میگی مامانتونو از تو کوچه پیدا کردم؟میگی خونش تو یه دخمه بیرون شهر بود؟میخوای بگی مادرتون کسیه که حتی خونواده خودشم نخواستنش حتی واسشون مهم نبود میمیره یا زنده میمونه؟اره؟میخوای اینا رو بهشون بگی؟
اینا رو میگفت و اشکاش پایین میریخت .
دستمو کشیدم رو گونشو و گفتم:نه میخوام بهشون بگم مادرتون یه دختر قوی و محکمه یکی که تو این دنیا من فقط عاشق اون شدم اون دختریه که تو بدترین شرایطم خودشو نباخت بلند شد و رو پای خودش ایستاد تا بزنه تو دهن تمام اونایی که بهش پشت کردن.
پوزخندی زد و گفت:مهران الان داغی داری اینا رو میگی!یه ماه یه سال اصلا 10 سال میتونی منو تحمل کنی! کی از یکی مثه من خوشش میاد؟!
دیگه نمیخواستم به حرفاش ادامه بده گرفتمش تو بغلم و گفتم:من خوشم میاد!
در حالی که سعی میکرد خودشو از تو بغلم بیرون بکشه گفت:مهران خواهش میکنم!
من:خواهش میکنم قبول کن!میخوام خوشبختت کنم آوا
با بغض گفت:من حق ندارم خوشبخت بشم!ولم کن! میرم از اینجا میرم مثه وقتی که نبودم. تو هم برو زندگیتو بکن!نمیخوام بعدا از کارت پشیمون بشی!
من:بیخود !مگه من میذارم بری؟
هینی کرد و گفت:خواهش میکنم!
سرمو بردم کنار گوششو گفتم:زدی زدنگی منو ریز و رو کردی بعدم میخوای بری؟دیگه چی کار کنم که بفهمی دوست دارم؟!
اینو که گفتم اروم شد و سرشو گرفت بالا بهش لبخند زدم و گفتم:خیلی دوست دارم!
لباشو جمع کرد و گفت:نباید اینجوری بشه!
من:چرا نشه؟
دوباره خواست خودشو ازم جدا کنه ولی اجازه ندادم!
لبشو گزید و گفت:اخه تو حیفی!
از حرفش خندم گرفت.چونشو گرفتم بالا و نگاهش کردم و گفتم:اونی که حیفه تویی!
اهی کشید و گفت:پس بذار فکر کنم! الان موقع تصمیم گیری نیست!
من:چقد وقت میخوای؟
شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم!
من:باشه فکر کن تا هر وقت خواستی!
سرشو تکون داد و گفت:میشه دستتو باز کنی؟
دستامو باز کردم ولی صورتمو بردم جلو که ببوسمش!دستشو گذاشت رو لبم و گفت:خرابش نکن!
از جاش بلند شد و گفت:اون کادو هم بهتره پیش خودت بمونه تا بعد!
سرشو تکون داد و گفت:به خاطر همه چی ممنون! امشب واقعا عالی بود.من دیگه میرم.
بعد با سرعت رفت سمت در.


اوا
وارد خونه شدم. دستامو که از روز هیجان به لرزاه افتاده بود مشت کردم و رفتم تو اتاق و نشستم روی تخت.نفسمو فوت کردم و گفتم:چطور با این همه تجربه اینجوری از من خواستگاری میکنه؟انتظار داشت به خاطر یه تولد جواب مثبت بهش بدم؟یا شایدم اینا همش یه بازی بود؟!
نمیدونستم عصبی باشم یا خوشحال در عین حال که از طرز بیانش خوشم نیومده بود دلم داشت ضعف میرفت !اصلا فکر نمیکردم که اون بخواد حتی به من اهمیت بده چه برسه به این که دوستم داشته باشه!
نمیدونستم باید چی کار کنم؟!
بلند شدم و گوشیمو از تو کمد برداشتم و براش پیام دادم:میشه یه هفته مرخصی بگیرم؟
جوابمو نداد .
باز نشستم روی تخت. باید برای مطمئن شدم از نیتش یه فکری میکردم.
به گوشیم نگاه کردم منتظر بودم تا جوابمو بده وهمون طور با پام ضرب گرفته بودم!
پنج دقیقه زل زده بودم به گوشی ولی جوئاب نداد!
گوشی رو انداختم یه گوشه تخت و گفتم:جواب نده! خودم نمیام!
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه .داشتم اب میخوردم که نگاهم افتاد به کیک و شمعایی که گوشه خونه بود!
لبخند محزونی زدم و رفتم سمتشون.
چهار زانو نشستم و کیکو از رو زمین برداشتم.زل زدم بهش و گفتم:هیچ فکرشو میکردی یه نفر دوستت داشته باشه آوا؟!
یکی یکی شمعا رو از توش در اوردم و گفتم:چرا ازش میترسی؟
خودم جواب خودمو دادم:چون از همه میترسم اونم یکی مثل بقیه!
_:اگه مثل بقیه بود پس تو اینجا چی کار میکنی؟! ببین واست چی کار کرده یه نگاه به این خونه بنداز.
_:واسه اون اینجا چیزی نیست!
_:پس واسه چی عادتاشو گذاشت کنار این چند وقت دیدی کسی رو بیاره خونش؟!میتونست بگه به تو ربطی نداره.
شمعا رو تو دستم جمع کردم و از جام بلند شدم همون موقع صدای گوشیمو بلند شد.
هر چی تو دستم بود گذاشتم رو میز و رفتم تو اتاق.
پیامی که فرستاده بود رو باز کردم
_:اگه بعد از یه هفته جوابمو میدی اره!
یه نفس عمیق کشیدم و گوشی و تو دستم فشردم.
تو یه هفته ای که گذشت اصلا مهرانو ندیدم خدا رو شکر خوب فهمیده بود که نمیخوام باهاش رو به رو بشم ولی حالا هفت روز گذشته بود.
ساعت هشت بود داشتم تو اشپزخونه شام درست میکردم که در زدن میدونستم مهرانه!
ضربان قلبم تند شد و کفگیر از دستم افتاد.به در نگاه کردم دوباره صداش بلند شدم.
با دستم صورتمو باد زدم و گفتم:اروم باش آوا... اورم.. فقط کافیه درو باز کنی و باهاش حرف بزنی.
رفتم سمت در و بازش کردم سرش پایین بود همین که خواست دوباره دستشو به در بکوبه گفتم:سلام!
سرشو اورد بالا و با لبخندی که رو لباش بود گفت:سلام!
همون طور سرجامو ایستاده بودیم و هیچی نمیگفتیم .مهران داشت به صورتم نگاه میکرد موهامو بردم پشت گوشمو و گفتم:بیا تو!
سرشو تکون داد و وارد شد.
یه نفس عمیق کشید و گفت:چه بویی میاد!
من:کوکو درست کردم!
نشست روی مبل و گفت:ایشالا قسمتون شه هر روز از این غذاها بخوریم!
هیچی نگفتم سرمو انداختم پایین و نشستم رو به روش!
زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:قسمت میشه؟
از حرف زدنش خندم میگرفت انگار یه بچه 15 ساله بود.
سرمو اوردم بالا و گفتم:هنوز سر حرفت هستی؟
تکیه داد به مبل و گفت:شک نکن!
انگشتای دستمو تو هم قفل کردم و گفتم:بهم گفتی من یه دختر قوی و محکمم مگه نه؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد . گفتم:تو منو به عنوان یه دختر عادی تو جامعه قبول داری؟!
از حرفام سر در نیاورده بود لبشو گزید و گفت:عادی که نه!
یه تای ابرومو دادم بالا . ادامه داد:از خیلیا بهتری!
لبخند محوی رو صورتم نشست. گفتم:من خیل بهش فکر کردم راستش منم یه جورایی ...
ادامه حرفمو نزدم دستای یخ زدم رو گذاشتم رو گونه های داغم .
مهران سرشو به سمت چپ کج کرد و گفت:یه جورایی چی؟
لبمو گزیدم و گفتم:چه جوری بگم یعنی یه حسایی دارم!
خندید و گفت:حس خوب یا بد!
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم:خب..خب ...نمیدونم!
خندید و گفت:قشنگ خجالت میکشی!
دستامو فرو کردم بین زانوهامو محکم زانوهامو به هم فشار دادم!
مهران به لحن مهربونی گفت:قبول میکنی؟
اب دهنمو قورت دادم و سرمو گرفتم بالا .
بهم لبخند زد و گفت:پس قبوله!
خواست بیاد بشینه کنارم که گفتم:به یه شرط!
هیچی نگفت فقط نگاهم کرد.
من:ببین شاید من کسی رو نداشته باشم ... شاید تنها باشم و برای هیچ کسی اهمیت نداشته باشم.اما دوست دارم اگه میخوام ازدواج کنم مثه یه دختر عادی باهام رفتار شه.
مهران:مطمئن باش هیچکس سرزنشت نمیکنه!تنها بودن تو انتخاب تو نبوده تقصیر خونوادته!
من:واقعا همین فکرو میکنی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
با نگرانی گفتم:پس میشه یه چیزی ازت بخوام؟!
لبخندی زد و گفت:تو جون بخواه!
سعی کردم استرسمو کنترل کنم . چشمامو بستم و گفتم:میشه با خونوادت بیای خواستگاری؟


با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟
من:میخوام مثه دخترای دیگه ازم خواستگاری بشه! میدونم خواسته زیادیه اما....
پرید وسط حرفمو گفت:اگه این کارو بکنم جواب مثبت میدی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اخماش تو هم بود. یه ذره فکر کرد و گفت:باشه!
من:چی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:تا چند روز دیگه میایم خواستگاری!ولی تو از الان جوابتمو به من دادی مگه نه؟!
این جوابش کافی بود تا خیال من راحت بشه دیگه مطمئن بودم میتونم با خیال راحت و بدون هیچ ترسی دوستش داشته باشم.
_:پس این حلقه رو دیگه باید ازم بگیری!
من:اما...
اومد نشست کنارم و گفت:دیگه اما نداریم!من قبول کردم تو هم قبول کردی!
مردد نگاهش کردم دستمو گرفت و حلقه رو کرد تو انگشتم.
پشت دستمو بوسید و گفت:از حالا دیگه مال منی!
با خجالت دستمو کشیدم عقب.
خندید و دستشو دور شونم حلقه کرد و گفت:تو که خجالتی نبودی!
خودمو جمع کردم و گفتم:اصلا بیا بیخیال بشیم!
با تعجب نگاهم کرد با نگرانی گفتم:من بلد نیستم عاشق بشم.
حلقه دستشو دور شونم تنگ تر کرد و گفت:خودم یادت میدم!
من:اگه نتونم چی؟
نگاهم کرد گفتم:من حتی بلد نیستم مثه دخترا رفتار کنم اونوقت......
انگشتشو گذاشت رو لبامو گفت:این دختری که الان اینجا نشسته اون پسری نیست که اون شب چاقو خورده بود.
دستشو کشید تو موهام که حالا تا روی گوشم بلند شده بودن و گفت:دیگه خبری از ارمان نیست!نه تنها ظاهرت بلکه کل وجودت داره آوا میشه!
با بغض گفتم:من میترسم!
سرمو گذاشت رو سینش و گفت:لازم نیست بترسی!من پیشتم!
خودمو ازش جدا کردم و گفتم:اگه خونوادت مخالفت کنن چی؟
_:مگه میتونن؟
شونه هامو انداختم بالا . گفت:وقتی اومدن اینجا واسه خواستگاری باورت میشه!
من:اگه پشیمون شدی چی؟
_:میشه اینقد ایه یاس نخونی دختر؟!
من:اما من میترسم!
منو محکم فشار داد و گفت:نترس نترس نترس.....
داشتم تو بغلش له میشدمحلش دادم عقب و گفتم:چی کار میکنی؟ولی همچنان داشت منو فشار میداد. یه دفعه گفت:این بوی چیه؟
از جام پریدم و گفتم:سوخت!


دویدم تو اشپزخونه و زیر گازو خاموش کردم زیر کوکو ها شبیه زغال شده بود و روش مزه سوختگی گرغته بود!
مهران اومد تو اشپزخونه دستشو زد به کمرشو گفت:نچ .. نچ... نچ.. نچ..سوزوندی!
استینمو کشیدم پایین و باهاش ماهیتابه رو از روی گاز برداشتم و گفتم:همش تقصیر توئه!
ماهیتابه رو گذاشتم تو سینک.
مهران تکیه داد به کابینت و گفت:حالا چی بخوریم!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نون و ماست!
_:چی؟
دستمو کشیدم رو شکمم و گفتم:وای دلم لک زده واسش!از وقتی اومدم اینجا نخوردم!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یکی ندونه میگه بریونیه اینجوری واسش ضعف میری!
من:تو میتونی بری هر چی دلت خواست بخوری!
رفتم سمت یخچال و گفتم:اتفاقا هم نون دارم هم ماست. نعنا و خیارم دارم!
یه ذره فکر کرد و گفت:پس برای منم درست کن!
برگشتم سمتش و گفتم:مطمئنی میخوای؟
دستاشو زد به همو گفت:فوقش سیر نمیشیم یه چیزی هم میخریم دیگه!
من:هر طور خودت راحتی!
سفره رو پهن کردم رو زمین و هر چی کا لازم بود رو بردم!
مهران نشسته بود سر سفره و به کاسه های که توش ماست ریخته بودم نگاه میکرد.
نشستم رو به روشو گفتم:خب نظرت چیه؟
یه تیکه نون برداشت و گفت:اخرین باری که خوردم حدود 20 سال پیش بود!
با تعجب گفتم:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:پیش به سوی دنیای کودکی و خونه مادربزرگ!
بعد شروع کرد به خوردن!

*********
مهران

تو جام غلط زدم . دل دردم اجازه نمیداد بخوابم از جام بلند شدم و در حالی که به سمت دستشویی میرفتم گفتم:یکی نیست بگه وقتی میدونی ماست و خیار بهت نمیسازه مجبوری اینقد بخوری؟!
تاصبح خوابم نبرد ولی خدا رو شکر حالم خوب شد و تو بیمارستان هم کار انچنانی نداشتم که مشکلی واسم درست بشه!
ساعت دو و نیم بود که از بیمارستان زدم بیرون چند تا خیابون اون طرف تر کنار یه کیوسک تلفن پارک کردم.
پیاد شدم و رفتم سمت تلفن و شماره ای که شیده بهم داده بود رو گرفتم.
_:بله؟
من:سلام!
_:سلام بفرمایید؟!
من:شما باید همسر اقا بهراد باشین درسته!
_:بله! امرتون!
من:ببخشید خانوم شوهرتون خونس؟
_:نه!چرا به گوشی خودشون زنگ نمیزنین!
من:میخواستم با خودتون صحبت کنم!
_:با من؟!
من:بله با شما!ببخشید شما میدونستین که شوهرتون تو یه خونه فساد رفت و امد داره؟!
_:چی داری میگی اقا؟
من:ببینید من دارم واقعیتو میگم خواستم خبرتون کنم که مراقب خودتون باشید مردایی که پاشون چنین جاهایی باز میشه ممکنه هر بیماری داشته باشن!
_:شما؟
من:مهم نیست من کیم! فقط خواستم خبر بدم.خداحافظتون!
_:الو...الو...
گوشی رو یه کم گرفتم عقب!
_:اقا یه لحظه!قطع نکنید لطفا!
کارتو کشیدم بیرون! واسه شروع همین کافی بود!
برگشتم و سوار ماشین شدم . همون موقع تلفنم زنگ خورد.
من:بله؟
_:سلام اقای دکتر!
من:به به سلام اقای حیدری!خوب هستین؟
_:خیلی ممنون به لطف شما دیگه خوب شدم!
من:خدا رو شکر!
_:میخواستم درباره خانوم کریمی ازتون سوال کنم!
من:بفرمایید!
_:اگه مدارکشونو اماده کنن مشکل سوابقشون حله!
من:واقعا؟
_:بله! اگه خدا بخواد میتونن خرداد بیان و امتحاناشونو بدن!
من:باشه! من مدارکشونو اماده میکنم و میارم خدمتتون!
_:باشه پس من منتظرم!
من:خیلی لطف کردین
_:خواهش میکنم کار دیگه ای هم اگه از دستم بیاد خوشحال میشم کمکتون کنم!
من:شما لطف دارین تا همینجا هم خیلی ازتون ممنونم!
_:اختیار دارین اقای دکتر من زندگیمو مدیون شمام!
من:وظیفه بوده اقا.
_:شما بزرگی!خب من دیگه مزاحمتون نمیشم
من:دستتون درد نکنه من همین فردا همه مدارکو میارم خدممتون!
_:باشه!
من:پس فعلا!
_:خدانگهدارتون!
گوشی رو قطع کردم و گفتم:خب اینم از این!


بعد از این که ناهارمو خرودم به سمت مطب راه افتادم.
وارد مطب شدم آوا طبق معمول مشغول بررسی برگه ها بود.
من:سلام!
سرشو گرفت بالا و گفت:سلام!
یه نگاه به حلقه ای که تو دستش بود انداختم و گفتم:خوبی؟
لبخندی زد و گفت:ممنون!خسته نباشی!
پلکامو اروم رو هم گذاشتم و بازشون کردم و گفتم:مرسی . سلامت باشی!
لبخند زد.به اتاق گلسا اشاره کردم و گفتم:هنوز نیومده؟!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:نه!
بعد به ساعتی که رو دیوار بود نگاه کرد و گفت:تو هم زود اومدی!
رفتم جلو و تکیه دادم به میز و گفتم:اوهوم!کارم زود تموم شد.
به صورتش نگاه کردم و گفتم:خانوم من چطوره؟
دوباره لپاش گل انداخت ولی این دفعه به جای این که سرشو بندازه پایین با مشت کوبید تو بازومو گفت:به من نگو خانوم من!
بازومو گرفتم و گفتم:اره با این دست سنگینی که تو داری باید بگم آقای من!
بینیشو جمع کرد و گفت:پاشو برو من از لوس بازی خوشم نمیاد!
لپشو کشیدم و گفتم:باید عادت کنی!
بعد از جام بلند شدم که برم تو اتاق!همون موقع یه نفر وارد شد.برگشتم گلسا رو دیدم که تو چهار چوب در ایستاده بود.
از رنگ پریدش معلوم بود که ترسیده!
دستمو تکیه دادم به میز آوا و رو کردم به گلسا و گفتم: به به سلام! خانوم دکتر مشتاق دیدار!
با دستپاچگی گفت:سلام!
پوزخندی زدم و گفتم:چند روزه بی صدا میرین و میاین! مشکلی پیش اومده؟!
خودشو نباخت صاف ایستاد و گفت:نه خیر فقط سرم شلوغ بود!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:اهان که اینطور!
بعد رو کردم به آوا و گفتم:عزیزم من میرم تو اتاق لطفا برام چایی و بیسکوییت بیار!
آوا سرشو تکون داد و گفت:حتما!
بعد رفتم سمت اتاقم و درو بستم!
دیدن حقله ای که تو دست آوا بود براش بهترین تنبیه بود با شرایطی هم که پیدا کرده بود مطمئن بودم که به همین زودی دمشو میذاره رو گولش و از اینجا میره!
رفتم نشستم پشت میز میدونستم فعلا مریض ندارم.
گوشیمو در اوردم و شماره خونه رو گرفتم.
_:بله؟
من:به به ببین کی گوشی رو برداشته!
_:مهران تویی؟
من:مامان دستت درد نکنه دیگه پسر خودتم نمیشناسی؟خوبه چند روز پیش منو دیدی؟
_:مگه میشه نشناسم پسر؟!اخه تو هیچوقت این وقت روز زنگ نمیزدی؟!
من:خب ناراحتی قطع کنم!
_:نه پسر این چه حرفیه؟! حالت خوبه؟کجایی؟
من:مرسی خوبم ! الان مطبم!
_:ناهار خوردی؟
با خنده گفتم:بله!
_:اینقد کار نکن پسر مگه تو چند ساله!خسته میشی !
با خنده گفتم:اگه به حرف شما باشه که من باید بشینم تو خونه یکی برام بشوره و پزره و بیاره و جمع کنه پول دربیاره!
_:من پسر به دنیا نیاوردم بزرگ کنم که همه این کارا رو خودش بکنه!
با خنده گفتم:ای بنازم به این مامان که اینقد هوامو داره!
_:الهی من فدای تو!
من:خدا نکنه!خب حالا بریم سر اصل مطلب
_:چیزی شده؟
من:نه نترس چیزی نیست! من امشب میام خونه مهمون دعوت نکنی!
_:میای اینجا؟
من:مامان چقد تعجب میکنی تو امروز!
_:خب داری حرف تعجب بر انگیز میزنی! راستشو بگوببینم اتفاقی افتاده؟من طاقتشو دارم!
با خنده گفتم:هیچی نشده مامان مطمئن باش خیره!
_:خب الهی شکر . بگو ببینم چیه که اینقد خیر شده میخوای بیای خونه!
من:نه دیگه مامان من! صبر داشته باشین من شب میام همه چیزو واستون میگم!
_:اخرش منو دق میدی پسر
من:خدا نکنه.
همون موقع در باز شد و آوا با سینی چای اومد داخل!
من:خب دیگه مامان شب میبینمت!کاری نداری؟
_:نه پسرم! منتظرتم!
من:باشه خدافظ
_:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم آوا سینی رو گذاشت رو میز . گفتم:امشب میرم که خبرو بهشون بدم!
نفس عمیقی کشید و گفت:خدا به خیر کنه!
من:با شروع کردی؟
با نگرانی گفت:بابات باز نیاد سراغم!
من:برو اینقد هم واسه خودت فکر و خیال نکن! تا من هستم از هیچی نترس!
اهی کشید و گفت:باشه!
لبخندی زدم و گفتم:ممنون اقای من!
چشم غره ای به من رفت و گفت:قابلی نداشت خانومم!
خندیدم!
سرشو خم کرد و گفت:من دیگه میرم به کارام برسم!
من:باشه!
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت تکیه دادم به صندلی و لبخند زدم. واقعا از انتخابم راضی بودم.


عصر بعد از رسوندن اوا . رفتم خونه مامان و بابا.
وارد خونه شدم مامانم خودشو انداخت تو بغل منو و گفت:الهی قربونت برم پسرم!
دستمو گذاشتم رو کمرش گونه و پیشونیم رو بوسید و گفت:الهی خدا خیرش بده باعث و بانیشو!
من:باعث بانی چیو؟
لبخند مهربونی زد و گفت:باعث و بانی چیزی که تورو کشونده اینجا دیگه!
خندیدم و گفتم:الهی آمین!
دستمو گرفت و گفت:بیا پسر بیا بریم داخل!
همون طور که راهرو رو طی میکردیم گفت:شام خوردی؟
من:نه!
_:خب خوبه خدا رو شکر گفتم :گلی خانوم برات غذای مورد علاقتو بپزه!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:به به از سبزی پلو با ماهی که نمیشه گذشت تازه اگه دستپخت گلی خانومم باشه!
وارد پذیرایی شدیم بابا اخماشو کشیده بود رو همون و با کنترلی که تو دستش بود شبکه ها رو اینور و اونور میکرد.
مامان دستشو گذاشت پشت شونمو و گفت:ببین کی اومده!
بابا زیر چشمی نگاهم کرد. من:سلام!
سرشو تکون داد.
جای این که من توپم پر باشه اون اعصابش به هم ریخته بود.
با مامان نشستیم روی مبل!
مامان بلند گفت:گلی خانوم! بی زحمت یه چایی بیار!
صداش از اشپز خونه اومد:باشه خانوم!
مامان دستمو بین دستاش گرفت و گفت:خب ببینم خوبی؟تو مهمونی زیاد نشد ببینمت.نمیدونی چقد دلم واست تنگ شده بود!
با خنده گفتم:مامان داری لوسم میکنی!
لبخندی زد و با عشق گفت:قربونت برم الهی یه دونه پسر که بیشتر ندارم!
نمیدونم چرا حس میکردم محبتاش یه کم زیاد تر از حد معمول شده ولی گذاشتم به پای دلتنگیش!
گلی خانوم با یه سینی چای و کیک شکلاتی که مطمئنا خودش پخته بود از اشپزخونه خارج شد . بعد از این که چاییا رو گذاشت رفت.
داشتم چایی میخوردم زیر چشمی به بابا نگاه کردم با همون قیافه عبوث زل زده بود به تلوزیون!
رو کردم به مامان و گفتم:مثه این که بد موقع اومدم!
چشم غره ای به بابا رفت و گفت:ولش کن!
من:اخه میخوام با هر دوتاتون صحبت کنم!
این جمله رو بلند گفتم که بابا هم بشنوه!
مامان سرشو تکون داد و گفت:ما هر دوتنامون سرو پا گوشیم!
بعد خطاب به بابا گفت:مگه نه آقا!
آقا رو چنان با حرص گفت که حس کردم دلش میخواد با مشت بکوبه توصورت بابا!
بابا با اکراه نگاهشو از تلوزیون گرفت و به من خیره شد!
صاف نشستم و گفتم:میشه تلوزیونو خاموش کنین؟
پوفی کرد و کاری که خواستمو انجام داد.
به هر دوشون نیم نگاهی انداختم و گفتم:موضوعی که میخوام دربارش حرف بزنم خیلی مهمه فقط میخوام خوب به حرفام گوش کنید و بدون هیچ قضاوت غلطی نظرتونو بگین!
رو کردم به مامان و گفتم:لطفا از رو احساسات هم عکس العمل نشنون ندین!
هر دو نگاه منتظرشونو به من دوختن!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:من میخوام ازدواج کنم!
بابا هنوز بدون هیچ حرفی فقط نگاهم میکرد.اما مامان همین که خواست با نفسی که گرفت شروع کنه به حرف زدن جلوشو گرفتم و گفتم:ولی نه با نادیا!
انگار یه پارچ اب یخ خالی کرده باشن رو سر مامان با صدای نسبتا بلندی گفت:پس باکی!
نگاهش کردم و گفتم:با دختری که خودم میخوام!
زیر چشمی بابا رو نگاه کردم برای اولین بار خیلی جالب بود که میدیدم در برابرم موضع نگرفت.
مامان:اخه یعنی چی؟!مگه نادیا چی کم داره!
پوفی کردم و گفتم:مادر من کسی نگفت نادیا چیزی کم داره ولی من اونو چندین ساله میشناسم فکر کنم با این سن بتونم تشخیص بدم کی به دردم نمیخوره و کی نمیخوره!
بابا پوزخند زد. خیالم راحت شد فکر میکردم کسی که رو به روم نشسته بابای خودم نیست!
مامان نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:حالا ببینم این دختری که میگی کی هست؟!
من:شما نمیشناسیدن!
مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:یعنی به ادم غریبه بیشتر از دختر خالت اعتماد میکنی؟!
همون موقع بابا گفت:خانوم! بذار حرفشو بزنه!
با تعجب به بابا نگاه کردم.سرشو تکون داد و گفت:خب؟
مردد نگاهش کردم و گفتم:بهتره بگم منشیه مطبمه!
مامان دستشو محکم زد تو صورتش! چشم غره ای که بابا بهش رفت مجبورش کرد ساکت بمونه!
گفتم:طبقه ی بالای خونه رو هم بهش اجاره دادم. متاسفانه خونوادشو از دست داده ولی نمیخوام به خاطر این فکرای بد دربارش بکنین چون من از همه نظر بهش اعتماد دارم!فقط یه مشکل داره اونم اینه که 18 سالشه!
بابا ابروهاشو داد بالا ولی همچنان با حوصله داشت به حرفام گوش میداد مامان که دیگه طاقتش تموم شده بود گفت:ببین چه دوره زمونه ای شده! دختر به دختره 18 ساله هم نمیشه اعتماد کرد...
برگشتم و نگاهش کردم.
اخمی کرد و گفت:چیه؟مگه دروغ میگم خدا میدونه چطوری واست دلبری کرده که اینجوری خامت کرده!
بابا از جاش بلند شد و گفت:پاشو بیا بیرون!
سرمو بردم بالا و گفتم:با منی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و به مامان گفت:شما بهتره کمک گلی خانوم میز شامو بچینی!
مامان چشماشو ریزکرد با غیض نگاهشو از بابا گرفت.
رفتار مامان کاملا عادی بود ولی اصلا انتظار نداشتم بابا چنین عکس العملی نشون بده.برای همین
متعجب از کاراش از جام بلند شدم و راه افتادم دنبالش!

از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن طبقه ی بالا شدیم بابا با خونسردی نشست روی مبل و گفت:خب حالا دقیق و کامل برام بگو این دختره کیه!
دستامو کردم تو جیبم و گفتم:الان دو سه ماهی هست که میشناسمش.و باید بگم که دوستش هم دارم!
سرشو کج کرد و گفت:همون دخترس؟
من:کدوم!
_:همونی که تو بیمارستان بود.
نمیخواستم این موضوعو مطرح کنم.گفتم:اره!
منتظر یه عکس العمل تند بودم که گفت:که این طور!
این خونسردی بیش از حدش خیلی اعصابمو خورد میکرد نشستم رو به روشو گفتم:من تصمیمم رو گرفتم!
نفس عمیقی کشید و گفت:خب چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مشکلی با این قضیه ندارین؟
پوزخندی زد و گفت:مگه نگفتی دوسش داری!
داشتم از تعجب شاخ در می اوردم!
من:چرا گفتم!
سرشو اورد بالا و گفت:خب پس حرفی نمیمونه.
من:یعنی قبول کردین؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:مگه همینو نمیخواستی!
دهنم باز مونده بود واقعا نمیدونستم چی بگم!فقط سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
فقط بهش بگو باید ببینمش!
من:منم همینو میخواستم! میخوام باهام بیاین خواستگاری!
لبخند کجی زد و گفت:خواستگاری؟
من:اره میخوام رسما ازش خواستگاری کنم!
_:خوبه!اما باید بدونی رضایت من دلیلی نمیشه واسه رضایت مادرت! اگه بتونی اونو راضی کنی خواستگاری هم میریم!اما قبل از اون میخوام تنها با این دختره حرف بزنم!
من:اهان پس نقشتون اینه!
با حالت جدی تو صورتم نگاه کرد و گفت:داری اشتباه میکنی!من هیچ نقشه ای ندارم مطمئن باش اگه میخواستم مخالفت کنم اول تو روی خودت میگفتم و بعد اقدام میکردم!
من:انتظار داری بعد از اون ماجراها حرفاتونو باور کنم؟!
_:تو میخوای خودت واسه زندگی خودت تصمیم بگیری مگه نه؟!منم میخوام این فرصتو بهت بدم! انشگت اشارشو گرفت بالا و گفت:اما پشیمونیش پای خودت!
من:مطمئنم که پشیمون نمیشم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس حرفی باقی نمیمونه!فقط بهش بگو یه روز باید ببینمش! هر موقع هم که بخواین من وقت دارم!
لبامو رو هم فشردم و بعد از چند ثانیه گفتم:باشه!فقط این که شما مامانو بیارین خواستگاری نمیخوام راضی بشه فقط میخوام حضور داشته باشه!
تو چشمام خیره شد و گفت:باشه!
من:بهتره هیچ نقشه ای تو کار نباشه چون من با آوا ازدواج میکنم!به هر قیمتی که شده!
پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت:از طرف من هیچ مشکلی نیست!
سرموتکون دادم و گفتم:باشه!
ولی همچنان مشکوک بودم!
از جاش بلند شد و گفت:خب دیگه بهتره بریم پایین!
بعد از جاش بلند شد و رفت سمت راه پله!
من:بابا!
برگشت سمتم!از حرفی که میخواستم بزنم منصرف شدم این رضایت هر چند ساختی به نفع من بود نمیخواستم همین شانسی هم که به این راحتی به دست اورده بودم رو از دست بدم!
سرمو تکون دادم و گفتم:هیچی! بهتره بریم!
بعد از پله ها پایین رفتیم!


وارد اشپزخونه شدیم مامان که نشسته بود پشت میز سرشو اورد بالا و مردد به هر دوی ما نگاه کرد بابا چیزی نگفت و نشست سر میز!
مامان غر غر کنان گفت:خوبه والا میان منشی پسر مردم میشن بعدشم خودشونو میبندن به طرف! چه ادمای بی چشم و رویی پیدا شده!
قاشق رو تو دستم محکم فشار دادم. حقش بود هر چی درباره نادیا میدونستم همون جا بگم که دیگه این حرفا رو نزنه!
_:باز خوبه این بابات بود جلوتونو بگیره! تو که انگار خیلی جدی شده بودی که اومدی به ما هم خبر بدی!
همون موقع بابا گفت:قرار خواستگاری رو بذار واسه اخر این هفته!
مامان با تعجب گفت:چی؟
بدون توجه به مامان گفتم:باشه!
مامان با تعجب گفت:خواستگاری کی؟بگو ببینم!
بابا با خونسردی گفت:خواستگاری همین دختره!
مامان صورتشو چنگ انداخت و گفت:کدوم دختره؟!
بابا پوفی کرد و گفت:میشه اینقد جیغ نزنی؟
_:چی داری میگی؟یعنی تو قبول کردی؟
من:مامان!
با حرص برگشت سمتم و گفت:مامان و کوفت مامان و زهر مار بچه بزرگ کردم بدم دست یه غربیه بی کس و کار؟!
دیگه طاقتم تموم شد از جام بلند شدم و گفتم:لابد نادیا مناسب منه!
بابا اینبار منو خطاب قرارا داد:بس کن!
مامان که باز فاز گریه برداشته بود گفت:یعنی تو میگی دختر معصوم خواهر من کمتر از یه دختر بی کس و کاره؟!یعنی دختر مردمو به کسی که میشناسیش ترجیح میدی؟دستمم درد نکنه با این تربیت کردنم!
سرمو به دوطرف تکون دادم و گفتم:محض اطلاعت مادر من مطمئن باش چون خیلی خوب نادیا رو میشناسم حاضر نیستم حتی بهش نزدیک بشم چه برسه به این که باهاش زندگی کنم!من نمیخوام فردا پس فردا بچه هام گله کنن که چرا یه مادر نا نجیب دارن....
دیگه به حرفام ادامه ندادم میدونستم اگه چیزی بگم مامان همشو انگار میکنه و در اخر هم یه دردسر برای خودم درست میشه!
رفتم سمت پذیرایی و درحالی که کتم رو بر میداشتم گفتم:خداحافظ .
و بدون این که منتظر جواب کسی باشم از خونه زدم بیرون.
سوار ماشین شدم و تکیه دادم به صندلی دستم کشیدم تو موهامو یه نفس عمیق کشیدم حد اقل جای شکرش باقی بود که حالا فقط با یه نفر طرفم! ولی هنوز هم موافقت بابا برام عجیب بود مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسس!
گوشی قدیمیم زنگ خوزد.
از تو داشبورد درش اوردم
من:الو؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام چی شد؟
_:همون طور که خواستی مجبورش کردم شب بمونه!
من:الان پیششی؟
_:اره!
من:از کجا داری زنگ میزنی؟
_:نگران نباش رفته دارو خونه تا بیاد وقت داریم حرف بزنیم!
من:خوبه ببین میخوام حواست به خودت باشه نمیخوام مشکلی واست درست بشه یه جوری رفتار کن که خودش ازت بخواد دیگه نری پیشش خب؟!
_:نگران نباش من کارمو خوب بلدم!
من:خونتو چی کار کردی گذاشتی برای فروش؟
_:امروز دوتا مشتری اومدن ولی هنوز کسی برای خرید نیومده!
من:باشه به محض این که خونتو فروختی به من خبر بده! یادت باشه اگه امیر چیزی بفهمه برای خودت بد میشه من نمیخوام تو هم گیر بیفتی!
_:میدونم!
صداشو اورد پایین و گفت:مثه این که اومد ! من باید قطع کنم!
من:باشه خداحظ!
گوشی رو قطع کردمو ماشینو به حرکت در اوردم. دوباره دم یه کیوسک تلفن ایستادم و شماره اون زنو گرفتم.
_:الو؟
بدون هیچ مقدمه چینی گفتم:میدونی الان شوهرت کجاست؟
_:تو همونی که صبح زنگ زدی؟تو کی هستی؟چی از جون من میخوای؟
من:خانوم محترم من فقط میخوام کمکتون کنم! مطمئن باشید نه هیچ پدر کشتگی با شما دارم نه با شوهرت!اون الان خونه نیست درسته؟!
_:اقای محترم شوهر من الان شیفته کاریشه!
من:اوه! شیفت کاری پیش یه دختر جوون !!
_:منظورت از این حرفا چیه؟
من:منظوری ندارم خانوم! میتونی زنگ بزنی سر کار شوهرت ببینی واقعا سر کاره یا نه!شب خوبی رو داشته باشید!
اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم!
*********
آوا
در حالی که چشمم به تلوزیون بود داشتم ناخونامو میجویدم ! اصلا حواسم به فیلم نبود میترسیدم بعد از حرف زدن مهران با خونوادش باباش بخواد بلایی سرم بیاره!
همون طور تو فکر بودم که صدای زنگ موبایلم منو از جا پروند!


شماره ناشناس بود .
من:بله؟
کسی جوابمو نداد .
من:الو؟!
بازم کسی حرف نزد!
با حرص گفتم:مرض داری؟!
.....
گوشی رو قطع کردم و موبایلمو انداختم کنار دستم روی مبل.
پاهامو جمع کردم و دستمو دورش حقله کردم.
میترسدم ولی دقیقا نمیدونستم از چی!؟
تلوزیون رو خاموش کردم همون موقع صدای بسته شدن در رو شنیدم!
رفتم دم پنجره مهران بود که داشت در ماشینشو قفل میکرد.انتظار داشتم بیاد بالا ولی نیومد!
منم به ناچار رفتم که بخوابم!
فردا ظهر وقتی رسیدم مطب دیدم گلسا نشسته تو اشپزخونه نمیدونستم چرا اینقدر زود اومده. قبل از این که برم سر کارم گفتم:سلام!
نگاهی سر تا پای من کرد و با بی تفاوتی سرشو به علامت مثبت تکون داد!
شونه هامو انداختم بالا و رفتم سر میزم!
داشتم لیست بیمارا رو مینوشتم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه!
سرمو گرفتم بالا دیدم گلسا ایستاده روبه روم و دستاشو تکیه داده به میز!
با تعجب نگاهش کردم گفت:دقت نکرده بودم چپ دستی!
به دستم یه نگاه انداختم و گفتم:اره چپ دستم!
_:حلقه قشنگیه!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:ممنون!
_:مگه تو و مهرا با هم نبودین؟!
من:چرا بودیم!
پوزخندی زد و گفت:نگو که هم میخوای ازدواج کنی هم با یه نفر رابطه داشته باشی!
نگاهش کردم و گفتم:اگه هر دوتاشون یه نفر باشن فکر نکنم مشکلی باشه!
چشماش گرد شد! یعنی فکر میکرد این از طرف کس دیگه ایه؟!
با اکراه نگاهی به من کرد و گفت:یعنی میخوای بگی قراره با مهران ازدواج کنی؟!
من:نکنه باید از تو اجازه میگرفتیم؟!
پوزخندی زد و گفت:اوه میبینم زبونم در اوردی!
پوزخندی زدم و گفتم:خوشم میاد پر رویی!
دستشو زد به کمرشو گفت:من پر روام یا تو؟هیچکس غیر از من نتونسته مهرانو به دست بیاره از این به بعدم نمیتونه! محض اطلاعت بگم من اولین دوست دخترش بودم .
پوزخندی زدم و گفتم:محض اطلاعت منم اخریش بودم .بعدم باید اینو بدونی اگه به دستش می اوردی الان وضعت این نبود! لازمم نبود با اون پسره احمق واسش برنامه بریزی همه این کارات نشون میده چقد ازت بدش می اومده که تو هم از حرصت مجبور شدی این کارا رو بکنی پس حرف زیادی نزن!
_:تو یه الف بچه میخوای رقیب من بشی!
من:انگار درست متوجه نشدی؟!
انگشتمو اوردم بالا و گفتم:ما قراره ازدواج کنیم!
پوزخندی زد و گفت:اخه با توی جوجه؟!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:نه با یه پیر دختر!
اینو که گفتم جوش اورد . با حرص گفت:داری گنده تر از دهنت حرف میزنی!
از جام بلند شدم و چشم تو چشمش ایستادم و گفتم:حقیقت تلخه عزیزم!


به چشمام نگاه کرد انگار داشت به یه چیزی فکر میکرد. بعد سریع یه پوزخند نشوند رو لباش و گفت:ترجیح میدم پیر دختر باشم تا یکی مثله تو!
یه تای ابرومو دادم بالا!لبخندی کجی روی صورتش نشست و گفت:حداقل کسی از روی ترحم باهام ازدواج نمیکنه!
نگاهشو ازم گرفت و در حالی که میرفت سمت اتاقش گفت:من نه بی کس و کارم نه بی سواد و بی پول.
تکیه داد به در و ادامه داد:بهتره به این ازدواج زیاد دل نبندی! اینجور ازدواجا اغلب زود از هم میپاشه!
چشمامو تو حدقه تکون دادم و گفتم:حسودی از سر و روت میباره!
خنده ریزی کرد و گفت:به هم میرسیم!فعلا خوشحال باش کوچولو!
چشمامو ریز کردم و بینیمو جمع کردم!
سرشو تکون داد و رفت تو اتاق!
آب دهنمو قورت دادم و نشستم سر جام.
نباید به حرفاش توجه میکردم قصدش فقط عصبی کردن من بود
مشغول نوشتن شدم ولی فکرمو بدجور مشغول کرده بود.
یعنی مهران هم دلش برام سوخته بود؟یعنی هیچ حس دیگه ای نداشت؟!اگه مهران از ازدواج با من پشیمون میشد چی؟!نه ! باید کاری میکردم که اینجوری نشه!مشکل اینبا بود که اصلا نمیدونستم وظیفم تو یه زندگی مشترک چیه چه برسه به این که بخوام به بهترین شکل انجامش بدم!
خودکارو به حالت عصبی بین دستام تکون میدادم ترسم دو برابر شده بود!
سرمو گذاشتم روی میز اگه باهاش ازدواج میکردم و سرم هوو میاورد؟!
اهی کشیدمو گفتم:نه اگه دوسم نداشت که....
همون موقع صدای مهرانو نشیدم.
_:باشه... ساعت 9 !
_:کاری نداری؟
_:خب پس فعلا!
سرمو اوردم بالا داشت با گوشی حرف میزد!
دستشو گذاشت رو سینش و یه کم خم شد! با بی حوصلگی گفتم: سلام!
باز خودکارو گرفتم دستم و تند تند تکونش دادم!
_:هنوز کسی نیومده؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم!
اومد جلو و خودکارو از دستم گرفت و گفت:خوبی؟!
بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!
بعد دستمو بردم جلو تا خودکارو ازش بگیرم
دستشو کشید عقب و گفت:معلومه!
من:اینا رو ننوشتم!
باز دستمو دراز کردم!
دستشو تا اونجا که میتونست عقب برد.از جام بلند شدم و گفتم:نکن!
دستشو گرفت بالا رو پنجه بلند شدم تا بگیرمش ولی من کجا و اون کجا!همون موقع دستمو گرفت و فاصلشو با من کم کرد.
با تعجب نگاهش کردم!
دستشو اورد پایین خودکارو داد تو دستم و دستمو گرفت و گفت:حالا بگو چته!
گفتم:هیچی!
خواستم بشینم که دستشو دور کمرم حلقه کرد!
من:نکن!
_:بگو چته تا ولت کنم!
لبمو گزیدم و گفتم:یکی میبینه!
حلقه دستشو تنگ تر کرد و گفت:واسم مهم نیست!
با درموندگی گفتم:به خدا هیچی نیست!
همون موقع گلسا از اتاقش اومد بیرون!
نگاه متعجبش رو ما ثابت موند!
ولی بدون این که خودشو ببازه با حرص گفت:اینجا مطبه!
دستمو گذاشتم رو دست مهران تا ولم کنه ولی چنین قصدی نداشت. بدون توجه به حرف گلسا گفت:میگی یا میخوای تا وقتی مریضا میان همینجوری باشی؟
گلسا که دید وجودش اصلا مهم نیست ایشی گفت و رفت تو اشپزخونه!
سرمو گرفتم پایین و گفتم:ابرومون رفت!
مهران خندید و گفت:بحثو عوض نکن!
من:اخه اینجا جای این کاراس؟!
منو کشوند سمت اتاق!
من:چی کار میکنی؟
منو کشید تو اتاقو در رو بست!
تکیه دادم به در با ترس گفتم:چرا اینجوری شدی امروز؟!


دستشو تکیه داد به در و تو چشمام نگاه کرد و خنده گفت:نگو از من میترسی!
با لبای اویزون نگاهش کردم!
لپمو کشید و با خنده گفت:من که این همه صبر کردم یه ذره دیگه هم روش! هوم؟
فقط نگاهش کردم!
لبخندی زد و گفت:خب حالا بگو چی شده!
یه ذره هلش دادم عقب ولی هیچ حرکتی نکرد گفتم:اگه یه کم بری عقب میگم!
_:من جام راحته!
پوفی کردم و گفتم:هیچی نیست!
_:هیچی؟
من:هیچی!
منو بغل کرد و گفت:که هیچی!
داشتم له میشدم.من:مهران!؟
خندید و گفت:جانم؟!
از لحنش معلوم بود قصدش فقط اذیت کردنه!
من:بذار برم سرکارم!
_:نه!
سرمو گرفتم بالا وبا تعجب گفتم:نه؟!الان دیگه مریضا میان!
_:کارت دارم! اینقد وول نخور!
اروم گرفتم ببینم چی میخواد بگه!
پیشونیشو چسبوند به پیشونی منو گفت:بابام موافقت کرد!
دهنم از تعجب باز شد!
با چشای گرد شدم نگاهش کردم!
خندید و گفت:دقیقا منم وقتی شنیدم مثه تو شدم!
من:یعنی.... یعنی..
ادامش تو دهنم نمیچرخید!
مهران:اره یعنی این که با خواستگاری هم موافقه!فقط یه چیزی!
لحنش نگران کننده بود! چشماشو بست و گفت:ازم خواسته تورو ببرم پیشش که باهاش حرف بزنی!
خودمو کشیدم عقب و گفتم:تنها؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با نگرانی گفتم:چی کارم داره؟!
لبخندی زد و گفت:نترس من همون جا میمونم حواسم بهت هست!
من:اخه...
_:اخه نداره!فقط میخوام یه چیزی رو بهت بگم.اگه خواست حرفی بزنه که با درگیر کردن فکرت یا تهدید یا هر چیز دیگه که تورو منصرف کنه قول بده روت اثری نذاره!
مردد نگاهش کردم .
گفت:چیزی و.اسه پنهان کردن نیست! تو منو میشناسی مگه نه!
یاد اون دختری افتادم که تو خونش بود. یه دفعه قلبم فشرده شد.بغضمو قورت دادم و گفتم:باشه!


_:افرین دختر خوب!
چشمای نگرانمو دوختم بهش و گفتم:کی میخواد منو ببینه!
نشست روی صندلیشو گفت:همین امشب!
من:چی؟امشب؟
دستمو گرفت و گفت:اره!
من:اما من نمیتونم...
_:اما نداریم! گفتم که من باهات میام میشینم تو ماشین حرفاتون که تموم شد خودم میبرمت! هیچ خطری هم نیست قول میدم!
من:اما اگه یه نقشه ای کشیده باشه چی؟اون بابایی که من دیدم عمرا راضی بشه!
سرشو تکون داد و گفت:خب اره خودمم مشکوکم!
دلم ریخت . نمیخواستم دوباره پامو به کلانتری بکشونه!من:پس چرا میخوای منو بفرستی پیشش
_:چون گفته اول باید تورو ببینه و باهات حرف بزنه بعدا میاد خواستگاری
من:این یه کم عجیب نیست!
لبخندی زد و گفت:میدون»! راستش منم همچین انتظاری از بابا نداشتم ولی چاره دیگه ای نداریم! نمیخوام حالا که موافقت کرده حالا به ظاهر یا واقعیت زیاد طولش بدیم چون ممکنه همین رضایتی که فکر میکنیم الکیه هم به مخالفت تبدیل بشه. اینجوری کارمون سخت میشه!اونوقت تو هم که منو بدون خواستگاری قبول نداری دیگه هیچی!
سرمو انداختم پایین و گفتم:این چه حرفیه؟من قبولت دارم!
لبخندی زد و گفت:پس مطمئن باش هیچی نمیشه! فقط کافیه بری باهاش حرف بزنی. هر چیزی گفت تو مصمم باش خب؟!
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم و گفتم:نکنه واقعا یه چیزی هست؟
اخم شیرینی کرد و گفت:دستت درد نکنه!
من:شوخی کردم!
لبخند زد و گفت:خب پس حله!
فکر حرف زدن با باباش خیلی برام وحشتناک بود ! اخرین چیزی که ازش دیدم نشون میداد خیلی ادم بی منطقیه!
لبامو جمع کردم و به مهران نگاه کردم.
_:باز چیه؟
نگرانی که بابت حرفای گلسا داشتم با خبری که مهران بهم داده بود چند برابر شده بود.
اهی کشید و گفتم:من میترسم!
_:از چی؟
شونه هامو انداختم بالا و تکیه دادم به میز.
دستمو کشید و گذاشت رو قلبش و گفت:این چیه؟
من:چی؟
_:همینی که دستت روشه!
متوجه منظورش نشدم!
لبخند مهربونی زد و گفت:میبینی چطور میزنه؟
تازه فهمیدم منظورش قلبشه!
_:تا وقتی قلب یه مرد اینجوری واسه یه دختر میتپه اون دختر نه باید از چیزی بترسه نه نگران باشه!چون اون مرد عاشق همه جوره هواشو داره!
خودمم حس میکردم که لپام گل انداخت!
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:مطمئنی؟
_:از چی؟
مستقیم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:این که دوستم داری!
از جاش بلند شد دستمو رو سینش فشرد و با حالت عجیبی که تا به حال ندیده بودم گفت:تو چی؟دوسم داری؟
همین که خواستم لب باز کنم منو کشید تو بغلش و لباشو گذاشت رو لبام!
خشکم زده بود! اصلا انتظار نداشتم چنین کاری بکنه! لباش بی هیچ حرکتی روی لبام ثابت مونده بود!
نبضمو حتی رو صورتم هم حس میکردم!نمیدونستم باید چی کار کنم! این دفعه مثل دفعه قبل نبود. واقعی تر بود.
به چند ثانیه نکشید که لباشو کشید عقب ولی همچنان صورتش نزدیک صورتم بود!
نفسمو که حبس کرده بودم با هیجان بیرون دادم!
اروم گفت:من خیلی دوست دارم! شک نکن!
چشماش روی من بود ولی من خجالت میکشیدم نگاهش کنم!
تمام بدنم به وضوح میلرزید!
زبونم بند اومده بود!
دستشو بالا اورد و گذاشت روی گونم و از همون جا کشید تا زیر شالم و گفت:حالا تو چشمام نگاه کن و بگو تو هم دوسم داری!
لبمو گزیدم!
سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:خیلی خیلی زیاد دوست دارم!
چشمامو بستم . اینبار من بودم که اونو با بوسه غافل گیر کردم و اونم با کمال میل همراهیم کرد.
دیگه برام مهم نبود که کی چی میخواد درباره ما بگه یا این که چه قضاوتی درباره این احساسات بشه. من هیچوقت شانس دوست داشته شدن رو نداشتم. حالا که مهران بود میخواستم با تمام وجودم این حسو لمس کنم هر چند هم کوتاه و همراه با ترحم بود این حسو دوست داشم!


تو همون حس و حال بودیم که یه دفعه در باز شد.
_:سلام آقای.....
صدای مرد ناشناسی که تو چار چوب در بهت زده به ما نگاه میکرد اروم اروم کم شد.
یه دفعه خودمو از مهران جدا کردم!
مهران هم با تعجب داشت اونو نگاه میکرد.
مرده با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت:ببخشید خانوم دکتر گفتن امروز منشی نیومده.
پشتمو کرده بودم به طرف اصلا نمیخواستم باهاش رو به رو بشم!
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:شما بفرمایید صداتون میکنم!
بدون هیچ حرفی درو بست و رفت!
دستامو مشت کرده بودم.زیر لب گفتم:گلسا...
بعد چشمامو رو هم فشار دادم.
مهران :میخواست کارمونو خراب کنه بیشتر درستش کرد!
متوجه منظورش نشدم. ولی از خجالت نمیتونستم نگاهش کنم!فقط به باز کردن چشمام اکتفا کردم!
مهران اومد جلو تلمو در اورد و در حالی که دوباره تو موهام میکشیدش گفت:حالا همه میفهمن قراره ازدواج کنیم!
سعی میکردم چشمام با چشماش تماس مستقیم نداشته باشه گفتم:حالا چطوری برم بیرون؟
شالمو مرتب کرد و گفت:از در دیگه!
اخم کردم و مشتمو اروم کوبیدم رو سینش و گفتم:من روم نمیشه برم بیرون!
_:مگه جرم کردی؟!
هیچی نگفتم!
سرشو اورد جلو و گفت:این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟!
هلش دادم و با خجالت گفتم:برو اونور!
خندید و گفت:خجالتاتم فرق داره!
لبامو جمع کردم
لبخندی زد و گفت:برو به کارت برس اصلا هم به کسی توجه نکن!
سرمو تکون دادم .
و رفتم سمت در اتاق اخرین لحظه گفت:اوا؟
برگشتم سمتش!
لبخندی زد و گفت:دوست دارم!
لبخندی زدم و اومدم بیرون!
به مردی که به در خیره شده بود نگاه کردم ازش خجالت میکشیدم تمام مسیر در تا پشت میز رو با چشماش دنبالم کرد جوری نشستم که حلقم رو تو دستم ببینه!بون این که نگاهش کنم خطاب بهش گفتم:اقای رفیعی؟!
_:بله ... بله!
من:بفرمایید داخل لطفا!
شانس اوردم به جز اون کسی نیومده بود!
بعد از رفتن اون با خیال راحت به کارم ادامه دادم.
ساعت هشت بود گلسا نیم ساعت پیش بدون این که حتی خداحافظی کنه از اتاقش بیرون اومد و رفت.
پوشه ها رو سر جاشون گذاشتم!مهران از اتاقش اومد بیرون و گفت:خب دیگه پیش به سوی بابا!
با نگرانی نگاهش کردم.
لبخندی زد و گفت:میخوایم بریم پیش بابام پیش عزائیل که نمیخوایم بریم!
نفسمو بیرون دادم و گفتم:بریم!
کیفمو برداشتم و از مطب خارج شدیم.همین که سوار اسانسور شدیم مهران دستشو حلقه کرد دور شونم!
من:مهران نکن یکی میبینه!
خندید و گفت:تقصیر خودته!
من:تقصیر من؟!
سرشو تکون داد و با لحن بچگونه ای گفت:اوهوم! من بوس میخوام!
دستشو باز کردم و با فاصله ازش ایستادم . این باعث شد به خنده بیفته!
در اسانسور باز شد هر دو رفتیم و سوار ماشین شدیم.
نیم ساعت بعد مهران رو به روی یه رستوران توقف کرد . یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:هنوز نه نشده!
دستامو که میلرزید مشت کردم و روی پام فشار دادم.
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:من همینجا دم درم خب؟!
سرمو تکون دادم!
ماشینو خاموش کرد و گفت:بیا بریم پایین!
از ماشین پیاده شدم!


یه نگاه به سر و وضعم انداختم میخواستم خیلی خبو به نظر برستم مانتو و شالمو صاف کردم و دنبال مهران راه افتادم!
وارد رستوران شدیم
مهران به مردی که پشت میز نشسته بود گفت:میز رزرو اقای مجد!
اون مرد به یکی از میزا که دورش صندلیایی به حالت مبل چیده شده بود اشاره کرد و گفت:میز 87
مهران سرشو تکون داد و دست منو گرفت . با هم رفتیم سمت میر و رو به روی هم نشستیم!
دستامو گذاشتم رو میز و تو هم قفلشون کردم و گفتم:کاش زودتر می اومد!
دستمو تو دستاش گرفت و گفت:اینقد استرس نداشته باش!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:تو نمیدونی اون روز تو کلانتری چیا بهم گفتن!مجبورم کردن برم واسه معاینه!
بغضمو قورت دادم و گفتم:نمیخوام دیگه واسم اتفاق بیفته!
دستشو اروم زد رو دستام و گفت:هیچوقت نمی افته!
دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون.
با تعجب نگاهم کرد گفتمن:ممکنه بابات بیاد و ببینه!
لبخندی زد و گفت:باشه!
همون موقع پیشخدمت اومد و گفت:چی میل دارین؟
مهران سرشو برد بالا و گفت:منتظر کسی هستیم!
اونم سرشو تکون داد و رفت!
هنوز ده دقیقه مشده بود که بابای مهران وارد رستوران شد . من که از اول نگاهم به در بود با دیدن باباش رو کردم به مهران و گفتم:اومد!
مهران برگشت سمت ورودی!
باباش داشت می اومد سمت ما. هر دومون از جا بلند شدیم
مهران گفت:سلام!
اون فقط سرشو تکون داد و به من نگاه کرد!دستپاچه شده بودم. من منی کردم و گفتم:سلام .. اقای مجد!
نگاهی سر تا پای من انداخت باز سرشو تکون داد!
مهران با دست اشاره ای به من کرد و به باباش گفت:خب من تنهاتون میذارم!
باباش نشست پشت میز و گفت:باشه!
مهران به من نگاهی کرد و گفت:فعلا!
با نگرانی نگاهش کردم.لبخند اطمینان بخشی زد و رفت سمت در!
هنوز سر جام ایستاده بودم. باباش نیم نگاهی به من کرد و گفت:میخوای همینطور وایسی دختر؟!
من:نه نه... ببخشید!
بعد سریع نشستم سر جام!
نگاه خیرش اضطرابمو بیشتر میکرد. سعی میکردم به صورتش نگاه کنم . هر دو ساکت بودیم. که یه دفعه گفت:از دفعه پیش که دیدمت خیلی تغییر کردی!
حرفی نزدم!
پوزخندی زد و گفت:اینطور که یادمه ادم ساکتی نبودی!
در جوابش فقط یه نفس عمیق کشیدم!
اینبار تا تحکم بیشتری گفت:میخوای همینطور ساکت بشینی؟!
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم عصبی به نظر نمیرسید کاملا خونسرد بود البته این حالمو که بهتر نمیکرد هیچ بدترم میکرد!
سعی کردم به خودم مسلط بشم شمرده شمرده گفتم:خب من نمیدونم چی باید بگم؟!
ابروهاشو داد بالا و گفت:خیالم راحت شد فکر کردم مهران یه دختر لال واسه ازدواج انتخاب کرده!
نباید خودمو می باختم میدونستم تو مدتی که روبه روش نشستم چقد سعی میکنه با حرفاش اعصابمو به هم بریزه ولی نباید میذاشتم . باید میفهمید من همون دختریم که حقیقتایی که هیچکس تو زندگیش براش روشن نکرده بود رو با جرات به زبون اوردم .گفتم:حتی اگه لال بودم شما به انتخاب پسرتون که یه مرد بالغ و عاقله شک دارین؟!
با تعجب نگاهم کرد میدونستم انتظار چنین حرفی رو نداره!
خیلی سریع به حالت جدی خودش بزگشت و گفت:میدونی زبونت خیلی نیش داره؟!
من:شاید واسه این زبونم نیش دار به نظر میاد که بلد نیستم چاپلوسی کنم!
خنده ای کرد و گفت:تو 18 سالته درسته؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
یه ذره نگاهم کرد و گفت:جالبه!
منتظر بودم که بگه چی براش جالبه ولی به جاش گفت:بهتره از این بحث بگذریم و بریم سر موضوعی که الان به خاطرش اینجاییم!


صدامو صاف کردم و گفتم:میشنوم!
دستاشو گذاشت روی میز و گفت:اینجور که معلومه تصمیمتون جدیه!
با قاطعیت گفتم:بله!
_:میدونم برات عجیبه ولی من نه امروز نیومدم اینجا که باهاتون مخالفت کنم !
با تعجب گفتم:پس چی؟
دستشو رو چونه و گونش کشید و گفت:من پسرمو خوب میشناسم نمیخوام با ابرو ریزی ازدواج کنه برای همین چه موافق باشم چه مخالف مجبورم بگم به این ازدواج راضیم! خوش ندارم پشت سر پسرم بگن با یه دختر بی کس و کار یواشکی ازدواج کرد و رفت!
بی کس و کار! این لقبی بود که هر کسی از راه میرسید بهم میداد حتی وقتی داشتم نقش یه پسرو تو زندگی بازی میکردم.دیگه برام عادی شده بود من کسی رو نداشتم اره ولی اجازه نمیدادم این شخصیتمو زیر سوال ببره!
گفتم:شاید بی کس و کار باشم ولی...
حرفمو قطع کرد و گفت:منم دنبال همین ولی اینجا اومدم! میخواقانعم کنی که برای پسرم مناسبی!بهم بگو به عنوان یه عروس چی داری که بهش افتخار کنم!
پس قصدش این بود! میخواست منو به دست خودم تحقیر کنه!میدونستم چیز زیادی ندارم که به خاطرش به خودم ببالم ولی حداقلش این بود که من یه ادم معمولیم
من:من میدونم که پسر شما خیلی از من بهتره . من واقعا هیچی ندارم که بخوام به خاطرش شما رو مجاب کنم که کیس مناسبی واسه پسرتونم .
_:پس چرا تصمیم گرفتی باهاش ازدواج کنی؟فکر نمیکنی پسر من لیاقت بهترینا رو داره؟!
راه بدی رو واسه بحث کردن پیدا کرده بود. میترسیدم جلوش کم بیارم ولی نباید خودمو میباختم.
گفتم:تا تعریف شما از بهترینا چی باشه!
اخمی کرد و گفت:چطور؟
من:بهترین از دید شما چیه؟دختری که یه خونواده عالی داره!تحصیلات انچنانی داره؟
پوزخندی زد و گفت:حتما تعریف تو اینه که یه خونه باعشق واسه پسرم بسازی هر روز واسش ناهار بپزی و با عشق بهش شام بدی و خونشو واسش تمیز کنی؟
من:اگه این طرز فکر شماست باید بگم براتون متاسفم!
با تعجب نگاهم کرد .
من:من نمیخوام بگم یه ادم کاملم سر کسی هم منت نمیذارمک ولی من تو این مدت کم چیزایی از زندگی پسر شما فهمیدم که شما تمام مدتی که پدرش بودین نتونستین درک کنین! زندگی همش تجملات نیست تحصیل و پول هم نیست! نمیگم اینا مهم نیست اتفاقا خیلی هم مهمه من خودم تو فقر کامل زندگی کردم میدونم بدون پول ادم نه اعتبار داره نه احترام. بدون تحصیل هیچکس حتی ادمم حسابت نمیکنه! واسه همینه که دارم سعی میکنم خودمو بالا بکشم درس خوندنو از سر گرفتم و با تمام توانم کار میکنم!اما چیزای مهمتری هم هست اقای مجد همونقدر که پسر شما برای من یه تکیه گاهه بدون خجالت و با افتخار میگم من با این بچگیم و با این بی تجربگیم تونستم براش یه الگو باشم و کاری کنم عادتای بدشو کنار بذاره!
خندید و گفت:واقعا به نظرت ادم یه دفعه میتونه تمام عادتای زندگیشو بذاره کنار؟
من:هر کسی بخواد میتونه راه زندگیشو تغییر بده!
لبخندی زد و گفت:خب حداقل میتونم خوشحال باشم که با یه دختر صاف و ساده طرفم نه یکی از اون مادرای فولاد زره!
نگاهش کردم سرشو تکون داد و گفت:میدونم با خودت فکر میکنی پرتجربه ی عالمی ولی چه بخوای چه نخوای من چند تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم دختر جون!اگه تصمیمت اینه که با پسر زندگی کنی این انتخاب خودته ولی پشیمونیش با خودت!نه این که بگم از پسر خودم مطمئن نیستم ولی دنیای شما دوتا متفاوته!
من:خب یکیش میکنیم!
_:باشه!حرفی نیست ولی بدون تو روبه رو شدن با مادرش یا هر کس دیگه هیچ کمکی از طرف من نمیشه! اگه فردا روزی خدایی نکرده تو زندگیتون اتفاقی افتاد سراغ من نمیای انتظاری هم از کسی نداشته باش و از همه مهم تر....
ساکت شد و به چشمام نگاه کرد بعد ادامه داد: بذار رک و روراست بهت بگم این ازدواج نه بی سر و صداست نه جمع و جور خودتو واسه یه موج بزرگ از تحقیر و تمسخر اماده کن چون کسایی که از این به بعد میبینی هیچکدوم تورو به عنوان یه عوض واقی نمیپذیرن.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:واسم مهم نیست!ما همدیگه رو دوست داریم!
سرشو تکون داد و گفت:باشه !ولی من بهت گفتم زندگیت سخت تر از اون چیزی میشه که فکرشو میکنی!
من:نه! زندگی من خیلی سخت تر از اون چیزی بوده که شما فکر میکردین!
نگاهم کرد و گفت:خودت معنی حرفمو خیلی زود میفهمی!
نگاهش کردم و هیچی نگفتم من از پس همه اونا بر می اومدم مطمئن بودم! مهران ارزششو داشت.
دستشو گذاشت روی میز و گفت:خب حرفام تموم شد!بهتره بهشون فکر کنی! تو یه دختر جوونی 18 سال چیزی نیست فکر نکن با ازدواج با مهران تمام مشکلاتت حل میشه میتونم اطمینان بدم با ادمایی رو به رو میشی که تو عمرت ندیدی!
من:من نمیخوام با مهران مشکلاتمو حل کنم اقای مجد!
سرشو تکون داد و گفت:ولی اینطور به نظر میرسه! راستی از منم انتظار محبت نداشته باش شاید به این ازدواج رضایت داده باشم اما منم طرف اونام!
یه جورایی داشت اعلام جنگ میکرد ولی این تهدیدا به من سازگار نبود.
سرمو تکون دادم از جاش بلند شد و با تمسخر گفت:اخر این هفته خدمت میرسیم خانوم!


مهران
منتظر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. از تو داشبرد درش اوردم و گفتم:سلام!
_:سلام مهران خان خوبین؟
من:ممنون!شما خوبی؟
_:مرسی!زنگ زدم بگم از فردا من دیگه باهاش کار نمیکنم!
من:خوبه! مطمئنی که بازم همون جا میره؟
_:اره! با قبلی هم همینجا بوده!
من:باشه !فقط کافیه خودتو از امیر دور کنی!
_:همین کارو میکنم.خونه جدیدم رو هم خریدم!
من:محض احتیاط یه چند وقت با دوستایی که اونجا داری هم رابطتو قطع کن!
_:باشه!
من:کارتو خوب انجام دادی بعد از تموم شدن کار بقیه پولت امادس!
_:مرسی!
من:دیگه با هم کاری نداریم !اگه چیزی بود خودم بهت زنگ میزنم خب؟!
_:باشه!
من:پس فعلا خداخافظ!
گوشی رو قطع کردم داشتم میذاشتمش تو داشبرد که یه نفر زد به شیشه!
سرمو بلند کردم بابا بود! شیشه رو پایین کشیدم!
سرشو با تاسف تکون داد و گفت:حرفمون تموم شد!
یه نگاه به ساعت انداختم هنوزیه ربع هم نشده بود.
_:من دارم میرم!
من:باشه.
خواست بره اما یه لحظه منصرف شد برگشت سمت منو گفت:مهران؟
با تعجب گفتم:بله؟
_:نمیخوام بگم کاملا مورد پسند واقع شده ولی اگه تصمیمت واسه ازدواج قطعیه سعی کن یه شوهر نمونه باشی!
با تعجب نگاهش کردم.
دیگه حرفی نزد و رفت. این یعنی همه چی خوب پیش رفته بود؟!
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو رستوران. آوا به یه نقطه خیره شده بود انگار داشت فکر میکرد وقتی نشستم رو به روش تازه متوجه حضور من شد!
لبخندی زدم و گفتم:چه زود قانعش کردی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:قانع کردن لازم نداشت!
با تعجب گفتم:یعنی هیچ مخالفتی نکرد؟
پوزخندی زد و گفت:بابات قانع نشدنیه!
من:یعنی قبول نکرد!
نگاهم کرد و گفت:چرا قبول کرد!
من:پس چی؟!
_:انتظار داشت من کنار بکشم!
لبخندی زدم و گفتم:ولی ما بردیم مگه نه!
سرشو چرخوند یه طرف و لبخند گفت:تقریبا!
دستامو زدم به همو گفتم:خب پس به افتخار خودمون باید یه جشن بگیریم!
بعد پیشخدمتو صدا زدم و غذامونو سفارش دادم!

چیزی به اومدن بابا و مامان نمونده بود. کت و شلوار نوک مدادیمو همراه با یه پیراهن توسی پوشیده بودم تا رسمی به نظر بیام!
زنگ در به صدا در اومد! یه نگاه به دسته گل و شیرینی که روی میز بود انداختم و رفتم سمت ایفون!
قیافه عبوس مامانو رو صفحه دیدم.
درو باز کردم قبل از این که بیان بالا از خونه بیرون اومدم.
مامان نگاهی به من کرد و گفت:ماشالا !
بلندی زدم و گفتم:سلام!
اهی کشید و گفت:اخه حیف تو نیست؟!
من:مامان!
رو کرد به بابا و گفت:تو یه چیزی بهش بگو!
بابا سرشو تکون داد و گفت:مگه قرار نشد این بحثو تموم کنیم؟!
مامان اهی کشید و هیچی نگفت!
شیرینیا رو دادم دستش و گفتم:بهتره دیگه بریم بالا!
همون طور که از پله ها بالا میرفتیم صدای مامانو میشنیدم که زیر لب غر غر میکرد!
برگشتم سمتش و گفتم:مامان جلوی اوا انتظار تعریف ندارم فقط حرف نزنین لطفا!
بهش برخورد با حرص گفت:میخوام ببینم این دختره جادوگر کیه که تو به خاطرش توروی مامانتم می ایستی!
حرف زدن باهاش بی فایده بود پوفی کردم و به راه ادامه دادم!
دم در ایستادم کتمو صاف کردم و در زدم .
به چند ثانیه نکشید که در باز شد و اوا تو چهرا چوب در ظاهر شد!
یه تونیک چهار خونه زرشکی رنگ تنش کرده بود با یه شلوار دم پای مشکی و شال سفید. تا به حال این لباسا رو ندیده بودم احتمال میدادم تازه خریده باشه ارایش ملایمش چهرشو ملیح تر کرده بود
سرشو تکون داد و گفت:سلام! خوش اومدین!
بابا جلو اومد و گفت:سلام!
از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید!
صبرکردم تا مامان و بابا زود تر برن!
مامان با اکراه به آوا نگاه کرد . بدون این که چیزی بگه شیرینی ها رو داد دستش!
آوا به من نگاه کرد و ابروهاشو داد بالا!
دسته گل رو گرفتم سمتش و گفتم:دیگه همه چیز تمومه!
لبخندی زد و گفت:کت و شلوار خیلی بهت میاد!
خواستم لپشو بکشم اما دیدم جاش نیست وارد خونه شدم!
اوا شیرینی و گلا رو گذاشت تو اشپزخونه و به مبلا اشاره کرد و گفت:بفرمایید!
مامان و بابا همون طور که به اطراف نگاه میکردن نشستن! یه نگاه به آوا کردم داشت چایی میریخت. مامان سرشو تکون داد و اروم گفت:اگه کسی بفهمه اومدم خواستگاری یه دختر بی پدر و مادر ابروم میره!
با حرص به مامان نگاه کردم.
میدونستم که اومده تا مراسمو خراب کنه اما من این اجازه رو بهش نمیدادم.
سرمو بلند کردم و گفتم:آوا لازم نیست زحمت بکشی ما اومدیم خودتو ببینیم!

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط زهرا در تاریخ 1392/12/11 و 18:20 دقیقه ارسال شده است

عالی بودعالی
ممنون اززحمت نوشتنتون ولی خیلی غلط داره......

این نظر توسط yalda در تاریخ 1392/07/02 و 23:06 دقیقه ارسال شده است

goooooooooooooooodشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک

این نظر توسط yalda در تاریخ 1392/07/02 و 23:06 دقیقه ارسال شده است

goooooooooooooooodشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 185
  • آی پی دیروز : 216
  • بازدید امروز : 491
  • باردید دیروز : 412
  • گوگل امروز : 73
  • گوگل دیروز : 132
  • بازدید هفته : 3,444
  • بازدید ماه : 9,231
  • بازدید سال : 64,695
  • بازدید کلی : 1,211,103