loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت سوم کلافه و بیچاره از سر قبر مامان ترسا بلند شد، آترین کمی اونطرف تر داشت با پاش سنگارو شوت می کرد. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود! حس می کرد تنگی نفسی که بعضی ازمرا

master بازدید : 3673 شنبه 22 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت سوم

کلافه و بیچاره از سر قبر مامان ترسا بلند شد، آترین کمی اونطرف تر داشت با پاش سنگارو شوت می کرد. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود! حس می کرد تنگی نفسی که بعضی ازمراجعاش توی مواقع استرس زا دچارش می شدن داره گریبانگیرش می شه. دستش رفت سمت قفسه سینه اش و محکم فشارش داد. آرتان بی ترسا نابود می شد! این حقیقتی بود که هیچ وقت نمی تونست انکارش کنه. سابقه نداشت اونهمه وقت ازش خبر نداشته باشه! ترسا بدون خبر دادن بهش هیچ وقت هیچ جا نمی رفت. گوشیش توی جیب کتش لرزید، در حالی که می رفت سمت آترین گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید. شماره نیما چشمک می زد، لابد اونم مثل خیلی های دیگه نگران بود. اما جواب داد، نیاز داشت با کسی حرف بزنه، حتی دلش می خواست با یه نفر دعوا کنه و حسابی توی سر و صورتش مشت بکوبه. جواب داد و گفت:
- الو ...
صدای گرفته و لرزون نیما اعصابشو زیر منگنه گذاشت:
- الو ، آرتان ... 
- سلام نیما ...
- سلام آرتان ، ترسا کجاست؟
آرتان که حسابی از صدای لرزون و لحن عجیب غریب نیما و تعجیلش تعجب کرده بود گفت:
- نیما ، از تری خبری داری؟
داد نیما بلند شد:
- تو خبر نداری ازش؟!
آرتان نابود شده گفت:
- نه، لعنتی نه! چند ساعته ازش بی خبرم. 
نیما روی جدول های کنار خیابون نشست، نگاش میخ ماشین له شده ترسا شده بود که داشتن با جرثقیل می بردن. زانوهاش می لرزیدن و صداش بدتر از زانوهاش ... 
- یا زهرا!
آرتان دیگه طاقت نیاورد با همه قوایی که براش باقی مونده بود هوار کشید:
- دِ حرف بزن ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ترسا کجاست؟ تو ازش خبر داری؟!
نیما که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره به هق هق افتاد و آرتان همون لحظه حس کرد زیر پاش خالی شده و افتاد روی دو زانو. آترین داد کشید:
- بابایی! 
آرتان اما با لبهای خشک شده فقط نالید:
- بدبخت شدم نیما؟
نیما دستشو توی موهای پرپشتش فرو کرد، موهاشو چنگ زد و در حالی که با همه وجود سعی می کرد جلوی ریزش اشکاشو بگیره گفت:
- نمی دونم آرتان، ماشینش جلوی رومه! اما خودش رو بردن بیمارستان، ماشینش شده آهن پاره!!
دنیا داشت دور سر آرتان می چرخید، آترین طبق عادت مامانش با این تصور که باباش خسته شده مشغول ماساژ دادن شونه های آرتان با دستای کوچیک و تپلش شد. آرتان اما هیچ حسی نداشت دیگه. هیچی ... صدای نیما بهش جون دوباره داد:
- بیا آرتان ... بردنش بیمارستان ... گفتن هنوز زنده بوده! فقط خودتو برسون! ترسا دو ساعته که رفته بیمارستان! 
جون به زانوهای آرتان دوید، تا وقتی با چشمای خودش جسم سرد و بی روح و حس ترسا رو نمی دید هیچی رو باور نمی کرد. ترسای اون هنوز زنده بود، هنوز نفس می کشید. از جا بلند شد، دست آترین رو گرفت و دوید. آترین کم مونده بود زمین بخوره، با اینکه حس می کرد هیچ زوری براش باقی نمونده اما ناچاراً آترین رو بغل کرد و بازم دوید، صدای خودش رو شنید:
- نمی تونی تنهام بذاری ترسا، این زندگی لعنتی رو بدون تو نمی خوام! 
***
نیما کلافه روی نیمکت های سرد و سفید رنگ نشسته بود و سرشو بین دستاش پنهون کرده بود. کسی هنوز خبر درستی بهش نداده بود و نیما حسابی کلافه بود. طاقت دیدن ترسا رو توی بیمارستان نداشت. داشت با خودش فکر می کرد رانندگی ترسا که خوب بود! این بی احتیاطی ازش خیلی بعید بوده! چراغ قرمز رو رد کرده! یعنی چش بوده؟!
صدای زنگ گوشیش از فکر خارجش کرد، گوشی رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید. شماره خونه اش بود، آهی کشید و جواب داد:
- الو ... 
جیغ طرلان باعث شد گوشی رو کمی از گوشش فاصله بده:
- نیمـــــا!
باز صدای هق هقش داشت نیما رو کلافه می کرد، سعی کرد مثل همیشه باشه:
- جانم عزیزم؟! گریه می کنی؟ چی شده طرلان؟
- نیما تو ایرانی؟!
- آره عزیزم ، همین دو ساعت پیش رسیدم!
- پس الان کجایی؟! نیما دو ساعته منتظرتم! نمی گی نگران می شم! تو اصلا می فهمی؟ تو اصلا درک داری؟ چه می دونی وقتی یه زن نگران می شه چه حالی می شه! نیاوش کلافه م کرده! این همه وقت رفته بودی ایتالیا حالا هم که برگشتی معلوم نیست سرت به کدوم خراب شده ای گرمه!
- طرلان جان! اجازه می دی توضیح بدم؟
- توضیح؟ مگه توضیحی هم داری که بدی؟ هیچ کاری مهم تر از دیدن زن و بچه ات نیست. 
- بله ، بله حق با توئه! اما وقتی رسیدم سر خیابون ماشین ترسا رو دیدم که آش و لاش شده بود. فهمیدم تصادف کرده و خودشو هم آوردن بیمارستان. 
نیما یعنی خواست توضیح بده اما نمی دونست تازه کبریت کشیده توی انبار باروت! طرلان همیشه به ترسا حساس بود و سعی می کرد تا جای ممکن اونو و نیما رو از هم دور نگه داره! چون نیما براش گفته بود که یه روز عاشق ترسا بوده. پس بی توجه به آثار مخربی که برای همسرش به وجود می آورد داد کشید:
- تصادف کرده که کرده! به تو چه؟! مگه آرتان مرده؟!! اون خودش شوهر و فک و فامیل داره! همین الان می یای خونه وگرنه نه من نه تو!
نیما با دیدن آرتان که وارد راهروی بیمارستان شد و با حالتی کلافه از پرستارها سراغ همسرش رو می گرفت گفت:
- بعداً باهات تماس می گیرم، فعلاً آرتان اومد باید برم پیشش، خداحافظ عزیزم ... 
طرلان دیگه فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد چون نیما تماس رو قطع کرد. 
آرتان با دیدن نیما بیخیال پرستار دوید سمت نیما. رنگش دو سه درجه روشن تر شده بود و هراس از چشماش بیرون می زد. نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه و گفت:
- کجاست؟
نیما با بغض و صدای گرفته گفت:
- اتاق عمل ...
آرتان با حس ضعف به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
- یا ابوالفضل!
نیما تند تند براش توضیح داد:
- البته دکترش حرف درستی به من نزد، اما فکر نمی کنم خیلی وضعش وخیم باشه. 
آرتان از دیوار کنده شد، اومد جلو و گفت:
- این خراب شده کجاست؟
نیما گیج پرسید:
- کجا؟!!
آرتان با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- همین ... همین اتاق ... اتاق عمل !
نیما راه افتاد و گفت:
- بیا با من ... 
هر دو به سمت اتاق عمل رفتن که انتهای راهرویی قرار داشت و روی در بزرگ سفید رنگش تابلوی ورود ممنوع نصب شده بود. چیزی راه نفس آرتان رو بسته بود، باورش نمی شد ترسای عزیزش توی این اتاق در حال جدال با مرگ باشه. نیما گفت:
- آرتان ، می خواستن ازت اجازه بگیرن برای عمل، اما نبودی، سه ساعت پیش منتقل شده به بیمارستان، دکترش گفت چون وضعش وخیم بوده مجبور شدن خودشون ببرنش اتاق عمل. 
آرتان نشست روی یکی از نیمکت ها صورتش رو با کف دست هاش پوشوند و با صدای تحلیل رفته گفت:
- دکترش رو تو از کجا دیدی؟
- دکتر اصلیشو که ندیدم، وسط عمل یه نفر دیگه رو پیج کردن وقتی داشت می رفت تو اتاق من جلوشو گرفتم و پرسیدم.
آرتان حتی قدرت نداشت از نیما بپرسه ترسا زنده می مونه یا نه! اما خودخواهانه توی ذهنش فقط داشت یه جمله رو بالا و پایین می کرد:
- باید زنده بمونی ، باید! من و تو قسم خوردیم تا آخرین لحظه با هم نفس بکشیم، یا بر می گردی یا منم می یام! 
و جز این نمی تونست طور دیگه ای به این جریان نگاه کنه. بدون ترسا مطمئن بوده لحظه ای زنده نمی مونه. نیما گفت:
- نمی دونی کجا داشته می رفته؟ پلیس راهنمایی رانندگی می گفت مردم گفتن سرعتش خیلی بالا بوده و اصلاً هم تمرکز نداشته. یعنی یه جورایی با حواس پرتی داشته رانندگی می کرده! این خیلی از ترسا بعیده ها!
آرتان سرش رو از پشت توی دیوار زد و گفت:
- نمی دونم ، کاش می دونستم!
صدای گریه و شیون چند نفر نگاه دو مرد رو به انتهای راهرو کشوند. آتوسا و بنفشه و شبنم و مانی و بودن! نیما از جاش بلند شد اما آرتان نای بلند شدن هم نداشت، اجازه داد تا نیما همه چیز رو توضیح بده. مانی اومد سمت آرتان، دستی سر شونه اش زد و گفت:
- درست می شه انشالله! خدا بزرگه! ترسا هم خیلی قویه.
آرتان چشماشو بست و گفت:
- می دونم!
حتی اون لحظه هم دلش نمی خواست ضعفشو کسی ببینه. گوشیش داشت زنگ می خورد اما توجهی نکرد. نمی خواست صدای کشی رو بشنوه. نمی خواست کسی ازش بپرسه ترسا چطوره! چی می تونست بگه؟ چطور می تونست زبونشو بچرخونه و بگه همه زندگیش توی اتاق عمله و اصلا خبر نداره توی چه وضعیتی به سر می بره! آتوسا و شبنم و بنفشه زار می زدن و آرتان توی دلش به حالشون غبطه خورد، کاش اونم می تونست بغض لعنتی تو گلوشو بشکنه و همراه با داد زار بزنه! ترسا ارزششو داشت که آرتان به خاطرش خون گریه کنه! توی دلش خودشو توجیه کرد:
- گریه برای چی؟ یا زنده می مونه که در اون صورت خدا به هر دومون عمر دوباره داده، یا ... یا نمی مونه که بازم چیزی عوض نمی شه. چون تنهاش نمی ذارم ... 
صدای در اتاق رو که شنید از جا پرید ، دو دکتر خسته و با چهره هایی بی تفاوت از اتاق خارج شدن، آرتان قبل از همه خودشو بهشون رسوند و گفت:
- آقای دکتر، خانومم در چه وضعیه؟
دکتر نگاهی به سرتاپای آرتان کرد و گفت:
- شما همسرش هستین؟
- بله ... 
- به خیر گذشت، نگران نباشین! به موقع رسوندنش، ضربه ای که به سرش خورده بود لخته خونی توی سرش به وجود آورد که خدا رو شکر به راحتی و به کمک دکتر میلانی خارجش کردیم. الان باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد. 
آرتان با همه وجودش نفس عمیق کشید، گویی بزرگ ترین بار دنیا از روی سینه اش برداشته شد. نیما سریع پرسید:
- کی به هوش می یاد آقای دکتر؟ 
- فعلاً معلوم نیست! بستگی به حال بیمار داره ... الان به بخش ای سی یو می برنش. زمانی که حالش رو به بهبودی رفت و به هوش اومد به بخش منتقل می شه می تونین ببینینش.
آرتان گفت:
- ولی من می خوام ببینمش ، باید ببینمش! همین الان!
اون یکی دکتر لبخند کمرنگی زد، دستشو زد سر شونه آرتان و گفت:
- اینقدر هول نباش جوون! می بینیش، فعلا باید چند ساعتی صبر کنی. مطمئن باش اولین کسی که اجازه دیدنش رو صادر می کنم خودتی. اون الان به تو و صدات نیاز داره. 
با رفتن دکتر ها، آرتان خودشو دوباره روی نیمکت رها کرد، صدای شادی آتوسا و بنفشه و شبنم رو می شنید. اما هیچی براش شیرین تر از شادی قلب عاشق خودش نبود. همون لحظه نذر کرد وقتی دوباره چشمای باز ترساشو دید پنج تا گوسفند قربونی کنه و به محله های فقیر نشین پایین شهر بده. صدای زنگ گوشیش مزاحم افکار خوشایندش شد اینبار گوشیشو از جیبش خارج کرد. شماره نیلی جون بود. بیچاره اونو هم نگران کرده بود، جواب داد:
- جانم نیلی جان؟
- آرتان ، مامان! چی شد؟ ترسا رو دیدی؟ خوبه؟ نفس می کشه؟
یهو بغض نیلی جون ترکید و گریه حرفشو قطع کرد. آرتان با ملایمت گفت:
- مامان من، گریه نکن ! آره خوبه خدا رو شکر! عملش الان تازه تموم شد. مگه می شه ترسا بد باشه و من بتونم موبایلمو جواب بدم! 
- نه والا! من نمی دونستم این وسط نگران ترسا باشم یا تو! مامان تو که حال خودتو ندیدی. وقتی آترین رو دادی به من روح از بدنت داشت پر می زد. هزار بار مردم تا جوابمو دادی! شک نداشتم تو راه بیمارستان خودت سکته می کنی. 
آرتان لبخند کمرنگی زد، دستشو روی قلبش فشرد و گفت:
- فکر کنم یکیشو رد کردم ... 
جیغ نیلی جون که در اومد با همون لبخند کج بی جونش گفت:
- شوخی کردم ... آترین خوبه؟
- آره مامان، بچه که این چیزا سرش نمی شه داره بازی می کنه. منو بی خبر نذار از حال ترسا ... 
آرتان آهی کشید و گفت:
- چشم ، کاری ندارین فعلاً؟
- نه مامان، مواظب خودت باش. یه چیزی هم بخور من می دونم فشارت افتاده.
- چشم ... فعلاً! 
گوشی رو قطع کرد و از جا بلند شد، باید هر طور شده بود ترسا رو می دید. هنوز خیلی از بقیه فاصله نگرفته بود که موبایلش زنگ زد. با دیدن اسم تانیا بی اختیار لبخند زد، الآن فقط تانیا با صداش می تونست حالشو کمی بهتر کنه ...

طناز و احسان 

احسان ماشین رو گوشه ای پارک کرد و به در مدرسه غیر انتفاعی خیره شد. چیزی طول نکشید که در مدرسه باز شد و دختر ها با جیغ و داد و هیاهو اومدن از مدرسه بیرون. احسان دستشو روی فرمون گذاشت و با انگشتش ضرب گرفت. چیزی طول نکشید که عسل از مدرسه اومد بیرون. احسان با دیدنش سریع پیاده شد و صداش کرد:

- عسل جان ... 
عسل که بین دو تا دوستاش با خنده و شادی می خواستن از خیابون رد بشن متعجب ایستاد. نگاش که به احسان افتاد گل از گلش شکفت و بی توجه به دوستاش که با تعجب به احسان خیره بودن اومد این سمت خیابون، دستاشو از هم باز کرد و گفت:
- داداش احسان!
احسان با خنده بغلش کرد و گفت:
- بپر بالا وروجک که الان دوستات می ریزن روی سرمون!
عسل که حس می کرد روی ابر اداره پرواز می کنه و دوست داشت حسابی بابت داداش بازیگر و معروفش به دوستاش فخر بفروشه چرخید سمتشون و دستشو براشون تکون داد. احسان سوار ماشینش شد و در سمت عسل رو از داخل براش باز کرد. عسل با افتخار سوار شد و در رو بست. بعدش دستاشو به هم کوبید و گفت:
- وای احسان! الان همه شون دق می کنن! به خصوص اون شمیم نکبت! اینقدر برای من فخر فروشی می کرد بعد وقتی بهش می گفتم تو داداش منی به همه می گفت دارم دروغ می گم! 
احسان خندید و گفت:
- وروجکی دیگه! حالا سوزوندی یعنی دلشونو!
عسل دست به سینه نشست و گفت:
- پس چی؟! دارن الان جز می زنن! داداشم بازیگر و معروف نیست که هست! خوشگل نیست که هست! خوش تیپ نیست که هست!
احسان گفت:
- اوووه! چرا اینقدر برام در نوشابه باز می کنی؟ 
عسل که هنوز هیجان زده بود خم شد گونه احسان رو بوسید و گفت:
- وای! احسان مرسی که اومدی! فکر می کردم دیگه منو یادت رفته. از وقتی با طناز جون ازدواج کردی خیلی کم منو تحویل می گیری! 
- در این مورد اعتراض وارده! برای همین هم الان اینجام، خودم حس کردم کم لطفی کردم. 
عسل که اوضاع رو مناسب دید گفت:
- این زن توام فقط بلده خودشو واسه ما بگیره! کم کم می خواست بیام به جنگش و داداشمو پس بگیرم!
احسان اخم کرد و گفت:
- کم لطفی نکن عسل، طناز خیلی دختر خوبیه!
- برای شما بله! 
احسان خندید. حساسیت های خواهرشو خوب درک می کرد. جلوی رستورانی که همیشه با طناز می رفتن توقف کرد و رو به خواهرش گفت:
- بپر پایین بریم یه جوج بزنیم تو رگ!
عسل با تعجب گفت:
- جوج؟!
احاسن خندید و گفت:
- جوجه کباب ، مگه غذای محبوبت نیست!
عسل همینطور که با ذوق می گفت:
- میمیرم براش!
رفت از ماشین پایین. احاسن هم پیاده شد و عینک آفتابیشو زد به چشمش. ترجیح می داد تا وقتی که وارد رستوارن نشده کسی نشناستش. در همون حالت که در ماشین رو قفل می کرد گوشیشو برداشت و لیست تماس هاشو آورد. روی حاج خانوم با ناخن شستش ضربه ای زد و شماره گرفته شد. با سومین بوق طناز جواب داد:
- جونم حاج آقا؟
- چطوری حج خانومم؟
- سلام عرض شد... خوب خوبم! شما چطوری یا نه؟
- چطورم یا آره!
- کی می یای خونه پس احسان؟
- راستش برای همین زنگ زدم. من امروز برای ناهار نمی یام خونه، یه کم وقت اضافه داشتم گفتم عسل رو ناهار بیارم بیرون. خیلی وقت بود ازش غافل مونده بودم. 
طناز روی صندلی میز آرایشش نشست. مشتش رو روی شیشه میز آرایش گذاشت و گفت:
- باشه عزیزم ... 
- پس شب می بینمت حاج خانوم.
- باشه ... 
- طناز ناراحت شدی؟
- نه!
- شب حرف می زنیم ، الان عسل منتظرمه. کاری نداری؟
- نه ... 
- خداحافظ ...
- خداحافظ ... 
گوشی رو قطع کرد و توی آینه به موهای شینیون شده اش خیره شد. بعد از مدت ها هیچ کدوم سر فیلمبرداری نبودن و می تونستن ناهار رو با هم بخورن. چقدر به خودش رسیده بود! موهاشو هایلایت کرده بود و چند رگه روشن تر از حنایی زیر و روش زده بود. بعدم همه رو بالای سرش پیچیده بود. غذای مورد علاقه احسان رو درسته کرده و کلی هم به خودش رسیده بود. اما خوب ... همه اش خراب شد. تاج کوچیکی که روی موهاش بود رو برداشت و پرت کرد روی میز. از جا بلند شد و کفش های پاشنه بلند صورتی کمرنگش رو که همرنگ پیراهن کوتاهش بود رو هم در اورد و هر کدوم رو به سمتی پرت کرد. خودشو روی تخت انداخت. از این که احسان با خواهرش بود ناراحت نبود. ولی از اینکه نقشه های خودش نقش بر آب شده بودن ناراحت بود. کاش احاسن روز قبلش بهش گفته بود حداقل اینقدر کنف نمی شد. پاهاشو شکمش جمع کرد. می دونست حتی دلیل واسه قهر کردن هم نداره. اهی کشید و چشماشو بست. حالا که احسان نبود میل به خوردن ناهار هم نداشت. 
***
آشاویر و توسکا 
آرشاویر دسته گل رو گذاشت روی صندلی کنار و گوشیشو برداشت. اما بدون اینکه شماره ای بگیره گوشی رو گذاشت توی جیبش و از ماشین پیاده شد. ترجیح می داد خودش بره داخل موسسه. موسسه آموزش بازیگری توسکای عزیزش که با وجود اینکه فقط یک سال از تاسیسش می گذشت اما حسابی گل کرده بود. وارد موسسه که شد منشی از جا بلند شد و با هیجان گفت:
- سلام آقای پارسیان ... 
هر بار که آرشاویر رو می دید هیجان زده می شد. دست خودش هم نبود. آرشاویر هم به رفتارش عادت داشت. سری براش تکون داد و به سمت سالن تمرین که یه اتاق پنجاه متری با یه سن کوچیک بود رفت. در کلاس رو نیمه باز کرد و خواست وارد بشه که با دیدن صحنه مقابلش سر جاش خشک شد. توسکا بالای نردبون رفته بود سعی داشت لامپ بالای سن رو عوض کنه. پسر فوق العاده خوش تیپ و زیبایی هم پایه های نردبون رو گرفته بود و در حالی که لبخند به لب داشت می گفت:
- توسکا جان بیا پایین من می رم بالا. دِ آخه مگه من گردن شکسته مردم که تو رفتی بالا! بیا پایین ما حالا حالاها بهت نیاز داریم ها!
توسکا غش غش خندید و گفت:
- کوفت! پرهام اینقدر حرف نزن منو نخندون می افتم پایین دست و پام می شکنه ها!
- وا! دیگه چی! مگه من برگ چغندرم. سفت نگهت داشتم ... 
آرشاویر در رو بست و به سرعت عقب گرد کرد. منشی صداش زد اما بی توجه رفت از موسسه بیرون و پرید توی ماشینش. قفسه سینه اش با درد بالا و پایین می شد. دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روی فرمون نه یه بار که چند بار! در همون حالت گفت:
- نه ، نه! تو اشتباه می کنی. آدم باش! آدم باش پسر! اون فقط شاگردشه! یادت رفته؟ شاگرد جدیدش. 
عرق از سر و روش می بارید ، صدای زنگ گوشیش بلند شد. با دستی لرزون گوشی رو از داخل جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم توسکا عجز رو با همه وجودش حس کرد. نمی تونست جواب توسکاشو نده. پس دکمه را فشار داد و گفت:
- بله ... 
- آرشاویر ، عزیزم ... تو اینجا بودی؟
آرشاویر نفسشو رها کرد و گفت:
- نه ... یعنی آره !
- پس چرا رفتی؟ مگه قرار نبود بریم با دکتر صحبت کنیم؟ 
- راستش ، خب ... دیدم کار داری گفتم تو ماشین منتظرت شم.
- بیرونی؟
- آره ... 
- پس الان می یام. ... فعلاً ...
آرشاویر گوشی رو قطع کرد و به روبرو خیره شد. هضم این قضیه براش خیلی سخت بود. خیلی وقت که ندیده بود توسکا با پسری بگه و بخنده . اما الان! خیلی به خودش فشار می اورد که طبیعی باشه. که بتونه منطقی به قضیه نگاه کنه. خب اون پسر شاگرد توسکا بود، توسکا هم با شاگرداش خیلی راحت بود. اما در مورد اون پسر ! نمی تونست ! شاید چون اون پسر بیش از اندازه خوشگل و خوش تیپ و همه چی تموم بود. داشت حسودی می کرد، آره . آرشاویر باز دوباره حسود شده بود ... با دیدن توسکا که از موسسه بیرون اومد سریع دستمال کاغذی برداشت و عرق رو از روی پیشونیش پاک کرد. اصلا دلش نمی خواست با حرفاش توسکا رو آزار بده. فقط امیدوار بود توان سکوت کردن رو داشته باشه ...

توسکا در ماشین رو باز کرد و با دیدن دسته گل بزرگ روی صندلی هیجان زده گفت:
- وای آرشاویر! چه خوشگله! مرسی ...
آرشاویر سعی کرد لبخند بزنه:
- قابل خانوم خوشگلمو نداره ... 
توسکا لبخندی زد و نشست روی صندلی. گل رو توی دستش فشرد و به فکر فرو رفت. ذهنش حسابی مشغول بود. آرشاویر گفت:
- چیزی شده توسکا؟
توسکا لبخند زد و سعی کرد بحث رو بپیچونه، گفت:
- نه عزیزم ، یه کم نگران جواب دکترم. 
آرشاویر که از موضوع ناراحتی خودش غافل شده بود با خونسردی گفت:
- برای چی؟ نگرانی نداره! 
- آخه وقتی دکتر می گه یه آزمایش رو دوباره انجام بدین یعنی هر چی که توش دیده چیز خوبی نبوده. 
آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت:
- من که اصلا نگران نیستم! مطمئنم همه چی درست و به جاست. 
- آرشاویر ، من مامانم مشکل رحم داشت. شاید بیماریش ارثی باشه. 
آرشاویر با اخم دست توسکا رو فشار داد و گفت:
- تا حالا کسی بهت گفته به هر چیزی که فکر کنی همون اتفاق برات می افته؟ عزیزم ، من و تو حالا حالاها وقت داریم. فقط یک سال و نیم از ازدواجمون می گذره. 
توسکا آهی کشید و چیزی نگفت. حقیقت چیز دیگه ای بود. اون لحظه بیشتر از بچه دار شدن یا نشدن، نگران آرشاویر بود. منشی بهش گفته بود که آرشاویر تا دم اتاق تمرین اومده و بعد با یه حال عیجبی اونجا رو ترک کرده. مطمئن بود گپ زدن صمیمانه اونو با پرهام دیده. از آرشاویر تا حدودی مطمئن بود. خیلی وقت بود دیگه ازش عکس العمل های هیستریک ندیده بود. آرتان هم خیالش رو راحت کرده بود. اما بازم نمی خواست آرشاویر رو ناراحت کنه. چه بسا که اگه آرشاویر سالمِ سالم هم بود الان توسکا باید براش توضیح می داد. پس چند لحظه سکوت کرد تا حرفاشو تو ذهنش نظم ببخشه و بعد گفت:
- راستی آرشاویر ... 
- جانم؟
- یه چیزی رو بهت نگفته بودم، جدیداً یه هنرجو به جمع هنرجوهام اضافه شده اسمش پرهامه ... 
دست راست آرشاویر دور فرمون فشرده شد و دست چپش رو قائم لب شیشه گذاشت و پنجه هاشو توی موهای سیاهش فرو کرد. توسکا در حالی که همه عکس العمل های آرشاویر رو زیر نظر داشت تند تند گفت:
- خیلی پسر با استعداد و با اخلاقیه! از وقتی که اومده یه بمب انرژی آورده توی کلاس ... همه بچه ها با جدیت بیشتری کار می کنن. خیلی هم شوخ و بامزه است. جالبی شخصیتش اینه که براش هیچ فرقی نمی کنه نقش طنز بخواد بازی کنه یا احساسی و تراژدی ... همه رو به بهترین نحو اجرا می کنه. منم از همه بیشتر باهاش راحتم. 
آرشاویر که دیگه نمی تونست سکوت کنه گفت:
- همه هنر جوهات تو رو به اسم کوچیک صدا می کنن؟
توسکا انگشتاشو تو هم قفل کرد و گفت:
- خب ... آره ... من از همون اول از همه شون خواستم توسکا صدام کنن. آخه تفاوت سنی که با هم نداریم! دوست دارم جو صمیمی بینمون باشه. 
آرشاویر سکوت کرد. دلش می خواست به توسکا بگه که دوست نداره هیچ غریبه ای اسمشو صدا کنه. اونم با این لحن صمیمی. اما می ترسید. از اینکه باز توسکا سرد بشه و باز ولش کنه می ترسید. پس همه رو ریخت توی خودش. اما جمله بعدی توسکا آبی شد روی آتیش احساس و غیرتش ...
- در ضمن پرهام به پیشنهاد نامزدش اومده موسسه من. نامزدش آناهیتاست. همون دختری که بهت گفتم خیلی نازه! ولی ضعیف تر از بقیه هنرجوهاست. یادته؟ از وقتی پرهام اومده اونم داره قوی تر عمل می کنه. 
آرشاویر نفس آسوده ای کشید، لبخندی از ته دل زد و گفت:
- آره عزیزم ... گفته بودی ... 
توسکا که لبخندی آرشاویر رو دید خیالش راحت شد. اما یه دفعه گفت:
- اِ آرشاویر مطبو رد کردی! 
آرشاویر هم یه دفعه به عقب چرخید و با دیدن مطب دکتر پشت سرشون نچی گفت و راهنما زد تا سر تقاطع دور بزنه ... 
***
مرجان
کلیدشو از توی کیف رنگ و رو رفته مشکی رنگش که دیگه دودی شده بود کشید بیرون و در زهوار درفته سبز رنگ فلزی رو که رنگاش تیکه به تیکه ریخته بود و زیر رنگ های قهوه ای بهش دهن کجی می کردن رو باز کرد. مریم و مروارید توی حیاط کوچیک مشغول خاله بازی بودن ، دروازه های فوتبال میثم رو با فاصله جلوی هم قراره داده و روش یه چادر کشیده بودن و زیرش داشتن بازی می کردن. مریم سر حوض کوچیک گرد نشسته بود و مشغول آب برداشتن با ملاقه کوچکش بود. با دیدن مرجان سرشو بالا آورد و با هیجان گفت:
- اِ سلام آجی ! خسته نباشی ... 
بعدش نیششو باز کرد و مرجان به خوبی تونست دندون های یکی در میونشو ببینه. خنده اش گرفت و گفت:
- سلام به روی ماهت، سر حوض چی کار داری؟
مریم قابلمه مسی کوچیکشو بالا گرفت و گفت:
- دارم آب می ریزم توش آشپزی کنم. چی برامون خریدی آجی؟
در همون حین سر مروارید از زیر چادر اومد بیرون و گفت:
- سلام آجی مرجان ... 
مرجان در حالی که از توی کیفش دو تا پفک نمکی کوچیک رو بیرون می آورد جوابشو داد و گفت:
- مگه شما درس و مشق ندارین؟ اینجا نشستین برای چی؟
مریم خودشو به مرجان رسوند و با هیجان پفک ها رو ازش گرفت و روی پنجه پا بلند شد تا بتونه گونه شو ببوسه. مرجان که قد بلندی داشت کمی خم شد و مریم محکم بوسش کرد. مرجان هم بوسیدش و گفت:
- جواب منو ندادینا!
مروارید که اومده بود بیرون تا سهم پفکش رو بگیره زودتر از مریم گفت:
- مشخامونو نوشتیم آجی ، مامان اجازه داد بیایم بازی کنیم. 
- مشقاتونو هم که نوشته باشین بازم نباید بیاین تو حیاط! هوا سرد شده، دیگه که تابستون نیست. پاشین ببینم، پاشین بریم تو، میثم کجاست؟
اون دو تا در حالی که غر غر کنون وسایل بازیشون رو جمع می کردن شونه بالا انداختن. مرجان از پله های ایوون بالا رفت و در شیشه ای خونه رو باز کرد. موج هوای داغ توی صورتش خورد، همراه با بوی اسفندی که مامانش هر روز دود می کرد. نمی دونست برای چی مامانش اینقدر به اسفند اعتقاد داره! اصلا مگه اونا چیزی هم داشتن که بخواد چشم بخوره!

پوزخندی زد، کفشای اسپرت نارنجی رنگش رو بدون اینکه بنداشونو باز کنه به زور از پاش کشید بیرون، انداخت همون جا جلوی در و بلند گفت:
- مامان گلم کجاست؟!
صدای مامانش از تنها اتاق خونه به گوش رسید:
- اینجام مرجان جون ...
سر جای همیشگی اش! مرجان رفت سمت اتاق و گفت:
- سلام عرض شد خدمت بهترین مامان دنیا ... 
مامانش پهن زمین شده و مشغول گلدوزی و منجق دوزی روی یک لحاف ساتن شیری رنگ بود. سرشو آورد بالا، دستشو روی کمرش گذاشت، چهره اش کمی در هم شده بود و معلوم بود کمرش حسابی خسته و دردناک شده. گفت:
- سلام به روی ماهت، خسته نباشی!
مرجان کنار رخت خواب ها که تا نزدیک سقف چیده شده بودند و روشون یه ملافه سفید با گل های ریز صورتی کشیده شده بود نشست. تکیه شو زد به رخت خواب ها و بعد از اینکه چند بار جلو عقب شد و اطمینان پیدا کرد که رخت خواب ها نمی ریزن روی سرش خیالش راحت شد و گفت:
- درمونده نباشی، فعلاً که شما خسته تری! تموم نشد این جهاز؟
- نه مامان! تازه عروس گفته رومیزی هاشم من باید براش ملیله دوزی کنم.
- ای بابا!
- مادر من چرا ناشکری می کنی؟ هر چی کار بیشتر باشه من راحت تر می تونم زندگیمونو بچرخونم. الان هم فقط باید بگیم شکر!
مرجان با حرص گفت:
- دِ هر چی بهت می گم بذار برم این مرتیکه رو شقه شقه اش کنم نمی ذاری! می گی خدا جوابشو می ده! همه ارث ما رو بالا کشید حالا تو می گی ...
مامانش که خسته بود از اون بحثای همیشگی گفت:
- مرجان جون، دیدی که خدا جوابشو داد! هر چند که من راضی نبودم داغ ببینه اما دیدی که پسر دوازده سالش از پشت بوم افتاد و به یه شب هم نکشید. من بهت می گم چوب خدا صدا نداره.
- پسر اون برای ما ارث و میراث شد؟ مامان این مرتیکه شریک بابا بود. من مطمئنم بابا سهمشو به این نفروخته.
- منم می دونم ... اما خواست خدا بود که ما خودمون از صفر شروع کنیم.
مرجان آهی کشید و گفت:
- حالا این خرج دانشگاه منم این وسط شده قوز بالاقوز! مامان به خدا من درس خوندم ، ولی چی کار کنم که دانشگاه دولتی همه اش ده دوازده نفر رو می گیره اونم وقتی چهار نفر با پارتی برن و چهار نفر هم صندلی بخرن دیگه چیزیش به امثال من نمی رسه. 
مامانش لبخندی زد و گفت:
- تا الان که خدا بزرگ بوده و من تونستم شما رو تا اینجا برسونم. از این جا به بعدش هم می تونم.
- ولی من تصمیم دارم برم سر کار ... 
- چه کاری آخه دخترم؟ تو که نصف وقتتو دانشگاهی، کی وقت می کنی بری سر کار ؟ کی وقت می کنی به درسات برسی؟
مرجان از جا بلند شد، مانتوی ساده خاکستری رنگش رو در آورد و آویزون چوب لباسی کنار اتاق کرد، در همون حالت گفت:
- بالاخره یه کاریش می کنم. نمی شه که دست روی دست بذارم.
مامانش می دونست عاقبت بحث با مرجان فقط کم آوردن خودشه. پس سکوت کرد. مرجان شلوار راحتی گل گلیشو پوشید و گفت:
- چایی می خوری مامان؟
مامانش دوباره خم شد روی لحاف و گفت:
- آره، ولی اینجا نیار یهو می ریزه روی لحاف این بنده خدا تازه کلی باید خسارت بدم. می یام بیرون.
مرجان نگاهی پر از دلسوزی به مامانش انداخت و رفت بیرون که چایی بریزه. مریم و مروارید کنار هال نشسته بودن و داشتن در حین پفک خوردن بازیشونو ادامه می دادن. نگاشون کرد و گفت:
- دخترا اگه توی ظرفاتون آب ریختین مواظب باشین برنگرده رو فرش ... شب می خوایم اینجا بخوابیم آب بریزه رو فرش بوی گربه مرده می گیره بیچاره مون می کنه تا صبح ... 
قبل از اینکه بچه ها بتونن جواب بدن، در باز شد و میثم اومد تو. مرجان با اخم نگاهش کرد و گفت:
- کجا بودی میثم؟
میم که دو سال از مرجان کوچیک تر بود، اخماشو تو هم کرد و گفت:
- باز تو آقا بالا سر من شدی؟ با دوستام رفته بودیم دختر بازی، تو رو سننه!
مرجان لجش گرفت و با زبون تند و تیزش گفت:
- دِ آخه بدبخت تو چی داری که بری دختر بازی؟! نه پول داری خرج دختره کنی، نه تیپ درست و حسابی داری که یارو دلش خوش باشه!
میثم بی توجه به خواهرای کوچیک ترش گفت:
- من می رینم تو قبر بابای اون دختری که بخواد واس پول با من رفیق بشه. بعدش هم هیچی که نداشته باشم یه شکل درست و درمون دارم که باعث می شه دخترا خودشون برام خرج هم بکنن. به کوری چشم بعضیا! 
مرجان پوزخندی بهش زد و گفت:
- می بینم روزی رو که بیام از تو جوب جمعت کنم و داداش همین دخترا آش و لاشت کرده باشن. 
- گه خوردن، با تو با همدیگه! برو گمشو از جلو چشمام تو جز آینه دق برای من هیچی نیستی ...
مامانشون از توی اون اتاق داد کشید:
- میثم! با خواهرت درست حرف بزن!
قبل از اینکه میثم چیزی بگه مرجان قدمی بهش نزدیک شد و سرشو بالا گرفت تا بتونه زل بزنه توی چشمای آبی داداشش. با اینکه قدش بلند بود اما به زور به سر شونه میثم می رسید. گفت:
- یه لحظه فکر کن یکی مثل تو بیاد قاپ منو بدزده، چه حسی ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که حس کرد فکش جا به جا شده! دستش رو روی گونه اش گذاشت. با طعم شوری توی دهنش سریع رفت سمت ویترین چوبی که توی دیوار کار شده بود. از داخل جعبه دستمال کاغذی دستمالی برداشت و توش تف کرد. دهنش پر از خون شده بود. دیگه طاقت نیاورد مثل یه ببر زخمی پرید سمت میثم و با هم گلاویز شدن. با ناخن های بلندش صورتش میثم رو خراش داد و میثم هم دست انداخت دور گردنش تا خفه اش کنه. با صدای جیغ دخترها مامانشون سراسیمه از اتاق اومد بیرون و پرید بینشون. در همون حال جیغ کشید:
- بس کنین! بس کن میثم ... مرجان با توام!
با زور از هم جداشون کردن. اما اونا هنوز داشتن برای هم شاخ و شونه می کشیدن. 
بغض مامانشون ترکید و گفت:
- خودم کم درد دارم که شماها اینجوری می کنین؟ بس کنین دیگه! بذارین حداقل جو خونه ام آروم باشه! بذارین دلم به یه چیزی خوش باشه. من دلمو به چی خوش کنم ؟ هان؟ به پسرم که ترک تحصیل کرده؟ که همه می گن سیگار می کشه؟ به رفیقای نابابش؟ یا به دخترم که اخلاق نداره و مدام باید به یکی بپره؟ آخه دلم به چی خوش باشه؟ به کمرم که روز به روز دردش بیشتر می شه اما بازم باید کار کنم؟ به مالمون که شریک باباتون خورد و یه آب هم روش؟ به همسایه ها که چون بیوه ام به یه چشم دیگه نگام می کنن؟ به چی؟!! هان به چی؟!!! به قبضایی که روز به روز مبلغش می ره بالا تر؟ به صابخونه که دست از سرمون بر نمی داره و هی می خواد بذاره روی اجاره اش؟ به گوشت و مرغ و برنج که قیمتش نجومی داره می ره بالا؟ به این دو تا بچه که باید یتیم بزرگشون کنم؟ من که هیچی اینا رو ندارم بذار دلم خوش باشه اگه سر گشنه زمین می ذاریم شبا حداقل لبخند روی لبامون باشه. که اگه پسرم مشکلی داشت خواهرش پشتشه، اگه کسی مزاحم دخترم شد داداشش پشتشه. بذار دلم خوش باشه که با هم متحدیم و مشکل نداریم! حداقل خودمون با خودمون مشکلی نداریم!!!
به اینجا که رسید به هق هق افتاد و کنار دیوار تا شد. میثم با خشم رفت از خونه بیرون و مرجان هم با ترس رفت توی آشپزخونه تا برای مامانش آب قند درست کنه. خسته شده بود ... از همه اون زندگی خسته شده بود ...

آرتان همراه دکتر وارد اتاق شد، دکتر بی توجه به حال و روز آرتان داشت توضیح می داد:
- خانومت شاس باهاش یار بود که خونریزی نکرده، وگرنه اگه مرگ مغزی هم نمی شد کما صد در صد پیش می یومد. علاوه بر اون دست و پای چپش و سه تا از دنده هاش شکستن. دو ماه استراحت مطلق داره که البته دو هفته اش رو باید توی بیمارستان بمونه. توی خونه هم یک نفر باید مدام کنارش باشه و داروهاش رو بهش بده. علاوه بر اون ماه اول هر دو شب یک بار یه آمپولی هست که باید تزریق کنه. بهتره براش پرستار بگیرین. اگه هم پرستار نمی خواین بگیرین حتما باید یه نفر رو کنارش بذارین. 
آرتان در سکوت فقط گوش می کرد اما همه حواسش پیش ترسا بود که با رنگ و روی پریده و صورت زخمی و کبود روی تخت خوابیده. لباس آبی رنگ بیمارستان تنش بود و آستین دست راستش تا آرنج بالا زده شده و سوزن سرم توی دستش فرو رفته بود. کلاه پلاستیکی بیمارستان روی سرش بود و آرتان نمی تونست سر باندپیچی شده اش رو ببینه. چشماش هنوز بسته و رنگش از همیشه سفید تر شده بود. دکتر سرم و وضعیتش رو چک کرد و رو به آرتان گفت:
- بالای سرش سر و صدا ایجاد نکنین. بهوش اومده اما با مسکن خوابیده. خیلی درد داشت، بهتره خواب بمونه. 
وقتی جوابی از آرتان نشنید بهش نگاه کرد. درد رو میتونست به راحتی توی چهره اش ببینه. قیافه اش در هم و نگاهش خیره به ترسا بود. تصمیم گرفت با همسرش تنهاش بذاره. پس بی سر و صدا از اتاق خارج شد. آرتان هیچی نمی فهمید. نه حرفای آخر دکتر رو فهمید و نه رفتنش رو. نشست روی صندلی کنار تخت و دست راست ترسا رو که به نظر سالم تر می یومد رو گرفت توی دستش. باز دوباره چیزی به گلوش چنگ می زد. دستش رو به سمت یقه پیرهنش برد و دکمه اش رو باز کرد تا شاید بتونه راحت تر نفس بکشه. اما فایده ای نداشت. دست ترسا رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت، دست داغ ترسا بهش امید می بخشید. طاقت دیدنشو توی اون وضعیت نداشت. سعی کرد باهاش حرف بزنه:
- تری ... ترسای من ... چه به روز خودت آوردی دختر؟ هزار بار بهت گفت اینقدر تند رانندگی نکن. دیدی چه کردی؟ اگه طوریت می شد من چی کار می کردم ترسا؟ همین الان قلبم داره وایمیسه! چرا به فکر من نیستی؟ چرا ؟
دیگه نتونست ادامه بده ... آب دهنش رو با درد قورت داد. از دیروز که ترسا رو برده بودن توی اتاق عمل تا امروز که منتقلش کردن بخش یه لحظه هم نتونسته بود بخوابه. باید ترسا رو می دید تا خیالش راحت بشه. اما حالا با دیدنش عذابش چند برابر شده بود. ترسای اون درد داشت! دست و پاش شکسته بود. صورتش پر از کبودی و خراش بود. لب هاش ورم کرده و خون مرده شده بودن. بی اراده کمی خودش رو بالا کشید و روی لبهای کبودش رو بوسید. چند لحظه لبهاشو همونجا نگه داشت. انگار می خواست همه سلامتی خودش رو به بدن ترسا بفرسته. یا شاید هم خودش رو شاهزاده ای می دید که اومده تا زیبای خفته اش رو از چنگال مرگ نجات بده. آهی کشید و از ترسا جدا شد. چشماشو باز کرد و باز بهش خیره شد. بدون آرایش به نظر بی روح می یومد اما آرتان این مجسمه بی روح رو می پرستید. سرش رو روی دست ترسا گذاشت و چشماشو بست. خیلی خسته بود ... خیلی زیاد ...
***
با تکون ملایم دست ترسا چشماشو باز کرد و با وحشت صاف نشست. چند لحظه طول کشید تا فهمید کجاست. سریع به ترسا نگاه کرد، چشماش باز بودن اما به آرتان نگاه نمی کرد. داشت با ترس دور و برش رو کنکاش می کرد. آرتان با هیجان گفت:
- تری ... 
ترسا سرش رو کمی چرخوند، آرتان دستشو گرفت ، به لبهاش نزدیک کرد و بعد از بوسیدنش گفت:
- خوبی عزیزم؟
ترسا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- من کجام؟
آرتان با ناراحتی گفت:
- بیمارستانی عزیزم ... متاسفانه یه تصادف کوچیک داشتی. یادت نیست؟
ترسا چشماشو کمی روی هم فشرد، درست یادش نبود. چشماشو باز کرد و گفت:
- آترین ... 
آرتان که از حافظه ترسا مطمئن شده بود لبخندی زد و گفت:
- پیش نیلی جون جاش خیلی بهتر از اینجاست، نگرانش نباش عزیزم. تو فقط به فکر خودت باش و زودتر خوب شو ... 
ترسا چشماشو بست، خیلی درد داشت، دستش زق می زد و حس می کرد به پاش یه وزنه سنگین وصله. قطره ای اشک از گوشه چشمش بیرون چکید. آرتان با نگرانی گفت:
- تری ... درد داری عزیزم؟
ترسا سرشو تکون داد و چشماشو بست. همه ذهنش درگیر یادآوری حادثه اتفاق افتاده شده بود. کم کم داشت یادش می یومد. سرعت عجیب غریبش، بوی گل های مریم ... با صدای پرستار چشماشو باز کرد:
- باید براش مسکن تزریق کنم ... فقط از این طریق می شه دردشو کنترل کنیم. البته فعلاً
آرتان با کلافگی گفت:
- هر کاری می دونین لازمه بکنین، نمی خوام درد بکشه!
پرستار سرنگی رو داخل سرم خالی کرد و بعد از چک کردن دستگاه هایی که به ترسا وصل بود از اتاق خارج شد. صدایی توی گوش ترسا زنگ زد:
- مگه دیوونه بودم به اون زودی ازدواج کنم! من گمت کرده بودم! این نهایت آرزوی منه تانیا جان!!
بی اراده دستش رو روی گوشش گذاشت و نالید:
- نه ... نـــه ... نــــــه!
آرتان با ترس پرید کنارش، دستاشو گرفت و گفت:
- ترسا، ترسا جان ... عزیزم ... چی شده؟ چی تو رو ترسونده؟ ترسا ... 
ترسا با خشم دستش رو کنار زد. آرتان با تعجب نگاش کرد، اما ناراحت نشده بود. همه اون رفتارای ترسا رو به پای شوک تصادفش می ذاشت. با فاصله ایستاد و گفت:
- عزیزم، اجازه بده کنارت باشم. بذار با هم حرف بزنیم ... نذار چیزی آزارت بده.
ترسا با صدای تحلیل رفته نالید:
- برو بیرون ... 
آرتان بی توجه به حرف ترسا جلو اومد و دستشو گرفت توی دستش. ترسا باز خواست دستشو پس بزنه اما نمی تونست. چون قدرتش به اندازه آرتان نبود. علاوه بر اون داروی خواب آور داشت پلکاشو سنگین می کرد. چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد:
- خائن ... 
اما صداش اونقدر ضعیف بود که خودش هم نشنید چی گفت، چه برسه به آرتان ... 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 97
  • آی پی دیروز : 193
  • بازدید امروز : 178
  • باردید دیروز : 635
  • گوگل امروز : 35
  • گوگل دیروز : 65
  • بازدید هفته : 2,719
  • بازدید ماه : 8,506
  • بازدید سال : 63,970
  • بازدید کلی : 1,210,378