loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت دوم باراد با عصبانیت تمام در کوبوندم. دختره ی احمق فکر کرده کیه! زود بیا خونه. هاه! منو باش که فکر می کردم آدم! همش تقصیر اون بابای ... در آسانسور باز شد و سیامند با کت شلوار خاکستری که تنش ب

master بازدید : 17967 سه شنبه 25 تیر 1392 نظرات (1)

قسمت دوم

باراد
با عصبانیت تمام در کوبوندم. دختره ی احمق فکر کرده کیه! زود بیا خونه. هاه! منو باش که فکر می کردم آدم! همش تقصیر اون بابای ... در آسانسور باز شد و سیامند با کت شلوار خاکستری که تنش بود بهم نگاه کرد. وارد آسانسور شدم و دکمه ی همکف زدم. داشت با تلفن حرف میزد منم فقط دستمو بردم جلو. اونم باهام دست داد.داشت درباره ی کارای شرکت حرف میزد و عصبانی بود. تلفنش که قطع شد ازش پرسیدم :
چطوری داداش ؟ چه خبر؟ عصبانی می زنی
هیچی بابا این صبحانی اعصاب واسه آدم نمی ذاره! من که دیگه حریفش نمیشم
دوباره قاطی کرده؟ 
-
آره بابا ! دختره ی گیج امروز زنگ زده می گه قراردارین! می گم باید حداقل دیروز میگفتی که من برنامه هامو درست کنم! – خدارو شکر که من از اون خراب شده بیرون زدم و کارا رو دادم دست تو
با لبخند گفت :
ولی هرچیم باشه هنوزم ما شما رو رئیس میدونیم برادر
به شونش یه مشتی زدم و گفتم :
خودتـــــی!
جای ضربه رو مالید و گفت
باراد ماشاالله زور داریا! به این هیکل نحیفت نمی خوره
از لفظش خندیدم که همزمان با بازشدن در آسانسور بود.بیرون اومدم با گفتن خداحافظ رفتم سمت ماشین.
فلفلی!
برگشتم سمتش : صد دفعه گفتم آدم باش
با اینکه می دونست از این اسم بدم میاد ولی بازم صدام می کرد
حالا هرچی!
سوئیچ سمت بالا اشاره گرفت و گفت :
زیاد تنهاش نزار .
بعدم رفت سمت ماشینش. تو دلم گفتم برو بابا! و رفتم سوار ماشین خوشگلم شدم. روشنش کردم و با یه گاز کوچولو ویراژ کشیدم و از در پارکینگ رفتم بیرون . عینک ری بنم تو چشمام گذاشتم و رفتم به سمت ماموریت! مقصد اول کافی شاپ باران! حدود ده دقیقه بعد دم کافی شاپ وایستادم و از ماشین پیاده شدم. از صندلی کمک راننده کت سورمه ای خوش دوختم برداشتم و پوشیدم. می تونستم نگاه های اطرافم حس کنم و از ذهنشون بخونم : اوف ! بچه ها عجب تیکه ای! ولی اینو نمی دونستن که فقط خودشون کوچیک و خار می کنن و مثل اسباب بازی که برای پسر چهارساله بخری خورد و خاکشیرشون می کنم! بدون معطلی وارد کافی شاپ شدم و یه نگاهی به اطراف انداختم. یهو یکی با حرکت دستش من به خودش متوجه کرد. با اینکه ازش خوشم نمیومد عینکم از چشمام برداشتم و با یه لبخند رفتم سمتش. با اون مانتوی کاکائویی تنگ ممکن بود از نظر بقیه خوشگل باشه ولی برای من مثل یه سرگرمی معمولی بود . مثل بقیه دخترا. برای من فقط اون مهم بود ... 
ساعت نزدیکای ده بود و تو ماشین کنارم نشسته بود.
وایــِی! باراد جون خیلی شب خوبی بود مرسی!
با اون صدای جیغ جیغوش داشت گوشمو آزار میداد با آرامش گفتم
زیاذ خوشحال نباش !
می تونستم اون تعجب تو صداش حس کنم . دم خونشون نگه داشتم.

ببین می دونم اوقات خوبی رو داشتیم ( جون خودم ).... ولی دیگه فکر نکنم بتونیم ادامش بدیم .
یعنی چی ؟ ولی من فکر کردم... . 
دیگه داشت خستم می کرد
حوصلم سر رفته بود برای همین با تمسخر گفتم :
که چی هان......؟ اینکه عاشقتم و تا ابد باهم می مونیم؟ یا چی یا اینکه با باراد ازدواج می کنم صاحب ثروت هنگفی می شم؟ هان؟...
-
نه به خدا ... 
با صدای تقریبا اربده واری گفتم
خفه شو! کی به تو اجازه داد حرف بزنی؟ هان ؟؟؟ 
ترسو تو چشماش دیدم.
همتون یه جورین فقط به فکر پولین!.... ببینم اگه پیکان داشتم بازم باهام دوست می شدی؟؟ هان؟.. معلومه که نه! .. اصلا میی خوای واقعیت بگم؟.. پس گوش کن.. واقعیت اینه :( بیشتر از قبل داد زدم)همتون آهن پرستین! حالام از ماشین من گمشو پایین تا پرتت نکردم! یالا
خیلی پستی! ..رذل! با جیغ گفت
هرچی که هستم! ولی حداقل خودمو به خاطر یه مشت آهن قراضه نمیفروشم!ارزشمو می دونم.اما تو ...
نفهمیدم با چی کوبوند تو صورتم سگک کیفش بود یا چی ولی هرچی بود تیزیش گوشه ی لبمو پاره کرد.
از عصبانیت به جوش اومده بودم که از ماشین پیاده شد و دوید سمت خونشون و سریع رفت تو.
منم دستی به لبم کشیدم و دیدم بد جوری پاره شده و بد شانسی این بود که دستم به اون دختره نمی رسید....
پام رو گاز گذاشتم و حرکت کردم
با اینکه هر دفعه که اینارو می گفتم خالی می شدم ولی با یادآوری خیانتی که بهم شده بود بیشتر عصبانی می شدم تا آرامش! اون لعنتی! هنوزم صدای باراد بارادش تو گوشم بود. ...
چه ساده بودم من! هِه!...
وقتی کلید انداختم و در باز کردم از تاریکی خونه فهمیدم که خوابیده!
بهتر، کسی نیست بهم گیر بده.
منم سوئیچ پرت کردم رو میز و کتمو در آوردم و انداختم رو مبل.
یه دستی به زخمم کشیدم و وقتی دیدم اوضاش خوبه چراغ روشن کردم و بدون معطلی رفتم سمتش
لیوان از جاش برداشتم و شیشه رو درآوردم و لیوان تا نصفه پر کردم و همه شو رفتم بالا! همیشه با خوردنش آروم می شدم . اومدم لیوان دوم پر کنم که یهو...
گروم... گروم ... .
به سمت در رفتم دوباره صدای در زدنش میومد معلوم بود داره با حرص می کوبه
در باز کردم 
بــلــ... ! 
ترس می شد تو چهرش واضح دید. ....
به موقع دستمو بردم سمتش و گرفتمش. بیهوش تو بغل من افتاده بود. از سر وضع زخمیش معلوم بود بد جوری تو دردسر افتاده بود.
اون یکی دستمم گذاشتم زیر پاش و بلندش کردم بعدم در با پای راستم بستم...
سریع بردمش تو اتاق خوابم و رو تختم گذاشتمش. چراغ روشن کردم و یه نگاهی به وضعش انداختم
دکمه های مانتوش که کنده شده بود و موهاشم به حالت نا مرتب دورش بود ..
وسگک کمر بند شلوارشم تو سوراخ نبود بلکه کمربند سوراخ کرده بود و همچنین پاچه های شلوارش جر خورده بود.
اینطور که معلوم بود بدجوری اذیتش کردن .
منم دست رو دست نداشتم با اینکه هیچ وفت از این کارا نمی کردم ولی به خاطر حرف بابام مجبور بودم....
اگه حتی یه تار مو از این دختر کم بشه یا حتی بلایی سرش بیاد بی معطلی از همه چی محرومت می کنم!
سریع پنبه وپانسمان و بتادین آوردم و رو میز عسلی کنار تخت گذاشتم
یه بالشت به زیر سرش اضافه کردم و سرشو بالا آوردم که چشمم به اون چیزی که تو دستش بود افتاد.....

آروم از تهش گرفتم و خواستم بکشمش بیرون ولی محکم چسبیده بودتش
سرش خونی شده بود و معلوم بود با اون یکیشونو زخمی کرده بود.
آیی ... هممم
انگشتاشو که سفت بهم چسبیده بودن به زور باز کردم و چاقو رو از دستش بیرون آوردم رو میز گذاشتم
پنبه رو به بتادین آغشته کردم و بردم سمت پارگی لبش.
با دیدن رژ پخش شده تو صورتش خونم به جوش اومد.
عوضیای رذل! یه نفس عمیق کشیدم تا یکم آروم شم بعدش بردم سمت لبش و آروم گذاشتم روش.
یه آه کوتاهی کرد و بعدش ساکت شد .
معلوم بود حالش افتضاح
ازجای ردی که رو صورتش مونده بود میشد فهمید که سیلی خورده.واون قرمزی که من دیدم نامردا با تمام زورشون زدن
بعد از اینکه کارم با صورتش تموم شد، یه نگاهی به زانوی زخمیش کردم . بــــــله! پانسمانش به خاطر خونی که اومده بود قرمز شده بود. کلا نابود شده بود. دوباره پانسمانش کردم
وقتی کارم تموم شد وسایلو همراه با چاقو برداشتم و انداختم آشغالی.
بعدم رفتم تو اتاقشو از کشوی لباساش یه شلوارک توسی حریر با تاپ صورتی نخی برداشتم و رفتم سمت اتاق.
وقتی داشتم لباساشو عوض می کردم گهگاهی ناله ای می کرد
وقتی تموم شد لباسای پارشو برداشتم و اونارم ریختم تو آشغالی.یه نگاهی به ساعت کردم 10:30 شب بود.
آخه یکی نیست بگه دختر تا این موقع شب بیرون چه غلطی می کردی که اینجوری بهت توپیدن؟ 
به سمت اتاق رفتم و از کمد یه پتو ی پشم شیشه ای درآوردم
نمی خواستم پتوی زیرشو تکون بدم چون ممکن بود دردش بیاد. یه صدایی گفت
از حق نگذریم خوش هیکل ها
خفه بابا!
و پتورو انداختم روش
وقتی اومدم برگردم سمت حال صداش شنیدم.
نه .... نکنین .. آآی! اِه اِهه! ولم کنین تو روخدا!
و داشت تکون می خوردم
رفتم سمتش و دستامو گذاشتم رو شونه هاش و تکونش دادم.
سوگل ! سوگل
چشماشو با وحشت باز کرد و بهم خیره شد بعدیهو سیخ نشست.
خوبی؟ 
راستش ضایع بود ترسیده و بعدش ...
************************************************** *
سوگل
تنها چیزی که می دونستم این بود که بد جوری قاطی کرده بودم ولی وقتی به چشماش نگاه می کردم آروم می شدم. برای همین خودمو یهو تو آغوشش پیدا کردم.
اونقدر محکم فشارش می دادم که گفتم الان چشاش از حدقه می زنه بیرون! اما اون فکر نکنم که هیچ حرکتی کرد چون من چیزی دور خودم حس نمی کردم.
همینم باعث شد ازش جدا بشم و تو چشماش نگاه کنم.
هیچ حسی نبود نه تعجب نه دلسوزی هیچی!
دستشو گذاشت رو بازوهام و منوبه سمت عقب آروم هل داد.
-
بهتره بخوابی
از رفتارش ناراحت نشدم. چون می دونستم این احساس یک طرفه بود. آروم پتو رو کشید روم و از اتاق رفت بیرون
منم چشمامو بستم و گذاشتم اشکام جاری بشه. هنوزم باورم نمی شد اون اتفاق وحشتناک افتاده .

تقریبای ساعت 8 بود و منم حوصلم سر رفته بود. اعصاب نداشتم
برای همین یهو به سرم زد که برم تا سر کوچه و یه هوایی عوض کنم و یکم فکر کنم...
لباسامو پوشیدم و کلید برداشتم و رفتم بیرون...
شب خنک و خوبی بود همه چی آروم میومد. به سمت کوچه بالایی حرکت کردم.
کوچه های اینجا خلوت با اینکه هم اسم یکی از خیابونای بزرگ تهران بود ولی اصلا شبیهش نبود
چراغ اکثر خونهاخاموش بود همین طور که داشتم عرض خیابونو طی می کردم ..
یهو یکی از پشت سر گفت
خانوم؟
برگشتم سمتش.
بله؟ 
-
راستش می خواستم یه چیزی بگم ... 
وبا سرش اشاره کرد و بعدش یهو یکی از پشت جلو دهنمو گرفت ....
ترس تمام وجودمو گرفت
اگه صدات در بیاد با همین دستام گردنتو میشکنم فهمیدی ؟ 
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم
حالام راه بیفت....
با لرز حرکت کردم.
جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم...
نباید از خودم ضعف نشون می دادم.
به سمت یه زانتیا می رفتیم.
دستام از شدت استرس یخ زده بودن
بشین
منو به زور تو صندلی عقب نشوند.
خودشونم نشستن تو ماشین و قفل مرکزی زدن. یکیشون پیشم نشست و ماشین حرکت کرد
خوب عزیزم این وقت شب بیرون چی کار می کردی؟ هــــان؟ 
-
چی از جونم می خواین ولم کنین.
دستمو بردم سمت دستگیره و برای باز کردنش بهش فشار آوردم ولی باز نمی شد.
شروع کردم به جیغ زدن.
ولم ... کنین! آشغالا
امیر خفش کن!
ای به چشم
بلند خندید ! بعدش ...
اومد سمتم و دستامو گرفت و منو کشوند سمت خودش.
-
نه . .. !
تقلا کردم و دست و پامو تکون دادم که یه سیلی خوابوند تو گوشم!..
آشغال بدجوری زده بود.
ولی من کوتاه نیومدم و بیشتر جیغ زدم که دومی زد و لبمو پاره کرد.
باچشمای خیس نگاش کردم.
دیگه از شدت سوزش خفه شده بودم...
یه لحظه ساکت شد و لحظه ی بعد پرید سمتم
شروع کردم به جیغ زدن اما ول کن نبود صورتشو با تمام زور میکشید سمتم و به زور و وحشیانه منو بوسید..

منم لبشو گاز گرفتم که دردش اومد .
خودشو کشید عقب.
بهت نشون می دم دختره ی وحشی
و به سمت لباسام چنگ زد...
یه لحظه نگام به بیرون افتاد که دیدم هنوز تو محله ایم دستمو از عقب بردم سمت قفل و بالا پایینش کردم که از روی شانس یا معجزه بالا خره باز شد ..
منم معطل نکردم و دستگیره رو کشیدم
در باز شد و من از ماشین به عقب پرت شدم بیرون ...
تمام بدنم درد می کرد ولی نباید وایمیستادم
صدای ترمز ناگهانی ماشین به گوشم رسید..
از جام بلند شدم که دیدم دارن میان نزدیکتر.....
به اطرافم یه نگاهی انداختم .
خدایا! خدایا! چشمم به چاقویی که توی باغچه جلوی آپارتمان بود افتاد همین طور خون تو جوب.
احتمالا گوسفندرو که کشتن یادشون رفته بود چا قو رو بردارن.
دویدم سمت چاقو و برداشتمش و دستمو به حالت تحدید وار گرفتم سمت یکی شون همون امیر.
-
جلو نیا وگرنه می زنمت. ...
جرعتشو نداری
و جلوتر اومد
منم فرصت دیدم والفرار
ولی متاسفانه از پشت گرفتتم و منو چسبوند به خودش.
خودم می خورمت! اول من بعدم گرگای بیابون شایدم سگاشون ! نظرت چیه
صداش تو گوشم مثل صدای یه مگس بود. ویز ویز!..
منم فرصت غنیمت شمردم و چاقورو کردم تو پاش .
از درد به خودش پیچید و منو راحت گذاشت ..
منم چاقو رو دراوردم و دویدم
اون یکی اومد سمتش
امیر خوبی؟ 
-
آره بگیرش در نره!
صدای پاشو می شنیدم که داشت دنبالم میومد.
با اینکه سختم بود ولی سرعتمو بیشتر کردم
.
نه ... نه !سرمو برگندوندم تا عقب ببینم که پام به یه چی گیر کرد و دوباره افتادم...
از سوزشی که پام کرد فهمیدم همون پانسمان شده هست
با بدبختی از جام بلند شدم و ادامه دادم...
همینجور که داشتم می رفتم حواسم به اطراف نبود که یه پرایدیه از بغل اومد و ....

- آهای خانوم چی کار می کنی؟..
راننده با عصبانیت از تو ماشین داد زد..
صدای پاهاش هر لحظه نزدیک تر میشدن...
به پشت سرم نگاه کردم، داشت میومد دوتا بوق واسم زد.
انگار که یکی ویشگونم گرفت. به خودم اومدم و راه افتادم بدم.
با سختی تمام سرعتمو بیشتر کردم
بالاخره دیدمش...
کلید.. کلید کو؟ لعنتی! خدایا در بازشه خواهش می کنم
وایستا
صداش نزدیکتر بود سرعتمو بیشتر کردم.
رسیدم به ساختمون و در فشار دادم...
باز شو بازشو! آره. خدا رو شکر یکی از همسایه ها یادش رفته بود در ببنده. در گیر داشت برای همینم به سختی باز میشد.
یه نگاهی به آسانسور کردم طبقه ی8 بود.
بدون معطلی پله هارو طی کردم. 10 تا پله فقط یه کم مونده
..
با همون یه ذره جونی که داشتم خودمو به طبقه ی دوم رسوندم و محکم در کوبوندم.
باز کن! باز کن لعنتی
در باز کرد به چشاش نگاه کردم و بالاخره احساس آرامش کردم و چشمامو بستم...
**********
-
فسقلی چشماتو باز کن
چشمامو آروم باز کردم و به روبه روم نگاه کردم
تیرداد!
پریدم بغلش اونم منو بغل کرد.
آروم تو بغلش گریه کردم...
دستشو لایه موهام کشید و موهامو ناز کرد.

-
هیـِـــــس! تموم شد آبجی کوچولوی من! ببین دیگه اینجایی! ...
منو از خودش جدا کرد.
-
ببین ! دیگه هیچ کی اذیتت نمی کنی! من اینجام ... باراد اینجاست! ..
با گفتن آخرین کلمش به جای آروم شدن بدتر گریه کردم.
چرا اون عوضی منو بغل نکرد! بی احساس!
تیرداد دو باره منو از خودش جدا کرد و دستاشو دور صورتم گذاشت و گفت :
خوبی ؟ دوست داری برام تعریف کنی ؟ 
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم!
چه سوال لوسی! حتی یادآوری خاطرشم وحشتناک بود. .
-
صبر کن الان حالتو جا میارم!
دستشو برد پشتش و بیرون آورد.
از کارش خندیدم و سرمو تکون دادم
از این شکلات باراکاها که توش نارگیل داره، از اونا دستش بود. خوردنی مورد علاقم
اونو از دستش گرفتم و تو دستم نگه داشتم.
خودش بلند شد و صاف وایستاد دستشو به سمتم گرفت یعنی بلند شو!
با تردید نگاش کردم.
-
ببین یکی اون بیرون خیلی وقته منتظرته! پاشو گناه داره.
آه! سوگند. خواهری. دستشو گرفتم و با ناله سعی کردم بلند شم
با لبخندبه اندازه ی طول فرش 12متری ادامه داد
-
شنیدم دیشب آش و لاشت کردن.
رو پام به زور وایستادم و با دستم زدم به بازوش
این چه طرز حرف زدن؟ 
پامو حرکت دادم. خوب می تونستم برم.
گفتم ریغ سر کشیدی و برنامه امروز کنسل
با صدای گرفته ای گفتم 
من تا تورو با دستام تو قبر نکنم نمیرم نترس!..
دستشو انداخت دورم و محکم بغلم کردم...
آروم دم گوشم گفت :
خوشحالم که سالمی!..
بعدش باهم رفتیم سمت هال
باراد تو حال نشسته بود و دستاشو توهم قلاب کرده بود و به زمین نگاه می کرد
با اومدن ما سرشو بالا گرفت و نگاهمون کرد.بلند شد و با لحن سردی گفت
بهتری؟ 
یه لبخند کوچیک زدم و گفتم :
مرسی.. 
لحن منم دست کمی از اون نداشت!
با اون بافتنی مشکی که پوشیده بود و شلوار جینش که همرنگ چشاش بود، خوشتیپ تر شده بود!
دستامو لایه موهام کشیدم و گفتم :
خوب! بهتره من برم حاضر شم
تیرداد دستمو گرفت و گفت
مطمئنی می خوای بری؟ می تونیم از خونم براش ... . 
دستشو فشار دادم و با کمی لبخند گفتم :
گفتم که خوبم...
سرمو بردم نزدیک گوشش و ادامه دادم :
نمی خوام منتظرش بزارم.
و گونه شو بوسیدم و آروم رفتم سمت اتاقم

با اینکه سعی میکردم خودمو خوب جلوه بدم ولی از تو داغون شده بودم
اگه اون قفل به طور شانسی باز نمی شد، اگه اون چاقو اونجا نبود و اگه در خونه باز نبود نمی دونم الان کجا بودم؟ 
بیابونای اطراف تهران، بیمارستان یا شایدم کنار خواهرم،سینه ی قبرستون
خوب بود که تیرداد رو داشتم.
با اینکه قبل از اون تصادف لعنتی رابطش اصلا با من و سوگند خوب نبود، ولی بعد از اون اتفاق اون تغییر کرده بود.
کاش بابا و سوگندم اینجا بودن و می دین پسری که از دست خانوادش همیشه فراری بود الان ... 
نمی دونم ...
تنها چیزی که می دونم اینه که الان وقتی در خونه رو باز می کنم پشت در خوشبختی رو ببنم که سر زده اومده و شب های تاریک زندگیم و با طلوعش به روزهای آفتابی تبدیل کنه.
وقتی آماده شدم از اتاق رفتم بیرون
یه بافتنی مشکی با یه پالتو روش که دکمه هاشو باز گذاشته بودم ( چون از گرما بدم میاد، بافتنیم به اندازه کافی گرم بود) با شلوار همرنگش و یه شال گردن سیاه با راه راه مشکی پوشیدم
اوو! خوبه حالا می خوای بری خواهرتو ببینی! اگه می خواستی منو ببینی چی کار می کردی؟ 
-
پیژامم برات زیاده!
بریم؟ 
تیرداد دست منو گرفت و گفت
بریم .
بعدم کمک کرد کتونی مشکیامو بپوشم و با هم رفتیم بیرون.
وقتی آسانسور رسید سه تایی رفتیم توش.
تمام مدت دست تیرداد دور کمرم بود.
انگار می ترسید منو از خودش جدا کنه!
بارادم یه گوشه وایستاده بود و به در ودیوار نگاه می کرد
مامان چطوره؟
تیرداد سرشو به سمتم آورد
صبح که بهش سر زدم خواب بود . چند دقیقه پیشم که بهش زنگ زدم گفت تلفن از برق می کشه و می خوابه. فکر کنم بهتره یه چند روزی بفرستیمش پیش دایی،حال و هواش عوض شه
موافقم.
و تا رسیدن به همکف تو آسانسور فقط می شد صدای سکوت شنید
با رسیدن به همکف تیرداد رو به باراد کرد و گفت :
من میرم ماشین روشن کنم 
و سریع تر رفت سمت در و لحظه ای بعد خارج شد.
باراد؟
-
بله؟ 
-
دیشب حالم خیلی بد بود؟.
بله.
می خواستم بپرسم لباسمو تو دوباره عوض کردی که با خودم گفتم : په نه! پسر همسایه عوض کرده
نمی دونم چرا یهو از دهنم پرید که :
به خاطر دیشب ناراحتی؟ 
با اخم نگام کرد.
واه واه! خوب بیا منو بخور! خوبه حالا بوست نکردم
با لحنی که توش یکم مظلومیت بود ادامه دادم :
میشه ببخشی؟ 
دست خودم نبود!
ایندفعه با تعجب نگام کردو می دونم اون تعجب برای چی بود
برای این بود که توقع نداشت که کلمه ی معذرت می خوام از دهنم بشنوه
هـــــی روزگار ! ببین یه مرد با یه زن چی کارا می تونه بکنه
دستمو بردم سمت دستگیره و در باز کردم
واینستادم تا ببینه چیزی بگه یا نه.
خوب آره ! کارم اشتباه بود . البته برای اون
در عقب ماشین باز کردم و نشستم . اونم یه دقیقه بعد اومد و کنار تیرداد نشست. تیردادم بلافاصله حرکت کرد.
از اینجا تا قبرستون حدود چهل و پنج دقیقه راه بود تازه اگه ترافیک نباشه
که بعد از گذشت یک ربع دیدم هست
منم رو صندلی به پشت دراز کشیدم و پاهامو جمع کردم.
خوبی زانتیای تیرداد این بود که شیشه های عقبش دودی بود و توش معلوم نبود
البته فقط عقبش این حالتو داشت
همین طور که به سقف خیره بودم صدای آهنگ سکوت ماشین شکست:
هوس – شهرام شکوهی و مازیار

تو فصل برگای زرد، تو شب های ساکت و سرد

قصه ی بودن تو، هیچ دردی رو دوا نکرد

شبم سیاه و بس ، آخه این عشق یا قفس؟

میون عشق و هوس، زدی تو ساز دل ، یه نفس.

آی از هوس ،وای از هوس ،ای داد ، ای وای از هوس

آی از هوس ،وای از هوس ،ای داد ، ای وای از هوس

سکوت و زخم زبون ، سهم همین رابطه شد

تموم روح وتنم زخمی این ، رابطه شد

صدا نداره یه دست فقط من عاشق، بودم وبس

تو در هوا وهوس فقط اینبار از خدا بترس

آی از هوس ،وای از هوس ،ای داد ، ای وای از هوس

آی از هوس ،وای از هوس ،ای داد ، ای وای از هوس

اینقدر که غرق کلمات این آهنگ شده بودم که نفهمیدم کی چشمام سنگین شدن و کم کم خوابم برد....

نزدیکای قبرستون بودیم که چشمام باز کردم و بیدار شدم. سرجام نشستم و شال و موهامو درست کردم.
تیرداد آب داری؟ 
-
آره زیر صندلیمه.
خم شدم و از زیر صندلیش شیشه آب برداشتم و یکم خوردم.
تیرداد ماشینو یه جا پارک کرد و همه پیاده شدیم. اومد سمتم و دستم و گرفت و به سمت قبرا رفتیم.
توی راه داشتم به سنگا نگاه می کرد .
همه نوع بود : بچه ،پیر ،جوون ،مادر ،خواهر،برادر و حتی فرزند.
یهو تیرداد از حرکت وایستاد
این اینجا چی کار می کنه؟ 
به روبه روم نگاه کردم.
با دیدنش سر قبر خواهرم خونم به جوش اومد.
دستمو از دست تیرداد رها کردم و رفتم سمتش
تو اینجا چه غلطی می کنی؟ 
پشتش به من بود و با دین من برگشت سمتم
سلام اومدم ...
انگشتم به حالت تهدید وار بردم سمتش
برام مهم نیست چه غلطی می کنی! همون یه باری که خواهرمو کشتی بست نبود؟نکنه اومدی مارو زجر بدی هان؟ 
-
ببینید سوگل خانوم من تقصیر ... 
تقصیر؟ چطور جرات می کنی اینو بگی؟ هان ؟ ببینم من خواهرمو تو روز نامزدیش ول کردم و رفتم پیش یه هرزه ی خیابونی یا تو؟ سوگند به خاطر من افسردگی شدید گرفت یا تو؟ 
سرشو گرفت پایین .
کف دستامو کوبوندم به سینش و داد زدم :
به من نگاه کن! نکنه خجالت می کشی؟ هان؟ هی ! یارو به من نگاه کن.
دستامو گرفت و گفت
بزار من برم.
بزارم بری؟ زکی این همه وقت گمت کرده بودم تازه پیدات کردم
-
سوگل بزار بره.
صدای تیرداد یود که از پشت سرم میومد.
بهش توجه نکردم.
اصلا می دونین چیه؟ سوگند شما لیاقت نداشت اون یه دختر بچه لوس بود و به درد من نمیخورد!
یعنی کارد می زدی خونم در نمیومد. آخه یکی نیست بگه یارو ی یابوسوار! نوش دارو پس از مرگ سهراب؟؟ 
اومدم یکی بخابونم تو گوشش که یکی از پشت دستامو گرفت.
-
ولم کن تیرداد!
تقلا می کردم. ولی زورش از من بیشتر بود
آرمانم فرصت غنیمت شمرد و رفت
ولم... کن .. در رفت
انگار دزد گرفته بودم
با یه حرکت سریع منو برگردوند سمت خودش.
تو چشاش نگاه کردم. هنوزم تقلا می کردم و دستامو به سینش می فشردم ولی متاسفانه ایشون قوی تر بودن.
دیگه خسته شدم یعنی اشکام در اومدن و آروم گرفتم 
و لحظه ای بعد چه از روی دلسوزی باشه یا هرچی دیگه ...
مهم این بود که دستاش دورم قفل شده بود
منم که از دیشب منتظر این لحظه بودم دستامو همینجور خمید رو سینش نگه داشتم و سرمو چسبوندم رو سینش. لباسشو تو دستام گرفتم و به رفتن اون پسره (آرمان ) نگاه کردم
چرا نذاشتی بزنمش؟ حقش بود. ندیدی چی گفت؟ 
جوابی نشنیدم.
تیرداد از پشت سرم گفت
اومدیم تولد نیومدیم وسط فیلم اکشن که!
خودمو از باراد جدا کردم و برگشتم سمت قبر خواهرم .
رو نیمکتی که کنار قبرش بود نشستم و بهش نگاه کردم.
بقیه هم داشتن فاتحه می خوندن
همینطور که نگاهم به قبر بود یهو یه نسیم خنک پیچید و همراهش یه بوی خاصی اومد. بویی آشنا .... 
بوی سوگند
و یک دفعه رو پشتم سنگینی خاصی حس کردم انگار یکی از پشت دستاشو دور گردنم حلقه کرده باشه.
یکی مثل ...
زیر لب گفتم : تولدت مبارک سوگند!

تو ماشین تنها سکوت بود که داشت حرف میزد که باراد وسط حرفش پرید و گفت:
می تونم بپرسم خواهرت چه جوری فوت کرد؟
تیرداد از تو آیینه یه نگاهی به من انداخت و منم سرمو تکون دادم و گفتم :
خونواده ی ما یه خونوادهی معمولی بود با همه مشکلاتش. ولی ما همو داشتیم وبرای همین همیشه شاد بودیم.
اون زمان تیرداد به خاطر کارش رفته بود ماموریت و بابام یه چندماهی پیشش بود تا خیالش از بابت پسرش جمع شه. سوگند یه دختر شاد و سرزنده بود که ما روش اسم زلزله رو گذاشته بودیم . به خاطر اینکه محال بود اون جایی باشه و اون محل رنگ شادی به خودش نبینه.
یه روز وقتی اومد خونه فهمیدیم با این پسره تو دانشگاه آشنا شده و دوسش داره .علاوه بر اون پسر یکی از رفیقای بابام بود و همه ی فامیل می گفتن پسر خوب و خانواده داریه
برای همینم بابام ازدواج این دوتا رو قبول کرد.
منتهی شب نامزدی این پسره زد و تو زرد از آب در اومد و خواهرمو به خاطر یه هرزه ی خیابونی ول کرد و رفت.
بعد از اون بود که سوگند به یه افسردگی شدید مبتلا شد و حتی یه بار خودکشی کرد.ولی به جای اینکه خونه نشین باشه بیشتر بیرون می رفت و کسایی که نباید بگرده می گشت
کم کم به مشروب رو آورد.
برای همین خیلی نگرانش شده بودیم.
یه روز تصمیم گرفتم به جای گریه کردن و شکایت به خدا دست به کار شم برای همین رابطشو با دوستاش قطع کردم و براش کتابی در مورد سرانجام این کارا خریدم و بیشتر وقتمو با اون می گذروندم
کم کم حالش بهبود یافت ولی نه به طور کامل.
هنوزوم اون سوگند سرحال و شاد نبود.
برای همین تصمیم گرفتیم که بابام اونو یه چند روزی پیش داییم بفرسته
مامانم به خاطر کارش نمی تونست مرخصی بگیره منم به خاطر اون مجبور بودم بمونم پیشش. برای همینم اون دوتا تنهایی رفتن و بعدش... . 

بعد از چند دقیقه تیرداد گفت :بسه دیگه ! بیاین بحث عوض کنیم! و دستشو برد سمت ضبط ماشین و روشنش کرد.

مازیار فلاحی – دروغه

همه می گن که تو رفتی ، همه می گن که تو نیستی

همه می گن که دوباره ، دل تنگمو شکستی

دروغه

چه جوری دلت میمومد منو اینجوری ببینی؟

با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی

همه گفتن که تورفتی، ولی گفتم که دروغه

همه میگن که عجیب اگه منتظر بمونم

همه حرفاشون دروغه، تا ابد اینجا می مونم

بی تو با اسمت عزیزم ، اینجا خیلی سوت و کور

ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره، صبوره

همه می گن که تو رفتی ، همه می گن که تو نیستی

همه می گن که دوباره ، دل تنگمو شکستی

دروغه

چه جوری دلت میمومد منو اینجوری ببینی؟

با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی

همه گفتن که تورفتی، ولی گفتم که دروغه

وسطای آهنگ بود که به تیرداد توپیدم : اَی تو روحت با این حال عوض کردنت! تو که گند زدی تو حالمون!

یه نگاهی به باراد کرد .
بارادم دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت :
در این یه مورد با خواهرت موافقم
وای یهو انگار تو دلم قند آب شد! طرفمو گرفته!
دختر دیوونه ای به خدا
می دونم
تیرداد گفت :
چیو؟ 
-
چی چیو؟ 
-
چی چی چیو؟ 
-
هان؟
یه نگاهی به باراد انداختم.
انگشتشو خم گذاشته بود جلو دهانش. و انگار داشت جلو خندشو می گرفت.
-
اَاااا! بابا چیو می دونی؟ 
-
آهان هیچی! با خودم بودم.
بیا من هی می گم این دختر دیوونست! تو هی می گی نه
بارادم نامردی نکرد و گفت :
من که حرفی ندارم
با عصبانیت نگاشون کردم
تیرداد از تو آیینه نگام کرد یه لبخند اندازه ی دهن غول تحویلم داد.
منم گفتم :
زهر مـــــار!
هردوشون خندیدن
البته باراد خندش کوچولوتر بود.
خوب حالا کجا میریم؟
بلند پرسیدم
تیرداد گفت:
پاسگاه.

تو پاسگاه کنار تیرداد نشسته بودم و بارادم با فاصله ی کمی وایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود...
داشتم به آدمایی که میرفتن و میومدن نگاه میکردم...
آدمای خمار ، معتاد ، شاکی ،دزد ، قاتل! و حتی مردم آزار.
اراذل و اوباشم که پاتوقشون اینجاست.
یهو تیرداد گفت :
چرا قیافه هاشون اینقدر ضایست؟ 
-
دیــــــدی؟ زار میزن من خلافکارم.
انگشتشو به سمت یکیشون گرفت :
مثلا اونو ببین... ( به مرد لاغر اندام و کوتاه قد با ته ریش و چشمای خمار اشاره کرد) داد می زنه من معتادم
یا اونو ببین( به مرد درشت هیکل و پت و پهن با قیافه ای شبیه دراکولا اشاره کرد ) فریاد می زنه من قاتلم یا اون...
(
دستشو برد به سمت باراد) تابلو داره جیغ میزنه من آدم کشِ ومعتادِ و جاسوسم...
از حرفش خندم گرفت .
-
نه بابا بهش ... 
یهو باراد برگشت سمتم و اون نگاه غضبناکشو تحویلم داد.
رومو کردم سمت تیرداد :
نه چرا الان که دقت کردم دیدم داره داد می زنه!
سربازی اومد بیرون :
آقا و خانوم قلقلی
از حرفش خندم گرفته بود و سعی کردم خندمو بخورم ولی به باراد که نگاه کردم داشت از عصبانیت می ترکید
یهو تیرداد با لحنی که خنده توش بود گفت : جناب،
فلفلی، نه قلقلی!
بعدم دستشو گرفت جلو دهنش
نیشم تا بناگوش باز بود و لبم گاز می گرفتم ،مگه می شد نخندید؟ 
-
حالا هرچی! فلفلی یا قلقلی نوبتتون.
از جام بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم منتهی باراد با قدم های محکم و نفس هایی که با عصبانیت بیرون می داد جلوی من پیچید و وارد شد
منم پشت سرش رفتم تو و تیردادم پشت سر من بود.
وقتی در بست همه نشستیم. جناب سرهنگ شروع کرد :
سلام ! سرهنگ گایینی هستم از پلیس آگاهی بفرمائید در خدمتم
وای خدا داشتم می مردم !
گائینی؟
دندونامو محکم فشار دادم تا خندم پخش نشه بیرون.
به قیافه بقیه نگاه کردم اونام همین حالتو داشتن.
وقتی از پاسگاه اومدیم بیرون دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و منفجر شدم.
-
هاهاها! گایینی؟ 
تیردادم همین حالتو پیدا کردو خندید
وقتی این سروان مروان صداش می کردن گفتم الان که منفجر شم و از پاسگاه پرتم کنن بیرون
به صورت باراد نگاه کردم
داشت با اخم نگامون می کرد.
خندمو جمع کردم و گفتم :
خیله خوب بسه دیگه! مردم مسخره نکنین!
در ماشینو باز کردم
تیرداد گفت
آره بابا! بنده خدا!
بعدم همه نشستیم تو ماشین
تو پاسگاه چندتا سوال ازم پرسیدن و منم براشون ماجرا رو توضیح دادم و جالبیش این بود که اخمای باراد هر لحظه بیشتر تو هم میرفتن. انگار که داشت حرص می خورد از دست این بلاهایی که سرم میومدنو من میگفتم.
اونام ازم خواستن چهره نگاری کنم.
منم مشخصاتشون دادم و گفتن به محض پیدا کردنشون بهتون خبر می دیم

در ماشین باز کردم و پیاده شدم و به سمت در رفتم و خواستم کلید بکنم تو قفل که با صدای کشیده شدن چرخ ماشین رو زمین سرمو برگردوندم
نامردا منو پیچونده بودن!
وایسین اگه حالیتون نکردم
در باز کردم و رفتم تو.
از کارشون خندم گرفته بود.
سوار آسانسور شدم و دکمه ی دو رو فشردم
همینطور که صدای آهنگ آسانسور تو فضا پیچیده شده بود داشتم تو آیینه به خودم نگاه میکردم .
به صورتم که الان می شد جای زخمارو روش دید.
روشون دست کشیدم.
هر تماس یادآوری یک خاطره از دیشب برام بودن
مگه تو زندگی یک دختر چیزی وحشتناک تر از تجاوز هست؟ ...
چیزی ترسنکاتر از دریده شدن توسط گرگای وحشی جامعه هست؟ ..
بعضیا شانس میارن و تموم میکنن ولی بعضیا زنده می مونن و این درد با خودشون تا آخر به گور می برن و گاهی وقتا نگاه های جامعه است که روح آدمو تیکه تیکه می کنن
کی میاد با یه دختر دست خورده ازدواج کنه؟..
اما نمیان بپرسن که آیا تو با میل خودت بهت دست زدن؟
ولی بازم فایده نداره چون آخرش تقصیر گردن خود دخترست ...
تو اون موقع شب بیرون چی کار میکردی؟..
نمیان بگن که شاید از سرکار میاد یا شایدم مثل من نیاز به فکر کردن داشته یا هرچی! به هر حال تا وقتی کسی نخواد اونا حق ندارن بهش دست بزنن!
نمیان بگن که تقصیر جامعست که یه دختر تنها نمی تون برای خودش خلوت کنه!..
اصلا آیا ما تو این جامعه جایی داریم؟..
من که فکر نمی کنم! ..
یک دفعه صدای : طبقه دوم، خوش آمدید! منو از عالم رویا بیرون کشید.
سریع تا قبل از بسته شدن در بیرون پریدم.
به آسانسور نگاه کردم که به سمت بالا حرکت کرد
برگشتم سمت خونه...
کلید انداختم که درباز کنم...
وقتی در باز شد همزمان با باز شدن در خونه بغلی بود که یه دختر با موهای بلوند و شلواربرمودای قرمز و تاپ ساده ی تنگ طوسی با یه کیک شکلاتی تو دستش اومد بیرون .
با دیدن من جا خورد.
یه نگاهی بهش کردم و سرمو چرخوندم و خواستم برم تو که گفت :
ببخشید خانوم؟
صداش شبیه سروناز تو کلاه قرمزی بود !
بله ؟ جانم؟ 
نگام کرد.
مو هاشو که مش صورتی توش داشت پشت سرش گوجه ای بسته بود .
شما اینجا زدگی می کنین؟
-
بله. چطور؟
یه حس ششمی بود که می گفت از اون سیریشای چسبن که به پسرا می چسبن و اون پسر کسی نیست جز....
چند وقته؟ 
-
چی؟ 
-
چند وقت اینجا زندگی می کنی؟ 
-
چندماهه.
پوزخندی زد و گفت : ااااا! نه بابا! پس همین روزاست که از شرّت خلاص شه
اخمامو تو هم کشیدم
ببخشـیـــــد؟ 
با پررویی تمام تو چشمام ذل زد و گفت
بله جـ...ده خانوم ! اگه نمی دونستی بدون اون چشاش جز من کسی دیگه رو نمیبینه!...
برام جای تعجب داره که هرزه های خیابونی مثل شما رو تو خونش آورده.!
بد جوری عصبیم کرده بود.
حرفاش بدجوری رو اعصاب بود
تمام زورمو تو مشتام جمع کردم و یه سیلی خابوندم توگوشش.
کیکیش از دستش افتاد زمین و پخش زمین شد

پشتمو صاف کردم و سینمو جلو دادم با یه ابهت خاصی بهش نگاه کردم که از زور درد به چشمام نگاه می کرد.
حواست باشه چی زر زر می کنی!... من هرچی باشم مثل شما و امثال شما نیستم...
حرفای من همزمان با ورود باراد شد...
از پله ها اومده بود، یه نگاهی به من و به اون کرد ...
یه نگاه کوتاهی بهش کردم و رفتم تو خونه.
همین یکی رو کم داشتیم!..یعنی رودل نکنی پسر!.. 
رفتم تواتاقم و در بستم ...
روسری و مانتومو در آوردم و لباسمو عوض کردم.
صدای در اتاقم اومد...
در باز کردم و تو چشاش نگاه کردم...
خیلی جدی و با عصبانیت گفت
میشه یه دقیقه بیای باهات کار دارم.
و رفت سمت حال منم به دنبالش رفتم...
خدا به خیر کنه! ..
جلو تلویزیون وایستاد و برگشت سمتم...
انگشتشو به سمتم گرفت و با چهره ای غضبناک گفت :
میشه بگی اون چه حرفایی بود که به محیا گفتی؟ 
-
محیا؟ 
-
همون دختره که بهش گفتی هرزه ی خیابونی
چـــــــــِی؟ ....
-
من؟ 
-
بله تو! و چیزای دیگه ای که گفتی
دست به سینه نگاش کردم و یه پوزخند زدم و گفتم :
میشه بگی کدوم آدم احمقی اینو بهت گفته؟ 
-
لازم نیست کسی بهم بگه ! خودم شنیدم
آهان که پس خودت شنیدی! پس اینو بدون که بهتره گوشاتو یه شست و شو بدی !..

رومو کردم اونور و به سمت اتاقم قدم برداشتم که از پشت دستمو محکم گرفتو کشید ..
همین جور که داشت می رفت به سمت در منم با خودش می برد.
تقریبا داد زد :
برام مهم نیست که چی میگی! ....همین الان ازش هم به خاطر سیلی و حرفایی که زدی معذرت می خوای!
داشت منو می کشید سمت در .با ناله گفتم :
-
چرا حرف تو کلت نمی ره ! من کاری نکردم! اون باید ازم معذرت بخواد!..
جلوی در بودیم ودر باز کرد و منو با یه حرکت پرت کرد جلو...
هنوزم دستمو محکم گرفته بود و در زد.
محیا با چشایی گریون اومد بیرون !
منو انداخت جلو در وگفت
سلام . راستش سوگل اومده معذرت بخواد.
پشتم وایستاده بود و محکم دستمو گرفته بود.
اونجوری که فشار می داد داشت دستمو می شکست
محیا دست به سینه جلوم وایستاده بود و با پررویی تمام منتظر بود.
من کاری نکردم که بخوام معذرت بخوام!..
و محکم پای باراد لگد کردم.
دستم آزاد شد و دویدم سمت خونه.
داشتم می رفتم که عین اینایی که دزد گرفته باشن دستمو از پشت گرفت ...
جیغ زدم
چی کار می کنی
و منو با یه حرکت سریع به سمت خودش برگردوند.
سینه به سینه ی هم بودیم.
خوب گوش کن سوگل... 
نه تو گوش کن! تا هاحالا هر کاری خواستی، هرچی خواستی بهم گفتی منم هیچی نگفتم ...فقط و فقط به خاطر اینکه دوستت مرده و این کارات به خاطر تاثیریه که مرگ اون گذاشته.... ولی دیگه از این به بعد نمی ذارم باهام بازی کنی و بهم آسیب بزنی!!! اگه فقط یه بار دیگه بهم دست بزنی بهت قول میدم پشیمون شی! ..
دهنشو باز کرد که چیزی بگه که گفتم:
حرفم تموم نشده! برام مهم نیست چته ولی اینو بدون که اگه تو بهترین دوستتو از دست دادی منم مهربون ترین خواهر دنیا و بهترین پدر دنیا رو از دست دادم . پس این دلیل نمیشه که هر غلطی خواستی بکنی صرفا به خاطر اینکه دوستت مرده! چهرش دیگه عصبانی نبود بلکه بیشتر تعجب کرده بود!
-
حالام دستمو ول کن و اگه خیلی ناراحتی می تونی محیا جونتو ببری بیرون تا از دلشون در بیاد و هنوزم می گم من هیچ کاری نکردم. اگرم اعتماد نداری و باوری نمیکنی برام مهم نیست . مهم اینه که خودم می دونم دارم راست می گم و اینم بدون که به خاطر کاری که نکردم از هیچکی معذرت نمی خوام و نخواهم خواست!
دستمو محکم کشیدم از دستش بیرون و به سمت اتاقم رفتم.
تمام مدت داشتم مچمو ماساژ می دادم. مرتیکه روانی ! دیوونه احمق! فکر کرده کیه! اصلا می دونی چیه نه خودش برام مهمه نه اون محیا جونش! جفتشون برن به درک! آشغــــــــــــال! زنجیری

گوشیموروشن کردم و یه آهنگ گذاشتم و هندزفریرم کردم تو گوشم و صدای آهنگ تا ته زیاد کردم و رو تختم دراز کشیدم و همراه آهنگ زمزمه می کردم.

آهنگ SKYFALL از Adele
This is the end
این دیگه ته خطه!
Hold your breath and count to ten
نفستو نگه دار و تا ده بشمار
Feel the earth move and then
احساس کن زمین دوباره حرکت می کنه و بعد
Hear my heart burst again
بشنو قلبم دوباره از هم می پاشه
For this is the end
واسه همین دیگه آخرشه
I've drowned and dreamed this moment
من واسه الان لحظه شماری کرده ام
So overdue, I owe them
با این که خیلی طول کشید من به اونها مدیونم
Swept away, I'm stolen
به سرعت دور می شوم من دزدیده شدم
Let the sky fall, when it crumbles
بذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشه
We will stand tall
ما استقامت می کنیم
Face it all together
با هم دیگه جلوش می ایستیم
Let the sky fall, when it crumbles
بذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشه
We will stand tall
ما استقامت می کنیم
Face it all together
با هم دیگه جلوش می ایستیم
At skyfall
در اسکای فال (نام محلی)
At skyfall
در اسکای فال (نام محلی)
Skyfall is where we start
اسکای فال جایی هست که ما شروع کردیم
A thousand miles and poles apart
به دور شدن از هم برای مایل ها مثل دو قطب مخالف
When worlds collide, and days are dark
وقتی دنیاها ادقام می شه و روز ها تاریک
You may have my number, you can take my name
ممکنه شمارمو داشته باشی و اسمم رو بدونی
But you'll never have my heart
اما هیچ وقت دلیل نمی شه قلبمو بدست بیاری
Let the sky fall, when it crumbles
بذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشه
We will stand tall
ما استقامت می کنیم
Face it all together
با هم دیگه جلوش می ایستیم
Let the sky fall, when it crumbles
بذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشه
We will stand tall
ما استقامت می کنیم
Face it all together
با هم دیگه جلوش می ایستیم
At skyfall
در اسکای فال (نام محلی)
Where you go I go
هرجا بری منم می رم
What you see I see
هرچی ببینی منم می بینم
I know I'll never be me, without the security
می دونم هیچ وقت نمی تونم بدون این امنیت خودم باشم
Are your loving arms
آیا هنوز بازو های دوست داشتنیت
Keeping me from harm
منو از آسیب و خطر ها دور نگه می داره ؟
Put your hand in my hand
دستاتو به من بده
And we'll stand
و بعد ما همه چیزو تحمل می کنیم
Let the sky fall, when it crumbles
بذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشه
We will stand tall
ما استقامت می کنیم
Face it all together
با هم دیگه جلوش می ایستیم
Let the sky fall, when it crumbles
بذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشه
We will stand tall
ما استقامت می کنیم
Face it all together
با هم دیگه جلوش می ایستیم
At skyfall
در اسکای فال (نام محلی)
Let the sky fall
بذار آسمون سقوط کنه
We will stand tall
ما استقامت می کنیم
At skyfall
در اسکای فال (نام محلی)
همیشه این آهنگ آرومم می کرد. اومدم دوباره گوش کنم که تلفنم زنگ خورد.
تیرداد بود :
-
جانم؟ 
-
چطوری فسقلی؟
-
خوبم فرمایش؟ 
-
باراد اومد خونه؟ 
-
اوووخی! نگرانش شدی؟ بله صحیح و سلامت . چطور؟ 
-
هیچی همین جوری
خوب آقای عزیز مگه خودش گوشی نداره؟ 
همزمان صدای شکسته شدن چیزی اومد...
با تعجب ازجام بلند شدم و رفتم سمت در...
جواب نمیده.
به هر حال من باید برم ،دیدیش بگو زنگ بزنه.
-
باشه. کاری نداری؟ 
در اتاقم باز کردم.
نه. راستی مامان طرفای عصر می فرستم بره خواستی یه سر بزن.
باشه تا عصر.
تلفن قطع کرد .
منم تلفن قطع کردم و گذاشتم تو جیب شلوارم
از راهرو سرشو تو آشپزخونه دیدم که پایین بود.- آخ آخ آخ! نه مثل اینکه اوضاع جدی بود.
-
بــــاراد؟
صدایی نیومد.
به سمت آشپزخونه رفتم.
وای خدای من!
دستمو گذاشتم جلو دهنم....
بدو رفتم و از اتاق یه جفت دم پایی پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه.

دو زانو نشسته بود رو زمین و با یه دستش اون یکی رو گرفته بود.
رفتم کنارش دوزانو نشستم
بده ببینم!
دستمو سمت دستش گرفتم ولی حرکتی نکرد و نگام کرد.
دستمو رو دستش گذاشتم و دستاشو از هم جدا کردم.
یکی از دستاش قرمز شده بود و ورم کرده بود.
به زمین و تکه های قوری چینی که حالا شکسته بود و آب جوشی که حالا ریخته بود روی کف سرامیکی آشپزخونه نگاه کردم.
دستشو تو دستم گرفتم.
چه باحال
دستم تو دستش اندازه ی دست یه دختر بچه تو دست مامانش بود.
پماد سوختگی داری؟ 
-
فکر نکنم.
آروم از جام بلند شدم و اونم بلند کردم.
وایسا برات یه چیزی بیارم.
از آشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقش.
وارد اتاق شدم و همه جا رو نگاه کردم و یه جفت صندل پلاستیکی دیدم.
اونارو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه.
صندلارو گذاشتم جلوش.
چیزیت که نشد؟ 
-
نه ...خوبم
با هم رفتیم سمت حال و نشوندمش رو مبل
جعبه داروهات یا چه میدونم...
بالای یخچال.
بی معطلی رفتم تو آشپزخونه و دستمو دراز رکدم ولی مگه می رسید؟..
بیا بیا
آهان
اه لعنتی
جعبه نه تنها نیومد جلو بلکه رفت عقب.
دستمو از بس کشیده بودم درد گرفته بود برای همین آوردم پایین و ماساژش دادم...
یهو دستی دراز شد و جعبه رو برام آورد پایین.

چهرش آروم بود انگار نه انگار که دستش سوخته.!

جعبه رو گذاشتم رو اپن و شروع کردم گشتن
باید یه پماد سوختگی پیدا می کرم یه چیزی مثل پماد سیلور سولفات ، آلفا یا کالاندولا...
ایناهاش ! آلفا!
دستتو بیار جلو!
برگشتم سمتش
با یه لبخند آورد جلو.
دستمو کشیدم رو پوست نرمش.
رگهاش زیر دستم بودن.
تماس پوست سردم با پوست گرمش یه حالیم کرد.
پماد برداشتم و مالیدم نوک انگشت اشارم و آروم مالیدم رو پشت دستش.
داشتم به دستش نگاه می کردم ولی اون داشت به صورتم نگاه می کرد و لبخند زده بود .
مشکلی پیش اومده؟ 
همینجور که داشتم پماد می مالیدم پرسیدم.


فکر نمی کردم کمکم کنی
با تعجب نگاش کردم.
چی؟ 
دستمو از رو دستش برداشتم.
فکرکردم بخاطر اون بحث از دستم عصبانی باشی . فکر نمی کردم برام پماد بمالی! فکر کردم می گی به من چه دستش سوخته!
. –
مگه من مثل توام؟
خندید وگفت
یعنی من اینقدر بدم؟ 
-
بیشتر از اینقدر.
خودش می دونست منظورم کی و چی بود .
زخم زانوم می گم
رومو به اون سمت کردم و حرکت کردم .
سوگل
برگشتم سمتش.
مرسی
سرمو تکون دادم. پس تشکرم بلد بودی!
رفتم سمت دستشویی و شیر آب باز کردم و دستمو شستم.
با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی باید یه جوری به خاطر دیشب باهاش بدهیمو صاف می کردم. اون زخمامو پانسمان کرده بود.
وگرنه به خاطر چیز دیگه ای نبود.... بود؟ 
نبود دیگه مگه نه؟ 
تو آیینه به خودم نگاه کردم و این سوال از خودم پرسیدم. نمی دونم! بی خیال! حالا هرچی!
از دستشویی اومدم بیرون و خواستم برم دنبال جارو برقی بگردم که آقا صدام کردن :
من با این چی کار کنم؟
برگشتم سمتش
با چی؟ 
دست سوختشو که روش پماد بود آورد بالا.
بده بغلی! خوب اگه دوست داری ببندش.
با چی؟ 
-
معلومه دیگه ! باند!
از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
نمی دونم چرا ولی داشتم به سمت اتاقم می رفتم که اون صداهه تو سرم گفت :
بهش کمک نمیکنی؟ 
-
برای چی این کارو بکنم؟ 
-
گناه داره دستش سوخته! – خوب که چی؟ همون پمادی که مالوندم بسش بود دیگه!
در اتاقم بستم .
سوگـــــــل!
هــــــان؟ اوووف! باشه!
در اتاقمو باز کردم و رفتم سمت آشپزخونه.

از دیدن صحنه ی رو به روم دلم براش سوخت
یه طرف باند تو دهنش بود و داشت طرف دیگه رو دور دستش می بست.
دستمو بردم جلو.
بده من!
باند ازش گرفتم و اون سرشم از دهنش در آوردم و مشغول به پیچیدن دور دستش شدم که یهو یه چیزی گفت که باعث تعجبم شد :
-
فکر نمی کردم اینقدر مهربون باشی!
ای بابا! این چه گیری داده! فکر کرده همه مثل خودشن! ایــــــشه!
سعی کردم با لحنی که توش تعجبم محسوس نباشه بگم :
منم فکر نمی کردم که تو اینقدر دیوونه باشی که بدون محافظ یا دستمالی ، دسته ی کتری، اونم چینی رو لمس کنی
پانسمان دور دستش تموم کردم
خوب اینم از این! راستی جاروت کجاست؟ 
-
تو اتاق کارم. تو کمد
منم بدون معطلی رو کردم اونور ورفتم سمت اتاق کارش و جارو رو آوردم و لبه ی ورودی آشپزخونه رو ی زمین گذاشتم تا اول شیشه خورده ها رو جمع کنم.

 

 


خودش نبود و نمی دونم کجا بود که ازش بپرسم برای همین در کابینتی که کنار یخچال بود و عرضش برابر عرض یخچال بود باز کردم... و اونیو که می خواستم پیدا کردم.! ..
از این جارو دستیا که خاک اندازم دارن و دستشون بلند که مشکی براقم بود برداشتم ....
اول با اون تیکه ها رو جمع کردم و با وسواس ریختم توی یه کیسه زباله و کیسه رو هم گذاشتم توی یه کیسه زباله دیگه که محکم تر بود تا یه وقت تیکه ها بدنه رو نبرن و بیرون بریزن ..
و اونارو گذاشتم تو سطل آشغالی زیر ظرف شویی.
داشتن زمین سرامیک علاوه بر شیک بودن ولی این مشکلاتم داشت دیگه!
بعدم جارو برقی رو روشن کردم و کل آشپزخونه رو جارو کشیدم.
وقتی کارم تموم شد جارو رو از برق کشیدم و گذاشتم سر جاش.
داشتم می رفتم تو اتاقم که یه کم بخوابم که صدای تلفن نذاشت...
بدو خودم رسوندم بهش و گوشیو برداشتم :
-
بله؟ 
-
سلام سوگل جان خوبی؟ 
-
مرسی! شما؟ 
-
نشناختی؟ 
-
نه متاسفانه
من مامان بارادم
بله! سلام . خوب هستین؟ 
-
مرسی عزیزم ! لازم نیست باهام رسمی صحبت کنی! .
هرچه قدر که خودش دیو بود ولی مامانش فرشته بود! مهربون و صمیمی
چشم حتما! جانم خانوم فلفلی
واااا! سوگل جون! مگه باراد نگفته بهت؟ 
-
چیو؟ 
-
همین جریان فامیلی مسخره رو دیگه! ...
صددفعه یه امیر گفتم برو اینو عوضش کن گوش نمی ده که نمیده!..
مثل اینه که قران تو گوش خر بخونی!

از حرفش خندم گرفته بود ولی سعی کردم خندمو جمع کنم!
عزیزم تو همون منو سارا صدا کنی کافیه
چشم ساراجون
مرسی گلم! سوگل جون
جان؟ 
-
زنگ زدم به خاطر تولد امیر که آخر هفتس شما رو دعوت کنم. ساعت هفت پنجشنبه
مبارک باشه
مرسی! میاین دیگه؟ 
-
چشم سعی می کنیم
نه دیگه سعی می کنیم نشد! میاین چون یه دستوره! در ضمن اون بارادم دستشو بگیر بیار. قول می دم خوش بگذره
با خنده گفتم
چشم میایم
قوربونت برم . پس تا پنجشنبه
خداحافظ
گوشیو قطع کردم.
مهر این ساراهه تو دلم نشسته بود...
زن خوبی بود
ولی اون یه تیکه که دست باراد میگیری و میای متوجه نشدم! مگه بچه کوچولو؟ 
چمیدونم والا! گیر یه مشت خل و چل افتادیم!.... فقط امیدوارم منم مثل اونا نشم! ...
اوووف
حالا بریم این یارو رو پیدا کنیم...
رفتم سمت اتاقش و از اونجایی که درش بسته بود حدس زدم اون تو.
در زدم.
بله؟
صداش از تو اومد
میشه یه دقیقه بیای بیرون؟ 
صدای قدماش اومدن و لحظه ای بعد اومد بیرون.
مامانت ...
سرتاپاش نگاه کردم.
وای خدایا خودن کمکم کن !..
اوووف!
چشمام رو سینش مونده بود .
هی می خواستم تکونش بدم بالا ولی مگه می رفت؟ هی می خواستم خودمو کنترل کنم ولی مگه می شد؟ 
می تونستم قشنگ صدای قلبم که انگار تو سرم میزد بشنوم
گلوم خشک شده بود و گرمم بود.
نــــــه! من میتونم! قوی باش! ( یه جوری میگم انگار مثلا دارن شکنجم می دن! والـــا! ولی بد تیکه ای بود عوضی!)


 

چشمام محکم بهم فشردم و تند تند گفتم :


میشه بری یه چیزی بپوشی؟ 
-
مگه چشه؟ 
-
چش نیست! دماغ! حداقل یه زیر پوش بپوش!
گرمم ،اگه کاریم داری بگو و گرنه کار دارم!
لامصب
دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
مامانت ... 
ای بابا!
حالا مگه می ذاشتن
یا این باید با بالا تنه بدون لباس بیاد حواس آدم پرت کنه یا باید زنگ در بخوره
باراد رفت سمت در
یهو انگار که یکی از خواب بلندم کرده باشه دویدم سمتش
اگه این دختر یا یه دختر دیگه باشه چی؟ 
نه نباید اینجوری می رفت!
کی می خواست دختر پشت در از وسط جمع کنه؟ ...
دستشو گرفتم و کشیدم.
ک....جا میری؟
انگار داشتم دم یه فیل می کشیدم!...
مگه وایمیستاد؟
دیگه دیر شده بود و دستگیره ی در باز کرد.
سر جام وایستادم و به در نگاه کردم .
در باز کرد...
بــــله!... حدسم درست بود.
محیا با چشایی گرد نگاش کرد.
باید یه کاری می کردم....
آهان!..
سریع دویدم به سمت در و رفتم جلوش وایستادم.
تقریبا پوشونده بودمش ...
فقط سرش بود که اون نمی تونستم کاری کنم.
محیا جان طوری شده؟ 
محیا نگاشو از باراد گرفت و با عصبانیت به من نگاه کرد...
حس میکردم باراد داره پشتم تکون می خوره و از اونجایی که از من بزرگتر بود ( از لحاظ جثه)... و چارچوب درم بزرگ بود... وقتی یه ذره که جابه جا می شد نصف بدنش می زد بیرون.
منم برای اینکه هم مرضشو بخوابونم و هم ثابت نگهش دارم و هم شر این دختره رو دفع کنم ،
دستامو بردم پشت و پهلوهاشو گرفتم و پشتش قلاب کردم
به بیان دیگه خودمو از پشت چسبوندم بهش
می دونم یه ذره مسخره میاد ولی همین به ذهنم رسید.
هیچی فقط خواستم این کیکو بدم!
و کیک شکلاتی که تیکه تیکه کرده بود و تو ظرف گذاشته بود وتو دستش بود رو با حرص به طرفم گرفت ...
منم دستامواز باراد جدا کردم وازش گرفتم ومحیام با عصبانیت رفت سمت خونش
وقتی صدای کوبیده شدن در خونش ساختمون لرزوند منم با پام لبه ی در گرفتم ودر هل دادم و بستم ...
برگشتم سمت باراد....
دست به سینه وایستاده بود و به من زل زده بود...
منم با پررویی نگاش کردم و گفتم
به من چه که هیکلت گندست
یه دونه از کیکارو برداشتم و همینجور که می خوردم از کنارش رد شدم
نه بابا! به محیا نمی خورد کیکاش اینقدر خوب باشه! ...خوش مزه بود!..
ظرف گذاشتم روی میز نهار خوری آشپزخونه و برگشتم سمت حال.
اونم همزمان تیشرت سرمه ای پوشیده اومد و رو مبل سه نفرهه لم داد و تلویزیون روشن کرد و فیلم سینمایی که شبکه ی تهران گذاشته بود رونگاه می کرد.
منم رفتم کنارش نشستم و یه پامو زیر اون یکی جمع کردم و به حالت کج نشستم و نگاش کردم.
همینطور که داشت فیلم می دید گفت :
-
چیه باز؟ عروسکتو گم کردی؟ 
اخمامو کشیدم تو هم
لـــوس
نخیر یه چیزی می خواستم
چی باز؟ پول؟ 

باز؟؟ عجب بیشعوریه ! همچین می گه باز انگار من تاحالا صد دفعه ازش پول خواستم
نخیرم پول نمی خوام
پس چی؟ ...ماشینم بهت نمی دم اصرار نکن!
من کی گفتم ماشین می خوام ؟ من .. 
پس نکنه خونه رو می خوای؟ ببین از الان بگم اینجا جای دوستات ... 
اَاَاَه! می ذاری بگم یا نه؟ ساکت شد.
منم ادامه دادم :
مامانت زنگ زد برای آخر هفته ، تولد بابات دعوتمون کرد
خوب به سلامتی! به من چه؟ 
هنوزم نگاش به تلویزیون بود .
یعنی نمیای؟ 
-
کجا؟ 
-
اِاِاِاِ! پس تا الان داشتم قصه حسین کرد شبستری رو می گفتم؟ مهمونی دیگه
جواب نداد! صاف نشستم و گفتم :
باشه! پس خودم میرم
از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم!

 

 ***********************************

از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم!... هفته ی خیلی لوسی بود! ...لوس چیه وحشتناک!  با اطمینان می تونم بگم بدترین هفته ی زندگیم!.... اوووف! یه امروز خیر سرم می خواستم استراحت کنم!.... ببیـــــن!  حالا باید برم خونه مامان بفرستم بره بعد برم تو این فروشگاها دنبال لباس بگردم برای پس فردا!  چیز مناسبی نداشتم بپوشم. اوووف! چقدر کار دارم من! پس بدون معطلی یه مانتو و شلوار پوشیدم و دستکشامم دستم کردم و یه شال و کلاه مشکیم همراه با کیفم برداشتم ورفتم بیرون از اتاق.  با دیدنش گفتم الان که می گه منم میام!  – من میرم خونمو... یعنی خونه مامانم. دارم می رم بدرقش کنم.  یه نگاهی بهم کرد و بعدش روشو برگردوند!  خوب خدارو شکر مثل اینکه قرار نیست بیاد. همینجور که داشتم کفشامو می پوشیدم گفتم :  از اون ورم می رم بازار یکم خرید کنم.  هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد! ته دلم خوش حال بودم که نمیاد.. نمی دونم چرا؟  دستمو دراز کردم دستگیره رو فشار بدم که گفت : بعد از اینکه مامانتو بدرقه کردی ، زنگ بزن کارت دارم.  برگشتم سمتش : چی کار؟  - گفتم که کارت دارم. و تلویزیون خاموش کرد و رفت سمت اتاقش!  خدا به خیر کنه!  معلوم نیست چی کارم داره! ******************************** باراد رفتم سمت اتاقم و در بستم.  نیاز به سکوت داشتم ویه کم فکر کنم و با خودم خلوت کنم برای همین رفتم سمت حمام.  لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش! همیشه بهم آرامش می داد.  سکوت ... خلوت ... آرامش. صدای آب آرامش خاصی بهم می داد... حموم بزرگی بود تقریبا سه متر در چهار متر بود. چشمام بستم و سرمو بالا گرفتم و گذاشتم قطره های آب با صورتم تماس پیدا کنه. اوووف!  این دختر...  با بقیشون فرق داره. ... سرمو بیرون آوردم و دستمو به دیوار حموم تکیه دادم ... سرمم رو بازوم گذاشتم و گذاشتم قطره های آب این دفعه به بدنم بخورن. تاحالا خیلی سعی کردم جذبش کنم ولی نشده در حالی که بقیشون با بار اول ، خیلی راحت به سمتم کشیده می شدن! و همینم منو خوشحال کرده و به فکر فرو برده . این یعنی اینکه احتمالا مثل اون خود فروشا نیست!  ..آره .. فرق داره.  یه صدایی تو مغزم گفت : اونم همینطوری بود مگه یادت نیست؟ درباره ی اونم همینو گفتی..  با بقیه فرق داره! ولی آخرش چی شد؟ چیزی نشد جز ... بلند داد زدم : خفه شو! خفه شو!  دستمو مشت کردم و محکم کوبوندم به دیوار. یه نفس عمیق کشیدم و سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون.  نمی خواستم بیشتر از این بهش فکر کنم!  نه نباید بیشتر از این خودمو ناراحت می کردم! .. لیاقت نداشت که به خاطرش خودمو ناراحت کنم!... از حموم اومدم بیرون و سریع لباس پوشیدم.... تلفن زنگ خورد.  به سمتش رفتم و گوشیمو برداشتم.  – الو؟  صدای شاد دخترونه ای تو گوشی پیچید.  – بله بفرمایید؟  - باراد خودتی؟ ... اسم منو از کجا می دونست؟  - بله شما؟ .. - حالا بیشعور دیگه می گی شما؟  - ببخشید ولی من بجا نیاوردم!  – اخمخ! منم روشا!  چشمام چهارتا شد!... روشا!  – چطوری دختر! یه خبری از ما نگیری بی معرفت!  – گم شو بابا! اینو من باید بگم نه تو بچه پررو!  – ببینم حالا چه خبرا؟ از این ورا؟ - شنیدم پنجشنبه نمیای!  – آره درست شنیدی!  – تو غلط کردی! مگه دست خودت! ببین چی می گم مثل بچه ی آدم دست زنتو می گیری و میای!... مردم از فضولی! – می خوای ببینی چه شکلی؟  - په نه می خوام بپرسم انگیزش از اینکه با تو دیوونه ازدواج کرده چی بوده!...  خندیدم و گفتم : پس بمون تو خماریش!  صداش لوس کرد :  باراد! اذیتم نکن بیا دیگه دلم برات تنگ شده!  – خیله خوب باشه . میام!  پشت تلفن جیغی زد و گفت :  پس تا پنجشنبه بای!  – فعلا! تلفن قطع کردم.  با شنیدن خبر اینکه روشام تو اون مهمونی هست خوشحال شدم. اومدم بشینم که صدای زنگ در نذاشت. از توی چشمی یه نگاهی کردم... سیامند بود . در باز کردم. – سلام! آقا باراد! چطوری؟  باهاش دست دادم. - سلام مرسی.  دستامو کردم تو جیبام. یه نگاهی بهش کردم... مثل همیشه خوشتیپ بود. کت مشکی مخمل با یه تیشرت سفید زیرش و شلوار جین.  – چه خبرا؟  بهش چشمک زدم.  – هیچی ...گفتم دارم می رم خونه ی دایی اگه خواستی توام بیا.  سیامند پسر عمم بود. بابای من می شد داییش. تنها خونوادش ما بودیم. مامان وباباش از هم طلاق گرفته بودن و هر کدوم یه سر دنیا بودن. سیامندم به اصرار خودش ایران موند... هر چند وقت یکبار مامان یا باباش بهش سر میزدن یا اون یه یک هفته ای میرفت پیششون.  – باشه صبر کن برم آماده شم. توام بیا تو!  در باز گذاشتم ورفتم سمت اتاقم.  یه شلوارجین و یه بافتنی لوزی لوزی به رنگ کرم و مشکی پوشیدم و زیرشم یه بولیز سفید پوشیدم و یقشو از یقه بافتنی انداختم بیرون... سوئیچ از روی میز توالت اتاقم برداشتم و رفتم بیرون. دم در وایستاده بود و منتظر بود. – بریم؟  - بریم. کتونیامو پوشیدم و یه شال مشکیم از چوب لباسی کنار در که هم چوب لباسی بود و هم زیرش جا کفشی ، برداشتم و رفتیم بیرون.  توی پارکینگ گفت: ماشین تو یا من؟  - مال من. چون بعدش کار دارم. چیزی نگفت ومنم همین اخلاقشو دوست داشتم زیاد نمی پرسید... سیامند معتقد بود که اگه طرف بخواد خودش توضیح می ده. سوال زیاد موجب ناراحتی می شه! و حقم داشت.  سوار ماشین شدیم و ماشین روشن کردم و حرکت کردیم. – سیا از شرکت چه خبر؟  - خوبه سلام می رسونه!  – کارا ردیف ؟  - آره بابا بد نیست.خوب!  – اگر قرار بود بد باشه که تورو به جای خودم نمی ذاشتم که پسر! سکوت کرد .  سیامند :  – زندگیت چه طور پاک سازی شده؟  پوزخند زدم :  به لطف بابا و سوگل خانوم بــــــله!یه چند وقتی که با هیچکی کاری ندارم. خندید و گفت : خوب خدارو شکر! ولی به نظر من این دختر خوبی همینو به دام بنداز و خلاص!  – می دونی ! می ترسم اینم مثل نهال بشه! اونم اخلاقش مثل سوگل بود ولی آخرش تو زرد از آب در اومد. – نه!نه!نه! دادش من اشتباه نکن! این صداقت و سادگی که من تو چشمای این دختر می بینم تو چشمای هیچکی ندیدم 1 اما در مورد نهال .... اوووف!.. چیزی نمی تونم بگم. بعضی از آدم گرگین که لباس بره پوشیدن و این در مورد اون دختر صدق می کنه! حرفی نزدم و گذاشتم سکوت بین ما حکم فرما بشه. حدود یه بیست دقیقه بعد بود که رسیدیم ماشین نگه داشتم که برم پایین اما گوشیم زنگ خورد. به صفحش نگاه کردم.  سوگل بود. – نمیای؟  همینطور که داشتم به گوشی نگاه می کردم گفتم : نه تو برو من کار دارم! سلام برسون.  – باشه فعلا! و رفت سمت خونه.  – بله؟  - امر؟  طلبکارانه پرسید. – علیک سلام!  – سلام .  – کجایی؟  - دم خونه . – خوب وایسا الان میام! ماشین روشن کردم و راه افتادم. – میشه بگی چی کار داری؟  - مطمئن باش به ضررت نیست!  تلفن قطع کردم.  با اینکه احتمال می دادم به حرفم گوش نکنه و از اونجا بره و لی بازم خودمو به اونجا رسوندم. اول خیابون بودم که جلوی در خونشون دیدمش. دستاشو تو جیبش کرده بود و با هر نفسش بخار بیرون میومد.... نوک دماغشم یخ کرده بود. بخاری روشن کردم و جلو پاش نگه داشتم.  در باز کرد و اومد تو. رو صندلی نشست هنوزم دستاش تو جیبش بود.  – هااااااه! خوبه گاری نداری! وگرنه باید تا فردا صبح یخ می کردم!  از حرفش یه لبخند کوچولو زدم . – چقدر موندی؟  - نیم ساعت. دستمو بردم سمت بخاری و تا ته زیاد کردم . – اوووو! حالا نمی خواد ماشین کوره کنی.  – هر چقدر دوست داری تنظیمش کن!  داشتم به جلوم نگاه می کردم ولی حواسم یه جای دیگه بود... یعنی وقتی میدید کجا می خوایم بریم چی کار می کرد؟....  وقتی می رسیدیم چی کار میکرد؟....  الان که بپرسه ... یک دو سه!  – میشه بگی کجا میری؟  دیدی ! حدسم درست بود!  – یه جای خوب!  دستاشو توهم کرد و به قفسه سینش چشبوند و محکم پشتشو به پشتیه صندلی کوبوند و ابروهاشو تو هم گره زد. بعد از چند دقیقه به سمت یه خیابون پیچیدم و پشت سر بقیه ماشینایی که مثل ما می خواستن وارد مرگز خرید بشن وایستادم. پنجرشو پایین کشید و به روبه روش نگاه کرد.  – مرکز خرید؟  با نعجب بهم نگاه کرد .  – بله متاسفانه! باید امروز باهات بیام خرید! .  – ایـــش! خوب اگه خیلی ناراحتین نیان! من از خدام !  – که چی ؟ من نیام؟ ماشین حرکت دادم و نزدیک ورودی پارکینگ وایستادم. و منتظر موندم تا وارد پارکینگ شم ... از شلوغی متنفر بودم. – والا! از خداتم باشه که با من میای!  – خوب .. حالا که اینجور ...  فرمون کج کردم و خواستم از لاین صف خارج شم که گفت :  فکر کردم گفتی میریم خرید! – خودت گفتی نمی خوای با من بیای!  سکوت کرد هنوزم اخماش تو هم بود. – بالاخره چی کار کنم برم تو یا نه؟  بازم سکوت کرد .  – برم؟  بهم نگاه کرد و سرشو به علامت مثبت تکون داد. فرمون صاف کردم و وارد پارکینگ مجتمع شدم.  یه جای پارک پیدا کردم و ماشین و پارک کردم و همزمان پیاده شدیم.  وقتی وارد پاساژ شدیم برای اینکه جلوی بقیه فروشگاه وای نسته آستینشو گرفتم و دنبال خودم کشوندم.  – آی ! چی کار می کنی؟ آستینم جر خورد.!  بهش نگاه نکردم. - عمووو! با توام.  وقتی دیدم زیادی غر می زنه و هم اینکه مردم فکر نکن دارم به زور می برمش ...گرچند که دارم می برم ..ولی وایستادم و بعد برگشتم سمتشو بهش نگاه کردم. آستنین مانتوشو ول کردم و خواستم مچشو بگیرم که گفتم الان دوباره جیغ جیغ می کنه.  برای همین یه نگاهی به صورت اخموش کردم و ..

کف دستمو دراز کردم و داخل کف دستش گذاشتم و دستشو گرفتم...
با این حرکتم اخماش باز شدن و با تعجب اول به دستش و بعدش به من نگاه کرد
دستش سرد بود .با اینکه تمام این مدات بخاری روشن بود ولی بازم انگشتاش یخ زده بود.
یا استرس داشت یا فشارش جا به جا شده بود.
به هر حال رومو برگردوندم و حرکت کردم
دیگه غر نمی زد حتی سریع ترم راه میومد تا عقب نمونه
بعد از اینکه به ته طبقه رسیدیم یه نگاهی به بوتیک کردم و واردش شدیم
البته اون دنبال من اومد.
هیراد با دیدن من لبخند زد و گفت :
به به ببین کی اومده! باراد جون! خیلی وقت بود نبودی!
دستشو آورد جلو منم دست راستم که تو دستای سوگند بود بیرون آورم و باهاش دست دادم
سلام خوبی؟ 
خیلی سرد و رسمی .
هیراد دوستم نبود ...
فقط در حد همین لباس خریدن و اینجور چیزا!
تنها دوست من خودم بودم....
یه نگاهی به سوگل کرد و گفت :
این خانوم زیبا رو معرفی نمی کنی؟ 
یه برق خاصی تو چشماش بود و من این برق خوب میشناختم .
همون برقی بود که وقتی می خواست دخترای مردم خر کنه تو چشاش ظاهر می شد
البته اونا خودشون خر می شدن و گاهی وقتا خیلی خر میشدن و شبا می رفتن خونش و بعدش ... 
کلا آدم اینجوری بود این هیراد و اون دخترام که ....
ولی تو خدمات به مشتری تک بود!
بهترین مدلا و بهترین جنسارو میاورد البته با بهترین قیمتا .. 
که خوب، می ارزید .
ایشون همسرم سوگل
هیراد نگاه ناامید و متعجبشو به من دوخت
منم با لبخند به سوگند نگاه کردم
اونم مثل هیراد با تعجب به من نگاه کرد.
-
راستش پنجشنبه این هفته تولد پدر.... یه لباس خوب براش می خواستم
ال.. البته اینا کارای جدیدمون
و با دستش به یه رگال اشاره کرد.
آخ جووون! سوختی نه؟...
شرمنده این یکی نمیشه!
سوگل به سمت رگال حرکت کرد منم رفتم پیشش.
همینطور که داشت نگاه می کرد یواشی گفت :
چرا گفتی من زنتم؟ 
-
پس چی می گفتم؟ می خواستی بگم این زنم ولی نیست چون اوو! ببخشید ازدواج ما صوری
نه .. خوب می گفتی دوستمه یا چمیدونم ... 
حالا ناراحتی ؟ اگه ناراحتی برم بهش بگم .
رو مو کردم اونور که آستینم گرفت و کشید :
حالا نمی خواد خودتو لوس کنی
هیراد اومد سمتمون :
چی شد انتخاب کردی؟ 
سوگل برگشت به سمتش :
آره میشه این مشکیه رو ببینم؟ 
و به یه لباس توی رگال اشاره کرد.
خوشگل بود. یه دکلته حریر بود که پایین تنش تا بالای زانو و از پشت زیپ می خورد
رنگش مشکی بود و و یه پاپیون بنفش تیره هم روش داشت
البته
لباس از رگال در آورد و رومیز شیشه ای گذاشت و آمادش کرد
بعدم گرفت سمت سوگل و به سمت اتاق پرو اشاره کرد.
***************************************
رفتم تو اتاق پرو و لباس پوشیدم.
باورم نمی شد این امروز این کارو کرده...
شاید برای اون یه بازی معمولی بود ولی برای من ... 
اووف ! اصلا ولش کن بابا!
چه لباس خوشگلی بود.
فیت تنم بود.
موهامم باز کردم و دورم ریختم.
جیـــــــگرتو دختر! یه بوس برای خودم فرستادم.
زیپشو باز کردم تا درش بیرام که صدای در اومد.
بعدشم در پرو باز شد.
از تو آیینه باراد دیدم.
برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم.
اونم بهم نگاه کرد.
وااای
نا خودآگاه قلبم دوپس دوپس زد.....
خوب ورپریده درویش کن اون چشمای از حدقه در اومده ! نمی دونی قلب من با باتری کار می کنه ؟
چطوره باراد؟ 
صدای دوست باراد بود یا همون هیراد.
نگاشو از من برنداشت :
همین خوب برش می داریم.
بعدم بهم نگاه کرد و در بست
واهاااای! گفتم الان قلبم از دماغم می زنه بیرون
عجب هیجانی بود!
نه شایدم یه کم هیجان بود یا شایدم زیاد بود
نمی دونم
تنها چیزی که می دونم اینه که باید سریع لباس بپوشم

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط fatemeh در تاریخ 1397/03/29 و 14:42 دقیقه ارسال شده است

سلام چرا ادامه مطلب نداره قسمت سومشم ادامه مطلب نداره


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 110
  • آی پی دیروز : 193
  • بازدید امروز : 183
  • باردید دیروز : 513
  • گوگل امروز : 49
  • گوگل دیروز : 99
  • بازدید هفته : 696
  • بازدید ماه : 10,054
  • بازدید سال : 65,518
  • بازدید کلی : 1,211,926