loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت سوم وقتی لباسمو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون. به باراد نگاه کردم که اونم داشت بهم نگاه می کرد. رفتم کنارش و وایستادم. لباسمو تحویل دادم. - خوب هیراد جان فعلا! لباسمو تو یه ساک گذاشت

master بازدید : 14573 سه شنبه 25 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت سوم

وقتی لباسمو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون.

به باراد نگاه کردم که اونم داشت بهم نگاه می کرد.

رفتم کنارش و وایستادم.

لباسمو تحویل دادم.

-
خوب هیراد جان فعلا!

لباسمو تو یه ساک گذاشت و بهم داد

بد شد می خواستم قیمتشو بفهم.

ساک گرفتم و خواستیم که بریم بیرون که یهو هیراد گفت :

راستی باراد !

برگشتیم سمتش

می گم حالا که شمام تازه ازدواج کردین و این فرصت پیش اومده .بیا بریم پایین ، کافی شاپ! بچه ها هستن و شمام شیرینی و بله .. 

نه مرسی ! بقیه خریدای ...

هیراد اومد به سمت باراد و گفت :

لوس نشو دیگه حالا یه یک ربعه.. هم ما با زنت بیشتر آشنا میشیم... 

اووف

همینو کم داشتم!

بعدم دستشو گذاشت پشت باراد

خیله خوب باشه فقط یه ربع.

پس بریم

خودش جلوتر راه افتاد مام پشت سرش از مغازه رفتیم بیرون.

اون برگشت که در قفل کنه منم سریع و یواش گفتم :

چرا قبول کردی؟ 

-
چون اگه نمی رفتیم تا عمر دارم اصرار می کرد . تو هنوز نمیشناسیش

اما من ... 

بریم؟

صدای شاد هیراد بود وبعد از گفتنش راه افتاد.

ماهم پشت سرش.

کافی شاپ طبقه ی آخر همین پاساژ بود .

نزدیکای کافی شاپ بودیم که هیراد دست تکون داد.

من و بارادم به اونجا نگاه کردیم باراد گفت :

اوه اوه اوه! کیام هستن.

با استرس بهش نگاه کردم

حالا چرا استرس نمی دونم

.
شاید فکر کنم به خاطر نگاه هایی بود که اون دو پسر و دختر به من و باراد کردن.

پسرا با ذوقی که تو چشماشون بود و دخترا با ناراحتی به من نگاه می کردن.

هیراد رفت جلو و باهاشون دست داد بعدم رو به همشون کرد :

بچه ها این باراد واینم همسرش.

همسرش؟ 

یکی از یان دخترا که موهای بلوند داشت و لباش هر کدون اندازه ی بادکنک بود گفت.

موهاشو بالا بسته و بقیشم از بغل ریخته بود پایین.

یه مانتوی سفید رنگ پوشیده بود با شلوار تفنگی پاره و کفش پاشنه ده سانتی همرنگ مانتوش

پسریم که بغلش بود موهاشو بالا داده بود و چسب عمل رو دماغش بود و یه تی شرت یقه هفت که عکس ماشین روش بود پوشییده بود

و اون یکی دخترم مثل دختر کناریش بود فقط با تفاوت این که موهاش مشکی بود و مانتوش سرخابی با کفشای ده سانتی مشکی ئئ

و پسر کناریش پلیور یقه هفت مشکی پوشیده بود و سینه ی عضلالنیشو بیرون گذاشته بود.

موهاشم مدل خاصی نبود.

چهره هام که درب و داغون!

هیراد گفت :

بله! منم امروز فهمیدم

پس کو عروسی؟

دختر مو مشکیه گفت

باراد گفت : فعلا تو فکریم

پسر تی شرت ماشینیه گفت :

ایشاالله .

هیراد گفت :

راستی سوگند این امیر !

و به پسر پلیور مشکیه اشاره کرد

دستشو آورد جلو منم بردم ودست دادیم.

اینم طرلان

و به دختر مو مشکیه اشاره کرد.

با اونم دست دادم که محکم دستمو فشار داد.

-
اینم کتی !

و به مو زرد اشاره کرد.

با اونم دست دادم

واینم مازیار.

و به اون یکی پسر اشاره کرد

خوشبختم

بهش لبخند زدم.

خوب بچه ها بشینید

هیراد با دستاش اشاره کرد

صندلیای کافی شاپ حالت مبلی بود .

از این مبلای پیوسته که تو بعضی رستوران هست ...منتهی به رنگ قرمز.

هیراد یه طرفم نشست و بارادم طرف دیگم.

امیر دستش دور طرلان انداخت و مازیارم دست کتی رو گرفت .

داشتم با انگشتام ور می رفتم و سرم پایین بود که یهو .....

دستی دورشونم حلقه شد...

با تعجب سرم آوردم بالا و به باراد نگاه کردم... 

آروم زیر گوشم گفت

ضایع نکن

منظورش حالت صورتم بود .

آخه تو چه می فهمی من چی می کشم؟ .... والا به خدا..

به هرحال این یه موقعیت خوب بود و نباید از دستش می دادم برای همین صورتم جمع کردم و خودمو بهش نزدیک تر کردم.

آخ جون!! چه کیفی می ده! حتی اگرم الکی باشه!

گارسون اومد سمت ما و روبه امیر کرد :

چی میل دارین؟ 

-
همون همیشگی

بعد تو دفترچش یه چیزی نوشت و روشو کرد اونور و رفت .

وا یعنی چی؟

لبامو به گوش باراد نزدیک کردم .

اونم که دید سرمو آوردم نزدیک ، سرشو آورد پایین .

وااا! یعنی از بقیه نمی پرسه؟ 

پوزخند زد 

این دفعه اون لباشو به گوشم نزدیک کرد.

گرمی نفسش رو گردنم حس می کردم

اینجا اون قدر اومدیم که دیگه دستشون افتاده چی برامون بیارن

سرشو صاف کرد. با صدای بچه گونه ای دوباره زیر گوشش گفتم :

پس .. من چی؟ 

لبخند زد و گفت :

چی دوست داری؟

-
اوووم .. آب هویج

دستشو برد بالا.

امیر گفت :

چی میگین شما دوتا زیر زیری؟ 

بهش نگاه کردم و لبخند زدم.

مازیار گفت :

راستی خبری ازت نیست باراد؟ 

طرلان با حرص گفت

معلومه نبایدم باشه

و به من نگاه کرد. دختره پررو!اووف حالا انگار این باراد چه چیزی هست! والا!

خوبه حالا دوست پسرت کنارت نشسته چشمت دنبال پسر مردم!

گارسون اومد :

جانم امری داشتین؟ 

باراد گفت :

یه آب هویجم اضافه کنید.

بله چشم

و رفت.

خوب امیر چه خبر از شر کت ؟ 

مازیار به امیر گفت .

امیرم شروع کرد به صحبت کردن از پول و شرکت و خلاصه پز دادن!

منم از فرصت استفاده کردم و با اینکه بر خلاف میلم بود ولی به خاطر اینکه از نگاه های آزار دهنده طرلان خسته شده بودم زیر گوش باراد گفتم :

میشه بریم؟ 

بهم نگاه کرد و و ساکت موند. فکر کنم اونم فهمیده بود موضوع چیه . چون یه لحظه به طرلان که به ما زل زده بود نگاه کرد...

خوب یعنی چی که جواب نمی دی؟ ...

میمیری بگی آره یا نه؟... 

دستشو از پشتم برداشت.

من سر مبل بودم و رویه روم امیر بود .

بارادم بغل من نشسته بود و بغلش هیراد بعدم کتی و بعدم مازیار و بعدم طرلان قرار داشت.

باراد یواش به هیراد یه چیزی گفت و به من گفت :

بلند شو!از جام بلند شدم و ساکمو که کنار پام بود برداشتم

بمیری دختر حداقل اول آب هویج رو می خوردی بعد زر می زدی!

اَه

با بلند شدن ما همه به سمتمون برگشتن.

هیراد گفت :

بچه ها مثل اینکه این دوستمون، یعنی زنش حالش خوب نیست برای همین دارن می رن

کجا؟ اااا! حالا می موندین!

گفتم :

نه مرسی دیگه!

-
فعلا بای

باراد با همشون دست داد وخداحافظی کرد ولی من اصلا میلی به این کار نداشتم ..برای همینم براشون دست تکون دادم و لبخند زدم.

*****************************

تو ماشین دست به سینه نشسته بودم و اخمام تو هم بود

باز چی شده؟ 

برگشتم سمتش وغر زدم :

برای چی برام لباس گرفتی؟ 

وقتی قرار نیست بیای من برای چی برم؟ ..بگم کیم؟.. نمی گن اگه دوست خانوادگی پس خونوادت کوشن؟ ... اصلا جواب مامانتو چی بدم وقتی بهش قول دادم میای؟ اه .... اصلال یعنی چی آدمم این قدر ضد حال؟؟



دویاره دستامو جمع کردم و رو صندلی نشستم

خوب بابا خودش به درک

من دلم مهمونی می خواد! به خدا این قر تو کمرم خشک شده

ایـــــشه!

 


ساکت بود وحرف نمی زد
آروم ولی طوری که بشنوه گفتم
با دیوارم حرف نزده بودیم که اونم به لطف خدا زدیم!!
بازم هیچی فقط یه لبخند کج زده بود .
انگار که از حرص خوردن من خوشحال بود ! کرمو.... مرضو... 
تا موقعی که برسیم خونه هیچی نگفتم و دست به سینه نشستم و فقط به جلوم نگاه کردم.
از دستش هم عصبانی بودم وهم ناراحت .
وقتی رسیدیم و ماشین تو پارکینگ نگه داشت در با حرص باز کردم و پیاده شدم و محکم کوبیدم بهم .
با حرص و عصبانیت قدمام رو برمی داشتم و به سمت آسانسور می رفتم.
-
پسره بی شور فکر کرده کیه؟
اوووف
وقتی به آسانسور رسیدم دکمشو زدم
اه
خوب شما که میرین طبقه هشتم آسانسور بزنین دوباره بیاد پایین دیگه!
اَه
اومد کنارم وایستاد
هنوزم اخمام تو هم بود .
سرمو انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم
خیلی بدی
عکس العملی نشون نداد.
همینه دیگه! آدمم این قدر پررو؟؟؟
از منتظر بودن خسته شده بودم...
حالا مگه آسانسور میاد؟.. جون بکن دیگه!
هاااان دِ!
بالاخره اومد 
.
زودتر سوارش شدم و به آیینه روبه روم نگاه کردم.
دو وَر آسانسور آیینه بود و دو ور دیگش در بود که یکی فقط به سمت همکف و پارکینگ باز می شد و دیگریش به سمت واحد ها
پشتمو کردم بهش و به روبه روم نگاه کردم.
داشت به من از تو آیینه نگاه می کرد
همینجوری اخمو نگاش کردم
اونم با آرامش بهم نگاه کرد
بعد یهو یه لبخند روی لباش سبز شد
داشت به من می خندید.
آستینام تو دستم بود یعنی کشیده بودمشون پایین.
برگشتم سمتش و یه دونه زدم به بازوش.
اوووف! چه سفت! عوضی همش عضله بود
با اینکارم لبخندش تبدیل به خنده شد .
حرصم بدجوری دراورده بود :
خوب ... نخند ... بیشور .. اِاِاِ
مظلومانه نگاش کردم
بهم نگاه کرد و گفت :
یعنی اینقدر؟ 
-
بیش تر از اینقدر می خوام برم
دستشو گذاشت تو جیبش و گفت
نکنه چون سیامند میاد اینقدر مشتاقی؟ 
با تعجب گفتم :
مگه اونم میاد؟ 
دستشو گذاشت رو نوک دماغم :
دیــــدی؟ شیطون!
بعدم در آسانسور باز شد و رفت بیرون.
خدایا !... دیگه واقعا باورم شده بود..
این یارو دیگه کیه؟ دیوونست؟ نکنه سرش به دیوار یا سنگ خورده؟ 
دیدی شیطون؟؟؟
این یه چیزیش شده! حضرت عباسی
از جام تکون خوردم و از آُسانسور بیرون اومدم
در خونه باز بود وداشت کفشاشو در میاورد .
منم رفتم تو و تا خواستم در ببندم یه دستی مانعش شد
در باز کردم و به پشت در نگاه کردم

اه ! خدایا این دیگه چی می خواد؟ 
-
جانم محیا جان؟ کاری داشتین؟ 
شلوارک لی و تاپ پوشیده بود و موهاشم بالا سرش بسته بود
تحقیرآمیز به من نگاه کرد و گفت
نخیر با شما کاری نداشتم با باراد جونم کار داشتم!
-
باراد جونـــت؟ ( ای بمیرین جفت تون که از دستتون راحت شم)خوب صبر کن صداش کنم!
باراد پشت سرم نبود برای همین در باز گذاشتم و رفتم سمت اتاقش و در زدم .
در باز کرد بازم با بالاتنه بدون لباس اومد بیرون
دستمو گذاشتم به کمرم و گفتم :
محیا جونت دم در
همینطور که داشتم نگاش می کردم حس کردم صدای محیا رو از پشت سرم شنیدم 
باراد جونم؟ 
برگشتم
بـــله ! دختره ی بی چشم و رو اومده بود تو خونه و سر راهرو وایستاده بود و داشت باراد نگاه می کرد.
منم نا خواسته جلوی باراد بودم.
داشتم با عصبانیت بهش نگاه می کردم که دستی رو روی بازوم حس کردم و بعدش صدایی که از بالای سرم می گفت :
کی بهت اجازه داد وارد خونه ی من بشی ؟ 
صداش با استحکام بود.
درست پشت من با فاصله ی کمی وایستاده بود. انگار از من به عنوان پوششی برای پوشوندن بدنش استفاده کرده بود
شایدم من اینطور فکر می کنم!
من نمی دونم این چرا اسمش خورشید نشده بود؟؟ بابا به خدا از خورشیدم داغتر
محیا با تعجب نگاش کرد بعد گفت :
من .. من. . 
باراد تقریبا داد زد :
کی بهت گفت بیای تو؟ 
محیا با ترس گفت :
هیچکی!
گفتم الانه که ااین دختره بزنه زیر گریه! حالا خر بیار و باقالی جمع کن 
برای همینم دست راستم و بردم عقب و به رنبال دست راستش که آزاد بود گشتم
وقتی پیداش کردم دست گرمش تو دست یخ زدم فشار دادم و سرمو عقب گرفتم و به صورتش که بالای صورتم بود و فاصله ی کمی باهام داشت نگاه کردم.
آروم گفتم :
یواش تر
به چشمام نگاه کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
بعدم با لحنی آروم تر از لحن قبلیش گفت:
خیله خوب کارتو بگو.
راستش ... پنجشنبه تولدم .. 
و یه کارت گرفت سمتمون
وقتی دیدم باراد عکس العملی از خودش نشون نمی ده، خودم دستمو دراز کردم و کارتو از محیا گرفتم
باراد گفت :
باشه ببینم چی میشه! بعدم محیا یه نگاه عصبانی به من انداخت و با ناراحتی روشو کرد اونور و رفت .
انگار من مقصر بودم که باراد دعواش کرده بود! ایــــش!
بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در خونه کل ساختمون لرزوند.
اوووف! همیشه از این دختره بدم میومد
به باراد با تعجب نگاه کردم.
جـــون خودت!

می خواستم بگم تو برای همه ی دخترایی که ازشون بدت میاد لخت می ری دم در؟ که رفت تو اتاقش و درشو بست. وایـــــی! دیوونه خونست به خدا !


بالاخره شب مهمونی فرا رسید
باراد که اصلا معلوم نبود از کله ی صبح کجا رفته بود ، من داشتم تو اتاقم مطالعه می کردم و رو تختم دراز کشیده بودم که صدای زنگ در اومد.
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
از تو چشمی در نگاه کردم.
چه عجب اومدن! حالا چرا پشتشو کرده؟
در باز کردم و بهش نگاه کردم
چرخید.
اِ! اینکه باراد نیست!! 
سلام!
با چشمای سبزش بهم نگاه کرد و لبخند زد.
منم با لبخند جوابشو دادم
سلام! بفرمائین
خوب هستین؟ ببخشید مزاحم شدم
خواهش می کنم! بفرمائین.
سیامند با اون لبخند دخترکشش داشت بهم نگاه می کرد. لباس خونه تنش بود
راستش باراد یه مشکلی براش پیش اومده برای همینم نمی تونه بیاد خونه! از من خواست که شما رو ببرم. البته اگه اشکالی نداره
از حرفش جا خوردم.این دیگه چه مدلشه!
واا! خوب می مرد زنگ بزنه حتما شما رو باید می فرستاد پایین؟ 
-
باراد دیگه! جز مزاحمت فایده ای دیگه ای نداره
با شه مرسی! ببخشید شمام به زحمت افتادین!
نه بابا! خواهش می کنم! پس یه یه ساعت دیگه میام دنبالتون
با شه مرسی
فعلا
خداحافظ
و سوار آسانسور شد ورفت.
با حرص در کوبیدم بهم! بچه پررو ! ...
ببین آدمو تو چه موقعیتایی قرار می ده! هــی می خوام هیچی نگم! هــــی می خوام هیچی نگم!
ولی مگه میشه!
خوب می مردی زنگ می زدی می گفتی؟ منم می گفتم نمی خواد با تیرداد میرفتم! خــــودسر
به سمت اتاقم ورفتم و لباسمو از تو کمدم در آوردم و رو تخت انداختم
گوشیمو روشن کردم ویه آهنگ گذاشتم. صداشم تا ته زیاد کردم.
عاشق این آهنگ بودم.
همینطور که آهنگ داشت می خوند منم جلوی میز توالاتم نشستم و موهامو باز کردم
از تو دراورم ، اتو مو مو درآوردم و باهاش موهامو اتو کشیدم.
چون مو هام پر پشت بود تقریبا یه بیست دقیقه ای طول کشید دیگه آخراش دستام درد گرفته بودن .
وقتی کارم تموم شد یه نگاه به ساعت انداختم...
وقت کمی برام مونده بود برای همین سریع لباسمو پوشیدم.
خداییش این لباسرو خیلی دوست داشتم هیکلمو خیلی خوب نشون می داد
یه ساپورت مشکیم از دراور درآوردم و پوشیدم
به لباسایی که بالای زانوم بود اصلا عادت نداشتم و یه جورایی معذب بودم
یه رژبنفش کم رنگ زدم و یه سایه همرنگش البته کم رنگ بودم
زیاد دوست نداشتم صورتم با مواد آرایشی خراب کنم. همینجوریش خوب بودم و نیازی به کرم پودر و این چیزا نبود. بعدم از کمد مانتو ارغوانی رنگ بلندم درآوردم و یه روسری کرم که نشای گل بنفش رنگ روش بود سرم کردم و کفشای پاشنه بلند مشکیمم که زیپی بود تا بالای مچ پام بود پوشیدم
این کفشامو دوست داشتم آخه سوگند برام خریده بودتشون
یه کیف دستی مشکیم برداشتم وکلید و گوشیمم توش گذاشتم . تیپ امشبم ست مشکی وبنفش بود. مشکی همرنگ لباسم و بنفشم همرنگ کمربند دورش که پشتش پاپیون کوچولو داشت.
رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب سر کشیدم. آخه عادت داشتم هر وقت می خواستم برم بیرون اول یه لیوان آب بخورم بعد برم.
همین که لیوان گذاشتم رو میز ناهارخوری ، زنگ در به صدا دراومد.


**************************

سریع چراغارو خاموش کردم و کیفم برداشتم و رفتم سمت در.


در باز کردم
بــــه بــــه! چه پسر خوشملی
یه بولیز مشکی تنگ پوشیده بود که اون هیکل ورزیده شو نشون میداد و یه کت و شلوار مشکیم پوشیده بود و یه کراوات سفیدم زده بود
برای لحظه ای بهم نگاه کردیم و یک لبخند بسیـــــــــار جذاب زد و گفت
بریم؟ 
- بریم.
و در بستم و قفلش کردم
کنار رفت و سرشو پایین گرفت یعنی که اول شما برین تو!
بابا ادب
منم که از این حرکتش خرکیف شده بودم وارد آسانسور شدم بعدش خودش اومد تو و دکمه ی پارکینگ و زد و آسانسور حرکت کرد
کنارم وایستاده بود
سرمو به طرفش برگردوندم
خواستم چیزی بپرسم که در آسانسور باز شد
جلوتر بیرون رفتم ومنتظر موندم که بیرون بیاد تا به سمت ماشین بریم.
پشتش حرکت می کردم
بالاخره جلوی یه سانتافه مشکی وایستاد.
درماشین زد وگفت :
بفرمایین
منم به سمت در کمک راننده رفتم و سوار شدم.
مجبور شدم به خاطر کفشام از دستگیره استفاده کنم وسوار شم.
خودشم خیلی شیک تو ماشین نشست و ماشین روشن کرد و حرکت کرد.
وقتی داشتیم از در پارکینگ بیرون می رفتیم پرسیدم :
شما خیلی وقته با باراد دوستین؟
همینطور که نگاش به جلو بود گفت
از دو سه سالگی
پس یعنی دوستای خانوادگین؟ 
- بهتره بگین فامیل!
واقعا؟ 
سرشو به تکون داد
یعنی این فامیل اونه و اون چیزی در مورد این به من نگفته؟ 
اون صداهه تو ذهنم گفت :
میشه بگی اصلا چرا باید به تو بگه؟
با خودم فکر کردم
من : شاید چون .. 
صداهه :
- چون چی؟ زنشی ؟ دوست دخترشی؟ هان؟ چی؟ نکنه فراموش کردی به چه قصدی وارد زندگیش شدی؟ 
من :
- اووو! حالا چرا اینقدر بزرگش می کنی؟ شاید چون دلش نخواسته
سیامند :
باراد پسر داییم.
منو از عالم تفکر بیرون کشید.
چی؟ 
- باراد ، پسرداییم
آهان!
یهو یه سوال تو ذهنم پیش اومد.
ولی اگه پسر عمشین پس چرا اون روزی ... 
چرا فکر کردم تو خواهرشی؟ 

ذهنم بلدی بخونی؟ شیــــطون؟


سرمو به نشونه ی مثبت تکون داد
سالها پیش دایی ، قبل از اینکه با مامان باراد ازدواج کنه یه سفری براش پیش میاد و به دبی می ره. تو اونجا با رئیس یکی از شرکتای بزرگ دبی آشنا میشه ....
از اونجایی که اون رئیس ، یه خانوم محترم بوده عاشق این دایی ما میشه و با هم ازدواج می کنن ..
اما پدر مادر این دایی ما با ازدواج این دوتا راضی نمی شن و اونا رو مجبور می کنن تا از هم طلاق بگیرن.
اینکه این بابابزرگ ما دست به چه کارایی می زنه و چه تهدیدایی که این دختر بیچاره رو می کنه کار نداریم...
از اونجایی که تمام زندگی این دختر تو دبی بوده برمی گرده به شهرش
از این ورم بابابزرگ ما ، دایی رو مجبور به ازدواج با زندایی یا مامان باراد می کنه....
سه ماه بعد دایی متوجه می شه که زن اولش ازش بارداره از این ورم زندایی ازش بارداره.

وقتی دیدم اوضاع وخیم و کم کم دارم گیج می شم وسط حرفش پریدم و گفتم :
ببخشید یه لحظه! من یکم گیج شدم! یعنی می گی آقای فلفلی دوبار زن گرفته و از جفتشون حامله بوده؟ از زن اولش زودتراز دومی؟ ( رودل نکنه)
-
آره، اما آقای فلفلی که حامله نبوده!! زناش ازش حامله بودن
یه لبخند بامزه زد.
یه لحظه به سوتی که دادم فکر کردم.
ای خاک تو سرت ! آخه اینم حرف بود تو زدی؟؟ 
سعی کردم خندم جمع کنم ولی مگه می شد
ببخشید منظوری نداشتم!
حس کردم لپام از خجالت قرمز شدن .
عیبی نداره ، پیش میاد.
بابا سخاوت! الان اگه اون باراد بود هرهر بهم می خندید
خوب بعدش چی شد؟ 
-
هیچی دیگه ! بعد از نه ماه ، زن اولش یه دختر به دنیا آورد و زن دومش یه پسر
یعنی از دوتاشون بچه داره؟ 
-
آره دیگه. منتهی من دختر داییم و تاحالا ندیدم چون اونا تا حالا اینجا یعنی ایران نیومدنولی باراد اونو زیاد دیده. هر وقت که تنها یا با دایی می رفتن دبی برای کار ، بهشون سر می زنن. اون روزم من نمی دونستم باراد با شما عقد کرده و وقتی گقتین که اینجا زندگی می کنین اول گفتم شاید دوست دخترشین ولی با گفتن اینکه دوهفتس اونجایین فکر کردم شاید خواهرشین که از دبی اومدین.
-
پس باباش چی؟ چی کار کرد؟؟ 
-
بابا بزرگ چی کار می تونست بکنه؟ سه ماه گذشته بود حتی اگرم ازشون می خواست بچه رو سقط کنن ، دیر شده بود .اونم بعد از سه چهار ماه تو یه تصادف از بین می ره.

- اِاِ! آخی! خدا بیامرزه.
همچین می گم آخی انگار کی بوده! مرتیکه زده یه زندگی رو از هم پاشونده فقط به خاطر ... 
-
به خاطر چی پسرشو مجبور به طلاق کرد؟ زن که وضعش خوب بوده!
-
خوب بوده اما نهتا حدی که بتونه بدهی بابابزرگ به شریکش بده
-
مگه چقدر بوده؟ 
-
سه میلیارد.
-
چه قدر؟؟؟
-
زیاده نه؟ 
-
خیــــلی! خوب پس چجوری داده؟
-
با پذیرفتن دختر اون خانواده به عنوان عروسش.
-
یعنی زن داییت؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
-
راستی زنداییت درباره ی این موضوع چیزی نمی گه؟ یعنی مشکلی نداره؟
-
نه بابا ! اگرم داشته باشه که کاری نمی تونه بکنه. نمی تونه دایی رو به زور نگه داره و بگه که نرو . نبینش!
-
یعنی داییت هنوزم زن اولشو دوس داره؟
-
داره ولی نسبت به قبل خیلی کم رنگ شده فقط در همین حد که با شرکتشون قرارداد دارن. البته خودش که اینجور میگه. ورفتاراشم تا حالا چیزی بر خلاف اینو نگفتن!

اَاَاَ! عجب داستانین این خونواده فلفلی! هرکدومشون یه کتاب برای خودش
چه زندگی دارن اینا! اون از اون پسرش که قاطی اینم از خودش که اشتها داره در حد المپیک ! وا لـــــــآ
اینم از این.
وقتی به خودم اومدم دیدم که جلوی در یه خونه ی ویلاییم اونم بالا شهر.
از بیرون می خورد بهش که شبیه یه جنگل باشه حالا توش چه جوری باید دید

 ************

در باز شد یعنی یه نفر از تو بازش کرد و وارد شدیم  .اواَهه!... عجب جایی!  ورودیش خیلی قشنگ بود . اطراف راه ورودیش همش درختکاری بود و پر بود از گل وگیاه. سیامند برای اون کسی که در باز کرد بوق زد و رفت تو. ماشینو به سمت دیوار سمت راستی باغ برد و پارک کرد. تنها سه تا ماشین دیگه اونجا بودن. یکیش یه فراری بود که فکر کنم مال فلفلی ، یه دونم یه جنسیس بود که نمی دونم مال کیه و اون یکیشم ...  اِ اینکه مال باراد!!  همین طور که از ماشین پیاده شدیم گفتم :  وا! این چرا اینجاست؟  به ماشین باراد نگاه کرد. چیزی نگفت .  و به سمت در خونه حرکت کرد. کمی جلوتر یه استخر بزرگ بود . حتما میومدن شنا دیگه! صداهه : نه په ! میان ماهی گیری!  من : حالا نمی خواد نمک بریزی!  خونشون یکم جلوتر از استخر بود چندتا پله می خورد. نماشم که سنگ مرمر مشکی بود ویه خونه ی دو طبقه ای بود!و اطرافش یه ردیف گل و گیاه بود .گل وگیاها هم تراز با زمین بودن و هر ردیف اطراف یه راه باریک برای رفت وآمد و اتصال اونطرف به این طرف کاشته شده بودن.  به سمت در وروردی حرکت کرد .منم دنبالش راه افتادم و وارد خونه شدم.  وارد خونه که شدیم باورم نمی شد! عین قصر بود. روبه روت یه راهرو ورودی قرار داشت که مستقیم می خورد به پله ها. البته کلمه ی راهرو ورودی برای توصیفش درست نبود. از در که وارد می شدی دو طرفت دوتا ستون بود و کمی جلوتر دوتا راه بود که یکیش به یه اتاق می خورد و اون یکیش به حال و پذیرایی می خورد. اطراف ورودی پله ها دوتا گلدون گل قرار داشت و روی پله ها که سفید بودن یه فرش قرمز افتاده بود . عین قصر سیندرلا!! و پشت پله ها دوباره یه در بود . روی همه ی دیوارها تعداد زیادی تابلو قرار داشت. تابلوهایی مثل شام آخر ، نقاشی حضرت یوسف و یا تصویری بود که از فلک کردن بچه ها تو مکتب خونه های قدیم ، ترسیم شده بود. البته بهتر بگم همه تابلو فرش بودن تا تابلو! سیامند از پله ها بالا رفت . – کسی نیومده؟  همین طور که پشت سرش می رفتم پرسیدم.  سیامند : چرا اونورن. از اون در اومدن.  یعنی در مهمونا! چه جالب! اینقدر محو خونه شده بودم که حواسم به صدای موزیکی که پخش می شد نبود. چه آهنگ قرداریم گذاشته بودن!  وقتی از پله ها بالا رفتیم از دور سارا جونو دیدیم.  – ســـلام! آقای خوشتیپ ... و رفت وسیامند بغل کرد. یه لباس مشکی و آبی نفتی کشی پوشیده بود. البته کل لباس مشکی بود ولی وسطش یه حالت لوزی شکل بود که اون آبی نفتی بود. کفشاشم روش آبی نفتی بود و زیرش مشکی بود.  این روقتی نیم رخ وایستاده بود دیدم. – برو سیامند . برو که باراد منتظرت! بعدم سیامند رفت تو یکی از اتاقا.  سارا اومد طرف من و یه لبخند قشنگ زد و گفت : ســــلام خانوم خوشگله.  بعدم بغلم کرد . منم بغلش کردم و همینجور که دستش پشتم بود منو به سمت یکی از اتاقا برد. – برو عزیزم ، برو لباستو عوض کن و بعدم با سیامند بیاین باغ .  و در یکی از اتاقارو باز کرد ومنو فرستاد تو.  – سارا جون؟  - جانم ؟  برگشت سمتم.  – باراد اومده؟  - آره عزیزم منتظره!  کی؟ باراد ؟ منتظر بودن؟ اونم من؟ برو بــــابا!  بعدم از اتاق رفت بیرون.  یه نگاهی به اتاق انداختم. اتاق بزرگی بود و البته شیک ! ! از عکسایی که رو در و دیوارا بود متوجه شدم اتاق باراد. یه عکس بزرگ از خودش که روی یه صندلی نشسته بود ویه دستش رو زانوش و دست دیگش رو اون یکی پاش به صورت زاویه دار قرار گرفته و به جلو خم شده و لبخند زده بود مثل پوستر به دیوار اتاقش زده بود و جلوش یه تخت خواب دونفره با روتختی که زمینش مشکی بود ولی روش یه خورشید طلایی بود قرار گرفته بود. پرده ها هم ست رو تختیش بود . زمینش سرامیک بود و تنها یه فرش شیش متری از این فرشا که اینجوری رشته رشته هستن رو زمین انداخته بود و یه طرف تخت یه میز کامپیوتر بود و طرف دیگش یه میز توالت قرار داشت. یه در دیگم داشت که حدس زدم سرویس بهداشتی باشه. لباسامو درآوردم ورو تخت انداختم و موهامم که صاف شده بود اطرافم ریختم بعدم کیف برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. یه کمی جلوتر سیامند وایستاده بود و با دیدن من لبخند زد و گفت :  بریم؟ منم سرمو تکون دادم. حرکت کرد و دست به جیب از پله ها رفت پایین . منم پشت سرش نرده ها رو گرفتم و اومدم پایین. با احتیاط پله ها رو طی می کردم .  دوست نداشتم همین اول کاری شل و پل شم.  پایین پله ها منتظرم بود وقتی رسیدم پایین باهم حرکت کردیم و به سمت اون یکی در که پشت پله ها بود راه افتادیم. وقتی از ساختمون بیرون اومدیم جلومون یه راهی بود که تهش یه دوراهی قرار داشت.  یه راهش که می رفت سمت راست و اون یکی که مستقیم بود و به یه خونه می خورد که مهمونا از اونجا به سمت راه سمت راستیه می رفتن.  انگار اونجا مخصوص مهمونا بود . اطراف این راها پر از درخت بود انگار درختا مثل یه دیوار اونور از اینور جدا کرده بودن. از این خونه تا اون دوراهی ، نسبتا زیاد بود. منم شونه به شونه ی سیامند حرکت می کردم و وقتی به اون دوراهیه رسیدیم و واردش شدیم جلوم یه عالمه آدم دیدم . دورتا دور محوطه پر بود از میز وصندلی و وسطم پیست رقص بود. که تعداد نسبتا زیادی داشتن اون وسط می رقصیدن.  سمت راستم یه میز بود که روش پر از هدایا بودو گروه موسیقیم سمت چپ محوطه قرار داشتن .  اطرافم پر بود از درخت . چندتا پیش خدمت داشتن بین مردم لیوان شربت تعارف می کردن.  دنبال سیامند حرکت کردم. به سمت یکی از میزای خالی که یه کیف دستی روی یکی از صندلیاش بود رفت و یه طرف میز نشست .  منم رفتم اون طرفش نشستم.  داشتم دنبال بارد می گشتم. سارا رو همراه با فلفلی دیدم که اونام منو دیدن. سرمو تکون دادم و یه لبخند مصنوعی زدم و به فلفلی سلام کردم. اونم لبخند زد. امروز خوشتیپ شده بود. موهای سفیدشو از پشت سرش بسته بود و یه کت شلوار خاکستری با یه بولیز سفید پوشیده بود و دستمال گردن سفید با خالای خاکستری دور گردنش بسته بود. یه دستشو دور سارا انداخته بود و باهم به مردم نگاه می کردن و چیزی می گفتن و می خندیدن . سیامندم داشت به مردم نگاه که اون وسط بودن نگاه می کرد. منم پامو رو پام انداختم و چشمامو بیشتر چرخوندم تا شاید پیداش کنم که خودش از پیست خندان و شاد بیرون اومد.  نه صبر کن ...  تنها نبود بلکه با یه دختر اومد سمتم.  دختره یه دکلته ی قرمز پوشیده بود که ساده بود و فقط پایینش حالت دامن مانند داشت و تا بالای زانوش بود. کفشای قرمزم پوشیده بود و موهاشو دورش ریخته بود. تو اون تاریکی نتونستم چهرشو تشخیص بدم و لی می دیدم که محکم دست همو گرفته بودن و به سمت ما میومدن. منم مثل سیامند از جام بلند شدم و بهشون نگاه کردم. وقتی کاملا نزدیک شدن و روبه روی ما قرار گرفتن یک لحظه کپ کردم.... اونم همینطور. .....   ****************************************************** یه لحظه به هم نگاه کردیم و یهو جیغ هر دوتامون رفت هوا!  پرید بغلم . منم محکم بغلش کردم. سیامند و باراد با تعجب بهمون نگاه کردن. از هم جدا شدیم. روشا گفت : دختره ی دیوونه ! باورم نمیشه!چطوری دلم برات تنگ شده بود!  – منم همینطور عزیزم!  دوباره محکم بغلش کردم . – تو کجا این جا کجا؟  - بشین تا بهت بگم!ازهم جداشدیم و کنارم نشوندمش. اصلا به باراد توجه نکردم.  کارش خیلی زشت بود با اینکه روشا بهترین دوستم بود نمی مرد که دنبال منم میومد! باراد پرسید : همو می شناسین؟  روشا بهش نگاه کرد و گفت : البته! ....بیشور!، اگه می دونستم سوگل زن برادرم زودتر میومدم! می مردی یه عکسی ازش می فرستادی؟؟ همین طور که داشتم به روشا نگاه می کردم یهو متوجه سیامند شدم که داشت با لبخند به ما نگاه می کرد.  آروم دم گوش روشا گفتم :  خنگ علی ! به پسر عمت سلام نکردی! یهو با تعجب به من نگاه کرد و از جاش بلند شد و رو به سیامند کرد و گفت : ای وای ! ببخشید ! این دختره دیونه حواس واسه آدم نمی ذاره! (دستشو دراز کرد ) سلام من روشام. سیامندم دستشو دراز کرد وگفت :  خواهش می کنم منم سیامندم. بفرمائید بشینید. و با دستش به صندلی اشاره کرد. خودشم نشستم. باراد رفت کنار سیامند نشست. باراد : حالا چجوری هم دیدین؟ نکنه تو دبی بوده؟  روشا :  فکر نمی کردم اینقدر باهوش باشی!  باراد با تعجب : جدا؟  روشا : بـــله! این خوشگل خانوم برای دانشگاه اومد اونجا . روزا تو دانشگاه با هم بودیم و شبا اون میرفت خوابگاه منم خونه. من : ااِ آره ! هی می گفتی داداشم داداشم باراد می گفتی!  روشا برگشت سمتم و اومد نزدیکتر : راستی چه خبرا؟  از این تغییر حالت ناگهونیش خندم گرفت.  – هیچی سلامتی!.... راستی یه سوال!  – هان؟  - مرض و هان! تو تاحالا سیامند ندیده بودی؟ - نه بابا! اون یه باریم که اومدم ایران با فلفل رفته بودن ماموریت نمی دونم کجا! – فلفل؟ - باراد دیگه!  – آهان!  – راستی نگفتی ! زندگیت چطوره؟ تونستی این داداش مارو به راه راست هدایت کنی یا نه؟  راه راست؟  - پس توام می دونی! – اختیار داری ! به من می گن فوضول فامیل! – اون که بـــله! نه تنها فوضول فامیل بلکه فضول محلم هستی! – خیلی بیشوری! حواست باشه ها! از الان به بعد داری با شوهر خواهرت حرف می زنی!  - اولا خواهر شوهرت نه شوهر خواهرت !  – حالا هرچی!  – دوما شما غلط کردی! نگاه چپ بهم بندازی اون جفت چشاتو از کاسه در میارم. بعدم سرتو می ذارم لب جوب بیخ تا بیخ می برم بعدش با سرت کله پاچه درست می کنم!  یه نگاه ترسناک بهش انداختم که بازوی باراد چنگ زد و با لحن بامزه ای گفت : باراد این کیه تو باهاش ازدواج کردی؟  باراد یه نگاه شیطونی به من انداخت و گفت :  من نمی دونم والا! من اول فکر کردم با فرشته ازدواج کردم بعد دیدم نه بابا یه دیویه واسه خودش! ای بچه ... لااله الا الله! شیطونه می گه یه نر و ماده تو گوشش بخوابونم که اسم خودشم یادش بره!  روشا که داشت همینجور می خندید با شنیدن آهنگ قر داری که دی جی گذاشته بود از جاش بلند شد دست منو گرفت و گفت : حالا بعدا همو بزنین الان وقت رقص!  منم که از خدا خواسته از جام بلند شدم کیفمو روی صندلیم گذاشتم و دست به دست روشا با هم رفتیم وسط. همونطور که آهنگ داشت می خوند ماهم می رقصیدیم.   افتاده نگاهت تو چشم عاشقم شک نکن هنوزم شبیه سابقم شک نکن هنوزم می لرزه زانوهام وقتی که بخوام من کنارت راه بیام این منم که مستم مست و خراب تو دوست دارم بدونم چیه جواب تو دوست دارم بدونم تو با من هستی یا اوووه! بیا حالا این کمر یا فنر؟؟ اشتباه گرفتم تورو با اون چشام وقتی تو چشات زل زدم نشستم حس می کنم تو یه دنیای دیگه هستم منم دوست ندارم کس دیگه رو ببینم روی هر چشی چشامو بستم جونم واست بگه بگه رک و راست تورو می خوام یه جورای خاص می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس جونم واست بگه بگه رک و راست تورو می خوام یه جورای خاص می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس همینطور که داشتیم می رقصیدیم یهو بارادم به جمعمون پیوست. اِاِاِ! نه بابا رقصم بلدی؟؟ می دونی مشکل چی بود؟ این بچه پررو اومد وسط و روشنا رو به سمت خودش چرخوند. منم تنها مونده بودم و همراه رقص نداشتم . ولی من کسی نبودم که کم بیارم! منم رفتم سمت میز و دست سیامند گرفتم و بلندش کردم. اولش یکم نه و نو آورد ولی دید من اصرار می کنم بلند شد. بردمش وسط وباهاش رقصیدم. اون سرش پایین بود منم اگه قصدم درآوردن حرص باراد نبود این کارو نمی کردم! افتاده نگاهت تو چشم عاشقم شک نکن هنوزم شبیه صادقم شک نکن هنوزم می لرزه زانوهام وقتی که بخوام من کنارت راه بیام جونم واست بگه بگه رک و راست تورو می خوام یه جورای خاص می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس جونم واست بگه بگه رک و راست تورو می خوام یه جورای خاص می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس اون کسی که هر روز دیدنش آرزومه با وجود اینکه همیشه روبرومه اون کسی که اسمش بغض تو گلومه تو هستی بذار بگم من تو هستی دیوونتم من جونم واست بگه جونم واست بگه... یه دور که چرخیدم یهو دیدم دوتا دستامو گرفت و بلند کرد و تو هوا تکونشون می داد. منو یه دور چرخوند.  بگه رک و راست تورو می خوام یه جورای خاص می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس جونم واست بگه بگه رک و راست تورو می خوام یه جورای خاص می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس[/COLOR] همزمان با عوض شدن آهنگ و میکس کردن این آهنگ با آهنگ توسط دی جی ، منو کشید سمت خودش. بهش چسبیدم. وا یعنی چی؟ این چرا اینجوری شده؟ نکنه اشتباه گرفته! تو اون تاریکی مگه می شد صورتشو دید؟ ..... سرشو آورد دم گوشم زیر گوشم زمزمه کرد : نگفته بودی خارجم رفتی! ای وای!... این که این پسرست!  این کی اومد؟؟ ..مگه با روشا نمی رقصید؟ اصلا کی وقت کرد جاشو با سیامند عوض کنه؟ خدایا نکنه با جنی چیزی ازدواج کردم؟؟  - چی شد؟ نکنه توقع نداشتی من باشم؟  منو از خودش دور کرد و همینطور که دستمو گرفته بود منو یه دور چرخوند. اگه نمی گرفتتم با مخ می رفتم تو زمین! دوباره منو به خودش چسبوند.  نکنه چیزمیزی مصرف کرده؟ شایدم اینقدر رقصیده داغ کرده زده بیرون! دی جی یه آهنگ لایت گذاشت و بلند گفت :  اینم برای عاشقای امشب!هووو!  دستشو گذاشت پشت کمرم ومنو محکم چسبوند به خودش!  خوب عزیز من ، پسر خوب ، گلم، روانی ، احمق ،بیشعور نکن!  خوب تو که می دونی قلب من با باتری کار می کنه! دوباره زیر گوشم گفت :  رقصیدن با سیامند کیف داد؟ آهان پس بگو دردش چی بود! اصلا به تو چه!من با هرخری که دلم بخواد می رقصم!  منم بهش گفتم : خوب می خواستی بذاری با روشا برقصم که مجبور نشم با پسر عمت برقصم!  منو محکم تر به خودش فشرد و گفت : آخه می دونی ، سیامند رقصنده ی خوبی نیست! یه دو دور که با من برقصی طعم رقص واقعی رو می چشی!  دیگه داشت می رفت رو مخم! بابا چرا این جوری می کنی! معلوم نیست چشه! پسره روانیه!! آخه مگه من چی کار کردم؟؟ فقط با پسر عمت رقصیدم دیگه عیبش چیه مگه! بوسش که نکردم!  چه بی خودی رو فک فامیلش غیرت داره! اصلا دیگه نخواستم ! اگه این مهمونیو بهم کوفت نکرد!  من : میشه بگی دردت چیه؟  - دردم اینه که برای چی به همه گفتی دوس دخترشی؟  -چـــــــی؟؟؟ چی کار کردم؟ با تعجب زل زدم به چشاش.  – نگو که من گفتم که باور نمی کنم!  – باشه نمی گم ولی من نگفتم! من اصلا نمی دونم کی اینا رو گفته!  دستشو که رو کمرم بود محکم فشار داد. دردم گرفت ! – آی .. آی ..! نکن نامرد! بابا یه هفته نیست که از اون شب گذشته. هنوز کمرم خوب نشده که!  با این کارش کمرم که تازه بهتر شده بود بدتر درد گرفت. اشک تو چشام جمع شده بود با صدایی لرزون گفتم : به خدا من این کارو نکردم ، تورو به جون روشا که این قدر دوسش داری بزار برم ازت خواهش می کنم! لحظه ای مکث کرد و بعدش دستشو از پشتم برداشت. یه لحظه انگار که تو دستگاه پرس باشم و یهو آزاد شم تلو تلو خوردم. دستشو گذاشت پشتم.  – خوبی؟  مظلومانه نگاش کردم. – کمرم ...  – بزار کمکت کنم ..  اونقدر از دستش عصبانی بودم که یهو از کوره در رفتم و گفتم :  اگه یه بار دیگه به من دست بزنی اون دستاتو از جا در میارم! پشتمو کردم بهش و با کمر دردی که داشتم خودمو به صندلی رسوندم و یواش روش نشستم. پسره ی عوضی!  گند زد به شبم که! من ... بخورم که دفعه ی بعد هوس مهمونی بکنم! آشغال!  چشمم به سیامند خورد که داشت به طرف میز میومد و پشت سرش روشا و ساراجون دیدم که داشتن با هم می رقصیدن.  سیامند اومد و نشست رو صندلی بعدش باراد اومد سمت میز و کنارم نشست. نگاش نکردم. از دستش خیلی عصبانی بودم. اگه کس دیگه ای رو می شناختم حتما می رفتم پیشش می شستم. پیش فلفلی که نمی تونستم برم .  بگم ببخشید از پسرتون ناراحتم می تونم پیش شما بشینم؟؟ اونم می گن برای چی؟ منم می گم زیادی فشارم داده از کمرم زده بیرون!. باراد : – کمرت چطوره؟ زیر گوشم گفت. با حرص گفتم : به لطف شما درد می کنه!  اومد چیزی بگه که یه خانم مسن با یه کت دامن بنفش و موهای سشوار کشیده ی مشکی سر میز ما وایستاد و رو به من گفت :  عزیزم ببخشید، شما نامزد سیامند جان هستین؟ چپ چپ نگاش کردم . – ببخشید می تونم بپرسم کی این حرفو زده؟ زنه که ازلحن من جا خورده بود گفت :  مرضیه خانوم گفتن . – آهــــان! پس لطف کنین بهشون بگین که من هیچ نسبتی با آقای سیامند خان ندارم و فقط دوست روشا هستم. از جام بلند شدم وبلندتر از قبل گفتم : و یه چیز دیگه ! لطفا بهشون بگین تا وفتی از چیزی مطمئن نشدن ، با آبروی مردم بازی نکنن! بعدم به سمت اون دوراهی حرکت کردم. نگاه های فلفلی و سارا و چندتا میز دیگه که داشتن با تعجب به ما نگاه میکردن منو تا سر دوراهی همراهی کرد. اینقدر از آدمای فوضول و خبرچین بدم میاد که نگو! اه!  حالا این مرضیه کدوم خری ببود خدا داند !بابا خدا من چی کار کردم که باید گیر این آدما بیوفتم؟؟  تند تند قدم برمی داشتم و عصبانی بودم که یهو پام به یه چی گیر کرد داشتم می خوردم زمین که یکی منو از پشت گرفت. کمرم بیش تر درد گرفت. اخمام تو هم رفت . – آی ..! - چی شد؟ خوبی؟  صدای باراد بود که از پشت سرم میومد. حال نداشتم باهاش یکی به دو کنم برای همین برگشتم سمتش و گفتم :  کمرم ... درد می کنه! همینطور که دستش پشتم بود منو به سمت نیمکت سنگی که همون بغل بود ، کشوند و آروم منو نشوند روش. – همین جا صبر کن! آروم به درختی که پشت نیمکت بود تکیه دادم. کمرم بدجوری درد می کرد.  هر لحظه ممکن بود گریم در بیاد... باراد به یکی از خدمتکارا که داشت از اون جا رد میشد یه چیزی گفت بعدش اومد طرفم و رو صندلی کنارم نشست. – گفتم برات یه مسکن قوی بیارن تا دردت اروم شه. زور نزن ! هنوز از دستت ناراحتم. چیزی نگفتم و نگاشم نکردم. یکی از خدمتکارا با یه سینی که توش هم آب بد و هم قرص اومد سمتمون و جلوی باراد گرفتتش. بارادم از تو سینی یه بسته قرص ورداشت و یکیشو بیرون آورد و با آب گرفت سمتم. منم قرص تو دهنم گذاشتم وآب سر کشیدم و لیوان بهش دادم. اونم اونو تو سینی گذاشت و خدمتکار مرخص کرد

حوصله نگاه های مهمونایی که نزدیک اونجا بودن یا از اون جا رد می شدن نداشتم حالا همینم مونده بود که بگن ما دوتا با هم رابطه داریم ! والا!
برای همین به سختی از جام بلند شدم و به سمت محل برگزاری مهمونی رفتم .
دستمو از پشت گرفت.
این دفعه نرم تر کشید .
مطمئنی می خوای بری؟ می تونی بری استراحت کنیا!
-
بله !اگه اشکالی نداشه باشه
دستمو کشیدم بیرون و رفتم به سمت میز
از جلوی نگا های بقیه رد شدم و خودمو به میز رسوندم.
روشا و سارا نشسته بودن و مثل دوتا دوست با هم حرف میزدن.
انگار نه انگار که یکیشون دختر هووی اون یکیه
سیامندم تنها نشسته بود و داشت به جمعیت رقصنده نگاه می کرد.
سارا با دیدن من لبخند زد. منم به زور یه لبخند زدم ورفتم پیششون
کنار روشا روی یه صندلی خالی که بین روشا و سیامند بود نشستم.
دیگه این پسرم نمی تونست کنار من بشینه. سارا به من گفت
عزیزیم بهتری؟ 
-
آره مرسی
از چه لحاظ؟؟ چه فرقی می کنی؟ به هر حال هم از لحاظ جسمی و هم روحی درب وداغونم
تورو خدا این فامیلیای کج و کوله ی ما رو ببخش! فامیلای امیرن دیگه!
خندیدم و گفتم :
اشکالی نداره! پیش میاد دیگه
آره جون خودم! پیش میاد دیگه!! زیرچشمی دیدم که باراد اومد وکنار سیامند نشست. حس کردم ناراحت! به درک می خواست مثل آدم باشه! به سارا گفتم
ولی یه چیزی منو خیلی متعجب کرده
چی؟ 
-
این که سرعت پخش این خبر از سرعت نورم بیشتر بوده! در عرض پنج دقیقه همه جا خبر من و سیامند پخش شد!
انگار که یکی بلند اعلام کرده باشه ، همه ی باغ این شایعه رو شنیدن!
هم سارا و هم روشا خندیدن. سیامند گفت :
مثل اینکه مرضیه خانوم دست کم گرفتیا!
سارا خندید و گفت :
آره بابا ! خوب نوه ی دایی امیراگه فامیل نزدیک بود چی میشد
سیامند : یه شبه همه رو به خاک سیاه می شوند!
یه یک ساعتی سر جام نشستم و به بهانه ی کمر درد از جام تکون نخوردم و تازه پاهامم از کفشام دراوردم و روی زمین سرد گذاشتم . عاشق این کار بودم
هم رومیزاشون رومیزی داشتن وهم تاریک بود و کسی نمی دید. بارادم همین طورسر میز نشسته بود ولی روشا ! ماشاالله عین ذرت رو آتیش بالا و پایین می پرید.
گاهی وقتام سیامند یا سارا رو می برد وسط. یه بارم باباشو همرا با سارا رو برد وسط که نتیجش جمع شدن همه دورشون و خالی شدن میزا شد.
منم فرصت غنیمت شمردم و از سیامند که تازه از دست روشا و پیست رقص در رفته بود و بین من و باراد نشسته بود پرسیدم
بقیه جریان روشا رو می دونن؟
-
نه ! اونا فکر می کنن دختر برادر امیر خان.
آخی چقدر بده که اونی که جلوت بابات و همه فکر کنن عموت. چه حس بدی به آدم دست می ده
طرفای ده دهونیم بود که همه سر میز کادوها جمع شدیم. منم به کمک روشا از جام بلند شدم
البته بهش نگفتم چرا کمرم درد می کنه. یعنی دلیل اصلیشو که مربوط به تصادف نگفتم! فقط گفتم دیشب بد خوابیدم همین
سر میز بودیم. هرکسی یه چیزی داده بود...
ست کمربند وکراوات ، یه بولیز و ... . کادوی سارا یه زنجیر زیبا بود البته بعد از باز کردن کادوش همه شروع کردن به خوندن شعر بدو بدو ماچش کن یک ماچ ابدارش کن!
سارا جون اول لپ فلفلی رو بوسید ولی جمعیت قانع نشدن و گفتن که یک ماچ آبدارش کن!
سارا جونم طفلکی با خجالت سرشو برد جلو ولی این فلفلی ...که انگار منتظر این لحظه بود سرشو یهو آورد جلو و لبهای سارا رو بوسید
همه هوراا کشیدن
یه لحظه چشمم به روشا افتاد و دلم براش سوخت.
داشت با غم خاصی نگاشون می کرد و آروم گوشه ی چشمشو با دستش پاک کرد ولبخند زد و همراه با بقیه براشون دست زد.
دیگه حواسم به بقیه نبود فقط داشتم به روشا نگاه می کردم.
آروم دستمو برم واز پشت بغلش کردم
عقشم چرا گریه می کنی؟
برگشت منو نگاه کرد و لبخند زد.
من :- می خوای بریم یه جای خلوت؟؟ 
سرشو تکون داد.
همینطور که داشتم باهاش حرف می زدم به اون سمت برگشت ودستمو گرفت. یه لحظه به روبه رو نگاه کردم که دیدم ساراجون داره مارو نگاه می کنی.روشا دستمو کشید ومنم به دنبالش راه افتادم


روشا دستمو کشید ومنم به دنبالش راه افتادم.
رفتیم سر میز خودمون که فاصله ی زیادی با جمعیت داشت و از اون طرفم (طرف میز کادوها) دید نداشت نشستیم. دستشو گذاشت تو دستم با لحن غمگینی بهم گفت:
دوست جونم خیلی برام سخته که ببینم یکی دیگه به جای مامانم ، داره بابامو بوس میکنه یا بغلش می کنه! اگه بدونی مامانم چند وقته که عذاب می کشه؟ همیشه می خندید ولی تو چشاش یه غم وحشتناکی موج می زد.(همزمان سارا جون اومد و پشت روشا وایستاد دستشو نوک بینیش گذاشت و ازم خواست که ساکت باشم) می دونی من فکر کنم مامانم خیلی مظلومه. هرشب یه آرامبخش می خورد تا خوابش ببره البته اوایلش انجوری بود بعدا یه قرص افسردیگم بهش اضافه شد . نمی دونم چی کار کنم ..
صورتشو لایه دستاش پنهون کرد و از تکون خوردن شونش فهمیدم داره گریه می کنه
سارا دستشو روی شونه روشا گذاشت....
روشا برگشت سمتشو نگاش کرد و سارا محکم بغلش کرد
آخی! چه قدر خوبه که همچین انسانایی امثال سارا هستن که روحشون اینقدر پاک!
از جام بلند شدم وتنهاشون گذاشتم تا با هم حرف بزنن.
به سمت میزرفتم تا باز کردن کادوها و این جور کارا ساعت یازده شده بود و مهمونا رو به صرف شام به یکم دورتر از جایی که میز کادوها قرار داشت فرستادن. خدمتکارا تازه میز چیده بودن.
سیامند دیدم
اومد کنارم.
حالتون خوبه؟
-
مرسی بهترم! میشه یه چیزی بپرسم؟
-
بفرمائین!
همینطور که به سمت میز می رفتیم ادامه دادم :
پدر باراد ، مادر روشا رو هنوزم می بینه؟
یه لبخندی زد و گفت
میدید
یعنی دیگه نه؟ 
-
نه! حتی اگرم بخواد نمی تونه
چرا ؟ 
-
یه شیش ماهی هست که فوت کرده
چــــی؟؟؟ فوت کرده؟ 
صدام یکم رفت بالا
اما .. به من .. 
هیچکی نمی دونه! فقط اعضای خانوادش می دون یعنی ما! برای همینم برگشته
وای خدای من! یعنی چی؟؟ ... پس یعنی این همه وقت تنها زندگی می کرده؟؟ من احق دیدم همه فعلاش گذشتست! فکر کردم دیگه حالش بهتر شده! خنگول!
اشتهام کور شد.
باید یه جایی رو پیدا می کردم که یکم با خودم خلوت کنم.
ببخشید من باید یکم استراحت کنم معذرت می خوام
و رومو کردم اونور و تند تند حرکت کردم.
ذهنم درگیر روشا بود.
دختره ی بیچاره .. مگه چیزی وحشتناک تر از اینم هست ؟
با اون کفشام به سمت خونه می رفتم
بغض گلومو گرفته بود. اونقدر حواسم پرت بود که نفهمیدم کی به پله ها رسیدم
کفشامو از پام درآوردم و دستم گرفتمشون و پله ها رو رفتم بالا.
خودمو به اتاق باراد رسوندم و در محکم بستم
دستمو جلوی دهنم گذاشتم و لبمو گاز گرفتم
نا خود آگاه قطره ی اشکی رو گونه هام لغزید و بعدش بغزم ترکید
کفشا و کیفمو پرت کردم یه گوشه ی اتاق.
چشمم به تراس افتاد.
درشو باز کردم و رفتم بیرون.
اخ ... هوای آزاد.
تنها چیزی بود که آرومم می کرد. یه نفس عمیقی کشیدم. یعنی این همه مدت ... این غم بزرگ تو درونش داشته؟ چرا ؟ ... چرا آخه دیوونه به من می گفتی!.. چقدر سخته آدم مامانشو ازدس...
تنونستم بقیه شو بگم. یهو دلم هری ریخت پایین. سریع رفتم تو واز تو کیفم گوشیمو بیرون آوردم و شمارشو گرفتم. بوق دوم بود که جواب داد.  


بله؟
-
الو مامان .. 
سوگل تویی؟؟ چطوری دخترم؟ 
-
خوبم تو خوبی؟
صدام می لرزید .
-
من خوبم . چیزی شده؟ 
با پشت دستم صورتمو پاک کردم رو تخت نشستم.
و یه پامو زیر اون یکی جمع کردم .
نه فقط دلم برات تنگ شده ..
الــــــهی من فدات شم! جوجوی من! یه چند روز صبر کن بعدش دوباره پیشتم.
خندیدم وگفتم
خودت چه طوری؟ دایی خوبه؟ 
-
آره همه خوبن، اگه بدونی این عسل عمه چه شیرین شده
آخی الان چند سالشه؟
-
دو و نیم
دلم براش تنگ شده
ایشا الله با تیا میاین با هم می بینیدش!
ایشاالله
خوب دخی گلم من باید برم باتری گوشیم داره تموم میشه الاناست که خاموش شه
باشه مامان ... راستی ... 
یکم مکث کردم
-
دوست دارم !
منم همین طور .. بای
و تلفن قطع شد.
رو تخت یه وری دراز کشیدم و به عکس روی صفحه گوشیم نگاه کردم.
عکس یه خانواده ی شاد بود... 
خانواده ی من ... 
خانواده ی که دیگه الان اون شادابی رو نداشت... 
بابا ..
همه ما وقتی قدر چیزی رو واقعا می فهمیم که اونو از دستش بدیم.. 
روشا ... بابام .. سوگند ... و احساسات من
کاش یکی بود که همین الان از در میومد تو و تمام کوله بار غم من با خودش می برد.. 
کاش می تونستم یه بار دیگه از ته دلم بخندم
کاش ... کاش... کم کم چشمام سنگین شد و با همون حال خوابم برد.

************************************************** ********
از جام بلند شدم و به سمت تراس رفتم.
دستامو به صورتم کشیدم و اشکام پاک کردم .
برخلاف چند دقیقه یا شایدم چند لحظه پیش - نمی دونم به ساعت توجهی نکردم - آروم بودم.
به سمت تراس رفتم.
دستمو رو نرده گذاشتم و بهش تکیه کردم
داشتم به آسمون شب نگاه می کردم. سیاهی شب... شب بیشتر از روز دوست داشتم .. نمی دونم چرا .. شاید به خاطر آرامشی بود که بهم می داد
گذاشتم تا نسیم موهامو تکون بده. چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
یهو دستای یکی از پشت دورم حلقه شد
با تعجب به سمتش برگشتم. به صورتش نگاه کردم.
با اون چشمای خوابآلود و موهای بهم ریختش بهم نگاه کرد. منم به چشماش خیره شدم
-
بیدار شدی؟ 
با لحن خوابآلویی ازم پرسید
تو شوک بودم . نمی دونستم جریان چیه! اصلا چه خبره؟ من .. اون ... خواب .. بغل .. میشه یکی بگه چه خبره؟ قلبمو که داشت تو حلقم می تپید حس کردم. حرارت بدنش... دستای قویش که هر لحظه منو به خودش بیشتر می فشرد ... 
با تعجب همینطور که یهش زل زده بودم گفتم :
باراد چی کار میکنی؟ 
منو محکمتر به خودش چسبوند و گفت
مگه اشکالی داره؟ 
چی میگی؟ حالت خوبه؟ نکنه سرت به جایی خورده یا مخت جابه جا شده؟ خدایا این چی میگه؟
آروم سرشو آورد جلو. نگاهشو رو صورتم چرخوند و رو لبهام متمرکز شد. بعدش .............


باورم نمیشد!....
لبهای گرمشوروی لبهام گذاشته بود
گرمی بدنش اون سردی سرامیک زیر پام خنثی می کرد
دستمامو گذازشتم رو شونه هاشو خودمو عقب کشیدم.دستاش هنوز دور کمرم حلقه بود
به خاطر حرکت ناگهانیش شوک شده بودم برای همین نفسم بالا نمیومد.
-
باراد چی کار...
نذاشت ادامه بدم و دوباره لب هاشو رو لبهام فشرد
نمی دونستم چی کار باید بکنم؟ مغزم هنگ کرده بود. ...

یعنی واقعا؟ بالاخره انتظارم تموم شده بود؟ یعنی دیگه تو آغوشش بودم؟ یعنی می شد؟ 
چشمام بستم و ناخودآگاه یه دستم توی موهاش فرو بردم واون یکی رو رو شونش گذاشتم وانو به خودم فشردم. منو از زمین بلند کرد و تو بغلش گرفت منم پاهام دورش حلقه کردم. دستشو آروم برد سمت زیپ لباسم و اونو کشید پایین ...
*******
با صدای قار قار کلاغ چشمام باز کردم.
اوووف! چه نور وحشتناکی بود! دستمو جلوی چشمم گرفتم تا مانع رسیدن نور بهش بشم
با صدای گرفته و آرومی گفتم :
ای توروحت!تازه جاهای خوبش بودا!!
چشمامو دوباره بستم دستمو روی پتو که تا بالای سینه هام کشیده شده بود گذاشتم.
یه نفس عمیق کشیدم. ...
باورم نمی شد همش یه ... خواب بوده باشه! خوابی که تو اون تونسته بودم خودم تو آغوشش ببینم
کاش می شد واقعی بود و واقعا دیشب ... ولی حیف که همش یه رویا بود .. یه رویای شیرین.. یعنی می شد واقعی شه؟؟
خجالت بکش دختر!...
از کی از چی؟ چرا به خودم درووغ بگم؟
من واقعا می خوامش و اینکه حتی اونو بتونم تو خواب داشته باشم برام شیرین ...
چون به پشت خوابیده بودم نور اذیتم می کرد برای همین رومو کردم اونور تا پشتم به نور باشه
به خاطر اینکه هنوز لباس مهمونی تنم بود احساس ناراحتی بهم دست داده بود. کاش دیشب عوضش میکردم.
همینجور که فکرم مشغول بود یه لحظه نفسمو حبس کردم و چشمام سریع باز کردم .
وای خدای من!نمی دونستم اینقدر زود آرزوم براورده میشه
با هر یه نفسی که بیرون می داد وجود منم گر می گرفت.. 
صورتش تنها دو بند انگشت با صورتم فاصله داشت. دقیقا بهش چسبیده بودم
چشماش بسته بود و تو خواب اخم کرده بود. همینم بیش تر جذابش کرده بود....
نگامو تو صورتش چرخوندم و رو لبهاش نگه داشتم...
تنها یه حرکت کافی بود که خوابم به حقیقت تبدیل شه! فقط یه حرکت .... 
چشمامو بستم و صورتم حرکت دادم ...
نه ... سریع به پشت خوابیدم و یه نفس عمیق کشیدم
فکر کنیم تو این یارو رو بوسیدی بعدش چی اگه اون نخواست چی؟ آخه عشق یک طرفه به چه دردت می خوره هان؟ بذار اگه قراره کسی پا پیش بزاره اون باشه نه تو... اینجوری برای خودتم بهتره... 

یه نفس عمیق کشیدم و پتومو آروم کنار زدم واز تخت پایین اومدم.
با اون رویایی که من دیشب دیده بودم حسم بهش دوبرابر شده بود!
بغل تخت وایستادم و بهش نگاه کردم.
به پهلو خوابیده بود و پتو تا شکمش بود. دستمو بردم سمت پتوشو کشیدمش تا شونش
دیوونه تو که می دونی حس من بهت چیه برای چی اینجا خوابیدی؟ آخه از کی پنهونش کردی؟ همه می دونن که ازدواج ما یه ازدواج صوریه
چه می دونم والا!
کمرم صاف کردم و به ساعت بالای میز کامپیوترش نگاه کردم. ساعت هشت صبح بود
رفتم سمت آیینه میز توالتش و به موهام که حالا شبیه جنگلیا بود دست کشیدم و تقریبا مرتبش کردم.
دوباره بهش نگاه کردم.
قفسه سینش با هر یه نفسی که می کشید بالا و پایین می رفت
کاش میشد خواب دیشبم واقعی بود... کاش میشد الان اون دستای گرمت دورم حلقه میکردی و منو به خودت می فشردی کاش...
در اتاق زده شد...
از جام تکون خوردم و به سمت در رفتم و بازش کردم.


روشا با چهره ی خواب آلویی با یه لباس خوابی که عکس خرس روش داشت و یه دست لباس پشت در بود.
با صدای گرفته ای گفت
سلام.. 
سلام.
لباسارو که تو دستش بود سمتم گرفت و گفت
- بیا اینارو بپوش
بهشون نگاه کردم.
یه شلوار سفید کتون با یه تاپ فیروزه ای همراه با یه کت کشی طوسی و یه دست لباس زیر بود.
اینارو که ازش گرفتم وارد اتاق شد. به باراد نگاه کرد و گفت :
این که هنوز خوابه
و به من نگاه کرد.
تو چرا هنوز اونجا عین جغد به من نگاه می کنی؟ 
به دستش به سمت در که کنار کمد دیواریا بود اشاره کرد
خوب برو لباست عوض کن دیگه
منم بدون معطلی رفتم به سمت اون در بازش کردم و رفتم تو
حدسم درست بود حموم و دستشویی بود.
البته ورودیش دستشویی بود
دیواراش همه سفید بودن و جلوتر یه در دیگه بود که باز بود و از دوشی که روبه روم بود فهمیدم اونجا حموم.
ورودی دستویی یه فرش کوچولو بود.
همونجا وایستادم و زیپ لباسم پایین کشیدم و درش آوردم و به آویزی که کنار آیینه دستشویی بود آویزون کردم . بعدم لباسمو عوض کردم.
سایزش خوب بود.
جلو آیینه وایستادم و صورتم آب زدم و موهامم درست کردم.
بعدم لباسم از آویز برداشتم و در دستشویی باز کردم و رفتم بیرون.
دنبال روشا گشتم ولی نبود
یکم که بیشتر دقت کردم دیدم تو بغل باراد خودشو جمع کرده وخوابیده.
یه لحظه بهش حسودیم شد.
پشتمو بهشون کردم و لباسم رو مبلی که کنار میز توالتش بود انداختم و از اتاق رفتم بیرون
به سمت پله ها حرکت کردم که ساراجونو دیدم.
سلام!
سلام!
دیشب خوب خوابیدی؟ 
یه شلوار مشکی با یه تونیک قهوه ای پوشیده بود و موهاشم از پشت جمع کرده بود
آره مرسی بد نبود! .
همینطور که از پله ها م رفتیم پایین جوابشو دادم
مطمئنا الان خیلی گشنه ای! بریم صبحونه بخوریم؟ 
- آره خیلی گشنم ! بریم.
و به دنبالش راه افتادم .
همینطور که به هال می رفتم یه نگاهیم به خونه انداختم
یه میز دوازده نفری ، خدمتکار ، انواع میوه ها
جونم صبحونه.
یکی از صندلی هارو انتخاب کردم و نشستم یه پنج دقیقه ای که گذشت دیدم روشا اومد پایین. خیلی شیک و مجلسی. یه شلوارک سرخابی پوشیده بود با یه تی شرت مشکی. جای کمربندم از شال استفاده کرده بود یه ور موهای خرماییشم با یه گیره جمع کرده بود.
اومد سر میز و رفت سمت سارا و گونه شو بوسید
ســـلام!
بعدم اومد کنار من نشست. خدمتکار براش آب پرتقال ریخت . روشا پرسید
بابا نیست؟
سارا جون همینطور که داشت یه تیکه از پنیر لایه نون می ذاشت گفت
چرا بالا خواب!
روشا : پدر و پسر به هم رفتن! منم هرچی زور زدم این پسر رو بیدار کنم نشد
همه خاندان فلفلی یه جورن! سرمو برگردوندم سمت صدا
یه دختر با چشمای عسلی و لبهای سرخ و موهای مشکی به همراه یه تاپ زرد و شلوار سبز سر میز وایستاده بود
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 228
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 359
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 107
  • بازدید هفته : 897
  • بازدید ماه : 10,255
  • بازدید سال : 65,719
  • بازدید کلی : 1,212,127