loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت ششم دوقتی پلکهایم را گشودم، با دیدن عقربه های ساعت که بازیگوشانه به دنبال هم می دویدند ، لبخند زدم .به اندازه کافی فرصت داشتم .با شوقی مرموز که مرا وادار به خوشحالی میکرد ، از تخت پایین آمدم

master بازدید : 1196 پنجشنبه 27 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت ششم

دوقتی پلکهایم را گشودم، با دیدن عقربه های ساعت که بازیگوشانه به دنبال هم می دویدند ، لبخند زدم .به اندازه کافی فرصت داشتم .با شوقی مرموز که مرا وادار به خوشحالی میکرد ، از تخت پایین آمدم و برای سر و سامان دادن به کارهایم، دست به کار شدم .به آشپزخانه رسیدم ، از دیدن مادر تعجب کردم .

- سلام مامان صبح بخیر !

- سلام عزیزم ف بیا صبحانه بخور. راستی بنظر توچیزی بر ندارم؟

لیوان شیر را لا جرعه سرکشیدم

- نه مامان جان، فرزاد گفت حتی یه چوب کبرریت هم برندارید!فقط وسایل شخصی .گفت همه چیز اونجا هست.

- باشه، پس فقط یه کمی میوه و تنقلات برای بین راه برمی دارم .تو هم بجای اینکه به من زل بزنی برو ببین همه وسایل رو برداشتی

بوسه صدا داری از گونه اش گرفتم .

- چشم مامان خانوم! هرچی شما بگید!

به اتاقم که برگشتم متوجه شدم شایان هم بیدار شده است .وسواس بیش از حد مادر مرا هم به فکر انداخت .برای اطمینان یکبار دیگر وسایلم را چک کردم و در آخرین لحظه دوربین فیلمبرداری و دیوان حافظم را نیز برداشتم .وسایلم را به حیاط انتقال دادم و به پدر که مشغول جاسازی چمدانها در ماشین بود، سلام کردم .

- سلام دختر خوشگلم .صبح قشنگ تابستونی ات بخیر. پس تو چرا هنوز آماده نیستی؟ برو به شایان هم بگو بیاد کارش دارم .

- چشم همین الان لباس می پوشم و شایان رو هم صدا می کنم .

بلافاصله حاضر شدم .پس از صدا کردن شایان و مادر و اطمینان از امنیت خانه، همگی به راه افتادیم .قرار بر این بود که جلوی منزل آقای پناهی ، یکدیگر را ملاقات کنیم .آفتاب اولین اشعه های طلایی اش را زینت بخش چهره زمین میکرد که به منزل آنها رسیدیم .با دیدن الهام، بلافاصله پیاده شدم و یکدیگر را سخت در آغوش کشیدیم .مهتاب خانم با سرخوشی گفت:

- ای بابا ولی کنید همدیگه رو!هر کی ندونه فکر می کنه چند ساله همدیگه رو ندیدید! شما که همین دیروز از هم جدا شدید!

همه به خنده افتادند .الهام بسمت شوهر و مادرشوهرش رفت و من، مهتاب خانم را هم در آغوش گرفتم و بوسیدم .همگی به اتفاق آمدن فرهاد خان و سیامک و نرگس بودیم

به ماشین تکیه زده بودم و به صحبتهای پدر و آقای پناهی و گاهی خانمها گوش میکردم که اتومبیل فرزاد را دیدم .سیامک و نرگس هم با آنها بودند .به محض آمدنشان بسمت نرگس رفتم و مشتاقانه صورت یکدیگر را بوسیدیم .با فرهاد خان و پسرها احوالپرسی کردم . از اینکه می دیدم همه جوانهای جمع؛ حسابی به ظاهر خود رسیده اند، خنده ام گرفت .

با آمدن آنها دیگر ماندن جایز نبود و به راه افتادیم .باز هم جاده های زیبا و محسور کننده چالوس پذیرای نگاه مشتاق و حریص من شد شایان تمام حواس و دقتش به رانندگی بود و من و مادر یکریز حرف می زدیم .اتومبیل فرزاد جلوتر از همه حرکت میکرد و آقای پناهی از پشت سر، ما را مشایعت میکرد.

پس از چند ساعت حرکت بی وقفه ، فرزاد در کنار رستورانی نگه داشت و همه را برای خوردن ناهار به آنجا دعوت نمود .بمحض خارج شدم از اتومبیل؛ بسمت نرگس رفتم و دستش را فشردم.

- خب خانم، خوش می گذره؟!

- وای شیدا عالیه،عالی! من عاشق مسافرتم ، خصوصا که مقصد شمال باشه .با این مناظر جادویی و زیبا!

- چه تفاهمی عزیزم . منم همینطور!

دستش را رها کردم و به مسیر رودخانه که با فاصله ای معین از ساختمان لوکس و زیبای رستوران قرار داشت ، و امواج خروشانش را به رخ می کشید اشاره کردم .

- نرگس موافقی تا اونجا مسابقه بدیم؟!

پیش از آنکه جوابی بدهد و خندید و شروع به دویدن کرد .جیغی کشیدم و به دنبالش دویدم

- صبر کن جر زن !من که هنوز شلیک نکردم !

ولی او می خندید و می دوید .با تمام تلاشی که به خرج دادم .او زودتر از من به رودخانه رسید .هر دو نفس زنان بر روی تخته سنگی رها شدیم . انگشتم را به نشانه تهدید برایش تکان دادم:

- ای جرزن!

- ای تنبل !

- ای کلک!

- ای.........

- ای بلا!خوب دوتایی اینجا نشستید و دل می دید و سیخ جگر تحویل می گیرید!

هر دو با شنیدن صدای سیامک سربرگرداندیم.نرگس لبخندی تحویلش داد:

- حسودیت می شه به ما حسابی داره خوش می گذره؟!

- نخیر خانم، ما بیجا می کنیم حسودی کنیم!شما خوش باشید انگار که ما خوشیم!بد می گم شیدا؟

لبخندی زدم و پیش از آنکه جوابی بدهم ، صدای فرهاد خان که ما را برای صرف ناهار فرا میخواند، بلند شد .در حین صرف غذا ، فرهاد خان به آرامی پرسید:

- فرزاد جان می ریم ویلای خودمون دیگه؟

- نه پدر، اگه اجازه بدید بریم ویلای من!

نگاه خندان و پرشیطنتش را به من دوخت و ادامه داد:

- من یه قولی به یه نفر دادم که باید بهش عمل کنم!

از بی توجهی فرهاد خان و دیگران سوء استفاده کردم و با چشم و ابرو پرسیدم که موضوع از چه قرار است. ولی او با بدجنسی فقط خندید و پاسخی به سوالم نداد. پس از صرف ناهار و استراحتی کوتاه، مجددا به راه افتادیم .این بار فرهاد خان و پدر خودشان پشت رل نشستند و اجازه بازیگوشی را از جوانترها سلب کردند .پس از طی مسافتی که اتومبیل فرزاد را دنبال کردیم .بالاخره جلوی در بزرگ ویلایی بی نهایت زیبا و باشکوه متوقف شدیم .آنقدر مجذوب محیط بودم که به سوالهای شایان پاسخی نمی دادم .بمحض توقف اتومبیلها، در محوطه سرسبز ویلا بسرعت پیاده شدم و با نفسی عمیق، بوی سبزه و گیاه باران خورده را که فقط مخصوص محیط شمال بود ، یک نفس بلعیدم .صدای امواج آرام دریا، در آن بعدازظهر تابستانی ، احساسات کودکانه ام را قلقلک می داد.

همگی با سر و صدا از ماشینها خارج شدند و با باز کردن در ویلا، وسایل را به داخل انتقال دادند .با صدای شایان، بسمتش رفتم و چمدان دستی ام را برداشتم.اکثر وسایل توسط آقایان حمل می شد و خانمها کمترین خستگی را متحمل می شدند. با صدای رسایی که « سلام» میکرد، سربرگرداندم و از دیدن آقا حیدر در فاصله چند قدمی ام چنان شوکه شدم که چمدان از دستم رها شد! و اینجا چه میکرد؟! با همان لبخند کریه و چندش آور که همیشه روی لبش خودنمایی میکرد، خم شد و چمدانم را برداشت .با دیگران هم احوالپرسی کرد و بسمت ساختمان به راه افتاد .از همان لحظه حدس زدم که با حضور او ، تمام مسافرتم خراب خواهد شد .

ناباورانه به فرزاد نگاه کردم .آنقدر از دستش دلگیر و عصبانی شدم که با گامهای بلند خود را به او رساندم و آرام غریدم:

- این اینجا چکار می کنه؟!

مثل همیشه با آرامش دیوانه کننده اش لبخندی نثارم کرد .

- کی عزیزم؟

- آقا حیدر!

با تعجب نگاهی به چهره برافروخته ام انداخت.

- زودتر فرستادمش که اینجا آماده حضور پرنسس های عزیز ما بکنه! حالا مگه چه اتفاقی افتاده ؟تو ناراحتی؟

مشتم را گره کردم و نالیدم:

- کاش نمی آوردیمش ، یعنی نباید می اومد!

با عصبانیت بسمت ویلا رفتم . بچه با سر و صدا وسایل را کف ویلا انباشته بودند و با لودگی از فرزاد میخواستند تا تکلیف آنها را مشخص کند .با ورود او، هرکس گوشه ای نشست و برای رفع خستگی ، کش و قوسی به بدنش داد .فرزاد مستقیما به سمتم آمد وگفت:

- می شه چند لحظه با من بیای؟ میخوام یه چیزی رو نشونت بدم!

هنوز تشویش و عصبانیتم فروکش نکرده بود .چهره ام را از تصویر پنجره گرفتم و با بی تفاوتی نگاهش کردم.ملتمسانه ادامه داد:

- خواهش می کنم چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه!

نگاهی به جمع انداختم .هرکس مشغول انجام کاری بود. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد که همراهی اش کنم .به ناچار به دنبالش روان شدم .چند پله را پشت سر گذاشتیم و به قسمت فوقانی ویلا وارد شدیم .هردو در سکوت به دنبال منظم کردن افکار خود بودیم .فرزاد هرازگاهی به عقب برمی گشت و نگاهی به من می انداخت .بالاخره جلوی در اتاقی ایستاد و در را به آرامی باز کرد و اشاره کرد وارد شوم . با تردید قدم به داخل اتاق وسیع و نیمه تاریکی با دکوراسیون سبز رنگ گذاشتم . وسایل لوکس و بی نهایت زیبای اتاق، توجه ام را جلب کرد. او هم داخل شد و به آرامی بسمت پنجره بزرگ اتاق رفت

- بیا اینجا عزیزم!

طاقت از کف دادم و با لحنی کلافه پرسیدم:

- می شه بگی اینجا چه خبره؟!

- بیا کنار من تا بگم!

لبخندی زد و پرده ها را کنار زد و اجازه داد تا نور خورشید سخاوتمندانه به داخل اتاق بدود!مردد جلو رفتم و به چشم انداز خیره شدم .آه، خدای من! چه می دیدم ؟ همان منظره ای که نرگس طراحی کرده و به دیوار منزل فرهاد خان آویخته بود و من در یک نگاه شیفته اش شده بودم . چنان از دیدن آن صحنه به وجد آمدم که با شادی کودکانه ای دستهایم را بهم کوبیدم:

- وای خدایا!چقدر قشنگه، خارق العاده اس!

نگاهی به فرزاد انداختم که با دستهای گره شده بر روی سینه و لبخندی عمیق، حرکات مرا می پایید

- می شه برم بیرون؟ خواهش می کنم!

در را باز کرد و خود کنار رفت .بی درنگ بیرون آمدم و دستهایم را بطرفین باز کردم و چرخی به دور خود زدم . با نفسی عمیق و نگاهی حریص، منظره را از نظر گذراندم، منظره ای پوشیده از انبوه درختان و گلهای رویایی و رنگارنگ که در انتها به دریای نیلگون ختم می شد .همان تصویری که فرزاد قول داده بود مرا به دیدنش بیاور و چه زود به عهدش وفا کرده بود! به عقب برگشتم تا از او تشکر کنم ولی او اتاق را ترک کرده بود .خدای بزرگ، چقدر بزرگوار بود این پسر!حس زیبایی که به وجودم تزریق شد، افکار آلوده و حضور منحوس آقا حیدر را به کلی از ذهنم تخلیه کرد .

با خوشحالی مضاعفی از اتاق خارج شدم .هنگامیکه که به طبقه پایین رسیدم وسایل جابجا شده و هرکس در مکانی مستقر شده بود .تشکر بلند بالایی از فرزاد کردم و خواهش کردم تا اجازه دهد ما در همان اتاق بمانیم .با توافق او همه دخترها، همان اتاق و پسرها به اتاق روبرویی نقل مکان کردند و پدر و مادرها هرکدام در اتاقی مجزا اسکان یافتند . نرگس و الهام بمحض آمدن به اتاق، با دهان باز به یکدیگر نگاه کردند .الهام ناباورانه پرسید:

- شیدا مطمئنی خود فرزاد گفت بیاییم اینجا؟!

- خب آره، چطور مگه؟

- آخه اینجا اتاق خودشه ، به هیچکس هم اجازه نمی داد بیاد اینجا . واقعا که از کارهاش سر در نمی یارم!

نرگس نگاه پرشیطنتش را به من دوخت و لبخند معنی داری زد.

- خب بله دیگه ؛ مگه میشه شیدا خانم خواهش بکنن و آقا فرزاد سر تسلیم فرود نیارن؟!من که فکر می کنم اگه شیدا همین الان بگه نمونه کمیاب گل مخصوصی رو از پشت کوههای آلپ میخوام، فرزاد شال و کلاه می کنه و دو سوته می ره دنبالش !

هر دو به قهقهه افتادند و من برای فرار از زیر شلاق نگاه مرموزشان، با چهره ای آغشته به شرمی دخترانه ، راه حمام را پیش گرفتم و گفتم :

- نخیر نرگس خانم، بیخودی تهمت نزن!فرزاد فقط برای من احترام قائله چون خواهر شوهر الهامم،همین!

منتظر نماندم تا آنها باز به شوخی هایشان ادامه دهند و بسرعت از آنجا گریختم!

پس از جابجایی وسایلم ، به اتفاق دخترها به مادر و مهتاب خانم که مشغول تهیه شام بودند، ملحق شدیم ولی چون کار بخصوصی نداشتند به بچه ها پیشنهاد دادم که گشتی در اطراف بزنیم .آقایان، البته غیر از فرهاد خان ، برای خرید مایحتاج چند روز اقامت در ویلا از خانه خارج شدند .هوا رو به تاریکی بود و فرصت چندانی نداشتیم ، به همین دلیل مستقیما به سمت دریا رفتیم . الهام گفت که قبلا یکی دوبار به این ویلا آمده بود، نرگس هم اضافه کرد که به پیشنهاد فرزاد دوبار به اینجا آمده است . یکبار در دوران عقد و یکبار در ماه عسلشان به اتفاق سیامک.

دقایقی را در ساحل قدم زدیم و مجددا به ویلا بازگشتیم .از آنجایی که شب قبل هم کمی دچار بیخوابی شده بودم و بشدت احساس خستگی میکردم؛ از خانمها عذرخواهی کردم و محیط شلوغ و پرهیاهوی آشپزخانه را برای استراحتی کوتاه ترک کردم .تختخواب دونفره و بزرگ اتاق که بسیار ننرم و زیبا بود، پذیرای تن خسته و خواب آلودم شد .باز هم از اینکه فرزاد تختخوابی دونفره داشت، تعجب کردم ولی انتخاب رنگ آبی آسمانی و سبز برای دکوراسیون اتاقهایش مرا به این فکر وا داشت که او شخصیتی آرام و صلح طلب دارد چرا که آبی و سبز ، رنگهای آرامش به حساب می آمدند .پیش از آنکه بتوانم بیشتر از آن به فرزاد و شخصیت عجیب و رمز آلودش بیاندیشم ؛ خواب چشمهایم را ربود.

************************************

صبح طبق عادت همیشگی زودتر از همه خواب برخاستم .تخت خواب به قدری بزرگ بود که الهام و نرگس هم در طرفینم آرمیده بودند!تازه بخاطر آوردم که شب پیش آنقدر خواب آلود بودم که حتی برای خوردن شام هم بیدار نشده بودم! احساس گرسنگی ام شدت گرفت . سعی کردم با کمترین سر و صدای ممکن، صبحانه را آماده کنم . سپس به آرامی از ویلا خارج شدم. همه چیز در آن صبح دلپذیر تابستانی، بی نهایت زیبا و شورانگیز بود. بوی معطر گلها و درختان به شبنم نشسته، لذت و هیجان ناشناخته ای را در وجودم به جوشش در آورد .هنوز فاصله چندانی با ویلا نداشتم که از دور قامت مرد سفید پوشی را مشاهده کردم که به سمتم می آمد .از همان فاصله هم اندام ورزیده و شانه های ستبر فرزاد را می شناختم . از تصور اینکه تا بی نهایت دوستش دارم و او هم احساسی مشابه نسبت به من دارد، لبخندی بی اراده بر لبهایم شکفت .لبخندی که هرگاه فرزاد را با آن چهره جذاب و مهربان می دیدم، بی دعوت مهمان صورتم می شد .نزدیکش که رسیدم، دستم را تا نزدیک ابرو بالا آوردم و با حالت خبردار نظامی ، بلند گفتم:

- سلام به سحرخیزترین رئیس دنیا! صبح بخیر.

از تاثیر شیطنتی که به خرج دادم به قهقهه خندید .

- سلام از بنده اس، دوست داشتنی ترین کارمند دینا! صبح تو هم بخیر.

لباس ورزشی یکدست سفید ، قامتش را در برگرفته بود و از تاثیر رطوبت هوا موهایش نمناک و آشفته بهر سویی می رفت . قدمهایم را با او همگام کردم و پرسیدم:

- تو چقدر زود بیدار شدی، من فکر کردم حالا حالاها میخوابی!

دستی به موهایش کشید و نگاهی به جانبم انداخت.

- من به کم خوابی عادت دارم .تو چرا اینقدر زود بیدار شدی خانم؟ هنوز آفتاب سر نزده!

بعد ناگهان ایستاد و با ابروهای گره کرده و حالت تهاجمی گفت:

- راستی یادم افتاد! چرا دیشب برای شام بیدار نشدی؟ می دونی چقدر الهام و نرگس صدات کردن!

- بابا ترسوندی منو!آخه خیلی خوابم می اومد .شب قبل هم مهمونی بودیم و دیر خوابیدم .حالا مگه چی شده؟

- حتما مهمونی خونه دایی ات خیلی طول نکشید و مهران هم اون شب نبود! اگه من می فهمیدم تو چرا اینقدر روی اون حساسی خیلی خوب می شد! در ضمن عمدا که با معده خالی نخوابیدم.

- شیدا ، من که نپرسیدم کی اونجا بود وکی نبود!روی مهران هم حساسیت بخصوصی ندارم ، اتفاقا خیلی هم اونو دوست دارم .ولی از حالت نگاهش به تو خوشم نمیاد

- وا، مگه چطوری نگاه می کنه طفلک؟!

- نمی دونم، نمی دونم! ولی احساس می کنم خیلی به تو علاقه داره ، علاقه ای فراتر از علاقه یه پسر دایی به دختر عمه اش ! من دوست ندارم کسی تو رو اینطور با شیفتگی برانداز کنه ! میفهمی چه میخوام بگم؟!

- اگه بگم نه ، دعوام می کنی؟!

به حالت مظلومانه من لبخند زد

- نه کوچولو !فهمیدن حرفهای من به زمان احتیاج داره!

- من کوچولو نیستم این صدبار ! اگه سر از حرفهای تو در نمی یارم به این خاطره که تو خیلی مرموز و مبهم حرف می زنی ! حالا بجای این بحثها برو دست و صورتت رو بشور و بیا تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم، چطوره؟!

با نگاهی خیره و نامفهوم براندازم کرد .پس از چند لحظه بدون گفتن کلامی از من دور شد و بلافاصله به ویلا رفت. با تعجب به جای خالی اش نگاه کردم و چون از رفتارش چیزی دستگیرم نشد به داخل رفتم .

با حالتی کلافه در کابینتها را باز کردم و نگاه جستجو گرم داخل آنها را کاوید . فنجانها را نمی یافتم .

- ای بابا! من گیج شدم یا واقعا فنجونی در کار نیست؟

به عقب کر برگشتم فرزاد را با سر ووضعی مرتب و لباسی دیگر، جلوی در دیدم که مرا نگاه میکرد.با لبخندی، عصبانیتم را پنهان کردم .

- فرزاد این فنجونها رو کجا گذاشتی؟

- توی همون کابینت روبرویی بود همیشه!

- ای وای، تعجب می کنم چطور اونها رو ندیدم!حالا چرا نمی شینی؟

در حالیکه تمام حرکاتم را زیر ذره بین قرار داده بود نشست و من ، قهوه را جلوی رویش گذاشتم .خودم نیز پشت میز قرار گرفتم و گفتم:

- خب اینم قهوه! شروع کن که می دونم گرسنه ای .وای من که دارم از گرسنگی ضعف می کنم .

بسرعت لقمه ای آماده کردم و بلعیدم .هنگامی که چای را برداشتم.متوجه شدم بدون اینکه به فنجانش دست بزند هنوز همانطور خیره نگاهم میکند . از آن سکوت و نگاه نافذ دستپاچه شدم و لقمه را نجویده بلعیدم .با تعجب پرسیدم:

- تو حالت خوبه؟!

- آره خوبم؛ هیچ وقت توی زندگیم اینقدر خوب نبودم!

- ولی من اینطور فکر نمی کنم! انگار تو عالم هپروتی !

نگاهی به چهره خندان من کرد و با نفسی عمیق، دستی میان موهایش فرو برد .حالتی کلافه و سردرگم داشت .باز به چشمهایم خیره شد و بدون مقدمه گفت:

- شیدا باور نمی کنی اگه بگم گاهی حس مالکیت خفه ام می کنه، ولی فکر می کنم حالا دیگه وقتش باشه، دیگه تحملم تموم شده!میخوام در مورد یه مسئله ای باهات صحبت کنم!

نگاهش را تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم

- چه مساله ای ؟

- اول باید سرت رو بلند کنی تا بگم

قلبم بشدت به تلاطم افتاد. دلم گواهی می داد که بالاخره زمان گفتن حقایق و بیان احساسات فرا رسیده است .فنجان قهوه ای را برداشت و با آرامش شروع به خوردن کرد .او جرعه جرعه قهوه اش را می نوشید و من اضطرابم را! کم کم داشتم طاقت از کف می دادم که به حرف آمد:

- یه کمی سخته ولی باید بگم.یعنی می دونی.........اینجا توی ایران و با یه دختر شرقی حرف زدن یه کمی سخته.با تو حرف زدن که از همه کارهای دنیا سخت تره! چون من با یه دختر سرکش و لجباز ولی در عین حال حساس و محجوب طرفم ! می دونی شیدا، من مدتهاست که..........

- به به؛ سلام به جوانهای سحرخیز !خوب خلوت کردید دوتایی!

با شنیدن صدای پدر، هر دو ایستادیم .فرزاد آنقدر دستپاچه شد که خنده ام گرفت . هر دو همزمان سلام کردیم

- علیک سلام .آفرین به شما که از همه زرنگتر بودید. از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کامروا باشی!

در حین ریختن چای برای پدر، توضیح دادم که چه موقع بیدار شدم .بلافاصله مادر و متعاقب آن آقای پناهی و شایان و الهام و دیگران هم بیدار شدند و آشپزخانه را با همهمه و سر و صدا روی سرشان گذاشتند .از اینکه صحبتهای فرزاد نیمه تمام ماند ، عصبی شدم .این همان لحظه نابی بود که من نیز مدتها انتظارش را کشیده بودم، ولی به راحتی از دست رفت!

نگاهم روی چهره اش ثابت ماند .به شیطنتهای سیامک و شایان که مدام سر به سرش می گذاشتند ، می خندید .هنگامیکه متوجه نگاه خیره ام شد به سمتم آمد و آرامی نجوا کرد:

- بابت صبحانه ممنون.این بهترین قهوه ای بود که در تمام عمرم خوردم! تو چیزی نخوردی .برو صبحانه ات رو بخور.

لبخندی زدم

- نوش جانتون، قابل شما رو نداشت!منم می رم میخورم ولی......حرفات.......

- باشه توی یه فرصت دیگه، فعلا که نشد!

به این ترتیب او بازهم نتوانست پرده از راز احساسمان بردارد. حالا که زمان آن فرا رسیده بود تا تکلیف هردو نفرمان روشن شود، باز دست تقدیر صفحه دیگری از بازیهایش را برایمان رقم زدو

پس از صرف صبحانه ، فرزاد درکمال ناباوری اعلام کرد که اسب من و آرام را هم آورده است .ظاهرا زمانی که آقا حیدر را به اینجا فرستاده ، ترتیب آنها را هم داده بود .از شنیدن این خبر، بی نهایت شادمان شدم .بلافاصله اسبها را از اصطبل خارج کردیم و به اتفاق فرزاد ، کمی در ساحل سوارکاری کردیم .حتی نرگس و سیامک هم نتوانستند حیرتشان را از مهارتم پنهان کنند و لب به تحسین گشودند .

به پیشنهاد بزرگترها قرار شد ناهار را در جنگل که فاصله چندانی هم با ویلا نداشت صرف کنیم .همه اعلام رضایت کردند و پسرها با بردن وسایل زودتر، حرکت کردند تا همه چیز را پیش از رفتن ما مهیا کنند .کنار پنجره ایستادم ونمای چشم نواز بیرون را از نظر گذراندم که حضور شخصی را در کنار خود حس کردم .فرهاد خان با همان لحن سرشار از عطوفت و مهربانی گفت:

- دختر گلم چطوره؟!

- عالی آقای متین، عالی!اینجا فوق العاده اس و بی نهایت زیبا و رویایی! من واقعا عاشق این مکان شدم

- موافقم .اینجا خیلی قشنگه ! به همین خاطره که فرزاد عاشق اینجاس.شما دونفر وجهه اشتراک جالبی دارید!

و با لحن شیطنت آمیزی اضافه کرد:

- من به پسرم بخاطر این انتخاب نمونه تبریک می گم!

با تعجب نگاهش کردم .

- منظورتون مکان زیبای اینجاست؟

با صدای بلند خندید و من با خود اندیشیدم که چقدر پر ابهت و شیک است .

- نه دخترم، منظور اون یکی انتخابش بود!

با دو انگشت فشار ظریفی بر روی بینی ام وارد کرد و ادامه داد:

- چشمهای زیبا همه چیز رو زیبا می بینه .درست مثل تو که همه اطرافت رو در نهایت قشنگی می بینی. حالا اگه آماده ای بیا بریم که الان صدای همه در میاد!

با احترام سری تکان دادم و دوشادوش او از در خارج شدم و این در حالی بود که از خود سوال میکردم فرهاد خان از کدام انتخاب فرزاد صحبت میکرد؟!

مکانی که پسرها انتخاب کرده بودند، جایی دنج و بی نهایت زیبا در دل جنگل سرسبز بود .تا رسیدن ما همه کارها را انجام داده بودند .حتی آتش را هم به پا کرده و کبابها را به سیخ کشیده بودند .چون هنوز فرصتی تا ناهار باقی مانده بود ، همگی به اتفاق مشغول بازی والیبال شدیم .فقط مادر و مهتاب خانم بودند که وارد بازی نشدند و ترجیح دادند به صحبتهایشان بپردازدند و البته در حین بازی هم از ما فیلم برداری کنند!

خیلی سریع تور بسته شدو به دو گروه تقسیم شدیم .من و فرزاد و پدر و آقای پناهی در کنار هم و بقیه حریف مقابل ما بودند .بازی با گروه ما که یک یار کمتر داشت شروع شد و با ضربه سرویس فرزاد که کوبنده و غیرقابل کنترل در زمین حریف فرو آمد ، جلو افتادیم .بقدری شور و هیجان داشتیم و سروصدا میکردیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم .رقابت بسیار تنگاتنگ بود و هر دو گروه تمام تلاش خود را بکار گرفته بودند .در پایان بازی نتیجه مساوی بود .آخرین سرویس سرنوشت ساز را باز هم فرزاد با مهارت تمام زد و سیامک به سختی آن را کنترل کرد و به جلوی تور هدایت کرد .شایان و الهام همزمان با هم فریاد زدند:«منم» و بسمت توپ پریدند .ولی پیش از آنکه دستشان به توپ برسد ، بدون اینکه کسی متوجه شود چه اتفاقی رخ داد محکم بهم خوردند و نقش زمین شدند !سراسیمه بسمتشان دویدیم.خوشبختانه آسیبی به هیچکدام نرسیده بود ولی کمی شوکه شده و قادر به صحبت کردن نبود .آقای پناهی با دلواپسی پرسید:

- چرا دوتایی یورش بردید؟ خدا خیلی رحم کرد!

من گفتم :

- آره خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد .چرا خوردید بهم؟

شایان که حالش کمی جا آمده بود بسمت الهام رفت و دستهایش را گرفت و با دلواپسی نگاهش کرد .هنگامی که خیالش آسوده شد خندید و گفت:

- خدا بگم چه کارت کند دختر!نزدیک بود سرهردومون یه بلایی بیاری!

الهام بغض کرده و ناباور پرسیدر:

- به من چه ربطی داره؟!

لبخند شایان عمیقتر شد.

- مثلا اومدم توپ رو بزنم ولی وسط زمین و آسمون نگام افتاد به تو. نمی دونم چی توی اون چشمات بود که حواسم پرت شد و تا اومدم به خودم بیام . خوردم بهت!

همگی ابتدا با دهانی باز به او نگاه کردیم و بعد شلیک خنده مان به هوا رفت .آنقدر خندیدیم که اشک به چهره مان آمد .فرزاد دست هر دو را گرفت و از روی زمین بلندشان کرد و رو به شایان زمزمه کرد:

- بی جنبه ، خسته نباشی!

شایان هم سردرگوشش فرو برد جمله ای را زمزمه کرد که شلیک خنده فرازد به هوا رفت و به من خیره شد .در همین حین مادر و مهتاب خانم که حسابی سرگرم گفتگو بودند و اصلا متوجه نشدند همزمان پرسیدند:

- چه خبره اونجا جمع شدید؟

آقای پناهی با خنده گفت:

- موضوعت چراغونی پارساله، شما ادامه بدید!

باز همگی به خنده افتادیم و به این ترتیب بازی والیبال با نتیجه مساوی به اتمام رسید .بلافاصله فرزاد و پدر و سیامک مشغول تهیه غذا شدند و بقیه به استراحت و خوردن میوه مشغول شدند .من هم که عاشق این سبک غذا درست کردن بودم، کنار پدر ایستادم و در حین فیلم برداری از فعالیتشان ، نهایت لذت را بردم. پس از صرف غذا که در میان خنده و هیاهوی جوانترها به اتمام رسید، نرگس از سیامک خواست که برایمان گیتار بزند .اوهم که منتظر شیطنت و شلوغ بازی بود، بلافاصله گیتارش را آورد و ریتم شادی را نواخت .همگی به وسط ریختند و همزمان با همخوانی آهنگ او، می رقصیدند، البته سیامک صدای بسیار گرم و دلنشینی داشت .من به بهانه فیلم برادری و فرزاد به بهانه صرف قهوه خود را کنار کشیدیم و از پایکوبی در آن جمع پر هیاهو امتناع ورزیدیم .وقتی حسابی خسته شدند، بزرگترها باز به دور هم حلقه زدند و جوانترها هرکدام به گوشه ای رفتند .نرگس بوم نقاشی اش را برداشت و شروع به کشیدن طرحی از سیامک در میان مناظر جنگل کرد .شایان دست همسرش را گرفت و قدم زنان از جلوی جمع ناپدید شدند .بزرگترها مشغول گفتگو شدند و من هم با برداشتن دیوان حافظم،گوشه ای دورتر از جمع را انتخاب کردم و با تفال و سیری در اشعار حضرت، خود را سرگرم کردم. غرق در افکارم بودم که صدای فرزاد را شنیدم:

- اجازه می دید توی خلوتتون سرک بکشم؟

به لحن شیطنت آمیزش خندیدم

- اختیار دارید!چرا ایستادی؟ بیا بشین

- نه، اگه دوست داشته باشی یه جایی رو نشونت بدم که فکر می کنم از دیدنش خوشحال بشی

- چرا که نه؟ فقط اجازه بده کلاهم رو بیارم .

کتاب را به دست مادر سپردم و به او اطلاع دادم که به همراه فرزاد دوری در اطراف بزنم .لبخندی از سر رضایت زد و من به فرزاد پیوستم .از میان جنگل، راهی را در پیش گرفت که بسمت بالا هدایت می شد .در این فاصله هم در مورد نحوه ساختن ویلا و اینکه تا چه حد به آن علاقه دارد صحبت کرد. پس از طی مسافتی که به دلیل سربالابودن، نفس مرا بریده بود، بالاخره به انتهای راه و مقصد مورد نظر رسیدیم .جنگل به یکباره به انتها رسید و فضای سبز و دلبازی در پیش چشممان گسترده شد که از انبوه گلهای وحشی رنگارنگ پوشیده بود .

دیدن آن صحنه چشمنواز ، مرا به وجد آورد، خواستم از فرزاد فاصله بگیرم اما نگاه زیبای فرزاد این اجازه را به من نداد .

- بهتره زیاد از من دور نشی ، اینجا خیلی خطرناکه!

این را گفت و مرا از میان انبوه گلها و چمنهایی که تقریبا تا ساق پاهایمان را در بر گرفته بودند، جلوتر برد .ناگهان به لبه پرتگاهی رسیدیم . در باورم نمی گنجید ؛ ما درست بالای یک کوه قرار داشتیم .با ترس، نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع کوه تا دره شاید به صدها متر می رسید! وحشتزده دست فرزاد را فشردم و کمی به عقب رفتم .

- خدای من!اینجا چقدر فریبنده اس!

لبخندی زد و مرا به عقب راهنمایی کرد.

- بله عزیزم ؛ اینجا آدم رو گول می زنه و اگه مواظب نباشی ممکنه از وسط گلها یه دفعه سر از ته در بیاری!

مرا زیر سایه تنها درختی که در آن حوالی قرار داشت، نشاند و خودش هم در کنارم جای گرفت .منظره ای بدیع و بی نهایت روح نواز، روبروی ما قرار داشت .از پایین کوه انبوه درختان سر به فلک کشیده خودنمایی میکردند و در انتها ، آبی بیکران دریا نمایان بود .بر روی بستر دریا، تعدادی قایق به چشم میخورد که در رفت و آمد بودند . صدایش از عالم رویا خارجم کرد:

- من عاشق اینجام .وقتی داشتم این ویلا رو می ساختم .این مکان رو کشف کردم .آرامش روحی و جسمی که اینجا به من می ده با هیچ آرامشی قابل مقایسه نیست .بنظر تو اینجا قشنگه؟

از کنارم گل وحشی زرد رنگی را چیدم و نگاهش کردم.

- آره خیلی، یعنی فوق العاده اس!

- بله فوق العاده اس ، ولی خطرناکه!بهر حال باید خیلی مراقب بود چون این گلها و علفهای بلند، آدم رو به اشتباه می اندازه ، تازه اینجا خیلی هم رمز آلوده!

خندیدم و نگاهم بر روی نیمرخ جذابش ثابت ماند.

- آره درست مثل تو!

با تعجب نگاهم کرد:

- مثل من؟!

- بله، آخه تو هم خیلی مشکوک و مرموزی!مثل طبیعت اینجا.با این فرق که طبیعت رو می شه خوند ولی تو رو نه!

- چه جالب!

- چی جالبه؟

- آخه یه خانم دیگه هم قبلا به من گفته بود که « تو خیلی مرموزی»!

هرچقدر تلاش کردم بی تفاوت باشم ، نشد. کاملا بسمتش چرخیدم و با اخمی بی اراده گفتم:

- اگه بپرسم اون خانم کی بود، ایرادی نداره؟!

نگاهی به چهره ام انداخت و زد زیر خنده:

- تو رو بخدا اینطوری نگام نکن! بلند می شم خودمو از این کوه پرت می کنم پایین ها!

- بهتره بگی اون خانم کی بود تا خودم اینکارو نکردم!

به لحن نیمه شوخی و نیمه جدی ام خندید .ایستاد و دوباره به راه افتاد.

- اون خانم یه استاد پنجاه ساله!استاد یکی از دروس اختصاصی من توی دانشگاه آکسفورد!من ساکت ترین و در عین حال فعالترین عضو کلاس بودم .یه بار هم اون این جمله رو گفت!

ناگهان سکوت کرد و به عقب برگشت .خورشید در حال افول بود .با صدایی که بطرز دیوانه کننده ای غمگین بنظر می رسید، ادامه داد:

- ولی من معتقدم مثل یه کتاب باز می مونم .خوندن من خیلی ساده اس! اونقدر ساده که بین سختی ها و تردیدهای افکار تو گم شدم!

دستش را در جیبش فرو کرد و با سری به زیر افتاده، راه بازگشت را در پیش گرفت .دیدن آن چهره محزون و غمگین با همان هاله آشنای غم در نگاه ، جگرم را به آتش کشید. فرصت فکر کردن در عمق گفته هایش را نداشتم.بسرعت خود را به او رساندم در حال قدم زدن در کنارش، گفتم:

- قبول دارم که فکر من انباشته از تردید و فکرهای مسموم و آزار دهنده اس.و برام خیلی جالبه که می بینم تو اونها رو لمس می کنی! ولی فرزاد من، تو رو گم نکردم؛ منظورم اینه که شاید نتونم به درستی تو رو بشناسم ولی به این معنا نیست که از درک رفتار و شخصیت تو عاجز باشم ، فقط بخاطر اینه که تو رو توی هاله ای از ابهام می بینم ، باور کن که تو خیلی مرموزی!

- ولی من هنوز هم اعتقاد دارم هیچ ابهامی در کار نیست .عزیزم تو خودت سعی می کنی به مسائل ، خیلی پیچیده نگاه کنی .گاهی هم خیلی راحت به عمق معنای یه مساله پی می بری ولی از بس به خودت تلقین کردی، به همه چیز یه رنگ خاکستری می پاشی! شیدا، زندگی سبزه عزیزم!عشق آبیه! خوشبختی سفیده! اگه این عینک بد بینی نسبت به آدمهای اطراف رو از چشمت برداری ، اونوقت می بینی که چقدر همه چیز زیباست!

- من الان هم همه چیز رو زیبا می بینم!

روبرویم ایستاد و یک ابرویش را بالا برد.

- بله زیبا می بینی ولی در سایه ای از ترس و تردید!نگو اینطور نیست چون می دونم که میخوای از بروز احساست جلوگیری کنی.عزیزم حداقل با خودت روراست باش. اگه فقط یه کمی خوش بین باشی می بینی که من فصل فصل در اختیار تو بودم ، یک کتاب قابل دسترس!

لبخند زدم و با خود اندیشیدم :« من فقط اینو می دونم که توی بازی عشق تو، کتاب عواطف خفته ام ورق ورق شد!»

هنگامیکه متوجه نگاه کاونده و نافذش شدم .باز به راه افتادم و گفتم:

- خیلی خب؛ اونطوری نگام نکن! قول می دم خوشبین باشم .در ضمن از نصایح ارزنده تون ممنون!

با من همگام شد و با خنده ای در صدایش گفت:

- خواهش می کنم خانم، قابل شما رو نداشت!

به جمع خانواده که نزدیک شدیم به آرامی گفت:

- تو برو پیش نرگس و سیامک ، منم می رم دوتا چایی می ریزم و می یام .

- تو چرا زحمت می کشی ؟برو، خودم می آم از همه پذیرایی می کنم

- وقتی می گم برو، یعنی باید اطاعت کنی .حرف هم نباشه! در ضمن زحمتی نیست

این را گفت و بسمت محفل گرم پدر و مادرها رفت .از جمله دستوری اش خنده ام گرفت .بسمت سیامک که دورتر از بقیه نشسته بود رفتم .با شنیدن صدای پایم به عقب برگشت.

- بالاخره اومدین؟ کجا رفتین شما؟ پس فرزاد کو؟

کنار نرگس که روبرویش نشسته بود، جا گرفتم و جواب دادم:

- الان می یاد ، داره چایی می آره..... جای خاصی نبودیم، برای هواخوری رفتیم همین اطراف

نگاهی به نرگس کردم و گفتم:

- همون جا که شما رفتید و ما رو نبردید!

هر دو با صدای بلند خندیدند و نرگس با شیطنت پرسید:

- حالا چکار میکردید؟!

لحنش به گونه ای بود که ناخودآگاه تا بناگوش قرمز شدم . ضربه محکمی به پایش زدم و سر به زیر انداختم.سیامک به قهقهه خندید و من خجالتزده تر از قبل، در خود فرو رفتم .با صدای خنده آنها، همه نگاهها بسمت ما چرخید .شایان و الهام به ما پیوستند و با رسیدن فرزاد باز هم شوخی ها از سر گرفته شد .چند قدم دورتر، نقاشی نرگس قرار داشت .به آرامی تابلو را برداشتم و سرجایم نشستم .هنوز خیس بود .مثل همیشه فوق العاده طرح زده بود ! آنقدر از هنر دستهای توانایش تعریف و تمجید کردم که صدایش در آمد .

- ای بابا! اونقدرها هم که تو می گی خوب نشده .راستش من همیشه یه طرحی رو می کشم ولی بعد می فهمم که خیلی هم موفق نبودم ، چون شکل طبیعی خیلی قشنگتره ، درست مثل طرحی که از تو کشیدم!

ناگهان سکوت کرد و گویی که حرف نابجایی زده باشد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و نگاه درمانده اش را به فرزاد دوخت.هاج و واج مانده بودم .رنگ فرزاد پریده بود و شایان و الهام هم دستپاچه بنظر می رسیدند با تعجب پرسیدم:

- تو کی از من طرح کشیدی؟!

فرزاد زیر لب غرید:

- خراب کردی نرگس!

ولی پیش از آنکه پاسخی بدهد، همگی با فریاد « وای یه عنکبوت بزرگ» الهام متفرق شدیم .دخترها جیغ کشیدند و هرکس بسمتی دوید .شایان هم با لگد، ضربه های محکمی به زمین زد .ولی من هرچقدر نگاه کردم عنکبوتی ندیدم!چشمکی که بین الهام و فرزاد رد و بدل شد و از نگاه تیز بین من دور نماند، دریافتم ماجرایی هست که از آن بی خبرم !هنوز در فکر بودم که دستی کلاهم را مقابل صورتم گرفت .ظاهرا هنگام فرار از سرم افتاده بود .به عقب برگشتم و به نگاه خیره فرزاد لبخند زدم

- ممنونم

تا خواستم کلاه را بگیرم دستش را پس کشید.

- یادت باشه قول دادی دقیق و خوشبینانه به مسائل نگاه کنی!

کلاه را به سمتم گرفت .با حرص گفتم:

- یادم می مونه !تو هم یادت باشه که خوب فرار کردی ، من تا سر از ماجرا در نیارم دست بردار نیستم!

باز تا خواستم کلاه را بگیرم، دستش را پس کشید.

- من کی فرار کردم؟ حالا چی رو میخوای بفهمی؟

این بار خم شدم و کلاه را از دستش بیرون کشیدم .قدمی جلوتر رفتم و خیره در نگاهش ، زمزمه کردم:

- فکر کردی خیلی زرنگی؟ جریان تابلو را می گم

- عصبانی نشو عزیزم ، کدوم تابلو؟

- لازم نیست از من پنهان کنی .اونقدر بچه نیستم که نفهمم نرگس از چی حرف می زد!

لبخندی بر لب نشاند

- ولی تو همیشه یه خانم کوچولویی که گاهی اشتباه می کنه!

آنقدر حرصم گرفت که با سماجت یک پایم را محکم روی زمین کوبیدم! خنده اش عمیق تر شد.

- اولا که کوچولو خودتی!دوما من مطمئنم یه خبری هست و تو از پنهان می کنی!

- بچه ها دعوا نکنید! آدما اول زندگی که اینقدر سر به سر هم نمی ذارن!

هر دو با شنیدن صدای فرهاد خان سربرگرداندیم .پس تمام این مدت متوجه مشاجره ما شده بود .شرمزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:

- ببخشید ولی همه اش تقصیر فرزاده!

به قهقهه خندید و به پسرش نگاه کرد.

- صد البته که تقصیر فرزاده!تو به چه حقی دختر گل من و اذیت می کنی فرزاد؟ اصلا شیدا جان میخوای یه کتک مفصل بهش بزنم؟!

به فرزاد که حالت پسر بچه شرور و بازیگوشی را به خود گرفته بود و ساکت نگاهم میکرد خیره شدم و به آهستگی گفتم:

- نه گناه داره بچه! توی روحیه اش تاثیر منفی می گذاره!!

از حاضر جوابی و شیطنتم ، فرهاد خان به قهقهه خندید و فرزاد لبخند عمیقی زد .نگاه تهدید آمیزی به جانبش انداختم و بلافاصله از آنجا گریختم .

بمحض رسیدن به ویلا دوش آب سردی گرفتم و بدین وسیله التهابم را کاهش دادم .بعد هم خستگی و سردرد را بهانه قرار دادم و خود را به خواب زدم .حتی برای صرف شام هم حاضر نشدم ولی الهام غذایم را به اتاق آورد و اصرار داشت که حتما بخورم .می دانستم که اگر اطاعت نکنم نمی توانم جواب اخم و تخم فرزاد را بدهم، پس به ناچار چند لقمه ای فرو دادم .

با آمدن دخترها برای خواب، با اینکه بیدار بودم ، خود را به خواب زدم ولی پس از چند ساعت کشمکش فرسایشی واقعا به یکی از همان بی خوابیهای عجیب شبانه مبتلا شدم .ساعتها بود که تمامی چراغهای ویلا خاموش شده و همه به خوابی ژرف و عمیق فرو رفته بودند .لباس مناسبی به تن کردم و به آرامی از اتاق خارج شدم .وارد آشپزخانه که شدم لیوانی آبمیوه ریختم و از ویلا بیرون آمدم. در زیر انوار نقره فام مهتاب راه دریا را در پیش گرفتم .دریا در آنشب مهتابی، آرام و زیبا جلوه میکرد .صدای جیر جیرکها و موجهای آرام آن که با طنین مرغان دریایی مخلوط شده بود. خلسه ای شیرین را برایم به ارمغان می آورد .بر روی شنهای نرم ساحل نشستم و خنکهای نسیم را با تمام وجود در آغوش کشیدم .آبمیوه را با ولع بلعیدم و پاهایم را دراز کرده و به دستهایم تکیه زدم . چه آرامش عجیبی وجودم را احاطه کرده بود .پس از ساعتها فکر کردن به مسائل اخیر، نقاط تیره و مخدوش ذهنم کم کم روشن و شفاف شد .احساس میکردم روح خسته ام که بین جدال با واقعیات و توهمات گذشته فرسوده شده است .نیاز مبرمی به آرامش و سکون دارد . یک بار شکست تلخ و مرگ آور آن هم درست در لحظه بلوغ احساس و تبلور عاطفه، برای من ضربه ای مهلک تلقی می شد . هر چند که معصومیت نگاه فرزاد و علاقه شدید قلبی ام به او بر روی تمام تردیدها خط بطلان می کشید ولی هنوز سایه ای مبهم از ترس بر روی افکارم گسترده بود.ترس از آینده ای هولناک و غیر قابل پیش بینی !

هنگامی به خود آمدم که ماه رفته بود و بی ادعا جای خود را به اولین پرتوهای خورشید می سپرد .اکنون افکارم شکل منسجم تری به خود گرفته بود .تصمیم داشتم ترس را کنار نهاده و در اولین فرصت با فرزاد صحبت کنم . باید پس از شنیدن سخنان او راز چندین ماهه ام را فاش میکردم. راز شیرین قلبم را! باید می گفتم چقدر دوستش دارم و خواهم داشت نفس عمیقی کشیدم و برخاستم .بدنم بر اثر ساکن نشستن بر روی شنها، کوفته شده بود و کمی درد میکرد. کش و قوسی به آن دادم و با قدمهایی راسخ و استوار به ویلا بازگشتم.غافل از اینکه چشمهای تبدار و ملتمس عاشقی شبگرد ، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت!

- پاشو دیگه تنبل خانم، لنگ ظهره! صدای همه در اومد!

- وای نرگس، تو رو خدا بذار بخوابم، فقط یه ثانیه!

- پاشو ببینم ، حتی یه لحظه هم نمی ذارم

بالش را بلند کردم و روی صورتم گذاشتم

- الهام تو یه چیزی بهش بگو !

- الهام هم وساطت کنه نمی تونی بخوابی! بلند شو دیوونه، میخوایم بریم دنبال فرزاد بگردیم، از دیشب تا حالا غیبش زده!

همچون فنر از جا پریدم ! چیزی در دلم فرو ریخت .ناباورانه پرسیدم:

- یعنی چی غیبش زده؟ کجا رفته؟!

نرگس نگاهی به الهام انداخت و هر دو زدند زیر خنده! الهام به سمتم آمد:

- نرگس خیلی بدجنسی! چرا خواهر شوهر منو اذیت می کنی؟

گونه ام را بوسید و مهربانانه ادامه داد:

- فرزاد هیچ جا نرفته!از صبح تا حالا هزار بار سراغ تو رو گرفته .نگران بود که نکنه کارمند سحرخیزش مریض شده که اینقدر میخوابه! حالا پاشو که میخوایم بریم بیرون؛ فقط منتظر تو هستیم.

با عصبانیت ، بالش را بسمت نرگس پرت کردم و به این ترتیب بازی پر سر و صدا و خنده های بی امانمان شروع شد .هرکس هرچیزی که نزدیک دستش بود، بسمت دیگری پرت میکرد .بالاخره خسته شدیم و من بلافاصله آماده شدم و به راه افتادیم .با این تفاوت که این بار با دو اتومبیل رفتیم .جوانها با اتومبیل فرزاد و بزرگترها با اتومبیل ما. تا پاسی از شب مشغول گشت و گذار بودیم بقدری به همه خوش گذشت که متوجه گذر زمان نشدیم .

روز سوم اقامت ما در شمال ، فصلی تازه از کتاب زندگی را برایم رقم زد فصلی هولناک اما خاطره انگیز!

بعدازظهر پدر و فرهاد خان مشغول بازی شطرنج شدند و قرار بود هرکس که بازی را واگذار کرد، همه را به شام مهمان کند .بازی با هیجان زیاد و تشویق تماشاچی ها آغاز شد و پس از ساعتها تفکر و کشمکش ، بالاخره پدر ، کیش و مات شد .همه هورا کشیدند و بنا شد برای رفتن آماده شویم که نرگس و سیامک خود را از این گردش معاف کردند . با گفتن این حرف ، شایان و الهام نیز اعلام مخالفت کردند و من هم از خدا خواسته کنار آنها ماندم .به این ترتیب فرزاد هم ماندگار شد و پدر و مادرها با خنده و شوخی به تنهایی عازم گشت و گذار شدند .

بلافاصله پس ا زخروج آنهاف شایان دستهایش را بهم کوبید .

- خب حالا چکار کنیم؟

بسمت آشپزخانه رفتن و با صدای بلند گفتم:

- من چند تا قهوه درست می کنم و با هر تصمیمی که جمع بگیره موافقم!

پس از صرف قهوه، فرزاد پیشنهاد کرد که به ساحل برویم و لحظات را کنار دریای نیلگون و زیبا سپری کنیم .همه موافقت خود را اعلام کردند و هرکس برای برداشتن وسایل مورد نیاز به گوشه ای رفت .بلافاصله به اتاق برگشتم و بلوز لیمویی رنگ و دامن بلند و پرچین نارنجی رنگم را به تن کردم و کلاهی همرنگ دامنم، موهایم را در بر داشت. دوربین فیلمبرداری و توپ والیبال را برداشتم و نگاهی به تصویر خود در آینه کردم .همه چیز مرتب بود .زیر لب گفتم :« امروز بهترین فرصت برای حرف زدنه ، دیگه وقتشه که.........»

با صدای فرزاد، ادامه جمله در دهانم ماسید.

- شیدا بیا دیگه، همه رفتند

با عجله دستی به لباسم کشیدم و خارج شدم و با همان شتاب، پله ها را پشت سر گذاشتم .جلوی در به فرزاد که زیر انداز و فلاسک چای را به دست داشت برخوردم .

- وای ببخشید که منتظر شدیف داشتم دنبال دوربین می گشتم

در را بستم و کنارش ایستادم ولی او همچنان خیره و بی حرکت نگاهم میکرد خنده ام گرفت

- چیه میخوای دعوام کنی؟!

- خیلی خوشگل شدی!

این را گفت و بسرعت به راه افتاد . لبخندی زدم و با خود گفتم:« پسره دیوونه! ولی خدا رو شکر ، چون اگه شایان بود تا حالا صد تا غر زده بود!»

دویدم و با عجله خود را به او رساندم .هر دو در سکوت کنار هم قدم زدیم و اجازه دادیم تا پرستوهای مهاجر خیالمان در اسمانها پرواز کنند .فرزاد نیم نگاهی به جانبم انداخت و پرسید:

- چی توی اون ذهن قشنگت می گذره که لبخند می زنی؟!

خم شد و دوربین و توپ را از دستم گرفت .نگاه حاکی از قدرشناسی ام را حواله چهره اش کردم.

- می دونی فرزاد؛ داشتم فکر میکردم کاش برم یه جایی!

چینی به پیشانی انداخت.

- مثلا کجا؟!

با حالتی مالیخولیایی دستهایم را درهم قلاب کردم و با آب و تاب گفتم:

- نمی دونم، نمی دونم! یه جای خیلی دور؛ یه جایی که تنهای تنها باشم و دست کسی بهم نرسه!مثلا توی یه کلبه بی انتها و دور افتاده! یه جای خاص!

- یعنی منظورت اینه که تنها باشی؟

- آره ، دیگه تنهای تنها!

ایستاد و خیره نگاهم کرد

- باز شروع کردی شیدا؟ از اینکه دائما تن و بدن منو با این حرفها بلرزونی، چه لذتی می بری؟

- نه فرزاد باور کن چنین قصدی نداشتم و نخواهم داشت! تو پرسیدی به چی فکر میکردی، منم برات گفتم، می دونی روحم خسته است .یه جورایی احساس اسارت و خفگی می کنم دلم میخواد این پوسته سخت و عذاب آور رو که دست و پام رو بسته بشکافم و بپرم! مثل مسافرهای در به در که از این شهر به اون شهر می رن و دائما به کوچ فکر می کنن!

وحشتزده قدمی نزدیکتر آمد و مقابلم ایستاد .

- این حرفها یعنی چی؟! سفر، کوچ کردن ، پاره کردن قفل و زنجیر چه معنی می ده؟ تو که از این حرفها نمی زدی!مگه کسی تو رو زندانی کرده که احساس خفگی می کنی؟! شیدا پس آدمهای اطرافت چی؟ اونهایی که تو رو دوست دارن، اونهایی که بوجود تو احتیاج دارن؟

- خب اونهایی که منو دوست دارن به خواسته های منم احترام می ذارن .تازه کسی اونقدر به من وابسته نیست که دوری من آزارش بده!

با دلخوری نگاهش را از چهره ام گرفت .به عادت همیشگی ، چنگی به موهایش زد و با حالتی کلافه نگاهش را به بیکران آسمان دوخت .پس از لحظاتی به ناگاه چشمهای ملتمس خود را که همچون برکه ای غم انگیز و طوفانی شده بود ، به صورتم دوخت و با لحن مرموزی گفت:

- نمیخواد بگی که از احساس من خبر نداری! نمی دونم چقدر لازمه که غرورم رو بشکنم .نمی دونم تاکی باید زجر بکشم ! ولی اگه اون زمان تا ابدیت باشه این کار رو می کنم .فقط بخاطر اینکه بدونی احساس من چقدر عمیق و پاکه!

گویا در شروع صحبت ، کمی تند رفته بودم .گفتگو آنطور که دلم میخواست پیش نمی رفت .به هیچ وجه تمایل نداشتم او را اینچنین مغموم و سر درگم ببینم .بلافاصله لبخندی زدم و گفتم:

- بابا گفتم میخوام برم، ولی نه حالا!

مظلومانه نگاهم کرد و باز پرسید:

- شیدا جدا میخوای بری؟میخوای تنهام بذاری؟ میخوای برام یه خاطره بشی؟ یه آرزوی دست نیافتنی؟!

چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .شاید فرزاد هم چنین حالتی داشت چرا که بلافاصله به راه افتاد .این شروع غم انگیز، ابدا هدف من نبود .نگاهی به او که با شانه های خمیده آرام آرام گام بر می داشت کردم .نباید می گذاشتم به همین حالت بماند .گوشه دامنم را گرفتم و دویدم .نزدیکش که رسیدم فرزاد ناگهان ایستاد و به عقب برگشت و من محکم با او برخورد کردم .لبخندی زد و من را هم به خنده انداخت.

- چیه ؟ چرا می دویی؟!

- فرزاد من.........من اصلا.......اصلا از گفتن اون حرفها منظوری نداشتم .فقط افکارم رو به زبون آوردم .مطمئن باش اونقدر تعلقات فکری و عاطفی دارم که حتی یه لحظه هم نمی تونم از اینجا دور بشم. متوجه منظورم می شی؟

سرش را تکان داد و لبخند محزونی بر لب آورد .آنقدر محزون که نه تنها خوشحالم نکرد ، بلکه بغضم را نیز بیشتر کرد !

با نوک انگشت ضربه ای روی بینی ام زد و نجوا کرد:

- کاش می تونستم تو رو هم مثل سولیا بندازم توی قفس!اینجوری دیگه هوس پرواز کردن به سرت نمی زد!

خندیدم و در کنارش به راه افتادم .واقعا که چقدر جالب می شد اگر فرزاد مرا در قفس زندانی میکرد! به واقع از او بعید نبود چنین کاری بکند! هرچند که من هم اکنون نیز خود را زندانی می دیدم.محبوس شده ای در قفس طلایی عشق او!

با رسیدن ما به کنار ساحل ، زیر انداز پهن شد و مدتی را به صرف کیک و چای گذراندیم .چند نفری در ساحل به چشم میخوردند که عده ای همچون ما مسافر و عده ای از اهالی بومی منطقه بودند .به پیشنهاد شایان همگی به دور هم حلقه زدیم و دقایقی را مشغول بازی هیجان انگیز و مفرح والیبال شدیم .سپس خسته و عرق ریزان بر روی فرش ولو شدیم .نرگس در حالیکه میوه ها را با دقت و وسواس داخل ظرف می چید گفت:

- وای کع چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده .انگاز صد ساله که ندیدمشون! هرچند که خانم توکلی و آقا رضا بخوبی از عهده همه کارها بر می آن ولی بازم نگرانم!

هلوی درشتی را به دندان کشیدم .

- تو که روزی صد بار زنگ می زنی و همه چیز رو کنترل می کنی، دیگه نگران چی هستی؟

لبخندی زد و شانه اش را بالا انداخت .نگاهم را به انتهای آبی نیلگون دریا که گویی در آسمان حل می شد دوختم و گفتم :

- البته حق داری .منم دلم براشون تنگ شده!

این را گفتم و ساکت شدم .همگی به دور هم حلقه زدیم و با کمک شایان و سیامک آتش زیبا و محسور کننده ای برپا شد .به صحبتهایم با فرزاد می اندیشیدم .هنوز هم نتوانسته بودم حرفهای اصلی را بازگو کنم و دلم در تب و تاب بود .تصور میکردم زمان را بطرز وحشتناکی از دست می دهم و این مسئله شدیدا نگرانم میکرد .باید هرچه زودتر به این قائله خاتمه می دادم .من باید حرفهای نیمه تمام آنروز فرزاد را کامل میکردم و پرده از این راز آتشین بر می داشتم .آنقدر مغروق در دریای افکار نابسامانم بودم که متوجه اطراف نشدم .با ضربه ای که شایان به بازویم زد بسمتش برگشتم .

- معلوم هست حواست کجاست؟ دیگه کم کم دارم نگرانت می شم ، نکنه خل و چل شدی؟!

خندیدم و با شیطنت موهایش را بهم ریختم .

- دیوونه داشتم فکر میکردم ، همون کاری که تو اصلا نمی کنی ! بد نمی شه اگه یه کمی به سلولهای خاکستری مغزت زحمت بدی!

الهام جلوی بروز حملات بعدی را گرفت و گفت:

- خیلی خب بچه ها، من می گم چطوره مشاعره کنیم؟

این را گفت و خودش اولین شعر را خواند.

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

- «ش» بده!

صدای خندان سیامک بود .من گفتم:

شبهای درازیست که در خلوت دل بیدارم در بزم غریبانه ای از عشق تو دعوت دارم

نگاهم با چهره فرزاد که روبرویم نشسته بود، گره خورد. خیره در چشمهایم گفت:

من و دل در شب هجرش همه شب بیداریم دل پی شکوه او، من پی دلداری دل!

نوبت نرگس بود

لحظه هجوم غربت ، لحظه ای بود که تو رفتی سیل غم زندگیم و برد، وقتی که پل و شکستی

سیامک جوابش را این چنین داد:

یا رب! این نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشن حسود چمنش

نوبت شایان بود ولی هرچه فکر شعری که با حرف «ش» شروع شود به یاد نیاورد، بنابراین با ناراحتی گفت:

- آقا قبول نیست من خودم یه شعر دیگه میخونم:

بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند به دریا رفته می داند مصیبتهای طوفان را

دستش را پشت کمر فرزاد زد و با خنده گفت :

- بله آقا فرزاد!

همه به شیطنت و تقلب او خندیدند و فرزاد در حالیکه از لا به لای شعله های رقصان آتش ، نگاه بیقرار و مخملی اش را پیشکش چشمهای مشتاقم میکرد، زمزمه وار گفت:

آنکه سودا زده چشم تو بوده است ، منم آنکه از هر مژه صد چشم گشوده است ، منم

آن جفا دیده، گرفتار، وفا پیشه که چشم بسته از غیر تو، تا بر تو گشوده است ، منم

آنکه در خاطره اش حرف وفا نیست تویی! و آنکه آکنده زمهر تو، دل اوست منم

آنکه در وادی عشق تو، سر تسلیمش رایگان، بر کف اخلاص چنان کوفت منم

هر مصراع از شعرش بند دلم را پاره میکرد .چنان با سوز و حسرت آن ادبیات را میخواند که بی اراده بغض کردم .در زیر اشعه های آتشین و سوزان نگاهش، قطره قطره ذوب می شدم .کلمات بمحض خارج شدن از حنجره اش ، همچون نیشتری بر قلبم می نشست .سکوت سنگینی همه را در خود فرو برد .فرزاد به آرامی از جمع خارج شد و پشت ما ، رو به دریا ایستاد . احساس تلخ و کشنده ای پیدا کرده بود. صدای به ظاهر سرخوش شایان بهت جمع را شکست.

- وای بچه ها سیب زمینی ها جزغاله شد !

با این حرف همه به خنده افتادند و سیامک سیب زمینی هایی را که در زیر آتش پنهان کرده بودیم یکی یکی خارج کرد و به دست همه داد .نرگس فرزاد را هم فراخواند و او سر به زیر و سنگین کنار من نشست .

احساس غریبی داشتم .نوعی لذت شعله ور شدن در عشقی آتشین و تلخی حزن و اندوهی لایتناهی ! سیامک دوربین را برداشته و با لودگی سر به سر همه می گذاشت .هنوز همانطور سر به زیر و مغموم با سیب زمینی ام بازی میکردم که دوربین را نزدیک صورتم گرفت .

- احوال شیدا خانم؟!

به لحن پر از شیطنتش لبخند متواضعانه ای زدم .

- ممنون سیامک بر حالم خوبه!

دست بردار نبود .با سماجت پرسید:

- شیدا اگه گفتی یه نقطه آبی روی دیوار سفید چی می تونه باشه؟

به دوربین خیره شدم و با بی حوصلگی شانه ای بالا انداختم .با خنده ای پر صدا گفت:

- خوب یه مورچه است که شلوار لی پوشیده

همه به خنده افتادند و او باز پرسید:

- حالا اگه گفتی چه جوری می شه شایان رو تا ابد سرکار گذاشت؟!

- سیامک برو دیگه حوصله ندارم، چه می دونم آخه!

دوربین را به صورتم نزدیکتر کرد.

- حوصله ندارم یعنی چه؟ کاری نداره که ، روی دو طرف یه کاغذ می نویسی « صفحه بعد و بخون!»

شلیک خنده بچه ها به هوا برخاست .این بار خودم هم خنده ام گرفت .فرزاد دستش را جلوی دوربین گرفت و آن را به عقب هل داد.

- اذیتش نکن سیامک!

سیامک بلند شد و دوربین را به صورت فرزاد نزدیک کرد.

- اِ، ببخشید آقا، حواسم نبود شما بادی گارد ایشون هستید!غلط زیادی بود قربان، دیگه تکرار نمی شه!

باز همه به قهقهه خندیدند و شایان با لحنی تهدیدگرانه گفت:

- حالا دیگه من و سرکاری می ذاری آقا سیامک، آره؟!

بلند شد و دوربین را از او گرفت و به الهام سپرد. سپس سیامک را کشان کشان بسمت دریا برد و به آب انداخت .همه خندیدند و نرگس جیغ و داد میکرد! کمی شنا کردند و خیس و خندان به جمع پیوستند .بلافاصله پسرها، جگرهایی را که از قبل مهیا شده بود به سیخ کشیدند و روی آتش کباب کردند و به دستمان دادند . در آن هوای مطبوع واقعا می چسبید! این بار شایان دوربین را بدست گرفت و گفت:

- حالا دیگه نوبتی هم که باشه، نوبت سیامک..........برو گیتارت و بیار و ما رو به دم گرمت مهمون کن!

همه به افتخار او دست زدند و سیامک با ژستی خنده دار تعظیمی کرد و گیتار را به دست گرفت .بمحض اینکه انگشتان هنرمند او بر روی سیمهای گیتار حرکت کرد، همه سکوت کرده و به خلسه ای شیرین فرو رفتند . الهام سر به شانه شایان گذاشت و دستهای مردانه و قدرتمند او، پذیرای دستهای ظریفش شد . نرگس هم به سیامک تکیه زد .فرزاد درست روبروی من نشسته بود .چند تکه چوب به آتش اضافه کرد و آن را شعله ورتر کرد. آفتاب غروب کرده بود و ساحل خلوت و دریا آرام و دلفریب می نمود . سیامک قطعه ای را می نواخت که بسیار روحنواز و آرامش بخش بود. به جمع نگاه کردم .همه در نوعی رخوت سکرآور فرو رفته بودند .از دیدن آنها لبخندی زدم و به فرزاد نگاه کردم . او هم نگاهی به بچه ها انداخت و چند بار سرش را بطرفین تکان داد و خندید .همزمان با پایان یافتن ریتم موزیک صدای تشویقهای ما بلند شد .فرزاد تک سرفه ای کرد و گفت:

- سیامک حالا یک ترانه بخون!

با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:

- البته بشرطی که صحنه های رمانتیک راه نیاندازید .پلان عاشقانه ممنوع! بی جنبه ها خوب ما هم دل داریم !

همه به قهقهه افتادند و سیامک جواب داد:

- می خونم به افتخار آقا فرزاد!

مجددا همه تشویقش کردند و او شروع به نواختن کرد .این بار ریتم غمگینی را زد که حالم را منقلب کرد .باز همه در حسی زیبا فرو رفتند .پاهایم را به داخل شکم جمع کردم و دستهایم به دور پاها حلقه شد. نگاهم به رقص شعله های آتش که بطرز فریبنده ای دلبری میکرد ثابت ماند . صدای گرم و پرشور سیامک بلند شد:

می میرم برات

تو نمی دونستی که من می میرم بی تو، بدون چشمات

می ری از برم

تو نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات

آرزومه که می دونستی که من می میرم برات

می میرم برات.........

سرم را از روی زانو بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم .به من خیره شده بود و پیچ و تابهای آتش ، در آن هوای دم غروب ، چهره اش را بطرز دیوانه کننده ای زیبا جلوه می داد .انگار او بود که این شعر را زمزمه میکرد .خورشید از آسمان رخت بر بسته بود ولی دو خورشید سوزانتر در قابی درشت ف قلبم را می لرزاند!

التماس چشمهایش ، احساساتم را به مبارزه می طلبید . انگار در تک تک ابیات مفهومی نهفته بود که فرزاد عاجزانه می خواست به سادگی از کنارشون عبور نکنم .اصلا چرا نگاهش تا این حد بیتاب و دردآلود بود؟! از زجری که در زیر شلاق نگاهش می کشیدم ، بطرز عجیبی لذت می بردم ! لذت سوختن و خاکستر شدن در عشق ! و باز صدای سیامک:

نمی خوام بیای

نمیخوام میون تاریکی من، تو حروم بشی

نمی خوام ازت

نمیخوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

برو تو بزرگی، میخوام که فقظ آرزوم بشی

آرزوم بشی.........

پرنده نگاهم در هوای مه آلود چشمهایش اسیر شده بود و لحظه لحظه جان می داد .آری! این حرفهای دل او بود ، ولی من میخواستم بمانم .بمانم و در وادی عشق او ، دیوانه وار بسوزم و همچون شمعی نابود شوم. من نمی خواستم برای او یک خاطره و یا آرزویی دست نیافتنی باشم! من می ماندم و در گلستان احساس او می روییدم .کاش قادر بودم تمام این کلمات را فریاد بزنم .آرامش دریا ، صدای غمگین سیامک، ضجه سیمهای گیتار و تصویر نگاه محزون و اغوا کننده فرزاد، همگی تبدیل به قطره اشکی شد و از دریچه چشمهایم چکید .همزمان، قطره اشکی هم از روی گونه های فرزاد سُر خورد و به زمین افتاد .احساس خفگی کردم .کم مانده بود به مرز جنون برسم!من ظرفیت تحمل این غم را نداشتم . با ناباوری سرم را تکان دادم .بسرعت ایستادم و در مقابل نگاه بهت زده دیگران، دوان دوان راه ویلا را در پیش گرفتم . بمحض اینکه از جمع خارج شدم .بغضم را رها کرده و با صدای بلند گریستم .کاش مرده بودم و این صحنه ها را به چشم نمی دیدم! کاش قلبم پاره پاره می شد و نمی دیدم که مرد مغرور و دست نیافتنی رویاهایم گریه میکند ! او همه هستی ام بود و از اقرار به این جمله واهمه ای نداشتم .

بمحض ورود به ویلا، به اتاقم رفتم و خود را روی تخت انداختم . آنقدر نفس نفس می زدم که صدا در گلویم به هق هق تبدیل شد.مدتی را بی وقفه گریستم و خود را سبک کردم .سپس لیوانی آب خوردم و پشت پنجره ایستادم .از همان فاصله هم نور اتش و بچه ها هویدا بودند . کسی به حریم تنهایی ام وارد نشد چرا که بدون شک همه آنها از عشق بین من و فرزاد مطلع بودند . نمی دانم چقدر زمان گذشت که صدایی از طبقه پایین بلند شد . اندکی آرومتر شده بودم؛ از تخت فاصله گرفتم و در را باز کردم .از بالای پله ها سرک کشیدم ولی کسی را نیافتم .به آرامی پایین رفتم ، ولی باز هم خبری نبود .بر روی میز وسط ویلا، شاخه گل رزی توجم را جلب کرد .آن را برداشتم و بوییدم و با صدایی که از تاثیربغض و گریه، خش دار شده بود ، گفتم:

- فرزاد !میخوام باهات صحبت کنم .فکر می کنم حالا دیگه وقتش رسیده که حرفامو بشنوی!فقط زود باش تا بچه ها نیومدن!

ناله ای از در چوبی برخاست .نگاهم به آن سمت کشیده شد .در باز بود ولی کسی داخل نشد .جلو رفتم و در را باز کردم .باز یک شاخه گل دیگر! از شیطنتش خنده ام گرفت و با صدای نسبتا بلندی گفتم:

- اونوقت به من می گه کوچولو!

بر روی اولین پله ایستادم که ناگهان تمامی چراغهای حیاط ویلا روشن شد و زیبایی خاصی را به محیط بخشید .به آرامی از پله ها سرازیر شدم و راهی را در میان انبوه گلها و درختان در پیش گرفتم .می دانستم که فرزاد همان دور و اطراف است ولی دلیل این گریزهایش را نمی دانستم!نگاهی به گلهای درون دستم انداختم. آنقدر در محیط اطراف ویلا پیش رفته بودم که نمی دانستم کجا هستم! با صدای بلند پرسیدم:

- فرزاد کجایی؟

جوابی دریافت نکردم .راهم را کج کردم و در میان انبوه گلها و درختان، مسیر دیگری را در پیش گرفتم ، ولی باز هم او را نیافتم .از این بازی تعقیب و گریز هم خنده ام گرفته بود و هم خسته شده بودم .دامن بلند و پرچینم را بالا زده و از روی نهر آبی گذشتم و به مکانی رسیدم. با کمی دقت دریافتم که در پشت ویلا قرار دادم . آنقدر راهها پیچ پیچ و کثرت گل و درختان زیاد بود که نفهمیدم چطور به آنجا آمده ام! دو اتاق در آنجا قرار داشت که ظاهرا منزل سرایدار ویلا بود .باز با صدای بلند، فرزاد را فرا خواندم .هنگامیکه سکوت کردم صدای خش خش گامهایی بع گوشم رسید که با نوای جیر جیرکها و امواج ساحل در هم می آمیخت .چون آن قسمت تاریکتر از بقیه حیاط بود، قدمی جلوتر رفتم و گفتم:

- فرزاد ، اصلا شوخی جالبی نیست! اگه اون جایی ، یه چیزی بگو، من می ترسم!

ناگهان از لا به لای درختها، تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم!

لناگهان از لا به لای درختها، تصویر قامت مردی را دیدم که با تمام وجود از او نفرت داشتم و حضورش همیشه برایم مایه عذاب روحی بود! چنان جا خوردم که نزدیک بود قالب تهی کنم!آقا حیدر با شاخه گل رزی در دست و همان چهره کریه و لبخند مرموز ، قدمی جلو آمد و گفت:

- پس بالاخره اومدی؟!

بقدری شوکه شده بودم که کلامی از حنجره ام خارج نشد .طرز بیان جمله و نگاهش به گونه ای بود که انگار به شکارش می اندیشد!در طول این سه روز ، اصلا او را ندیده بودم و حضورش را به کلی از یاد برده بودم .یعنی همه این بازیها از جانب او بود؟! خدای من! چقدر حواس پرت بودم که متوجه نشدم .فرزاد که می دانست من به چه گلی علاقه دارم! سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم تا به ترس عمیقم پی نبرد

- شما اینجا چکار می کنید؟!

- توقع داشتی کجا باشم؟من همیشه همون جایی ام که عشقم اونجاست!

قلبم بشدت می تپید و ضربانش از روی لباس هم هویدا بود .نباید خود را می باختم .

- بسیار خب، برای من مهم نیست! همین دور و اطراف باشید تا اگه کارتون داشتیم در دسترس باشید!

این را گفتم و به عقب برگشتم تا بلافاصله از آن مکان وهم انگیز بگریزم ، ولی ناگهان خیزی برداشت و دستم را گرفت ! بی اراده جیغ بلندی کشیدم ؛ او بسرعت دستش را جلوی دهانم قرار داد و مرا به دیوار چسباند! چشمهای سرخ و منفورش را نزدیک صورتم گرفت و غرید:

- بهتره که سر و صدا نکنی و آروم باشی ، چون باهات کار دارم!

احساس کردم هر لحظه ممکن است جان از بدنم خارج شود! و چشمهایم گرد و فراخ به او دوخته شد .هنگامی که دید ساکت و بی حرکت ایستاده ام ، دستش را برداشت و شاخه گل را به صورتم کشید و خندید .

- نترس عروسک خوشگل! کاری باهات ندارم ، فقط دلم میخواد به حرفهام گوش کنی، همین!

واقعا که چقدر منفور و رذل بود! با صدای لرزانی گفتم:

- حالم ازت بهم میخوره ! اون دهن کثیفت رو ببند!

بمحض پایان یافتن جمله ام دستش را بالا برد و با قدرت تمام بر روی گونه ام فرو آورد .برقی از چشمهایم گذشت و نفس در سینه ام گره خورد! خون گرم و غلیظی از گوشه لبم چکید .با عصبانیت فریاد زد:

- خفه شو و فقط به حرفهام گوش کن! تو باید بدونی که من از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم! از همون روزی که اومدی شرکت. یعنی اگر مردی باشه که تو رو ببینه و عاشقت نشه واقعا مرد نیست ! از منم توقع نداشته باش که از لعبتی مثل تو بگذرم ! با خودم عهد کردم هرجور شده تو رو به دست بیاورم ولی از بخت بد نفهمیدم که فرزاد هم عاشقت شده .این رو وقتی فهمیدم که تو مریض شدی و نیومدی شرکت. اون جلوی چشمهای من مثل مار زخمی به خودش می پیچید و من می دونستم که این یعنی اوج علاقه ! صدبار به الهام التماس کرد که تماس بگیره خونه تون و حال تو رو بپرسه.حتی تو خونه هم همه اش از تو حرف می زنه! ولی من ناامید نشدم. فرزاد از وقتی چشم باز کرده همه چیز داشته! خونه، ماشین ، پول ، زندگی مرفه ، سفر خارجه......همه چیز!

اون می تونه با هر دختری ازدواج کنه ولی نباید تو رو از من بگیره !من فقط تو رو میخوام! فقط تو! باور کن که خوشبختت می کنم!حالا چکار می کنی ؟ قبول می کنی یا نه؟!

در باورم نمی گنجید .کم مانده بود از ترس و وحشت نقش بر زمین شوم . این چرندیات چه بود که می شنیدم ؟با التماس نالیدم:

- این مزخرفات رو بریز دور! به چه جراتی این مهملات رو سر هم می کنی؟ حالا اشکالی نداره .من حرفهات رونشنیده می گیرم .به فرزاد هم چیزی نمی گم! می دونی که اگه بفهمه چه بلایی سرت می یاد؟!

میخواستم زودتر از آنجا خلاص شوم ولی او دستش را سد راهم قرار داد:

- چرا حرفهام رو جدی نمی گیری؟ من برام مهم نیست فرزاد و یا هر احمق دیگه ای بفهمه! من تو رو میخوام حتی اگه به قیمت زندگیم تموم بشه. می فهمی؟!

از حالتش رعشه ای به اندامم افتاد .فریاد زدم:

- تو یه آدم پست و نمک نشناسی !چرا دست از سرم بر نمی داری روانی؟ چی از جونم میخوای؟!

در کمال تعجب قهقهه چندش آوری سر داد:

- آره من خیلی پستم ، خیلی زیاد! و غیر از به دست آوردن تو به هیچ چیز دیگه فکر نمی کنم!

چهره اش به ناگاه ملتهب و برافروخته شد .چیزی نمانده بود از ترس سکته کنم. قدمی نزدیکتر آمد که بلافاصله فریاد زدم:

- اگه یه قدم دیگه برداری جیغ می زنم و همه رو خبر می کنم!

باز خنده ای کرد و هوس آلود سر تا پایم را برانداز کرد.

- اینجا هر چقدر هم که جیغ بکشی کسی صدات رو نمی شنوه!

صدای نفسهای تند و تب آلودش در آن سکوت مرگ آور، موهای بدنم را راست میکرد! در همان حال زیر لب زمزمه کرد:

- تا حالا کسی بهت گفته خوشگلی تو دیوونه کننده اس! من به فرزاد حق می دم که اینقدر عاشقت باشه. ولی طفلک بیچاره!هرگز دستش به تو نمی رسه!

باید کاری صورت می دادم .کاملا مشخص بود که در حالت طبیعی به سر نمی برد ولی پیش از آنکه عکس العملی نشان دهم وحشیانه به سمتم حمله ور شد. خدای بزرگ! چه برزخی! چقدر بیچاره بودم که گذشته باز تکرار می شد ! چه سرگذشت شومی و زشتی انتظارم را می کشید! همیشه در نقطه اوج خوشبختی به یک باره به قعر نیستی سقوط میکردم .با تمام توانم جیغ می کشیدم و سعی میکردم با ناخنهایم، صورتش را زخمی کنم .ولی او مرا محکم به دیوار چسبانده بود .لحظه چهره کریه محسن در نظرم ترسیم شد .به ناگاه دست برد و یقه بلوزم را تا سر شانه پاره کرد ! بند دلم گسسته شد .با خود عهد کردم حتی اگه مجبور شدم خودم را بکشم ولی هرگز اجازه ندهم او به امیال شیطانی اش دست یابد. تصویر چشمهای غمگین فرزاد، بغضی را در گلویم نشاند .با ذکر نام خدا و یاد او نیروی مضاعفی گرفتم و در حالیکه سعی میکرد تا مرا ببوسد با ناخن چشمش را زخمی کردم .بمحض اینکه حلقه دستش شل شد او را به کناری پرتاب کردم و در حالی که جیغ های گوشخراشم ، حنجره ام را زخمی کرد ، پا به فرار گذاشتم ! هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که جسم سیاه و پشمالویی را خرناسه کشان در مقابل خود دیدم .از دیدن آن سگ زشت و بزرگ ناگهان متوقف شدم .تمام بدنم از ترس بی حس شده بود .نگاهی به عقب انداختم .آقا حیدر ناله کنان در حالیکه دستش را روی چشم زخمی اش قرار داده بود به سمتم می دوید .فرصت زیادی نداشتم با پارس سگ، جیغ دیگری کشیدم و پا به فرار گذاشتم .حالا به اضافه او یک سگ پشمالو هم به دنبالم می دوید!نمی دانستم باید از کدام راه بگریزم .با تمام توانی که از خود سراغ داشتم فقط می دویدم و فریاد زنان کمک میخواستم! در حالیکه قطرات درشت اشک از چشمهایم سر میخورد نالیدم:

- خدایا! خودت کمکم کن!

کفشهایم همچون رفیقی نیمه راه پاهایم را در آن دویدن دیوانه وار تنها گذاشتند .دامنم را تا نزدیک زانو بالاکشیده بودم .پاهای برهنه ام در برخورد با شاخ و برگ بوته گل ها زخمی شده بود ولی سوزش آن هم متوقفم نکرد .بسرعت از روی بوته گلی پریدم و تغییر مسیر دادم .حالا در همان راه شنی قرار داشتم که به ورودی ویلا ختم می شد .آنقدر دویده بودم که احساس خفگی میکردم .صدای گرفته در گلو تبدیل به هق هق شد .حتی جرات برگشتن و به پشت سر نگاه کردن را هم نداشتم .صدای پارس سگ و دویدنهای آقا جیدر قلبم را از جا می کند .حس میکردم که دیگر تمام نیرویم تحیلیل رفته است . در حالیکه دیگر از نفس بریده بودم و احساس مرگ میکردم ناگهان فرزاد را با چهره ای متوحش و رنگی پریده دیدم که به سمتم می دوید .اگر در آن لحظه تمام دنیا را یکجا را به دستم می سپردند تا به این حد خوشحال نمی شدم .آخرین نیرویم را هم به کار گرفتم و ناله کنان فریاد زدم :

- فر........ زاد.....سـ......گـ......

هنگامیکه به من رسید با ناتوانی به او نزدیک شدم . در آن لحظه حتی خجالت و شرم هم معنای حقیقی اش را برایم از دست داده بود!دلم میخواست او را در خود حل کنم .از اینکه چند دقیقه پیش گمان میکردم او را برای همیشه از دست داده ام، وحشت سر تا پایم را می لرزاند .فرزاد بلافاصله با صدای مرتعشی گفت:

- «سالی» ساکت باش! بشین!

پارس سگ قطع شد و با زبانی آویزان و نفس زنان کمی عقب رفت و نشست! هیچ رمقی در پاهایم نمانده بود .همانطورکه روی زمین نشستم صورتم را بالا آوردم . بمحض اینکه چشمم به نگاه مهربان و دلواپس فرزاد افتاد که صورتم را می کاوید ، با صدای بلند گریستم ، به چشمان پر اشکم نگاه کرد و پس از چند لحظه با صدایی مبهوت و مردد گفت:

- گریه نکن عزیزم دلم، چه بلایی سرت اومده؟!

هق هق گریه ام اجازه نمی داد تا جوابش را بدهم .بازوهایم را گرفت و مرا از خود جدا کرد .ناگهان متوجه پارگی لباسم شد .از آنجا که پارگی زیاد بود، دستم را روی آن گذاشتم و سر به زیر انداختم.چنان خجالت کشیدم که احساس کردم تا مغز استخوانم از حرارت سوخت!

فرزاد ناباورانه سرم را بالا گرفت و با نوک انگشت ، خون کنار لبم را لمس کرد .به چشمهایم خیره شد و وحشتزده زمزمه کرد:

- شیدا چی شده؟!

نمی توانستم جوابش را بدهم .با هق هق گریه به عقب برگشتم ولی اثری از آقا حیدر نبود .دوباره نگاهش کردم .چهره اش حالتی داشت که از آن سر در نمی آوردم .

نمی دانم از نگاه ملتمس و اشک آلودم ، چه احساسی پیدا کرد .ناگهان به من نزدیک شد و من هراسان پشت او پناه گرفتم و او با بغض نالید:

- تو رو خدا حرف بزن دختر! تو که منو دیوونه کردی ، چی شده آخه؟!

کاش می شد تا ابد همانطور بمانیم. چقدر احساس امنیت میکردم .زیر لب با هق هق زمزمه کردم:

- فرزاد......اون......

نگذاشت جمله ام را تمام کنم .مرا از خود جدا کرد و پرسید:

- اون چی؟ اون کیه؟!

- آقا حیدر.....

پیش از آنکه حرف دیگری از دهانم خارج شود مرا رها کرد و بسرعت به ته باغ دوید؛ چنان با عجله گویی او را هم دنبال کرده بودند! با رفتن او، همان سگ زشت و پشمالو هم به دنبالش روان شد . دلم در تب و تاب بود .سعی کردم برخیزم ولی گویی که کتک جانانه ای خورده باشم . تمام بدنم درد میکرد و قدرت حرکت نداشتم! آن جدال سخت و طاقت فرسا تمام انرژی ام را به یغما برده بود. دامنم را کنار زدم و به زخم های پایم که از بعضی از آنها خون جاری شده بود، نگاه کردم . صدای قدمهایی به گوش می رسید. با وحشت سر بلند کردم و بچه ها را دیدم که خوشحال و خندان بسمت ویلا می رفتند .دلواپس فرزاد بودم، با صدایی که به شدت گرفته بود، فریاد زدم:

- شایان.....سیامک!

همه نگاهها بسمتم چرخید .بلافاصله وسایلی را که در دست داشتند .رها کردند و به سمتم دویدند . شایان جلوی پاهایم زانو زد و وحشتزده پرسید:

- چی شده شیدا؟! این چه سر و وضعیه؟!

با گریه پشت ساختمان را نشان دادم و نالیدم:

- برید اونجا.......فرزاد اونجاست!

پسرها بسرعت دویدند و الهام با دیدنم در آن حال، جیغ کوتاهی کشید و بیهوش نقش زمین شد ! بیچاره نرگس هاج و واج مانده بود و نمی دانست به کدامیک از ما برسد .به جهت اینکه از بهت خارجش کنم .با گریه و زاری ، ماجرا را بطور خلاصه برایش توضیح دادم. بلافاصله به ویلا رفت و با لیوانی آب و یک شال حریر بازگشت. شال را به دور بدن من پیچید و به کمک الهام شتافت .با به هوش آمدن الهام .سه تایی بنای گریه کردن را گذاشتیم .الهام و نرگس از دیدن من در آن وضعیت اسفناک، بیشتر از خود بی تابی میکردند. البته خبر نداشتند که من این لحظه های تلخ و شکنجه آور را یکبار دیگر نیز تجربه کرده ام!

در همین گیر و دار ، فرزاد با چهره ای بر افروخته و عصبانی بازگشت و الهام و نرگس را کنار زد و روی پاهایش مقابلم نشست

- اینجا چه خبر بود شیدا؟!

از حالت نگاهش دلم در سینه فرو ریخت .بقدری عصبانی و خشمگین بود که به وحشت افتادم .آرام پرسیدم:

- یعنی چی؟ شایان و سیامک رو دیدی؟!

با خشونت فیر قابل باوری ، شال را از روی شانه ام کشید و با انگشت ، لباس پاره ام را نشان داد:

- یعنی این! ازت پرسیدم اینجا چه اتفاقی افتاده؟!

زبانم بند آمد .می دانستم که این اتفاق رخ می دهد .حالا چطور برایش توضیح می دادم؟ همچون کودکی هراسان گفتم:

- هیچی!

دندانهایش را روی هم فشرد و سیلی محکمی به صورتم زد و دیوانه وار نعره کشید:

- شیدا حرف می زنی یا با دستهای خودم خفه ات کنم؟ اون عوضی با تو چکار کرد؟!

دستم را بر روی گونه ام گذاشتم؛ همان جایی که او سیلی زده بود. اشک گرم و داغی از چشمهایم روان شد . احساس کردم صدای بغض آلود و لرزانش لبریز از تمنا و التماس است . حلقه اشکی می رفت تا در چشکهایش جاخوش کند .نگاه درمانده ام از دستهای مرتعش فرزاد به صورت الهام و نرگس که مبهوت و ترسیده به این صحنه نگاه میکردند، سر خورد . بسمتش بر گشتم و نالیدم:

- می خواست همون عملی رو انجام بده که یه مرد پست و نامرد ، وقتی یه دختر جوون و تنها رو می بینه، به سرش می زنه! ولی....... ولی من فرار کردم!

مشت گره شده اش را محکم روی پایش کوبید و با حالتی جنون آمیز زیر لب غرید:

- نمک نشناس بی لیاقت، می کشمت!

این را گفت و بلافاصله از ما جدا شد .این دومین مرتبه ای بود که در طول امروز سیلی جانانه ای نوش جان میکردم!یکبار از مرد هوسرانی که بشدت از او بیزار بودم و حالا از مرد عصبانی و عاشقی که بشدت دوستش داشتم! نگاه ملتسم را به نرگس دوختم

- تو رو خدا برو ببین چه خبره!نکنه چه بلایی سرش بیارن!

نرگس دوان دوان از ما جدا شد و الهام اشک ریزان مرا در آغوش کشید.

- خدای بزرگ ! فرزاد چه جوری دلش اومد این کار رو بکنه؟ عجب جهنمی شده ها! خدایا خودت به خیر بگذرون!

پس از آن همه چیز بسرعت از ذهنم می گذشت .ظاهرا پسرها آقا حیدر را تا جایی که رمق داشته، کتک زده بودند و در آخر با وساطت نرگس که گمان میکرد مردک بیچاره زیر آنهمه مشت و لگد جان داده است ، او را در یکی از اتاقها زندانی کردند تا به دست قانون بسپارند.

دخترها مرا به اتاق برده و لباس مرتبی به تنم پوشاندند و زخمهای پاهایم را پانسمان کردند .تا آمدن پدر و مادرها که پاشی از شب گذشته به ویلا رسیدند، جو حاکم در خانه اندکی آرامتر شده بود .قرص آرامبخشی خوردم و به خواب رفتم .ظاهرا به پدر و مادرها هم گفته بودند که سگ مرا دنبال کرده است و ترسیده ام!

فردای آنروز تا بعد از ظهر خواب بودم .هنگامیکه بیدار شدم خانه تقریبا در سکوت فرو رفته بود .نگاهی به بیرون انداختم .آسمان تیره و دلگرفته بود و می بارید .حمام آبگرمی گرفتم و پس از تعویض لباس ، به پایین رفتم .احساس سرحالی بیشتری میکردم. همه در سالن پایین گرد آمده بودند . فرهاد خان پکهای عصبی به پیپش می زد و آقای پناهی در سکوت، به نقطه نامعلومی خیره شده بود! جوانها به دور شومینه حلقه زده بودند و سیامک آهنگ ملایم و غمگینی را می نواخت مادر ، مغموم و پریشان نشسته بود و پدر، سرش را بین دستهایش قرار داده بود .کاملا هویدا بود که جو متشنجی حاکم است . با صدای « سلام» من همه نگاهها به سمتم چرخید و صدای موسیقی قطع شد .مادر شتابان خود را به من رساند .چشمهایش سرخ و متورم بود.

- عزیزم، چرا اومدی پایین؟!

- خب برای اینکه حالم خوبه!

بسمت بچه ها رفتم و در مقابل نگاه خیره و دلواپس همه، کنار الهام و شایان نشستم. از حالت نگاهشان خنده ام گرفت.

- چرا همه اینطوری به من نگاه می کنید؟من حالم خوبه

شایان دستهای سردم را در دست فشرد

- احساس درد نمی کنی؟ ناراحتی نداری؟

- نه عزیزم؛ خوب خوبم ، فقط تشنمه!

لبخند آسوده ای زد .صدای گریه مادر، سکوت را شکست ، بهت زده به او و سپس به شایان نگاه کردم و از او توضیح خواستم .با لحن غمگینی گفت:

- خدا رو شکر !ما فکر کردیم خدای نکرده مثل چند سال پیش دچار حمله عصبی شدی!

تازه دریافتم که جریان از چه قرار است!پس همه موضوع آقا حیدر را می دانستند .بسمت مادر رفتم و او را در آغوش کشیدم .مهربانانه مرا می بویید و می بوسید و خدا را سپاس می گفت .پدر هم مرا در آغوش گرفت و سرم را بوسید .با پیش آمدن این صحنه ها، لبهای همه به لبخند باز شد و سیامک بلافاصله ریتم شادی را نواخت . به این ترتیب جو سنگین و غم زده قبلی بسرعت فراری شد .مادر لیوانی آبمیوه به دستم داد و سپس برای تهیه شام به اتفاق مهتاب خانم که همچون پروانه ای دورم می چرخید .به آشپزخانه رفتند . پدرها هم به دلایل کاملا نامفهومی ، ویلا را ترک کردند و از هرکس سراغشان را می گرفتم ، پاسخ مناسبی به من نمی داد .

باز کنار بچه ها نشستم . از نگاه کردن به فرزاد اجتناب میکردم و بطرز محسوسی حضورش را ندیده می گرفتم . او حق نداشت با من آن برخورد را بکند باید می فهمید که هنگام عصبانیت میتواند کمی خوددارتر باشد! او مرا به گناه ناکرده محکوم کرده و تاوانش را با یک سیلی از من پس گرفت! نگاهم بر روی کنده های پرحرارت داخل شومینه ثابت ماند.

- الهام از کی بارون می آد؟

- از صبح

فرزاد با لحن متفاوتی پرسید:

- بنظر من روز خیلی قشنگیه، اینطور نیست؟!

بدون آنکه نگاهش کنم، با لحن سردی جواب دادم:

- اتفاقا روز مسخره و دلگیریه!

نگاههای هرکدام از بچه ها با حالتی بخصوص به من دوخته شد .باز صدای فرزاد، بهت جمع را شکست

- تو از دست من ناراحتی؟!

بدون آنکه نگاهم را از آتش شومینه بگیرم، دستم را زیر چانه زدم و سکوت کردم .دوباره ادامه داد:

- بسیار خب، حالا که جواب نمی دی ، همین جا در حضور همه بچه ها ازت معذرت خواهی می کنم .باور کن دست خودم نبود .حالا اگه آقا شایان اجازه بده میخواستم باهات صحبت کنم!

- اختیار داری فرزاد جان! اجازه ما هم دست شماست!

شایان را چپ چپ نگاه کردم .اصلا تمایلی نداشتم که در این شرایط ، با فرزاد هم صحبت شوم . همیشه همینطور بود.داد و فریادش را میکرد و بعد با یک معذرت خواهی سر و ته قضیه را هم می آورد!ایستاد و منتظر ماند تا همراهی اش کنم .شایان با چشم و ابرو اشاره کرد که به دنبالش بروم .بچه ها هرکدام خود را بنحوی مشغول کرده بودند که مثلا ما متوجه شما نیستیم!

با نارضایتی از جا برخاستم و پشت سرش به راه افتادم .مستقیما به اتاق ما ، در اصل اتاق خودش وارد شد و پس از ورود من، در را بست .مدتی همان جا ایستاد و به کنار پنجره رفت .من هم لبه تخت نشستم و سعی کردم حضورش را بی اهمیت قلمداد کنم .با آرامش ، لبه پنجره نشست حرکات مرا نگاه کرد. وقتی کارم پایان یافت .او هنوز خیره نگاهم میکرد .کتابی را که نرگس مطالعه میکرد ، برداشتم و بی هدف شروع به ورق زدن کردم .کم کم داشتم عصبانی می شدم که کنارم نشست و با لبخندی ملیح ف کتاب را از دستم بیرون کشید.

- دیگه بسه، بهتره به حرفام گوش کنی !

بازهم حرفی نزدم و او مستاصل ادامه داد:

- ببین شیدا جان ! اگه از حرکت دیشبم ناراحتی باید بگم واقعا متاسفم! من از حرفها و کنایه های تو تصور میکردم از اینکه با یه مستخدم همکلام یا روبرو بشی، بدت می آد بهمین خاطر به حیدر گفته بودم جلوی چشمم آفتابی نشه .نمی دونستم اینقدر کثیف و بوالهوس بود و تو ازش وحشت داری! دیروز بعد از اینکه اومدی ویلا و برگشتنت طولانی شد .نگران شدم .به بچه ها گفتم میام دنبالت، نزدیک ویلا که رسیدم متوجه شدم جیغ می زنی و کمک میخوای .فقط خدا می دونه چه حالی شدم .نزدیک بود قلبم از جا کنده بشه! وقتی تو رو توی اون شرایط دیدم کم مونده بود دیوونه بشم .شیدا من یه مََردَم! خودت خوب می دونی سالها زندگی کردن توی اروپا و بین آدمهایی که چیزی از غیرت و مردونگی نمی دونن، منو آلوده نکرده .تو باید می فهمیدی که من یه هویت گم کرده غربزده نیستم! عکسالعمل من کاملا طبیعی بود.امیدوار بودم که منو درک کنی!

با عصبانیت ایستادم و با صدایی بلندتر از حد معمول گفتم:

- چرا، چرا باید تو رو درک کنم فرزاد؟ درحالیکه تو اصلا منو درک نکردی! فکر نمی کنی منم از تو توقع دارم آقای هویت گم نکرده؟!

پوزخندی زهر آلودی زدم و مجددا ادامه دادم:

- چقدر تظاهر می کنی ؟ تظاهر به محبت و توجه! درحالیکه عملت خلاف این ادعات رو ثابت می کنه! تو منو به گناهی که هرگز مرتکب نشدم، متهم کردی، متوجهی؟!

- عزیزم آروم باش !خب تو هم منو عصبانی کردی! در ضمن من اون عمل رو انجام دادم تا وحشت تو از بین بره و به من بگی اون دقیقا با تو چکار کرد .من مجبور شدم شیدا!

- بس کن فرزاد! چه اجباری؟تو بدترین راه رو انتخاب کردی .من ترسیده بودم ؛ کم مونده بود سکته کنم! چه جوری باید می گفتم اون مردک پست....اون می خواست......وای فرزاد!اونوقت تو چکار کردی؟ زدی توی گوشم !انگار من مقصر بودم که این اتفاق رخ داد .اصلا تو می تونی تصور کنی چه بلایی سر من اومد؟

بغض درشتی که صدایم را می لرزاند مانع از گفتن ادامه حرفم شد .به یکباره سکوت کردم و صدای نفسهای منقطع و خشمگینم در سکوت اتاق جاری شد .دستهایش را در جیب فرو برد و روبرویم ایستاد.

- آره می فهمم! بهتر از هرکس دیگه ای!

از تاثیر لحن آزرده و غمگینش ، چیزی نمانده بود چشمهایم پر اشک شود .آب دهانم را بسختی بلعیدم و گفتم:

- نخیر ، تو نمی دونی .چون از گذشته من خبر نداری.فقط بلدی حرفهای قشنگ بزنی و ادای آدمهای خوب و مهربون رو در بیاری !شما مردها همه تون مثل هم اید؛ طماع و سودجو!همین کارها و حوادث باعث می شه که از جنس تو بیزار باشم .اصلا همه تون برید و دست از سرم بردارید!

- باشه عزیزم! از من متنفر باش، ولی خواهش می کنم گناه دیگران رو به پای من ننویس، من مثل همه مردها نیستم! اگر هم این حادثه به این شکل رخ داده به این خاطره که تو دختر لجباز و کله شق باید خیلی وقت پیش در مورد حیدر و رفتار مشکوک و چشمهای ناپاکش با من حرف می زدی، در ضمن نباید تنهایی می اومدی ویلا!

صدای مرتعش و غم زده فرزاد جگرم را به آتش کشید .نمی دانم از چه کسی و یا از چه چیزی تا به این حد دلگیر بودم که تلافی اش را سر او در می آوردم! تقریبا با صدای بلند گفتم:

- من چندبار خواستم موضوع رو با تو در میون بذارم ، ولی نشد .در ثانی اومدم ویلا چون داشتم دیوونه می شدم، چون تحمل اشک ریختن تو رو نداشتم . حالا دیگه بحث کردن بی فایده اس، من دیگه نه اعصابی دارم و نه توانی! جسم و روحم خسته اس! فعلا برو بیرون، میخوام تنها باشم.

چشمهای عسلی او نیز طوفانی شده بود .سر به زیر انداخت و با شانه هایی خمیده و قدمهایی سست و سنگین از اتاق خارج شد .انگار بر روی دلم گام بر می داشت . ترس از تنهایی همچون زنجیری آهنین به دور گلویم حلقه شد! حنجره ام به سوزش افتاد .دلم میخواست صدها بار اسمش را تکرار کنم و عاجزانه از او بخواهم مرا ببخشد و تنهایم نگذارد!

فرزاد رفت و سوز نگاهش نه تنها قلبم ، بلکه تمام هستی ام را به آتش کشید .در باورم نمی گنجید که به این آسانی او را از دست داده باشم .همان جا روی زمین نشستم و با صدای بلند به تلخی گریستم .نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که در اتاق بشدت باز و چهره عصبی و برافروخته شایان نمایان شد .بدون فوت وقت، جلویم زانو زد و نعره کشید:

- شیدا معلوم هست چته؟ تو که اینجوری نبودی! این مزخرفات از تو بعیده!

شوکه شدم .تاکنون سابقه نداشت با این لحن با من سخن بگوید .نمی دانم چرا زبانم الکن شده بود و کلمات بسرعت از ذهنم محو می شدند .باز طنین صدایش، سکوت اتاق را درهم کوبید.

- چرا اینجا نشستی و آبغوره می گیری؟! چرا بجای این بحث ها، تکلیفت رو با خودت روشن نمی کنی؟ چرا اجازه می دی افکار پوچ و بی اساس ، ذهنت رو مسموم کنه؟ شیدا، فرزاد رو باور کن!

به زحمت حرکتی به لبهایم دادم:

- کجا رفت؟

انگار حال زار و گریه بی امانم، دلش را به رحم آورد و کمی آرامتر شد . با حالتی کلافه ، چنگی به موهایش زد و کنار پنجره ایستاد .

- رفت بیرون، نمی دونی چقدر داغون بود!چرا نمیخوای باور کنی که اون دوستت داره؟ چرا دائما عذابش می دی؟ تو می فهمی داری چه بلایی سر غرور اون می یاری؟!اون داره تمام تلاشش رو برای درک کردن تو می کنه تو در عوض چکار می کنی؟!

زهر خندی زد و سرش را بطرفین تکان داد.

- اینجوری به هیچ نتیجه ای نمی رسی! اون حق داشت وقتی تو رو با اون وضع دید، دیوونه بشه! عکس العملی رو نشون داد که اگه منم بودم همین کار رو میکردم .باید می دیدی با چه جنونی حیدر رو می زد! اگه ما بلندش نمی کردیم، حتما می کشتش !حتی از منم که برادرت بودم بیشتر عصبی بود که به در و دیوار مشت می زد .اینا همه اش دلیل بر عشقه! سعی کن واقع بین باشی. شیدا من اجازه نمی دم بیشتر از این احساسات اونو به بازی بگیری!

با ناامیدی زمزمه کردم:

- ولی شایان تو نمی دونی من توی چه برزخی دست و پا می زنم .فرزاد از گذشته من هیچ چیز نمی دونه .فکر می کنی اگه بفهمه با یه دختر نامزد کرده که مدتی هم توی بیمارستان روانی بستری بوده، ارتباط داشته چه تصمیمی می گیره؟ من خیلی سعی کردم نذارم این احساس پا بگیره ، ولی نشد!

- خودت بهتر از هرکس دیگه ای می دونی که اون اهل این حرفها نیست! اون یه مرد منطقیه ، گذشته تو اصلا براش ملاک نیست .این وجود خودته که اهمیت داره!

- ولی من تردید دارم!

لبخندی زد و کنارم نشست.

- بریزش دور عزیزم! در اینکه فرزاد تو رو بیشتر از هرکسی دوست داره، شک نکن .شیدا تو نمی دونی گریه کردن یه مرد یعنی چی! تو نمی دونی ولی من برات می گم .اون روزی که افتادی تو استخر خونه فرهاد خانه یادته؟ قبل از اینکه من حتی بتونم عکس العملی نشون بدم ، فرزاد تو رو گرفت و از آب کشید بیرون.تازه اون موقع بود که فهمیدم سرت شکسته .همگی از دیدن خون غلیظی که به سرعت از سرت می رفت دستپاچه شدیم ولی اون یه دفعه زد زیر گریه!چنان با سوز و گداز گریه میکرد که من و الهام شوکه شدیم .الهام طفلک که تا حالا اونو توی این شرایط ندیده بود چیزی نمونده بود سکته کنه! من سرش رو بغل کردم و ازش پرسیدم:

- چه خبرته مرد حسابی مثل بچه کوچولوها گریه می کنی؟! می دونی چی جواب داد؟ گفت تقصیر اون بود، و اگه بلایی سر تو اومده باشه خودش و نمی بخشه! شیدا این یعنی اوج عشق و احساس یه مرد به یه زن! چیزی که همه خانواده اون روز فهمیدن! فرزاد چنان مغموم و دستپاچه بود که انگار بلای آسمونی نازل شده! تمام اون شب، تا فردا بعد از ظهر جلوی در اتاق رژه می رفت که تو بهوش بیایی! بدون اینکه حتی یه لحظه پلک روی هم بذاره یا بشینه! یعنی همه اینها نمی تونه به تو ثابت کنه که چقدر دوستت داره؟ اگه یادت باشه من توی انتخاب قلبی تو هیچ دخالتی نکردم ولی با تمام وجود حاضرم فرزاد رو تضمین کنم!

گیج و مبهوت به او زل زدم .از درک گفته هایش عاجز بودم .شایان که سکوتم را دید لبخند مهربانانه ای زد و گفت:

- حالا دیگه وقتشه که تکلیفت رو با خودت روشن کنی! می دونم که مدتهاست فرزاد رو دوست داری .نمیخواد انکار کنی چون من عشق رو توی چشمات می خونم! بهتره این جدال رو تمومش کنید. با این لج و لجبازی ها و دست دست کردنها به هیچ نتیجه ای نمی رسی.

لبخند محجوبانه ای زدم و توام با آه عمیق و پردردی گفتم:

- آره ف دوستش دارم .یه عشق توام با احترام و رنج!

- این رنج و خودت بوجود آوردی عزیزم.ولی عیبی نداره ، با توکل به خدا همه چیز درست می شه . حالا دیگه خیالم راحت شد!پاشو برو ببین کجا رفته! برو پیداش کن و حرفهاتون رو با همان شهامتی که به من گفتید بهم بزنید. شیدا اونم توی بد جهنی دست و پا می زنه!اونم احتیاج داره از طرف تو تائید بشه .پاشو دختر خوب!

اشکهایم را از روی گونه زدود و مرا در برخاستن یاری کرد .پیش از آنکه از اتاق خارج شویم، ایستادم.

- شایان واقعا ازت ممنونم . اگه توی شرایط بحرانی کمکم نکنی معلوم نیست چه بلایی سرم می یاد .

روی دوپا بلد شدم و دو طرف صورتش را بوسیدم .لبخند عمیقی زد .

- تشکر لازم نیست فسقلی!تو همه زندگی منی! هرجا که لازم باشه حتی از جونم برات هزینه می کنم!حالا برو تا این آقا فرزاد خوشبخت که دل خواهر کوچولوی منو دزدیده، مثل موش آب کشیده نشده!

خنده صدا داری کردم و بدون آنکه لباس مناسبی بردارم، به حالت دو، ویلا را ترک کردم .حتی به فریادهای شایان برای بردن چتر هم توجهی نکردم .بیرون که آمدم یکراست به داخل اصطبل رفتم و آرام را برداشتم .باید هرچه سریعتر او را می یافتم و همه حرفهای نگفته را به او می زدم .نباید اجازه می دادم تردیدهایم سبب شود در مکتب عشق او همچون شاگرد کند ذهنی در جا بزنم!مستقیما به ساحل رفتم و همه جا را از نظر گذراندم ، ولی او را نیافتم .باران یکریز و بی وقفه می بارید و من بی توجه به گریه پردرد اسمان، راه جنگل را در پیش گرفتم .گرمای سوزان عشقی که در وجودم شعله می کشید و هیجان اعتراض به ناب ترین و پر احساس ترین واژه های زندگی سبب شد که حتی سرما و باران هم متوقفم نکند. وارد جنگل که شدم مستقیما راهی را در پیش گرفتم که آن روز با فرزاد رفته بودیم . احساس عمیقی به من نهیب می زد که می توانم او را در آنجا بیابم.بالا رفتن از سربالایی با آن زمین گل آلود، اندکی مشکل بنظر می رسید، ولی گویا آرام هم مرا در رسیدن به دلدار ، مشتاقانه یاری میکرد. بهر جان کندنی بود به بالای تپه رسیدم .علفهای خیس و باران خورده، بهمراه نسیم ملایمی که وزیدن گرفته بود، پیچ و تاب میخوردند .ضربه ای به زیر شکم آرام زدم و همانطور که پیش می رفتم نگاه مشتاقم در اطراف به گردش در آمد. پس از مدتی جستجو بالاخره او را در نقطه ای دور، در حالیکه به درخت تنومندی تکیه زده بود، یافتم .لحظه ای ایستادم .لبهای مرطوب و باران خورده ام به لبخندی از هم گشوده شد. آرام شیهه ای بلند کشید که فرزاد را از عالم خود بیرون کشید و متوجه ما کرد. بمحض مشاهده ما ایستاد و با دستش اشاراتی کرد که از آن سر در نیاوردم. به دلیل فاصله زیادی که بین ما بود، صدایش همچون پژواک ضعیفی از دور دست به گوش می رسید. از آنجا کهمتوجه حرکات و حرفهایش نشدم .بر سرعتم افزودم و به سمتش رفتم .او هم بلا درنگ بسمت ما دوید. شوق مرموزی به زیر پوستم دویده بود. نزدیکتر که رسیدم، طنین فریادهای هراس انگیز فرزاد واضحتر شد. حرکات دیوانه وار و دستپاچه او زنگ خطری را در گوشم نواخت! آخرین صدایی که شنیدم صدای فرزاد بود که فریاد زد:

- نه شیدا، خواهش می کنم!!

و پس از آن ، شیهه آرام..................

از آن لحظه به بعد ، همه چیز همچون کابوسی دهشتناک در مهی غلیظ به وقوع پیوست. بین من و فرزاد دره عمیقی وجود داشت که در خفای انبوه گلها و علفهای خودرو، پنهان شده بود و بوسیله کنده درختی قطور بهم مرتبط می شد .آرام بمحض آنکه وجود دره و خطر را حس کرد، روی دوپا بلند شد. من با تمام تلاشی که به خرج دادم نتوانستم فاصله میان دو کوه را بپرم؛ و در آخرین لحظه، این فرزاد بود که دست مرا، که صدای فریادم یا طنین شیهه آرام در هم امیخته بود، میان زمین و آسمان گرفت و به این ترتیب آرام بیچاره به اعماق دره پرت شد و به خاطره ای تلخ و ابدی پیوست!

آنچنان شوکه شده بودم که بدنم را رعشه ای سخت در بر گرفت . یک دستم در میان دستهای پر قدرت فرزاد و دست دیگرم به نوک تیز صخره ای گره خورد و پاهای ناتوانم در فضا معلق ماند .با صدای متوحش و لرزان فرزاد سر بلند کردم:

- حالت خوبه؟!

قطره اشک درشتی راه نگاهمان را که بسختی درهم گره خورده بود، سد کرد .شیب کوه بسیار زیاد بود و فرزاد هم در وضعیتی نامتعادل روی زمین خوابیده بود.مدتی به همان صورت ماندیم ولی او سریعتر از من خود را بازیافت.

- شیدا اصلا نگران نباش! سعی می کنم بیارمت بالا، فقط دست منو رها نکن، باشه؟

فقط توانستم سرم را بجنبانم.با نهایت احتیاط، چند سانتی مرا بالا کشید .سعی کردم کمترین تکان را بخورم تا مبادا تمرکزش را از دست بدهد .کاملا مشخص بود که فشار وحشتناکی را متحمل میشود.هنوز به بالای قله نرسیده بودیم که ناگهان پاهای فرزاد و هر دو به پایین سر خوردیم! دیگر حتی کوچکترین روزنه امیدی هم نماند .حس مرگ همچون خون، در تمام رگهایم رخنه کرد و به قلیان افتاد. هیچ صدایی از حنجره ام خارج نشد .چشمهای وحشتزده ام روی هم افتاد و فقط در آن لحظه، خدا را به این دلیل که در کنار او جان می سپردم ، شکرگذار شدم.

فرزاد جمله اش را قطع کرد و نگاه سرگردان و آشفته اش را به من دوخت .پس از نطق غراء و عاشقانه اش ، با چشمهای از حدقه در آمده و دهان نیمه باز مستقیما به او نگاه کردم .جملات شیرین و سخنانی که حتی در خواب هم آنها را متصور نمی شدم، همچون نیزه ای قلب عاشقم را هدف می گرفت .لحظه ای نگاهم کرد و ناگهان به خنده افتاد.

- نگاه کن تورو خدا! شیدا تو باز چشات رو این شکلی کردی؟ بابا به چه زبونی بگم که تحملش رو ندارم؟ عاشق کشی هم حدی داره دختر!

زبان خشک شده ام را روی لبهای ملتهبم کشیدم و آن را مرطوب کردم.

- ف....فرزاد.......من اصلا باورم نمی شه!

- چرا عزیزم؟نکنه واقعا فکر کردی من آدم نیستم و می تونستم به راحتی از تو دست بکشم؟!دیگه اونطوری واقعا به مرد بودن خودم شک میکردم! باید خیلی بی سلیقه بودم که می ذاشتم به راحتی از دستم بری!

- نه......نه؛ منظورم این نبود!

- خیلی خب ، منظورت هرچی بود ،بماند. الان وقت اعتراضه! حالا باید دختر خوبی باشی و حرفم رو گوش کنی !

در حین صحبتهای او، درخت چند تکان خفیف خورد و صدایی تولید کرد، ولی آنقدر مهم نبود که ذهنم را درگیر کند .این بار خودش هم متوجه شد و با آرامش مرا مخاطب قرار داد:

- برو بالای صخره تا آخرین اعترافم رو بشنوی، تازه بعدش نوبت توئه!

- فکر نکن با این حرفها می تونی منو گول بزنی!حتی اگه خودت رو بکشی هم من تنها بالا نمی رم!

با نگاهی شیطنت آمیز ، سرتاپایم را برانداز کرد و ادامه داد:

- بهتره دختر خوبی باشی وگرنه مجبور می شم دست به کارهای غیر اخلاقی بزنم! یادت باشه که من یه مَردم!

تپش بی امان قلبم را نادیده گرفتم ، خوب می دانستم که فقط قصد شیطنت دارد با زیرکی خود را بسوی او کشیدم و خیره در نگاهش زمزمه کردم:

- میخوای منو بترسونی؟ یادت باشه آقا پسر که من تو رو خوب شناختم و با این ترفندها گول نمیخورم!

نگاه خیره آن چشمهای عسلی و کشیده ، قلبم را لرزاند . نفسهای گرم و پر التهابش بر روی چهره ام بازی میکرد. همانطور که کنارم ایستاده بود، دست مصدومش را به آرامی به دور کمرم حلقه کرد و بدن خیس و لرزانم را به خود فشرد! قلبم از جا کنده شد؛ چنان وحشت کردم که چیزی نمانده بود فریاد بزنم! بهر حال او یک لحظه مرد بود!

لحظه ای چشمهایش را بست و پس از بازکردنشان، به یکباره زیر بازویم را گرفت و با حرکتی غافلگیر کننده ، مرا همچون پرکاهی بلند کرد و روی صخره گذاشت . بسختی روی آن جا به جا شدم و با عصبانیت فریاد زدم:

- معلوم هست چکارمیکنی دیوونه؟!

او که خیالش از بابت من آسوده شده بود، لبخند شیطنت آمیزی زد:

- این سزای دختریه که خیلی بی رحمه!

حالا من روی صخره و بالاتر از او قرار داشتم و او هنوز روی همان شاخه نامطمئن! مجبور شدم به صورت نیم خیز بر روی صخره بخوابم .تازه دریافتم که برای فریب دادن من، آن حرکت را انجام داده است تا به این طریق ذهن مرا منحرف کند و به راحتی نقشه اش را عملی سازد! زخم دستش مجددا سر باز کرده و شروع به خونریزی کرد .بسختی قسمتی از پارچه شلوارم را پاره کردم و دست مصدومش را در دست گرفتم .در حالیکه زخمش را می بستم ، با بغضی در صدا نالیدم:

- من بی رحمم یا تو؟ آخ فرزاد، چرا اینکار رو کردی؟

- باید عاشق باشی تا بفهمی برای من یه هوس زودگذر و از سر جوونی نبود.در کنار تو به یه عشق مقدس و الهی رسیدم ؛ به یه حرمت عزیز و قابل احترام! و این چیز کمی نیست. شیدا حالا اعتراف کنم؟!

نگاهم را از چهره اش دزدیم و با بستن پارچه به دور دستش ، خود را سرگرم نمودم .او هم سکوت اختیار کرد .آخرین گره را هم به آرامی بستم و هنگامکیه سرم را بلند کردم قطره اشک شفافی را در چشمهایش شناور دیدم .آرام زمزمه کرد:

- شیدا، تا ابدیت دوستت دارم!

احساس کردم گونه هایم آتش گرفته است و در آن هوای بارانی احساس گرما می کنم .گرمای سوزانی که از نوک انگشتان او تراوش می شد و به سرتاسر بدنم انتقال می یافت .این جمله ای بود که گوش جانم؛ ماهها عطش شنیدنش را داشت .بمحض آنکه دهان باز کردم تا کلامی حرف بزنم ، درخت، صدای ناهنجاری تولید کرد و کمی به پایین متمایل شد .با وحشت، دستش را گرفتم و جیغ کشیدم:

- وای نه! فرزاد بیا بالا، درخت داره می شکنه، خواهش می کنم!

مجددا درخت صدای گوشخراش دیگری تولید کرد. این بار هر دو دستش را گرفتم و با التماس فریاد زدم:

- پس چرا معطلی دیوونه؟زود باش!

نگاهی به چهره وحشتزده و هراسانم انداخت و لبخند زد:

- این صخره نه تحمل وزن ما رو داره نه گنجایشش رو! آروم باش، همه چیز رو به راهه!

- چی رو به راهه؟ باور کن اگه بلایی سر تو بیاد، خودمو از همین بالا پرت می کنم پایین!وای چقدر هم سنگینی !من که زورم بهت نمی رسه!

خنده بلندی سر داد که ناگهان شاخه به کلی شکست و به ته در ملحق شد! با کنده شدن شاخه، قلب من نیز از جا کنده شد! یک دستش در میان دستهای لرزان من و دست دیگرش لبه صخره را چسبیده بود! بغضم ترکید و در میان گریه نالیدم:

- فرزاد، قسمت می دم به هر چیزی که برات عزیزه، خودتو بکش بالا!

- دختر خوب ، این صخره هم ما رو تحمل نمی کنه!

- به درک !بالاخره یه اتفاقی می افته دیگه! بهت التماس می کنم بیا اینجا!

- چند بار بگم که تو فقط باید امر کنی خانم؛ امر! در ضمن یه جای پا برای خودم پیدا کردم، خیالت راحت باشه!

نباید زمان را از دست می دادم .کاملا مشخص بود که قوایش تحلیل رفته است .بسختی دستش را کشیدم و او را کمی بالا آوردم .نگاهم به دست دیگرش افتاد و با ناباوری پرسیدم:

- این دستت هم که زخمی شده؛ چه بلایی سر خودن آوردی؟

خندید ولی هنگامیکه نگاهش به چهره اخم آلودم افتاد، گفت:

- خودمو تنبیه کردم! یه علامت « بعلاوه» به تلافی سیلی ای که بهت زدم!

- خدای بزرگ! با چی اینکار رو کردی؟!

- با چاقو! چند لحظه قبل از اینکه سر وکله تو پیدا بشه

قطرات اشک ، یکریز و پی در پی از گونه ام فرو می ریخت .مجددا دستش را گرفتم و خواستم او را بالاتر بکشم، که باز صدایش بلند شد:

- حالا نوبت توئه که اعتراف کنی!

ولی من بجای گفتن کلامی ، فقط می گریستم .ضربات هولناکی که یکی پس از دیگری بر روح و روانم وارد می شد، قدرت هر عکس العملی را از من سلب کرده بود. فرزاد دستی را که به لبه صخره بود، رها کرد و دست مرا در دست گرفت .احساس کردم رفتن خون زیاد از دستش ، همه توانش را تحلیل داده است .این بار به لباسش چنگ زدم و گفتم:

- حتی اگه مجبور باشم، صد سال همینطوری نگهت می دارم!

- پس اعتراف نمی کنی؟

- نه!

- حتی اگه بگم من فقط به امید اعتراف تو زنده ام؟!

حنجره ام به سوزش افتاد .دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم که تک تک سلولهای بدنم نام او را فریاد می زند و عاشقانه او را می پرستم ، ولی ناله کنان زمزمه کردم:

- پس من هیچوقت اعتراف نمی کنم تا تو یه بهونه برای زندگی کردن داشته باشی!

خندید؛ خنده ای بی رمق و افسرده!از حالت محزون نگاهش ، دلم در سینه فرو ریخت .زوایای صورت مرا دقیق و خیره از نظر گذراند .همچون عاشقی که می داند برای آخرین بار به صورت محبوب خود می نگرد و خود را ملزم می داند که تمامی آن را در ذهن خود تثبیت نماید تا شاید از این طریق، دل نا آرامش را که در سینه پر پر می زند ، دعوت به سکوت نماید! هر دو مدتی خیره به هم نگریستیم، سپس با لحنی غمگین پرسید:

- شیدا اگه یه سوال ازت بکنم ، صادقانه جوابم رو می دی؟ شاید این آخرین فرصت من باشه!

فقط توانستم سرم را تکان دهم .لبخند کم جانی زد:

- تو حاضر بودی با من ازدواج کنی؟

قلبم به تکاپو افتاد .در میان گریه ، لبخند زدم و گفتم:

- تو دیوونه ای فرزاد؟آخه الان چه وقت این حرفهاست؟ حالا چرا از فعل گذشته استفاده می کنی؟

- می دونم که خیلی دیوونه ام ، این چشمهای درشت که هیچوقت معلوم نیست چه رنگیه، دیوونه ام کرده! حالا جمله ام رو تصحیح می کنم خانم معلم! بگو حاضری با یه عاشق دیوونه که حاضره جونش را فدات کنه ازدواج می کنی؟!

دستش را فشردم و در میان بغض و حسرت و ناله جواب دادم:

- مدتهاست که منتظر بودم این عاشق دیوونه حرف بزنه؛ بله رئیس، بله!!

لبخندش پر رنگتر شد و مثل همیشه جذابیت چهره مردانه اش را دو چندان کرد . لبهای او کم کم بی رنگ تر می شد و من ناتوانتر !هوا رو به تاریکی بود.زیر لب زمزمه کردم:

- خدایا! پس چرا هیچکس به داد ما نمی رسه؟!

فرزاد نگاهی به چشمهای مرطوبم انداخت .دست آزادش را با ناتوانی بالا آورد و بالای مچ دست مرا گرفت .سپس به آرامی دست مصدومش را از محاصره دستهای لرزانم خارج کرد و گفت:

- شیدا می تونی یه کمی بیای جلوتر؟

بدن سست و لرزانم را بسمتش کشیدم .موهای پخش شده روی صورتم را کنار زد. با محبتی ناب و زلال اشکهای بی انتهایم را از روی گونه زدود و ناله کنان گفت:

- مگه صد دفعه نگفتم جلوی من اینطوری گریه نکن؟ مگه تو نمی دونی که با این مرواریدها چه آتیشی به دل من می زنی ؟ باید به من قول بدی هیچوقت گریه نکنی و هر اتفاقی که افتاد مقاوم باشی!

نمی توانستم خود را کنترل کنم. حتی تصور یک لحظه دوری از او هم مرا به سر حد جنون می رساند .پس چطور می توانستم آرام باشم و خود را دختر مقاومی جلوه دهم ؟!چطور می توانستم این نگاه عاشق و ملتمس را نادیده بگیرم؟ فرزاد برای لحظاتی با نگاهی مشتاق و دلپذیر به من خیره شد ، آنگاه به آرامی در گوشم نجوا کرد:

- بسبه دیگه دیوونه ام کردی! شیدا، عزیز دلم ، همیشه یادت باشه که یه مرد عاشق تا بی نهایت دوستت داشته و من حاضرم برای اثبات این ادعا ، چون بی مقدارم رو به پات بریزم!

سرم را بر روی دستهایش گذاشتم و با صدای بلند گریستم:

- نه فرزاد؛ نه! التماس می کنم دیگه این حرف رو نزن.تو دیوونه.........

ادامه جمله در میان هق ههقم در گلو شکست ! خنده ای کرد و پرسید:

- دیوونه چی فرشته کوچولو؟ خواهش می کنم بگو من همیشه عاشق این تکیه کلامت بودم!

سرم را بلند کردم و به چشمهای طوفان زده اش خیره شدم .بجای گفتن کلامی، با مهر نگاهش کردم و او ادامه داد:

- اگه جواب ندی بازنده ای ها!

- نخیر، کی گفته؟دیوونه از خود راضی !من بدون تو به زندگی و روزگار باختم!

فرزاد خنده ناتوانی کرد و پلکهایش را بست .ناگهان حلقه دستش شل شد ، بلافاصله با وحشتی مرگ آور به لباسش چنگ زدم ، ولی او در آخرین لحظه، چشمهایش را گشود و با لبخندی عاشقانه و نگاهی شیفته ، در حالیکه نامم را صدا می زد و مرا به خالقش می سپرد ، به پایین دره پرت شد.......!









«فصل 14»

ناباورانه به رد خون دلمه بسته روی دستهایم و جای خالی او خیره شدم .یعنی فرزاد نگاه تبدارش را در چشمهایم جا گذاشت و رفت؟! ناگهان ضجه ای دلخراش از حنجره ام خارج شد.

- نه خدایا! این بی رحمیه!فرزادم کجاست؟همه زندگی من کجا رفت؟ تو که می دونی من بدون اون می میرم!

این اشک نبود که از دریچه چشمهایم بیرون می ترایو .خون دل بود که با قطرات بی رحم باران در هم می آمیخت .گویی که در خلاء معلق بودم .هیچ حسی در بدنم وجودنداشت. دستهایم را بغل گرفتم .بوی او را می داد .عطر وجود عاشقی فداکار و شیدا که هرگز قدرش را ندانستم .باز ضجه زدم، آنقدر بلند و غصه دار تا خداوند طنینش را بشنود.

- فرزاد من کجایی؟ تو ازم قول گرفتی که هیچوقت تنهات نذارم .آخه چه جوری دلت اومد بدون من بری و تنهام بذاری؟ تو که بی معرفت نبودی! مگه قرار نبود منم حرفام رو بزنم ؟ پس من با کی درددلکنم؟ فرزاد برگرد! ببین که چقدر دوستت دارم ، مگه این همون اعترافی نیست که دلت میخواد بشنوی؟حالا بیا و ببین که فریاد می زنم دوستت دارم! از همون لحظه اول دوستت داشتم .از همون لحظه ای که چشمهای معصوم و عسلی ات بیچاره ام کرد! بیا تا بگم به اندازه همه عمرم بهت احتیاج دارم .بیا دیوونه من!دیوونه دوست داشتنی من! بیا و بگو که این یه شوخی مسخره اس! فرزاد من بدون تو می میرم .بدون تو خیلی تنها می شم .تو همه زندگی من بودی ! من اصلا بدون تو زندگی رئ نمیخوام، نمیخوام، نمیخوام........

دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. سرم را با شدت به صخره می کوبیدم و دیوانه وار، جای خالی دستهای او را می بوییدم و می بوسیدم.جای خالی اش همچون نیشتری زهر آگین در قلبم فرو می ررفت .تصویر چشمهای ملتمس و لبریز از عشقش جگرم را صد پاره میکرد. تمام لحظه های حضور او از آغاز آشنایی تا به آن ثانیه جلوی چشمهایم رژه می رفت .طنین خنده های مستانه اش ، صلابت حضورش، عشق بیکران چشمهایش، حتی بوی خوش ادوکلنش که هنوز در هوا منتشر بود، همه در نظرم مجسم شد و به نامهربانیهایم دهن کجی کرد .ای کاش هنوز هنوز هم همچون قدیسی حضور داشت تا من به دورش می گشتم و پرستشش میکردم! فرشته ای که برای اثبات عشقش ، جانش را به من هدیه کرد و رفت .فرزاد رفت و همه هستی مرا هم با خودش برد!

**************************************

همه چیز سیاهی مطلق بود؛ تلخ و تیره، درست مثل شبهای یلدای حسرت! احساس عجز و ناتوانی، مانند عجوزه ای پیر ، تمام وجودم را در بر گرفته بود. تمام نیرویم را بکار گرفتم و حرکتی به پلکهای ملتهبم دادم .نور سفید خیره کننده ای چشمهایم را زد. بسرعت آنها را بستم ولی برای درک موقعیتم ، با زحمت فراوان دوباره چشم گشودم .دلم می خواست مطمئن شوم که مرده ام! دلم میخواست هرچه سریعتر فرزاد را ببینم و با غرور به او بگویم که دنیای فانی بدون حضور او هیچ ارزشی برایم ندارد! با باز شدن مجدد چشمهایم،باز همان نور سفید به سیاهی پشت پلکهایم هجوم آورد. ولی سرسختانه آن را باز و بازتر کردم .دیوار سفیدی روبرویم قرار داشت .کم کم همه چیز برایم رنگ حقیقی گرفت .همه چیز در اینجا با بهشتی که در نظرم ترسیم کرده بودم، تفاوت داشت.اصلا اینجا کجا بود؟!جسمی بر روی صورتم سنگینی میکرد به پایین نگاه کردم. شبیه به ماسک تنفسی بود که دهان و بینی ام را پوشش می داد .با وحشت پلکهایم را تا آخرین حد ممکن گشودم و نگاه هراسانم را به اطراف چرخاندم .این تخت و این ملحفه سفید و سرمی که خونه غلیظی را به بدنم وارد میکرد، صدای تیک تیک صدادار دستگاه تنفس و در نهایت مادر که با ظاهری بشدت غمگین و درهم شکسته ، دانه های تسبیح را با ذکری روحانی یکی یکی رد میکرد ، همه و همه خبر از فاجعه ای دردآور می دادند .من زنده بودم! نه، خدایا باور نمی کنم!پس فرزادم چه شد؟ من که با رضایت و طیب خاطر خود را آغوش سرد و نفرت انگیز مرگ سپردم! پس چه اتفاقی رخ داد؟ قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد و در بالش فرو رفت .با ناتوانی لبهایم را باز و بسته کردم ولی صدایی از حنجره ام خارج نشد .باز سعی کردم و مادر را به کمک طلبیدم. گویی معجزه ای رخ داد و صدای ضعیفم به گوش مادر رسید.هراسان از جای خود پرید و با چشمهایی فراخ، به صورتم خیره شد .بدون گفتن کلامی، همچون تیری که از چله کمان رها شود، از اتاق خارج شد. در عرض چند ثانیه اتاق پر از مرد و زنهای سفید پوش شد! دلم میخواست فریاد بزنم و همه را از آنجا دور کنم .چه تلاش مذبوحانه ای برای نجات جانم انجام می دادند! به همان سرعت که به داخل اتاق هجوم آوردند، با همان عجله هم چندین نفرشان آنجا را ترک کردند .همه چیز در نظرم در حالتی گنگ و نامفهوم صورت می گرفت، صدای قدمها........گریه بی صدای چندین نفر.........برق سرنگها......

به دنبال نگاهی آشنا، چشمهایم را به اطراف چرخاندم .وای خدای من، چه می دید؟!شایان، برادرم همچون طفلی سرخورده و عاصی گوشه اتاق ایستاده بود و اشک می ریخت .دستهای سست و بی حالم را حرکت دادم و بسویش دراز کردم .بسرعت خودش را به من رساند و دست سردم را در میان کوره آتشفشان دست خود فشرد .چه بلایی بر سرش آمده بود؟! صورتش بشدت رنجور و لاغر شده بود و چشمهایش از فشار التهاب، به خطی سرخرنگ تغییر شکل داده بود. با لبخندی بی رمق و صدایی دو رگه پرسید:

- چیه عزیزم؟ سعی کن حرف بزنی!

ماسک را به زحمت پایین کشیدم و با ناله ای ضعیف و خش دار گفتم:

- آ.....خ.......شا......یان!چرا....این کار..........رو کردین..............چرا .......منو نجات.........دادین؟ هیچ.....وقت نمی بخشمتون!

- چرا قشنگم ؟ تو باید خوشحال باشی!

تمام وجودم آتش گرفت .این بار نتوانستم خودم را کنترل کنم .دلم میخواست فریاد بزنم ولی صدایم ناله ای بی رمق بود.

- خو......شحال باشم؟ چه جوری؟ من دلم میخواد بمیرم............میخوام برم پیش فرزاد..........اصلا چرا منو از اونجا آوردین؟وای شایان، من چقدر احمق بودم ! چرا قدرش رو ندونستم ؟اصلا من لیاقت زندگی کردن ندارم! باید بمیرم! باید بمیرم!

صدایم از ناله به جیغهای گوشخراش تبدیل شد .با حالتی دیوانه وار، سُرم و تمام دستگاههایی را که به بدنم وصل بود.کندم .حالت جنون آمیزی پیدا کرده بودم که فقط با مرگ به آرامش می رسید .مرتب فریاد زدم:

- از زندگی متنفرم! از آدمها متنفرم!من میخوام برم پیش فرزاد.........من قول دادم که هیچوقت تنهاش نذارم .اون الان منتظرمه!

شایان دستهایم را با قدرت تمام گرفته بود و مرتب می گفت:

- آرم باش شیدا ، خواهش میکنم بهت قول می دم که بریم پیش فرزاد! تو فقط آروم باش.

ولی برای من همه چیز به پایان رسیده بود.رشته پیوند من به زندگی سیاهن گسسته بود و کوچکترین امیدی نبود .فرزاد همان رشته مقتدر و محکم بود که من با تمام قدرت به او آویخته بودم تا در کنار محبتهای بی دریغش و تکیه بر او ، خود را از نو بسازم و حالا او دیگر وجود نداشت .غم و حسرت همچون عقابی تیز چنگال، بدن نحیفم را در خود می فشرد و بی رحمانه تکه و پاره میکرد. با آنهمه ناله و فریادی که سر دادم ، اطرافم پر از صورتکهایی شد که همه شان مرا بیاد فرزاد می انداختند؛ پدر ، آقای پناهی، مادر، الهام که از شدت گریه، چهره اش به سرخی می زد! وای خدای من! فرهاد خان! چطور می توانستم به صورتش نگاه کنم و بگویم پسر محبوبش ، جان مرا نجات داد و خودش از بین رفت؟نه، من هرگز تحملش را نداشتم.باید هرچه زودتر خود را از شر این زندگی تلخ و نکبت بار نجات می دادم .در بین فریادها و دست و پا زدنهایم، دردی محسوس در دستم احساس کردم، چند لحظه بعد وجودم از آرامشی تلخ و مرگ آور لبریز شد .سرم در حصار باندی سفید در در چند ناحیه تیر می کشید .با چشمهایی مرطوب از نم اشک، زمزمه وار به شایان گفتم:

- از کسی که.......من ...............رو نجات داده متنفرم! اگر بفهمم کی بوده با دستهای خودم خفه اش می کنم!

این را گفتم و به خوابی که آمپول قوی آرامبخش برایم به ارمغان آورد، فرو رفتم .باز همه چیز سیاه و تلخ وشد.

*********************************

چقدر سخت جان بودم که هنوز نفس می کشیدم .این مساله را با باز کردن مجدد پلکهایم دریافتم .شاید هم تقاص پس می دادم.تقاص بی مهری هایم را! یکبار مردن برایم کافی نبود .باید روزی هزار بار می مردم و زنده می شدم .این تاوان تردیدها و بی توجهی هایم بود .نمی دانستم چه موقع از روز است .شایان کنار تخت بر روی یک صندلی به خواب رفته بود.هجوم اشک ، سوزشی را به چشمم هدیه کرد. شایان مرا بیاد تمام خاطراتی که با فرزاد داشتم می انداخت .دلم نیامد بیدارش کنم؛ به نقطه ای نامعلوم در سقف خیره شدم و با خود اندیشیدم که زندگی سخت و هولناکی در انتظارم خواهد بود!

- به به؛ پس بالاخره این عروسک زیبا چشمهایش را باز کرد! چطوری عزیزم؟

نگاه یخزده ام به صورت پرستار جوانی که آهسته حرف می زد ، دوخته شد. چه سوال مضحکی!

- شرایط جسمی ات که عالیه، خدا رو شکر همه چیز مرتبه!نگران هیچ چیز نباش .اینجا بهترین بیمارستان خصوصی شهره، همه چیز تحت کنترل ماست!

سوزنی را در رگم فرو کرد و با لبخندی بی معنی ادامه داد:

- تو دختر خوش شانس و البته عزیزی هستی !نمی دونی از وقتی آقای متین شما رو به اینجا آورده، چه ولوله ای توی بیمارستان افتاده! اگه ملکه انگلیس رو هم به اینجا انتقال می دادن، هیچکس اینطور تحویلش نمی گرفت .حتی تو رو از شوهرت هم بیشتر مراقبت کردند! حالا دیگه فکر کنم موقعشه که یه چیزی بخوری، می رم برات غذا بیارم.

این را گفت و رفت .از حرفهای بی سر و ته و پرت و پلایش تعجب کردم .عجب دیوانه ای بود! با صدای بسته شدن در، شایان هم چشمهایش را گشود. وقتی متوجه شد بیدار شده ام، بسرعت کنارم آمد و دستم را گرفتو

- سلام عزیزم خوبی ؟

چرا کسی نمی فهمید که چقدر حالم بد است؟ نگاه خیره و بی معنی دارم سبب شد که باز به حرف بیاید.

- شیدا جان، ازت میخوام آروم باشی ، همه چیز مرتبه!

پوزخند بی روحم چند لحظه سکوت را برایمان به ارمغان آورد. بلافاصله ضربه ای به در خورد و پرستار با میزی متحرک، مملو از غذا وارد شد. از دیدن آنها، حالت تهوع پیدا کردم .شایان با پرستار خوش و بشی کرد و او غذاها را به شایان سپرد و رفت .شایان تخت را کمی بالا آورد و کمک کرد تا بنشینم .سپس غذا را نزدیک آورد و با آرامش گفت:

- حالا دیگه وقتشه که غذا بخوری، حسابی ضعیف شدی!

- بقیه کجان؟

- مامان دیگه داشت از پا در می اومد .مهتاب خانم و الهام هم که دیگه بدتر از اون! همه رو فرستادم خونه یه کمی استراحت کنن ، شبهای سختی به همه گذشت؛ عین یه کابوس عذاب آور!

- من چند روزه اینجام؟

قاشقی پر از سوپ بطرفم گرفت:

- سه روزه ! حالا بیا اینو بخور.

در باورم نمی گنجید .یعنی پس از سه روز دست و پنجه نرم کردن با مرگ، بالاخره زنده مانده بودم؟! چه مصیبت عظیمی؟ محتوی قاشق را به زحمت فرو دادم و شایان لبخند محزونی زد .بی اراده بیاد روزی افتادم که فرزاد همچون پدری دلسوز ، با دست خود به من غذا می داد .بغض سمجی که راه گلویم را مسدود کرده بود .با یادآوری آن خاطره، ناگهان ترکید.شایان که از صدای بلند گریه نابهنگامم شوکه شده بود، ظرف غذا را به کناری کشید و بی صدا مرا در آغوش گرفت .سرم را بر روی سینه اش فشردم و بشدت گریستم .

- شایان دیدی چه بلایی سرم اومد؟ کاش منم با فرزاد می مردم .من تحمل این زندگی رو ندارم .این زندگی مثل مرگ تدریجیه .حالا که همه فهمیدن ما چقدر همدیگه رو دوست داریم .دیگه فرزادی در کار نیست!من حتی نتونستم بهش بگم چقدر دوستش دارم ! اون رفت بدون اینکه آخرین اعتراف منو بشنوه!

دیگر نتوانستم ادامه دهم .گریه ام تبدیل به ضجه هایی آرام و غم انگیز شد .بدنم از شدت غصه و اندوه ، همچون نهالی بی پناه که در بارش بی امان تگرگ رها شود .در آغوش شایان می لرزید .تلاش او برای به آرامش دعوت کردن من، بی فایده بود. زمانیکه به این حقیقت رسید ، مرا از خود جدا کرد و لحظه ای خیره نگاهم کرد .هنگامیکه لبهایش تکان خورد، بند بند وجودم از هم گسست.

- قرار بود صبر کنیم تا حالت کاملا خوب بشه .ولی می بینم اگه همینطوری پیش بره روز به روز ضعیف تر و رنجورتر می شی .پس دیگه وقتشه که بگم فرازد همین جا توی این بیمارستانه ! و شدیدا منتظره که تو حالت خوب بشه!

چند ثانیه بدون کوچکترین عکس العملی فقط نگاهش کردم .ناگهان همچون فنر از جا پریدم و بسمت در هجوم بردم .با شتابی که به خرج دادم. سوزن سُرم از دستم خارج شد و به روی زمین افتاد .شایان خیزی برداشت و مرا نزدیک در گرفت .

- داری چکار می کنی دیوونه؟! گفته بودم بشرطی که حالت خوب بشه.برگرد سرجات!

لحنش رنگی از خشونت داشت .در حالیکه اشک می ریختم ، دستش را گرفتم و به التماس افتادم:

- خواهش می کنم بذار برم!من حالم خوبه، اگه دروغ نمی گی بذار برم دیگه!

بیتابانه مرا در آغوش کشید و بغض آلود گفت:

- خیلی خب کوچولوی قشنگم! گریه نکن که توی دنیا فقط اشکهای تو زجرم میده ! می برمت، فقط باید قول بدی که آروم باشی .

حتی در انتخاب جملات هم مرا بیاد فرزاد می انداخت .قلبم به سوزش افتاد ولی بلافاصله خواسته اش را اجابت کردم و هردو به راه افتادیم .جوی باریکی از خون، از محل سوزن سُرم که ناشیانه از دستم خارج شده بود .روان بود .حس مرموزی در سرم فریاد می زد که او قصد فریبم را دارد، چون نگران حالم است!

بالاخره جلوی در اتاقی متوقف شد، در را گشود و بدون آنکه نگاهم کند گفت:

- برو تو، فقط یادت باشه که خودت خواستی !باید آروم باشی!

التهابم به اوج خود رسید. با پاهایی لرزان قدم به داخل اتاق زیبا و روح نوازی گذاشتم . در کنار پنجره آن تنها یک تخت قرار داشت و شخصی به رویش آرمیده بود .نگاه هراس انگیزی به شایان انداختم و او با اشاره سر فهماند که جلوتر برم .با هرقدمی که به تخت نزدیک می شدم، تپش قلبم فزونی می گرفت . آن جسم سفید و بی حرکت ، فرزاد من نبود! جلوی تخت که رسیدم دیگر رمقی در بدن نداشتم . موجودی روی آن تخت آرمیده بود که تمام صورت و گردن و سینه و دستهایش در حصار باندهای سفید مخفی بود .دستگاههای مجهز و پیشرفته ای در اطرافش حلقه زده بودند .حتی تمام سرش هم باند پیچی بود .فقط چشمهای بسته و لبهای بی رنگش قابل رویت بود .فکر کردم که وضعیت بحرانی روحی ام او را بشدت نگران کرده است .تا جایی که ذهن مرا درگیر این موجود خیالی کند تا مرگ فرزاد برایم قابل هضم تر شود. با عصبانیت رو به شایان گفتم:

- این مسخره بازیها چیه؟ اینکه فرزاد نیست!

- بهتر بود اول صداش میکردی .درسته که خیلی باند پیچی شده ، ولی اون یه نشونه خوب داره .البته بگم که قدرت تکلم نداره، ولی صداها رو می شنوه و عکس العمل نشون می ده!

بی توجه به خون دلمه بسته روی دستم، قدمی سست و ناتوان برداشتم و به سمت جسم سفید پوش خم شدم. نفسهایش آرام و منقطع ، پوستم را نوازش میکرد. با صدای لرزانی گفتم:

- فرزاد........فرزاد، منم شیدا، صدامو می شنوی؟

هیچ عکس العملی نشان داد. ناامیدانه چند بار دیگر صداش زدم ولی بی نتیجه بود .اشک سرازیر شد .باید از اول حدس می زدم که این موجود خیالی،فرزاد من نیست با سری به زیر افتاده قصد بازگشت داشتم که ناگهان احساس کردم پلکهایش لرزید .بسرعت خم شدم و هیجان زده گفتم:

- فرزاد!اگه صدام رو می شنوی، چشمات رو باز کن ، خواهش می کنم!

پلکهای جسم سفید پوش تکانی خورد .گویی با دردی عمیق مبارز میکرد.قلبم چنان به تپش افتاده بود که انگار میخواست از حلقومم بیرون بزند .پلکهایش باز و بازتر شدند و به من خیره شد.آه! پروردگار بزرگ من!خودش بود، همان چشمهای درشت عسلی که با عشقی بی نهایت و التماسی ملموس، خیره در نگاهم مرا کشت و زنده کرد .ناباورانه اشکهایم را پاک کردم و زمزمه وار گفتم:

- فرزاد......عزیزم...........

و همان جا در آغوش شایان از حال رفتم

***********************************

پس از آن حادثه ، بمحض آنکه به هوش امدم ، تنها کاری که انجام دادم این بود که ساعتها در آغوش شایان اشک ریختم و بهت زده خدا را سپاس گفتم ! از آنجا که حال جسمی ام مساعد بود بلافاصله کار ترخیص انجام گرفت، ولی من از بیمارستان خارج نشدم .دلم میخواست تمام ساعاتم در کنار فرزاد سپری شود. شایان بلافاصله همه را خبر کرد .در چشم بهم زدنی من در آغوش پدر و مادر و مهتاب خانم و الهام دست به دست شدم و همه اشک شوق ریختیم .

چون فرهاد خان سهامدار اصلی بیمارستان بود ، به من اجازه بودن در کنار تنها پسرش را دادند و از آنجا که راز ما از پرده بیرون افتاده بود و همه از عشق آتشین ما آگاه شده بودند، هیچ مانعی برای ماندنم وجود نداشت . در طی همان روزها، الهام برایم تعریف کرد که ساعتی پس از رفتن ما، از آنجایی که ریزش باران شدت گرفته بود و ما هم بازنگشته بودیم، همه نگران شدند .شایان و سیامک در پی یافتن ما روان شدند ولی چون هیچ کجا اثری از ما نبود ، دست خالی به خانه برگشتند .با آمدن آنها و بی خبریشان، نگرانی به اوج رسید و اینبار همه آقایان به اتفاق دنبال ما آمدند.پس از ساعتها تلاش بی نتیجه، فرهاد خان آخرین محلی را که در ذهن داشت در پیش گرفت که همان تپه مرموز بود .با آمدن به آنجا ، بسختی جای پای « آرام» را در آن هوای تاریک، بر روی زمین گل آلود یافتند و در نهایت به ابتدای دره رسیدند و متوجه خطر و سقوط ما شدند.چرا که دستبند طلای من هنگام سر خوردن پاره شده و بر روی زمین افتاده بود .بلافاصله پلیس را در جریان قرار دادند و گروه امداد ، نیروی کمکی خود را برای نجات ما روانه کرد .پس از چند ساعت تلاش بی وقفه ، جسم نیمه جان و غرق در خون مرا روی همان صخره یافتند و بالا کشیدند .ظاهرا فرزاد هم از خوش اقبالی، نزدیک به اعماق دره، بر روی درختی فرود آمده و بصورتی معجزه آسا از مرگ نجات یافته بود .پس از اتمام عملیات نجات ، بلافاصله ما را به تهران منتقل کردند و به دستور فرهاد خان در این بیمارستان بستری شدیم .ظاهرا فرزاد هم پس از انتقال به بیمارستان، یکبار به هوش آمده و بمحض گشودن چشمهایش ، نام مرا صدا زده و مجددا بیهوش شده بود!

گفته های الهام در عین ناباوری، حقیقت محضی را برایم تداعی میکرد که همان « معجزه عشق » بود .معجزه ای که من و فرزاد را تا واپسین لحظات زنده نگاه داشت . همان عشقی که من از آن گریزان بودم و اینک بطرز جنون آمیز، خود را مغروق در آن می دیدم .عشقی عمیق و پاک که سبب شد تمام لحظه هایم را در کنار فرزاد، در بیمارستان سپری کنم .فقط گاه گاهی برای تعویض لباس به خانه می آمدم و بسرعت به آنجا باز می گشتم .فرزاد به دلیل صدمات و جراحات بی شماری که در حین سقوط دیده بود، قدرت تکلم نداشت، سر، فک، چند دنده در ناحیه سینه و یک دست و پایش شکسته بود .در صورت و بدنش هم زخمهای عمیقی بوجود امده بود .تا مدتی فقط چشمهای زیبایش را با طنین صدای من می گشود و با آرامش از حضورم ، مجددا به خواب می رفت .در طول روز، هنگامیکه بیدار می شد، ساعتها برایش حرف می زدم و گاهی کتاب می خواندم و گزارش کارهای شرکت را برایش مرور میکردم .در نبود او، الهام و فهیمه خانم و فرشاد به راحتی از عهده تمام کارها بر می آمدند و شرکت همچنان روند صعودی خود را طی میکرد. با وجود فشردگی کارها، بچه های شرکت از هر فرصتی برای عیادت از فرزاد استفاده میکردند .

روزهای نخست به دلیل مسکنهای قوی که برای تسکین دردهای عمیقش به او تزریق می شد. بیشتر اوقاتدر خواب بسر می برد و غذایش فقط از طریق سرم تامین می شد .ولی رفته رفته حالش رو به بهبود رفت و سوپهای رقیق نیز مکمل آن شد. تا تمام محتویات ظرف را به خوردش نمی دادم .دست بردار نبودم. طی این فاصله هم مدام شوخی میکردم و حتی گاهی صورتش را با آن باندهای سفید مسخره میکردم و به خنده اش می انداختم . زمانیکه درد می کشید با تمام وجود آن را حس میکردم، گویی قلبم بود که درد میکرد. همپای درد کشیدن او اشک می ریختم و می دانستم که با نگاه داغ و بیمارش که پر از عشق و تمناست ، میخواهد گریه نکنم .ولی من تا زمانیکه با تزریق مسکن به خواب نمی رفت، آرام نمی گرفتم .وقتی می دیدم که برای غصه دار نکردن من، حتی کوچکترین ناله ای هم نمی کند و فقط ملحفه را در مشتش می فشرد. جگرم صد پاره می شد. شبها هم بر روی تختی که به دستور فرهاد خان به اتاق انتقال داده بودند ، می خوابیدم و گاهی هم بر روی همان صندلی کنار تخت ، در حالیکه ساعتها به چهره اش خیره می شدم .به خواب می رفتم .پدر و شایان و فرهاد خان و البته سیامک، یک پایشان در بیمارستان بود و یک پایشان در محل کار خود! حتی اقوام هم چندین بار به عیادت فرزاد آمدند.

دو ماه و نیم به همین منوال سپری شد و حال فرزاد روز به روز بهتر می شد .صبح یکی از روزها پس از صرف صبحانه و خوراندن داروهایش ، از انجا که به شدت احساس ضعف و خستگی میکردم، گفتم برای استراحت کوتاهی به منزل می روم و پس از تعویض لباس ، مجددا بر میگردم .نگاهش رنگی از دلواپسی به خود گرفت .بسمتش رفتم و بر روی صورتش خم شدم و با شیطنت گفتم:

- نترس آدم برفی! زیاد طول نمی کشه .تا تو یه کمی استراحت کنی، اومدم!

در طی این مدت هرگاه که درد داشت و یا حوصله اش سر می رفت، او را با این لفظ به خنده می انداختم .

به پرستار شیفت ، سفارشهای لازم را کردم و روان شدم .خانه در سکوتی عمیق و آرامش بخش فرو رفته بود .شایان این روزها درگیر انجام مقدمات عروسی و سرش حسابی شلوغ بود، کمتر در خانه پیدایش می شد .اواخر فصل زیبای پاییز بود و هوا سردی محسوسی داشت .دوش آب گرمی گرفتم و بلافاصله به خوابی عمیق فرو رفتم .هنگامیکه بیدار شدم در کمال تعجب دریافتم که بعد از ظهر است .چقدر خوابیده بودم! با عجله برخاستم و لباسم را عوض کردم. جلوی آینه ، ضربه ای به صورت رنگ پریده ام زدم ولی کفایت نکرد. در طی این مدت بی خوابی، خستگی و اضطراب حسابی پژمرده و ضعیفم کرده بود .آرایش ملیحی روی صورتم پاشید و با رضایت و کمی عجله به راه افتادم .

به بیمارستان که رسیدم، مستقیما به سمت پرستار رفتم و او بمحض دیدنم، خندید و گفت:

- وای شما کجا رفتید خانم؟ آقای متین کوچیک، بدون شما خیلی بهونه گیر شدن و حسابی ما رو اذیت کردن! در ضمن ناهار هم نخوردن، چون منتظر شما بودن!

با تعجب از رفتار بی سابقه فرزاد و خندان از صحبتهای اعتراض آمیز پرستار، از او جدا شده و به اتاقش رفتم .بمحض آنکه پشت در قرار گرفتم ، با شیطنت سرم را داخل بردم و با صدای بلند گفتم:

- نبینم آدم برفی من بهونه گیر شده باشه! یه دنیا معذرت برای..........

ادامه جمله با دیدن فرزاد، در دهانم ماسید! جلوی پنجره ایستاده بود .تمام باندها را از صورت و بدنش باز کرده بودند و فقط باند کوچکی به دور سرش حلقه شده و دست راستش در حصار باند سفید به دور گردن آویزان بود.آن چهره مهتابی با آن بلوز آبی آسمانی و دو خورشید سوزان چشمهایش تناسبی نداشت! نتوانستم به لبخند جذابش پاسخی دهم .با حالتی متضاد ، قدم به داخل اتاق گذاشتم و آرام به سمتش رفتم .هنگامیکه با فاصله اندکی، جلوی رویش ایستادم قلبم همانطوری به دیواره سینه ام مشت می کوبید که او را برای نخستین بار در شرکت دیده بودم!بارش نگاه اسمانی اش که به سویم باریدن گرفته بود، دلم را به غوغایی کشید که از وصف آن عاجزم! آرام زمزمه کردم:

- فرزاد........

اشکهای گرم و داغ، اجازه گفتن ادامه جمله ام را سلب کردند .بقدری از دیدن سلامتی اش خشنود شدم که در باورم نمی گنجید .دیدن چهره اش پس از دو ماه و اندی، شوقی مرموز را به زیر پوستم کشید .موهایش را کوتاه کرده بودند و کمی لاغرتر از همیشه بنظر می رسید .تمام وجودش، دوچشم مخملی شده بود و طوری مرا نگاه میکرد که گویی میخواست مرا با نگاه ببلعد! احساس کردم همه وجودم از شیرینی نگاه عسلی اش، چسبناک شده است! بالاخره به حرف آمد:

- چقدر دیر کردی !اِ........ راستی ببخشید، سلام به قشنگترین و مهربونترین پرستار دنیا!

صدایش با همان صلابت همیشگی ولی کم جان و ضعیف، گوشم را نوازش کرد و من در دل اعتراف کردم این طنین، صدها هزار بار دلنشین تر از نوای زیباترین سمفونی های بتهوون و موتزارت است!! با صدایی لرزان از شوق و گریه گفتم:

- سلام آدم برفی کوچولو!

این بار به قهقهه خندید ؛ خنده ای که صدایش تا آخر عمر در گوشم ماندگار شد .دست آزادش را به لبه پنجره تکیه گاه بدنش قرار داد و گفت:

- به موقعش به حسابت می رسم! خوب توی این مدت شیطونی کردی و آتیش سوزوندی!ای بابا، حالا دیگه چرا گریه می کنی؟مگه تو به من قول نداده بودی؟ به این زودی فراموش کردی؟!

بعد، با لحنی متفاوت زیر لب نجوا کرد:

- الهی فرزاد بمیره که لیاقت تو رو نداره! اشکات رو پاک کن فرشته قشنگم! چقدر لاغر و ضعیف شدی!

چقدر دلم برای شنیدن صدای گرم و مردانه اش پرپر می زد! در میان گریه لبخندی زدم و اشکهایم را زدودم.

- خدا نکنه دیوونه!اگه بودی و می دید وقتی بهوش اومدم و دیدم که زنده ام ، چه قشقرقی بپا کردم و با داد و فریادم، بیمارستان رو گذاشتم روی سرم، دیگه هیچوقت از مرگ حرف نمی زدی !وای فرزاد خیلی خوشحالم!

- منم خوشحالم عزیزم و بیشتر، از این خوشحالم که تو رو دارم!

- اِ.......راستی چرا هیچکس به من نگفت که امروز تو رو از شر باندها خلاص می کنن؟ اگه می دونستم نمی رفتم!

- آخه من ازشون خواسته بودم که چیزی به تو نگن!

- چرا؟ اصلا مگه تو حرف می زدی؟!

- آره کوچولو؛ می تونستم حرف بزنم ولی نمی زدم که بتونم صدای قشنگ تو رو بیشتر بشنوم!

پیش از آنکه کلامی بگویم، در اتاق باز شد و شایان و الهام و متعاقب آن نرگس و سیامک وارد شدند .آنها هم با دیدن فرزاد در آن حالت ، نتوانستند تعجب خود را پنهان کنند وپس از دقایقی با سر و صدا و شوخی و خنده هایشان، اتاق را روی سرشان گذاشتند.

البته نباید زحمات بی دریغ و دلسوزیهای خواهرانه و برادرانه نرگس و سیامک را هم در طی این مدت نادیده بگیرم و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد .

چون فرزاد هنوز ناهار نخورده بود، بلافاصله غذایش را آوردم و به خوردش دادم .فرهاد خان و مادر و مهتاب خانم هم به جمع پیوستند و با ریختن اشک شوق، سلامتی اش را تبریک گفتند. هنگام رفتن ، فرزاد، شایان را به گوشه ای کشید و بطور آهسته مشغول صحبت شد .هر چند که کسی متوجه نشد آنها بر سرچه مساله صحبت می کنند، ولی چهره خرسند هر دو نوید روزهای شیرین آینده را می داد!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 81
  • آی پی دیروز : 255
  • بازدید امروز : 95
  • باردید دیروز : 536
  • گوگل امروز : 20
  • گوگل دیروز : 160
  • بازدید هفته : 2,392
  • بازدید ماه : 2,392
  • بازدید سال : 88,925
  • بازدید کلی : 1,235,333