loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت ششم گوشیشو برداشت و با کمی استرس شماره گرفت ... یه روزی این شماره رو با حالت عادی و حتی کمی سرخوشی می گرفت اما این روزا حتی با دیدنش هم دچار استرس می شد. بالاخره تماس وصل شد و صدای خانوم د

master بازدید : 3350 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت ششم

گوشیشو برداشت و با کمی استرس شماره گرفت ... یه روزی این شماره رو با حالت عادی و حتی کمی سرخوشی می گرفت اما این روزا حتی با دیدنش هم دچار استرس می شد. بالاخره تماس وصل شد و صدای خانوم دکتر توی گوشی پیچید ...
- جانم توسکا جان؟
- سلام خانوم دکتر ... حال شما؟
- ممنون دخترم ... خوبم... تو خوبی؟ همسرت چطوره؟
- من که ... نمی دونم! خوب نیستم ... استرس دارم. ولی آرشاویر خوبه ... سلام می رسونه ...
- استرس برای چی دختر خوب؟!! 
- خانوم دکتر ... سه هفته از زمانی که داروها رو تجویز کردین می گذره ... 
- خوب؟ لابد می خوای بپرسی پس چرا باردار نشدم!
توسکا خنده اش گرفت. همینو می خواست بپرسه اما الان که زنگ زده بود انگار خودش هم از عجول بودن خودش شرمش می شد. خانوم دکتر با خنده گفت:
- همینو می خواستی بگی؟
- خب ... دروغ چرا ... بله همینو می خواستم بپرسم ...
- توسکا جان ... در این مورد خواهشاً اینقدر عجول نباش ... 
- خب ... آخه ...
- بهتره اون آزمایشی رو که گفتم انجام بدی ... هم خودت هم همسرت ... 
- زود نیست؟
- نه دیگه وقتشه ... آزمایش رو انجام بدین و بیارین واسه من ... اون موقع جواب قطعی رو بهت می گم ...
توسکا اب دهنش رو قورت داد و گفت:
- بله چشم ... امیدوارم اینبار دیگه یه خبر خوب بشنوم ...
- منم همینطور دخترم ... 
- مزاحمتون نمی شم ... می دونم سرتون شلوغه ... می بینمتون ...
- انشالله ... فعلا دخترم ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد و نفسشو فوت کرد ... با شنیدن صدای یکی از دخترها خیلی نتونست به فکر فرو بره:
- توسکا جون ... می شه بیاین لحن این قسمت دیالوگ منو ایرادشو بگین؟ بچه ها می گن حس نداره ...
توسکا لبخندی ناچاراً زد و گفت:
- بریم عزیزم ...
***
اینبار هم همراه آرشاویر بود ... ماشین که توقف کرد دیگه هیجانی برای پیاده شدن نداشت ... همه وجودش رو استرس گرفته بود. انگار از شنیدن حقیقت وحشت داشت ... از ناامید شدن تنها امیدش وحشت داشت! اصلا از دیدن دکتر وحشت داشت! صدای آرشاویر از فکر کشیدش بیرون ... 
- عزیزم ... پیاده نمی شی؟!
توسکا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- چرا ... چرا ... بریم ...
به دنبال این حرف دستش رو به سمت دستگیره در برد، قبل از اینکه بتونه پیاده بشه دست گرم آرشاویر دستش رو گرفت. هیچی نمی گفت توسکا هم توی سکوت رو به در و پشت به آرشاویر نشسته بود. فقط دستش تو دست آرشاویر بود. بعد از یک دقیقه سکوت محض آرشاویر آروم گفت:
- بهتری؟!
توسکا فقط تونست بگه :
- اوهوم ...
و واقعا هم بهتر شده بود. گرمای دست آرشاویر ... صدای نفس های آرومش. فشار آرومی که به دستش می داد همه و همه کمکش کردن تا حالش بهتر بشه. چرخید و لبخندی به صورت نگران آرشاویر زد و گفت:
- بریم عزیزم؟
آرشاویر هم جواب لبخندش رو داد و گفت:
- بریم عزیزم ...
دستشو رها کرد و هر دو پیاده شدن ... همون لحظه ای که پاهاش آسفالت کف خیابون رو لمس کردن آسمون اولین قطره بارونش رو با سخاوت روی صورتش فرود آورد ... توسکا هیجان زده گفت:
- وای آرشاویر! بارون ... 
آرشاویر دست توسکا رو گرفت، همزمان نگاهی به آسمون کرد و گفت:
- این آسمون گرفته باید هم می بارید ... بریم گلم که دیر می شه ... وقتی اومدیم بیرون، می ریم پیاده روی زیر بارون ...

توسکا لبخند تلخی زد ... از کجا معلوم بعدش نیرو و حوصله ای برای پیاده روی داشته باشه؟! سعی کرد فکرش رو مشغول نکنه و همراه آرشاویر وارد ساختمون پزشکا شدن ... نیم ساعتی توی نوبت نشستن و باز هم شاهد تعجب و لطف و استقبال مردم بودن ... آرشاویر دیگه هیچ حساسیتی نسبت به این موضوع نداشت و اینا همه نشونه های اعجاز کلام آرتان بود ... وقتی نوبتشون شد باز قدرت به پاهای توسکا برگشت و با سرعت جلوتر از آرشاویر وارد مطب شد ... جواب آزمایش ها توی دستش مچاله و فشرده شده بودن. دکتر به احترامشون ایستاد و صمیمانه حالشون رو پرسید ... توسکا سر سری ولی آرشاویر با احترام و دقت جوابش رو دادن. بعد از اون جواب آزمایش ها رو روی میز گذاشته و منتظر نشستن. قیافه دکتر لحظه به لحظه گرفته تر می شد ....



از اون طرف رنگ توسکا لحظه به لحظه بیشتر از قبل می پرید. حتی آرشاویر هم دیگه خونسردی قبل رو نداشت و با اخمی ظریف و نگرانی به دهن دکتر خیره شده بود. توسکا همه پوست لبش رو جوید تا بالاخره دکتر به حرف اومد و گفت: - خب ... 
بعد از این حرف لبخندی به هر دوشون زد. خوب می دونست اون زوج الان چه حس و حال بدی دارن. اما اصلاً دلش نمی اومد کامل نا امیدشون کنه. مجبور بود از در دیگه ای وارد بشه. پس گفت:
- شما هنوز آمادگیشو ندارین ... نمی تونم قطعی بگم قادر به بچه دار شدن نیستین ... چون من خدا نیستم! شاید بهتره داروهای دیگه رو هم امتحان کنیم. شما فقط باید به خودتون فرصت بدین ... اینقدر عجول نباشین ... 
توسکا تا ته خط رو رفته بود ... از جا بلند شد و زیر لب فقط زمزمه کرد:
- ممنونم خانوم دکتر ...
حتی نیاز نبود بپرسه مشکل از کیه چون صد در صد می دونست مشکل از خودشه ... اما آرشاویر چند لحظه بیشتر موند ... بعد از رفتن توسکا سریع گفت:
- خانوم دکتر ... من بچه اصلاً و ابداً برام مهم نیست ... فقط یه چیز رو می خوام بدونم! راه درمانی وجود داره یا نه؟!
دکتر چند لحظه نگاش کرد و آرشاویر که نگران توسکا بود کلافه ادامه داد:
- مشکل از توسکاست؟ ببرمش خارج از کشور افاقه می کنه؟
دکتر اهی کشید سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- راستش آقای پارسیان ... خانوم شما مشکل ژنتیکی دارن. یه بار هم که ازشون در مورد مادرشون سوال کردم متوجه شدم که ایشون هم همین مشکل رو داشتن. پس چندان عجیب نیست ... 
آرشاویر که تنها ناراحتیش به خاطر توسکا بود با ناراحتی خیلی زیاد گفت:
- خارج از کشور هم نمی تونن کاری بکنن؟
دکتر اهی کشید و گفت:
- فکر نمی کنم! علم داخلی خودمون هم کم پیشرفته نیست. به خصوص در زمینه زنان و زایمان. بهتون یه کاری رو پیشنهاد می کنم ...
آرشاویر امیدوار شد و گفت:
- چه کاری؟
- یکی از دوستام توی مرکز باروری ناباروری رویان کار می کنه. کارشون حرف نداره! برین یه سر هم اونجا ... من براتون معرفی نامه می نویسم ... بذارین نظر قطعی رو اونا بهتون بگن ...
در همون حین حرف زدن مشغول نوشتن معرفی نامه شد. آرشاویر با نگرانی گفت:
- خانوم دکتر ... اگه قراره اونا بیشتر نا امیدش کنن ترجیح میدم نبرمش ... نمی خوام توسکا بیشتر از این بشکنه.
خانوم دکتر مهرشو پای برگه کوبید و گفت:
- این روزا اکثر دردها درمان پیدا کردن ... نگران نباش ... اون با وجود شوهر عاشقی مثل تو هیچ وقت نباید غصه بخوره ... 
آرشاویر لبخند تلخی زد ... برگه رو از دست خانوم دکتر گرفت. زیر لب تشکر و خداحافظی کرد و به سرعت از اتاق خارج شد. حالا باید توسکاشو آروم می کرد. اما اخه چطوری؟ توسکای حساسش شکسته بود ... بدجور شکسته بود ... منتظر آسانسور نایستاد و به سرعت از پله ها رفت پایین و از ساختمون خارج شد ... بارون با شدت بیشتری به زمین ضربه می زد ... خودش داشت از پا می افتاد! نیاز داشت یه نفر خودشو آروم کنه ... اما اون لحظه مهم تر از خودش توسکاش بود ... به ماشین که رسید توسکا رو پیدا نکرد ... با سرعت از کنار پیاده رو راه افتاد ... مسلما همین طرفی رفته بود ... بارون با بی رحمی به صورتش ضربه می زد ... سر تا پاش در عرض چند دقیقه خیس خیس شد ... اما بی توجه با سرعت تقریبا می دوید. هوای بارونی و چتر هایی که مردم روی سرشون گرفته بودن و سرعت قدم هاشون باعث می شد خیلی هم متوجه آرشاویر نباشن. بالاخره تونست توسکا رو ببینه ... با شونه های فرو افتاده از کنار پیاده رو می رفت ... قدم های ناموزونش و سری فرو افتاده اش نشون می داد که حالش چقدر خرابه! با چند قدم بلند خودشو بهش رسوند و پیچید جلوش ... شال آبی نفتیشو تا روی پیشونی جلو کشیده و بارون خیسش کرده چسبونده بودش روی پیشونیش ... آرشاویر رو که دید سرشو آورد بالا ... نوک دماغش سرخ ، مژه هاش خیس و چشماش متورم بود. درسته که بارون می بارید اما آرشاویر خیلی راحت تونست بفهمه همسرش داره گریه می کنه ... دستشو گذاشت روی گونه های ملتهبش و گفت:
- سرده عزیزم ... بیا بریم سوار ماشین بشیم ...
توسکا نالید:
- آرشاویر ...
همین کافی بود که هق هق بی صداش با صدا بشه و قلب آرشاویر باز تو سینه بلرزه ... دست توسکا رو محکم گرفت فشرد و راه افتاد سمت ماشین ... با این وضع اصلا درست نبود کنار پیاده رو باشن ... توسکا هم مثل یه طفل بی پناه هق هق کنان دنبال آرشاویر راه افتاد ... به ماشین که رسیدن آب از سر و روشون چکه می کرد ... در ماشین رو باز کرد و با ملایمت توسکا رو نشوند روی صندلی ... سریع ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد ... اولین کاری که کرد بخاری رو روشن کرد ... شیشه های ماشین بخار گرفته و بیرون پیدا نبود ... از این وضعیت سو استفاده کرد و با یه حرکت توسکا رو که صورتشو با دستاش پوشونده بود و هق هق می کرد کشید توی بغلش ... توسکا می لرزید و یه خط در میون می گفت:
- من نمی تونم ... من نمی تونم ... وای خدا! من نمی تونم ...
آرشاویر سرشو آورد دم گوش توسکا ... صورتشو کشید به صورتش ... کنار گوشش زمزمه کرد:
- قوی باش خانوم من ... قوی باش ... هنوز هیچی معلوم نیست ... من و تو خیلی جوونیم ... هزار تا راه درمان وجود داره! مگه خدا تو رو به پدر مادرت نداد؟ پس مسلماً چند سال دیگه یه دختر ملوس هم به ما می ده! شاید هم یه شاه پسر! اینقدر نا آرومی نکن توسکا ... هیچ چیز قطعی نیست ... من مطمئنم که من و تو می تونیم بچه دار بشیم ... می تونیم! به من اعتماد نداری؟!
توسکا با همون وضعیت نالید:
- نه نمی تونیم ... من مشکل دارم ... من مشکل دارم! می دونم که بچه دار نمی شم ... من هیچ وقت مامان نمی شم! من نمی تونم آرشاویر ... من طاقتشو ندارم ...
آرشاویر فشار دستاشو دور شونه های توسکا چند برابر کرد ... همین فشار توسکا رو به شکل عجیب غریبی آروم تر کرد ... تکیه گاهشو پیدا کرد و بهش چنگ انداخت ... یه لحظه همه چی از یادش رفت ...




آرشاویر همونطور کنار گوشش گفت:
- من هیچ جوره کوتاه نمی یام و کم نمی ذارم چون می خوام که تو رو به خواسته ات برسونم ... یه روزی بهت گفتم ماهو بخوای از آسمون برات می چینم می یارم! این یکی که چیزی نیست ... بچه دار نشدن این روزا خیلی راحت درمان می شه ... اصلا چیزی نیست که به خاطرش غصه بخوری ... اشک بریزی!!! توسکا نریز این اشکا رو ... عزیز دلم می دونی که طاقت اشک ریختنت رو ندارم ... جون آرشاویر آروم باش ... 
توسکا دستشو سر شونه آرشاویر مشت کرد و گفت:
- می ترسم آرشاویر ... نمی تونی منو درک کنی ...نمی تونی ...
- عزیز من! اصلاً تو چرا تقصیرا رو می اندازی گردن خودت؟ از کجا معلوم که مشکل از تو باشه؟ شاید عیب از منه! دکتر که چیزی نگفت ...
توسکا پوزخندی زد و گفت:
- بچه گول می زنی؟ من می دونم ایراد از خودمه ... از اولش هم می دونستم ...
- مگه نعوذبالله تو خدایی؟!! این حرفا چیه می زنی؟ از کجا می دونی؟ اومدیم و عیب از من بود ... اونوقت چی؟
- می دونی که نیست ...
توسکا رو از خودش جدا کرد و با تحکم گفت:
- دارم ازت می پرسم اگه عیب از من بود چی؟
توسکا جا خورد، من من کرد، واقعا نمی دونست چی کار می کرد! آرشاویر گفت:
- ازم جدا می شدی؟!!!
بدون هیچ مکثی با صدای بلندی گفت:
- معلومه که نه ...
لبخندی نشست گوشه لب آرشاویر و گفت:
- خوب پس الان بهت می گم مشکل از منه ... اینقدر که تو بیتابی می کنی داشت می زد به سرم که ازت بگذرما!
توسکا با اخم گفت:
- مسخره بازی در نیار آرشاویر ... 
آرشاویر هم اخم کرد و گفت:
- مسخره بازی چیه؟ فکر می کنی برای چی موندم توی مطب؟ دکتر بهم گفت ایراد از منه! اما صد در صد هم نا امیدم نکرد ... باید برم دنبال درمانش ... در کنارش توام باید یه سری داروی تقویتی بخوری ...
این تنها راهی بود که برای آرشاویر باقی مونده بود ... باید کم کم توسکا رو با خودش همراه می کرد و می بردش دنبال ادامه درمان ... باید توسکا رو به چیزی که آرزوش بود می رسوند ... آرزویی که هر زنی داره! لذت مادر شدن! گرمای آغوش یه بچه ... بچه ای که از خودشه ... از گوشتشه ... از پوستشه ... از خونشه! مهم تر از همه از عشقشه! آره ... باید توسکا رو به همه اینا می رسوند ... حتی اگه روزی اون بچه عزیز تر از باباش می شد ... حتی اگه توجه توسکا بهش کم می شد ... مهم خوشحالی توسکاش بود ... همین و بس!

عصاشو از کنار تخت برداشت، صدای آرتان رو می شنید که داشت از خانوم برزگر تشکر می کرد و مرخصش می کرد که بره ... 
- دست شما درد نکنه! خسته هم نباشین ... انشالله فردا صبح که می یاین؟
- بله آقای دکتر حتماً ... فقط یه چیزی ... ترسا خانوم خواب بودن قرصای شبشون رو نتونستم بهشون بدم. لطفا وقتی بیدار شدن خودتون قرصاشون رو بدین ...
- بله بله ... حتماً 
- من دیگه می رم با اجازه تون ...
- بفرمایید ... فقط صبح سر وقت بیاین ... من یه کم کار دارم می خوام زود برم ...
- بله چشم ... فعلاً خداحافظ ...
وزنشو انداخت روی عصاش و بلند شد ... می خواست بره بیرون ... یه هفته ای بود از آرتان جز مهربونی چیزی ندیده بود! اینا با خیانتی که خودش به چشم دیده بود تفاوت داشتن ... یه پارادوکس محض! یه تضاد آزار دهنده ... نمی دونست باید کدوم رو باور کنه ... آرتانی رو که می شناخت و بهش ایمان داشت رو! یا چیزی که به چشم دیده بود و باورهای چندین ساله اش رفته بود زیر سوال! در هر صورت تصمیم داشت به خاطر آترین هم که شده تا اطلاع ثانوی سکوت کنه ... زن بود دیگه و مهم تر از اون مادر بود! از خودش می گذشت به خاطر آسایش بچه اش ... نمی تونست حرفی بزنه چون دوست نداشت تحت هیچ شرایطی به خاطر یه زن تازه از راه رسیده ذره ای غرورش خش برداره! از طرفی موندنش بدون ندونستن هم عذابش می داد ... دو روز دیگه سالگرد ازدواجشون بود ... تصمیم داشت توی اون روز با آرتان آشتی کنه و همه کدورت ها رو از بین ببره ... درستش هم همین بود ... زندگی بهش خیلی درسا داده بود ... یکیش صبور بودن و از خودگذشتگی بود ... حالا باید جواب پس می داد ... نه اینکه خیانت آرتان رو از یاد ببره! نه اینکه از خیانت بگذره ... نه! فقط می خواست یه فرصت بده به جفتشون ... می خواست آرتان رو دقیق تر زیر نظر بگیره و تا چیزی بهش ثابت نشده تصمیم نگیره. توی همین افکار داشت کشون کشون می رفت سمت در که صدای آرتان میخکبوش کرد:
- تانیا جان ... عزیز دلم! می شه به حرفای منم گوش کنی؟! من نیاز به کمک ندارم ... بذار کاری که می خوام بکنم رو درست انجام بدم ... دو روز دیگه تا جشن بیشتر باقی نمونده ... تو رو قبلش به نیلی جون نشون می دم ... بذار همه چی روی نقشه پیش بره ... ترسا غافلگیر می شه ... منم همینو می خوام!
به اینجا که رسید قهقهه ای زد ... نشست روی کاناپه و گفت:
- نترس بابا! خوابه ... آترین هم با دختر خالش و خاله اش رفته شهربازی ... هی هی هی! حواست باشه در مورد پسر من درست صحبت کنی ... وگرنه نمی ذارم هیچ وقت رنگشو هم ببینه چه برسه به اینکه دنبال خودت ببریش یه کشور دیگه! 
رنگ ترسا لحظه به لحظه بیشتر از قبل می پرید ... دیگه عصا به تنهایی کفاف وزنشو نمی کرد ... از دیوار هم کمک گرفت ... چه خوب می شد اگه می تونست پنجه هاشو فرو کنه توی دیوار ... صدای آرتان هنوزم داشت ضربه وارد می کرد به پیکر آسیب دیده و نحیفش:
- خوابای خوبی دیدم واسه تون! هم واسه تو ... هم واسه ترسا و آترین ... بله دیگه ... آترین که پیش باباش جاش خوبه! اینقدر اسمشو نیار ... 
ترسا دیگه طاقت نیاورد نشست کنار دیوار ... 
- برو به کارات برس دختر خوب ... منم می خوام برم یه دوش بگیرم! ...
به اینجا که رسید خندید و گفت:
- خیلی پرویی تانیا! اون اروپا بدجور روی ادبت تاثیر منفی گذاشته ... برو اینقدرم واسه من دندون تیز نکن ...
دیگه چیزی نمی شنید ... نشنید که مکالمه تموم شده ... نشنید که آرتان رفته دوش بگیره ... نشنید! فقط یه چیز رو می شنید:
- آرتان می خواد منو بشکنه! آخه مگه چی کارش کردم؟ می خواد اون دختر رو به عنوان عروس جدید نشون نیلی جون بده ... می خواد منو نابود کنه! می خواد آترینمو بگیره ... می خواد از ایران بره ... گفت دو روز دیگه ... توی مهمونی ... می خواد جلوی جمع خوردم کنه! نمی ذارم ... نمی ذارم!!! به من می گن ترسا!!! من خودم می رم ... آره خودم می رم ...
از جا بلند شد ... همه هیکلش می لرزید ... می دونست اگه سالم بود و توی این وضعیت می نشست پشت فرمون یه تصادف مرگبار دیگه انتظارش رو می کشید ... دوش گرفتن آرتان معمولا بیست دقیقه طول می کشید ... فقط بیست دقیقه وقت داشت ... بیست دقیقه وقت برای بریدن و دل کندن ... بیست دقیقه وقت برای خداحافظی با اون همه خاطره ... بیست دقیقه وقت برای رد شدن از روی همه نامردی ها ... بیست دقیقه وقت برای جمع و جور کردن خورده های وجودش و دل کندن از اون خونه ... از خونه ای که روزی همه آرزوهاش رو توش روی هم چید و تا سقف آسمان بالا بردشون ... روزی توی همین خونه دل باخت به مردی که با جذبه و جدیت و مهربونیش قلبشو زنجیر کرد ... چرا زودتر نفهمیده بود که هر چیزی تاریخ انقضا داره؟ حتی عشق؟!! تاریخ انقضای عشقش رسیده بود ... باید می رفت ... چی می تونست با خودش ببره؟ چی؟!!! هیچی ... واقعاً هیچی ... همین که خودشو هم می برد هنر می کرد ... کشید خودشو سمت در اتاق ... سختش بود ... یاد روزی افتاده که پاش شکست ... پاش شکست و همین آرتان نمی ذاشت یه قدم از قدم برداره! اما حالا با همون وضعیت داشت می رفت ... می رفت برای همیشه ... می رفت که نذاره خوردش کنن ... می خواست بمونه! نذاشت ... آرتان نذاشت ... حالا دلیل مهربونی های آرتان رو می فهمید ... آرتان نمی خواست بذاره ترسا چیزی از نقشه هاش رو بفهمه ... آرتان می خواست ضربه نهاییشو یه دفعه وارد کنه! اما آخه به چه جرمی؟ اون که همیشه گفته بود چشم! اون که همیشه شام و ناهار رو به موقع آماده کرده بود ... همیشه جلوی شوهرش مرتب بود ... همیشه تمکین کرده بود! همیشه جز این دو سه هفته که شک و دودلی و جسم مجروحش نذاشته بود به وظایفش رسیدگی کنه ... مادر خوبی بود ... همسر خوبی بود ... همه می گفتن! پس به چه جرمی؟!! آخ کاش فقط می دونست به چه جرمی تاریخ انقضاش رسیده! رفت سمت اتاق آترین ... کوله پشتی پسرشو برداشت و چند دست لباس چپوند توش ... عرقش در اومده بود ... فعالیت براش سخت بود ... بعد از اون رفت سمت چوب لباسی دم در ... چند تا مانتو اونجا داشت ... سر سری یکیشو برداشت و تنش کرد ... شالشو کشید روی موهاش و رفت سمت تلفن ... تند تند با انگشتای لرزون شماره آژانس رو گرفت ... وقتی رزروشن آژانس جواب داد و مجبور شد حرف بزنه تازه از صدای گرفته اش پی به حال داغون خودش برد ... تازه فهمید داره گریه می کنه ... هق هق می کنه ... ضجه می زنه! 


یارو ترسید ... ولی به روی خودش نیاورد و گفت تا پنج دقیقه دیگه ماشین می رسه ... گوشی رو قطع کرد ... کشون کشون خودشو رسوند به اتاق خوابشون ... عکس روی عسلی می تونست تا مدتی آرومش کنه ... یه عکس سه نفره از خودش و آرتان و آترین ... با لباس های یه دست سفید ... توی سواحل ترکیه ... عکسو چپوند تو کیف دستیش و بلند شد که از خونه بره ... دیگه وقت زیادی نداشت ... یه لحظه چشمش به خودش افتاد تو آینه ... چی کم داشت؟! فقط یه کم تپل شده بود ... یه کوچولو قد یه مشت بچه شکم اورده بود ... موهاش مثل همیشه لخت و بدون حالت صورتشو از زیر شال قاب گرفته بودن ... چشماش بی روح و بدون آرایش بودن ... لباش بی رنگ و بدون رژ ... گونه هاش هم رنگ پریده ... شاید آرتان حق داشت ... آره شاید حق داشت! داشت کم می آورد که وجدانش داد کشید:
- نه حق نداشته! حق نداشته! اون وقتی گفت بله تعهد داده ... تعهد داده پای همه چی تو و این زندگی وایسه! آره اون تعهد داده ... حق خیانت نداشته ... تا پای جون باید وفادار می مونده ... باید می مونده! مگه وقتی اون پیر می شه تو باید ولش کنی؟ مگه وقتی اون دیگه باشگاه نره و هیکلش ول بشه تو ولش می کنی؟ مگه اگه موهاش بریزه کچل بشه ولش می کنی؟ اگه سنش بره بالا غر غرو و بد خلق بشه ... اگه دیگه واست جاذبه جنسی نداشته باشه ... اگه همه چی یه نواخت بشه ولش می کنی؟ آره ولش می کنی؟ معلومه که نه! پس اونم حق نداشته ... حق نداشته ... شما هر دو مسئولین! به یه اندازه ... نسبت به این زندگی ... نسبت به آترین ... نسبت به همه چی مسئولین ... حالا که اون ول کرده یه طرف این چرخ رو تو نمی تونی یه تنه بکشیش ... مجبوری توام ولش کنی ... ولی قبلش بچه ات رو بردار که توی واژگون شدن این چرخ صدمه نبینه ... اونو بردار و بکش کنار ... برو ...
همینطور که زار می زد دل از آینه کند و رفت سمت در اتاق خواب ... از اتاق که رفت بیرون حس کرد یه تیکه از وجودش رو جا گذاشته ... شایدم همه وجودش رو ... رفت سمت در ساختمون ... از بس ورجه وورجه کرده بود دیگه نفسش بالا نمی یومد ... در ساختمون رو که باز کرد صدای در حموم رو شنید ... به سرعت رفت بیرون و با کمترین صدای ممکن در رو بست ... کوله بارش از این زندگی شش هفت ساله فقط یه کوله پشتی از بچه اش و یه کیف دستی از خودش بود ... همین و بس! قبل از اینکه آرتان متوجه نبودش بشه و بخواد کاری بکنه وارد آسانسور شد و دکمه لابی رو فشرد ... قلبش توی مشتش می طپید ... تکیه داد به دیواره آسانسور و سعی کرد جلوی هق هقش رو بگیره ... نمی خواست یهو یه نفر توی اون وضعیت ببینتش ... باید بازم خانوم می موند! باید بازم آبرو داری می کرد ... اینجا محل سکونت شوهرش بود ... نباید می ذاشت آبروشون بره ... بچه اش یه روزی بزرگ می شد ... نباید این حرفا و حدیثایی که همسایه ها در می آوردن روی آینده اش سایه کدری بندازه ... باید فکر همه چیز رو می کرد ... نمی خواست فقط حال رو ببینه ... باید عاقلانه پیش می رفت ... 
- لابی ...
رفت از آسانسور بیرون ... نگهبان با دیدنش چند قدمی جلو اومد و گفت:
- اِ سلام خانوم دکتر ... حالتون چطوره؟!!! بهترین الحمدالله؟
باز بغض چنگ انداخت به گلوش ... دلش برای آقای کاظمی هم تنگ می شد ... لبخند تلخی زد و گفت:
- خوبم آقای کاظمی... لطف می کنین این کیف رو برام بیارین تا دم آژانس ...
نگهبان چند لحظه با تعجب نگاش کرد! داشت پیش خودش فکر می کرد آقای دکتر که تازه رفت توی خونه! چطور اجازه داده زنش با این وضعیت تنها بیاد از خونه بیرون؟ بعد تازه با آژانس بره؟!! با صدای ترسا به خودش اومد:
- آقای کاظمی! آژانس اومد ... کمکم نمی کنین؟
نگهبان تکونی خورد و به سرعت وسایل آترین رو گرفت و دوید سمت آژانسی که جلوی مجتمع ایستاده بود ... ترسا هم به سختی از پله ها پایین رفت و خودش رو به ماشین رسوند ... چقدر دوست داشت به آقای کاظمی بگه خوبی بدی هر چی دیدین حلال کنین! اما یه کلمه حرف زدنش مصادف بود با سرازیر شدن اشکاش ... پس فقط لبخندی تحویلش داد و سوار ماشین شد ... نگاهش لحظه آخر به ساختمون برج دل سنگ رو هم آب می کرد ... بالاخره دل کند و در ماشین رو به هم کوبید. راننده از آینه نگاش کرد و گفت:
- کجا برم خانوم؟!
با بغض آدرس خونه باباش رو داد ... بار دوم بود که بعد از ازدواج با آرتان می رفت خونه باباش ... اما اینبار براش خیلی آزاردهنده تر بود ... چقدر دوست داشت یه دفعه از خواب بپره ... از خواب بپره و بفهمه همه چی یه کابوس مسخره بوده! بفهمه که زندگیش هنوزم با ستونای محکم استواره و هیچ ریزشی در کار نیست ... ولی افسوس!
***
آقای کاظمی همین که از رفتن ماشین مطمئن شد با سرعت خودش رو به اتاقک نگهبانیش رسوند و تلفن رو برداشت ... شاید واسه فضولی بود شایدم واسه شیرین کردن خودش پیش آقای دکتر و گرفتن انعام های چرب تر ... در هر صورت به خاطر هر چی که بود تند تند شماره خونه آرتان رو گرفت ...
آرتان وسط پذیرایی ایستاده و همینطور که کانال های تلویزیون رو بالا و پایین میکرد گوششو هم با حوله خشک می کرد. صدای تلفن باعث شد کنترل رو بندازه روی کاناپه و به سرعت بره سمت تلفن ... نمی خواست چیزی مانع استراحت ترسا بشه ... سریع گوشی رو چنگ زد و گفت:
- بفرمایید ...
آقای کاظمی انگار که آرتان رو جلوی روش می دید سر جاش کمی خم شد و گفت:
- سلام عرض شد آقای دکتر ... 
آرتان تعجب کرد! همین نیم ساعت پیش از جلوی آقای کاظمی رد شده بود! چی شده بود که دوباره زنگ زده سلام می کنه؟! نکنه جلسه هیئت مدیره رو یادش رفته؟!! ولی نه! اون که جمعه است ... با صدای دوباره آقای کاظمی دست از افکارش برداشت:
- الو آقای دکتر ... هستین؟
- بله ... می شنوم ... چیزی شده آقای کاظمی؟
- نه آقای دکتر ... فقط خواستم بگم خیالتون راحت باشه! خانومتون رو سلامت سوار آژانس کردم رفتن ...
صدای داد آرتان چنان از جا پروندش که همون قوس کمی که برای احترام به آرتان به کمرش داده بود به سرعت راست شد!



- چی؟!!!! خانوم من؟!!!! آقای کاظمی سریع و ترسیده گفت:
- بله آقای دکتر ... مگه شما خبر نداشتین؟!!
آرتان بی توجه به حرفای تند و هول و هولی آقای کاظمی راه افتاد سمت اتاق خوابشون و در اتاق رو سریع باز کرد ... انتظار داشت ترسا خواب باشه و حرفای آقای کاظمی همه ش توهم باشه! اما نبود ... تخت خالی بود ... خبری از ترسا نبود ... بی توجه به حرفای آقای کاظمی گوشی رو قطع کرد و رفت سمت دستشویی ... دو ضربه به در زد و گفت:
- ترسا جان ... عزیزم اون تویی؟
وقتی جوابی نشنید در رو باز کرد ... خبری نبود ... اینبار در اتاق آترین رو نشونه رفت ... اونجا هم خبری نبود! زنگای خطر داشتن براش به صدا در میومدن! ترسا ! رفته بود ... بی خبر! چرا؟!! چرا؟!! ترسا که خوب شده بود ... صبح بهش لبخند هم زده بود ... باز چی شده بود؟!!! کجا رفته بود؟!!! با سرعت نور لباس پوشید و پرید از خونه بیرون ... ذهنش کار نمی کرد ... نمی تونست فکر کنه ... همین که رسید به لابی از آسانسور بیرون رفت و هجوم برد سمت آقای کاظمی که اونم با دیدنش از جا بلند شده بود و ترسیده بهش خیره مونده بود ...
- آقای کاظمی خانومم کجا رفت؟
- راستش آقای دکتر ... نمی دونم ... 
- چی با خودش برداشته بود؟! چطور با اون پاش از این پله های لعنتی رفت پایین؟ نباید یه خبر به من می دادی؟ 
زبون به سقف دهن آقای کاظمی چسبیده بود و نمی دونست چی بگه! یعنی خواسته بود صواب کنه! اینو داشت تو دلش به خودش می گفت ... با داد بعدی آرتان از جا پرید:
- مگه با تو نیستم؟!!! می گم چرا منو خبر نکردی؟
- آقای دکتر ... خوب ... خوب من از کجا باید می دونستم شما خبر ندارین؟! چیزی هم همراهشون نبود ... کیف دستیشون بود و کیف پسرتون ... همین ... 
آرتان فهمید با اونجا وایستادنش چیزی درست نمی شه پس بی توجه به اون با سرعت نور رفت سمت پارکینگ و سوار ماشینش شد ... داشت زیر لب با خودش زمزمه می کرد:
- کیف آترین رو برده؟!! نکنه اتفاقی واسه آترین افتاده؟!! چرا به من چیزی نگفت؟ وای خدا الان دیوونه می شم ...
تازه یاد موبایلش افتاد ... قبل از اینکه راه بیفته گوشیشو از توی جیبش بیرون کشید و تند تند شماره ترسا رو گرفت ... اما بی فایده بود چون کسی جواب نداد ... با نگرانی شماره دوم رو گرفت ... اتوسا ... با سومین بوق آترین جواب داد:
- بابا ...
آرتان نفسی از سر آسودگی کشید، آترین خوب بود! گفت:
- سلام بابا ... خوبی ؟ 
- سلام ... بله من خوبم ... با درسا داریم بازی می کنیم ... می خوایم بریم سوار تاب زنجیری بشیم خاله نمی ذاره سوار تاب زنجیری بزرگا بشیم. بابا من اون بزرگا رو می خوام! اما خاله می گه درسا می ترسه! دخترا همه شون ترسوئن! ... بابا مامان زنگ زد گفت برگردم ... من می خوام بازی کنم هنوز ... همه اش یه ماشین برقی سوار شدم با یه چیز ... از اونا که می چرخه ... درسا سوار هلکوپتر هم شد ولی من دوس نداشتم ... خیلی جیغ می زنه در گوشم ... باهاش نرفتم ... بابا به مامان بگو من نمی یام خونه ... شبم می خوام با عمو مانی برم پیتزا بخورم ... باشه بابا؟
آرتان کلافه از پر حرفی آترین دستشو گذاشت روی پیشونیش و سعی کرد درست جواب بچه رو بده ... 
- پس حسابی داری خوش می گذرونیا وروجک! باشه تو بازیتو بکن ... مواظب خودت هم باش ... از خاله هم دور نشو ... الان گوشی رو بده به خاله کارش دارم ... 
صدای آترین رو کمی دورتر از گوشی شنید:
- خاله ... بابا ...
به دنبال اون صدای آتوسا رو شنید:
- الو ...
- سلام آتوسا ... 
- سلام ... چطوری؟ خوبی؟ می گم این زنت چشه؟!! زده به سرش؟
آرتان کلافه و عصبی گفت:
- خبر داری ازش اتوسا؟ من اصلا هنوز ندیدمش!!! اومدم خونه نبود ... گفتم شاید اتفاقی واسه آترین افتاده باشه ...
- نه بابا ! به من رنگ زد ... یه جوری بود! هر چی می گم چته نمی گه! گفت داره می ره خونه شبنم و بعد از اونم می ره خونه بابا ... زنگ زده بود بگه آخر شب آترین رو ببرم خونه بابا ... چیزیش شده آرتان؟
آرتان اهل درد دل نبود! چی می گفت به آتوسا ... اصلا مگه چیزی هم بود؟!! چیزی که آرتان ازش خبر نداشت ... باید ترسا رو می دید و جدی باهاش در این مورد حرف می زد ... دیگه تحمل نداشت ... نفسش رو فوت کرد و گفت:
- کی بهت زنگ زد؟
- همین پنج دقیقه پیش ... 
- خیلی خب! نگران نباش چیزی نشده ... بعد از جریان تصادف یه کم بد خلق شده که طبیعیه ... می رم دنبالش ... تو آترین رو بیار خونه خودمون ...
- باشه ... امیدوارم همینطور باشه که تو میگی.
- فعلا کاری نداری؟
- نه قربانت ... 
گوشی رو قطع کرد انداخت روی صندلی کناری و پاشو با قدرت روی گاز فشرد ... صدای جیغ لاستیک ها هم نتونست آرومش کنه ...

ماشین رو با بی دقتی تموم جلوی در خونه شبنم اینا پارک کرد و گوشیشو دوباره از روی صندلی کنار برداشت و تند تند شماره ترسا رو گرفت ... ولی بازم بی نتیجه بود و جوابی نگرفت ... اینبار شماره شبنم رو گرفت ... هر بوقی که می خورد حس می کرد اعصابش بیشتر به هم می ریزه ... درستش نبود بره در خونه رو بزنه و داد و هوار راه بندازه ... که اگه می تونست حتما اینکار رو می کرد ... اما هر طور بود داشت خودشو کنترل می کرد ... دیگه داشت از جواب دادن شبنم نا امید می شد که صدای ترسیده اش توی گوشی پیچید:
- الو ...
- الو شبنم ... 
- سلام ... خوبی آرتان؟ 
- سلام ... نه چه خوبی! این مسخره بازی ها چیه ترسا داره در می یاره؟!! بهش بگو دم درم بیاد پایین ...
- آخه ...
آرتان همه خودداری که تا اون لحظه حفظ کره بود رو از دست داد و فریاد کشید:
- آخه بی آخه! نشنیدی چی گفتم؟!! 
هنوز حرفش تموم نشده بود که متوجه ماکسیمای مشکی رنگی درست جلوی ساختمون شبنم اینا شد و گفت:
- شبنم این ماشین شایانه اینجا پارکه ... درسته؟!!
شبنم دیگه کامل لال شد ... چی داشت که بگه! باز داد آرتان از جا پروندش:
- با توام!!! می گم این ماشین شایانه؟!!!
وقتی سکوت طولانی شبنم رو دید با سرعت از ماشین پیاده شد و گفت:
- درو باز کن دارم می یام بالا ...
به دنبال این حرف در ماشین رو به هم کوبید و گوشی رو قطع کرد ... شبنم با رنگ پریده رو به شایان و ترسا که با نگرانی نگاش می کردن گفت:
- داره می یاد بالا ...
بعد نگاش چرخید سمت شایان و گفت:
- شایان ... ماشینتو دم در دید آمپرش چسبید ... 
شایان سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه:
- من الان وکیل ترسام ... می خواد چی کار کنه؟!!! وقتی دنبال خاک بر سریشه باید به این فکر کنه که زنش هم حق و حقوقی داره ...
شبنم داد کشید:
- برای من دم از حق و حقوق نزن! می گم داره می یاد تو! 
صدای زنگ که بلند شد شبنم نالید:
- چه خاکی تو سرمون کنیم؟!
ترسا از جا بلند شد ... با اینکه خودش هم ترسیده بود ... با اینکه اون روی آرتان رو خوب می شناخت لی لی کنون رفت سمت آیفون و گفت:
- خودم جوابش رو می دم ...
بعد هم بدون حرف در رو باز کرد و توی دهنه در ایستاد تا آرتان بیاد بالا ... چیزی طول نکشید که آرتان رو نفس بریده توی پاگرد روبروش دید ... اینقدر عصبی بود که حتی سوار آسانسور هم نشده و همه سه طبقه رو با پله اومده بود بالا ... با دیدن ترسا سر جاش ایستاد ... ترسا غمگین و دلخور ولی با اخم و قدرت خیره شده بود به آرتان ... قفسه سینه آرتان به شدت بالا و پایین می شد و اخماش سه برابر بدتر از ترسا در هم شده بود ... کمی که نفسش جا اومد بدون هیچ حرفی غرید:
- بریم ...
ترسا کمی خودشو عقب کشید و گفت:
- اِ جدی؟!! کجا؟!
آرتان متعجب نگاش کرد! این زن با این نگاه سرد و این لحن سردتر و کوبنده ترسای خودش بود؟! ترسای دوست داشتنیش؟! چشماشو کمی ریز کرد و گفت:
- حالت خوبه؟!!
تکیه داد به در و گفت:
- من که خوبم! تو انگار خوب نیستی! این چه وضعیه! خونه دوستم هم نمی تونم بیام؟
آرتان که حس کرد داره زیادی جلوی ترسا کوتاه می یاد غرید:
- بی خبر نخیر! بی خبر هیچ قبرستونی نمی تونی بری ... برو آماده شو بریم ... دیگه حوصله این بچه بازیاتو ندارم ... تو راه حرف می زنیم ...
- من با تو جایی نمی یام ... محض اطلاعت می گم که بدونی ... بعد از اینکه اینجا کارم تموم شد هم می رم خونه بابام ...
قیافه آرتان دوباره برزخی شد ... قبل از اینکه ترسا بتونه حرفشو کامل کنه هجوم برد به سمتش، بازوی دست سالمش رو گرفت توی دستش و گفت:
- دوست داری مثل قبلاً ها کبودش کنم؟! شاید هم اینبار دوست داری خوردش کنم! انگار زبون خوش حالیت نمی شه! خیلی خب ... حالا که خودت می خوای به یه زبون دیگه باهات حرف می زنم ... 
ترسا بیشتر از هر چیز نگران فک آرتان بود که هر آن ممکن بود خورد بشه بریزه روی زمین! از بس دندوناشو روی هم فشار می داد ... 
- دیگه حوصه مسخره بازیاتو ندارم ... چته تو؟!! حرف حسابت چیه؟!! اینجا چه غلطی می کنی؟ وسایل آترین رو کجا دنبال خودت راه انداختی؟!!! شایان اینجا چی کار داره؟!! هـــــــــان؟!
از دادش ترسا پرید بالا ... شبنم و شایان هم که تا اون لحظه جلوی خودشون رو گرفته بودن که دخالت نکنن جلوی در اومدن و شایان در حالی که سعی می کرد دست آرتان رو از بازوی ترسا جدا کنه با جسارت گفت:
- ولش کن آرتان ... با زور هیچی عوض نمی شه ... ترسا تصمیمش رو گرفته! می خواد ازت جدا بشه ... می فهمی؟!! پس اوضاع رو بدتر نکن ...

ترسا نالید:
- شایان ... 
نمی خواست فعلاً آرتان چیزی بفهمه! چون می دونست به محض اینکه بفهمه تازه بدبختی هاش شروع می شه! شایان اشتباه کرد ... توی همین فکرا بود که با جیغ شبنم پرید بالا ... تازه متوجه شد که آرتان دستش رو رها کرده و هجوم برده سمت شایان ... شایان رو هل داده بود داخل آپارتمان به دیواری که روبروی در قرار داشت چسبونده بودش و داشت بی رحمانه توی صورتش مشت می کوبید ... هیچ کس نبود که بتونه جلوی قدرت آرتان بایسته ... ترسا وحشت زده جیغ کشید:
- آرتان ...
و اینبار خشم آرتان خود ترسا رو نشونه رفت:
- تو خفه شو!!! خفه شو ... فقط برو پایین ... برو تا نکشتمت!
ترسا اینقدر ترسیده بود که بی هیچ حرفی لنگ لنگون راه افتاد سمت کیفش ... با بغض برش داشت و گفت:
- خیلی خب! باشه من می رم پایین ... فقط ولش کن! ولش کن آرتان ... 
آرتان دستش رو به صورت افقی زیر گلوی شایان که با صورت خونی بهش خیره شده بود گذاشت و گفت:
- حواستو جمع کن! یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه چنین چرت و پرتایی بگی باید بری اون دنیا ... شیرفهم شدی؟!!! پاتو از زندگی من می کشی بیرون ... اخطارم هم همین یه بار بود ... دفعه دیگه بهش عمل می کنم!
به دنبال این حرف فشاری به گردن شایان وارد کرد و اومد سمت ترسا ... دستشو گرفت و بی توجه به وضعیت شل و پل ترسا کشیدش بیرون و در خونه رو محکم به هم کوبید ... هیچ حرفی نمی زد ... جلوی آسانسور ایستاد و دکمه شو کوبید ... صدای هق هق ترسا دیوونه ترش می کرد ... آسانسور که ایستاد رفت تو و ترسا رو هم کشید داخل ... دست ترسا تیر می کشید و پاش درد گرفته بود. ولی درد هیچ کدوم به اندازه درد دلش نبودن ... آرتان با صدای گرفته گفت:
- بس کن !
همین کافی بود تا صدای هق هق ترسا بلندتر بشه ... آرتان دستشو مشت کرد و گفت:
- بس کن بهت گفتم ... حالا مونده! حالا حالا ها وقت برای گریه کردن داری لعنتی! دیگه نمی شینم نگات کنم! طلاق!!!!! آره؟!!!!
داد آرتان باعث شد هوس کنه با همه وجود خودشو تو بغل آرتان پنهون کنه و زار بزنه. اما جلوی این حس رو گرفت. آغوش مهربون و امن همسرش دیگه پاک نبود ... دیگه آلوده شده بود... آلوده آغوش یه زن دیگه ... پس هر دو دستش رو بالا اورد و صورتشو پوشوند ... آرتان بی توجه به وضعیت ترسا داد کشید:
- گریه کن! باشه گریه کن ... آدمت می کنم ترسا ... هر کاری کردی واسه امتحان کردنم صدام در نیومد! اما این یکی رو دیگه تحمل نمی کنم ... زنی که اسم طلاق رو بیاره زن نیست!!! می فهمی؟!!! تو خجالت نمی کشی؟!!! هان؟!!!! خجالت نمی کشی؟!!! واسه من وکیل می گیری؟!!! هه! فکر کردی من اینقدر بی غیرتم که بذارم پات برسه به دادگاه؟ واسه یه لجبازی مسخره ... 
آرتان شک نداشت که همه چیز یه بازی بچه گونه است! یه درصد هم احتمال نمی داد که قضیه جدی باشه ... اما ترسا خوب می دونست این اوله مصیبتشه ... چقدر دوست داشت دهن باز کنه و همه چیو بگه تا آرتان اینقدر از موضع قدرت باهاش حرف نزنه ... اما افسوس و صد افسوس که انگاز چسب ریخته بودن توی دهنش ... آسانسور که ایستاد آرتان با خشونت کشیدش بیرون و همین باعث شد پاش پیچ بخوره و بیفته روی زمین ... صدای هق هقش بلند تر شد ... آرتان بدون حرف خم شد با یه حرکت کشیدش توی بغلش ... طوری اونو به سینه اش می فشرد که انگار بار آخره بغلش کرده ... اما این فشار فقط به خاطر این بود که نمی خواست تحت هیچ شرایطی از دستش بده! هیچ شرایطی ... حتی شده بود به زور! کلافگی داشت به مرز جنون می رسوندش ... معنی این مسخره بازی ها رو نمی فهمید ... اما یه چیز رو خوب می دونست ... باید می فهمید! باید می فهمید ترسا چش شده ... باید ... ترسا دست و پایی زد و با صدای گرفته اش گفت:
- منو بذار زمین ... وحشی! چرا همیشه می خوای کاراتو با زور پیش ببری؟
آرتان فقظ غرید:
- هیشششش!!!
رفت سمت ماشینش ... در ماشین رو باز کرد ترسا رو انداخت روی صندلی و خودش هم سوار شد ... ترسا درست حس دختر بچه ای روداشت که یه کار خطا اناجم داده و الان منتظر تنبیه شدن از طرف باباشه ... آرتان به سرعت راه افتاد ... باز هم داشت پرواز می کرد و ترسا به این رفتارش عادت داشت ... اون گریه می کرد و آرتان لحظه به لحظه بیشتر از قبل اوج می گرفت ... هر چند لحظه یه باز با پوزخندی عصبی می گفت:
- طلاق ... هه! 
ترسا که درد پاش بیچاره اش کرده بود نالید:
- آرتان ... برو بیمارستان ... 
آرتان یه دفعه با نگرانی نگاش کرد و گفت:
- چی شده؟!!
فقط تونست بگه:
- پام ...
آرتان انگار تازه متوجه وضعیت همسرش شد ... سریع فرمون رو چرخوند ... مسیر رو دور زد و باز غرید:
- لعنتی! با این وضعش واسه من قهرم می کنه! طلاق هم می خواد! وکیل هم می گیره .. دادگاه هم می خواد بره! 
ترسا از درد داشت به خودش می پیچید وگرنه حتما به این غر غر کردنای آرتان می خندید ... بالاخره جلوی یه بیمارستان توقف کرد و پیاده شد ... ترسا بی حال شده بود و نمی تونست تکون بخوره ... آرتان خودش ماشین رو دور زد در رو باز کرد و کشیدش توی بغلش ... ترسا چنگ انداخت دور گردنش و خودشو بهش چسبوند ... نیاز داشت بهش ... به این که تکیه گاهش باشه ... آرتان تنها تکیه گاه زندگیش بود! تنها تکیه گاهش ...

این که چطور به قسمت اورژانس رسیدن رو نفهمید، وقتی به خودش اومد که آرتان خوابوندش روی یه تخت و رو به پرستاری که اونجا ایستاده بود گفت:
- دکتر کجاست؟
پرستاره که معلوم بود شلوغی اورژانس کلافه اش کرده بی توجه به حرف آرتان خودش اومد سمت ترسا و پاشو گرفت توی دستش ... قبل از اینکه بتونه کاری بکنه یا چیزی بپرسه آرتان جلوش ایستاد و گفت:
- گفتم دکتر کجاست؟!! 
پرستاره که فکر کرد می تونه با کمی خشونت آرتان رو ساکت کنه گفت:
- آقا شما اینجا چی کار می کنی؟ بفرما بیرون بذار ما کارمون رو بکنیم.
آرتان جلوی تخت ایستاد و گفت:
- برو اونطرف، دست هم به زن من نزن! این خراب شده دکتر نداره؟! 
صدایی از پشت سر بلند شد:
- چه خبره؟!
پرستار و آرتان همزمان چرخیدن، پسر سفید پوشی درست پشت سرشون ایستاده بود، آرتان با اخم گفت:
- دارم دنبال دکتر می گردم. 
پسر جلو اومد و با نگاهی سر سری به ترسا گفت:
- مشکل چیه؟!
آرتان اینبار با کمی خشونت گفت:
- گفتم با دکتر کار دارم!
پسره که فهمید با کی طرفه، اخمی کرد و گفت:
- نیازه خودمو معرفی کنم؟! دکتر صالحی هستم. حالا بفرمایید مشکل این بیمار چیه؟
آرتان نفسشو فوت کرد و تو دلش غرید:
- دکتر پیرتر از تو نبود؟!! 
اما ناچار بود توضیح بده، پس گفت:
- پای خانومم شکسته، سه چهار هفته اس تو گچه، امروز خورد زمین، درد گرفته. 
دکتر جلو اومد و گچ پا رو کمی زیر رو رو کرد و بعد از چند لحظه گفت، گچو باز می کنم، عکس بگیرین، چک می کنم، اگه مشکلی نبود دوباره گچ می گیریم. 
آرتان آهی کشید و با ناراحتی به ترسا خیره شد. ترسا با بغض صورتش رو برگردوند ولی آرتان به دنبال نگاه سرزنش گرش سرشو پایین اورد و گفت:
- ببین چی کار می کنی با خودت!!! همه اش بی احتیاطی! 
ترسا نمی خواست جواب بده، بدجور دلخور بود، بدجور دلشکسته بود، آرتان هم نیازی به جواب شنیدن نداشت. تجربه ثابت کرده بود اینجور مواقع سکوت بهترین آرامبخش برای اونه. بعد از اینکه زیر نگاه سنگین و اخم آلود آرتان گچ عوض شد و عکس رو گرفتن، پزشک مخصوص عکس رو چک و تایید کرد که مشکلی پیش نیومده. دوباره پا رو گچ گرفتن، یه سری مسکن هم تجویز شد و مرخص شدن. آرتان بدون اینکه حرفی به ترسا بزنه روی دست بلندش کرد و از بیمارستان خارج شد. ترسا چشماشو بسته بود، نمی خواست حرفی بزنه و مهم تر از اون نمی خواست چیزی بشنوه. آرتان هم نیاز به چشمای باز یا بسته اون نداشت، خوب می شناختش. می دونست الان بیداره، پس همین که تو ماشین نشست حرف زدنش رو شروع کرد:
- همین فردا زنگ می زنی به این پسره مزخرف! هر چرت و پرتی که بهش گفتی رو پس می گیری. خوشم نمی یاد کسی تو زندگیمون سرک بکشه. بعدم مثل بچه آدم حرف می زنی و می گی مشکل چیه! چی باعث شده از این رو به اون رو بشی. ترسا صد بار ازت نمی پرسم! همین یه باره! دارم می گم چی شده؟! تا فردا بهت فرصت می دم که بگی چی شده ، وگرنه نه من نه تو! فهمیدی؟ دختر تو الان یه بچه داری! این مسخره بازی ها می دونی چقدر می تونه روی آینده اون اثر بذاره؟! اینبار ازت می گذرم، ولی دفعه دیگه گذشتی در کار نیست! بابا راست می گفت که زنا یه چیزیشون می شه ها! خوبه حق طلاق رو به شماها ندادن، وگرنه همیشه با کوچک ترین دعوایی دادگاه بودین و شوهراتون رو طلاق می دادین. خوبه من و تو مشکلی هم نداریم! که اگه داشتیم اینقدر برام گرون تموم نمی شد! با این وجود مطمئنم تو یه دلیلی واسه کارت داری، وگرنه باید به عقلت شک کنم! می خوام اون دلیل رو بدونم، می دونم بیداری ترسا ... پس خوب گوش کن! تا فردا ... فقط تا فردا وقت داری که بگی چته! فهمیدی؟ 
ترسا که همه حرفا رو شنیده بود فقط داشت زور می زد که باز گریه نکنه. خسته شده بود از بس توی این مدت گریه کرده بود، چی می گفت به آرتان آخه؟ می گفت دیدم اون دختره سیاه سوخته رو نشوندی رو پات دارین دل می دین قلوه می گیرین؟!! نمی خواست بگه! دوست نداشت بگه! حالا آرتان هی غر بزنه، که چی؟! اون کار خودش رو می کرد. مطمئن بود شایان خودش کارا رو درست میکنه. وقتی احضاریه دست آرتان برسه می فهمه که شوخی و مسخره بازی و بچه بازی در کار نیست! آرتان ادامه داد:
- کسی از این قضیه بویی نمی بره ترسا، می دونی که متنفرم مشکلات من و تو نقل مجلس این و اون بشه. 
ترسا دندوناشو روی هم سابید و تو دلش غر زد:
- عوضی! هر غلطی می خوای می کنی بعد هم می خوای کسی نفهمه؟ تو که می خوای دو روز دیگه منو شهره عام و خاص کنی حالا چرا اینقدر این قضیه برات مهمه؟ هان چیه؟ دوست داشتی خودت درخواست طلاق بدی؟ حالا که من این کارو کردم صد جات داره می سوزه؟ کور خوندی! محاله بذارم به خواسته ات برسی. 
وقتی رسیدن چشماشو باز کرد و بالاخره طاقت از دست داد و تو یه جمله گفت:
- اینقدر تو سر و مغزت نزن که باورم بشه دوام این زندگی برات اهمیت داره! هر کی ندونه من خوب می دونم الان تو دلت چه خبره! خودت هم خوب می دونی ... پس فیلم برای من بازی نکن. 
نگاه متعجب آرتان فقط پوزخند نشوند گوشه لبش، در ماشین رو باز کرد و با زحمت در حالی که سعی می کرد گچ پاش با زمین اصابت نکنه پیاده شد. بگرشت سمت آرتان، هنوز سر جا خشک شده و گیج و ویج به ترسا خیره شده بود ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 216
  • آی پی دیروز : 193
  • بازدید امروز : 342
  • باردید دیروز : 513
  • گوگل امروز : 103
  • گوگل دیروز : 99
  • بازدید هفته : 855
  • بازدید ماه : 10,213
  • بازدید سال : 65,677
  • بازدید کلی : 1,212,085