loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت چهارم هومن- ببخشید لیلا خانم شما میگرنی طپش قلبی ، فشار خونی چیزی ندارید تا من عشقم رو ثابت کنم؟!فرگل- لیلا جن هومن یه دوسته صادقه! دیدم بالای سر فرهاد گریه کرد! حتما در عشق تو هم ثابت قدمه!هومن

master بازدید : 2542 یکشنبه 30 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت چهارم

هومن- ببخشید لیلا خانم شما میگرنی طپش قلبی ، فشار خونی چیزی ندارید تا من عشقم رو ثابت کنم؟!
فرگل- لیلا جن هومن یه دوسته صادقه! دیدم بالای سر فرهاد گریه کرد! حتما در عشق تو هم ثابت قدمه!
هومن- چقدر این فرگل خانم دختر فهمیده ایه!
من که فهمیدم هومن بالای سرم گریه کرده دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
دفعه اولش نیست! وفارو اون به من یاد داد!
هومن نگاهم کرد و خندید و یکدفعه گاز داد و مثل برق از ماشین پدرم و پدرش و آقای حکمت سبقت گرفت و دور شد!
چند دقیقه بعد به خونه رسیدیم. همه پیاده شدند. هیچکس ناهار نخورده بود. قرار شد هومن بره و غذا بگیره و بیاره. وقتی وارد خونه شدیم من روی یه نیمکت نشستم.
هومن- چرا نشستی ؟ پاشو برو تو دراز بکش.
من- نه چند دقیقه دلم می خواد اینجا بشینم. بعد می رم تو!
هومن- پس اگه طوریت شد آژیر بکش!
همه خندیدند و رفتند داخل ساختمان. فرگل و من رو تنها گذاشتند. امد کنارم نشست
فرگل- حالت چطوره فرهاد ؟ بهتری؟
من- خوبم. خودت چطوری؟ خیلی منو ترسوند! دیگه نمی برمت پیش پریچهر خانم! این بار هم خیلی پشیمون شدم!
فرگل- تو هم منو ترسوندی! اونجا خوابیده بودم و کاری از دستم بر نمی اومد!
بعد از لحظه ای گفت:
فرهاد ممنون که اینقدر دوستم داری! خیلی خوشحالم! بهت افتخار می کنم!
من- روز اولی که خواستیم با هم بیرون بریم چی شد! خاطره شد!
فرگل- نمی دونم چرا اینقدر پریچهر خانم روی من اثر کرد. باورم نمی شه که یه ادم این همه زجر و بدبختی کشیده باشه! فرهاد نمی تونی براش کاری بکنی؟
من- چند بار تا حالا ازش پرسیدم ولی فقط گفته دعا کن که بمیرم!
فرگل- آخه زندگیش رو چطوری می گذرونه؟ من فکر نکنم کسی ازش حتی یه لیف یا سنگ پا بخره! کاش حداقل بهش پولی چیزی می دادی!
من- دادم تو خیالت راحت باشه. حالا پاشو بریم تو خونه منتظرن!
فردای اون روز پدرم اجازه نداد که به کارخونه برم. تو خونه موندم و استراحت کردم. فرگل هم همینطور. بهش تلفن کردم حالش خوب بود. ازش پرسیدم که دفعه چندم بود که به این حالت حمله دچار می شه که گفت هر موقع که زیاد ناراحت می شم این حالت سراغ می آد.
من- باید بریم دکتر. شاید بشه کاریش کرد. با این پیشرفت علم میگرن که چیزی نیست!
خلاصه یکساعتی با هم صحبت کردیم. وقتی باهام حرف می زد وقتی صداشو می شنیدم احساس ارامشی لذت بخش می کردم!
بهش گفتم که شب می ام دنبالش که شام بریم بیرون.
فرگل- تنها می آی؟
من- چطور؟ تنها نیام؟
فرگل- آخه ما که هنوز عقد نکردیم! اگه لیلا هم بیاد بهتره! می دونی فرهاد جلو همسایه ها خوب نیست! خواهش می کنم ناراحت نشو. چیزی نمونده! کمی دیگه صبر کن. بعدش تا دلت بخواد می تونیم دوتایی با هم باشیم!
من- ناراحت نمی شم. خوشحالم هستم که مراعات این مسائل رو می کنی!
فرگل- ممنون. پس از قبل از اینکه بیای زنگ بزن.
من- باشه زنگ می زنم.
خداحافظی کردیم. رفتم حمام و بعد دراز کشیدم. ظهر مادرم برای ناهار صدام کرد. اشتها نداشتم ولی به خاطر اینکه مادرم ناراحت نشه پایین رفتم. چند قاشق غذا بیشتر نتونستم بخورم و دوباره به اتاقم رفتم. ساعت حدود یک بعدازظهر بود. تلفن رو برداشتم و دوباره به فرگل تلفن زدم. خودش برداشت. سلام کردم.
فرگل- دلت برام تنگ شده؟ به این زودی؟
من- تو دلت برای من تنگ نشده؟
فرگل- اصلا! دوساعت پیش با هم صحبت کردیم.!
من- دلم رو شکوندی! راست می گن هر چی زن قشنگتر می شه سنگدل تره! باشه برو کاری نداری؟
فرگل- قهر کردی؟ نی نی کوچولو! باهات شوخی کردم!
من- پس بگو دلت برام تنگ شده؟
فرگل- خوب معلومه! چه سوالی می کنی؟! صدای چیه می آد؟ از خونه شماست؟
من- آره چیزی نیست. زنگ موبایله یه دقیقه فرگل جان گوشی رو نگه دار!
موبایل رور روشن کردم. هومن بود خیلی صداش گرفته بود.
من- چی شده هومن؟
هومن- حاضر باش الان می آم دنبالت! چیزی نشده اومدم بهت می گم.
من- کجایی؟
هومن- کارخونه پدرم الان تلفن کرد اینجا گویا مادرم پیداش شده!
من- چی می گی مادرت؟! حالا؟!
هومن- آماده باش الان می آم.
من- هومن آروم باش. خونسرد.. بذار من می آم دنبالت! پشت فرمون نشین! یا صبر کن من بیام یا با آژانس بیا. رانندگی نکن.
هومن- خداحافظ!
من- هومن، هومن!
تلفن رو قطع کرد. یه لحظه مات موندم.
فرگل- الو فرهاد ! چی شده؟ کی بود؟هومن؟
من- چیزی نشده یعنی اینطور فکر می کنم! هومن بود گویا مادرش اومده سراغش
فرگل- مادرش؟ بعد از این همه سال!
من- اره هومن داره می آد دنبالم. خیلی ناراحت بود. تو فعلا برو فرگل جان خودم بعدا بهت تلفن می کنم.
فرگل- دلم شور می زنه! زود زنگ بزن! باشه؟ مواظب خودت باش فرهاد! می خوای من هم بیام؟
خندیدم و گفتم: نه خیلی ممنون. خداحافظ.
فرگل- تلفن یادت نره!
لباس پوشیدم و به مادرم جریان رو گفتم که بهم گفت: فرهاد تو دخالت نکنی ها! گفتم باشه و رفتم دم در منتظر هومن ایستادم. بیست دقیقه بعد رسید خیلی تو هم بود.
من- دیوونه با چه سرعتی اومدی؟! خوبه بهت سفارش کردم!
هومن- سوار شو!
سوار شدم و گفتم: حالا تعریف کن ببینم چی شده؟
هومن- هیچی پدرم همون موقع که به تو تلفن زدم ده دقیقه قبلش زنگ زد و گفت زود بیا خونه منتظر من نباش! وقتی از ش پرسیدم چی شده جریان رو گفت. بعدش گفت برو دنبال فرهاد با هم بیایید اینجا!
حرکت کرد و دنده عقب جلوی خونه شون پارک کرد و پیاده شدیم. به محض اینکه هومن در رو باز کرد سوسن خانم و هاله که پشت در نشسته بودند جلو اومدند.
سوسن خانم- هومن مادر آروم باش! چرا اینقدر تند اومدی؟!خدای نکرده یه دفعه تصادف می کنی؟!
هومن و من هر دو سلام کردیم و هومن گفت:
نه به اونکه اصلا مادر نداشتم نه ب اینکه حالا دو تا دارم! چی شده مادر! این از کجا پیداش شده؟ چی می خواد؟
سوسن خانم- مادر خودتو نگه دار! آروم باش. پدرت به من هم چیزی نگفته. هر چی ازش پرسیدم چیزی نگفت! اما تو خیالت راحت باشه پسرم! هر چی که می خواد بشه، بشه! من و خواهرت پشت تو ایم! مطمئن باش پسرم!
هومن- مطمئن هستم مادر!ااا دختر تو چرا گریه می کنی؟
هاله - برای تو! چی کارت داره اون خانم؟
من- هاله جان بیخودی نگرانی! لولول خرخره که نیست! بذارید اول بفهمیم چی شده! چی می خواد بعد می شه تصمیم گرفت.
سوسن خانم- فرهاد خان راست می گه. برید تو منتظرتونه!
من و هومن وارد خونه شدیم و سلام کردیم.
پدر هومن ایستاده بود و سیگار می کشید! تعجب کردیم چون پدرش سیگاری نبود!
حتما خیلی ناراحت بود.
پدر هومن- سلام بنشینید. خوبی فرهاد جان؟
من- ممنون قربان. خوبم.
بعد از پاکت سیگارش به من و هومن تعارف کرد که ما بر نداشتیم یعنی به او احترام گذاشتیم.
پدر هومن- بردارید خودتون رو لوس نکنید! می دونم هر دوتون می کشید بازم خوبه تو خارج فقط سیگاری شدید!
بعد خودش دو تا سیگار روشن کرد و دست ما داد که گرفتیم. بعد گفت:
چیزهایی که می خوام براتون تعریف کنم هم زیاده هم عجیب! حتما وسطش هوس سیگار می کنید! پس بهتره الان خودم بهتون بدم بکشید!
من- اگه اجازه بدید من بیرون باشم
پدر هومن- تو که غریبه نیستی! تو هم برای من مثل هومنی! چه فرق می کنه؟!
حالا خوب گوش کنید اینایی رو که می گم نمی خوام سوسن و هاله بدونن. خوب نیست! خب هومن پسرم حالا وقتش رسیده که بعد از این همه سال من برای تو یه چیزهایی رو تعریف کنم چیزهایی رو که شاید خودت سالهاست دلت می خواسته بدونی!
چیزهایی که سالها رنجم داده! چیزهایی که اگر تو نبودی شاید من هم الان اینجا نبودم!
پکی به سیگار زد که به سرفه افتاد و بعد گفت:
شماها چه لذتی از کشیدن این وامونده می برید؟!
و بعد سیگاش رو خاموش کرد و گفت:
سالها پیش وقتی که از نظر مادی وضعم خوب شد و تونستم این خونه رو بخرم و ماشینی و زندگی نصمیم گرفتم ازدواج کنم. پدر فرهاد تو جریان همه این برنامه ها بوده و هست!
خلاصه مادرم و خانواده و فامیل هر کسی یه دختری رو معرفی می کرد تا اینکه یکی از اقوام همسایه شون رو معرفی کرد. پدرم که فوت کرده بود. با مادر خدا بیامرزم برای دین اون دختر رفتیم. آذر! اسمش بود، مادر تو!
مدتی سکوت کرد و در افکار خودش غرق شد بعد دوباره گفت:
دختر قشنگی بود پسندیدمش. خانواده ای معمولی بودند. خلاصه بعد از اینکه همدیگه رو دیدیم یه نیم ساعتی نشستیم و بلند شدیم برگشتیم خونه.
فرداش مادرم تلفن کرد خونه شون.فهمیدیم که اذر هم از من خوشش اومده. قرار شد پس فرداش رسما بریم خواستگاری. شیک و پیک کردم و یه سبد گل گرفتم و با مادرم رفتیم خونه شون. آذر هم یه لباس قرمز خیلی قشنگ پوشیده بود و موهای بلند سیاهشو همونطوری دورش ول کرده بود فقط یک طرفشو با یک گل رز پشت گوشش زده بود. خیلی خوشگل شده بود.
در همین موقع بغض گلوش رو گرفت و بلند شد به طرف شومینه رفت.
- پسرم هومن با اینکه یادآوری این خاطرات برام خیلی سخته اما برای اینکه روشن بشی و با احساساتت بازی نشه برات می گم.
خلاصه اون روز بعد از پذیرایی اجازه خواستم که با آذر تنهایی صحبت کنم. وقتی دوتایی به اتاق دیگه ای رفتیم اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که نامزدی یا کسی رو که دوست داشته باشه تو زندگیش هست یا نه. دلم نمی خواست با دختری ازدواج کنم که دلش پیش کس دیگه ای باشه!
اون روز آذر محکم و قاطع جواب منفی داد. خیالم راحت شد چون مسئله دیگه ای باقی نمی موند. وقتی به سالن برگشتیم در مورد مهر و عروسی و این حرفها صحبت شد که ما همه رو بدون حرف قبول کردیم. نظرم این بود که نباید در مورد مهریه زن چونه زد! نمی خواستم به شخصیت آذر توهین بشه!
خلاصه همه چیز به خوبی برگزار شد و قرار شد دو هفته بعد عقد و عروسی رو با هم بگیریم. عروسی مفصلی براش گرفتم. سر عقد یه سرویس طلای گرون قیمت بهش هدیه دادم. برای ماه عسل بردمش اروپا. یک ماه سه تا کشور رو رفتیم و دیدیم. وقتی برگشتیم اقوام هر دوتامون به دیدن ما اومدند. عموی آذر که در زمان عروسی ما ایران نبود هم برای دیدن ما اومده بود. تا مادر رو دید گفت: پس آذر خانم قسمت شهاب پسر خاله اش نشد.
من گوشم تیز شد! هیچی به رویم نیاوردم. یعنی حساب کردم که خب دختر خاله ، پسر خاله بودند و شاید در کودکی این دو تا رو برای هم در نظر گرفتند و از این چیزها که در خانواده ها مرسوم بوده و هست. بعدش هم تموم شده رفته پی کارش!
نمی خواستم گذشته آذر رو زیر و رو کنم. اهمیتی هم نداشت. حالا اون زن من بود و من بهش خیلی علاقه مند شده بودم. یکسال بعدش حامله شد و تو به دنیا اومدی دیگه از خدا چیزی نمی خواستم. همه چیز داشتم. از کارخونه به عشق تو و آذر می اومدم خونه!
تمام زندگیم شما دو تا شده بودید. ترو بغل می کردم و تا موقعی که می خواستم بخوابم باهات بازی می کردم. یه روز که خونه می اومدم و تو خواب بودی با اینکه آذر می گفت بیدارت نکنم مخصوصا کاری می کردم تا بیدار شی و بغلت کنم!
یه چهار سالی واقعا خوشبخت بودم. همه چیز عالی بود تا اینکه قرار شد برای آوردن یه سری دستگاه و دیدن دوره اش به اروپا برم. خودم اصلا راضی نبودم ولی چاره ای نبود. یه شش ماهی امروز فردا کردم دلم نمی اومد شماها رو تنها بذارم. البته یک ماه یک ماه و نیم بیشتر طول نمی کشید. اون موقع تو حدود چهار سالت بود.
بالاخره اجبارا روز رفتن رسید. به اذر گفتم اگه تنهایی ناراحت بگم مادرم بیاد پیشش یا اون با تو برین خونه مادرم که قبول نکرد. خلاصه من رفتم. اون یک ماه و نیم مثل صد سال برای من گذشت. خیلی ناراحت بودم. هر شب تلفن می کردم ایران. روزشماری می کردم تا برگردم. دلم برای دیدن هردوتون لک زده بود. وقت برگشتن که نزدیک شد شروع کردم به خرید سوغات. چندین دست لباس برای آذر و تو خریدم. هفت هشت تا عطر خوشبو و گرون قیمت برای آذر!
هر چیز زنانه ای در فروشگاه ها می دیدم دلم می خواست برای آذر بخرم و می خریدم. چقدر برای تو اسباب بازی خریدم! یه روز مشغول خرید ادوکلن برای خودم بودم به یه ادکلن برخوردم که اسمش یعنی ترجمه اسمش برای همسرم بود بوی زیاد خوبی هم نداشت اما بخاطر اسمش اون رو هم خریدم. یادمه ده یازده تا ادوکلن برای خودم خریدم. هشت تا کراوات و دوازده تا پیراهن. وقت برگشتن دیگه داشتم دق می کردم. تا رسیدم فرودگاه پریدم تو یه تاکسی و به خونه اومدم.در رو که باز کردم و آذر رو دیدم گریه ام گرفت. دلم خیلی براتون تنگ شده بود. تورو که داشتم می خوردم. خلاصه سوغات اذر رو بهش دادم و اسباب بازی های تورو هم بهت دادم. البته زیاد حالیت نبود باهاشون بازی می کردی. مخصوصا از یه ماشین که راه می رفت و آژیر می کشید خیلی خوشت اومده بود. خلاصه خیلی خوشحال بودم که اومدم خونه. یه ماهی گذشت. یه روز رفتم سراغ ادوکلن ها. یاد ادوکلن برای همسرم افتادم. می خواستم به اذر نشونش بدم و بگم که به یاد تو اون رو خریدم. اما هر چی گشتم پیداش نکردم. زیاد اهمیت ندادم. گذشت. یه هفته بعد وقتی سر کراروات هایی که خریده بودم رفتم دیدم یکی از اونها نیست! گشتم همه جا رو گشتم! هفت تا بیشتر نبود اینجا بود که یه فکر زشت و پلید تو سرم پیدا شد! یادم بود که دوازده تا پیرهن برای خودم آورده بودم که هنوز هیچکدوم رو باز نکرده بودم. رفتم سراغشون یازده تا بیشتر نبود!
داشتم دیوونه می شدم. دلم می خواست اشتباه کرده باشم!
با خودم گفتم اینا که دلیل چیزی نمیشه خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم این شک رو که مثل خوره به جونم افتاده بود از خودم دور کنم. بالاخره موفق شدم یعنی با خودم گفتم حتما اونها رو آذر به پدرش کادو داده و نخواسته به من بگه از این فکر خوشحال شدم. دلم می خواست فقط دلیلش رو همین بدونم! گذشت، بازهم گذشت! یکسالی از این جریان گذشت. پولهایی رو که برای خرج خونه می آوردم تو یه کشو می ذاشتم. حساب و کتاب نداشت. تمام خرید خونه با خودم بود آذر چیزی نمی خرید البته گاهی برای خودش چیزهایی می خرید اما نه برای خونه. یه روز که پول ماهیانه خونه رو می آوردم که تو کشو بذارم مقداری پول اضافه هم که از کارخونه آورده بودم قاطی اون پولها تو کشو گذاشتم تا فردا دوباره به کارخونه ببرم. مقدارش و نوع اسکناسش مشخص بود. فردا که سر کشو رفتم تا پولهای کارخونه رو بردارم متوجه شدم که مقداریش کمه!
دوباره شمردم کم بود. باز هم شک به دلم افتاد اما بلافاصله با این فکر که آذر به خانواده اش کمک مالی می کنه آروم شدم. چند روز بعد قبض تلفن برامون اومد. اشتباه شده بود پرداخت نکردیم تا سر فرصت برم و درستش کنم. بعدا یادم رفت و پانزده روز بعد تلفن رو قطع کردند. مجبور شدم که به مخابرات برم. در اونجا موضوع اشتباه در مبلغ قبض تلفن رو گفتم که مامور رسیدگی به امور مشترکین گفت باید ریز مکالمات رو از یه قسمت دیگه بگیری. رفتم و درخواست دادم. قرار شد فردا برم. فرداش که رفتم ریز مکالمات حاضر بود. نگاهی به شماره تلفن ها کردم. تلفن کارخونه بود . شماره تلفن خونه پدر آذر بود. شماره خونه مادرم بود و اینجا بود که در لیست چشمم به یه شماره تلفن نا آشنا افتاد. نمی دونم چرا کنجکاوی ولم نمی کرد. هی به خودم گفتم که حتما شماره یکی از اقوام یا دوستان آذر یا یکی از همسایه ها! ولی ناخود آگاه از مسئول اون قسمت نام صاحب اون شماره رو که تقریبا هر روز از خونه ما به اونجا تلفن شده بود گرفتم. انگار دنیا رو تو سرم زدند. نمی خواستم باور کنم. برام غیر قابل قبول بود! شماره خونه خاله آذر بود که شهاب پسر خاله اش هم با اونها زندگی می کرد. مجرد بود.
از چند سال پیش بعد از اینکه من و اذر با هم ازدواج کرده بودیم خاله آذر قهر کرده بود. رابطه اش با آذر و پدر و مادرش قطع شده بود. پس چه دلیلی داشت که از خونه ما تقریبا هر روز به خونه اونها تلفن زده شده باشه؟!
دیگه حواسم جمع شده بود. دیگه نمی تونستم با خوش خیالی از هر چیزی بگذرم. خدا نصیب کسی نکنه! شماها نمی دونید که برای یک مرد چقدر وحشتناکه که در مورد خیانت زنش تحقیق بکنه!
در تمام مدت دلم می خواست یه سو تفاهم ساده باشه! ولی متاسفانه هر چی جلوتر می رفتم واقعیت تلخ بیشتر خودش رو بهم نشون می داد! کار کارخونه رو که نمی شد ول کرد باید مواظب آذر هم بودم! خیلی مشکل بود!
به هر کسی هم که نمی تونستم چیزی بگم! ولی خوب اخرش مجبور شدم به رادپور پدر فرهاد همه چیز رو بگم. وقتی شنید با من دعوا کرد که تو کج خیالی و شکاکی و این حرفها! و منو نصیحت کرد اما چند وقتی بود که اخلاقم عوض شده بود اخلاق آذر هم خیلی وقت بود که عوض شده بود.
دوباره به مخابرات رفتم و با خواهش و تمنا تا اونجا که می شد ریز مکالمات رو پیدا کردم. جریان تلفن ها از دو سال قبل شروع شده بود. به رادپور جریان رو گفتم. قرار شد که من همه چیز رو دست رادپور بسپرم و رادپور دورادور مواظب آذر باشه.
در یکی از همون شبها که به خونه برگشتم آذر موضوع خونه رو پیش کشید. می گفت باید این خونه رو به نامش کنم. البته اگر این جریان پیش نیومده بود هیچ مشکلی نبود. نهایتا به نامش می کردم و یک وکالت بلاعزل هم ازش می گرفتم که اگر مسئله ای پیش می اومد بتونم دوباره به نام خودم برگردونم اگر هم که نه با مردن من خونه به اون می رسید همون کاری که با سوسن کردم. نمی دونم یادته یا نه؟ دیگه هر شب توی خونه ما جنگ و دعوا شروع شده بود از کارخونه نیومده یکی اون می گفت یکی من! می پریدیم به سر و کله همدیگه. در این وسط فقط دلم برای تو می سوخت اما چاره ای نداشتم. اون که اصلا فکر تو نبود با خودم عهد کرده بودم که اگر نتیجه تحقیقاتم گواه پاکی و معصومیت آذر باشه حتی نصف کارخونه رو هم بنامش کنم. یک ماهی گذشت. یه روز رادپور اومد سراغم. خیلی گرفته بود گفت که متاسفانه دیگه کار از کار گذشته!
گویا رادپور یه نفر رو گذاشته بود که به محض اینکه من از خونه بیرون می ام مواظب خونه ما باشه با یک موتور و یک دوربین!
گویا دو روز بعدش آذر از خونه بیرون می ره اول ترو می ذاره خونه مادرش و به هوای خرید می ره سر قرارش با شهاب! یارو هم عکس می گیره! از هردوتاشون!
در این موقع پدر هومن دچار حالت عصبی شد و گلدونی رو که روی میز بود بلند کرد و به طرف دیوار پرت کرد ! و مدتی سرش رو در میون دستهاش گرفت و ساکت شد. چشمم به هومن افتاد در حالی که تمام عضلات صورتش کش اومده بود قطره اشکی نیز از چشمانش روی گونه اش لغزید و پایین اومد! بلند شدم و کنارش نشستم و بغلش کردم. چند دقیقه بعد پدر هومن دوباره شروع کرد و گفت:
- بچه ها ببخشید دست خودم نبود. یاد اون خاطرات هم منو زجر میده!
بعد به طرف هومن اومد و خم شد و سر هومن رو بوسید! بعد گفت:
اون روزهام می خواست ترو از من بگیره! حالا هم اومده بوسیله تو تهدیدم کنه! داشتم می گفتم گویا رادپور می ره با آذر صحبت می کنه البته نمی گه که ازشون عکس گرفته فقط می گه یه روز با یه نفر در خیابون اونو دیده و شروع می کنه به نصیحت کردن. اما همه چیز رو انکار می کنه. رادپور هم خیلی نصیحتش می کنه ولی چند روز بعد دوباره سراغ شهاب می ره!
دیگه لزومی نداره که وارد مسائل دیگه بشم و بقیه تحقیقات رو براتون تعریف کنم! اینها رو هم سالهاست در دلم نگه داشتم. نمی خواستم روحیه ترو خراب کنم پسرم. ولی فکر کردم بهتره دیگه بدونی علت جدایی من و مادرت چی بوده. در تمام عمرت شاید من رو مقصر می دونستی ! با خودم فکر می کردم اینطوری بهتره. حداقل اینکه تصویر زشتی از مادرت نداری! ولی حالا پیداش شده و می خواد از احساسات تو سوء استفاده کنه! می خواد با تو زندگی کنه! می خواد همونطوری که یکبار زندگی مارو از هم پاشوند حالا زندگی تورو خراب کنه!
پدر هومن خیلی عصبانی شده بود. چند دقیقه بعد دوباره گقت:
یک شب که آخرین شب زندگی مشترکمون بود دعوای سختی کردیم. کار به کتک کاری کشید بعدش هم طلاق!
یادمه روز دادگاه وکیل گرفته بود که مثلا حق و حقوقش از بین نره! اگر کمی عقل داشت می فهمید که روزی حق و حقوقش رو از دست داد که به من خیانت کرد! اگر با نجابت زندگی می کرد تمام این خونه و زندگی و کارخونه و خلاصه همه چیز مال اون بود! از همه مهمتر بزرگترین سرمایه زندگیش یعنی پسرش رو از دست نمی داد!
دادگاه می خواست وارد قضیه بشه که من قبول کردم تمام حق و حقوقش رو بهش بدم. مهریه اش پنجاه سکه بود که بهش دادم. نمی خواستم جریان کش پیدا کنه و خیلی از مسائل روشن بشه! درددادگاه گفت که هومن رو می خواد. کشیدمش کنار و پرسیدم هومن رو برای چی می خوای؟گفت بچه مه، پسرمه! گفتم تو اگه به پسرت علاقه داشتی دنبال کثافتکاری نمی رفتی! بهش گفتم اگه صحبت هومن رو بکنی رادپور رو برای شهادت به دادگاه می ارم! دیگه صداش در نیومد فقط از من خواست که ده سکه دیگه بهش اضافه بدم. برام عجیب بود که مادری پسرش رو با ده تا سکه عوض کنه!
دوباره یه سیگار روشن کرد که باز به سرفه افتاد بعد گفت:
بعد از جدایی و گذشت چند ماه شهاب پسر خاله اش وقتی فهمید که آذر پولی نداره با یه دختر دیگه ازدواج کرد. شهاب دنبال این بود که خونه آذر رو به چنگ بیاره! یعنی من این خونه رو به نام آذر کنم و بعد آذر طلاق بگیره و با شهاب ازدواج کنه و اینطوری شهاب صاحب یه خونه به این بزرگی بشه!
حدود دو سالی هم که از پولهای من بهش می داده!
بعد چند تا عکس دو نفری در خیابان از شهاب و مادر هومن از داخل یه پوشه بیرون آورد و به هومن داد و گفت:
آذر از بودن این عکسها خبر نداره. بیا نگاهش کن!
هومن عکسهارو گرفت و با نفرت بهشون نگاه کرد. پدر هومن صحبتش رو ادامه داد.
- آذر چند وقت بعدش زن یه مردی شد که بیست بیست و پنج سال از خودش بزرگتر بود و یکسال بعد هم طلاق گرفت. دیگه ازش خبر نداشتم تا امروز که سر و کله اش پیدا شد
بعد از جیبش یک چک بیون اورد و گفت:
- با پسرم بگیر این یه چک سفید امضاست! با خودت ببر ببین چی می خواد حتما دنبال پوله! مبلغ بزن بهش بده که شرش رو کم کنه!
هومن- یعنی به خاطر پول برگشته؟
پدر هومن- ببین پسرم تو دیگه بچه نیستی. بزرگ شدی برو آذر رو ببین. هر تصمیمی که گرفتی من قبول دارم. اگر دلت خواست که با اون زندگی کنی من حرفی ندارم هیچ تغییری هم در رابطه من وتو بوجود نمی اد. تو پسر من می مونی!
انا اگه فهمیدی که برای پول دنبال تو اومده از یه قرون تا صد میلیون تومن از طرف من اجازه داری که بهش بدی تا تو رو ول کنه! همونطور که خیلی سال پیش کرد.
من گدایی محبت نمی کنم! اگه بد بودم تو می دونی! اگر هم پدر خوبی بودم باز هم تو باید تصمیمی بگیری. حالا پاشو برو. این ادرسشه. فکر می کنم خونه خواهرشه.
پدر هومن اینها رو گفت و از سالن بیرون رفت هومن همونطور نشسته بود و به عکسها نگاه می کرد. چند دقیقه ای گذشت بعد عکسها رو بدست من داد که نگاه نکردم یعنی فقط یه نگاه به یکیشون کردم و روی میز گذاشتم. هومن مدتی سرش رو بین دستهاش گرفت و در همون حالت گفت:
یه عمر به خاطر جدایی و طلاق از پدرم نفرت داشتم حالا این چیزها رو می فهمم! تمام این مدت مادرم رو زنی بدبخت و معصوم می دیدم که در زندگی زناشویی مثلا اشتباه کرده! حالا بهم می گن که مادرم یه زن هرزه بوده! چه زندگی ای!
سکوت کردم. حرفی نداشتم بزنم. چند دقیقه بعد هومن بلند شد و گفت: بریم فرهاد.
آدرس رو برداشتیم و حرکت کردیم. توی ماشین بهش گفتم:
- هومن می خوای چیکار کنی؟
هومن- می خوام ببینم برای چی برگشته. هر چی باشه مادرمه!
من- اینطوری که نمی شه! باید درست جلو رفت! به نظر من خودت رو یه بچه ساده نشون بده. نقش بازی کن! از زیر زبونش بکش برای چی ئنبال تو اومده! تو یک بار باختی این دفعه نباید مفت ببازی!
اگه واقعا پشیمون بود که بالاخره یه فکری می کنبم. اگه کلکی تو کارش بود نباید ازش رو دست بخوری. من این طور که فهمیدم مادرت اگه دوست داشت که ولت نمی کرد! این پدر بدبختت بوده که پات نشسته! حواستو جمع کن تا حالا هر فکری یا احساسی بدی نسبت به پدرت داشتی اشتباه بوده. بعد از گذشت بیست سال بیست و دو سال احساس کردم که هنوز پدرت دوستش داره! فکر می کنم که این مادرت بوده که نخواسته زندگی کنه. زرنگ باش حالا باید عقلتو بکار بندازی!
دیگه حرفی نزدیم تا به ادرس مادر هومنرسیدیم. وقتی پیاده شدیم هومن گفت:
فرهاد باید یه جوری سر از کار این خونه در بیار! چراشو بعدا می فهمی در ادرس طبقه سوم ذکر شده بود که هومن زنگ اول رو زد.
من- اشتباه زنگ رو زدی طبقه سومه!
هومن- می خوام ببینم اینجا خونه کیه!
یه خانمی آیفون رو برداشت که هومن خواهش کرد که یه لحظه بیاد دم در. چند لحظه بعد یه خانم مسن در رو باز کرد. هومن سلام کرد و گفت:
ببخشید خانم از آژانس مزاحمتون شدم! می خواستم ببینم کدوم یک از این طبقات خالیه و می خوان اجاره بدن؟ طبقه شماست؟
خانم پیر- نه پسرم خونه مال خودمه. سی ساله اینجا زندگی می کنم. طبقه بالا هم دخترم می شینه شاید طبقه سوم باشه! یه مرد یالقوز صاحبشه! مرتب هم این و اون رو می آره خونه! اصلا مراعات همسایگی رو نمی کنه! خدا کنه اون باشه اجازه بده بره راحت شیم!
تشکر کردیم و وقتی اون خانم رفت زنگ طبقه سوم رو زدیم. زنی آیفون رو برداشت و پرسید کیه؟
هومن- هومن هستم. با آذر خانم کار داشتم.
آذر- فدات شم خوشگلم ! بیا بالا.
در رو باز کرد و من و هومن وارد شدیم. خونه ای نسبتا قدیمی بود با راهرویی که همه جاش زخمی و بعضی قسمتهای سقفش هم ریخته بود تمام پله ها کثیف بود. به طبقه سوم رسیدیم . زنی در رو باز کرد . من اتفاقی جلوتر رفتم و هومن پشت من بود. به محض دیدن من به طرفم اومد که منو بغل کنه که خودم رو با اخم عقب کشیدم.
متوجه شد و ایستاد و گفت:
- دورت بگردم پسرم بیاین تو. ایشون کی هستند دوستت؟
من رو اشتباه گرفته بود. زنی تقریبا پنجاه ساله بود با آرایشی غلیظ و موهای بور رنگ کرده!
- آره دیگه عزیزم ! حق داری نشناسی! تف به این روزگار که باعث جدایی ما شده! حیف که زن بودم و زورم به اون پدر نامردت نرسید! وگرنه هر طوری بود ترو به چنگ و دندون می کشیدم و بزرگ می کردم! حالا چرا ایستادین بیرون؟ بیاین تو غریبی نکنید.
دو تایی وارد شدیم یه آپارتمان صد و بیست سی متری بود . ریخته و پاشیده! مشخص بود که صاحبش یا یه زن شلخته اس یا یک مرد مجرد! روی مبل نشستیم و آذر رفت برامون چایی بیاره. هومن آروم به من گفت که به این نقش ادامه بدم. وقتی با یه سینی چایی برگشت گفت:
- دل تو دلم نبود که کی میایی، همش گوشم به زنگ بود. خواهرم تا ده دقیقه پیش اینجا بود اونم دلش می خواست ترو ببینه. اینجا تنها زندگی می کنه.
من- از کجا فهمیدید که من هومن هستم؟
- اوا خاک بسرم! خوب من مادرتم! خون می کشه! بوی تو رو می شناسم! شیرت دادم! زائیدمت! حالا نشناسمت؟! با بچگی هات زیاد فرق نکردی فقط بزرگ شدی . بی وفا یاد مادرت هم می کردی یا نه؟
من- همیشه! هر روز! هر ساعت! چطور می شه یاد مادری رو که از شش سالگی ولم کرده و رفته نکنم؟!
آذر- داری به من می زنی؟ چرا به پدرت نمی گی که به من بهتون ناحق زد؟
به همه گفت که من با پسر خاله ام رابطه داشتم! در صورتی که من به این برکت اصلا روحم خبر نداشت! نشست همه جا گفت که اون مرتیکه بی همه چیز رادپور منو با یه نفر تو خیابونها دیده! می گفت شهاب پسر خاله مه! در صورتی که من در عمرم حتی یکبار هم با شهاب بیرون نرفتم! کورشم اگه دروغ بگم! شهاب یه روزی خواستگار من بود. من ازش خوشم نمی اومد ردش کردم اون بیچاره ام رفت زن گرفت! بابات زیر سرش بلند شده بود! تنبونش دو تا شده بود! اینا بهانه بود.
من- خوب وقتی جدا شدید چرا سراغم نمی اومدید؟ اینهمه مدت کجا بودید؟
آذر- مگه از ترس بابات می تونستم کاری کنم؟! تهدیدم کرده بود اگه سراغت بیام تحویل کلانتریم بده! منم یه زن بی کس و تنها چه کاری از دستم بر می اومد!
من- برای همین چند وقت بعدش ازدواج کردید؟
آذر کمی من من کرد بعد گفت:
اینارو بابات بهت گفته؟ پرت کرده؟
من- نه. من نسبت به شما کینه ندارم.هیچی. فقط دلم می خواد بدونم چطور شده حالا بعد از این همه سال یاد من کردید؟ حالا دیگه از کلانتری و پدرم نمی ترسید؟
- خوب حالا تو دیگه واسه خودت مردی شدی. خودت می تونی برای زندگیت تصمیم بگیری. دیگه صغیر نیستی!
در ذهنم یه حدسی زده بودم بهش بلوف زدم.
من- در هر صورت اگه اومدید با هم زندگی کنیم باید بگم که نمی شه! چون قراره دوباره برگردم اروپا! این مدت که اینجا بودم دیدم نمی تونم اینجا زندگی کنم! می خوام برگردم اروپا.
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم. در حالیکه سعی می کرد خوشحالیش رو پنهان کنه گفت:
چه بهتر پسرم! اونجام تنهایی با هم می ریم. دلم می خواد این آخر عمریه با تو باشم. جبران گذشته ها رو بکنم. اگه بدونی چقدر بدبختی کشیدم؟! درسته که روزگار با ما نساخت و من و تو رو از هم جدا کرد ولی من هر چی باشه مادرتم!
چشمم به پشت مبل به یه لنگه جوراب مردونه خورد .
من- ببخشید خانم من که باور نمی کنم! بلند شدم و به طرف لنگه جوراب رفتم و از پشت مبل درش آوردم و نشون آذر دادم و پرسیدم: خاله جون جوراب مردونه پاش می کنه؟!
هومن خنده اش گرفت. آذر به تته پته افتاد و گفت:
پادرد داره رو جوراب خودش می پوشه! روماتیسم داره!
من- در هر صورت بهتره این چیزها رو به پسرتون بگید! هومن اونه! من دوستش هستم. انگار ایندفعه سیستم ژنتیکی کمک نکرد! خون اشتباه کشید!
آذر مدتی منو با خشم نگاه کرد. من خونسرد اطراف رو نگاه می کردم و دنبال یه مدرک دیگه بودم که گفت:
تو حیوون مخصوصا گذاشتی تو اشتباه بمونم و به من نگفتی هومن نیستی!
من- شما نپرسیدی! من نگفتم که هومن هستم!
آذر – تو کی هستی؟
من- پسر همون که بهش فحش می دادی ! فرهاد رادپور.
آذر- مثل بابات دو بهم زنی! حروم لقمه!
من- هر چه می خواهد دل تنگت بگو! بعد از این همه سال لک و لک بلند شدی اومدی سراغ هومن که چی بشه؟ فکر کردی فیلم فارسیه زمان شاهه! مادره بعد از 20 سال پیداش میشه و پسره هم می بخشدش و می رن سر خونه زندگیشون!
آذر- گم شو بیرون! بابات اون موقع زندگیم رو بهم زد حالا نوبت پسرشه؟؟!
من- زندگیت رو خودت بهم زدی! راستی این خونه مال کیه؟ خاله هومن؟ شرط می بندم که اگه یکی از اون کشوها رو باز کنم شورت و زیر شلواریه مردون توش باشه!
بعد سریع به طرف یه کمد رفتم و تا آذر خواست چیزی بگه یا بلند شه دو تا از کشوها رو بیرون کشیدم. حدسم درست بود! توش فقط لباس مردونه بود.
آذر- بچه پررو من صد تا مثل تورو می رقصونم و تو می خوای منو خراب کنی؟ آروم به طرف تلفن رفتم و شماره 118 رو گرفتم و تا جواب داد گفتم خسته نباشید شماره منکرات رو می خواستم! لحظه ای بعد یه شماره رو یادداشت کردم تا خواستم بگیرم آذر گفت: می خوای چیکار کنی؟
خیلی خونسرد جواب دادم:
می خوام ببینم این خونه کیه و شما اینجا چکار دارید؟ با کی زندگی می کنید؟
آذر- قطع کن (بعد با فریاد) قطع کن ولد زنا!!
تلفن رو قطع کردم و گفتم:
من- بیا قطع کردم. حالا بگو برای چی برگشتی؟ با این بچه چکار داری؟
آذر در حالی که کاملا کلافه شده بود با حالتی عصبی گفت:
پسرمه! می خوام ببینمش ، جرمه ؟ گناهه؟
من- داری دروغ می گی! مثل جریان شهاب که دروغ گفتی!
به طرف هومن رفتم و یکی از عکسها رو ازش گرفتم.
آذر- هومن داره به مادرت بی احترامی می کنه! هیچی بهش نمی گی؟
من- اول این عکس رو نگاه کن! ببخشید که بدون خبر گرفته شده! قشنگیش به همینه! خیلی طبیعیه!
و عکس رو جلوش روی میز انداختم. تا چشمش به عکس افتاد وا داد! خشکش زد! فقط به عکس نگاه می کرد. معطلش نکردم و گفتم: چیه ؟ دیگه شعار نمی دی؟ فکر نمی کردی بابای هومن اینقدر زرنگ باشه هان؟!
گذاشتم زمان کار خودش رو بکنه. چند دقیقه به حال خودش رهاش کردم نمی دونستم این چیزها رو چه جوری می گم! اصلا اهل این حرفها نبودم! فقط به هومن فکر می کردم. به این همه سال که برام مثل یه برادر بود.
بعد از چند دقیقه چکی رو که پدر هومن داده بود از هومن گرفتم و از دور به آذر نشونش دادم و گفتم:
ببین آذر خانم دیگه نمی تونی با احساسات این پسر بازی کنی. این امضاء رو می شناسی؟ امضاء پدر هومنه! چک سفید امضاست! اگه راستش ور گفتی که یه مبلغی تو این چک هومن می نویسه و بهت می دیم و می ریم پی کارمون اما اگه سر ناسازگاری داشتی تلفن منکرات رو هنوز دارم!
در همین موقع صدای افتادن یه چیزی اومد. رنگ آذر پرید! سریع به طرف دستشویی رفتم کسی نبود. برگشتم و در حمام رو باز کردم. خوشبختانه مدرک جرم زنده با رنگی پریده داخل حمام بود! یه مرد حدود پنجاه و خورده ای سال!
من- آقا سلام عرض کردم! اینجا که زشته تشریف بیارید بیرون در خدمت باشیم!
مرد- برادر منو قاطی این جریان نکن! من آبرو دارم!
من- تو برادر من نیستی! بی آبرو اگه آبرو داشتی که این بازی توی خونه تو نمی شد! چی بود افتاد زمین صدا کرد؟ تشت بود؟ ای تشت بی تربیت! اسم منکرات که اومد تشت از ترسش افتاد زمین!
مردک نزدیک بود که سکته کنه!
من- خوب حالا آذر خانم بفرمایید که چرا خاله جون سبیل در آورده؟
اجازه بده من بگم با خودت حساب کردی سنگ مفت، گنجشک مفت! گفتی یه سعی می کنی شاید هومن بیچاره گولت رو خورد و یه پایگاه برای دوران پیری برات درست شد! نشد هم چیزی از دست ندادی درسته؟
تو اصلا چیزی که نداشتی و نداری احساس مادریه! اگه مادر بودی که الان سر خونه زندگیت بودی! نه اینجا خونه این خاله جون سبیلو!
رو به هومن کردم و گفتم:
هومن جون فکر می کنم دیگه همه چیز برات روشن شده باشه حالا خودت می دونی
هومن مدتی فکر کر و بعد چک رو از من گرفت و سه میلیون تومن توش نوشت.
من- هومن به اسم بنویس ! حامل رو خط بزن
هومن اسم و فامیل آذر رو نوشت و انداخت روی میز. آذر با سرعت چک رو برداشت وقتی مبلغ سه میلیون تومن رو دید گفت:
پسرم یه خورده بیشترش کن! گوشه قلمتو کمی بچرخون سه رو پنج کن!
هومن چک رو برداشت و مبلغش رو عوض کرد و گفت:
خط خوردگی پیدا کرد فقط باید بخوابونید به یه حساب.
و به طزف در حرکت کرد. لحظه آخر برگشت و گفت: دیگه نمی خوام ببینمت!

و رفت. موقعی که داشتم دنبالش می رفتم قبل از خارج شدن به آذر گفتم:
اگه یه بار دیگه سراغ هومن اومدی کاری می کنم که از زندگی پشیمون بشی! یادت نره مادر نمونه!
سوار ماشین شدیم. هومن هیچ حرفی نزد.
نیم ساعت بعد به خونه رسیدیم. ساعت حدود 6 بعدازظهر بود.
هومن- پدرت الان خونه اس؟
من- فکر کنم. چطور مگه؟
هومن- بریم می فهمی.
به خونه ما رفتیم و از در حیاط وارد اتاق من شدیم. دنبال پدرم به طبقه پایین رفتم و با هم به اتاق من برگشتیم. چند دقیقه بعد پدرم اومد. بلند شدیم و سلام کردیم. پدر رو به هومن کرد و گفت:
پدر- سلام پسرم. خوبی؟ امروز بهت خیلی سخت گذشت نه؟
هومن- خیلی جناب رادپور، خیلی! ازتون یه سوال داشتم چیزهایی که در مورد مادرم و شهاب پسرخاله اش پدرم بهم گفت حقیقت داره؟
پدرم مدتی به هومن نگاه کرد و بعد گفت:
متاسفانه باید بگم آره پسرم حقیقت داره! اذر خیلی به پدرت بد کرد . پدرت خیلی آذر رو دوست داشت. وقتی جریان رو فهمید نابود شد! اگر هم دیدی دو سال بعد ازدواج کرد بخاطر تو بود. می خواست کسی باشه که از تو نگهداری کنه. شرط ازدواجش هم با سوسن خانم این بود که فقط ظاهری زن و شوهر باشند!
البته سوسن زن بدی نبود. تا چندین سال پدرت واقعا با سوسن کاری نداشت! برای همین هم هاله حدود هشت سال از تو کوچکتره! پسرم تو باید امروز رو فراموش کنی. از توی تقویم زندگیت خطش بزن! تازه داره زندگیت شروع می شه لیلا امیدش رو به تو بسته!
هومن مدتی به پدرم نگاه کرد و بعد تشکر و خداحافظی کرد. من هم دنبالش راه افتادم.چند دقیقه بعد به خونه هومن رسیدیم. پدرش نگران و کلافه تو سالن قدم می زد. تا مارو دید جلو اومد و ناگهان هومن رو بغل کرد. بعد خودش متوجه شد که زیادی احساساتی شده!
جریان رو براش تعریف کردم. همه رو ! لبخند تلخی زد.
هومن- پدر با اجازه تون پنج میلیون بهش دادم. یعنی تو چک نوشتم. می خواستم باهاش حسابی نداشته باشیم!
پدر هومن- خوب کردی پسرم. حالا همه چیز رو فراموش کن. تموم شد!
این دفعه هومن جلو رفت و پدرش رو در آغوش گرفت و بعد گفت:
هومن- پدر با اجازه تون می خوام یه دو روزی برم شمال.
پدر هومن- برو پسرم برات لازمه.
وقتی خداحافظی کردیم و خواستیم بیرون بیاییم پدر هومن گفت : شنیدم که از لیلا خوشت اومده!
دو تایی لحظه ای همدیگه رو نگاه کردیم.
پدر هومن- بیاین تا دم در با هم بریم.
قدم زنان حرکت کردیم.
پدر هومن- لیلا دختر خوب و نجیبیه.خوشگل هم هست اگه دوستش داری من حرفی ندارم! خوشبخت بشید.
هومن- پدر شما راضی هستید؟!
پدر هومن خندید و گفت: چرا راضی نباشم. من زنی گرفتم که دوستم نداشت. تباه شدم! امیدوارم که لیلا ترو دوست داشته باشه. هر چند می دونم که دوستت داره! ولش نکن. دختری که ارزشش رو داره سختی کشیده اس! مثل خودت!
اشک تو چشماش جمع شد و برگشت. بیرون از خونه هومن سیگاری روشن کرد و گفت:
می آی بریم شمال؟ می تونی دو روز از فرگل دل بکنی؟
من- کی می خوای بریم؟
هومن- الان!
من- میرم یه ساک بردارم. برمی گردم همین جا.
به خونه رفتم و از پدرم اجازه گرفتم که دو سه روز کارخونه نرم و با هومن برم شمال. بعد یه تلفن به فرگل زدم. خودش برداشت.
- فرهاد کجایی؟ چرا اینقدر طول دادی؟ خیلی ترسیدم.
من- سلام . چطوری؟ دلت برام تنگ شده؟
فرگل- فرهاد!
من- خوب تا رفتیم و مادرش رو دیدیم طول کشید. نمی تونستم باهات تماس بگیرم.
فرگل- چی شد؟ هومن کجاست؟
من- چیزی نشد. یه مقدار کمک مالی می خواست. هومن یعنی پدرش بخاطر هومن بهش پول داد اونم رفت.
فرگل- فقط برای همین اومده بود؟ عشقی، احساس مادری، محبتی؟!
من- نه متاسفانه! راستی فرگل جان اگه اشکالی نداره چون هومن خیلی ناراحته ازم خواسته باهاش دو روز برم شمال. نمی تونم تنهاش بذارم.
فرگل- برو عیبی نداره. فقط تو جاده آروم برید. به محض اینکه رسیدید هم به من تلفن کن هر موقع که شد! فهمیدی؟
من- دلم برات خیلی تنگ شده فرگل! دلم نمی خواد از تو جدا شم.
فرگل- برو فرهاد اما زود برگرد باشه؟ منتظرتم.
وقتی خواستم به خونه هومن برم تا در رو باز کردم هومن رو دیدم که با یه ساک دستی پشت در ایستاده.
هومن- آماده ای؟
من- اره داشتم می اومدم دنبالت.
هومن- لیلا رو دیدی؟
من- اره همین دو روبره! خیلی دلش می خواد بدونه چی شده. من مخصوصا طرفش نرفتم که ازم سوالی نکنه. گفتم شاید بخوای خودت براش تعریف کنی!
هومن- بریم ازش خداحافظی کنم. کجاست؟
من- اونجا کنار استخر.
با هم به طرف لیلا رفتیم. لیلا با اینکه سعی می کرد خوددار باشه ولی از چهره اش نگرانی و دلشوره کاملا پیدا بود.
هومن- سلام لیلا. می خواستم ازت خداحافظی کنم. چند روز می ریم شمال. بعد که برگشتم باهات صحبت می کنم.
لیلا- فرار می کنی؟ چی شده؟ ناراحتت کردن؟ چرا دیگه شوخی نمی کنی؟ روزگار بهت سیلی زده؟ دردت اومده؟ آره بچه پولدار نازک نارنجی! فرار کن!
امثال من هستند که با تمام چک و لگدهایی که از دنیا می خوریم باید بمونیم! یعنی جایی برای پناه بردن نداریم! شما برو آقا پسر! اما من یه شوهر مرد می خوام! شوهر من نباید فرار کنه!
تو که از حالا ناراحتی هاتو با من تقسیم نمی کنی چطور توقع داری که باور کنم بعد از ازدواج خوشی ها تو با من قسمت کنی؟
و بعد از گفتن این حرفها رفت.
هومن- لیلا، لیلا.
لیلا ایستاد و هومن پیشش رفت و با هم به طرف دیگه باغ شروع به قدم زدن کردن.
من- هومن منتظرم زود باش.
هومن- باز خواستی من رو از زن و بچه و خانواده ام جدا کنی ببری شمال؟ مگه تو خودت زن و بچه نداری؟ برو دنبال کارت دیگه!
لیلا برگشت و به هومن خندید و با هم شروع به حرف زدن کردند و رفتند. من هم موبایلم رو در آوردم و شماره فرگل رو گرفتم.
*****************
قرار شده بود که تا چند روز دیگه هومن و لیلا در یک مراسم ساده با هم ازدواج کنند.
وجود لیلا باعث شد که هومن داشتان مادرش رو تقریبا فراموش کنه. هومن اونقدر لیلا رو دوشت داشت که برای خوشحالی او شروع به شوخی کردن کرد. وانمود کرد که خوشحاله. فردای اون روز پدر هومن رسما به خواستگاری لیلا اومد و در یک محیط گرم خواستگاری انجام شد. پدر هومن فوق العاده لیلا رو پسندیده بود. مرتب بهش عر.سم، عروسم می گفت. فرخنده خانم شدیدا خوشحال بود. بعدا فهمیدیم که جریان هومن و لیلارو پدرم از همون جلسه اول صحبت به پدر هومن گفته. پدر و مادرم با اینکه جهیزیه لیلا رو فراهم کرده بودند سنگ تموم گذاشتند و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد براش خریدند.
همه منتظر مراسم عقد و عروسی بودیم که قرار بود تو خونه هومن برگزار شه. روز جشن رو پنجشنبه انتخاب کردند که فرداش هم تعطیل باشه. هومن خیلی خوشحال بود. من هم خوشحال بودم. وقتی با فرگل صحبت می کردیم همه اش حرف عروسی هومن و لیلا بود و ازدواج من و خودش.
ازدواج من و فرگل موکول شده بود به بعد از ازدواج هومن و لیلا. شب قبل از عروسی هومن پیش من اومد. ساعت حدود ده شب بود. از در حیاط وارد اتاق من شد و بعد از چند دقیقه که به صحبت های متفرقه گذشت گفت: فرهاد تو نمی ترسی؟
من – از چی؟
هومن- از ازدواج! از اینکه دیگه مجرد نباشی و مسئولیت داشته باشی!
من- نکنه پشیمون شدی؟
هومن- اصلا. فقط کمی می ترسم. یعنی دلهره دارم.
من- آخه دفعه اول که می خوای ازدواج کنی! دفعه دیگه عادت می کنی.
هومن- توی مراسم تو باید در تمام مدت کنار من باشی! یه دفعه ول نکنی بری!
من- نترس پهلوون! جرات داشته باش. تو که مردی و اینقدر ترسیده باشی وای بحال لیلای بیچاره!
هومن- می ترسم نتونم خوشبختش کنم!
من- لیلااز همین حالا خوشبخته! خیلی دوستت داره. تو هم خوشبختی که یه زن مثل لیلا گیرت اومده! سعی کنید با هم دوست باشید. اگه خدا بخواد تا چند وقت دیگه من هم به تو ملحق می شم! یعنی ما هم به شما ملحق می شیم!
فردا صبح کلی کار داشتیم. خریدها رو کرده بودیم. تعداد مهمونها زیاد نبود. یعنی به خاطر لیلا و به درخواست او یه جشن ساده برگزار شد. عصرش خودم دنبال فرگل و پدر و مادرش رفتم. فرگل بقدری قشنگ شده بود که آرزو می کردم که عروسی ما دو نفر هم امشب بود! وقتی وارد خونه هومن اینا شدیم یه لحظه بقدری محو تماشای فرگل شده بودم که وقتی پدرش از من سوال کرد متوجه نشدم.
فرگل- فرهاد پدرم با شماست!
من- بله؟ معذرت می خوام حواسم نبود!
پدر فرگل در حالیکه می خندید گفت:
ان شاالله تا چند روز دیگه عروسی شماهارو جشن می گیریم.
من- خیلی ممنون زیر سایه شما. انشااله همه چیز درست می شه.
پدر فرگل- فرهاد خان هنوز هم دیر نشده اگه پشیمونی بگو!
من- پشیمون که هستم جناب حکمت!
فرگل- جدی می گی فرهاد خان؟!
من با خنده- البته! پشیمون از اینکه چرا امشب عروسی ما نیست! ولی خوب عروسی لیلا و هومن هم برای من خیلی لذت بخشه.
آقای حکمت- حالا داماد کجاست؟
من- حتما یه جایی داره سر به سر یه نفر می ذاره! هومن رو نمی شناسید؟
در همین موقع هومن دور مارو دید و خندان به طرف ما اومد.
- سلام . خیلی خوش اومدید. لطف کردید.
حکمت- خب تبریک می گم هومن خان. انشااله خوشبخت بشید.
هومن- فعلا که از ترس دارم پس می افتم.
آقای حکمت خندید و گفت:
یادمه سر ازدواج خودم درست سر عقد کمی احساس ترس کردم. نزدیک بود که پشیمون بشم!
خانم حکمت- کاش اینطور بود! عوضش من الان راحت بودم.
و با خنده و شوخی همراه هومن به داخل سالن رفتند که پدر هومن برای استقبال جلو اومد. من و فرگل یه گوشه رفتیم و نشستیم. هنوز مشغول تماشا کردن او بودم.
فرگل- ازم سیر می شی اینقدر نگاهم می کنی ها!
من- اینهمه روزها که نگاهت کردم هنوز نتونستم بفهمم راز این نگاه چیه؟!
فرگل- از کجا می دونی که رازی در کار هست؟
من- حتما هست. مثل رازی که تو شعرهای خیامه! کاش فرگل ترو زودتر دیده بودم!
فرگل- اگه زودتر دیده بودی چی می شد؟ چه فرقی با حالا داشت؟
من- خیلی فرق داشت. انگیزه! اگه زودتر دیده بودمت انگیزه داشتم! فرگل من در مدتی که خارج از کشور بودم هیچ انگیزه ای نداشتم. اگه درس می خوندم بخاطر این بود که یه مدرک بگیرم! اگر حتی یه بار عکس ترو می دیدم این سالها برام طور دیگه ای می گذشت! عشق خیلی مهمه! اگه عشق به لیلا نبود هومن ضربه سختی می خورد اما وجود لیلا نذاشت! عشق لیلا بهش امید داد.
یادمه سال آخر درس احساس خالی بودن می کرد! یه دفعه کتاب رو پرت می کردم یه طرف و کلافه از خونه می زدم بیرون. تو خیابون دختر و پسرهارو می دیدم که شاد و خوشحال دارن با هم قدم می زنن. محیط زنده بود! همه می خندیدند. یکی رو پیدا نمی کردی که اخم کرده باشه! انگار تنها کسی که غمگین بود خودم بودم. چندین بار تصمیم گرفتم که همونجا با یه دختری ازدواج کنم. تو دانشکده دخترهای قشنگ زیاد بودند اما همیشه توی خوابهام یه دختری رو می دیدم شکل تو! با موهای بلند فر و مشکی ! با چشم و ابروی کلاسیک اصیل ایرانی! همیشه اول جلو می اومد و به من می خندید و بعد از من دور می شد و می رفت!
هر شب که خواب این دختر رو می دیدم صبحش حوصله هیچکس رو نداشتم! جواب سلام دخترهای کلاس رو به زور می دادم در مقابل زیبایی دختر رویاهام چهره تمام دخترها رنگ می باخت! اون موقع ها فکر می کردم که این خواب و رویا و تصویر اون دختر به خاطر دیدن یه تابلوست که در نمایشگاهی دیده بودم.
یه پسر هنرمند ایرانی بر اسا داستان بوف کور صادق هدایت یه تابلو کشیده بود که خیلی قشنگ بود. تصویر یه دختر و نشون می داد که یه طرف نهری ایستاده بود و داشت یه یک پیرمرد نگاه می کرد. چهره اون دختر همون بود که تو خواب می دیدم! شکل تو بود فرگل! اونم تو نگاهش یه غم پنهان بود.
موهایی سیاه و بلند و تاب دار با چهرای مثل نقاشی های مینیاتوری ایران!
روزی که ترو تو دفتر کارخونه دیدم یه لحظه فکر کردم که دختر توی خوابم واقعا به سراغم اومده!
سیگاری روشن کردم و به مهمونها نگاه کردم.
فرگل- از کجا معلوم؟ شاید خودم بودم! بهت گفتم که وقتی چند سال پیش پدرت عکس ترو به من نشون داد دیگه به خواستگارهام جواب رد دادم!
برگشتم و فرگل رو نگاه کردم. حالت شوخی در چهره اش نبود!
من- خوشحالم که به خوابم اومدی! همون خوابها بود که منو دوباره به ایران برگردوند! اومدم که تو این خاک خوابم تعبیر بشه!
فرگل دلم می خواد دوتایی با هم جایی بریم که هیچکس نباشه. فقط من و تو باشیم!
هر وقت که با تو هستم غصه جدا شدن از تو رو می خورم! تا فکر می کنم که باید یکی دو ساعت دیگه از تو جدا شم غم دنیا تو دلم می ریزه!
فرگل با نگاه قشنگ و مهربونش نگاهم کرد.
- چیزی نمونده فرهاد چند روز دیگه!
بعدش دلم می خواد بشینم و تو برام حرف بزنی.
من- برات تکراری نمی شه؟
فرگل- آهنگ عشق هیچوقت تکراری نیست!
در همین موقع هومن با خنده جلو اومد و گفت:
مرغ های عشق پاشین بیاین! آقای محضردار اومده! کمتر در گوش هم جیک جیک کنین، سرمون رفت!
میهمانها همه آمده بودند. یعنی خانواده حکمت و ما و هومن و خانواده خواهر سوسن خانم و یکی دو تا از دوستان هاله و دو سه تا از دوستان دانشگاهی لیلا و فرخنده خانم و خود لیلا، مدعوین رو تشکیل می دادند. این البته خواسته لیلا بود. چون خودش کسی رو نداشت پس جشن عروسی رو مختصر گرفته بودند تا تناسب برقرار باشه و در ضمن حرف مفت زن هم تو جشن نباشه!
محضردار مردی شصت ساله بود. خوش صحبت و اهل دل!
وقتی همه نشستند و سکوت برقرار شد با نام خداوند یکتا شروع به صحبت کرد.
محضردار- ما همه اینجا جمع شدیم تا گواه یه پیوند باشیم. همه اومدیم تا شروع یه زندگی تازه رو شاهد باشیم. امشب می خندیم و شادیم و حرفهای قشنگ می زنیم و دلهامون پر از آرزوی خوشبختی برای این دو نفره. فتنه از این جمع دور باد! همه با هم گفتیم دور باد!
هومن و لیلای عزیز! سلام به یگانگی شما! سلام به دوستی شما! سلام به پیوند شما!
شهادت امشب ما در پیشگاه یزدان پاک گواه یکی شدن روح شماست! بیائیم همگی تموم اونهایی که این دو نفر رو دوست دارند براشون دعا کنیم.
لحظه ای سکوت برقرار شد. بی اختیار اول به حالت زمزمه و بعد با صدای بلند گفتم:
من شهادت می دهم که هومن برادرم با عشق و محبت زیاد با لیلا ازدواج کرد. دعا می کنم که آتش این عشق همیشه شعله ور باشه و پاکی اون دلهاشون رو پر کنه! آرزو می کنم که غم به خونه شون راه نداشته باشه!
همه با تعجب به من نگاه می کردند و آقای محضردار می خندید. دوربین فیلمبرداری در حال ضبط بود. خودم از این جسارت متعجب بودم که فرگل شروع کرد .
- من هم شهادت می دم که لیلا خواهرم با عشق به دعوت هومن جواب داد. عشقی که از دوران کودکی شروع شده بود. دعا می کنم که اتش این عشق حاودانه باشه. از خدا می خوام که سردی به دلهاشون پا نذاره!
پدرم- حالا که این زندگی با شعله های پاک عشق شروع شده آرزو می کنم که شراره های این عشق تا ابد پایدار باشه. هومن جون، لیلا دخترم رو به قلب پر عشق تو می سپرم!
پدر هومن- من هم آرزو می کنم که یاس و ناامیدی و بدبینی در دلهاتون نشینه! آرزو می کنم که همیشه چشمهاتون از اشک شادی و محبت تر باشه. لیلا جون ، هومن پسرم رو به قلب پر عشق تو می سپرم!
مادرم در حالی که دست فرخنده خانم رو در دست داشت و هر دو از شادی گریه می کردند گفت:
خوشبخت باشید بچه ها! ما دعا می کنیم چراغ عشق و دوستی تو خونه تون خاموش نشه!
بقدری محیط حالت زیبایی پیدا کرده بود که همه تحت تاثیر مجلس گریه می کردند. آقای محضردار در حالی که اشک رو از گوشه چشمش پاک می کرد شروع به خوندن خطبه عقد کرد. هومن و لیلا با نگاهی مهربون من و فرگل رو نگاه می کردند!
موقعی که از هومن برای ازدواج بله می گرفت بعد از اون که هومن جواب داد من هم آروم بله گفتم و موقعی که بعد از سه بار از لیلا جواب گرفت فرگل هم آروم بله گفت.
***********
قرار شد که فردا صبح لیلا و هومن به شمال برن. صبح بلند شدیم و بعد از خوردن صبحانه اونها رو راهی کردیم. بعد از رفتن هومن احساس غریبی شدیدی کردم. سالها با هم بودیم. تقزیبا هر روز همدیگر رو می دیدم. شاید از دو تا برادر به هم نزدیکتر بودیم. به خونه برگشتم و یه تلفن به فرگل زدم. نیم ساعتی باهاش صحبت کردم. کمی بعد احساس آرامش کردم. بعد از اینکه خداحافظی کردم به سرم زد که سراغ پریچهر خانم برم.
بلند شدم و حرکت کردم. یک ساعت بعد رسیدم. پریچهر خانم طبق معمول چادرش رو روی صورتش کشیده بود و خوابیده بود. کنارش نشستم و سیگاری روشن کردم. دلم نیومد بیدارش کنم. یه ربعی همونجا نشسته بودم که بیدار شد.
- سلام پریچهر خانم
- سلام. تنهایی؟!
من- هومن و لیلا ازدواج کردند و امروز رفتند مسافرت
پریچهر خانم مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت:
به امید خدا که خوشبخت بشن. نوبت تو کی میشه؟ زودتر با فرگل ازدواج کن. نکنه از دست بدیش!
- اسمش هنوز یادتونه؟
اسمش که یادمه هیچی از روزی که دیدمش نتونستم فراموشش کنم.
- اگه خدا بخواد چند وقت دیگه
- به امید خدا. ادم وقتی جفتش رو پیدا کرد نباید معطل کنه
- پریچهر خانم خیلی دلم گرفته بود. گفتم بیام پیش شما. کمی صحبت کنیم دلم باز شه.
- برای اینکار بد جایی رو انتخاب کردی!
هر دو سیگاری روشن کردیم.
من- مادربزرگ نمی خواهید بقیه خاطراتتون رو برام تعریف کنید؟
پریچهر خانم بعد از اینکه پکی به سیگار زد گفت:
چرا چرا! هر دفعه که داستان زندگیم رو برای شماها تعریف می کنم برام مثل این می مونه که کاب عمرم ورق می خوره و به آخرش نزدیک می شه!
من- انشاالله سالهای سال زنده باشید!
- نفرین می کنی؟! زنده باشم که این وضعم باشه؟!
ساکت شدم. انگار حرف بدی زده بودم ولی چه چیز دیگه ای می تونستم بگم.
پریچهر خانم- داشتم می گفتم به اونجا رسیده بودم که عزت با چهار تا دختر اومد سراغ من.
بعد از اینکه با خاک انداز آخنی خودش رو با دخترش زدم نشست رو زمین و شروع کرد به گریه کردن و موهای خودش رو کندن! جیغ ها می کشید که تموم همسایه ها ریختند خونه ما!
من یه گوشه ایستاده بودم و به این منظره نگاه می کردم. وقتی چند تایی از همسایه ها جمع شدن شروع کرد به بازار گرمی کردن و شور انداختن!
عزت- آی همسایه ها قربونتون بدادم برسید این .... خانم کشت منو! شوهرمو ضفط کرده خودم رو هم می خواست بکشه! ای امراله خیر ندیده خدا به زمین گرمت بزنه ننه ات داغت رو ببینه که خونه خرابم کردی. بعد از چهار تا شکم سرم هوو اورده. به کی برم بگم؟ جوونیم رو تو خونه این مرد...گذاشتم این هم دست مزدم! دو روز رفت چهار قرون فروش کرد و تنبونش دو تا شد. هوو سرم آورد حالا باید تو خونه خودم کتک بخورم. ای امراله گدا زاده اگه ببینمت خشتکت رو جر می دم!
هر کدوم از زنهای همسایه چیزی می گفت. یکی از من دفاع می کرد یکی از عزت. البته تو اون زمان زن دوم گرفتن چیز عجیبی نیود ولی خب هر زنی وقتی با یه همچین وضعی روبرو می شه حالت جنون بهش دست می ده. احساس پیری می کنه، احساس شکست!
حال خود من از عزت بدتر بود. روی پله نشسته بودم و این صحنه رو نگاه می کردم. گریه ام گرفته بود اگه پدر و مادر حسابی داشتم حداقل اینکه یه تحقیق می کردند می فهمیدند که امراله زن و چهار تا بچه داره.
عزت هم مرتب شیون می کرد و اهی هم یکی تو سر بچه هاش می زد. دختر کوچیکش سه چهار ساله بود. طفلک به طرف عزت رفت که بغلش کنه عزت هم بلندش کرد و ولش داد وسط حیاط خورد زمین و شروع به گریه کرد. دلم براش سوخت. رفتم و بغلش کردم و شروع به نوازشش کردم که یه دفعه عزت مثل گرگ پرید طرف من و بچه رو محکم از بغل من گرفت و گفت:
آکله گرفته شوهرم رو ضفط کردی حالا نوبت بچه هامه؟!
بلند شدم و به اتاق خودم رفتم. در رو از تو چفت کردم و یه گوشه نشستم و های های به روزگار نحس خودم گریه کردم. راست می گن که دونفر گاهی بدون اختیار نسبت به هم کشش دارند؟ دختر کوچیکه اسمش گلاب بود موقعی که مشغول گریه بودم از پشت شیشه منو نگاه می کرد. دستش رو گذاشته بود دو طرف صورتش و چسبیده بود به شیشه. چون قدش نمی رسید روی نوک پا بلند شده بود و منو نگاه می کرد تا نگاهم بهش افتاد به من خندید. ته دلم یه شعله کوچیک روشن شد! برای چی باید وا می دادم؟ حالا که کار از کار گذشته بود و من و عزت هر دو زن امراله بودیم و چه می خواستیم و چه نمی خواستیم باید قبئل می کردیم. تا عصری توی اتاق نشسته بودم و فکر می کردم. نباید تسلیم ناامیدی می شدم. از خونه فرج اله که بدتر نبود!
گاه گاهی هم گلاب با اینکه عزت دعواش می کرد باز هم پشت شیشه می اومد و به من می خندید. با خنده های این بچه جون گرفتم. تو دل پاک اون دختر کوچولو کینه ای از رقیب نبود. معصومیت اون بچه به من امید داد. عصر بود که صدای در بلند شد و امراله به خونه اومد. هنوز نرسیده صدای شون عزت که یکی دو ساعتی قطع شده بود بلند شد. امراله جا خورده بود فکر نمی کرد که زن و بچه هاش به این زودی از ده برگردند. بخاطر ازدواجش با من اونها رو به ده فرستاده بود. عزت شروع کرده بود به جیغ و داد و بد و بیراه گفتن که یکدفعه صدای نعره امراله بلند شد و فریاد عزت تو گلو خفه شد. بلند شدم از پشت شیشه نگاه کردم امراله با ذرع اهنی( متر آهنی که پارچه رو متر می کنن) افتاده بود به جون عزت! دختر بزرگ عزت هم که برای دفاع از مادرش اومده بود بی نصیب نموند. خشم تمام وجودم رو گرفته بود. این چه عدلی یه که یه زن بعد از سالها زندگی اخه بشه!
زنی که جوونیش رو تو خونه یه مرد گذاشته و حالا سنی ازش گذشته با اومدن حریف تازه نفس باید از میدون در بره! دیگه نتونستم طاقت بیارم در اتاق رو باز کردم و پریدم بیرون و به طرف امراله رسیدم و تا رسیدم گفتم:
اگه دستت رو به اینا یه بار دیگه بلند کردی ، نکردی ها امراله!!
دست امراله تو هوا خشک شد. برگشت به من نگاه کرد که معطلش نکردم و ذرع را از دستش گرفتم و با تحکم گفتم بی شرم سرش هوو آوردی کتکش هم می زنی؟!
امراله وقتی دید سنبه پرزوره! دست پایین گرفت و لا اله الا الله گویان به اتاق رفت. نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده یا نه که از ظلم دوست به دشمن پناه ببرید؟!
به طرف عزت رفتم تا منو دید بغضش دوباره ترکید. شکسته و پوچ روی زمین افتاده بود و گریه می کرد.گریه ای آروم و دلمرده! نه با شیون! بالا سرش نشستم و خاک چادرش رو تکوندم و آروم روی سرش انداختم. لخت و ل بلند شد یه دفعه دستش رو دور گردن من انداخت و های های گریه کرد.
بهش گفتم پاشو خواهر که اگر می دونستم این مرتیکه زن و بچه داره تف تو صورتش نمی انداختم چه برسه اینکه زنش بشم! پاشو بچه هات غصه می خورن! پاشو خدا بزرگه.
عزت در حالیکه اشکهاشو پاک می کرد زمزمه کرد:
خواهر تازه چند صباحی که تونسته شکم مارو سیر کنه! رخت تنم رو ببین! این پیرهن چیت رو سه ساله که می پوشم! رخت تن بچه هامو ببین! از کهنگی داره از تنشون وا می ده! تازه این از خدا بی خبر چند وقت بود که تونست شکممون رو سیر کنه که سر بی شام زمین نذاریم! آرزوی یه جفت جوراب به دلم مونده! دلم خوش بود که سربراهه!! که اونم تو زرد در اومد!
در همین وقت گلاب به طرف من اومد و بغلم کرد و اشک از چشماش مثل مروارید پایین ریخت. تو دلم رو انگار یکی چنگ انداخت. نمی دونم این بچه چطور محبت رو از ته دل من بیرون کشیده بود. اشکهاشو پاک کردم و گفتم:
پاشو خواهر حیف این بچه های مثل دسته گل نیست؟!
عزت- ترو به سی جزء کلام الله می دونستی که امراله زن داره یا نه؟
بهش گفتم به همون خدایی که می پرستم و می پرستی اگه می دونستم نگاش نمی کردم! این مرتیکه دم خونه ما پارچه واسه فروش می آورد و منو دید و دیگه ول کن نبود. چه می دونستم خبرم! خودش رو به موش مردگی زد! اونقدر اومد و رفت تا خام شدم. حالا پاشو بچه ها گرسنه ان. بریم یه لقمه نون بخوریم تا بعد.
بلند شد از اینکه فهمیده بود از جریان زن و بچه امراله خبر نداشتم کمی آروم شد. گلاب رو بغل کردم و به اتاق رفتیم. سفره رو انداختم و کمی نون و پنیر و هندونه گذاشتم وسط سفره. بچه ها که گرسنه بودن افتادن به جون غذا. خودم لقمه می گرفتم و به گلاب می دادم که با خنده می خورد. عزت دستش تو سفره نمی رفت. بهش گفتم چرا نمی خوری؟
دوباره زد زیر گریه و گفت: دیگه نمی خوام نون این مرد رو بخورم! بیچاره از حق طبیعی خوشد خبر نداشت!
گفتم بخور خواهر دیگه یه لقمه نون و پنیر بعد از این همه سال بدبختی کشیدن و چهار تا بچه زاییدن که منت نداره! بخور!
لبخند زد و گفت به ابوالفضل کمتر از این هم راضی بودم! همش فکر می کردم همین که مثل بقیه مردها سرم هوو نیاورده راضی بودم! منتش رو هم داشتم!
در اون لحظه دلم برای تمام زنهای این ملک سوخت که چقدر راضی و کم توقعند!
دلم برای عزت سوخت که باهاش مثل یک حیوون رفتار شده بود! دلم برای خودم سوخت که آرزوی یه زندگی آدمیزادی به دلم موند! عزت بعد از اینکه چندتا لقمه خورد گفت که فقط از این می ترسیدم که بخاطر نداشتن پسر امراله هوس زن گرفتن به سرش بزنه که همینطور هم شد! می گفت که چقدر پیش این فالگیرها و رمال ها دوا درمون کرده که شاید یه پسر بزاد و چهار میخ بشه!
در همین موقع صدای امراله از بیرون اومد: کجایید ضعیفه ها! شوم چی داریم؟
عزت بلافاصله بر حسب عادت از جا پرید که محکم دستش رو گرفتم و کشیدم و گفتم بشین زن! مگه تو برده یا کنیز زر خریدی ؟! خوبه این زندگیته! اگه برات دو تا پیرهن و یه جفت جوراب خریده بود براش چیکار می کردی!
عزت- می گی چه کنم؟ بذارم یه لقد تو ...بزنه بفرسته خونه بابام؟
بزور نشوندمش و سطل نون رو برداشتم و با یه لحاف از در گذاشتم بیرون توی ایوون و گفتم این شامت اینم رختخوابت! برو تو یکی از اتاقها بخواب این طرفها پیدات نشه! خودمون هم چراغها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. صدای هق هق عزت از زیر پتو اومد که تا نصفه های دل شب از خدا گله می کرد!
پریچهر خانم سیگاری روشن کرد. ازش پرسیدم:
واقعا پریچهر خانم به همین راحتی بود که یه مرد بعد از سالها زندگی دست یه زن دیگه رو بگیره و بیاره خونه؟
پریچهر خانم- از این هم راحت تر بود! بازم گلی به گوشه جمال امراله که زیر چک و لگد و کمربند سیاه و کبودمون نکرد! یعنی از بس که خاطر منو می خواست مراعات حالم رو می کرد! تازه مگه حالا تو همین روز و روزگار بعضی از مردها این کاررو نمی کنن؟!
راست می گفت خودم تو فامیلمون یکی رو می شناختم که تا وضع مادیش خوب نبود سربراه بود اما بعد از چند سال که با پدر سوختگی وضعش خوب شد بلافاصله یه دختر رو گرفت که هجده سال از خودش کوچکتر بود! زن بیچاره اش هم نتونست از طریق قانون کاری بکنه! بگذریم،پریچهر خانم بعد از اینکه نفسی تازه کرد ادامه داد:
فرداش صبح زود از خواب بلند شدم و بساط چایی و صبحانه رو براه کردم و نشستم با خودم فکر کردن. به صورت عزت و بچه ها نگاه کردم. چهره عزت حتی در خواب هم گرفته بود! اسم دختر بزرگش عشرت بود و کوچکتره عصمت و بعدیش شوکت و آخری هم که گلاب بود. سه تا دخترها با من بد نبودند یعنی دیشب با هم حرف می زدیم اما عشرت حتی یکبار هم تو روی من نگاه کرد! چشمم که به گلاب افتاد دیدم که در خواب هم می خنده. دولا شدم ببوسمش که عزت از خواب پرید و وقتی که دید روی گلاب خم شدم ترسید. بچه رو کشید طرف خودش! گلاب هم هراسون بیدار شد. آروم از توی بغلش گلاب رو گرفتم و گفتم خواهر ترسیدی بخوام بلایی چیزی سر بچه ات بیارم؟
گلاب بهم خندید و منم چسبوندمش به خودم.عجیب محبتش تو دلم افتاده بود. صدای سرفه امراله هم تو حیاط می اومد که یعنی می خواد بره سرکار و صبحونه می خواد. بازم بهش اعتنا نکردم و عزت رو هم نذاشتم بره بیرون. چند دقیقه بعد امراله غر غر کنون از خونه بیرون رفت. با رفتن امراله بلند شدیم و سفره رو انداختیم و صبحانه خوردیم. یه ساعتی که گذشت به عزت گفتم که پاشه آماده شه! پرسید برای چی که گفتم تو بلند شو و بچه هارو حاضر کن تا بهت بگم. ده دقیقه بعد همه حاضر شدند جز عشرت! هیچ جوری دلش با من راه نبود! من و عزت و سه تا دخترها راه افتادیم. دست گلاب تو دستم بود و پا به پاش آروم می رفتم. عزت با شک و تردید راه می اومد که گفتم دلت قرص باشه عزت جون! داریم می ریم بازار باید یه خرده خرت و پرت بخریم! دردسرت ندم وقتی به بازار رسیدیم و چشم اونها به مغازه ها و اجناس افتاد انگار وارد بهشت شده بودند! عزت پرسید از امراله پول گرفتی! بهش خندیدم و گفتم امراله گور نداره که کفن داشته باشه! پول خودمه خیالت راحت
برای بچه ها پیرهن خریدم و برای عزت هم یه پیرهن و جوراب. یکی یه جفت کفش هم براشون خریدم. برای عشرت هم همشنطور. وقتی شادی رو توی چشمای اونا دیدم انگار دنیارو بهم دادند. احساس می کردم که به من اعتماد پیدا کردند. به خونه برگشتیم. سر راه هم کمی میوه خریدم. وقتی به خونه رسیدیم عشرت دست به سیاه و سفید نزده بود . عزت لباسش رو با کفش بهش داد که تا فهمید پولش رو من دادم پرت کرد یه طرف! عزت خواست دعواش کنه که نذاشتم.
به عزت گفتم تو برو سراغ ناهار و خودم با بچه ها شروع به نظافت کردیم. حیاط و اتاقها و همه جارو . خونه شد عین دشته گل! آب حوض رو هم عوض کردیم. سطل سطل از آب انبار آب کشیدیم و ریختیم تو حوض. گوشه حیاط یه دریچه بود که زیرش یک آب انبار بزرگ بود و هفته ای یکبار میراب محل آب توش می انداخت. بماند که چه جونورهایی توش بود! اونقدر گود و سیاه و پر لجن بود که درش رو که برمی داشتیم خوف می کردیم! عزت هم یه دم پختک گذاشت و یک از ظهر گذشته سر سفره دور هم نشستیم و با خنده و شوخی خوردیم. با هم جور شده بودیم! یعنی چاره ای نداشتیم. باید هر طوری بود با هم زندگی می کردیم. عزت کینه ای نبود سه تا دخترهام که با خریدن لباس و کفش رام من شده بودند مونده بود عشرت! نفرت از چشاش می بارید. بعد از اینکه سفره جمع شد بچه هارو فرستاد که بخوابن. عشرت هم سراغ کار خودش رفت. موندیم من و عزت.
بهش گفتم ببین خواهر اتفاقی که افتاده! چیز تازه ای هم نیست. همونطور که تو کلاه سرت رفته منم کلاه سرم رفته. اگه تو رو دست خوردی منم رو دست خوردم! با مرد هم که نمیشه جنگ کرد. باید ساخت. قسمت ماهام این بوده. اگر هم من و تو بزنیم تو سر و کله هم و تو برای من سوسه بیای و من واسه تو سوسه بیام این خونه برامون میشه جهنم! باید با هم کنار بیایم.
نه تو آدم بدی هستی نه من. می تونیم مثل دو تا خواهر با هم زندگی کنیم جای اینکه دشمن همدیگه باشیم می تونیم دوست هم باشیم. این همه زنها که سرشون هوو اومده همش افتادن به جون هم آخرش چی شده؟ جز اینکه پدر همدیگه رو در اوردن کار دیگه ای کردن؟
تو اگه به حرفهای من گوش کنی بازم می تونی خانم این خونه باشی من هم میشم خواهر کوچکتر تو. امراله هم آش دهن سوزی نیست که براش بیفتیم به جون هم! دخترهای تو عین دخترهای خودم می شن و خودت مثل خواهرم. کار خونه رو هم تقسیم می کنیم. امراله هر دو شب بیاد پیش تو یک شب بیاد پیش من راضیم.
میدونم که تو حق آب و گل داری! شوهرت رو ازت نمی گیرم اما به شرطی که با من چپ نباشی! نباید بذاری که امراله بین من و تو یکی رو انتخاب کنه. حالا یا من یا تو!
من هیچ کینه ای از تو ندارم دلم می خواد تو هم دلت رو با من صاف کنی. حالا اگه حاضری بسم الله! بیا با هم قسم بخوریم که به هم نارو نزنیم!
اینارو که گفتم عزت زد زیر گریه و گفت پریچهر جون فکر نکن که من کورم یا نفهمم! منم آدمم! دیدم که دیروز چطوری مثل شیر از من و بچه هام دفاع کردی! بخدا از روت شرمندم. از اون حرفا که بهت زدم خجالت زده ام. ولی دست خودم نبود. می دونم که تو هم سرت کلاه رفته بخدا محبتت تو دلم نشسته.
وقتی گلاب رو بغل کردی مهربونی رو تو چشات دیدم. حالام اگه می خوای قسم بخوریم حاضرم به دو دست بریده حضرت عباس که از این به بعد ترو به چشم خواهرم نگاه می کنم و هیچوقت بدت رو نمی گم و نمی خوام .اما تو هم بدم رو نخواه!
ترو به اون نون و نمکی که با هم خوردیم قسم می دم که بچه هامو بی مادر نکن! من تو این سن پشت و پناهی ندارم. اگه به من بد کنی واگذارت به خدا می کنم اگر هم من به تو بد کردم حواله ام با صدیقه کبری.
همدیگه رو بغل کردیم و کلی گریه! هردو به دردهای خودمون گریه کردیم. بعدش بلند شدیم و بساط شام امراله رو جور کردیم. شکست رو پذیرفته بودیم. تسلیم قدرت مرد! از زبونی و عجز زن بدبخت ایرانی یه بغض تو گلوم نشست.
عصری بود که عصمت و شوکت رو صدا کردم. گلاب بغلم بود. ازشون پرسیدم شماها درس خوندین؟ که عزت خندید و گفت خدا پدرت رو بیامرزه! تا همین چند وقت پیش اگه امراله می تونست روزی یه نون سنگک و یه سیر پنیر بیاره خونه کلاهمون رو می انداختیم بالا! چند وقته که کارش رو عوض کرده و تو این خونه نون پیدا شده! رفتم و از تو صندوق خونه کاغذ و قلم آوردم و گفتم نمیشه! باید این بچه ها با سواد بشن! از امروز روزی یه ساعت باهاشون کار می کنم به امید خدا سر یه سال باسواد می شن.
عزت- مگه تو سواد داری؟ درس خوندی؟
بهش گفتم ای یه کوره سوادی دارم تو چشماش احترام و اعتقادی رو دیدم که برق زد. عشرت رو هم صدا کردم که نیومد. شروع کردم به بچه ها سرمشق دادن. اون شب امراله دیرتر از همیشه اومد خونه و بعد از شستن دست و روش یه راست طرف اتاق من اومد. پشت در رو با چند تا لحاف و تشک بسته بودم که نتونه به زور در رو باز کنه. دو تا از اتاق های اون طرف حیاط رو برای عزت و بچه ها درست کرده بودیم. از پشت در شروع به قربون صدقه رفتن من کرد که بهش گفتم برو سراغ عزت! از دلش در بیار وگرنه پریچهر بی پریچهر!
وقتی دید اصرار فایده نداره با اکراه سراغ عزت رفت و من هم یکساعت بعد چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم. نصف شب بود که صدای در اومد از جا پریدم و دیدم امراله می خواد بیاد تو اتاق! بهش گفتم امشب و فردا شب پیش عزتی ! دو شب اونجا یه شب اینجا! برو دنبال کارت!
یه دو سه دقیقه ای موس موس کرد و وقتی دید فایده نداره پیش عزت رفت. نگو عزت بیداره و مواظب!
فرا صبح آرامش برقرا بود. دو هم صبحونه خوردیم و کمی هم شوخی و خنده با بچه ها باعث شد گرمی به خونه بیاد وقتی امراله رفت عزت پرید و منو ماچ کرد و گفت خدا از خواهری کمت نکنه! دیشب بیدار بودم و همه چیز رو فهمیدم. بهش خندیدم و گفتم من سر قولم هستم. از اون روز به بعد رابط خوبی بین من و عزت و بچه ها برقرار شد غیر از عشرت که ناسازگاری داشت. هر روز صبح بعد از رفتن امراله شروع به نظافت و غذا درست کردن می کردیم و عصر هم بساط درس بچه ها به راه بود. ما خیلی کم از خونه بیرون می رفتیم ولی همسایه ها بعد از اینکه ابگوشت رو بار می ذاشتند دم در جمع می شدند و شروع می کردند به چرت و پرت گفتن و پشت سر هم حرف زدن! گناهی هم نداشتند نه تفریحی بود نه سرگرمی. ظهر که می شد برای خوردن ناهار می رفتند و عصر دوباره برنامه صبح تکرار می شد. ما با اونها قاتی نمی شدیم ولی عشرت از این کار بدش نمی اومد!
زندگی می گذشت. دست و بال امراله تنگ بود و همین که شب به شب می تونست نون و پنیری برای خونه جور کنه خیلی بود. این که میگم نون و پنیر فکر نکنین منظورم چیز دیگه ای مثل کمی گوشت و مرغ و این حرفهاست! نه واقعا همون نون و پنیر و سبزی، گاهی گوجه یا سیب زمینی، گاهی تخم مرغ، سالی ماهی هم دو سیر گوشت!
من از پول خودم گاهی یک کیلو دو کیلو میوه می خریدم که این بچه ها بخورند. پول ه چیز دیگه ای نمی رسید. چند ماهی صبر کردم دیدم اینطوری نمیشه یه روز صاحب خونه اومد دم در داد و فریاد که چی؟ چهار ماه بود که اجاره اش عقب افتاده بود. شب که امراله اومد بهش گفتیم. هیچی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم مثل برج زهرمار رفت لب حوض نشست. یکساعتی اونجا بود. به عزت اشاره کردم که بچه ها رو بفرسته بخوابند نیم ساعتی که گذشت امراله رو صدا کردم و ازش پرسیدم که چی شده؟ نگاهی کرد و گفت:
بخدا خسته شدم پریچهر! این کار هم واسه ما کار نمی شه! تا حالا ده تا کار عوض کردم هیچکدوم نگرفته!
این چند وقته از جیب خوردیم! این پارچه ها تموم بشه پول خرید پارچه ندارم دیگه نمی دونم چکار کنم؟ دنیا از من رو برگردونده بخدا خجالت شماهارو می کشم اگه تو برای اینا لباس و کفش نمی خریدی نمی دونستم چکار کنم. بحق پنج تن هیچ مردی خجالت زن و بچشو نکشه!
مدتی فکر کردم و بعد بلند شدم و از توی صندوق خونه کمی پول آوردم و به امراله دادم و گفتم فعلا برو حساب صاحب خونه رو بکن که دیگه نیاد در خونه و آبروریزی کنه! بعدش هم کمی گوشت و مرغ بگیر بیار . این بچه ها مردن از بس نون و پنیر خوردن!
با خجالت پول رو برداشت و سرش رو پایین انداخت و به حیاط رفت. کمرش زیر بار زندگی خم شده بود.
عزت گفت پریچهر بالاخره چی؟ پول تو هم کم کم تموم میشه اونوقت چیکار کینیم؟ باید این مرد یه فکری بکنه!
بهشگفتم من یه فکرهایی تو سرم هست اما باید تو به من کمک کنی باید خیلی حواست رو جمع کنی اگه فکرم درست از اب در بیاد و خدا بخواد کارها جور می شه. فعلا پاشو بریم بخوابیم تا فردا بهت بگم باید چکار کنیم.
فردا صح وقتی که امراله سر کار رفت عزت منو کشید کنار و گفت از دیشب تا حالا فکری شدم که چه نقشه ای داری! حالا بگو که دلم ترکید! بهش گفتم می دونی عزت من قبلاز اینکه زن امراله بشم قالی بافی می کردم راستش رو بخوای یه روز امراله اومد خونه ما واسه فروش پارچه. وقتی داشت پارچه ها رو به کارگرهامون نشون می داد به فکر افتادم که این نقش رو روی قالیچه پیاده کنم. مجبور بودم که خوب تماشاش کنم تا بتونم صورتش رو درست در بیارم این بود که امراله فکر کرد ازش خوشم اومده و چند وقت بعدش اومد خواستگاری!
عزت رو بردم و قالیچه ای رو که تصویر امراله بود بهش نشون دادم وقتی قالیچه رو دید انگشت به دهن مونده بود باور نمی کرد بعد از مدتی که چشم به قالیچه ابریشمی دوخته بود گفت دختر می دونی قیمت این چنده؟ باهاش می شه نصف این خونه رو خرید!
خندیدم و گفتم نصف این خونه که نه ولی آره قیمیتیه! گفت راستی پریچهر تو با اون وضع پدرت و کلفت و نوکر چطور زن این امراله شدی؟
آهی کشیدم و گفتم:
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب زمزم و کوثر سفد نتوان کرد
اگه شوهر اولم رو می دیدی پس چی می گفتی؟! حالا یه روز همه رو برات تعریف می کنم. فعلا گوش کن ببین چی می گم. من خیال دار تو این خونه دار قالی به پا کنم. اینجا دور تا دور اتاقه. حساب کردم اگه اتاقهای خودمون رو جدا کنیم می مونه دوازده تا اتاق. می تونیم دوازده تا دار قالی بزنیم. تو باید قالی بافی یاد بگیری. یه هنره بدردت می خوره. حالا گوش کن این زنهای همسایه از صبح که غذاشون رو بار می ذارن بیکارن تا شب نشستن دم در به چرت و پرت گفتن اگه بتونیم اونارو راضی کنیم که وقتی صبح شوهراشون سرکار رفتند بیان اینجا و مشغول بافتن قالی بشن همه چیز جور می شه.اینطور که فهمیدم همه شون هم دست به دهنن! وضع هیچدوم خوب نیست. اگه ما روزانه بهشون حقوق بدیم فکر کنم از خدا می خوان که کار کنن. باید یه ساعت دو ساعت دیگه بریم باهاشون حرف بزنیم و راضیشون کنیم. عزت پرید منو ماچ کرد و گفت انگار خدا ترو برای ما فرستاده! قربون قدرت خدا برم. یکی هوو گیرش میاد که سایه اش رو با تیر می زنه! یکی هوو گیرش میاد که به بچه هاش سواد یاد می ده و با کارش وضع خونه رو درست می کنه!
گفتم پاشو فکر ناهار باش که بعد بریم ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. عزت شاد و خندون دنبال تهیه ناهار رفت و یک ساعت یک ساعت و نیم بعد کارش تموم شد. داشتم با گلاب بازی می کردم که اومد و گفت من حاضرم. چادر سرمون کردیم و رفتیم دم در. چند تا از همسایه ها اومده بودند. هر کدوم یه مشت تخمه تو دامنشون ریخته بودند و چلیک چلیک می شکوندن. تا من و عزت رو دیدند شروع کردند.
- به به عروس خانم! بفرمایید. صفا آوردین. عزت چی شد؟! اون شیون ها! خوب با هم جی جی با جی شدین!
- خوبه حالا چشمشون بزن!
- ... شب درازه! بذار چند وقت بگذره و پیازش کونه کنه. بعد.
- شب چکار می کنین؟ سر امراله دعواتون نمی شه؟!
- تو یکی خفه شو شنیدم جعفر آقا هفته ای یه شب پیش توئه! شش شب دیگه اش پیش هووته!
- اگه یه بار دیگه زرزر کنی می زنم تو سرت ها!
کم کم بقیه همسایه ها از سر و صدای اینای دیگه اومدن دم در و دور ما جمع شدن. من و عزت هیچی نمی گفتیم یعنی بهش سپرده بودم چیزی نگه و بذاره خودم حرف بزنم.
- شهناز خانم می شه جلو اون بچه بزمجه تو بگیری؟! آخه تو حوض خونه که جای.....نیست. آب رو نجس کرد! بهش یاد بده خبرش بره تو موال کارش رو بکنه.
- لچر خانم! یه خورده نعره بزن همه بشنفن! حالا ننه مرده یه بار اومده تو پاشوره....ترشح شد تو حوض!
- یه دقیقه اومدیم بیرون دلمون واز شه ها! همش حرف.....و این چیزها رو می زنن!
- اا اکرم اومدی؟ بیا این هم عروس خانم که حرفش رو می زدی! اینام چند وقت بیشتر نتونستن تو خونه دووم بیارن زدن بیرون!
- وا من کی پشت سرشون حرف می زدم؟ ددری خانم باز حرف مفت زدی؟
- اوا تو کور شده نبودی می گفتی پریچهر به...... می گه دنبالم نیا بو می دی ؟! حالا بزن زیرش!
- به به عزت خانم مبارکه! پیرهن نو مبارک. چی شده دزد اومده خونتون؟
- مگه تا حالا تنش ندیده بودی؟ چند وقته خریده. هووش واسه اش خریده!
- خدا شانس بده! طالع، طالع...هم به طالع!
- امراله خوب تیکه ای رو سوا کرده ها! چه چشمهایی داره! نگفتین پریچهر خانم چی شده امروز دیدن فقیر فقرا اومدین؟
نگاهی بهشون کردم و گفتم هیچی! اومده بودیم که یه نونی تو دامن شماها بذاریم ولی پشیمون شدیم! انگار شما عادت کردین جای چهار تا کلوم حرف حساب دری وری تحویل آدم بدین! بریم عزت خانم. بریم محل ما همسایه های در خونه پدریم آرزوشونه من دستشون رو بگیرم و کمکشون کنم!
- از کی تا حالا شما نون رسون شدی؟
- هر کی میگه نون و پنیر تو سرت رو بذار بمیر اکرم خانم! اگه گذاشتی ببینم چی می گن!!
- راست می گه بذار بفهمیم جریان چیه
آروم رفتم روی یه پله نشستم و جا دادم که عزت هم نشست و گلاب رو بغلم گرفتم و به صورت همسایه ها نگاه کردم. وقتی همه رو مشتاق دیدم شروع کردم.
شما اکرم خانم شوهرت روزی چقدر مزد می گیره؟
- شوهر من؟ آقامون روز می شه بیست تومن می آره خونه!
- قمپز در نکن اکرم! از سر و وضعت معلومه!
همه زدند زیر خنده.
- من می دونم پریچهر خانم شوهر اکرم روزی دو تومن مزدشه.
- غلط کردی! سوزمونی خانم بعضی روزها شیش تومن هم می گیره!
خیلی خوب اکرم خانم شش تومن من که نمی خوام بهت جایزه بدم که مزدش رو بالا می بری! مزد شوهر همه تون تقریبا همین قدره! حالا یه خورده بالا یه خورده پایین! شماها هیچکدوم از خودتون عایدی دارید؟ نه! در صورتی که می تونین داشته باشید!
از صبح می آیین دم در به چرت و پرت گفتن! یا پشت سر هم غیبت می کنید یا می پرین به همدیگه! اینکه کار نشد زن باید یه ممر درآمد داشته باشه. باید یه قرون دوزار گوشه چارقدش داشته باشه که بتونه یه جفت جوراب واسه خودش بخره!
صبر کردم تا حرفهام اثرش رو بذاره که گذاشت.
- خوب خواهر تو می گی چکار کنیم؟ نه هنری داریم نه صنعتی بلدیم. دم در هم نیاییم دلمون تو خونه می پوسه!
کمی صبر کردم بعد گفتم. این کار راه داره من حاضرم بهتون یه خدمت بکنم که همیشه دعام کنید!! خونه پدری که بودم این کاررو کردم الان همه شون برای خودشون کاسبن!
- دلمون آب شد پریچهر جون بگو دیگه!
می خوام تو خونمون دار قالی به پا کنم البته چند نفر رو الان بیشتر احتیاج نداریم هر کی زودتر بیاد کار مال اونه! هم بهتون قالی بافی یاد می دم که چند سال برای خودتون استاد بشین و توی خونه خودتون کار کنید هم روزی پنجهزار بهتون حقوق می دم! چند سال که کار کنین و فوت و فن کار رو یاد بگیرید می تونید یه دار قالی تو خونه تون به پا کنید. حالا خودتون می دونید. البته یک دو تا از شما که قبلا عزت خانم باهاشون صحبت کرده قبول کردن و از چند روز دیگه مشغول میشن! خواستم بهتون بگم بعدا گله گی نکنید! امشب با شوهرتون حرف بزنید و خبرش رو به من بدین.
بلند شدم و دست گلاب رو گرفتم و با عزت به خونه برگشتم. تا رسیدیم عزت گفت ذلیل نمرده من با کی صحبت کردم؟ داشتی بازار گرمی می کردی؟ خندیدم و گفتم آره. حالا پیش خودشون فکر می کنند که اگه دیر بیان جلو یکی از اونا زرنگ تر کار رو می قاپه! عزت زد زیر خنده و گفت راست می گن ادم باسواد عقلش بیشتره ها!
خلاصه تا عصر که امراله بیاد یکی یکی اتاقها رو وارسی کردیم و نقشه کشیدیم. عصری بود که امراله دست از پا درازتر به خونه برگشت. اون روز اصلا کاسبی نکرده بود. فقط از پول من کرایه خونه رو داده بود و کمی گوشت گرفته بود. مثل عنق منکسره اومد و رفت لب حوض شروع کرد آب رو سرش ریختن.
کارش که تموم شد صداش کردم و بهش گفتم می ری خونه بابام و به بهجت خانم پیغام می دی پریچهر گفته اگه آب دستته بذار زمین و بیا! پرسید چیکارش داری؟ گفتم تو برو بعد با خودت هم کار دارم. زود برگرد.
امراله با تردید رفت و یک ساعت و نیم بعد با بهجت خانم برگشت و تا رسید گفت بابا این پیرزن که پا نداره! مجبور شدم با درشکه بیارمش. حالا پول درشکه رو ندارم بدم! که بهجت خانم وارد شد گفت لازم نیست خودم حساب کردم. پریدم بغلش کردم و بوسیدمش. نشست رو تخت و مات به عزت و بچه ها نگاه کرد و گفت: اینا کی ان پریچهر؟
خندیدم و گفت این عزته! هووی من اینم بچه هاشن!
زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده! امراله زن و بچه داشته؟ چرا تا حالا نگفتی دختر؟
نگاهی بهش کردم و گفتم گیرم می گفتم! چی می شد حالا که شده.
بهجت خانم نگاهی به امراله کرد و گفت لال بودی که قبلا بگی؟ با پدر سوختگی اومدی زن گرفتی هان؟ حقشه دستش رو بگیرم ببرم خونه باباش!
امراله سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت که من گفتم بهجت خانم حالا گذشته! عزت مثل خواهر خودمه و بچه هاش هم مثل بچه های خودم. عزت پرید و رفت چای آورد و تعارف کرد گفتم دستت درد نکنه که اومدی بهجت خانم کارت داشتم می خوام تو تمام این اتاقها دار قالی بزنم. شما باید بیاین بشید استاد کار اینجا. هم پیش من هستید و با هم زندگی می کنیم هم از هنرتون اسفاده کیند. پرسید این همه قالی رو کی می بافه؟ گفتم همسایه ها. و براش همه جریان رو تعریف کردم. خندید و گفت بارک الله به عقلت! امما اینا که می گی هیچکدوم وارد نیستن. تا حالا کار نکردن. خیلی سخته تا راه بیفتن. پدرمون در می آد! گفتم بهجت خانم منم یه روزی بلد نبودم اما یاد گرفتم. گفت تو با استعداد بودی ولی خب اینم کاریه. راستش رو بخوای من هم از آشپزی خسته شدم بدم نمیاد دست به یه کار دیگه بزنم! ولی چطوری از خونه بابات بیرون بیام؟ گفتم به سهراب خان بگو. بگو پریچهر خواسته حتما جورش می کنه.
شور و شوق عجیبی داشت. بلند شد و سراغ اتاقها رفت و گفت بد نیست. خوبه. باید دار کوچک بزنیم واسه قالیچه. مشتریش بیشتره. امراله یه گوشه نشسته بود و مات به ما نگاه می کرد. هاج و واج مونده بود.
نیم ساعت بعد بهجت خانم وقتی دستورات لازم رو برای دار قالی داد بلند شد امراله رو فرستادم که بره درشکه بگیره و بیاره. چند دقیقه بعد برشگت و بهش پول دادم و سوار شدن و رفتند. وقتی برشگت گل از گلش شکفته بود! گویا توی راه بهجت خانم براش از کار من تعریف کرده بود. تا رسید گفت پریچهر تو جواهری بخدا! گفتم جواهر این عزت و بچه هاتن! بعد رفتم و از توی صندوق خونه پول آوردم و بهش دادم و گفتم از فردا نرو سرکار این پارچه ها رو هم بذار واسه این بچه ها. باید بی کارگر قالی بیاری. برو بازار فرش فروش ها. زود باید چند تا دار قالی به پا کنیم. بعدا بهت می گم چه چیزهایی باید بخری.
اون شب تو خونه همه خوشحال بودیم. امید وقتی باشه دلها به هم مهربون می شه!فردا صبح زود اماله بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه بیرون رفت. و دو ساعت بعد با چند کارگر برگشت زبر وزرنگ شده بود امید کار خودش رو کرده بود!
کارگرها شروع کردند یه هفته نشده دارها به پا شد و مشغول چله کشی شدند. بهجت خانم هم دو روز بعد با دو تا چمدون به خونه ما اومد. براش یه اتاق خالی کرد بودم. باز هم سهراب خان به کمک اومده بود و اجازه بهجت خانم رو به سختی از پدرم گرفته بود. امراله شد وردست بهجت خانم! اون دستور می داد این یکی با کارگرها سر و کله می زد. اون آدم که تا چند ور ز پیش دل و دماغ هیچ کاری رو نداشت چنان به جوش و خروش افتاده بود که نگو! از صبح یه پاش بازار بود یه پاش تو خونه. به این اتاق سرک می کشید به اون اتاق سرک می کشید برو بیایی راه افتاده بود!
بهت خانم هم انگار ده سال جوون شده بود و همه جا رو زیر نظر داشت. من و عزت هم خوشحال بودیم هر چند هنوز نه پولی دشت کرده بودیم نه چیزی ولی احساس موفقیت می کردیم!

امراله شده بود عین آتیش! مثل کارخونه دارها شده بود. با این که از صبح تا شب یه لنگه پا کار می کرد اما شب همه دور هم می گفتیم و می خندیدیم. روزها همسایه ها به خونه ما می اومدند و با تعجب و احترام کار رو می دیدند که چطوری پیش می ره. دیگه واسه همه شده بودم پریچهر خانم! پریچهر خانم از دهنشون نمی افتاد! هر کدوم می خواستند خودشون رو تو دلم جا کنند. کار دو هفته طول کشید تا حاضر شد. دوازده تا دار قالی تو اتاقها بود و دو تا هم توی ایوان. دار قالی خودم رو هم بهجت خانم برام آورده بود که گوشه اتاق خودم گذاشتم. با حصیر تمام اتاقها رو فرش کردیم. حساب کارگرها رو کردم و راهیشون کردم. در این دو هفته چند تا نقش خودم کشیده بودم و آماده بود. قالیچه ها رو جفت می خواستیم ببافیم. فردای اون روز امراله و بهجت خانم برای خرید پشم و ابریشم و بقیه چیزها به بازار رفتند از پولهایی که سهراب خان از فروش قالیچه هام بهم داده بود چیز زیادی باقی نمونده بود این بود که طلاهام رو هم به امراله دادم که بفروشه. زیاد بود و می تونستیم تا تموم شدن قالیچه ها کار رو بگذرونیم. همسایه ها بی طاقت شده بودند که کار رو شروع کنند. ظهر بود که امراله و بهجت خانم برگشتند و همه چیز خریده بودند. عصری به همسایه ها خبر دادیم که فردا بیان سرکار. شب رو با دلهره گذروندیم و صبح با نام خدا شروع به کار کردیم.


عزت و عصمت سر یه دار نشستند و هر دو نفر از زن های همسایه تو یه اتاق سر یه قالی. یه جا خودم و یه جا بهجت خانم شروع کردیم سر و کله زدن باهاشون. بعضی هاشون زود یاد می گرفتن بعضی هاشون دیرتر. دوازده تا قالیچه شروع شد.
اما بهجت خانم راست می گفت کار سختی بود تا زنها راه بیفتند ولی عجیب به شوق آمده بودیم. خودم به عزت و عصمت یاد می دادم. عشرت که اصلا جلو نیومد!
زنها که رج اول و دوم رو زدند اونقدر خوشحال شده بودند که نگو! دیگه از حرف مفت زدن و چرت و پرت خبری نبود حالا دیگه احساس می کردند که می تونن مفید باشن همه حواسشون به کارشون بود و ما هم بالاسرون مواظب بودیم که خراب نکنن امراله هم با اینکه چیزی بلد نبود اما تو ایوون نشسته بود و دستور می داد. صدا که از یه اتاق در میومد داد می زد پریچهر ، بهجت خانم بیاین این اتاق کار گیر کرده! همه خونه شده بود تلاش! تنها کسی که کار نمی کرد عشرت بود!
روزهای اول کار زیاد خوب پیش نمی رفت زنها کند کار می کردند تا گرم کار می شدند یکی مجبور بود بره به غذاش سر بزنه یکی باید می رفت بچه شو سر پا بگیره، یکی بچه اش تو خیابون دعوا می کرد! خلاصه بساطی بود!
اما بعد از یک هفته ده روز کارها رو غلطک افتاد. زنها جا افتادند و دستشون کمی روون شد. هنوز یه ماه نشده بود که با سعی و کوشش من و بهجت خانم قالی بافها راه افتادند. البته حیف و میلی تو کارشون بود ولی خوب چاره نبود. خبر این کارگاه قالی بافی به کوچه های دور و بر هم رسیده بود. هر روز یکی دو نفر به اونجا سر می زدند که کار کنند . دو تا دار دیگه رو هم راه انداختیم. زنهای همسایه وقتی می دیدند که از کوچه های اطراف برای کار می آن سفت و محکم به کارشون چسبیده بودند امراله هم مواظب بود تا چند تا از زن ها حرف می زدند امراله می گفت:
آبجی حرف نزن کارت رو بکن. آخر وقت حقوق نمی خوای!
- واه واه خدا به دور! این امراله خان چقدر بد خلقه! عزت خانم و پریچهر خانم چطور با این مرد سر می کنین؟!
- امراله خان روزها اینطوره شبها خوش اخلاق می شه!
همه می خندیدند و خستگی شون در می رفت و کار می کردند. من و بهجت خانم با مهربونی باهاشون تا می کردیم. اینطوری کار بهتر پیش می رفت. همون تشر امراله براشون کافی بود! به امراله سپرده بودم که حرف بدی بهشون نزنه اما اگر پرچونگی کردن بهشون تشر بره! عزت و عصمت هم خوب کار می کردند. خودم بهشون فوت و فن کار رو یاد می دادم. قالیچه ها مرتب بالا می اومد. مخصوصا نقش ساده انتخاب کرده بودم که کار اول براشون سخت نباشه. وقتی آخر برج اولین حقوق رو گرفتند از خوشحالی بال در آورده بودند!
شوخی نبود! هم یه هنر یاد می گرفتند و هم روزی پنج زار پول!
اون موقع ها پول ارزش داشت. مثل حالا بی برکت نبود یه قاب چلوکباب سلطانی پنج زار بود! از فردای اون روز حسابی دل به کار داده بودند. پول زیر دندونشون مزه کرده بود!
امراله اوایل با اینکه قرص و محکم به کار چسبیده بود ولی ته دلش شک داشت بعد از ماه اول که قالیچه ها کمی بالا اومد اونم دلش به کار گرم شد. از ماه دوم که زنها کمی به کارشون وارد شدند خودم قالیچه ابریشمی رو شوع کردم. هم می بافتم و هم به اونها سر می زدم. دوباره فکر و ذکرم رفته بود توی کار! امراله که قالیچه منو می دید و سرعت دستهامو تند تند قربون صدقه من می رفت. بهش سفارش کردم که جلوی عزت از این کارها نکنه! ممکنه دلش بشکنه! با اینکه همه کاره خونه دیگه من بودم و تمام کارها زیر نظر من اداره می شد اما عزت خانم ، عزت خانم از دهنم نمی افتاد! بقدری بهش احرتام می گذاشتم که زنهای همسایه و امراله هم دیگه اونو عزت خانم صدا می کردند!
حق شناسی رو در چشمان عزت می دیدم. یه روز که تازه دست از کار کشیده بودیم و زن ها تازه رفته بودند عزت منو صدا کرد تو یه اتاق و تا رفتم تو پرید و چند تا ماچ منو کرد و گفت: دختر من از تو به خانمی رسیدم! خدا خیرت بده!
برنامه درس بچه هام قطع نمی شد. طرفهای غروب قبل از شام نیم ساعتی با عصمت و شوکت کار می کردم. خودم هم غرق کار شده بودم و شبها هم کار می کردم بطوری که بهجت خانم و عزت گاهی از شبها به زور من رو از پای دار بلند می کردند.
سرت رو درد نیارم.پنج ماهی گذشت که اولین قالیچه ها تموم شد و از دار پایین اومد. قالیچه ای که دست خودم بود هم تموم شد. حساب همه زنها رو داده بودم البته امراله می گفت که پولشون رو آخر کار که قالیچه ها تموم شد بدم که قبول نکردم. باید دلشون گرم می شد وقتی آخر برج حقوقشون رو می گرفتند باور می کردند که خودشون پول در اوردن!
خلاصه چهارده تا قالیچه که همه جفت بود همراه با قالیچه ابریشمی خودم حاضر شد و امراله با بهجت خانم برای فروش به بازار بردند. تا ساعت دو بعدازظهر برنگشتن. کم کم دلم شوره افتاد که در باز شد و دو تایی خسته و هلاک برگشتند. خسته اما شاد!
تا امراله منو دید گفت دستت درد نکنه پریچهر همه قالیچه ها یه طرف مال تو یه طرف! اونو به قیمت تموم قالیچه ها فروختیم!
تمام قالیچه ها به قیمت خوب فروش رفته بودن. استفاده خیلی خوبی کرده بودیم. امراله اصلا روی پا بند نبود. کم مونده بود که برقصه! پولها را آورد و ریخت جلوی منو و گفت بردار پریچهر همش مال توست!
من هم اول پول رو گرفتم جلوی بهجت خانم که بیچاره با اصرار روزی سه تومن برای خودش حساب کرد و برداشت. بقیه رو بردم و گذاشتم جلوی عزت و گفتم بگیر خواهر خانم خونه شمایید!
عزت نگاهی از حق شناسی به من کرد که یه کتاب معنی داشت! در برکت رو به ما باز شده بود. قالیچه پشت قالیچه! دست زنها تند شده بود و مثل برق می بافتند و قالیچه بود که می رفت بازار.
یه روز دستم بند بود عشرت رو صدا کردم که کاری بکنه که اصلا بهم محل نذاشت. ولش کردم. همونطوری واسه خودش تو خونه بیکار و بیعار می گشت تا اینکه یه شب که عزت خسته و مرده روی تخت نشسته بود به عشرت گفت که کمی آب بهش بده عشرت یه ایشی گفت و رفت! فرداش جمعه بود. عزت به من گفت دلم از بابت این دختر نگرونه اگه یه کاری کنی که بیاد سر قالی بافی و کا کنه خیلی خوبه! بهش گفتم بچه ها رو وردار و برو بیرون. امراله هم نبود. عشرت رو صدا کردم با اکراه اومد جلو. تا رسید معطلش نکردم چنان زدم تو صورتش که برق از چشاش پرید! محکم خورد زمین. تا چند دقیقه گیج بود. گیس هاشو گرفتم و بلند کردم با جیغ از زمین بلند شد مات منو نگاه می کرد بهش گفتم قاطرهای از تو چموش ترو رام کردم تو که قدت به شکم اونام نمی رسه! گوش کن اگه از فردا رفتی جای مادرت نشستی و کار کردی که هیچ اگه نه گیس هاتو می چینم و سر برهنه از خونه بیرونت می کنم! حسابی جا خورده بود و ترسید از فردا اونم شروع به کار کرد اما نفرتش از من بیشتر شد. اوضاع خوب پیش می رفت . کم کم توی قالیچه ها ابریشم هم کار ی کردیم که قیمتشون رو دو برابر می کرد. نقش ها رو هم سنگین تر می کشیدم و بازار خوبی پیدا کرده بود.
یک سال بعد همون خونه رو امراله خرید. کا رو گسترش دادیم و تو هر اتاق یه دار دیگه هم گذاشتیم و دیگه پول بود که از در و دیوار برامون می بارید! بعد از سه سال اگر عزت رو می دیدی نمی شناختی! تا آرنج طلا دستش بود. خودم هم همینطور!
زن های همسایه هم وضعشون خوب شده بود. از کوچه های دیگه زن ها دنبال کار دم در خونه صف می کشیدند!
سر چهار سال امراله یه حجره بزرگ فرش فروشی تو بازار خرید! سال بعدش هم یه باغ میوه همین جاها که الان ساختمون کردند خرید و بعدش رفت مکه و حاجی شد.
پنج سال گذشت. مثل برق و باد!
یه روز صبح بود. یه ساعتی بود که امراله سرکار رفته بود. در زدند. عزت در رو باز کرد. سهراب خان بود. خیلی گرفته و ناراحت!
اومد تو و به من و بهجت خانم اشاره کرد که جلو بیاییم. رفتیم جلو و سلام کردیم. سری تکون داد و گفت بریم یه جای خلوت باهاتون کار دارم!
رفتیم به اتاق بهجت خانم. نشست. خواستم برم براش چایی بیارم که نذاشت. کمی دست دست کرد تا بالاخره گفت پریچهر می دونم که پدرت برای تو پدری نکرد اما حلالش کن! متوجه منظورش نشدم. مات نگاهش کردم. وقتی دید که چیزی دستگیرم نشده آروم گفت پدرت رو دیشب تیربارون کردند!
هاج و واج مونده بودم نمی تونستم باور کنم. فقط به دهن سهراب خان نگاه می کردم. وقتی دید نگاهش می کنم دوباره گفت:
یه هفته پیش ریختند تو خونه . خواب بود. همونطوری کت بند بردنش نظمیه. دیروز خبر دادند که باید خونه رو تحویل بدیم. اجازه دادند به ملاقاتش برم. دیشب هم تیربارون شد!
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد. از پدرم دل خوشی نداشتم. این سال آخر که حتی یکبار هم ندیده بودمش از وقتی هم که فهمیده بودم کارش چیه مخصوصا با آشنایی با کوکب ازش دیگه خوشم نمی اومد ولی خوب هر چی بود پدرم بود. از سهراب خان پرسیدم: آخه چرا؟ مگه چکار کرده بود؟
گفت یه آدم کله گنده سر یه ملک بزرگ باهاش در افتاد. چند سال پیش پدرت به اعتبار چند تا وکیل و وزیر که می شناخت طرف رو خراب کرد اونم بالاخرا زهرش رو بهش ریخت بهش وصله چسبوندن که با روسها سر و سر داره. چشمشون به املاک پدرت بود. هر تیکه اش رو یه کدوم برداشتند. این آخری ها پدرت خیلی مال دار شده بود. هوای سیاست به سرش زد. با کلک کشونده بودنش تو کار! بعدش هم زیر آبش رو زدن! اصل کاری همون بود که باهاش چپ افتاده بود. مال و اموال پدرت هم خیلی تو چشم بود. دو تا ده شیش دونگ خریده بود. کل دکان های .... مال بابات بود. ده تا باغ تو شمرون داشت. چند تا حجره تو بازار. حساب گوسفندهاش رو نمی شد کرد. تمامش ور بردند! بیشن خودشون تقسیم کردند. چون پدرت مهاجر روس بود راحت تونستند بهش انگ جاسوسی بزنن!
بعد دست کرد از جیبش یه نامه بیرون آورد و به من داد و گفت: روزی که رفتم دیدنش تو زندان یواشکی این نامه رو به من داد گفت بدم به تو. حالا گوش کن پریچهر طرف خونه پدرت پیدات نشه. اونجا رو هم مهر و موم کردند. صداشو جلوی شوهرت در نیار. بهش بگو رفته مسافرت. بگو برگشته روسیه! نذار بفهمن چی شده و کار پدرت چی بوده. می فهمی چی می گم؟
بعد یه دستمال پیچ گذاشت جلوی من و گفت:
بیا اینا مال توست. مواظبش باش من باید یه چند وقتی از اینجا برم. یه سری هم به خواهرت پریوش می زنم. باید جریان رو برای اون هم بگم و بهش پول بدم. حواستو جمع کن. دیگه تنهایی. یادته چند سال پیش بهت چی گفتم؟! خوبه حالا سر و سامون گرفتی وگرنه الان باید آواره کوچه و خیابون می شدی! حالا هم بچسب به خونه و زندگیت. گریه زاری هم نکن که از قضیه بو ببرن! دنبال قبر بابات هم نگرد! معلوم نیس کجا خاکش کردند.
بلند شد و یک نگاه پر معنی به من کرد و گفت .بهجت خانم مواظبش باش!
بعد رو به من کرد و گفت. سختی هات تموم شده! گذشته رو فراموش کن! بعد خداحافظی کرد و رفت. من و بهجت خانم فقط رفتنش رو نگاه کردیم یه دفعه بهجت خانم بلند شد دنبالش رفت و چند دقیقه دم در باهاش صحبت کرد و بعد سهراب خان برای همیشه رفت. وقتی که رفتنش رو دیدم تازه متوجه شدم که در تمام این مدت شاید در ذهنم اونو پدر خودم می دونستم! اگه کاری داشتم به اون می گفتم. اگر مشکلی داشتم اون برام حل می کرد. در موقع گرفتاری امیدم به اون بود و همیشه بجای پدرم اونو می دیدم و عوض اینکه پدرم به من کمک کنه سهراب خان بود که به دادم می رسید!
شروع به گریه کردم. کمی برای پدرم و بیشتر به خاطر سهراب خان که فکر نمی کردم دیگه بتونم ببینمش! نامه پدرم رو قایم کردم. آمادگی نداشتم که بخونمش. بهجت خانم برگشت به اتاق و وقتی دید که گریه می کنم بغلم کرد و منو تسلی داد و گفت که گریه نکنم. گفت نباید کسی از این جریان باخبر بشه. پولهای توی دستمال رو در اورد و شمرد. پول زیادی بود باهاش می شد دو تا خونه مثل خونه ما خرید. چندشم می شد که دست به اون پولها بزنم!
دلم خیلی گرفته بود حوصله اینکه با کسی حرف بزنم یا اینکه کسی رو ببینم نداشتم. بهجت خانم به عزت که کنجکاو شده بود گفت که این پیشکار پدر پریچهره. پدرش مجبور شده از ایران به روسیه بره اینه که پریچهر کمی ناراحته. به اتاق خودم رفتم و شروع به بافتن کردم. بهترین کاری بود که می تونستم تو اون موقع بکنم! ظهر به اصرار بهجت خانم و عزت ناهار خوردم و دوباره به اتاق خودم برگشتم. عزت و بهجت خانم مواظب قالی بافها بودند. سر و صداشون یه لحظه قطع نمی شد. داشتم سرسام می گرفتم. دیدم حال و حوصله کار کردن ندارم این بود که گرفتم خوابیدم. دو ساعتی خواب بودم. خواب پدرم رو دیدم. خواب دیدم که گریه کنون از من خداحافظی می کنه. با گریه از خواب پریدم. رفتم سراغ نامه بازش کردم و شروع به خواندن کردم. نوشته بود:
پریچهر دخترم خیال ندارم که در این مکتوب عذر گذشته ها رو بخوام. وقتی هم نیست طومار بنویسم. می دونم که آفتاب فردا رو نمی بینم. بد کردم حلالم کن.
و این تمام حرفهای پدرم با من بود که سالها آرزو داتم از زبون خودش بشنوم! سه سالی گذشت. خاطرات کمرنگ می شن اما فراموش نه! دوباره به زندگی عادی برگشته بودم. همه چیز مثل قبل شده بود. زنها قالی می بافتند و پول رو پول ما می اومد! یه روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس سرگیجه کردم. حال تهوع داشتم. فکر کردم مریض شدم این بود که خوابیدم. ظهر هوس یه چیز شیرین کرده بودم. وقتی به بهجت خانم گفتم خندید و هلهله کشید. باور نمی کردم. بعد از این همه سال! از خودم قطع امید کرده بودم. در این چند سال هر چند که مدیریت و فکر اقتصادی من باعث پولدار شدن امراله و زندگی راحت عزت و بچه ها و تغییر وضع مالی زنهای همسایه شده بود مانع از اون بود که کسی اجاق کوری منو به روم بیاره اما هر وقت دو تا زن با هم پچ پچ می کردند به خودم می گفتم حتما در مورد بچه دار نشدن من حرف می زنند! بارها و بارها از خدا خواسته بودم که شادی منو کامل کنه و بهم یه بچه بده! هر وقت که بچه های عزت رو می دیدم در دلم آرزو می کردم که ای کاش خدا به من هم یه بچه بده و حالا انگار آرزوم برآورده شده بود!
این دفعه برخلاف دفعه پیش که هیچ کس رو نداشتم ئور و برم پر بود از کسانی که دوستم داشتند و مواظبم بودند. از فردای اون روز دیگه ویارونه بود که عزت و همسایه ها برام درست می کردند. همش مواظب بودند که سبک سنگین نکنم. امراله مثل پروانه دوربرم می گشت عزت تا تکون می خوردم باهام دعوا می کرد خلاصه عزیز بودم عزیزتر شدم. هر چی روزها می گذشت و شکمم بالاتر می اومد رسیدگی به من هم بیشتر می شد. دار قالی رو به زور از اتاقم برده بودند که پشتش نشینم. تا اینکه بعد از نه ماه یه شب زد و دردم گرفت. نعره های امراله رو می شنیدم که تو حیاط به این و اون می پرید که دنبال ماما برن. یه دقیقه سر این و اون داد می زد یه دقیقه بعد می رفت بالای پشت بوم اذان می گفت تمام زنهای همسایه ریخته بودند خونه ما. هر کدوم یه کاری می کردند و اونهایی هم که کاری نداشتن بکنند پشت در اتاق نشسته بودند و دعا می خوندند. امراله خونه رو گذاشته بود رو سرش! عزت بالای سرم نشسته بود و دستم رو تو دستش گرفته بود و گریه می کرد. سرش رو به اسمون بلند می کرد هی می گفت خدایا این زن و بچه اش رو سالم نگه دار. خدایا تو آگاهی که از چشمم بد دیدم از این زن ندیدم1 خدایا دردش رو بجون من بنداز! خدایا این زن دل منو نشکوند تو هم دلش رو نشکون! بهجت خانم هم یه طرف دیگه نشسته بود و دعا می خوند و به من فوت می کرد. صدای صلوات بود که از پشت در اتاق بلند می شد. شوهر زن ها تو حیاط جمع شده بودند و نگران با همدیگه حرف می زدند. امراله دقیقه به دقیقه داد می زد که ماما اومد؟ و هی حرص می خورد و غر می زد. صحبت که به اینجا رسید پریچهر خانم شروع به گریه تلخی کرد. گریه ای که تا اون موقع ندیده بودم. شاهد گریه کردن یه پیرزن بودن واقها مشکله!
بلند شدم و مقداری پول یواشکی زیر چادرش گذاشتم و زیر لب خداحافظی کردم. از خودم بدم اومده بودم که چرا باعث می شدم که این پیرزن با گفتن این خاطراتش به یاد گذشته زجر بکشه! سوار ماشین آرام به طرف خونه حرکت کردم. در راه به سرنوشت پریچهر خانم فکر می کردم. نیم ساعتی که رانندگی کردم بالای شهر مقابل پارکی ایستادم و پیاده شدم. به داخل پارک رفتم و سیگاری روشن کردم. شروع به قدم زدن کرده بودم که تلفن همراهم زنگ زد . فرگل بود.
فرگل- سلام کجایی فرهاد؟
- زیر سایه شما!شما کجایی؟
فرگل- لوس نشو! کجایی؟
من- تو یه پارک نزدیک خونه.
فرگل- پارک؟! اونجا چکار می کنی؟ تنهایی؟
من- نه. پریچهر خانم و بهجت خانم و عزت و عشرت و عصمت و شوکت و گلاب و امراله و زن های همسایه هم با من هستند!
مدتی سکوت کرد بعد گفت:
حالت خوبه؟ نکنه رفته بودی پیش پریچهر خانم؟
من- درسته رفته بودم به دنیای پریچهر خانم!
فرگل- چرا به من نگفتی؟ دلم می خواست من هم بیام
من- اولا که تنها با من می اومدی؟ دوما بیای دوباره میگرنت عود کنه؟ راستی فرگل بیا بریم یه دکتر خودتو نشون بده تا کهنه نشده معالجه اش کنه. می آی فردا بریم؟
- فردا کارهای دیگه داریم! باید بریم آزمایش خون
من- آزمایش خون برای چی؟
فرگل- نکنه یادت رفته؟ قراره با هم ازدواج کینم!
من- دوتایی با هم تنها می ریم؟
فرگل با خنده- آره پدرم می گه زودتر بریم که جواب بدن و زودتر مراسم رو برگزار کنیم.
خندیدم.
فرگل- خوشحالی؟
من- خیلی! دلم می خواد این چند روز هر چه زودتر تموم بشه و تو زن من بشی.
فرگل- اگه من زنت بشم منو با چی می زنی؟
من- من اصلا اهل زدن و دعوا مرافعه نیستم. اگه مشکلی هم پیش اومد با صحبت اونو برطرف می کنیم. حوصله بازی آقا موشه و خاله سوسکه رو هم ندارم!
فرگل- هنوز هیچی نشده تا احساس کردی که زنت می شم طبع رومانتیکت از بین رفت؟
من- نه به خدا ولی همون روز که شده بودم آقا موشه هر کی از رد شد و شنید بهمون خندید!
فرگل- چه عیبی داره؟بذار بخندند. خنده که چیز بدی نیست.
من- حالا نمیشه یه حرف دیگه بزنیم؟ من اصلا از موش خوشم نمی آد!
فرگل- چرا . حرف دیگه این که امشب شما اینجا دعوت داری شام. خودم برات یه غذای خوب درست کردم. می خوام دستپختم رو بهت نشون بدم.
من- دستپخت شمارو که من بارها خوردم. عالی بوده.
فرگل- فرهاد داری چکار می کنی؟ صدای کیه می اد؟
من- قدم می زنم چند تا دختر خانم هم پشت سرم بودند و انگار شنیدند یه روز آقا موشه شده بودم! خندیدند.
فرگل- آقا پسر شما دیگه متاهل هستی. خوب نیست تنهایی تو پارک ها قدم بزنی. زود برگرد خونه
من—چشم دارم به طرف ماشین می رم. امر دیگه ای نیست؟
فرگل با خنده- خیر. امر دیگه ای نیست. شب زود بیا. دلم برات تنگ شده!
من- راست می گی؟! الو فرگل!
قطع کرده بود با شنیدن این حرف یه دنیا شادی در قلبم سرازیر شد.
شب به خونه فرگل رفتم خیلی خوش گذشت. فرگل زیباتر از همیشه به استقبالم اومد. وقتی در رو روم باز کرد دلم می خواست که یه دوربین داشتم و ازش عکس می گرفتم! خیلی قشنگ شده بود. یه احساس مالکیت قوی نسبت به او داشتم!
فردا صبح برای آزمایش خون رفتیم و دو ساعتی کارمون طول کشید. موقع برگشتن بازهم دچار سر درد شد. بزور و بر خلاف میلش اونو به بیمارستان نزدیک خونه مون بردم. یکی از پزشکان اونجا ا دوستان پدرم بود. بعد از معاینه دستور سی تی اسکن داد که با اینکه فرگل مخالف بود ولی باز هم بزور ازش سی تی اسکن کردیم و قرار شد دو روز دیگه جوابش حاضر شه. دکتر گفت که می تونه میگرن فرگل رو معالجه کنه خیلی خوشحال شدم هربار که سردرد می گرفت و اون حالت می شد انگار می خواستن جون منو بگیرن! البته اون دفعه حالش خیلی بد شده بود. این دفعه فقط یه سردرد ملایم گرفته بود.
فردای اون روز با هم برای سفارش لباس عروسی همراه خانم حکمت رفتیم و بعدهم سه تایی ناها رو بیرون خوردیم. دیگه خودمون رو زن وش هر حساب می کردیم. بقدری خوشحال بودم که دلم می خواست زمان از حرکت بایسته. با هر لبخند فرگل بهار می شه!
وقتی با من حرف می زد صدای قشنگش مثل موسیقی زیبایی به گوشم می رسید. وقتی با اون چشمهای قشنگش نگاهم می کرد دست و پامو گم می کردم و کاملا در مقابلش خلع سلاح می شدم!
روز بعد دوست پدرم از بیمارستان زنگ زد و گفت که سی تی اسکن خراب شده و باید دوباره برای عکسبرداری به بیمارستان بریم. قرار پس فردارو گذاشتیم.
خیل کار بود که باید انجام می دادیم. خرید، سفارش کیک، سفارش غذای شب عروسی، خرید حلقه و انگشتر،سفارش گل و خیلی چیزهای دیگه که روحم ازش خبر نداشت ولی همه اونا شیرین بود. دو تایی با هم بیرون می رفتیم، حرف می زدیم.برای آیندمون نقشه می کشیدیم. فرگل خیلی کم توقع بود. از هر چیز ساده ترینش رو انتخاب می کرد. موقع خرید حلقه و انگشتر ساده ترینش رو برداشت. هر چی اصرار کردم قبول نکرد که چیز گران قیمت انتخاب کنه ساده ترین لباس عروسی رو خرید که با این حال با پوشیدن اون مثل فرشته ها می شد.
دو روز بعد هومنم و لیلا هم از مسافرت برگشتند. سرحال وو شاد و خوشحال.
پدر هومن یه آپارتمان بزرگ براشون خریده بود که با برگشتن اونها همگی با کمک هم جهیزیه لیلا رو به اونجا بردیم و قرار شد فردا شب همه برای شام به خونه جدید اونا بریم. شب بهش از خونه زنگ زدم و بعد از سلام و علیک گفت:
هومن- پسر تو هنوز مجردی؟
من- بله جناب آقای زن و بچه دار!
هومن- معذرت می خوام فرهاد جون. خانمم بهم گفته با مردهای عزب اوقلی حرف نزنم!
هر وقت زن گرفتی یه زنگ به من بزن. لیلا جون می گه اخلاقت رو خراب می کنن!
من- لوس نشو می خواستم ببینم برای فردا شب کاری نداری برات بکنم؟ خریدی، چیزی؟
هومن- تو برام خرید کنی؟
من- خوب آره. مگه چیه؟
هومن رو به لیلا- ترو به خدا ببین کار ما به کجا کشیده! این می خواد برای من خرید بکنه!
من- تقصیر منه که به فکر توام. هومن خان تا زن گرفتی من رو یادت رفته ، هان؟!
هومن- گفتم که لیلا جون گفته با مردای عزب حرف نزنم.
لیلا گوشی رو از هومن گرفت.
- الو فرهاد سلام
من- سلام این همه آدمه باهاش ازدواج کردی؟
لیلا- داره اذیتت می کنه. راستی فرهاد فردا شب دیر نیاین ها
من- باشه کاری چیزی نداری؟
لیلا- نه ممنون. مامانم چطوره؟ خوبه؟
من- آره کاریش داری؟
لیلا- نه سلام به همه برسون خداحافظ
من- خداحافظ. از اون شوهر دیوونه ات هم خداحافظی کن.
گوشی رو قطع کردم و رفتم پایین. پدر و مادرم برای قم زدن به باغ رفته بودند. فرخنده خانم تنها توی سالن نشسته بود تا منو دید بلند شد و گفت:
فرهاد جون بیا باهات کار دارم. بشین اول یه چایی برات بیارم بعد
من- شما زحمت نکشید خودم می ارم.
فرخنده خانم- نه بشین اومدم. می خوام برای خودم هم بیارم.
به آشپزخوه رفت و چند دقیقه بعد با دوتا چایی برگشت. وقتی نشست گفت:
از بچه ها خبری نداری؟
- چرا همین الان با لیلا و هومن صحبت کردم. سلام رسوندن
- خدارو صد هزار مرتبه شکر. دامادم خوب پسریه! روز اول دیدمش جا خورده بودم. یعنی هزار ماشالا اونقدر شیطونه که آدم دفعه اول که می بیندش خیال می کنه از اون پدر سوخته های روزگاره!
- راست می گی فرخده خانم ولی بعدش که بهتر می شناسیدش آدم می فهمه که از این پدر سوخته های روزگاره!
فرخنده خانم- نگو تروخدا!خیلی مهربونه! خیلی با محبته. چند روزه که به من بند کرده که برم خونه اونا و باهاشون زندگی می کنم. می گه شما پیش لیلا باشید خیال من راحته! ولی از تو چه پنهون راضی نیستم.
- چرا فرخنده خانم؟
- آخه اونجا مزاحم اونها هستم این یکی، یکی دیگه ام اینکه دل کندن از اینجا برام سخته یه عمره که با ستاره خانم انس گرفتم. مثل خواهرم می مونه.
- فرخنده خانم اگه اینجا هم ناراحتین می تونم به پدرم بگم که یه آپارتمان کوچک براتون همین دور و برها بگیره که راحت باشین.
- نه پسرم. من اینجا راحتم.خیلی! یادمه روزی که اینجا اومدم لیلا سه چهار سالش بود. از اون وقت تا حالا حتی یکبار هم تو این خونه من رو به چشم کارگر نگاه نکردن!
روزی که اومدم اینجا تو هم کوچک بودی ده یازده سالت بیشتر نبود. خیالم راحت بود که بچه ای و با لیلا بزرگ می شی و لیلا مثل خواهرت می مونه. راستش رو بخوای تنها موقعی که تو این خونه احساس ناراحتی کردم موقعی بود که قرار بود تو از خارج برگردی!
من با تعجب به فرخنده خانم نگاه کردم و گفتم: چطور فرخنده خانم؟! نمی فهمم!
- ناراحت نشو مادر ! یعنی می ترسیدم. می ترسیدم شماها تو خارج اخلاقتون عوض شده باشه و یه وقت خدای ناکرده با چشم بد به لیلا نگاه کنین! مثل بعضی از این فیلمها که تلویزیون نشون می داد! خوب لیلا دیگه بزرگ شده بود و وقت شوهرش بود. نمی خواستم دختری رو که با بدبختی و بی پدری بزرگ کردم انگشت نمای خاص و عام شه!
مخصوصا که می دونستم وقتی تو برگردی مثل قدیمها حتما هومن هم بیست و چهار ساعته اینجاست!
من- پس اون روزهای اول بخاطر همین بود که لیلا چادر سرش می کرد!؟
خندید و گفت- آره مادر. خود لیلا می گفت که نجابت به این چیزها نیست ولی من اصرار داشتم که چادر سرش کنه! فکر می کردم شماها مثل دو تا گرگ از خارج برمی گردین! چه می دونستم که بره اید!
- دست شما درد نکنه فرخنده خانم! حالا من و هومن شدیم جزء حیوانات! یا گرگیم یا بره؟
- اوا دور از جون از شما. یعنی هر دوتاتون بچه های خوبی هستید.
من- یه چیزی ازتون بپرسم جواب می دید فرخنده خانم؟
- بپرس مادر.
- پدر لیلا چی شده فوت کرده؟جوون بوده؟
- ای مادر1 حالا دیگه چه فرقی می کنه؟ حالا که دیگه بیست سال گذشته؟
- منظورم این نبود که ناراحتتون کنم کنجکاو شدم که بدونم چطور شد که فوت کرد.
مدتی به من نگاه کرد و بعد گفت:
چایی تو بخور سرد می شه.
شروع کردیم به خوردن چایی. چند دقیقه بعد گفت:
تو جای پسرم هستی . بهت اعتماد دارم. برات تعریف می کنم ولی به هیچ کس نگو! حتی هومن! یعنی مخصوصا به هومن و لیلا. لیلا فکر می کنه که پدرش تصادف کرده و مرده.
برام جالب شده بود یه سرگذشت دیگه1
- می دونی فرهاد جون من و بابای لیلا هردومون یکی از ده های ورامین بودیم پدر اون و من هر کدوم یکی یه تیکه زمین داشتند و می کاشتند و ای یه لقمه نون بخور و نمیر در می آوردند. پدر لیلا خدابیامرز از اون جوونی هاش هم سر پر شوری داشت.
نه زمین بود نه زمان! تو ده یه قاطر ، یه گاو ، یه گوسفند، یه غاز ، یه مرغ ، یه خروس از دستش امان نداشت! این جریان مال وقتی که سیزده چهارده سالش بود.هیچکس ازش دلخوشی نداشت همه می گفتند این پسر سر زنده به گور نمی بره!
هر چی بزرگتر می شد بدتر می شد جوری که تو سن هجده ، نوزده سالگی ده دوازده تا گوسفند رو دسته کرد و برد بیرون ده، تو شهر فروخت!
وقتی اهالی ده فهمیدن می خواستند از ده بیرونش کنن. کارهای عجیب غریب می کرد.
یه بار یه گربه رو با طناب دار زد! پای سگهای ده رو به هم می بست!مار می گرفت و می انداخت تو خونه همسایه ها! تازه یه کارهایی می کرد با حیونهای بیچاره که خوبیت نداره بگم! خلاصه هیچکس از اون خوشش نمی اومد جز دخترهای ده! تا دلت بخواد بین دخترها خاطرخواه داشت. خوش قیافه بود و لباسهای شهرری می پوشید. اصلا مثل دهاتی ها نبود! همه دخترها آرزو داشتند که یه همچین شوهری داشته باشن! زد و بین همه دخترها خاطرخواه من شد. اون موقع من هم بر و رویی داشتم. یه روز با پدر و ماردش اومدند خواستگاری من تا پدرم اونارو تو خونمون دید با عصبانیت بیرونشون کرد. بیچاره حق داشت هیچ کس حاضر نبود که یه همچین آدمی دامادش بشه! ولی خب من جوون بودم و جاهل.عاشق شدم.
چند روزی این ور و اون ور جلوم رو می گرفتمی رفتم سر زمین جلوم سبز می شد. می رفتم سر قنات آب بیارم سر راهم می گرفت. گوسفندهامونو بیرون می بردم دنبالم می اومد همش زیر گوشم حرفای قشنگ می زد . برام از شهر می گفت. می گفت باهاش فرار کنم و بریم شهر . پولدار می شیم و ماشین می خریم و خونه زندگی درست می کنیم مثل شهر ها راحت زندگی می کنیم. راستش از دهاتی بودن خسته شده بودم. یعنی ما توی ده هیچی نداشتیم. نه تفریحی، نه سرگرمی . هیچی! فقط کار بود و بدبختی. خیلی دلم می خواست که شهر رو ببینم اونقدر در گوشم خوند تا گول خوردم و اون کاری که نباید بشه ، شد! دوتایی با هم فرار کردیم. تو شهر یه جایی یه نفر یه پولی گرفت و ما دو تا رو برای هم عقد کرد. البته تهران مثل حالا ولنگ واز نبود. پایین شهر تو یه خونه بزرگ که دور تا دورش اتاق بود و هر اتاق رو یه عده اجاره کرده بودند ما هم اتاقی گرفتیم. اوایل خیلی خوب بود. رت سرکار و هر شب با یه نون و یه پاکت میوه برمی گشت خونه. سر به راه شده بود.
راضی بودم. خدارو شکر می کردم که اگه تموم پل هارو پشت سرم خراب کردم حداقل شوهرم خوب و سر به راهه. دو سالی گذشت ولی خدا به ما بچه نداد. کم کم اخلاقش عوض شد. کارو ول کرد. دیگه صبح ها سرکار نمی رفت جاش شب که می شد شال و کلاه می کرد و می زد بیرون! شه چهار سالی این برنامه اش بود. تا اینکه زد و خدا لیلا رو به ما داد . یه روز نشستم و باهاش صحبت کردم. بهش گفتم دست از کثافتکاری برداره و بره سر یه کار حسابی. هر چی بهش گفتم انگار نه انگار! مرغ یه پا داشت! می گفت می خوام پولدار شم. می گفت آدم از کارگری به هیچ جا نمی رسه. بعدها فهمیدم که دزدی می کنه! ضبط ماشین می دزده ها و از این جور کارها!
هر چی بهش گفتم فایده نداشت فقط کارمون به دعوا و کتک کاری می کشید. تا اینکه خودش فهمید دزدی به دردش نمی خوره. یعنی دیگه شب ها بیرون نمی رفت. خدارو شکر کردم که دست از این کار کشیده. دیگه صبحها بلند می شد و سرکار می رفت. می گفت می ره بازار. می گفت راه پول درآوردن رو یاد گرفته! وضعش هم خوب شده بود هر شب با دست پر بر می گشت خونه! داشت وضعمون خوب می شد که یه روز یکی از زنهای همسایه شیون کنون اومد در اتاق ما و محکم زد و در رو باز کرد و پرید تو!
فحش رو کشید به من. اصلا نمی فهمیدم که چی می گه! وقتی حسابی سر و تن من رو شست تازه فهمیدم که شغل آقا چیه! هروئین فروش شده بود. پسر پانزده شانزده ساله همسایه رو گردی کرده بود. شب که برگشت خونه مردهای همسایه ریختند سرش و حسابی کتکش زدند و از خونه بیرونش کردند.البته من و لیلا که دو سالش بود اونجا موندیم ولی دیگه نمی ذاشتند که اون پاشو تو خونه بذاره. هر چی بهش می گفتم مرد یه جای دیگه ای رو پیدا کن که اسباب کشی کنیم تو هم دست از این کار بردار به خرجش نمی رفت.می گفت جا پیدا کردم. می گفت تو همین جا باش پولدار که شدم می آم با خودم می برمت. بهش می گفتم بابا من پول نمی خوام با یه لقمه نونم می سازم این کاررو ول کن بالاخره آه این پدر مادرها پاگیرت می شه گوش نمی کرد تا اینکه یه دفعه هفت هشت ماهی غیبش زد. مجبور شدم با کلفتی شکممون رو سیر کنم و کرایه اتاق رو جور کنم. بعد از هشت ماه یه شب اومد خونه. یعنی اومد پشت در منو صدا کرد.وقتی دیمش اونقدر گریه کردم که نگ ولی تازه تو زندان یادگرفته بود چکار کنه! آخه این چند وقته زندان بود. با جنس گرفته بودنش.
یه سالی آزاد بود دو شبی یه بار می اومد و به ما سر می زد و پول می داد و می رفت تا اینکه دوباره غیبش زد. دو هفته بعد از کلانتری اومدن دنبال من. دوباره گرفته بودنش ایندفعه با ذو کیلو هروئین!
وقتی رفتم ملاقاتش نشناختمش . تو این چند وقته پیر شده بود. حکم اعدامش رو داده بودند. یه ساعتی پیشش بودم همش گریه کردیم. لیلا رو بغل گرفته بود و هی بو می کرد. فقط گفت وقتی بزرگ شد بهش نگو باباش چکاره بود. پس فردا صبحش که می خواستند اعدامش کنن وقتی نمی دونم رئیس دادگاه بود ، رئیس زندان بود چی بود! اومد خودم رو انداختم رو پاش. گریه و التماس کردم که به من و این بچه رحم کنه خلاصه دستور داد ماهارو از اونجا بردند. بعد از اینکه اعدام تموم شد یه مقدار پول به من دادند و راهیم کردن. حالم رو برات نمی گم که چطور بود! برگشتم خونه دیگه نمی دونستم چکار باید بکنم. دو روز بعد همون رئیس زندان با یه مرد دیگه اومد خونمون. اون مرد پدرت بود. دست من و لیلا رو گرفت آورد به این خونه. خدا از بزرگی کمش نکنه برای من برادر شد و برای لیلا پدر!
این جریان رو فقط من می دونم و پدرت و تو. حتی مادرت هم خبر نداره. حالام که برای تو گفتم پشیمونم! اما دلم می خواست برای یه نفر درد دل کنم و بگم تا این دختر به عرصه رسید چقدر بدبختی کشیدم! اما ترو به جون همون پدرت قسم می دم تاگه به کسی بگی!
مدتی به چهره خسته فرخنده خانم نگاه کردم و بعد گفتم:
خیالتون راحت باشه فرخنده خانم این راز همیشه تو دل من می مونه.
نگاهی به من کرد و آروم دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد و استکانهای چایی رو برداشت و به آشپزخونه رفت. از پشت سر قامت تکیده شو انگار برای اولین بار بود که می دیدم!
*****************
صبح فرگل زنگ زد
- الو فرهاد سلام
- سلام همسر عزیزم! حالت چطوره؟ چی می شد که هر روز تو من رو بیدار می کردی؟
فرگل- مگه خواب بودی؟
من- نه بیدار بودم باید برم کارخونه. کاری داشتی؟
فرگل- می خواستم بگم عصری اگه کمی زودتر بیای دنبالم بریم با هم یه کادویی ، چیزی برای لیلا و هومن بخریم.
من- حیف کوفت که برای هومن بخریم!
فرگل- چی گفتی؟
من- هیچی، باشه عصری زودتر می آم دنبالت. راستی فرگل جان باید می رفتیم برای سی تی اسکن. دکتر زرتاش دوست پدرم منتظر عکس توئه
فرگل- حالا چه عجله ایه؟ بذار پس فردا شنبه می ریم. نمی خوای من باهات بیام کارخونه؟
من- خواستن که از خدا می خوام. ولی نه دوست ندارم با همسرم یکجا کار کنم.
فرگل- ای شیطون! می خوای من اونجا مواظبت نباشم؟!
من- از کجا فهمیدی؟
فرگل- برو تا بعدا خدمتت برسم. خداحافظ
من- خداحافظ
بلند شدم و بعد از حمام و صبحانه به کارخونه رفتم و ساعت دو که پدرم اومد به خونه برگشتم ناهار خوردم و کمی خوابیدم ساعت چهار و نیم بود که فرگل زنگ زد و قرار شد دنبالش برم. لباس پوشیدم و پیش مادرم رفتم ازش پرسیدم چیزی نمی خواهید برای لیلا بخرید که گفت قبلا خریدیم. خداحافظی کردم و به خونه آقای حکمت رفتم. در زدم. آقای حکمت در رو باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف فرگل رو صدا کرد. دو تایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
فرگل- فرهاد تو همیشه اینقدر می خوابی؟
من- من کی خوابیدم؟ کلا در بیست چهار ساعت اگه شش ساعت بخوابم خوبه!
فرگل- من که هر دفعه تلفن کردم خواب بودی.
من- فرگل خانم هنوز هیچی نشده شروع کردب به ایراد گرفتن از من؟
فرگل- باهات شوخی کردم.
من- خواب می خوای هومن! اونقدر خوش خوابه که نگو. می دونی بین خواب و بیداری حالتی یه که هومن نداره! یعنی یا خوابه یا بیدار! داره باهات حرف می زنه ابته تو رختخواب که دراز کشیدهیه دفعه سرش می افته و خروپفش هوا می ره.
آدم برای اولین بار که می بینه فکر می کنه شوخیه. نمی شه باور کرد.
فرگل- خوش بحالتون! مردها خیلی راحت هستن. دوتایی با هم بلند شدین رفتین خارج. اونجا با هم بودین. می گشتین.درس می خوندیدن! هر وقت شب دلتون بخواد بیرون می رین، هر وقت می خواین برمی گردین. خلاصه خیلی راحت و آزادید. حالا ما زن ها تا دختر تو خونه ایم حق نداریم بدون اجازه پدر و مادر از تو خونه تکون بخوریم. یه شب نمی تونیم با دوستمون با هم یکجا بخوابیم و تا نصف شب درد دل کنیم یا اینکه مثلا دنبال همدیگه بریم و تو خیابونها قدم بزنیم. شوهر هم که می کنیم باید مطیع شوهرمون باشیم. راستی چرا اینطوریه؟
من- والله چی بگم، خوب اینطوریه دیگه
فرگل- تو خارج هم همینطوره؟
من- خب نه. دخترها و زن ها اونجا آزادی زیادی دارن تقریبا مثل مردها.
فرگل- تو و هومن با هم یه اتاق داشتید؟
من- یه آپارتمان دوخوابه داشتیم. اجاره ای بود.
فرگل- غذا کی درست می کرد؟
من- هوم. البته اونحا خورد و خوراک به پول خودشون خیلی ارزونه بیشتر غذاهای اماده می گرفتیم و درست می کردیم. گاهی هم هومن غذای ایرانی درست می کرد.
فرگل- حتما بهتون خیلی خوش می گذشت؟
من- خیلی! می دونی اونجا همه چیز روی حسابه! قانون حرف اول رو می زنه. اونجا برای انسان ارزش قائلند.
فرگل- خیلی دلم می خواد برای یکبار هم که شده یکی از کشورهای خارجی رو ببینم
من- بذار عروسی کنیم با هم می ریم. من هر موقع دلم بخواد یه هفته ای بهم ویزا میدن.
فرگل- فرهاد چرا برگشتی؟
من- شاید بخاطر خوابم!خواب هام رو که برات تعریف کردم
فرگل- نه جدی می گم
من- بخاطر خاکم! بخاطر کشورم. می دونی فرگل برای یه مدت خوبه ادم ونجا زندگی کنه ولی برای همیشه نه! ما ایرانی هستیم و حساس. بعد از یه مدت دلمون هوای وطن رو می کنه.
فرگل- چه چیزی اونجا برات بیشتر از همه جالب بود؟
من- احترام به قانون.آزادی. می دونی اونجا تا زمانی که عمل خلافی مرتکب نشدی کسی کاری بهت نداره. هیچوقت پلیس مزاحمت نمی شه.
فرگل- فرهاد همین جا جلوی اون مغازه نگه دار.
نگه داشتم و پیاده شدیم.
فرگل- فرهاد باید دو تا کادو بخرم. یکی از طرف بابا مامان یکی از طرف خودمون.
من- خودمون؟!
فرگل- خوب آره دیگه من و تو. دیگه تقریبا ما خودمون یه خانواده ایم!
خندیدم و گفتم : باشه ولی خرجمون زیاد می شه ها!
فرگل- فرهاد؟
من- گوشم باشماست بفرمایید.
فرگل- دلت می خواست دختر بودی؟!
نگاهی با تعجب بهش کردم و گفتم: شوخیت گرفته؟
- نه جدی م گم دلت می خواست دختر بدنیا می اومدی؟
من- اگه مثل تو خوشگل می شدم آره!
فرگل- جدی می گی؟
من- نه . راستش رو بخوای اصلا دلم نمی خواست دختر می شدم. حالا چرا این سوال رو کردی؟
فرگل- همینطوری می خواستم بدونم
من- حالا غصه نخور. شانسآوردی که خوشگلی! اگه زشت بودی که دیگه وامصیبتا!
فرگل- فرهاد بریم اون آباژور رو بخریم از طرف بابا اینا
من- از طرف خودمون هم یک لامپ 100 وات براشون بخریم که به آباژور وصل کنن. چطوره؟
فرگل – بیا تو خسیس خان!
وارد مغازه شدیم و یک آبازور و یک لوستر خیلی شیک براشون خریدیم و بعد سوار ماشین شدیم و به خونه هومن اینا رفتیم. به محض اینکه در زدیم و وارد شدیم تا هومن من رو دید پرید و بغلم کرد.
من- باز محبتت به من قلنبه شد؟!
هومن- نه دیوونه دلم برات تنگ شده بود!
من- مگه تو هم دل داری؟
هومن- پس چی؟ دل دارم، قلوه دارم، یگر تازه دارم سیخی 100 تومن!
لیلا و فرگل روبوسی کردن و توی سالن نشستیم چند دقیقه بعد اون ها به آشپزخونه رفتن. وقتی تنها شدیم از هومن پرسیدم:
من- هومن راضی هستی؟
هومن- اره فرهاد ازدواج خیلی خوبه به شرطی که جفتت رو درست انتخاب کنی!
من- لیلا چطوره؟ اخلاقش چه جوریه؟
هومن- عالی درکش خیلی خوبه. ان شاالله تو هم زودتر با فرگل عروسی کنی.
در همین موقع لیلا و فرگل با یه سینی چایی اومدند.
لیلا- خیلی خوش اومدی داداشی !
من- آبجی این شوورت که اذیتت نمی کنه؟
لیلا- نه داداشی. فقط خرجی نمی ده.
من- اون عیب نداره. مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی گاهی هم شبها دیر می آد خونه.
من- عیبی نداره مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی گاهی هم منو کتک می زنه
من- عیبی نداره مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی می خواد بره یه زن دیگه ام بگیره
من- عیبی نداره اون ماله عقلشه! پاره سنگ ورمی داره!
همه خندیدند.
هومن- به پریچهر خانم سر نزدی؟
من- چرا جمعه پیش رفتم اونجا. فردا هم شاید برم
هومن- رفاقت اینه؟ صبر می کردی با هم می رفتیم
من- مهم نیست برات تعریف می کنم چی گفت
هومن- خوب فرگل خانم خیلی خوش اومدید. به امید خدا تو عروسیتون خدمت کنم.
فرگل- خیلی ممنون. حالا از لیلا راضی هستید؟
هومن- دست به دلم نذار که خونه خواهر! دختری که ازش خواستگاری کنیم بزنه سر آدمو بشکنه حساب کن وقتی زن آدم بشه چکار می کنه؟!
من- خدا از ته دلت بشنفه!
لیلا- هومن!
هومن- غلط کردم تروخدا دعوام نکن مادر ندارم غصه می خورم.
لیلا- چرا خجالت دادین؟ دستتون درد نکنه
من- آبازور رو ما از طرف جناب حکمت و خانم حکمت خریدیم.
هومن- دستشون درد نکنه. گفتم درد یاد سردردم افتادم! لیلا جون یه قرص سردرد با یه لیوان آب بده من
لیلا- گفتی سردرد من هم یاد سردرد فرگل افتادم. چطوری راستی؟ باز هم سردرد داری؟
من- گفتن سردرد یاد دکتر فرگل افتادم. باید فرگل خانم بریم سی تی اسکن یادت نره!
هومن- مگه چی شده؟
من- چند روز پیش دوباره سر فرگل درد گرفت رفتیم پیش دکتر زرتاش.سی تی اسکن داد گفت میگرن رو می شه معالجه کرد. بشرطی که کهنه نشده باشه. متاسفانه عکس خراب شده باید دوباره بریم سی تی اسکن کنیم.
لیلا- اینا همه عصبیه!
هومن- عین سردرد من! استرس ازدواجه!
لیلا- هومن خان!
هومن- خانم ها و آقایون معرفی می کنم، خانم لیلا پینوشه!همسر من دیکتاتور بزرگ! باور کنین صدام رو تو گلو خفه کرده!
من- حالا شام چی دارین؟
هومن- مهمونی با صرف عصرونه اس! نون و پنیر و چایی شیرین! اول زندگیمونه! باید خودمون رو جمع و جور کنیم. چیه خراب شدین رو ما!فردا بابام بیرونم کنه باید مدرک مهندسیم رو وردارم ببرم سر کوچه یه دکه کفاشی باز کنم و بزنم بالا سرم!
من- ناله نکن. برو جوجه کباب بگیر من پولشو رو می دم گدا!
هومن- ترو هم اگه بابات بیرون کنه باید بیای بشی شاگرد من!
در همین موقع زنگ زدند . سوسن خانم و هاله بودند. سلام و احوالپرسی شروع شد. نیم ساعت بعد هم بقیه اومدند و مهمونی به صورت رسمی شروع شد و تا ساعت دوازده ادامه داشت. خیلی خوش گذشت. یعنی هومن سر به سر پدرش و فرخنده خانم و پدرم می ذاشت و همه می خندیدم با رسیدن نیمه شب همه به خونه های خودمون برگشتیم. شب درست نتونستم بخوابم. در تمام طول شب کابوس می دیدم. ساعت 9 صبح بود چشمم تازه گرم می شد که یه دفعه دیدم یکی اومد زیر پتو ، توی تختخواب من! برگشتم دیدم هومن!
من- ا گم شو هومن تو اینجا چکار می کنی؟!
- خودتو بکش اون ورتر. دلم برای روزگار مجردی تنگ شده!
- نکنه لیلا از خونه بیرونت کرده؟
هومن- لیلا از این کارها بلد نیست. اومدیم بریم سراغ پریچهر خانم. دیدم خوابی یاد دوران قدیم افتادم که دوتایی پیش هم می خوابیدیم. نمی دونم چرا یه دفعه دلم گرفت!
من- نکنه هنوز می ترسی؟
هومن- پاشو نوبت تو هم می رسه. انوقت می فهمی چی می گم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 165
  • آی پی دیروز : 216
  • بازدید امروز : 371
  • باردید دیروز : 412
  • گوگل امروز : 63
  • گوگل دیروز : 132
  • بازدید هفته : 3,324
  • بازدید ماه : 9,111
  • بازدید سال : 64,575
  • بازدید کلی : 1,210,983