loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت سوم آقایی که شماها باشید فهمیدم چقدر تو زندگی باختم! راستش وقتی خودم رو تو آینه تماشا می کردم حیفم اومد که این تن و بدن نصیب این پیر کفتار تریاکی بشه! بلند گفتم کوفتت بشم. خیلی حرص خوردم. را

master بازدید : 4187 یکشنبه 30 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت سوم

آقایی که شماها باشید فهمیدم چقدر تو زندگی باختم! راستش وقتی خودم رو تو آینه تماشا می کردم حیفم اومد که این تن و بدن نصیب این پیر کفتار تریاکی بشه! بلند گفتم کوفتت بشم. خیلی حرص خوردم. راستش در من دوران بلوغ زودتر از معمول شروع شده بود. با دیدن برنامه اون روز به صرافت افتاده بودم!اکر جای این فرج اله خان یه مرد دیگه بود چی می شد؟ حتی اگر ده پونزده سال هم از من بزرگتر بود. چرا من باید این خر پیر رو تحمل می کردم؟!
یه هفت هشت ماه دیگه ام گذشت. یه روز که از خواب بلند شدم نمی دونم چرا حالت تهوع داشتم. سرم گیج می رفت دلم همش آشوب می شد. به کسی چیزی نگفتم فکر کردم که سردیم کرده. کمی نبات خوردم. اون روز وقتی می خواستم از بوی غذا انچنان حالم بد شد که نگو. تا مادر شوهرم منو کنار پاشویه حوض دید فهمید حامله شدم. وقتی شب فرج اله خان به خونه برگشت معطل نکرد و گفت چشمت روشن چند وقت دیگه زنت ترکمون می زنه! این هم از تبریک و این چیزها! گفتم که اون موقع ها به عروس رو نمی دادند. اما خاک براش خبر نبره!فرج اله خان خیلی خوشحال شد. البته نه اینکه از کارم کم بشه. نه! البته تا چند وقت اشپزی نمی کردم جاش کارهای دیگه انجام می دادم. اما بساط تریاک پای خودم بود یعنی دیگه خودم نمی تونستم ولش کنم. البته در مورد عادتم به دود تریاک چیزی به کسی نگفته بودم. القصه تا چند وقتی عزیز شده بودم. زیاد سر به سرم نمی ذاشتند. کم کم شکمم بالا اومد! ویار داشتم. اکا کسی نبود که حتی یک ویارونه ساده درست کنه و بده به من. این وقتها مادره که به دخترش می رسه. اگه مادرم بود شاید خیلی چیزها فرق می کرد!
خدا هیچ کسی رو بی باعث و بانی نکنه. عزیز بودن ما چند وقتی بیشتر طول نکشید و دوباره آشپزی افتاد گردن خودم. با هر بدبختی بود کارم رو می کردم دلم به بچه ام خوش بود! همه اش پیش چشمم مجسم می کردم که بچه ام یه پسر کاکل به سره! بدنیا میاد مونس من میشه بهش میرسم تر و خشکش می کنم. شیره وجودم رو بهش میدم تا بزرگ بشه. دست مادرش رو بگیره و آزادش کنه. اگه خدا می خواست و یه پسر می زاییدم دیگه چهار میخه میشدم و ریشه می دوندوم. اینها بود که دلم رو بهش خوش می کردم و شب رو به روز و روز رو به شب می رسوندم. چند ماهی گذشت. دیگه داشتم کم کم خودم رو برای بدنیا اومدن بچه ام آماده می کردم. از پارچه هایی که جهیزیه ام بود براش لباس می دوختم. شب و روز به درگاه خدا دعا می کردم که به من یه پسر بده. چرا که می ترسیدم اگه دختر باشه به سرنوشت سیاه خودم دچار بشه. این فکر تمام وجودم رو می لرزوند! شکمم حالا دیگه کاملا بزرگ شده بود و با زحمت از جا بلند می شدم ولی هنوز که هنوز بود این درد بی دردمون گرفته فرج اله رو می گم! دست از سر من بر نمی داشت هفته ای یکی دوشب می اومد سراغ من و به هر بهانه ای بود یه کتک بهم می زد ! حالا کاشکی فقط این بود. نمی دونم پدر سگ چه مرضی گرفته بود ریخت تو جون من! می گفتند سل گرفته! خوابید خونه چندین روز! براش حکیم می آورند چند روز بعد هم من به خونریزی افتادم. آتیش به قبرت بگیره مرد!
خون بود که از من می رفت! رفتند دنبال فاطمه بیگم. بیچاره اومد تا دیدمش دامنش رو گرفتم و گفتم فاطمه خانم دستم به دامنت! کمک کن نذار بچه ام از دست بره! تمام دلخوشی این دنیای من این بچه اس. و شروع به گریه کردم. یاد ندارم که توی این زندگی یکبار هم اینطور درمونده گریه کرده باشم!
از زور خونریزی چشمام سیاهی میرفت. دیگه نمی تونستم چیزی رو درست تشخیص بدم. خیلی با خودم جنگ کردم که بیهوش نشم ولی نشد. دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشمامو باز کردم که دیگه کار از کار گذشته بود بیچاره فاطمه خانم خیلی سعی کرده بود که تونست خودم رو نجات بده! بچه که رفته بود!
وقتی فهمیدم با اون بی حالی شروع به گریه کردم. شماها حال یک زن رو نمیفهمید که وقتی شکمش خالی میشه موقعی می تونه تحمل کنه که یه بچه کوچولورو بغلش بخوابونند. یعنی بچه خودش که از شکمش در می آد بیاد تو بغلش!
بیچاره فاطمه خانم یک شبانه روز بالای سر من با بدبختی و بی خوابی جلوی مردن منو گرفته بود. نمی دونم سر این کوفتی که فرج اله خان گرفته بود یا تریاکی که می کشید! یا هردوش! اینارو فاطمه خانم بعد از اینکه بهوش اومدم برام تعریف کرد که بچه ام ناقص بوده! یه دختر ناقص!
می گفت این جریان واسه این بوده که زودتر از حد معمول بچه از خدا خواستی! بالای سرم هیچکس نود فقط من بودم و فاطمه خانم. در بدیه این بی کسی!خدا رحمتش کنه این زن رو! تا چند روز مرتب به من سر می زد و ساعتی پیش من می نشست و دلداریم می داد. نفهمیدم طفلک بچه مو کجا خاکش کردند تنها چیزی که من رو کمی اروم می کرد این بود که بچه ام دختر بوده! اگر می موند از خود من بدبختتر می شد. در اون زمان دخترها خیلی ذلیل بودند حالا بگیر که یه دختر ناقص چه سرنوشتی پیدا می کرد! چند روزی خوابیدم حالم بهتر شده بود اما دلم نمی خواست از رختخواب بیرون بیام. مادر شوهرم صبحانه و ناهار و شام رو می گذاشت پشت در و می رفت. اما چه صبحانه ای،چه ناهاری، چه شامی. صد رحمت به غذای زندانیها!
یکی دو روز اول که اصلا لب به هیچ چیز نزدم ولی بعدش به اصرار فاطمه خاتم برای اینکه جون بگیرم یه لقمه دو لقمه غذا می خوردم. نور به قبرش بباره. خانم بود! بعد از چند وقت که خوابیده بودم یه روز مادر شوهرم اومد تو اتاق زهر خندی بر لبش بود عفریته خوشحال بود که بچه من افتاده! بهم گفت چند وقت می خوای عین جنازه تو رختخواب بیفتی؟ پاشو...و ... جمع کن!
از این حرفش اونقدر غصه ام گرفت که پتو رو کشیدم روی سرمو و اون زیر زار زار گریه کردم. تا حالا کسی جرات نکرده بود اینطوری با من صحبت کنه.! بلند شدم و لباس پوشیدم نمی خواستم اجازه بدم که از دهنش بیشتر از این....مفت بیرون بیاد. ضعف داشتم ولی نه اونقدر که نتونم کار کنم. دوباره روز از نو و روزی از نو! یکی نبود به اینها بگه که شاید عیب از پسر بی همه چیز خودتون باشه! راه می رفتم سرکوفت بهم می زدند. یکی عفت می گفت یکی مادر شوهرم!
چند روزی گذشت دیگه از دستشون ذله شده بودم یه روز که داشتم کماجدون غذا رو از روی اجاق برمی داشتم چشمام سیاهی رفت و کماجدون از دستم افتاد زمین. خدا رحم کرد که روی خودم نریخت! وگرنه خر بیار و باقالی رو بار کن!
اگه شماها بدونید این سلیطه خانم، مادر شوهرم چه قشقرقی به پا کرد! اون عفت آکله گرفته هم اومد کمک مادرش! یه کدومشون برای یه محله بس بودند! حالا ببین دوتایی چی شدند!
این موقع ها تکیه گاه زن، مردشه. ولی این فرج اله شیره ای کجا مرد بود؟
یک ماهی گشت. دوباره برنامه تریاک دادن به او شروع شده بود. راست می گن اد معتاد غیرت و شرف و ناموسش فقط همون اعتیادشه! اینا رو که میگم شاید باور نکنید یعنی حق هم دارید. شما به خودتون، به دلتون که پاکه نگاه می کنید. زمانه هم خیلی فرق کرده. دادگاهی، قانونی! نمی دونم چی چیه خانواده و آزادی زن و این حرفها. جلوی خیلی از تعدی یه بعضی از این مردهای پست رو گرفت! ولی حالا کجا و اون موقع ها کجا؟
یه شب که این پدر سوخته فرج اله خان برگشت خونه باز با خودش یه غریبه رو آورده بود. دوتایی رفتن تو مهمونخونه. یه خرده که گذشت از اتاق اومد بیرون و منو صدا کرد. رفته بودم تو اتاق و در از پشت بسته بودم اومد و با یه تنه در رو باز کرد و گفت پاشو برو تو مهمونخونه و به این تریاک بده. گفتم نمی رم. گفت پاشو برو وگرنه زیر چک و لگد سیاه و کبودت می کنم! گفتم هرکاری دلت می خواد بکن. من نمی رم. گفت مگه من پول یا مفت و نون مفت دارم بدم تو بخوری؟ گفتم بی شرف من زن توام. غیرتت کجا رفته؟ گفت چاک دهنت رو ببند. بی غیرت هم اون باباته که از بی شرفی روی همه رو سفید کرده! دیگه حال خودم رو نفهمیدم. دست کردم از سر تاقچه یه چراغ گردسوز بود برداشتم و به طرفش پرت کردم که از سرش رو ندزدیده بود پدرش در می اومد. از پدرم دل خوشی نداشتم اما هر چی بود پدرم بود. اجازه نمی دادم که یه تریاکی پشت سرش حرف مفت بزنه. دلم همه اش خوش بود که اگه پدرم بفهمه این پدر سگ رو ریز ریز می کنه. از چند رو زپیش تصمیم خودم رو گرفته بودم.
برای چی باید این مرتیکه عملی رو تحمل می کردم؟!
دیگه زده بودم به سیم آخر. هر چی باداباد!
آخرش این بود که طلاقم می داد و برمی گشتم خونه پدری. گیرم یه کتک هم از پدرم می خورد شرف داشت به این زندگی!
خلاصه چشمتون روز بد نبینه. ولد زناها عفت و مادرش پشت در اتاق گوش وایستاده بودند و منتظر که چه اتفاقی می افته بیان بیفتن به جون من. وقتی کار به اونجا رسید و من چراغ رو به طرف فرج اله پرت کردم اونام اومدند تو ریختند سر من. حالا نزن کی بزن!
من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گیس عفت رو گرفتم و تو چنگ هام کشیدم. خورده بودم زمین اما گیس هاشو ول نمی کردم اون هم هی جیغ می کشید. با تمام قوتم موهاشو می کشیدم. همین طور که زمین افتاده بودم این فرج اله نامرد با کمربند منو می زد و مادر عفریته اش هم با لگد تو شکمم می زد. اما من گیس عفت رو ول نمی کردم که ناگهان درد و سوزشی شدید تو تموم بدنم حس کردم که بی اختیار فریادی از ته دل کشیدم. بی حیا مادر شوهرم پاهامو باز کرد و یک لگد محکم زد زیر شکمم. دیگه از حال رفتم. بی دفاع شده بودم و سه تایی هرکاری دلشون خواست با من کردند. از بس که من رو زدند دیگه درد رو حس نمی کردم. بعد از یه مدت انگار خودشون خسته شده بودن که ولم کردند. بعد سه تایی دست و پاهامو گرفتند و کشون کشون بردنم تو زیر زمین و انداختند اون ته!
موقعی که داشتند می رفتند فرج اله برگشت و گفت:...خانم نمی دونم می شنوی چی می گم یا نه؟ اون بابای فلان فلان شدت، می دونی چیکارس؟
اگه نمی دونی بدون شغل شریف بابات ..... درباره! خانم واسه دربار می بره! واسه این وکیل وزیرها خانم می بره! تو حروم لقمه از نون...بزرگ شدی! این قدر به بابات نناز....که افتخار نداره!
اگرم دیدی تو سلیطه رو به این آسونی به من داد فقط برای این بود که براش تریاک خوب ببرم! بدبخت ببین چقدر براش ارزش داری! فکر کردی اگه برگردی خونه بابات چی کار برات می کنه گوسفند می کشه؟ نه بیچاره زیر شلاق جونت رو می گیره. باباتو نمی شناسی؟
اگر من بی غیرتم اون صد درجه از من بی غیرت تره که تورو واسه یه مثقال جنس خوب مفت مفت به من داد. کار من و بابات مثل همه!
اگه امشب با زبون خوش می رفتی و کارت رو می کردی این بلاها سرت نمی اومد. الانم دارم بهت می گم دیگه واسه من جفتک ننداز. دلت رو بده به کارت. نترس از وجاهت و خانمی ات کسر نمی آد!
نون منو آجر نکن وگرنه آتیشت می زنم.
اینارو گفت و یه نف انداخت به من و رفت.. درد رو اون وقت بود که فهمیدم همه چیز چرخید چرخید خورد تو سر من! بیهوش افتادم.یه خورده بعد به هوش اومدم. همه جا تاریک بود نه تاریک تر از زندگی من! اول نمی خواستم حرفهای فرج اله رو باور کنم ولی وقتی با برنامه پدرم مقایسه می کردم می دیدم پر بیراه نگفته اصلا در این همه مدت نفهمیده بودم که شغل پدرم چیه!
تا ظهر خواب بود و ظهر بلند می شد ناهار و صبحانه رو با هم می خورد. تا حالا ندیدیه بودم که صبح سرکار بره کارش از غروب شروع می شد تا نصفه شب! یاد قسمت ممنوعه خونه اقتادم.یاد زنهای که به خونه می آورد. نخیر انگار درست می گفتند. پس من با نون فلان بزرگ شده بودم! بی خودی نبود که زندگی مون این بود! ولی اگر پدرم این کاره بود گناه ما چی بود؟ تقصیر ما چی بود که باید تقاص کارهای پدرم رو پس بدیم. بخدا انصاف نبود.
یه زن بدبخت که پا تو خونه پدرم گذاشته بود بعد از سه تا شکم زاییدن چرا باید اون سرنوشت رو داشته باشه! مادرم رو می گم حق داشت بذاره و فرار کنه! حتما اون هم این جریان رو فهمیده بود. بازم زرنگی کرد.
خواهرم هم زندگیش بد نبود. شانسی که اورده بود شوهرش اهل تهران نبود. شاید هم از چیزی خبر نداشت. خوشبختانه از اینجا دور بودند. طاهر برادر بیچااره ام که اون طوری مرد و راحت شد. مونده بودم من. تقاص کثافتکاری پدرم رو باید من پس می دادم.
بماند! دو روزی توی اون زیر زمین بدون آب و غذا موندم. برام مهم نبود. اونقدر غم و غصه داشتم که این چیزها پیشش هیچی نبود. ولی شما برای اینکه بفهمید دو روز بدون آب و غذا موندن توی یه زیرزمین تاریک یعنی چی، بهتره یه روز از خروس خون سحر تا شغال خون غروب روزه بگیرید ببینید چه حالی پیدا می کنید!
خلاصه بعد از دو روز وقتی دیدند صدای من در نمی اد ترسیدن که مرده باشم این بود که سراغم اومدند. اون فرج اله بی غیرت ازم پرسید که آدم شدی؟ اما من جوابشو ندادم بلندم کرد و برد بیرون. نور چشمامو می زد دو روز تو تاریکی بودم.
دست و صورتم رو سر حوض شستم و با تن و بدن له و لورده به اتاقم رفتم. ته مونده غذایی رو که برام آورده بود خوردم یه چیکه آب روش. یه کله یک شب و یک روز خوابیدم. دو سه روزی گذشت. سر و صورتم که زخمی و کبود شده بود بهتر شد.
بعدها فهمیدم که تو اون دو روز که تو زیرزمین بودم یکبار سهراب خان سراغم اومده که گفتند من حمام رفته ام و اون هم برگشته و رفته.
چیزی که برام عجیب بود این بود که فرج اله دیگه سرد شده بود. این رو هم بعدا از خودش شنیدم که در اثر اون بیماری که نمی دونم سل بود دیفتری بود چی بود حال و روزگارش خراب شده بود و دیگه اون فرج اله سابق نبود!
یه شب که به خونه برگشت دوباره یه مرد دیگرم با خودش آورد. اومد پیش من و گفت بلایی که چند وقت پیش سرت آوردیم که یادت نرفته؟
این یارو آوردم مثل آدم میری بهش تریاک می دی بکشه. وای بحالت اگه ساز مخالف کوک کنی؟ باز هم جوابشو ندادم سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق مهمونخونه. حقیقت دیگه جون کتک خوردن و بی آب و غذا در زیرزمین افتادن رو نداشتم. دیگه برام فرقی هم نمی کرد از این جا رونده ا اونجا مونده شده بودم. وقتی پدرم اونطوری بود شوهرم اینطوری. چه عیب داشت که من هم اونجوری بشم!
رفتم تو اتاق و نشستم و با اکراه یه بست چسبوندم رو وافور. واسه ام دیگه هیچی فرق نمی کرد از این زندگی کثافت خسته شده بودم. یارو چند تا بست که کشید کله اش گرم شد و مثل یه حیوون شد! دیگه یادش رفت کجاست و واسه چی اونجا اومده. بی شرف حال خودش رو نمی فهمید و اصلا حالیش نبود که داره چیکار می کنه. نا امید و مایوس بودم. همینطوری ساکت نشسته بودم یعنی چیکار می تونستم بکنم؟ یه دفعه چشمم به فرج اله افتاد که از پشت شیشه داره منو نگاه می کنه. اونقدر ازش متنفر شدم که جای عصبانیت حال تهوع بهم دست داد. اون حیوون هم که ول کن نبود که فرج اومد تو و بهش گفت: اوهه، اوهه! پاشو خلوتش کن ببینم. چندرغاز پول تریاک دادی چه خبرته؟ پاشو کاسه کوزتو جمع کن وقتی از کنارش رد می شدم که برم به اتاقم زیرلبی یه فحشی بهش دادم که شنید اما به روش نیاورد که هیچی بی شرف یه خندم تحویلم داد. از اون شب کارم تریاک دادن به این و اون شده بود. یه مشت ادم حیوون صفت که می اومدن و می رفتن.
گفتنی زیاده و همه چیز رو هم نمی شه گفت. فقط همین رو از من داشته باشین که روزی صدبار ارزوی مرگ خودم رو می کردم. هر بار که یکی از این ادمهای پست می اومد و تریاک می کشید و می رفت بعدش دلم می خواست خودم رو بکشم. حساب کن که یه دختر تو سن چهارده پانزده سالگی که نباید همچین زندگی داشته باشه! همه اش واسه این بود که دولت بدش نمی اومد همه مردم تریاکی و افیونی باشن. مثل الان که نبود. الان یه ادم تریاکی تا یه پلیس رو از دور می بینه سوراخ موش می خره صد هزار تومن! خلاصه دو سه ماهی گذشت. از قبل من کلی کاسب شده بود. همه اش مواظب بود که مریض نشم تا اون از کاسبیش نیفته. یادم یه دفعه یه مشتری اومده بود و داشت تریاک می کشید. حواسم پرت شده و یه بست تریاک اندازه نخود از دستم افتاد تو اتیش و سوخت.
اروم بهم گفت: پریچهر جون مواظب باش جنس حیف و میل نشه منم از حرصم با وافور همچین زدم تو سرش که هم وافور شکست و هم سر اون! تا بلند شد که بیاد طرف منو کتکم بزنه بهش گفتم: بی ابرو اگه دست رو من بلند کنی میرم تو همین زیرزمین می شینم و کار نمی کنم تا به خاک سیاه بشینی!
این حرف من مثل ابی بود که رو اتیش ریخته باشن. یه دفعه اروم شد و خندید و گفت : عیبی نداره. فدای سرت. تو خسته شدی. اینه که این حرفارو می زنی! بلند شد و رفت سر و کله شو بشوره. یارو از من پرسید این کیه توئه؟ وقتی فهمید شوهرمه شروع کرد به فحش دادن و بلند شد و فرار کرد!
دیگه نقطه ضعف فرج اله رو فهمیده بودم. جرات نداشت بهم حرف بزنه! البته تا زمانی که مرتب سرکار بودم و مشتری راه می انداختم! از فردای اون روز دست به سیاه و سفید نزدم گفتم یا کار خونه یا تریاک کشی! دوباره تموم کارهای آشپزی افتاد گردن عفت! زرنگ شده بودم. ادم هر چی تو فساد بیشتر غرق بشه راه و چاه کثافتکاری رو بهتر و بیشتر یاد می گیره!
حالا که یاد اون وقت ها می افتم تنم می لرزه. چه روزای بدی بهم گذشت. چه بدبختی ها کشیدم.
دو سه قطره اشکی رو که از گوشه چشمش چکیده بود با چادرش پاک کرد و سیگاری در آورد. من و هومن هم دست به سیگار شدیم. سرگذشت عجیبی بود نمی شد باور کرد ولی بازیگر این نمایش غم انگیز حی و حاضر جلومون نشسته بود و داشت با زیان خودش داستان رو برامون تعریف می کرد!
هومن همونطور که سیگارش رو روشن می کرد زیر لبی دو سه تا فحش آبدار نثار روح فرج اله خان کرد که شنید و لبخند زد و گفت اگه اون زمان یه کسی مثل شماها رو داشتم شاید زندگیم خیلی خیلی فرق می کرد!
تا حالها یه همچین حرفهایی از زبان هومن نشنیده بودم! طفلک خیلی ناراحت شده بود.
پریچهر خانم ادامه داد:
خلاصه زندگی روی خوشش و از من برگردونده بود فرج اله و مادرش و خواهرش شده بودند بلای جون من. اوضاع همین طوری بود و بود و بود تا اینکه این فرج اله پدر سگ حرص و طمع ورش داشت! یه شب که دیگه کارهام تموم شده بود و خسته و مرده می خواستم کپه مرگم رو بذارم صدام کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه. تو دلم گفتم ببین دیگه چه خوابی واسه ام دیده! خلاصه رفتیم تو اتاق نشستیم.
یه خورده از این در و اون در باهام حرف زد و بعد رفت سر اصل مطلب. بهم گفت می دونم از من بدت می آد اما من صلاح تورو می خوام! مونده بودم که این مرتیکه چه صلاحی تو این کار دیده؟!
پدر سگ شروع کرد در گوشم وز وز کردن و چرت و پرت گفتن. کمی که گوش کردم متوجه شدم که می خواد بیشتر سو استفاده کنه و منم بیشتر تو گند فرو برم.
گفتم آخه مرد مگه تو شرف و غیرت نداری؟
خندید و گفت من خیلی وقته که این چیزهارو به این منقل و وافور فروختم.
بعد شروع کرد داستان زندگی خودش رو واسم تعریف کردن. اونم زندگی خوبی نداشته.حالا نمی خوام وارد سرگذشت اون بشم. اما همه مون چوب بی سوادی و نادونی مون رو می خوردیم. حالا اون یه جور بدبخت بود و من یه جور دیگه. دلم نمی خواست بیشتر از این که هست تو منجلاب و کثافت فرو برم.
بگذریم. القصه که اون شب تنها شبی بود که من و فرج اله با هم مثل زن و شوهر صحبت کردیم! اون هم آدم بیچاره ای بود. یعنی هیچ انسانی در وهله اول به دنبال بی وجدانی و بی غیرتی نیست. این طور که می گفت پدرش رو اصلا ندیده! این مادرش هم تو جوونی یکی مثل پدر من از راه بدر کرده و گول زده و به فساد کشونده.
چند روزی گذشت صحبت فرج اله رو داشتم فراموش می کردم که یه شب دوباره مسئله رو پیش کشید. این بار با لحن جدی! ازش چند روزی وقت خواستم دلم راضی به این کار نبود با خودم گفتم شاید تو این چند روز فرجی بشه و خدا کمکم کنه.
تو فکرم بود که فرار کنم ولی خونه تحت نظر مادر شوهرم و عفت بود. در خونه هم قفل و کلون بود تازه اگه فرار می کردم کجارو داشتم برم؟
تو یکی از همین روزها بود که سهراب خان به خونه ما اومد. مادر شوهرم و فرج اله از سهراب خان خیلی می ترسیدند. از سهراب خان هم بدم اومده بود. هر چی بود حتما تو کار پدرم شریک بود وقتی اون روز سهراب خان به خونه ما اومد ناگهان تصمیمی گرفتم این تنها کاری بودکه می تونستم انجام بدم.
وقتی همه درها روی آدم بسته می شه به هر چیزی چنگ می زنه. نمی دونستم عکس العملش چیه. موقعی که جلوی من اومد تفی به زمین انداختم و گفتم به پدرم بگو کلاهشو بذاره بالاتر!
دخترش سفید بخت شده. تریاک دهن مشتری ها می ذاره! تا چند وقت دیگه هم کارهای دیگه مشتری ها رو راه می اندازه! این رو گفتم و به اتاق رفتم. اون روز فرج اله خونه نبود سهراب خان بعد از شنیدن حرف من رفت. فکر کردم شاید بعد از شنیدن این حرفها دست منو بگیره و با خودش ببره. بعد از رفتنش اضطراب زیادی رو چه تو خودم چه تو چشمای مادر شوهرم دیدم. تا ظهری خبری نشد. فرج اله هم برگشت خونه. به محض رسیدن اون مادر شوهرم گزارش کار من رو داد. فرج اله هم صداش در نیومد. فکر کنم ته دلش پشیمون بود که درخواست آخری رو از من کرده! اگر پدرم می اومد و من رو می برد تمام کاسبی این چند وقتش خراب می شد.
همه منتظر بودن که چی میشه. اگر از طرف پدرم کاری صورت نمی گرفت من باید فاحشه می شدم! یعنی چاره ای نداشتم.
ظهر که شد و ناهار خوردیم خیال فرج اله راحت شد. چون چند ساعتی از رفتن سهراب خان گذشته بود. با زهر خندی رو به من کرد و گفت : اینم از بابات! حالا از امشب کارتو شروع می کنی؟
اما من می دونستم که پدرم ظهر از خواب بلند می شه و تا یکی دو ساعت هیچ خبری رو بهش نمی دن. شاید هم با این خیال دلم رو خوش می کردم.
دو ساعت دیگه ام گذشت. خبری نبود. فرج اله رفته بود و دراز کشیده بود. خونه ساکت بود که یک مرتبه در خونه با چند ضربه شکسته شد و چند تا از نوکرهامون همراه با سهراب خان وارد شدند و پدرم هم با اسب وارد خونه شد و همونطور به حیاط اومد.
نوکرها با اشاره سهراب خان به داخل اتاقها دویدند و بعد از پیدا کردن فرج اله اونو کشون کشون به حیاط آوردند.
سهراب منو صدا کرد و من هم تمام جریان این مدت رو خلاصه براش گفتم.در تمام مدتی که من حرف می زدم پدرم با خشم سبیلش رو می جوید. وقتی حرفهام تموم شد شلاق رو کشید به تن فرج اله. طوری می زد که نعره اش هفت تا خونه اونورتر می رفت. زیر شلاق و دست و پای اسب له و لورده شده بود.
بعد تازه پدرم به نوکرها اشاره کرد که اونهام چوب و فلک رو آوردند و فرج اله رو فلک کردند. خون از کف پا و ناخن هاش راه افتاد. نوبت فرج اله که تموم شد سهارب خان شلاق پدرم رو گرفت و سراغ مادر شوهرم و عفت رفت و خدمت اونها هم رسید. مادر شوهرم که از درد شلاق ها خودش و تو حوض انداخت. دلم خنک شد. روحم رو آلوده کرده بودند!
پدرم بدون یک کلمه حرف رفت. ترسیدم نکنه قراره باز هم اینجا بمونم!
که سهراب خان یه چنگه اسکناس ریخت جلوی فرج اله که داشت روی زمین از درد دور خودش می پیچید و گفت فردا می آی خونه آقا و طلاقش می دی، فهمیدی؟ بعد دست من رو گرفت و با خودش به خونه خودمون برد.
پریچهر خانم اینجا حرف خودش رو تموم کرد. قطره اشکی رو که گوشه چشمم بود پاک کرد.اشک یک پیرزن!
بلند شدیم و یه مقدار پول گذاشتم کنارش و راه افتادیم.
در برگشت به خونه در مورد سرگذشت پریچهر خانم صحبت می کردیم. در مورد سرگذشت عجیب او! چطور می شد که یک انسان اینقدر بدبخت باشه!
هومن رو سر راه جلو خونشون پیاده کردم و به خونه خودمون رفتم. هنوز وارد خونه نشده بودم که پدرم بیرون دوید و گفت: فرهاد بپر برو خونه حکمت. انگار کمی حالش بد شده. می خوان ببرنش بیمارستان! بدو (دوباره سوار ماشین شدم و به طرف خونه آقای حکمت حرکت کردم) به محض رسیدن اون ها رو دیدم که جلوی در خونه ایستاده اند. کمک کردم تا آقای حکمت سوار شد و با فرگل و مادرش به یکی از بیمارستانهای اون جا رفتم.
حکمت- ممنون پسرم. البته اگه استراحت می کردم خوب می شدم. بچه ها اصرار کردن برم بیمارستان. کمی فشار خونم بالا رفته چزی نیست.
خانم حکمت- همچین می گه چیزی نیست انگار سرما خورده! فشارت رو بیست مرد!
خلاصه با سرعت اون ها رو به بیمارستان رسوندم. تا دکتر آقای حکمت رو معاینه کرد دستور بستری شدنش رو داد. خانم حکمت با آقای حکمت به طبقه بالا بخش قلب رفتند و قرار شد من و فرگل ترتیب تشکیل پرونده رو بدیم. متصدی صندوق دویست هزار تومان ودیعه خواست. فرگل می خواست به خونه برگرده پول تهیه کنه که من نذاشتم و مقداری پول و بقیه رو چک دادم. یکی از پزشکان اون جا آشنای پدرم بود. از همون جا با پدرم تماس گرفتم. یه ساعتی اونجا بودیم. بعد از معاینات کامل دکتر گفت که باید حداقل امشب تو بیمارستان بستری باشه. من خواستم که به عنوان همراه پیش آقای حکمت بمونم. در این لحظه پدرم و لیلا هم به بیمارستان اومدن.
بالاخره قرار بر این شد که خانم حکمت اونجا بمونه و فرگل به خونه ما بیاد. پس از ساعتی به خونه رفتیم. فرگل ناراحت بود. دلش شور می زد. لیلا دلداریش می داد. همگی یکی دو لقمه ناهار خوردیم. سر غذا صحبت می کردیم.
من- چطور شد که فشارشون بالا رفت؟
فرگل- دیروز صبحی حال پدرم خوب بود هیچ مشکلی نداشت! رفت بانک. گویا حقوقش رو به حساب نریخته بودند اونجا کمی عصبانی شدن. خونه که رسیدن خوب بودن. امروز یک دفعه حالشون بد شد.
من- شما خودتون رو ناراحت نکنید. چیز مهمی نیست. یه استرس عصبیه.
پدرم- در سن و سال ماها کوچکترین ناراحتی باعث بالا رفتن فشار خون می شه.
لیلا- به امید خدا فرد آقای حکمت می آن خونه. نگران نباش.
فرگل- آخه باعث زحمت شدم. برای شما، برای فرهاد خان!
پدرم- این حرفها چیه؟! حکمت و من الان سی چهل ساله با هم دوستیم. یعنی یه عمر! تو هم مثل دختر خودم می مونی.
مادرم- پاشو برو تو اتاق کمی استراحت کن. الان اعصاب خودت هم ناراحت شده.
فرگل- از محبت شما واقعا ممنونم ولی اگر اجازه بدید تا عصری هستم بعد شب میرم خونه خودمون.
من- مگه می شه؟! شب یه دختر تنها تو خونه بمونه؟
لیلا و پدرم خندیدن. فرگل سرش رو انداخت پایین. منم صورتم سرخ شد.
پدرم- خب حالا که فرهاد هم برای تو دلواپسه حتما باید شب اینجا بمونی.
فرگل- چشم. پس اجازه بدید برم خونه یه مقدار وستیل برای خودم بیارم.
من- در خدمتتون هستم. می رسونمتون.
پدرم- آره عزیزم . پاشو با فرهاد برو. هر چی لازم داری بیار. فرهاد دم در خونه آقای حکمت واستا تا فرگل خانم برن تو خونه و کارشون رو بکنن و برگردین.
لیلا- خدا رحم کرد که هومن خان اینجا نیستند.وگرنه اینقدر سر به سر فرهاد می ذاشت.
بلند شدیم و با ماشین به طرف خونه فرگل رفتیم. توی راه فرگل گفت:
باعث زحمت شما شدم. واقعا عذر می خوام. به محض بیرون اومدن پدرم از بیمارستان ترتیب پول رو هم می دم فرهاد خان.
من- چه حرفها می زنید فرگل خانم! اصلا چه قابلی داره. همونطور که پدرم گفت من هم مثل این که شمارو خیلی خیلی سال هست که می شناسم. می دونید؟ از روز اولی که شما رو دیدم نمی دونم چطوری بگم؟ احساس کردم که سالیان ساله که شمارو می شناسم.
فرگل- شاید این به خاطر اون روزی که با پدرم خونه شما اومدم و با هم دوچرخه سواری کردیم.
من- نه به این خاطر نیست. بعد از اون روز که شمارو با دوچرخه زمین زدم فراموشتون کرده بودم. پس اون مدت به حساب نمی آد.
رسیده بودیم. جلوی خونه نگه داشتم و فرگل پیاده شد و گفت: بفرمایید تو.
من- نه خیلی ممنون مگه متوجه نشدید پدرم چی گفت؟
خندید و به خونه رفت.من هم از ماشین پیاده شدم و سیگاری روشن کردم تا فرگل برگرده. ده دقیقه بیشتر طول نداد. با یک ساک کوچک بیرون اومد.
فرگل – ببخشید معطل شدید.
من- اصلا اینطور نیست چند دقیقه که معطلی نیست.
سوار شدیم و حرکت کردیم. راه کوتاه بود نمی تونستم حرفامو بزنم.
من- چقدر خوب شد که امشب خونه ما می مونید!
فرگل- بله خیلی خوب شد چون راستش تنهایی تو خونه می ترسیدم.
من- فرگل خانم می خواهید یه سر بریم بیمارستان سری به آقای حکمت بزنید؟
فرگل- ممنون نه. فکر نکنم کسی رو اجازه ملاقات بدن. رفتیم خونه تلفن می کنم.
موبایل رو از جیبم در آوردم و بهش دادم که تلفن کنه. از کیفش شماره بیمارستان رو در آورد و تلفن زد. خانم حکمت گفت شکر خدا هیچ مسئله ای نیست و فقط محض احتیاط گفتند امشب بیمارستان بمونه. خداحافظی کرد و تلفن رو به من داد.
من- خب خداروشکر. حالا خیالتون راحت شد؟
فرگل با خنده- بله خدارو شکر. خیالم راحت شد.
به خونه که رسیدیم همونطور که پیاده شدیم و از توی باغ به طرف ساختمان می رفتیم پرسیدم: فرگل خانم شما که اینهمه خواستگار دارید چرا ازدواج نمی کنید؟ دلیل خاصی داره؟
فرگل- دلیلش فقط اینه که از اونها خوشم نیومده.
من- یعنی شما خیال ازدواج دارید؟
خندید و گفت: هر دختری بالاخره باید ازدواج کنه ولی با مرد مورد علاقه اش.
سر و کله لیلا پیدا شد و ساک رو از دست فرگل گرفت و با هم به اتاق لیلا رفتند. اونقدر از دست لیلا حرصم گرفت! لحظه آخر لیلا برگشت و زبانش رو به طرف من از دهانش در آورد یعنی به من ادا درآورد و خندید و رفت. مثل دوران کودکی.
من هم به اتاق خودم رفتم و یکساعتی دراز کشیدم بعد دوش گرفتم و اصلاح کردم و مشغول مطالعه کتاب شدم. یه ساعتی هم اینطوری گذشت که لیلا در زد: فرهاد نمی آی با فرگل بریم بیمارستان؟
من- حاضرم هر وقت خواستید بریم.
سه تایی رفتیم. حال آقای حکمت خوب بود. یکساعتی اونجا بودیم. پدر و مادر فرگل خیلی از من تشکر کردند. با تمام شدن وقت ملاقات به خونه برگشتیم. مش رجب باغبان ما باغ را آب داده بود. فواره ها باز بود. بوی نم و بوی خاک آب خورده همه جا رو پر کرده بود. با لیلا و فرگل روی نیمکتهای آخر باغ نشستیم هنوز دو دقیقه نگذشته بود که در خونه باز شد و هومن داخل شد. متوجه ما نشد و به طرف ساختمون رفت. به مش رجب که رسید گفت: سلام مش رجب. حالت چطوره؟ خسته نباشید. خدا قوت.
مش رجب- زنده باشی جوون. پیرشی انشاالله
هومن- مش رجب چیکار می کنی که این گلها این قدر تر و تازه ان؟
مش رجب- با عشق بهشون می رسم! من آقا رو خیلی دوست دارم به باغش هم با عشق می رسم!
هومن- آی مش رجب مچتو گرفتم! معلومه که دستی تو عشق داری! یا الله تا چهار تا از فوت و فن های عشق رو به من یاد ندی ولت نمی کنم. مش رجب شنیدم تا حالا دو تا زن گرفتی. من با ماشین و پول نتونستم یکیش رو هم بگیرم! راز موفقیت تو چیه؟! یا الله بگو. غذا چی می خوری؟ تاکتیکت در مورد زن ها چیه؟ از چه روشی تو عشق استفاده می کنی؟ زود جواب بده!
مش رجب با خنده- ولم کن هومن خان. سر به سر من پیرمرد نذار.
با شنیدن این حرفها ما از پشت درختها شروع به خندیدن کردیم که هومن متوجه ما شد. مش رجب رو ول کرد و به طرف ما اومد.
- به به سلام شمع و پروانه و گل و بلبل همه جمعند! چشم و دلم روشن! زیر گوش ما چه اتفاقهایی می افته و ما بی خبریم! لیلا خانم شما به من می رسید فقط اامتحان دارید؟ فرهاد خان یه تلفن می زدی به من پولش رو بعدا حساب می کردم.
سه تایی باهاش سلام علیک کردیم و جریان پدر فرگل رو بهش گفتم اول خیلی ناراحت شد بعد که فهمید حال آقای حکمت خوبه خوشحال شد و شروع کرد.
- قربون قدرت خدا برم. کار خدا رو ببین! این فرهاد خان پریروز که فهمید امروز همه جا تعطیله غم عالم ریخت تو دلش. چرا؟ هان که امروز نمی تونه فرگل خانم رو توی کارخونه ببینه! از بس که این بشر خوش شانسه باید بزنه و آقای حکمت فشارش بره بالا ببرنش بیمارستان و دکتر هم بیخودی اونو شب نگه داره و اونوقت این آدم از صبح تا شب بتونه فرگل خانم رو ببینه! خدا جون این همه زرنگی و خوش تیپی و خوشگلی و خوش صحبتی رو از ما بگیر جاش یه خورده از این شانس فرهاد رو بهم بده!
من- هومن چرا آبروریزی می کنی؟ من کی ناراحت بودم که امروز تعطیله؟
هومن- چرا هول شدی؟ خوب دلت برای فرگل خانم تنگ می شد. چه عیبی داره؟
همه خندیدند. لیلا از هم بیشتر می خندید.
هومن- بخند لیلا خانم! به امید خدا روزی که زن من شدی. تلافی همه چیز رو سرت در می آرم اگه بهت خرجی خونه دادم! اگه گردش بردمت!
لیلا همونطور که می خندید بلند شد و گفت- من برم چایی بیارم.
و با خنده دور شد. موندیم من و هومن و فرگل. من و فرگل لحظه ای هومن رو نگاه کردیم که هومن تا نگاه ما دو نفر رو دید گفت: چیه؟ سر خرم؟ خیلی خوب می رم اونورتر!
من- گم شو هومن! این چرت و پرت ها چیه می گی؟
اما در دلم از خدا می خواستم که لحظه ای با فرگل تنها باشم و حرف بزنم که شکر خدا هومن دنبال لیلا رفت. داشتم افکارم رو مرتب می کدم که فرگل گفت: راست می گفت هومن خان که چون امروز کارخونه تعطیل بود و نمی تونستید من رو ببینید ناراحت بودید؟
من- نه. نه بخاطر اون. باور کنید! یعنی خوب شما که جای خود دارید. میدونید کارها مونده. کارگرها گناه دارن...(خلاصه هول شده بودم و تند تند حرف زدم و شلوغش کردم)
فرگل- درسته حق با شماست ولی من یه لحظه تصور دیگه ای پیدا کردم!( لحظه ای دو دل بودم بعد گفتم)
راستش رو بخواهید هومن حقیقت رو گفت دلم برای شما تنگ می شد.
این رو گفتم و سرم رو پایین انداختم که لحظه ای بعد فرگل گفت: ممنون!
هومن و لیلا از دور پیداشون شد برای اینکه وقت رو تلف نکرده باشم پرسیدم:
فرگل خانم می خواستم بدونم اگه مثلا چطوری بگم؟
حرفم رو خوردم ! یعنی روم نشد بگم. این بود که حرف رو عوض کردم و پرسیدم:
منظورم اینه که شما چند سالتونه؟
فرگل با لبخند- انگار چیز دیگه ای می خواستید بپرسید.
من- نه نه همین می خواستم بدونم چند سالتونه؟
خندید و گفت – بیست و یک سالمه.
این جمله آخر فرگل و این هومن خفه شده شنید و تا رسید گفت:
اگه برای ازدواج سن و سال فرگل خانم رو می پرسی باید بهت بگم که این فرگل خانم به درد تو نمی خوره! بیست ویک سال سن و سالی نیست که! تو یه زن جا افتاده می خوای که بتونه جمع و جورت کنه! مثل این شهلا خانم همسایه تون. سی ، سی و سه چهار سالشه. سر شوهرش رو هم خورده! جا افتاده و پر تجربه!
تازه این فرگل خانم که هنوز درس داره، امتحان داره، بعدش تو هم وقت گیر آوردی؟ آقای حکمت بیمارستانه تو داری فکر عقد و عروسی می کنی؟
لیلا و فرگل شروع به خدیدن کردن (شهلا خانم همسایه بیوه ما بود که دو سال پیش شوهرش مرده بود)
من- آقای حکمت که شکر خدا مشکلی ندارند. بعدش من کی به فکر عقد و عروسی بودم هومن؟
هومن- یعنی تو خیال ازدواج با فرگل خانم رو نداری؟ یعنی از فرگل خانم خوشت نمی آد؟!
ای بی وفا! ای مرد خبیث! ( با صدای زنانه) شما مردها همه سر و ته یه کرباسید!
بعد رو به لیلا کرد و گفت: فقط خودم تو دوستی ثابت قدمم!
این دفعه خودم هم خنده ام گرفت. بعد رو به فرگل کرد و گفت:
فرگل خانم یه جواب به این فرهاد بدبخت بده. جدی می گم! بیچاره زبون حرف زدن که نداره! داره پر پر می زنه! خدا رو خوش نمی آد.
فرگل- فرهاد خان تا حالا هر چی از من پرسیدن جوابشون رو دادم. هر چیز دیگه ای هم که بپرسن جوابشون رو حتما می دم!
این رو گفت و بلند شد.به طرف دیگه باغ شروع به قدم زدن کرد.
هومن به من اشاره کرد وگفت: بلند شو بدو برو باهاش حرف بزن. دست و پا چلفتی! لال مونی گرفتی؟ یکی مثل من! یکی مثل این! پاشو دیگه! عین هنرپیشه فیلم دیوانه از قفس پرید مات و مبهوت داره منو نگاه می کنه!
من در حالی که بلند می شدم پرسیدم: چی بگم! روم نمی شه!
هومن در حالی که من رو هل می داد گفت:
ناله دل بزنی پسر که این همه چیز یادت دادم و هنوز خنگی! بدو برو بهش بگو ز ز ن م ز ن ز می ز ی ش ی ز! برو دیگه بی عرضه!
دنبال فرگل راه افتادم وقتی دید دارم دنبالش می رم صبر کرد تا بهش برسم. خودم رو آماده کرده بودم که باهاش حرف بزنم که به محض رسیدنم گفت:
فرهاد خان یادته؟ همونجای باغ منو زمین زدی! اون روزی که اینجا اومدم و زمین خوردم دیگه دلم نخواست اینجا برگردم از دستتون عصبانی بودم چون دختر یکی یه دونه بودم دلم می خواست وقتی خوردن زمین شما ازم عذرخواهی کنی، از جا بلندم کنی ، خاک لباسهامو تمیز کنی! یعنی در واقع ناز و نوارزشم کنی! ولی شما همونطور ایستاده بودی و من رو تماشا می کردی. یادمه گریه می کردم نه از درد بیشتر به خاطر اینکه این کارها رو که گفتم شما نکردید.
وقتی هم که پدرتون شما رو دعوا کرد بیشتر ناراحت شدم. دلم نمی خواست کسی تو این مسئله دخالت کنه!
گفتم که دیگه دلم نخواست اینجا بیام اما همیشه از این خونه و باغش خوشم می اومد. هر بار پدرم می خواست به اینجا بیاد من باهاش نمی اومدم اما به شما فکر می کردم.
یکبار یادمه چهارده پانزده ساله بودم که با پدرم به اینجا اومدم. دم در موندم و پدرم وارد خونه شد. چند دقیقه بعدش شما از خونه بیرون اومدین البته متوجه من نشدید. وقتی پدرم اومد گفت که قراره برای ادامه تحصیلات به خارج از کشور برید. نمی دونم چرا یک دفعه دلم گرفت! شاید به خاطر این بود که شما پولدار بودید. در اون زمان من خیلی دلم می خواست که برای یکبار هم شده حداقل یکی از کشورهای خارج رو ببینم. خب پدر من یک دبیر بود و امکانات محدود. وقتی فهمیدم شما قراره به خارج برید خیلی ناراحت شدم!
همیشه خونه خودمون رو با خونه شما مقایسه می کردم. مثل اتاقک نگهبانی در مقابل یک پارک!
خنده داره! به اون هم حسودی می کردم!
لحظه ای بعد خندید و گفت: نمی دونم چرا حالا این حرفها رو می زنم!
من- هنوز به خاطر اون روز از دستم ناراحت هستید؟
فرگل- بله هنوز ناراحت و عصبانی هستم. می دونید چرا؟ چون با اون موقع هیچ فرقی نکردید!
من- هیچ کس با گذشته هاش قهر نمی کنه! همیشه اونهارو با خودش داره. شما اون روز فقط از این ناراحت بودید که چرا ناز و نوازشتون نکردم؟
فرگل- بله اون ورز توی چشماتون می دیدم که دلتون می خواست از من عذرخواهی کنید ولی فقط نگاه می کردید.
مدتی دوتایی بدون حرف قدم زدیم. هومن حق داشت. کار به جایی رسیده بود که فرگل هم از خجالت و بی زبونی من به صدا در اومده بود!
من- اون روز دلم می خواست باهاتون حرف بزنم. دلم می خواست ناراحتی رو از دلتون در بیارم اما می ترسیدم به حرفهام گوش ندید و گریه کنید.
فرگل- من که گریه کردم چه فرقی داشت؟! حداقل اینکه حرفاتون رو می زدید!
من- حالا هم می ترسم!
فرگل- جالبه! توی کار که اینطوری نیستید. در تحصیلات هم شنیدم بسیار موفق بودید! پس چرا در بعضی از موارد نمی تونید حرفتون رو بزنید؟
من- خودم هم نمی دونم. شاید از این می ترسم که با چند جمله همه چیز خراب بشه و از دست بره؟
خندید و چند لحظه بعد موقعی که داشت یک گل رز رو بو می کرد گفت:
یادم باشه وقتی شمارو برای عروسیم دعوت کردم حتما برای هومن خان هم کارت دعوت بفرستم! نکنه یه وقت شما تنهایی خجالت بکشید تشریف بیارید! حداقل اینکه هومن خان می تونه مواظبتون باشه و جای شما صحبت کنه! (تند به طرف لیلا و هومن برگشت)
من- فرگل خانم صبر کنید. می خوام حرف بزنم.
همونطور که پشتش به من بود ایستاد.
من- شما که گفتید از خواستگارهاتون خوشتون نمیاد ؟
فرگل- درسته ولی حداقل حرفشن رو می زنن!
من- خوب منم می تونم حرفم رو بزنم!
فرگل-خب
من- خواهش می کنم در مورد خواستگارهاتون زود تصمیم نگیرید.
فرگل- خب!
من- یعنی اینکه نباید در این جور کارها عجله کرد!
فرگل لحظه ای با خشم منو نگاه کرد و گفت:
اگر به خاطر این سادگی و صداقتتون نبود تلافی چند سال پیش رو سرتون در می آوردم!
این رو گفت و به طرف لیلا و هومن رفت. نمی دونم چطور شد که دل به دریا زدم و بلند گفتم:
با من ازدواج می کنید؟
ایستاد و خندید و به طرف من برگشت. از اون طرف هومن که این جمله رو شنیده بود بلند جواب داد:
هومن- آره عزیزم. بیست و هفت هشت ساله که منتظرم از من این درخواست رو بکنی! فقط باید قول بدی وقتی زنت شدم بذاری هفته ای یه روز برم دیدن مامانم اینا! بخدا زن خوبی برات می شم!
مش رجب از اون ور باغ شروع کرد بلند بلند خندیدن. از خجالت نزدیک بود آب بشم.
فرگل جلوی من اومد و با خنده گفت- تو چقدر ساده ای فرهاد!
سرم رو پایین انداختم.
فرگل- بیا بریم هوا داره تاریک می شه.
من خیلی آروم پرسیدم: فقط می خواستید این حرف و از من بشنوید؟
فرگل- مطمئنن هستی که دلت می خواد با من ازدواج کنی؟
من- حالا دیگه خیلی! از همون روزی که شمارو برای اولین بار بعد از سالها تو کارخونه دیدم متوجه شدم که دلم می خواد همیشه شما پیش من باشید.
فرگل- با پدر و مادرت صحبت کردی؟می دونی؟ ما پولدار نیستیم؟ اونها راضیند؟
من- اول باید با شما صحبت می کردم. اگر شما موافق باشید با پدر مادرم حرف می زنم.
فرگل- آخه شنیدم که خانم رادپور برای تو شهره دختر خاله ات رو در نظر گرفته.
من- من شهره رو دوست ندارم. می خوام فقط با شما ازدواج کنم.
فرگل- اگر پدر مادرت مخالفت کردند چی؟
من- اگر شما جواب من رو بدید حتما اونهام راضی می شن.
فرگل- باهاشون صحبت کن فرهاد. من یه چیزهایی می دونم! قبل از اینکه با من صحبت کنی باید با اونها صحبت می کردی فرهاد!
من- فرگل خانم من به پدر و مادرم احترام می ذارم ولی ازدواج یک مسئله شخصیه! باید خودم تصمیم بگیرم. من غیر از شما کسی رو نمی خوام.
دوباره من رو نگاه کرد و خندید بعد گفت:
بریم فرهاد. باید شام بخوری و کم کم بخوابی. صبح باید بری کارخونه. فکر نکنم فردا من بتونم بیام.
*******
فردا صبح پدرم به من گفت که برای آوردن آقای حکمت با فرگل به بیمارستان برم و خودش جای من به کارخونه رفت. با فرگل سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
فرگل- فرهاد یه چیزی می خوام بهت بگم. نمی خوام به خاطر من با خانوادت اختلاف پیدا کنی. شاید چیزی که اونها بهت می گن بهتر باشه.
من- فرگل خانم خواهش می کنم اگه چیزی می دونی به من هم بگو بدونم.
فرگل- اولا که اینقدر فرگل خانم فرگل خانم نگو! دوم این که من از لیلا شنیدم که مادرت خیلی اصرار داره تو با شهره ازدواج کنی. گویا خودت اوایل بی میل هم نبودی؟!
نگاهی به فرگل کردم و گفتم:
من- شما از چه کسی شنیدی که من بی میل نبودم با شهره ازدواج کنم؟
فرگل- خوب اوایل چند بار با هم بیرون رفتید و توی خونه هم روابطتون بد نبوده!
من- حتما این گزارشات رو لیلا به عرضتون رسونده ؟ بله؟
فرگل- چه فرقی داره؟ مهم اینه که درست بوده
من- هیچ هم درست نبوده. اگه من با دختر خاله ام با اصرار اون یکی دوبار بیرون رفتم دلیل اینه که می خوام باهاش ازدواج کنم؟ تازه یکبارش که با هومن رفتم و توی خیابون با شهره سر تند رفتن حرغمون شد و پیاده شدیم و با تاکسی برگشتیم.
خانم عزیز اطلاعتتون اشتباهه. تازه شما هنوز جوابی به من ندادید.
فرگل مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
بین فرهاد جان دیشب یه چیزهایی بهت گفتم. نمی دونم فهمیدی یا نه؟ بعدش اینکه باید فکر کنم شما خیلی پولدارید!
همیشه همین موضوع باعث شده که فکر تورو از سرم بیرون کنم
من- مگه به من فکر هم می کردید؟
فرگل- گفتم که تو خیلی ساده ای فرهاد! از زمانی که تو از خارج برگشتی چشم تمام دخترهای فامیل و خیلی از دخترهای محل به تو و هومن بوده! لقمه از شماها چرب تر کجا گیر می آد؟
من- پس ثروت پدرم کلی خواستگار داره؟! عجب مشکلی!
حالا این فکر مثل خوره به جونم افتاد. حالا از کجا بفهمم که کدوم از اونها من رو برای خودم می خوان!
فرگل عصبانی شد و خیلی محکم گفت:
فرهاد نگه دار.
توجه نکردم که دوباره و این دفعه با فریاد گفت: گفتم نگه دار!
ایستادم. خدا رحم کرد که توی یک خیابان خلوت فرعی بودیم. به محض ایستادن با لحنی عصبی که توقع اون رو از فرگل نداشتم گفت:
گوش کن فرهاد خان، اگه منظورت به منه باید بهت بگم که فقط یه خواستگارم توی خونه ما یک چک چند میلیون تومنی رو امضاکرد و گذاشت جلوی پدرم! فقط به خاطر اینکه زبون پدر و مادرم رو ببنده! فهمیدی فرهاد خان؟! این تازه یکیشون بود که بهت گفتم. یکیش.ن پسر دکتر... که پدرش یک بیمارستان داره. پولشون از پارو بالا میره! یادت رفت پدرت بهت چی گفت؟ اشاره کنم چند تا از این آدمهای پولدار جلوم تعظیم می کنند! پولت رو به رخ من نکش. اگر من اون حرف رو زدم برای این بود که صداقتم رو نشون بدم. دلم می خواست که تو بدونی خیلی ها حاضرند با تو ازدواج کنن تازه از خدا هم می خوان! ولی تو به من طعنه می زنی! خداحافظ.
این رو گفت و پیاده شد. بلافاصله پیاده شدم و ماشین رو قفل کردم و دنبالش راه افتادم. فقط دنبالش راه می رفتم. اون از جلو و من به دنبالش. از اول متوجه شد که دنبالش هستم. ایستاد . من هم ایستادم. برگشت با عصبانیت من رو نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و از زیر چشمم مواظبش بودم. لحظه ای بعد جلو اومد و گفت: خب!
نمی دونستم چی باید بگم که گفت:
اگر همین الان حرف نزنی مثل همون وقت که من رو زمین زدی گریه می کنم!
و واقعا آماده گریه کردن بود. توی چشماش دیدم! مثل همون روزا! اول من رو نگاه کرد وقتی دید من کاری نکردم گریه کرد! حالا هم درست همون حال شده بود!
من- فرگل شما معنی حرف من رو درست متوجه نشدید. منظورم شما نبودید.
نباید در مورد من اینطور قضاوت کنید. ازتون معذرت می خوام. خواهش می کنم منو ببخشید.
فرگل- اینا که گفتی هنوز کمه! هنوز نبخشیدمت!
لحظه ای صبر کردم بعد گفتم:
فرگل من شمارو خیلی دوست دارم. خواهش می کنم هم به خاطر چند سال پیش هم به خاطر الان من رو ببخشید.
بعد سیگاری روشن کردم که گفت:
باز هم بگو هنوز کمه! (اما اینبار دیگه عصبانی نبود می خندید)
تکیه اش رو به دیوار داد و گفت: کم کم داره گریه ام می گیره. بگو!
من- تورو خدا گریه نکنید. می گم! ولی آخه چی بگم؟
فرگل- آقا موشه به خاله سوسکه چی می گفت؟ همون هارو بگو!
من- آخه زشته! اگه یکی از اینجا رد بشه نمی گه اینا دیوونه شدن؟!
فرگل- می گی یا گریه کنم؟
من- باشه باشه می گم. خاله قزی چادر قرمزی..آخه بابا بده! تازه آقا موشه که حرف می زد خاله سوسکه جوابشو می داد!! دیگه فرگل باور کن داره خودم گریه ام می گیره!
فرگل- بگو همون که داشتی می گفتی بگوخنده ام گرفت. گفتم- پس حداقل بیا بریم طرف ماشین تو راه برات بگم.
فرگل0 باشه ولی اگه نگی برمی گردم ها!!
من- عاشقم، عاشق بی دلم من!
فرگل- کدوم دل؟
- همون دل که پر امید
- امید کجاست؟
- بر آب؟
- همون اب که از چشم اومد
- دلت چی شد؟
- فنا شد. فنای ان چشا شد.
- کدوم چشم؟
من- بابا فرگل تروخدا!! بازیت گرفت؟
فرگل- کدوم چشم؟
من- ای بابا!! همون چشم که خواب آوردش
فرگل- کدوم خواب؟
من- خوابی که ازم فرار کرد
فرگل- کجا رفت؟
من- تو رویا!! بابا بخدا مردم نگاهمون می کنن و می خندن!
فرگل- رویا کجاست؟
من- بر آبه
فرگل – کدوم آب؟
من- همون آب که از چشم اومد. همون چشم که غرق خونه. همون خون که از دلم رفت. همون دل که زخمه زخمه. همون زخم که تو صدامه. صدایی که تو گلومه. گلویی که پر ز بغضه. همون بغض که رو لباته. همون لب که سرخه سرخه. سرخی که چون شرابه. شرابی که تو چشاته. همون چشم که مسته مسته.
به ماشین رسیدیم و وقتی که در رو براش باز می کردم پرسیدم: حالا خاله سوسکه آروم شد؟
فرگل با خنده گفت: آره وقتی آقا موشه اینطوری حرفهای قشنگ بزنه خاله سوسکه هم آروم میشه هم حاضره باهاش ازدواج کنه و زنش بشه!
من- حالا این جواب مال آقا موشه تو داستانه یا مال فرهاد؟
دوباره خندید و گفت: خودت چی فکر می کنی؟
تسویه حساب اقای حکمت تا ظهر طول کشید. تقریبا ساعت یک بود که اونها رو به خونه شون رسوندم. هر چقدر آقای حکمت اصرار کرد پولی ازش نگرفتم گفتم که پدرم سفارش کرده چون خودش با شما حساب کتاب داره من پولی نگیرم. موقعی که خداحافظی کردم فرگل تا دم در همراهم اومد. اونجا ازش پرسیدم:
فرگل فردا می آی کارخونه؟ اگه دلت می خواد می آم دنبالت.
فرگل- فکر کنم بیام. ولی دنبالم نیا. قراره که فقط تو برگشت منو به خونه برسونی !
من- هرطوری که راحتی. ولی یادت باشه هنوز جواب من رو ندادی!
فرگل- خداحافظ آقا موشه! برو کمی فکر کن می فهمی!
به خونه برگشتم و یه تلفن به پدرم زدم و جریان رو بهش گفتم که در مورد پول گفت خوب کاری کردی.
گفتم اگر می خواهید بیام کارخونه شما به خونه بیایید که گفت نه. خداحافظی کردم. دوش گرفتم و ناهار خوردم. موقع ناهار مادرم گفت صبحی شهره تلفن کرده و گفته امشب می آد دنبال تو و هومن.
گویا بهش قول دادی که با هم به مهمونی می رید.
لیلا چپ چپ به من نگاه کرد. اصلا قرار این مهمونی یادم رفته بود. به مادرم گفتم:
شاید هومن گرفتار باشه و نتونه بیاد؟
مادرم- خب خودت برو. زشته قول دادی.
دیگه حرفی نزدم. ناهار که تموم شد تو سالن مشغول خوردن چایی بودم که لیلا اومد کنارم نشست و گفت:
هومن برای چی قراره با تو و شهره بیاد؟
من- چیه؟ حسودیت می شه؟ تو که جواب درستی به هومن ندادی حداقل بذار با خودم ببرمش شاید یه دختر براش پیدا بشه!
لیلا- فرگل خبر داره که تو امشب با شهره خانم قرار ملاقات داری؟
من- هنوز نه. خودم الان فهمیدم.ولی مسئله ای نیست آنتن ماهواره تو این خونه قویه! مطمئنم خیلی زود این خبر میره رو تلکس خبر گذاری! دختر برو به کارت برس! به کار ما مردها چکار داری؟
لیلا- این شهره خانم اگه شما دو نفر رو از راه بدر نکنه خوبه!
من- هیس! اگه مادرم بفهمه در مورد خواهر زاده اش حرف زدیم دودمان مون رو به باد می ده ها!!!
بلند شدم و به هومن تلفن کردم و جریان رو بهش گفتم.
هومن- به به ! ب این مژده گر جان فشانم رواست!
لیلا- چی می گه هومن؟
من- می گه کار دارم نمی تونم بیام!
هومن- دستت درد نکنه چه عجب یه بار برای من کاری کردی؟! لیلا اونجاست؟
من- آره اینجاست.
لیلا- فرهاد بهش بگو بیاد اینجا. الان!
من- هومن خان احضار شدی! همین الان!
ده دقیقه یه ربع بعد زنگ زدند و هومن اومد. نرسیده شروع کرد.
این شهره خانم هم چه خروس بی محل ها! بزور می خواد آدم رو ببره مهمونی ! من که نمی آم! فرهاد جون تو خودت برو. برادر من آدم زن و بچه دارم! منو چه به این جور جاها؟؟؟
من- هیس چه خبرته؟ اگه مادرم بشنوه پدرتو در می آره
لیلا با خنده- سلام
هومن- سلام خانم گل گلاب! خانم خانما! درد و بلای شما خانم خوشگل و نجیب بخوره تو سر این دختر خاله فرهاد!
دختره با یه من آرایش نمیشه تو صورتش نگاه کرد! اون وقت این لیلا خانم! ساده ساده ماشاالله مثل فرشته ها می مونه!
لیلا با خنده- هیس ! ستاره خانم می شنوه!
هومن- خوب بشنوه! اینم خواهر زده اس که ستاره خانم داره؟! (یواشکی به من چشمک زد)
لیلا با خنده- بفرمایید میرم چای براتون بیارم.
وقتی لیلا رفت هومن آروم گفت: خدا خفت کنه فرهاد! ببین به خاطر تو چقدر باید نقش بازی کنم
من- به خاطر من؟!
هومن- پس چی ؟ بذارم تنها بری اونجا بلا ملا سرت بیارن؟
من- اولا که من بچه نیستم. دوما مگه قراره کجا برم؟
هومن- اون شهره که من می شناسم با یک جلسه آقای رادپور رو هم از راه بدر می کنه!
لیلا برگشت و سینی چای رو روی میز گذاشت و نشست.
هومن- به به چایی بخوریم یا خجالت؟! به به این چایی خوردن داره ها! قربون اون قوری برم که این چایی رو ریخته!
لیلا- خوب هومن خان بسلامتی مهمونی دعوت دارید! چطور شده شهره خانم شما رو هم دعوت کرده؟
من- تقصیر منه! موقعی که چند وقت پیش شهره من رو دعوت کرد بهش گفتم که هومن رو هم با خودم می آرم که هومن رو هم دعوت کرد. ولی من حالا دیگه نمی خوام هومن بیاد.
هومن- خب تو هم نرو. مگه نری چی میشه؟ تازه فرگل هم بفهمه ناراحت می شه.
من- قول این مهمونی رو قبل از دیدن فرگل به شهره داده بودم. امیدوارم فرگل این رو درک کنه. این یه مهمونی اجباری که باید برم.
هومن- اگه لیلا مخالفتی نداشته باشه من هم با تو می آم.
*****
شب ساعت هشت بود که شهره دنبال ما اومد.
شهره- سلام حاضرید؟
من- سلام آره حاضریم. اما باید زود برگردیم. فردا باید بریم کارخونه.
شهره- خب سوار شید بریم.
من- ماشین تو پارک کن. من ماشین می آرم
شهره- مبارکه. شنیدم ماشین خریدی.
خلاصه سوار شدیم. شهره عقب نشست و من و هومن جلو. نزدیک بود و زود رسیدیم. مهمونی تو یه خونه سه طبقه شخصی بود. زنگ زدیم و از پله ها بالا رفتیم. در آپارتمان که باز شد دود زد بیرون! بوی سیگار و حشیش و عطر و ادوکلن و خلاصه همه چیز!
هومن- به به دم شما گرم! قهوه خونه قنبره؟ دو تا قند پهلو بده زیر طاق آینه!
من- هومن ساکت.
یه پسری با موهای بلند و عجیب غریب که نمی دونم روی صورتش خالکوبی کرده بود یا با رنگ عکس یه گل کشیده بود جلو اومد. ظاهرا میزبان بود. رو به شهره گفت:
سلام آتیشپاره دیر کردی!
هومن- با من هستید؟
- اختیار دارید بنده جسارت نمی کنم. اسم من رامین. خوشبختم.
با من و هومن دست داد. به شهره که رسید صورت همدیگه رو بوسیدند.
هومن- ااا خورده هاش ریخت زمین حروم شد!
رامین- شهره بوی فرندت چقدر با نمکه!
هومن- فدات! اینجا چقدر تاریکه! حق میون ادما جلوت بده! بیا دست مارو بگیر ببر یه گوشه بشون.
رامین زد زیر خنده و بعد با فریاد همه رو صدا زد و گفت:
- بچه ها سورپرایز امشب اومد. معرفی، هومن.
یکدفعه دختر و پسر همه با هم با فریاد سلام کردند.
هومن- سلام سلام. قربون بند کفش همه تون!
یکی از حاضر جواب ها گفت: کفش من بندی نیست
هومن- فدای سگک کفشت! تو سری خوردتونم! سرگونیه؟
من آروم- هومن این چرت و پرت ها چیه می گی؟
هومن- فرهاد تو همین جاها باش. از جلوی چشم من جایی نری ها!
بعد به طرف دخترها رفت و گفت:
به به اینجا کجاست؟ اینا چی می گن؟ از ما چی می خوان؟
همه براش دست زدند و بردنش وسط خودشون
هومن- دست دست دست دست!
بعد بلند گفت:
فرهاد بپا گولت نزنن.
چه تاریکه اینجا!
من و شهره یه کناری رفتیم و نشستیم. رامین گفت: الان می گم بهتون برسن
شهره- فرهاد اهل این حرفا نیست.
رامین- سخت نگیرین!یه شب اومدیم خوش باشیم.
من- چشم می آم خدمتتون.
به هومن نگاه کردم نشسته بود وسط سالن بقیه هم دورش! انگار صد سال بود که با اونها آشنا بود!
هومن- حالا همه دو انگشتی! دیشب پریشب اشکنه خوردم/ خوردم به ماشین آخ که نمردم.
شهره- عجب گرم و با نمکه این هومن!
من- کجاشو دیدی؟ تمام دانشجوهای خارج عاشقش بودن!
در حالی که همه دست می زدند هومن ادامه داد
- الهی که من هل بشم در خونه تون ول بشم. اا رامین جون بشین دیگه! این چیه رو صورتت کشیدی؟ هیچ بهت نمی آد. دختر باید ساده و سنگین باشه
همه دوباره زدند زیر خنده.
هومن- الیه که غافل بشم یک کمی عاقل بشم.. خیر نبینی دختر! کور شده پامو لگد کردی! اصلا من قهرم!
همه یکدفعه فریاد زدند: آشتی آشتی
هومن- باشه شلوغش نکن. دو انگشتی : یک دو سه، برو دست و رو نشسته، بزن کف دو دستی، چرا بیکار نشستی ( هومن اونقدر مجلس رو شلوغ و گرم کرده بود که تمام کسانی که گوشه و کنار مشغول کارهای خودشون بودند به طرف وسط سالن کشیده شدند.
هومن- فرهاد ، تو و شهره هم بیاین جلو. می خوام گل یا پوچ بازی کنیم.
من و شهره هم به جمع پیوستیم. هومن همه رو به دو دسته تقسیم کرد.
هومن- اوستا منم. همه بشینن. شلوغ کنین بازی نمی کنم ها! ساکت گل رو می فروشم! یک رو می خوای یا گل رو؟ دو رو می خوای یا گل رو؟
- هیچکدوم تورو می خوام!
هومن- منو می خوای باید بیای با بابام صحبت کنی . با نمک! سه رو می خوای یا گل رو؟ خیلی خوب شماها چهار گل دست ما. مشت ها جلو، لو ندید ها! تا من نگفتم باز نکنید
شروع کرد مشت یکی یکی رو پر کردن که یکی از دخترها داد زد : هومن به من گل ندادی!
هومن – اسمت چیه؟
- پروانه
هومن- پروانه جون یه مویزه چهل قلندر! صد تا گل که ندارم یه دونه بهتون بدم!
تو خودت گلی مشتت رو ببند. یه جا بشین آفرین.
- یعنی نگم گل پیش من نیست؟
هومن- ا جونت بالا بیاد پروانه جون! تو که همه رو گفتی! آقا از اول یار ما تازه دوزاریش افتاد
دوباره همه دستهارو پر کرد.
پروانه- هومن جون الان چیکار کنم؟
هومن- چم چاره مرگ! بشین حرف نزن دیگه! آقا اصلا پروانه نخودی
بازی شروع شد. یکی از گروه مقابل که پسری ظاهرا وارد به بازی بود مشغول پیدا کردن گل شد.
هومن- داداش داری گل رو پیدا می کنی یا گز می ری؟
در همین موقع یکی از دخترها که گل دستش بود پرسید:
هومن دستم عرق کرد بدم دست یکی دیگه؟
هومن- گندت بزنن دختر ! تو که لو دادی
خلاصه گروه مقابل گل رو گرفت. دستهاشونو پر کردند و هومن اوستا شد که گل رو پیدا کنه
هومن- شهره خانم دست بزن.
شهره- دست بزنم؟ به چی؟
همه خندیدند.
هومن- دست به چیزی نزن! منظورم اینه که گل نداری. پوچ.
خب شما اسمت چیه؟ چه رنگ و روت پریده؟ وا کن ببینم دستهاتو
دخترک دستهاشو بی اختیار باز کرد که همه سرش داد زدند.
- هوم خان منو گول زد!
هومن- عیبی نداره. برو دادسرا شکایت! خب اسم شما چیه خانم؟
- سهیلا
هومن- آفرین سهیلا خانم اگه راستش رو بگی گل داری یا نه فردا مامانم رو می فرستم خواستگاریت!
- راست می گی هومن جون؟
هومن- به جون یه دونه داداشم که می خوام دنیاش نباشه!
- گل دست پرویزه
همه دوباره ریختن سر سهیلا
هومن- ولش کنید بیچاره رو! شماها از معجزه شوهر خبر ندارید تمام درها رو روی آدم باز می کنه! خب پرویز کدومتونید؟
همه به یه پسر اشاره کردند.
هومن- خب یه خالی بازی کن ببینم
پرویز- نه نمیشه همین طوری بگو
هومن- ناز بشی عزیزم! من از بقالی ماست می خرم اول یه انگشت ازش می خوردم ترش نباشه! بازی کن ببینم.
بیچاره پسره مجبوری بازی کرد که هومن گل رو ازش گرفت.
پرویز- هومن خان شما آدم رو گول می زنید . فریب می دین!
هومن- فریب خورده تو هم برو دادسرا شکایت!
خلاصه یک ساعت دو ساعتی همه رو سرگرم کرده بود.آخرش بازی رو برد. بعدش معلوم شد که سه تا گل جای یه گل دستش بوده! بهش اشاره کردم که یعنی دیگه کافیه بریم.
هومن- خب بچه ها بازی تعطیل. هر چی سرتون رو کلاه گذاشتم کافیه! می خوام برم. ( همه اعتراض کردند که تازه اول شب و زوده و این حرفها)
هومن- جان همگی تون یه مجلس دیگه هم دارم باید بهش برسم!
در همین موقع دو سه تا دختر که دوست شهره بودند به طرف من و شهره اومدند.
شهره- فرهاد معرفی می کنم. منیژه، سهیلا، پانته آ
من- خوشبختم
منیژه- من هم همینطور. این دوست شما بقدری با نمک و شوخه که فرصت نشد زودتر با شما آشنا بشیم.
من- اختیار دارید. حالتون چطوره؟
هومن هم به ما ملحق شد و در حالی که بقیه هم دور ما جمع شده بودند گفت:
بریم بابا تا حالا سه تا مهمونی دعوت شدم! اینام فکر کردن من بیکارم شبها راه بیفتم بیام مهمونیشونو گرم کنم.
شهره- تقصیر خودته هومن خان! اینکارها رو می کنی همه عاشقت می شن!
خلاصه شروع به خداحافظی از همه کردیم من متوجه شدم یواشکی منیژه موقعی که خواست با شهره خداحافظی کنه یه چیزی تو دستهاش گذاشت. بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. وقتی به خونه ما رسیدیم گفتم:
شهره می شه تو کیفت رو نگاه کنم؟
شهره در حالی که رنگش پریده بود گفت: چطور مگه؟ چیزی می خوای؟
من در حالی که کیف رو بر می داشتم گفتم: آره چیزی می خوام که امیدوارم اشتباه کرده باشم.
دیده بودم چیزی رو که از منیژه گرفت داخل کیفش گذاشت. تمام وسایل داخل کیف رو بیرون ریختم. متاسفانه همون چیزی بود که فکر می کردم.
من- این چیه شهره؟
شهره در حالی که من من می کرد و هول شده بود گفت: فرهاد باور کن من نمی دونم این چیه!
من- خودتی شهره جون! دیدم منیژه این بسته رو به تو داد. فقط بگو تا حالا مصرف کردی؟
هومن بسته رو گرفت و نگاه کرد.
هومن- حالا فهمیدی چرا می خواستم دنبالت بیام فرهاد خان؟!
من- شهره جوابم رو بده. پرسیدم تا حالا مصرف کردی؟
زد زیر گریه!
نه به خدا فرهاد. این رو هم به زور به من داد. عصری پای تلفن با اینکه گفتم نمی خوام اصرار کرد گفت می آرم پیشت باشه شاید بدردت بخوره.

هومن- خب خدارو شکر. دختر شانس آوردی فرهاد به دادت رسید وگرنه یکسال دیگه سر از شور آباد در می آوردی ااا ترو خدا ببین واله اون گنده لات های جنوب شهر هم این کارها که شماها می کنید نمی کنن! بخدا مرام دارن! فرهاد مهمونی رو دیدی؟ صد رحمت به شیره کش خونه! یکی هم که معتاد نباشه از بس دود و دم راه انداخته بودند اونقدر بخوری حال می کنه تا معتاد شه! اونجا تمام تنم به خارش افتاد!
تقصیر اون بابای بی همه چیزته که پول های کار نکرده رو می ریزه تو دست و بال تو که آخرش چی بشی؟ گردی؟ فرهاد به خدا جاشه که با همین بسته برش داریم ببریم کلانتری یا مواد مخدر تحویلش بدیم.




من- فکر کنم این منیژه ساقیه! افتاده بین این جوونها همه رو داره لت و پار می کنه. اونو باید معرفی کرد!
سوییچ ماشینت کجاست شهره؟
سویچ ماشین رو گرفتم دادم به هومن که سوار شد دنبال ما به طرف خونه خاله ام حرکت کردیم.
شهره- می خوای چیکار کنی فرهاد؟
من- کاری رو که اون دفعه باید می کردم.
شهره- خواهش می کنم به پدر و مادرم چیزی نگو.
من- چیزی نگم که چند وقت دیگه تزریقی بشی؟ حرف نزن! نترس سرت رو نمی برن اگه پدرت یک کمی غیرت براش مونده باشه جلوتو می گیره فاسد نشی.
شهره- به خدا فرهاد تا حالا مصرف نکردم. این اولین باره که دارم هروئین رو می بینم.
من- خب چه بهتر. اگه پدرت آدم باشه کاری می کنه که دفعه آخر هم باشه که می بینی!
رسیدم. به هومن گفتم ماشین رو بیاره تو خونه. خودم هم با شهره زنگ زدیم و وارد شدیم.
هومن- فرهاد بسته جنس رو بردار بیار بعدش. یادت نره ها!
من- خالیش می کنم تو دستشویی! به چه درد می خوره؟
هومن- همین که من می گم. تو بیارش کاریت نباشه.
وارد خونهش دیم بعد از سلام و احوالپرسی شوهر خاله ام گفت:
به به خوش اومدی فرهاد خان چه عجب سری به فقیر فقرا زدید! شنیدیم باباجون شما رو هم بردند پیش خودشون؟ فرهاد جون پدرت که با ما راه نیومد! هر چی بهش گفتم که تولید کارخونه رو جای اینکه بده دست تعاونی بده به من ! ده برابر سودشه! نداد. هر چی گفتم نکرد که نکرد. حداقل تو بکن.
خاله- دلخواه ول کن حالا وقت گیر آوردی؟ خوب بچه ها بهتون خوش گذشت؟
چه شما دونفر به هم می آئین! بساط عقد و عروسی رو کی ره بندازیم؟!
من- خاله یه دقیقه بشین باهات کار دارم. آقای دلخواه شما هم همینطور!
هر دو متعجبانه نشستند. دوباره شروع کردم.
نمی دونم چه جوری براتون بگم. امیدوارم حرفهامو درک کنید و با این مسئله خیلی خوب و منطقی برخورد کنید!
حالا دیگه کاملا نگران به نظر می رسیدند. تمام جریان رو براشون تعریف کردم. اولش با حالت پرخاش علیه من جبهه گیری کردند ولی وقتی بسته هروئین رو نشونشون دادم و حرفهام رو شهره هم تایید کرد خاله زد زیر گریه و از این حرفهای پیش پا افتاده زد.
من- خاله شما باید خوب با این مسئله برخورد کنید این که راهش نیست!
پول و ماشین رو انداختید زیر پای یه دختر! هیچ کنترلی هم که رویش ندارید. شما اصلا می دونستید این مهمونی ها که دخترتون می ره چه جور جاییه؟! اصلا دوست های شهره رو می شناسید؟ این منیژه خانم رو که این بسته رو به شهره داده درست می شناسید؟ اصلا وقت این که به دخترتون برسید دارید؟
در هر صورت این مسئله پیش من می مونه. خیالتون راحت باشه به کسی نمی گم. دیگه بعدش رو خودتون می دونید ولی جناب دلخواه پول همه چیز نیست! اگه شهره خدای نکرده معتاد شده بود تمام ثروت دنیا هم ارزشی نداشت!
خداحافظی کردم و بیرون اومدم و با هومن سوار ماشین شدیم. جریان رو براش گفتم.
من- می آی خونه ما یا می ری خونه خودتون؟
هومن- نمی دونم. بیام خونه شما؟
من- آره بیا. احتمالا لیلا منتظرته. اما در مورد جریان شهره چیزی نگو.
حرکت کردیم. توی راه از هومن پرسیدم: هومن این شعر آقا موشه و خاله سوسکه چه چطوریه؟
مات من رو نگاه کرد و گفت:
چیزی خوردی اون جا فرهاد؟
- چطور مگه؟
- زده به کلت؟! خاله سوسکه و آقا موشه چیه؟
- هیچی بابا همین طوری گفتم.
به خونه رسیدیم ماشین رو که توی خونه پارک کردم لیلا جلو اومد.
لیلا- فرهاد خان خوش گذشت؟ فرگل تلفن زد نبودی.
من- تو هم حتما گزارش مهمونی رو دادی!
لیلا- خب چی بگم؟ بگم کجا رفته؟ خودم دلم هزار راه رفت! همش تو فکرم تصادف و این چیزها می اومد.
هومن- لیلا خانم ببخشید رشته شما آسیب شناسی جامعه اس؟
لیلا- شما دیگه چیزی نگو! پرونده ات از اون سیاه تره!
هوم- به من چه مربوطه؟ تازه این وقت هم به زور من از جاش بلند شد! اصلا دل نمی کند از اون جا بیاد بیرون! ساعت مگه چنده؟ تازه یازدهه!
چپ چپ به هومن نگاه کردم.
لیلا- در هر صورت فرگل گفته هر وقت رسیدی بهش زنگ بزم.
من- این موقع؟ زشت نیست؟
لیلا- خودش گفته. ده دقیقه پیش بود که با من صحبت کرد.
موبایل رو در آوردم و شماره خونه فرگل و گرفتم. خودش بلافاصله تلفن رو برداشت.
- الو سلام.
فرگل- سلام برگشتی؟
من- ده دقیقه ای هست رسیدم. طوری شده؟
فرگل- می خواستم باهات حرف بزنم. کاری نداری؟
من- اشکالی نداره که این موقع با من صحبت می کنی؟
فرگل- پدر و مادرم می دونن دارم با تو صحبت می کنم. فرهاد؟ تو از من بطور غیر رسمی خواستگاری کردی یا نه؟
من خوشحال گفتم: می خوای جواب من رو بدی؟
فرگل – آره
من- خب صبح می گفتی!
فرگل- لازم بود که الان بهت بگم خب خواستگاری کردی یا نه؟
من- البته خیلی هم خوشحالم
فرگل- گفتی که منو دوست داری درسته؟
من- کاملا!
فرگل- چرا شما مردها به خودتون اجازه می دید که هر کاری می خواهین انجام بدید ولی ما زنها حق این کار رو نداریم؟ اگه من با پسر خاله ام امشب به یه مهمونی انچنانی رفته بودم و تو می فهمیدی آیا از ازدواج با من منصرف نمی شدی؟
بهتر نبود که قبلا خودت به من می گفتی؟
من- می خواستم فردا بهت بگم وقتی دیدمت و مطمئن باش که حتما خودم می گفتم. من قول رفتن به این مهمونی رو قبل از اینکه تو بیای کارخونه به شهره داده بودم. فردا که دیدمت مفصلا برات توضیح میدم.
فرگل- من فردا کارخونه نمی آم.
من- برای چی؟ چه ربطی به هم داره؟ کار رو که نباید با این مسایل قاطی کرد.
فرگل- در هر صورت شاید بیام ولی جواب تورو حالا میدم. من با تو ازدواج نمی کنم! خداحافظ.
من- فرگل . گوش گن. الو فرگل!
هومن در حالی که می خندید گفت: چشمت کور دندت نرم! پارتی و مهمونی رفتن این چیزهارو هم داره.
من- لیلا خانم تعریف کردی جریان رو بماند. دیگه چرا روغن داغش رو زیاد کردی؟
هومن- به همسر اینده من چه مربوطه؟ تو رفتی دنبال الواطی لیلا مقصره؟
لیلا- خواهش می کنم هومن خان وسط دعوا نرخ تعیین نکن. من هم با شما کاری ندارم. ( این رو گفت و به طرف ساختمون حرکت کرد)
هومن- اینا همه اش توطئه اس! علیه ما دسیسه کردن! من تصمیم شما رو وتو می کنم، صبر کن لیلا به من چه! شهره خانم دختر خاله اینه نه من!
حالا نوبت من بود که بخندم.
هومن-زهر مار با اون دختر خاله عملی ات! بیا راحت شدی؟ آش نخورده و دهن سوخته!
من- آش نخورده؟ ته آش رو هم امشب در آوردی! من بودم وسط دخترها نشسته بودم شعر می خوندم؟ پروانه جون، سهیلا جون می کردم؟
هومن- نری حالا اینا رو بذاری کف دست لیلا!
من- نه نمی گم. نترس. فقط یه فکری بکن.اوضاع خرابه!
هومن- فکر نداره که. الان هر دوتاشون عصبانین. فردا یکی یه کادو می خریم بعدش التماس! گولشون می زنیم خلاص!
زن جماعت رو باید گول زد! یه قیافه معصوم به خودت بگیر و نشون بده که پشیمونی و دیگه از این کارهای بد نیم کنی! می بخشنت و تو هروقت خواستی دوباره برو دنبال الواطی و کثافت کاریت!
از پشت درخت صدای خنده پدرم اومد.
هومن- که اینطور! فرهاد آنتن رو پیدا کردم باباته! گوش واستاده!
من- هومن خجالت بکش.
هومن- آقای رادپور بیاییید بیرون. مچتون رو گرفتم. سک سک!
پدرم کم کم داشت جلو می اومد.
پدر- پدر سوخته چی می گی؟
هومن و من هر دو سلام کردیم.
هومن- ذکر خیرتون بود داشتم از شما پیش فرهاد تعریف می کردم.
پدرم- پدر سوخته اولا تو از این کارها نمی کنی در ثانی لیلا چرا اینقدر عصبانی بود؟
جریان رو برای پدرم گفتم. البته همه چیز رو غیر از فرگل.
پدرم خیلی ناراحت شد. دلش برای شهره سوخت و گفت: بسته هروئین حالا کجاست؟
بسته رو از جیب در آوردم و به پدرم دادم و گفتم:
پدر این منیژه افتاده توی جوونها داره همه رو بدبخت می کنه
پدر- منیژه نشد یکی دیگه! چه فرقی می کنه؟ هر کسی باید خودش مواظب خودش باشه. طفلک شهره! دختر ساده ایه. پدر و مادرش رهاش کردند و اسمش رو گذاشتند آزادی!
من- پدر خواهش می کنم این موضوع رو به کسی نگید. در ضمن مطلب دیگه ای هم بود که می خواستم بهتون بگم.
راستش چطوری بگم! فرگل! دختر آقای حکمت
بلافاصله پدرم خندید و گفت: اونکه احتمالا باهات قهر کرده!
من که واقعا تعجب کرده بودم پرسیدم: پدر شما از کجا می دونید؟
هومن- خب آقای رادپور گوش واستاده بودن! احتمالا جریان مهمونی رو هم ایشون به فرگل گفتند ( و خندید)
من- هومن خجالت بکش.
پدر- پدر سوخته حالا دیگه من گوش وا می ایستم؟
هومن- شوخی کردم قربان
پدر- بگو ببینم فرهاد وقتشه بریم خواستگاری؟
سرم رو پایین انداختم.پدرم خندید.
هومن- فعلا عروس خانم قهر کرده
پدر- خب حق داره! دوتایی بلند شدید با یه دختر دیگه رفتید پارتی! هومن خان وضع شما هم خوب نیست. اون لیلایی که من دیدم کارد می زدی خونش در نمی اومد. برو فکر خودت باش.
من- ببخشید پدر شما از کجا می دونستید؟
پدر – پسر جان این همه مدت که از اینجا دور بودید چطور ازت خبر داشتم؟
با قلبم! یه پدر با چشم قلب پسرش رو می بینه!

من- پدر ، مادر خیلی دلش می خواد من با شهره ازدواج کنم ولی می دونید شهره کارهاش اصلا خوب نیست
پدر- مادرت هم خوشبختی تورو می خواد.خودم باهاش صحبت می کنم تو فعلا برو عروس رو اضی کن.
فردا صبح که به کارخونه رفتم فرگل نیامده بود . سر راه براش دست گل زیبایی گرفته بودم وقتی یکی دو ساعتی گذشت و نیومد گلها رو توی سطل آشغال انداختم. خیلی عصبانی و ناراحت بودم. بخودم لعنت فرستادم که چرا میهمونی رفتم. خواستم بهش تلفن کنم اما نتونستم تا ساعت دوازده و نیم و یک اصلا حال خودم رو نفهمیدم همیشه همین موقع ها با یک ظرف غذا به دفترم می اومد. ساعت دو شد بعد از اومدن پدرم به خونه برگشتم. لیلا خونه بود. بهش گفتم: چه خبر از فرگل؟ امروز کارخونه نیومد.
لیلا- عجب رویی داری فرهاد! انتظار داشتی بیاد؟
من- یه تلفن بهش می زنی باهاش صحبت کنم؟
لیلا- خیالت رو راحت کنم اصلا دلش نمی خواد صداتو بشنوه!
ناهار نخورده به اتاقم رفتم. مادرم اومد و پرسید چرا غذا نمی خورم که گفتم سر درد دارم می خوام بخوابم. روی تخت دراز کشیدم. همش فرگل جلوی چشمم بود.
چشمان قشنگ و مینیاتوریش داشت به من نگاه می کرد. احساس می کردم که هر لحظه آماده گریه کردنه! می خواستم بلند شم برم در خونه شون اما روم نمی شد خجالت می کشیدم. خوابم برد نمی دونم چه مدت خواب بودم که با سر و صدای هومن بلند شدم.
هومن- بلند شو این خوابه آدمه یا دیو؟ به خواب زمستانی فرو رفتی؟
بلند شدم و بهش نگاه کردم.
- چته؟ مگه کشتی هات غرق شدن؟ فرگل نشد یکی دیگه!
بعد سرش رو از لای در اتاق بیرون کرد و بلند گفت: آره فرهاد جون فرگل نشد یکی دیگه، لیلا نشد یکی دیگه!
خندم گرفت.
هومن- آفرین حالا شدی آدم حسابی! پاشو بریم پایین
من- تو برو من یه دوش بگیرم بعد.
صبر کرد تا حمام من تموم شد و با هم پایین رفتیم.
هومن- لیلا خانم جون سلام هزار ماشالا روز به روز قشنگ تر می شین بزنم به تخته!
لیلا اصلا جوابشو نداد.
هومن- لیلا خانم تا حالا کسی بهتون گفته چقدر خوش مشرب هستید؟
لیلا- هومن خان شما خونه تون کاری ندارید؟
فرحنده خانم که از توی آشپزخونه صدای هومن و لیلا رو شنیده بود بیرون اومد و گفت: اوا خاک عالم! دختر این حرفا چیه می زنی؟ هومن خان بیا خودم یه چایی برات بریزم بخوری.
هومن- سلام عرض کردم مادر زن عزیزم! روزگا رو می بینید! دلم خونه به خدا!
سرم رو می شکنن فحشم می دن، از خونه بیرونم می کنن! ولی چه کنم که دلم گروس!
حالا خوبه که دیشب توی مهمونی یک کلمه هم با یه دختر حرف نزدم ها! اگه حرف زده بودم چی می شد؟ وا مصیبتا!
مادرم در حالی که می خندید گفت:
ای پدر سوخته حقه باز! لیلا رو اذیت کردی؟
هومن- باور کنید ستاره خانم همه این ها یه سو تفاهم ساده اس.ولی عیبی نداره هر چقدر به من ظلم بشه گوهر وجودم رو بیشتر و بهتر می شناسند. می گه یعنی شاعر می گه:
مرد آن است که در کشاکش دهر سنگ زیرین اسیا باشد
من- اتفاقا در همین مورد یه خواننده گفته : دیشب پریشب اشکنه خوردم( منظورم به شعرهایی بود که دیشب همن توی مهمونی می خوند)
هومن- تو دیگه حرف نزن! دارم چوب رفاقت تورو می خورم!
بریم فرخنده خانم فقط بعضی ها وقتی متوجه کارهای ظالمانه شون می شن که دیگه هومن مرده!
لیلا سرش رو از روی کتاب بلند کرد و چپ چپ به هومن نگاه کرد و هومن بلافاصله گفت: لیلا خان سک سک!
دیگه خود لیلا هم نتونست خودش رو نگه داره و خندید.
تا هومن دید که لیلا می خنده از وسط راه آشپزخونه برگشت و به فرخنده خانم گفت :
خیلی ممنون مادر زن جون خطر دیگه برطرف شد! چایی نمی خورم ( و همونطور که به طرف لیلا می اومد گفت)
بعله لیلا خانم داشتم می گفتم اینا همه شیرینی زندیگه! می دونم خیلی از کرده خودتون پشیمون بودید! خوب دیگه گذشته من می بخشم عیبی نداره
همه مون خندیدیم. از اخلاقش خوشم می اومد هیچ جا لنگ نمی موند.
هومن- خب فرهاد خان بالاخره همه فهمیدند که من بیگناهم و همه آتیش ها از گور تو بلند می شه! حالا برو فکر خودت باش.
راست می گفت. دل بقدری برای فرگل تنگ شده بود که حوصله هیچی رو نداشتم.
فردا صبح وقتی به کارخونه رفتم سر راه یه دسته گل دیگه خریدم ولی فرگل نیومد که نیومد! من هم از حرصم گل رو تو سطل انداختم. تا ساعت دو سرم رو به کار مشغول کردم ولی مگر فکر فرگل می ذاشت راحت باشم. پدرم که اومد گزارش کار روزانه رو دادم و به خونه برگشتم. توی ماشین مرتب به این فکر می کردم که چطوری با فرگل آشتی کنم. به عقلم رسید که با یه دسته گل برم در خونه شون. معطل نکردم از یه فروشگاه دسته گل قشنگ دیگه ای خریدم و به طرف خونه شون حرکت کردم. آرزو می کردم مثلا مشغول آب دادن باغچه دم در خونه شون باشه که مجبور نباشم زنگ بزنم. وقتی رسیدم متاسفانه آرزوم برآورده نشد. هر چقدر که به خودم فشار آوردم نتونستم زنگ بزنم. صدبار دیگه به خودم لعنت فرستادم و دسته گل رو توی باغچه شون روی شمشادها گذاشتم و به خونه برگشتم. مادرم خونه نبود. لیلا سلام کرد که فقط بهش گفتم سلام. خلقم خیلی تنگ بود. داشتم به اتاقم می رفتم که لیلا با خنده گفت:
فرهاد دیگه خیال نداری با شهره خانم به مهمون بری؟
من- باشه لیلا خانم بهم می رسیم!
تا وارد اتاق شدم بعد از عوض کردن لباسهام رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم. عصری بود که هومن دوباره بیدارم کرد. گویا لیلا بهش زنگ زده بود و گفته بود که من خیلی ناراحت هستم.
هومن- پاشو بابا تو هم فقط از عشق و عاشقی غش کردن و از حال رفتنش رو یاد گرفتی؟ یکی میشه مثل اون فرهاد که با تیشه توی کوه مترو درست می کنه! یکی میشه این فرهاد! فرهاد چرتی ندیده بودم! خوبه حالا خونه شیرین دو تا قدم اون ور تره ها! اگه یه رقیب مثل خسرو پرویز داشتی چیکار می کردی؟
من- برو هومن حوصله ندارم. می خوام بخوابم.
هومن- پاشو یه دوش بگیری سرحال می آی. بعدش هم بریم ناهارتو بخور ضعف می کنی ها!
من- کی بتو گفته که من ناهار نخوردم؟ لیلا؟
هومن- چه فرق می کنه؟ ماشالا تو این خونه همه بی سیم ها هواست! تمام خونه رو این آقای رادپور میکروفن و دوربین مخفی کار گذاشته! تو دستشویی انگشت تو دماغمون کنیم تا پتل پورت همه می فهمند! دزد مخفی سرنا پیدا شده!
یه مهمونی کوفتی رفتیم خبرش انعکاس جهانی پیدا کرد! ان دو تا ورپریده از دماغمون در اوردند! پاشو دیگه تو هم. می گه:
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد.
یعنی در واقع باید گفت
دیشب صدا و تصویر از خونه تون نیومد گویا ز قهر فرگل فرهاد هالوی ما از حال رفته باشد.
خنده ام گرفت و بلند شدم. حمام کردم و با هومن پایین رفتیم.
هومن- فرهاد می خوای برم با فرگل صحبت کنم؟
من- نه هومن جون درست نیست. خودم باید یه کاری کنم.
لیلا- سلام . چطوری؟(با خنده)
من- سلام . خوبم. عالی! مادر هنوز برنگشته؟
لیلا- رفته خونه خاله توری(دوباره خندید) فکر کنم رفته خواستگاری شهره!
هومن- لیلا جون تو دیگه نمک رو زخم این خاله مرده نپاش! این بدبخت رو که خدا زده! باید دست افتاده رو گرفت نباید تو سرش زد که! بیچاره عاشق شده همین براش کافیه. قیافه اش رو ببین! مثل جوکی های هندی شده!
خندیدم و به هومن گفتم: گم شو هومن حوصله ندارم.
لیلا- برات ناهار بیارم؟
من- اشتها ندارم. نه.
لیلا- دیروز هم که ناهار نخوردی! مریض می شی ها!
من- دیشب شام خوردم الان سیرم.
سیگاری روشن کردم و روی مبل نشستم.
هومن- عشق آخر بدنم را به سر دار کشید! پدرت بسوزه شهره که پدرمون رو در آوردی! پاشو بریم خونه فرگل. من صداش می کنم بگو غلط کردم. چیز خوردم . قال قضیه رو بکن دیگه!
من- کار بدی نکردم که هومن جون! تو خودت اونجا بودی من چه کار بدی کردم؟
گفتم که چون قول داده بودم باید بهش عمل می کردم فقط اشتباهم این بود که قبلا به فرگل نگفتم. گذاشته بودم توی کارخونه وقتی دیدمش بگم. بدشانسی اینه که این فرگل خیلی لجبازه! نذاشت من حرف بزنم.
هومن- راست می گی. خیلی لجبازه. به نظر من بهتره که اصلا ولش کنی. می رم برات همین شهره رو اول ترکش می دم بعد می گیرمش واسه ات! یه هفته ای ترک می کنه!
من- هومن چی می گی ؟
هومن- اخلاقش رو می گم! منظورم اینه که لات بازیهاش رو ترک می کنه! چند روز آموزش ببینه گردش و ددر و ماشین بازی و رفیق بازی از سرش می افته!
لیلا- شما هومن نمی خواد فکر فرهاد باشی خیلی زرنگی کلاه خودت رو بگیر باد نبره!
هومن- چشم غلط کردم!( دستش رو روی دهانش گذاشت)
لیلا در حالی که می خندید گفت:
فرهاد درسته که اشتباه کرده و خودش هم قبول داره اما دلش پاکه کارش درست می شه.
هومن- این فرهاد یه دیو سیرتیه که نگو! مگه مثل منه که از گناه خودش پشیمون بشه و توبه کنه! یه دقیقه پیش می گفت کار بدی نکردم! این خلق و خوی اصغر قاتل رو داره! پای چوبه دار هم که بره اعتراف نمی کنه!
من- خفه شی هومن که یه دقیقه هم نمی تونی خودت رو نگه داری!
نیم ساعتی هومن چرت و پرت می گفت و ماهارو می خندوند که زنگ زدن. لیلا آیفون رو برداشت و بعد از سلام گفت بیا تو و در رو باز کرد.
من- مادره؟
لیلا با خنده- نه همسره! فرگل خانمه!
از هولم همچین بلند شدم که جاسیگاری از رو پاهام افتاد زمین و شکست.
هومن- خبه. چه خبرته؟ هول نشو اولشه! چند وقت که از ازدواجتون گذشت این جاسیگاری رو تو سر همدیگه می شکونید!
لیلا- هومن!
هومن- ببخشید غلط کردم!
زود رفتم جلوی در. چند دقیقه طول کشید تا فرگل به ساختمان رسید تا دیدمش جا خوردم مثل همیشه خوشگل و قشنگ و ناز بود. تعجبم از این بود که سه تا دسته گلی که دیروز و امروز براش خریده بودم و دور انداخته بودم دستش بود. یکیش تقریبا پزمرده بود ولی دوتای دیگه تازه تازه بود. مونده بودم که اینهارو از کجا آورده!
هومن راست می گفت تو این خونه و تو کارخونه انگار تمام حرکات ما زیر نظر این خانم ها بود!
آروم و خونسرد جلوی من اومد و گفت: سلام فرهاد خان.
بعد هر سه تا دسته گل رو به دست من داد و به طرف لیلا رفت و با اونها سلام و علیک کرد من همونطور مات نگاهش می کردم. هومن به طرف من اومد و پرسید: فرهاد چیه؟ گل بارون شدی!
جریان گلهارو بهش گفتم و گفتم که اونهارو دور انداخته بودم ولی نمی دونم چطور دست فرگل رسیده!
هومن- دیدی گفتم تحت نظریم! آخ آخ! جاسوسها محاصرمون کردن! فرهاد از خودت دفاع کن! دامی برای جیمز باند! فرهاد حتی دستشویی نرو که تحت نظریم!
چند دقیقه بعد فرگل به طرف من اومد و گفت:
فرهاد خان اینارو اوردم بهتون پس بدم در ضمن بهتون بگم همه چیز برای من تموم شده! خداحافظ( و رفت. اونقدر محو صورتش و حرف زدنش شده بودم که نفهمیدم چی گفت)
همونطور گل به دست ایستاده بودم و رفتنش رو نگاه می کردم. از بس دلم براش تنگ شده بود چشم ازش ور نمی داشتم!
هومن- اوووو! حواست کجاست پخمه! این گلها بهانه بود! می دونه تو عرضه نداری بری در خونه شون خودش اومده! بدو دیگه! بدو دنبالش بگو غلط کردم! چیز خوردم! حداقل بدو جلو تا واق واق بکن!
بگو شهره خره! بدو دیگه!
دنبالش دویدم و صداش کردم.
- فرگل صبر کن می خوام باهات حرف بزنم.
ایستاد.
من- فرگل یه دقیقه بیا بشین کارت دارم.
فرگل – کار دارم. باید برم.
ناراحت شدم و گفتم:
خوب برو! حالا که دلت نمی خواد با من حرف بزنی برو. اما اگه حتی کمی از احساسی که من نسبت بتو دارم تو به من داشتی راضی نمی شدی که لحظه ای غم رو تو چشمام ببینی!
حالا که تو اینطوری می خوای خوب برو. برو اما بدون که شرط عشق هیچ شدن!
به طرف نیمکت های ته باغ رفتم و روی یکی از اونها نشستم. شمشادها و بوته های رز طوری قرار گرفته بود که نیمکت ها رو محصور کرده بود و دید نداشت. نمی تونستم ببینمش لحظه ای بعد زمانی تونستم او رو ببینم که از در خونه خارج شد.
سیگاری روشن کردم. از ناراحتی انگار تب کرده بودم. احساس کردم که دلم می خواد روی سنگفرش های کف باغ دراز بکشم. بلند شدم و همین کار رو کردم. چشمهامو بستم. خنکی سنگها احساس آرامشی درونم ایجاد کرد. دلم می خواست همین جا بخوابم.
- بلند شو. سرما می خوری! زمین خیسه!
چشمامو باز کردم. فرگل بود. بالای سرم ایستاده بود.
من- چرا برگشتی؟ در عشق دو دلی و تردید نیست! بی تردید باید هیچ شد!
عشق موندنه نه رفتن! باید بومی این شهر باشی تا غربت نگیردت!
باید اهل این دیار بود . یکبار که رفتی دیگه رفتی. برگشتن بی فایده اس!
دوباره چشمهامو بستم.
فرگل- نرفته بودم که برگردم. پدرم دم در منتظرم بود بهش گفتم بره. از روز اول وقتی اومدم موندم! راه رفتن رو بلد نیستم تنهایی نمی تونم برم می ترسم!
بلند شدم و نشستم و گفتم:
وقتی به دروازه این شهر رسیدی نباید بترسی. پشت سرت رو هم نباید نگاه کنی.
نباید پشیمون بشی ممکنه در اطرافت سایه های وحشتناک ببین ولی فقط باید به جلو نگاه کنی . باید از خودت مطمئن باشی . باید از طرفت مطمئن باشی . وقتی گفت بریم باید بری نباید بترسی.
فرگل- دیگه نمی ترسم. هر وقت خواستی بریم من حاضرم.
دوتایی مدتی بدون حرف شروع به قدم زدن کردیم.
فرگل- چرا دو روزه چیزی نخوردی؟صورتت رو هم که اصلاح نکردی! شدی مثل فرهاد واقعی!
من- امروز اومدم در خونه تون اما هر کاری کردم نتونستم زنگ بزنم.
فرگل- از پشت پنجره دیدمت! یعنی می دونستم که حدود اون ساعت به خونه بر می گردی. منتظرت بودم. وقتی اومدی خیلی خوشحال شدم.
فهمیدم که خجالت می کشی زنگ بزنی . دلم می خواست یه جوری کمکت کنم یعنی یا پنجره رو باز کنم یا نمی دونم یه کاری بکنم که تو من ور ببینی ولی همون موقع پدر هم اومد کنارم ایستاد وقتی تو رو دید که اونجایی اون هم فهمید که خجالت می کشی زنگ بزنی به من گفت که صدات کنم. اما جلوی پدرم نتونستم. وقتی تو رفتی گریه ام گرفت. پدرم رفت بیرون و گلی که برام اورده بودی برداشت.
من- اون دوتای دیگه چی؟
خندید و گفتک پدرن! اونها رو هم پدرت موقع برگشتن از کارخونه برام آورد. هر سه تایی شون خیلی قشنگ بودن فرهاد ! ممنون. وقتی بهشون نگاه می کردم دلم گرم می شد.
اومدن امروز هم بهانه بود! لیلا گفت که این دو روزه توی خونه هیچی نخوردی. ترسیدم طوریت بشه! نگاهم کرد و خندید و. بعد گفت برو صورتت رو اصلاح کن
دست به صورتم کشیدم و بهش خندیدم.
من- دلم خیلی برات تنگ شده بود فرگل! حوصله هیچ چیز رو نداشتم. من ، تورو خیلی دوست دارم فرگل! دیگه باهام قهر نکن.
فرگل – تو هم از این به بعد همه چیز رو اول به خودم بگو باشه؟ حالا بیا بریم یه چیزی بخور زندت به درد من می خوره!
من- فرگل تو پریچهر خانم رو می شناسی؟
خندید و گفت لیلا یه چیزهایی برایم تعریف کرده اما دلم می خواست خودت برام بگی! شروع کردم همونطور که به طرف خونه قدم می زدیم خلاصه داستان پریچهر خانم رو تعریف کردن
فرگل- صبر کن گلها رو بردارم، یادگاری اولین قهرمون!
من- یادگاری اولین آشتی مون!
فرگل- آره اولین آشتی ! اما دیگه بدون قهر!
مادرم شب حدود ساعت ده بود که برگشت. من و هومن دو تایی تو باغ با هم صحبت می کردیم. به محض اینکه وارد خونه شد و ما دو نفر رو دید گفت: هر دوتایی تون بیاین تو ساختمون کارتون دارم.
من و هومن سلام کردیم تا حالا مادرم رو اینقدر عصبانی ندیده بودم وقتی به ساختمون وارد شدیم پدرم از دیدن چهره مادرم جا خورد.
پدر- چی شده ستاره؟
مادرم- با توری حرفم شده. چیزی نیست. فرهاد جریان این مهمونی چی بود؟
من- چطور مگه مادر؟ طوری شده؟
هومن- با اجازتون من برم باید چند تا چیز بخرم.
مادرم- این وقت شب؟ چی می خوای بخری؟
هومن- دو تا زیر شلواری! یکی واسه خودم و یکی واسه فرهاد! (پدرم و من خندیدیم. مادرم گفت برو بشین خود رو لوس نکن) بعد رو به من کرد و گفت : فرهاد تعریف کن! جریان اون بسته رو هم بگو!
من- کدوم بسته؟ ( و به پدرم نگاه کردم)
مادر- توری بهم گفت. تعریف کن.
جریان رو براش تعریف کردم. وقتی تموم شد مادرم به هومن نگاه کرد که هومن هم با سر تایید کرد.
مادر- توری می گفت که این خبر رو بهشون خیلی ناگهانی و بد گفتی. بعد از اینکه تو رفتی غش کرده و حالش بد شده!
هومن- ببخشید فرهاد باید این خبر رو چطوری به توری خانم می داد که غش نکنه؟ حتما باید می گفت توری جون ترو خدا ناراحت نشی ها اصلا چیز مهمی نیست! شهره جون افتاده تو یه باند مواد مخدر! همین روزها هم می گیرندش می برن شورآباد! اا ناراحت نشو می گن اون جا آفتاب خوبی داره جون می ده باری برنزه شدن! آب و هواش تقریبا مثل جنوب فرانسه اس!
مادرم خندید . من و پدرم هم خنیدیدیم.
مادر- خب شماها کار خوبی کردید. توری تلافی مشکلش رو می خواد یه جای دیگه خالی کنه!
من- مادر شب مهمونی به محض رسیدن با یه پسره نمی دونم اسمش چی بود شروع کرده به ماچ و بوسه کردن! پارتی هم که دیگه نگو! همه جور کاری توش می کردن! البته شهره کنار من نشسته بود ولی خوب کلا یه دختر خونواده داار که این جاها نمی ره!
هومن به حالت مسخره برگشت و گفت: واقعا آدم حظ می کنه از این سیستم تربیتی! دقیق مثل آخرین متد اروپایی بچه تربیت کردن! توی اصول آموزشی یه واو رو هم جا ننداختن! هم اموزش هم پرورش! هم تربیت هم تفریح! ده دقیقه درس بیست و چهار ساعت تفریح!
حالا یه نفر هم تو این مملکت پیشرفت شگفت انگیزی کرده حسودیت می شه؟
پدرم خندید و گفت- پدر سوخته اگه همه بخواهیم از این پیشرفتها کنیم باید صد تا کارخونه منقل سازی تاسیس بشه!
همه خندیدیم. لیلا چایی اورد و دور هم نشستیم.
هومن- لیلا خانم کاش شما هم کمی پیشرفت می کردی! حداقل یه دونه ماری جوانایی چیزی! این طوری که نمی شه باید ترقی کرد!
فرخنده خانم- خوب لیلا جون تو که داری درس می خونی چه عیبی داره این چیز اسمش چیه؟ مال جوونهاست! اونم بخونی. هومن خان راست می گه باید پیشرفت کرد.
همه زدند زیر خنده. لیلا که از خنده نمی تونست حرف بزنه.
من- هومن خفه نشی. فرخنده خانم مال جوونها نه ماری جوانا! یه جور ماده مخدره مثل حشیش!
فرخنده خانم- وا خدا مرگم بده! واسه پیشرفت ادم باید منقلی بشه؟
هومن بلند شد و دست فرخنده خانم رو یه دفعه بوسید و گفت:
قربون مادرزن ساده ام برم. ماه به خدا!
مادر- خوب فرهاد خان شنیدم گفتی من اصرار دارم با شهره ازدواج کنی؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
هومن- نه بابا این فرهاد به شهره نمی خوره! این هنوز فرق یه تخته حشیش با یه بشقاب حلوارو نمی دونه چیه!
مادر- من اصرار داشتم سر و سامون بگیری. هم تو هم هومن.
مرد باید به یه سنی که رسید ازدواج کنه. تو فکر کردی اگر این چیزها رو قبلا می دونستم اصلا اجازه می دادم تو با شهره جایی بری؟ از جون بچه ام سیر شدم؟!
همین هومن هم اگه ازش اطمینان نداشتم نمی ذاشتم طرف لیلا بره. باهاش سلام علیک کنه چه برسه به ازدواج! این فرگل هم خیلی دختر خوب و خانواده داریه. خانمه و نجیب. خوشگل هم هست.
من راضیم به امید خدا اگه قسمت باشه حاضر باش فردا شب قراره بریم صحبت کنیم . شام می ریم خونه اقای حکمت.
هومن و لیلا و فرخنده خانم شروع کردن به دست زدن و مبارکباد رو خوندن. بقدری خوشحال بودم که دلم می خواست بپرم و پدر و مادرم رو ببوسم.
صبح سرحال بیدار شدم و بعد از صبحانه و حمام ب طرف کارخونه حرکت کردم. وارد دفتر که شدم فرگل سلام کرد.
من- سلام چطوری؟ خبر داری؟
فرگل- اگه منظورت شام امشبه. آره خبر دارم.
من- فرگل بیا در مورد زندگیمون صحبت کنیم.
فرگل- حالا وقت کار کارخونه اس! امشب که اومدی با هم صحبت می کنیم.
قبول کردم و به دفتر خودم رفتم. تمام روز رو با خوشحالی کار کردم. نفهیمدم چطوری وقت گذشت. سر ساعت یک موقع ناهار فرگل با یه بشقاب برنج و خورشت قورمه سبزی به دفترم اومد.
من- دستت درد نکنه. تو هم بیا با هم غذا بخوریم.
فرگل- هنوز نه. زوده. وقتی امشب به طور رسمی اومدید خواستگاری دیگه می تونیم راحت با هم رفت و آمد کنیم. ناهار خوردیم و ساعتی بعد پدرم اومد و ما به طرف خونه حرکت کردیم.
من- فرگل خیلی خوشحالم. دلم می خواد زودتر شب بشه!
فرگل- من هم خوشحالم.
من- فرگل من تا حالا نتونستم که یه دل سیر با تو صحبت کنم.
فرگل- باید چند روز دیگه ام صبر کنی دیگه چیزی نمونده
من- حالا شام چی درست کردی؟خودت غذا رو پختی؟
فرگل- یکی از غذاهارو . بقیه اش رو مادرم درست کرده.
من- خوب اون که تو درست کردی چیه؟
فرگل- شب که اومدی بهت می گم.
چند دقیقه بعد رسیدیم. وقتی پیاده می شد پرسید: فرهاد تو کاملا فکرهاتو کردی؟
من- خیلی وقته که فکرهامو کردم. تو چی؟
فرگل- می خواستم بگم که فرهاد من از امشب به بعد تقریبا همسر تو می شم. تمام امیدم بعد از خدا به توست. تو باید مواظب من باشی یعنی تنهام نذاری. من می ترسم!
پیاده شدم و به طرفش رفتم.
- از چی می ترسی فرگل؟ مگه طوری شده؟ نکنه من رو خیلی دوست نداری! یعنی ای از من بدت نمی اد ولی خیلی هم دوستم نداری!
فرگل- خداحافظ فرهاد. شب منتظرتم. از این فکرها هم نکن.
به خونه برگشتم دلشوره عجیبی داشتم.اضطزاب دست از من بر نمی داشت. بهتر دیدم کمی بخوابم. سرم رو روی بالش نگذاشته بودم خوابم برد. خوابی عجیب! وقتی بیدار شدم جز قسمتی از خواب بقیه رو فراموش کرده بودم. در اون قسمت فرگل رو می دیدم که در یک طرف باغ ایستاده بود و من طرف دیگه . داشتیم به طرف هم اومدیم ولی هر چه بیشتر راه می رفتیم از هم دورتر می شدیم.
از خواب پریدم. خیس عرق بودم. خیلی ترسیده بودم چند دقیقه ای که گذشت خنده ام گرفت. خوشحال بودم که فقط یک خواب بود هر چند که کمی دلم رو چرکین کرده بود!
بلند شدم و حمام کردم و به طبقه پایین رفتم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. لیلا حمام بود. زنگ زدم به هومن و بعد از سلام و این حرفها گفتم: پاشو بیا اینجا حوصله ام سر رفته لباسهات رو هم بیار از همین جا با هم بریم.
هومن- از حالا؟ ساعت هنوز شش نشده! طوی شده؟
من- آره نمی دونم چرا دلم شور می زنه!
هومن- باشه. الان می آم. چیزی نیست دفعه اول که می ری خواستگاری . چند بار که رفتی عادت می کنی!
چند دقیقه بعد هومن اومد و با هم نزدیک در روی نیمکت نشستیم. خوابم رو براش تعریف کردم.
هومن- دست بردار! اضطراب داشتی خوابیدی خواب چرت و پرت دیدی! یه ساعت دیگه همه رو فراموش می کنی. به ستاره خام می گم یه تنقیه ات بکنه خوب شی ! رو دل کردی!
خلاصه مرتب با من شوخی کرد تا کم کم آروم شدم. ساعت حدود هفت و نیم بود که پدرم لباس پوشیده پایین اومد و گفت: حاضر نشدید هنوز ؟دیر شد!
نیم ساعت بعد همگی تو سالن خونه اقای حکمت روی مبل ها نشسته بودیم و همه با هم مشغول تعارف کردن بودند. من فقط حواسم به فرگل بود. بقدری قشنگ شده بود که دلم نمی خواست ازش چشم بردارم. بعد از آوردن چای روی مبلی کنار من نشست. دقیقه ای صحبتهای متفرقه بین پدر و مادرم و خانم و آقای حکمت رد و بدل شد که فرخنده خانم گفت:
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است!
پدر- زنده باشی فرخنده خانم. پس بریم سر اصل مطلب. جناب حکمت این پسر من و این هم شما.اگه صلاح می دونید به غلامی قبولش کنید اگر هم نه که باز ما دوست و مخلص شماییم!
حکمت- پسر خودمه باور کنید بیشتر از فرگل نباشه کمتر دوستش ندارم!
مادرم- شما لطف دارید ممنون.
آقای حکمت- من فرهاد خان رو قبل از خارج رفتنش خوب می شناختم. بسیار مورد علاقه من بود. در این مدت که خارج از کشور بود کمی دلم شور می زد. همه اش می گفتم وقتی برگرده چقدر فرق کرده! شکر خدا دیدم آقا رفته آقاتر اومده!
تا اقای حکمت این رو گفت هومن محکم زد روی پاش! کسی بروی خودش نیاورد بعد هومن سرش رو به چپ و راست تکون داد این دفعه پدرم که فهمید هومن خیال داره چیزی بگه گفت: هومن خان انگار شما خیال دارید چیزی بگید؟
هومن- بله بله فرهاد واقعا پسر خوبیه! ای کاش تو این هفت هشت ساله درسش رو هم می خوند! خیلی هم بهش گفتم ولی خوب حق هم داشت. گرفتاری زن خارجی و دو تا بچه مهلت نمی داد! کاش فرهاد جون اون جا ازدواج نمی کردی!
من- هومن باز شروع کردی؟ حالام وقت شوخیه؟؟خجالت بکش!
همه زدند زیر خنده.
فرخنده خانم- وا؟ مگه فرهاد خان اونجا زن گرفته؟
هومن- مادر زن جون دو تا هم بچه داره! اسم یکیشون ریچارد اون یکی سوزان!
فرخنده خانم- راست می گی هومن خان؟پس چرا نیاوردشون ایران. گناه دارن تنهایی تو ولایت غربت!
هومن- منتظر بود با فرگل خانم عروسی کنه بعدش بیاردشون که فرگل خانم بزرگشون کنن!
من- هومن بسه دیگه! یه دفعه همه باور می کنن! اصلا کی بتو گفت امروز اینجا بیای؟
این حرفها در حالی زده می شد که من عصبانی بودم ولی همه می خندیدند.
هومن- نترس این چیزهارو هیچ کس از تو باور نمی کنه! تو اگر از این کارها بلد بودی دلم نمی سوخت. فرگل خانم باهات قهر کرده بود گل می خریدی جای اینکه ببری به ایشون بدی می انداختی توی سطل!
من- هومن کافیه دیگه! اون هم برای این بود که خجالت می کشیدم.
فرخنده خانم- هومن خان راست می گی فرهاد خان زن داشته؟
همه از سادگی فرخنده خانم خندیدند.
لیلا- مامان هومن خان شوخی می کنه
فرخنده خانم- ذلیل نشی پسر! ترسیدم گفتم نکنه خود هومن هم زن و بچه داشته باشه!
هومن- نه فرخنده خانم زن ندارم یعنی زن اولم رو طلاق دادم بچه هام هم رفتن خدمت وظیفه یعنی سربازی . کاری به کار من ندارن. ماشاالله دیگه بزرگ شدن از آب و گل در اومدن!
مادرم- طفلک بچه ام تو این چند ساله چی کشیده از دست تو کشیده هومن؟
خنده ها که تموم شد پدرم گفت: خوب جناب حکمت جواب مارو ندادید.
آقای حکمت- فرگل کنیز شماست. اختیار دار شمایید.
مادرم- دخترمه. پس ایشالا به مبارکی و سلامتی.
همه دست زدند و به همدیگه تبریک گفتند. پدرم به من اشاره کرد. بلند شدم که دست آقای حکمت رو ببوسم که اجازه نداد و صورتم رو بوسید. فرگل هم مادرم رو بوسید.
آروم به هومن گفتم:
هومن به پدرم بگو که اجازه بگیرن از آقای حکمت من و فرگل بتونیم بیشتر با هم باشیم. یعنی بعضی از شبها شام بریم بیرون. از این حرفها دیگه!
هومن- چرا خودت نمی گی؟
من- خجالت می کشم. تو پررویی! تو بگو.
پدرم که متوجه شده بود گفت: هومن فرهاد چی می گه؟
هومن- می گه اگه اجازه بدید یه سیب پوست بکنه بخوره! غریبی می کنه!
دوباره همه خندیدند. با پا محکم به ساق پاش زدم.
هومن- می گه بابا اگه اجازه می دید فرگل خانم رو ور داره ببره خونه خودشون!
من- خجالت بکش هومن! من اینو گفتم؟
هومن- خب خودت زبون داری بگو دیگه. مترجم می خوای؟
همه گفتن خوب خودت بگو. لیلا گفت حرف بزن ببینن زبون داری!
با خجالت و من من کردن گفتم: والله چه جوری بگم؟ البته ببخشید منظورم اینه که باید قبلا صحبت بشه! من هنوز حرف نزدم! دلم می خواست بتونم حرف بزنم بیرون!
این چند کلمه رو با جون کندن گفتم. همه ساکت شده بودند و به همدیگر نگاه می کردن. چشمم به فرگل افتاد که با نگاه متعجب منو نگاه می کرد. عرق کرده بودم. اونقدر هول شده بودم که دلم می خواست از اونجا فرار کنم. خوشبختانه هومن بدادم رسید.
هومن- خانمها آقایون! به ترجمه سخنرانی شیوا و بلیغ جناب مهندس فرهاد رادپور توجه بفرمایید! ترجمه متن:
اگه اجازه بدید گاهی بتونم با فرگل خانم شام یا ناهار یا صبحانه برم بیرون!
البته قسمتهایی از سخنرانی به علت بی معنی بودن حذف شد!
دوباره همه شروع به خندیدن کردند. به فرگل نگاه کردم با مهربونی به من لبخند می زد.
لیلا- هومن خان یاد بگیرید! اونقدر فرهاد با حجب و حیاست که حرف نمی تونه بزنه!
هومن- ببخشید بفرمایید فارسی بلد نیست حرف بزنه! اگه بنده نبودم که از حرفهای آقا فرهاد همه چیز دیگه ای استنباط می کردند. فکر می کردند آقا هنوز تصمیم نگرفته و شرط و شروط داره! نزیک بود خواستگاری بهم بخوره که!
من- من خیلی وقته تصمیم گرفتم نتونستم منظورم رو بگم!
هومن- فرهاد جون تو ناراحت نشو! زبون ترو من می فهمم بقیه رو گفتم! وگرنه من که با این زبون لال پتی تو سالهاست که آشنام!
آقای حکمت که می خندید اشکهاشو پاک کرد و گفت:
هیچ اشکالی نداره از نظر من شما دو نفر شدید و به همدیگه محرم. فقط اگه اجازه بدید اول چند روز یه عقد بکنیم عروسی باشه برای بعد از امتحانات.
فرهاد خان من مثل چشمهام به شما اعتماد دارم به دخترم هم همینطور. چهل ساله که با پدرت رفیقم. این مجلس هم که می بینی به حالت رعایت سنته! وگرنه ماها حرفامونو قبلا زدیم! شما هر وقت خواستی بیا دنبال همسرت ببرش بیرون.
هومن- اگه اعتماد هم نداشتین مهم نبود از این فرهاد آبی گرم نمی شه! طفلک بی خطره!
همه دوباره خندیدن و بعدش من تشکر کردم و آروم به هومن گفتم:
فردا جمعه اس. با لیلا و فرگل و هاله بریم شاه عبدالعظیم. دیدن پریچهر خانم ناهار هم می ریم بیرون.
هومن- خانم ها آقایون ترجمه لاتین متن فرانسه!
فرهاد خان بسیار تشکر می کنن ابراز خوشحالی. با اجازه شما فردا صبح زود ساعت 5 صبح آقا می خواهند ما رو به صرف کله پاچه در شهرری مفتخر فرمایند! تشریف فرمایی برای عموم آزاد است! از پذیرایی اطفال معذوریم!
پدر- می خواهین فردا برین شاه عبدالعظیم؟ ساعت 5 صبح؟
من- نخیر پدر این هومن اذیت می کنه. گفتم اگه اجازه بدید فردا با هومن و لیلا و هاله و فرگل خانم بریم. بعد ناهار هم بریم بیرون. ساعت حدود 9-10 حرکت کنیم. البته اگه کس دیگه ای هم خواستند تشریف بیارن واقعا خوشحال میشیم.
پدر به شوخی گفت: پس ما هم همگی فردا با شما می آییم که شماها خوشحال بشید!
هومن- کار بسیار خوبی می کنید. حالا که اینطوره شما خودتون تشریف ببرید ما هم خودمون می ریم. این ماشین هایی که برای ماها خریدید چهر نفر بیشتر جا نمی گیره بخواهیم همه با هم بریم اتوبوس لازم داریم!
من- هومن این حرفها چیه؟ ببخشید خواهش می کنم همه تشریف بیارید
آقای حکمت خندید و گفت:
پسرم آقای ادپور شوخی کردند. شما جوونها با هم برید. ماها هم یه روز دیگه دسته جمعی با هم می ریم. اما حالا چطور شد که هوس شاه عبدالعظیم رو کردی؟
فرگل- پدر همون خانمی که فرهاد باهاشون اشنا شدن! بهتون قبلا گفته بودم.
آقای حکمت- اره آره یادم اومد. عجب سرنوشت عجیبی دارن این خانوم!
پدرم- اتفاقا می خواستم در همین مورد چیزی به شما بگم جناب حکمت. یعنی در دوران کودکی ما هم در همسایگی یه خانم پیری با همین سرنوشت حالا با کمی تفاوت وجود داشت. ولی اول یه موضوع دیگه ای هست که باید گفته بشه اگر اجازه بدید بگم.
آقای حکمت- اختیار دارید امر بفرمایید.
پدر- والله این لیلای ما هنوز جواب به این هومن خان نداده الان هم بهترین فرصته چون هومن باید با پدرش صحبت کنه حالا لیلا خانم بفرمایید که بالاخره در مورد هومن خان تصمیم گرفتی یا نه؟
لیلا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
هومن- خدا از بزرگی کمتون نکنه جناب رادپور ولی خیل ممنون من دیگه منصرف شدم!
لیلا بلافاصله به هومن چپ چپ نگاه کرد.
هومن- غلط کردم! منظورم اینه که از بس شما جواب منو ندادید پیر شدم دیگه باید جواب رو به پسر من بدید !
مادرم- خب راست می گه! باید همین الان جواب بدی لیلا. می خواهیم ترتیب عقد و عروسی رو بدیم خیلی کار داره.!
لیلا سرش رو پایین انداخت و باز هم چیزی نگفت
پدر- خب دخترم بگو موافقی؟
لیلا- هر جور شما بزرگترها صلاح بدونید من حرفی ندارم.
همه دوباره دست زدیم و مبارک باد خوندیم.
پدرم و اقای حکمت بعد از اون مشغول صحبت با هم شدند و مادرم و فرخنده خانم و خانم حکمت هم همینطور. فرگل کنار من نشسته بود ولی لیلا طرف دیگه سالن بود که هومن آروم با دست بهش اشاره می کرد که پیش ما بیاد. لحظه ای بعد لیلا هم به ما پیوست من شروع کرده بودم به تعریف خلاصه داستان پریچهر خان برای فرگل. ده دقیقه ای طول کشید تا تقریبا فرگل رو در جریان گذاشتم.
فرگل- واقعا داستان عجیبیه! خیلی دلم می خواد ایشون رو ببینم.
من- فردا حاضر باش می ام دنبالت. با هم می ریم پیش پریچهر خانم.
هومن- ببخشید فرهاد خان! انگار قراره ما هم بیایم ها!
من- هومن بقدر کافی از دستت عصبانی هستم. بلند شو برو روی اون یکی مبل بشین
هومن- مگه چکار کردم؟
من- خجالت نکشیدی اون حرفهارو زدی؟ خوبه حالا همه تورو می شناسن وگرنه اگه باور می کردن چی؟ فرگل پاشو بریم اون طرف کارت دارم.
هومن- حالا دیگه من غریبه شدم؟
بلند شدیم و چند متر اون طرف تر نشستیم.
من- فرگل چرا امروز گفتی می ترسم؟
فرگل – با تو که هستم نمی ترسم. دلم می خواد فرهاد تو علاوه بر شوهر دوستم باشی.
من- مطمئن باش فرگل. من وقتی خارج از کشور بودم انواع و اقسام دخترها رو با ملیته های مختلف و چهره های مختلف دیدم. هیچ کدوم نتونستند نظرم رو جلب کنند. اما همون روز که تو رو دیدم دیگه نتونستم فراموشت کنم. فرگل بهت قول میدم که هیچ وقت تنهات نذارم حالا دلم می خواد که بدونم تو هم واقعا منو دوست داری؟
فرگل لحظه ای سکوت کرد و گفت: من هم واقعا فرهاد ترو دوست دارم. عکس ترو تقریبا سه سال پیش پدرت به من نشون داد. موقعی که عکست ور دیدم احساس عجیبی تو من ایجاد شد. ناخودآگاه به عکست خیره شده بودم پدرت داشت با من صحبت می کرد ولی من اصلا متوجه نبودم. بعد از چند لحظه پدرت صدام کرد تازه بخودم اومدم ازش عذرخواهی کردم. خیلی خجالت کشیدم. پدرت خندید و گفت عروس خودمی.
از همون روز به تمام خواستگارهام جواب منفی دادم. منتظرت بودم. فرهاد عاشقت شده بودم با دیدن عکست! باور کن من دختر سبکسری نبودم هیچ موقع! ولی اعتراف می کنم که با دیدن اون عکس تو رو شوهر خودم دیدم.
می ترسیدم! وقتی نبودی دائم منتظر بودم که درس تو تموم بشه و برگردی ایران. ولی وقتی اومدی می ترسیدم که از من خوشت نیاد! اون موقع رویایی که سه سال برای خودم درست کرده بودم خراب می شد. وقتی که اومدنت نزدیک شده بود خبردار شدم که همه فامیل برات نقشه کشیدن! مخصوصا شهره! خب دختر خاله ات بود و خوشگل و پولدار! تازه از حمایت ماردت هم برخوردار بود. از نظر مادی و اینکه شهره دختر خاله ات بود من امتیازی نداشتم. احتمال می دادم که برد با شهره باشه البته اگه حمل بر خودستایی نباشه می دونستم که من هم زیبا هستم. یعنی خواستگارهایی که داشتم تایید حرفمه. فرهاد تو وقتی به خواستگاری من اومدی وجود رقیب رو حس نکردی اما من چرا! شهره رقیب سر سختی بود! اون روز که زنگ زد کارخونه برای مهمونی یادته؟
داشتم دیوونه می شدم بعد از اینکه به خونه رسیدم از سردرد داشتم می مردم. کارم به دکتر کشید! اخه میگرن دارم بهت گفته باشم! شبی هم که تو با هومن به مهمونی رفتی احساس کردم که ترو از دست دادم! اما باز هم پدرت با آوردن دسته گلها بدادم رسید. آخه می دونی؟ یعنی باید بهت بگم! کار کردن من در کارخونه نظر پدرت بود!
البته وقتی این پیشنهاد رو به من کرد به ظاهر قبول نکردم ولی در باطن از خدا می خواستم! دلم نمی خواست که تو این بازی از شهره شکست بخورم!
اینها چیزهایی بود که تو باید می دونستی.
نگاهش کردم.
من- فرگل می دونستی چشمهات مثل نقاشی های مینیاتوره؟!
خندید و گفت:
چشمهام هر شکلی هست از سه سال پیش تا حالا و شاید از روزی که با دوچرخه من رو زمین زدی همینطور ایستادی و نگاهم کردی فقط ترو دیده!
وبلند شد و به طرف آشپزخونه رفت چیزی که گفت غرورم رو ، احساسم رو و قلبم رو ارضا کرد. در حالیکه می خندیدم چشمم به هومن افتاد
هومن- نیشت رو ببند! چی گفتی که دختره فرار کرده؟
من در حالی که می خندیدم گفتم- فضول حواست به کار خودت باشه!
از آشپزخونه کم کم وسایل شام رو به داخل سالن آوردند و روی میز چیدند. پدرم و آقای حکمت در حیاط بودندو بقیه تو آشپزخونه. بلند شدم و کنار در آشپزخونه ایستادم تا فرگل ظرفی چیزی می اورد از دستش می گرفتم و روی میز می گذاشتم و فرگل به من می خندید و من غرق لذت می شدم. خلاصه شام خورده شد و یکساعتی بعد به خونه برگشتیم. اصلا دلم نمی خواست که از فرگل جدا شم. زود به رختخواب رفتم که بخوابم تا فردا دنبالش برم. دلم می خواست تمام شب یکساعت بشه ویکساعت یک دقیقه و زود بگذره!
صبح ساعت 6 بود که از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم و اصلاح کردم و لباس پوشیدم. تازه ساعت حدود 7 شده بود. پایین رفتم کسی بیدار نشده وبد پس از خونه خارج شدم و به باغ رفتم . سیگاری روشن کردم و مشغول قدم زدن و فکر کردن شدم.به حرفهای فرگل فکر می کردم از لحظه ای که فهمیده بودم چقدر من رو دوست داره احساسم بهش چند برابر شده بود. فرگل رو مال خودم می دونستم. احساس مالکیت!

به هر ترتیب بود یکساعت دیگه ام گذشت. تلفن رو از جیبم در اوردم و با ترس و لرز شماره خونه فرگل رو گرفتم. یک زنگ زد خودش برداشت.
- سلام فرگل منتظرم بودی؟
- سلام از ساعت 7 منتظرت بودم.
من- کاش زنگ می زدم! فکر کردم خوابی. صبحانه خوردی؟
فرگل- هنوز نه تو خوردی؟
من- منم نه. برو صبحانه بخور بعد می آم دنبالت باشه؟
فرگل0- باشه تو هم بخور منظرتم فرهاد دیر نکن.
من- من از خدا می خوام الان بیام ولی چکنم باید منتظر هومن و لیلا بشم. الان به هومن زنگ می زنم و لیلا رو هم بیدار می کنم. خداحافظ.
فرگل- خداحافظ
نیم ساعت بعد هاله و هومن اومدند و ساعت تقریبا 9 در خونه فرگل بودیم. زنگ زدم. آقای حکمت در رو باز کرد. سلام و علیک کردیم. دعوت کرد بریم تو خونه که عذر خواهی و تشکر کردیم. از پشت سر آقای حکمت فرگل با چادر مشکی ظاهر شد . چقدر چادر مشکی بهش می اومد! صورتش رو کادر کرده بود و چشمانش از فاصله دور هم زیبایی خودش رو نشون می داد. بلند قد و زیبا!
سلام کرد. ازش پرسیدم از کجا می دونستی که باید چادر سرت کنی؟
فرگل- دفعه اولم که نیست می رم اونجا!
خداحافظی کردیم و سوار شدیم. هومن تو راه اونقدر جوک و لطیفه تعریف کرد که راه به نظرمون نیومد.
رسیدیم . ماشین رو پارک کردم. وارد بازار شدیم. کمی که جلو رفتیم پریچهر خانم رو دیدم. نشسته بود و به طرف دهانه بازار نگاه می کرد. به محض اینکه چشمش به من افتاد خندید. همینطور که جلو رفتیم احساس کردیم که لیلا و هاله رو هم شناخت اما تا چشمش به فرگل افتاد آروم آروم از جاش بلند شد!
بهش رسیده بودیم. همگی سلام کردیم. متوجه نشد فقط به فرگل نگاه می کرد ما هم همونطور ایستاده بودیم که با صدای آروم ولی پرسوز و محکم گفت:
فلک سیاره بخت من اندر آسمان گم شد
همایونی، سهیلی داشتم اندر خزان گم شد
کشیدم تیر آهی از جگر، اما نشان گم شد
ز اندوه غمت در سینه راه فغان گم شد
ز بیداد لبت حرف و شکایت از میان گم شد.
من به چشمهای پریچهر خانم نگاه کردم. اصلا در این زمان نبود! دوباره گفت:
ظالم این چشمها رو کی به تو داده؟ بهت گفتن باهاشون فقط باید آدمها رو بکشی یا باهاشون نگاه هم می کنی؟
فرگل آروم جلو رفت و پریچهر خانم رو بغل کرد و بوسید.
پریچهر خانم- چرا می لرزی؟ این صورت و چشمهایی که خدا بتو داده که دیگه نباید ترسی از چیزی داشته باشی !
و دوباره فرگل رو بغل کرد و بوسید.
من- پریچهر خانم معرفی می کنم. فرگل اگه خدا بخواد تا چند وقت دیگه با هم ازدواج می کنیم.
پریچهر خانم- اسمت هم مثل خودت قشنگه! فرهاد مواظبش باش. خیلی! صاحب این چشمهای قشنگ دور از جون چشم زخم نخوره خوبه! خیلی تو چشمه!
بعد بلافاصله دنبال تخته گشت به در چوبی مغازه ای چند قدم اون طرفتر زد و برگشت و گفت: چشم من شور نیست ولی بعدا اسفند دود کن!
و دست فرگل رو گرفت و کنار خودش نشوند.
پریچهر خانم- بچه ها ببخشید سلام. سلام به روی ماه همتون. ولی تا این دختر رو دیدم یه حالی شدم! نمی تونم بگم چه حالی!
لیلا- پریچهر خانم چشمهای فرگل خیلی ها رو زخمی کرده! از فرهاد بپرسید بهتون می گه!
پریچهر خانم- دختر نمی دونم می فهمی یا نه؟ سالهاست که می شناسمت! سالهاست که با منی! هیچکدوم از ما از این حرفها سر در نمی آوردیم. همگی دور پریچهر خانم نشستیم.
پریچهر خانم- از یکساعت پیش منتظرتون بودم. چشمم به در بازار خشک شد! بعد رو به من کرد و گفت:
فرهاد خیلی خسته شدم! دلم خیلی گرفته! نمی دونم کی مجازاتم تموم می شه!
آروم در گوشش گفتم که اگه از بودن خانمها ناراحت می شه بریم که گفت نه.
هومن- پریچهر خانم از صبح اینجا هستید تا شب؟
پریچهر خانم- آره مادر این هم برای من شده یه محکومیت! باید صبر کنم تا ببینم کی سر می آد!
از صبح می نشینم اینجا مردم رو نگاه می کنم. می آن و می رن. بعضی ها که اصلا نگاهم نمی کنن. برای بعضی هاشون مثل یک جز لازم اینجا به نظر می آم. بعضی ها که از کنار من رد نمی شن راهشون رو عوض می کنند و از اون طرف دیگه می رن! زندگیم شده عین اخرت یزید!
یه بار یه دختر بچه پنج ساله اومد جلوم ایستاد و به من نگاه کرد. مادرش تا دید کشیدش کنار بردش اونطرف چنان کتکی بهش زد که دلم براش کباب شد. یاد خودم افتادم که وقتی بچه بودم مادرم می گفت دم در نری ها! این درویش ها که تو کوچه می گردند می دزدنت و می برن از تنت روغن می گیرن! من هم هنوز که هنوزه از دراویش می ترسم. حالا خودم شدم مثل اونها! تف به این روزگار!
یه روز ده تا کلفت و نوکر خدمت آدمو رو می کنن یه روز برای یه لقمه نون باید خدمت هر کسی رو کرد! دلم با این روزگار صاف نیست خیلی از دستش کوکم! وامونده یه روز به دل من نگشت تا بود بدبختی و بیچارگی کشیدم و یه آب خوش از گلوم پایین نرفت. حالا هم که شدم عین جذامی ها!
ولی خب خدا کریمه. تا دید دارم از بی کسی دق می کنم این فرهاد رو فرستاد تا من براش درد دل کنم می دونید گاهی وقتها خیلی دلم می خواست یه نفر بفهمه که من آدمم اینجا نشستم! دلم می خواد داد بزنم از این چرخ بپرسم چه دشمنی با من داره؟!
نفسی تازه کرد و گفت:
جوونی هام نتونستم غلطی بکنم حالا که دیگه نای راه رفتن ندارم به فکر سوال و جواب افتادم!
چرا باید یکی از بچگی تو ناز و نعمت باشه یکی تو ذلت؟
سرم رو پایین انداختم. سوال جالبی بود!
سیگاری روشن کرد و بعد گفت: شماها نمی دونید که بی کسی چه درد بی درمونیه! گاهی یه دفعه گریه ام می گیره دو تا قطره اشک که از چشام میاد اشکم خشک می شه. آخه آدم که پیر شد کیسه اشکش هم پیر میشه! دو قطره اشک پیر زن مثل یه سیله! بقیه اش هق هق خالیه!
یه روز یادمه شش سالم بود مادرم منو تو دامنش نشوند و همونطور که خرمن موهام رو که همه فر خالی بود با زحمت شونه می کرد وقتی با هر شونه گریه ام در می اومد و اشکها گوله گوله از چشام سرازیر می شد بهم می گفت: گریه نکن دخترم این مرواریدهارو هدر نده.
چند سال دیگه همین موهای قشنگ که الان باعث گریه ات شده همین چشمهای قشنگ که مثل ابر بهار گریه می کنن باعث می شن که از مشرق و مغرب برات شاهزاده ها صف بکشن! می شی خانم این خونه و عمارت و باغ!
ای بی صفت روزگار که خانم فلان خونه ام نشدم! از اون همه شاهزاده یه فرج اله بی غیرت تریاکی برام پیدا شد!
برگشتم فرگل رو نگاه کردم اشک مثل سیل از چشمهاش سرازیر بود. پریچهر خانم که متوجه فرگل شده بود گفت:
گیس گلابتون برای من گریه می کنی؟
و با دستهای چروکیده و لرزان اشکهای فرگل رو پاک کرد.
همگی متاثر شده بودیم.حرفی برای گفتن نبود. مدتی به سکوت گذشت پریچهر خانم سیگار دیگه ای روشن کرد من و هومن هم همین کار رو کردیم پکی زد و دودش رو تو هوا ول کرد و گفت:
زندگی من مثل همین دوده! همش پیچ و خم ! کج و معوج!
هیچ وقت نخواستم بد باشم. اما پدر و مادر و شوهر و روزگار دست به دست هم دادند و از من یه بدبخت بیچاره ساختن!
گفتم بعد از اینکه فرج ال و خواهر و مادرش ادب شدند سهراب خان من رو همراه خودش به خونه مون برد وقتی پامو تو خونه مون گذاشتم از خوشحالی نزدیک بود بال در بیارم. دیگه از دست اون مرتیکه دبنگ خلاص شده بودم دلم نمی خواست به این چند سال فکر کنم. همین که از زندان آزاد شده بودم جای شکر داشت.
یکی دو تا از کارگرهامون عوض شده بودند ولی بقیه همون قدیمی ها بودند. قدم زنان ته باغ رفتم و خودم رو به خونه درختی رسوندم. از نردباشن بالا رفتم و توی اتاقک نشستم به روزگاری فکر می کردم که با طاهر اینجا می نشستیم و سیگار می کشیدیم. به یاد اون روزها یه سیگار پیچیدم و روشن کردم. هر پکی که می زدم چشام سنگین تر می شد سیگار که تموم شد چرتم گرفت. دو سه ساعتی اونجا خوابیدم وقتی بیدار شدم که هوا گرگ و میش شده بود و یکی از خدمتکارها صدایم می کرد از درخت پایین اومدم تا به عمارت برسیم صد بار خمیازه کشیدم. آب از دماغم راه افتاده بود هر شب این موقع پای بساط تریاک می نشستم. خمار بودم. گور به گور بشی فرج اله!
اگه شماها بدونید چه حالی داشتم! تمام تنم درد می کرد حوصله هیچی رو نداشتم. می دونستم که پدرم این وقت ها از خونه بیرون می ره. دیگه نمی تونستم خودم رو نگه دارم. به طرف دیگه عمارت که برای من ممنوع بود حرکت کردم.
فکر کردم شاید اونجا بتونم کمی تریاک پیدا کنم. هنوز داخل عمارت نشده بودم که یه نفر صدام زد.
- آی دختر خانم اینجا چکار می کنی؟
من- ترو سنن مفتشی؟
- نه فتانه ام تو هم حتما پریچهری ؟
و بلند بلند خندید.
من- تو من رو از کجا می شناسی؟ اصلا کی هستی؟
فتانه – اول بگو اینجا چکار داری؟ مگه یادت رفته که نباید اون طرفی ها این طرف بیان؟
برو برو تا کسی ندیدت برو. بابات بفهمه هلاکت می کنه.
نگاهش کردم دختری هجده نوزده ساله بود. راست می گفت. اگر پدرم خبردار می شد تکه بزرگم گوشم بود برگشتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که بدنم تیر کشید. خیلی خمار بودم داشتم از حال می رفتم دوباره برگشتم و ملتمسانه نگاهش کردم. وقتی نگاهم رو دید به طرفم اومد و پرسید: چته ؟ چکار داری؟ به من بگو.
نمی دونستم که چطوری بگم. خجالت می کشیدم. پس گفتم.
گوشم درد می کنه می خواستم اندازه یه نخود تریاک از بساط پدرم بردارم بمالم پشت گوشم آروم شه!!
قاه قاه خندید و گفت:
منو رنگ می کنی؟ من خودم قاپ قمار خونه ام! عملی ات کردن؟
سرم رو پایین انداختم که گفت: صبر کن.
رفت تو اتاق و دو دقیقه بعد بیرون اومد و یه خورده تریاک کف دستم گذاشت.
- بگیر آب از چک و چونه ات راه افتاده! با یه استکان چایی بخورش! بدون هیچ حرف و سخنی به طرف دیگه عمارت رفتم. یه چایی برای خودم ریختم و تریاک رو توش حل کردم و یه نفس خوردم. ده دقیقه بعد حالم جا اومد. کیفور شدم!
از اتاق که بیرون رفتم فتانه رو دیدم که بیست سی قدم اون طرفتر ایستاده. تا منو دید جلو اومد و گفت: خودتو ساختی؟
من- آره ممنون. حالم خیلی بد بود.
فتانه- تو دیگه چطوری تو این راه افتادی؟ تو که وضعت خوبه! تو دیگه چرا؟
دو تایی یه گوشه تاریک نشستیم که کسی متوجه ما نشه و بعد داستان زندگیم رو براش تعریف کردم. وقتی حرفام تموم شد گفت: چوب خدا صدا نداره! بالاخره خدا که انگشت نمی اندازه چشم کسی رو در بیاره! یه بلا اینطوری سر عزیزش می آره!
من- اگه منظورت از عزیز منم باید بگم که پدرم چندین ساله که قدغن کرده جلو چشماش پیدام نشه! دوم از اون گناه رو یکی دیگه کرده تقاصش رو یکی دیگه باید پس بده؟!
فتانه- راست می گی ها! من عقلم به این چیزها نمی رسه ولی تو می خوای چکار کنی؟ اگه بخوای هر شب یه ذره تریاک بخوری وضعیت از این که هست خراب تر می شه! حالا به دود تریاک معتادی چند وقت دیگه پاک عملی می شی
من- خب تو می گی چیکار کنم؟ چاره ام چیه؟
فتانه- یه شیشه بردار یه لول تریاک توش حل کن با آب! شب به شب یه قاشق ازش بخور جاش یه قاشق آب بریز یه ماهه ترکش می کنی.
یعنی یه ماه دیگه شیشه می شه آب خالی تو هم از سرت افتاده! تریاکش رو خودم برات جور می کنم
من- تو چرا پات اینجاها وا شده؟ کجایی هستی؟
آه بلندی کشید و گفت: پدر بی پولی بسوزه! اگه بابام اونقدر بیچاره و فقیر نبود الان من اینجا نبودم. از بدبختی بابام منو فروخت! به چند؟ به پنج تا کیسه گندم. اهل وراینم. بابام رعیته. تا چشم باز کردم تو خاک و خل جون کندم. با این که همه اهل خونه کار می کردیم آخرش یه شکم سیر نون خالی نداشتیم بخوریم هر چی ما کار می کردیم گردن ارباب کلفت تر می شد. آخرش چند سال پیش یه روز همین سهراب خان اومد به ده ما. با بابام صحبت کرد منو به اسم کلفتی خرید و آورد اینجا.
کلفتی نمی کنم اما کاشکی می کردم! کاش تو همون ورامین می موندم و سر گرسنه زمین می گذاشتم و گذرم اینجا نمی افتاد! اینجا بیچاره شدم. خدا از این بابات نگذره. بدبختم کرد کارد به این شیکم بخوره که آواره ام کرد.
در دلم از داشتن چنین پدری ننگ داشتم. از فتانه خجالت کشیدم که دختر این پدر هستم.
من- چرا فرار نمی کنی؟ چرا برنمی گردی ده تون؟
فتانه- تو نون این کار رو هنوز نخوردی! غیرت و همت رو از آدم می گیره! بعدش اگر برگردم ده می آن دنبالم. فقط کافیه به بابام بگن تو اینجا چکار می کنم. آنی سرم رو می بره!
شروع کرد به گریه کردن. من هم همراهش گریه کردم وقتی هر دو آروم شدیم گفت:
وقتی من اینجا اومدم تو یکی دوسال بود که رفته بودی خونه شوهر. راستش رو بخوای اسم من کوکبه! همین طوری بهم می گن فتانه!
من- ناراحت نباش همون بلایی که پدرم سر تو آورد یکی دیگه هم همون وقتها سر من آورد!
در این چند سال شوهر داری خیر ندیدم. یه روز خوش نداشتم. حالا من چی صدات کنم؟ کوکب یا فتانه؟
- تو به من کوکب بگو. منو یاد روزهای خوش تو ده می اندازه!
و اینطوری بود که منو کوکب با هم آشنا شدیم. ک.کب با راهی که به من یاد داد من رو از اعتیاد نجات داد. یکسالی از اومدنم به خونه خودمون گذشت. مونس من این کوکب شده بود. غیر از شبهایی که سر کار می رفت بقیه شبها پیش هم بودیم. خیلی بهش انس گرفته بودم. چند وقتی بود که توی گوشم می خوند که با هم فرار کنیم من اون موقع تقریبا هجده سالم بود . موی بلند، قد بلند از همه مهمتر چشمهای قشنگ!
یه شب از توی یه کیسه که تو سینه اش پنهان کرده بود یه چنگه اسکناس نشونم داد و گفت:
اینا انعام هایی که مشتری ها به خودم دادن! مال خودمه بابات هم خبر نداره وگرنه ازم می گیره!
حالم از هر چی پول بود بهم خورد. از دیدن اون اسکناسها چندشم شد.
می گفت سربازهای خارجی بهش دادن! آخه اون وقت ها زمان جنگ جهانی بود و ایران رو اشغال کرده بودند . این سربازهای آمریکایی وانگلیسی و روسی تو خیابون راه می افتادند و به هر زنی یا دختری که می رسیدند بی بی ، بی بی می گفتند و پول نشون می دادند. چقدر زن و دختر رو اونا بدبخت کرده باشند خدا می دونه!
سربازهای امریکایی از همه بی بند و بارتر بودند. خیلی هاشون هم تریاکی شدن! توی اردوگاه و سرباز خونه هاشون تریاک راه پیدا کرده بود . خیل هم پول می دادند! می دونید ایران اون زمان اینطوری نبود که زن و دختر تو خیابونها پر باشه! تک و توک زنی رو می دیدید که توی خیابون قدم بزنه. خانواده ها به دخترها و زن هاشون سپرده بودن که از خونه بیرون نیان. سربازها خیلی حریص و پدر سوخته بودند. قانونی هم نبود که از مردم دفاع کنه. چند مرتبه هم پیش اومده بود که دخترها یا زنها رو به زور انداخته بودند توی ماشین و برده بودند. هر بلایی که دلشون می خواست سرشون آورده بعد کشته بودنشون! چه روزهایی بود! من و کوکب روزها همدیگه رو نمی دیدیم. پدرم خونه بود اگه می فهمید با شلاق سیاه و کبودمون می کرد. یه شب که توی تاریکی گوشه حیاط منتظر کوکب بودم تو زندگی من تاثیر زیادی گذاشت. نشسته بودم تا کوکب بیاد. دیر کرده بود. برام عجیب بود هیچوقت دیر نمی کرد. نیم ساعتی صبر کردم وقتی دیگه از اومدنش ناامید شده بودم و می خواستم به اتاقم برگردم سهراب خان و پدرم رو دیدم.از ترس نزدیک بود خودم رو خیس کنم! سابقه نداشت این وقت شب پدرم خونه باشه البته داشتند با هم همونطور که حرف می زدند بیرون می رفتند. نفسم رو تو سینه حبس کردم و به حرفاشون گوش دادم. خوشبختانه جایی که من نشسته بودم دید نداشت. پدرم داشت به سهراب خان می گفت که فلانی یه خانم خواسته می خواد جوون باشه! این کوکب رو باید بزک دوزک کرد و فروختش! فقط باید کمی قر و اطوار یادش داد که نره اونجا گند بزنه! تازگی هام داره پر رو می شه
بقیه حرفهاشون رو نشنیدم. دیگه از من دور شده بودند. فهمیدم چرا کوکب دیر کرده.



ده دقیقه بعد اومد تا رسید پرسید که پدرت داشت می اومد اینجا ترو که ندید؟ که ماجرا رو براش تعریف کردم. تا اسم طرف رو بردم شناختش گفت تو دربار شاه پست مهمی داره و حدود شصت ساله اشه! البته گفتم که پدرم برای دربار و شازده ها کار می کرد ولی این یکی خیال خریدن کوکب رو داشت. وقتی فهمید خیلی ناراحت شد. دو سه تا فحش به پدرم و اون درباریه داد بعد یکدفعه زد زیر گریه. کمی که آروم شد برام تعریف کرد که چند وقت پیش با یه پیرمرد آشنا شده که سرایدار یه خونه اس. آدم خوبیه. تعریف کرد که کارگر خونه اون پیرمرد ازش خوشش اومده و گفته اگه بتونی فرار کنی و پیش من بیای آب توبه سرت می ریزیم و عقدت می کنم!
طرف نوکر پسر یکی از همین کله گنده ها بوده که تازه از فرنگ برگشته بهش گفتم نکنه بهت دروغ گفته باشه و بلا ملا سرت بیاره که گفت مگه چی میشه؟ از این که هست بدتر نمیشه. حالا یه شب در میون با یه نفر می رم اگه فرار کنم آخرش اینه که همین کا رو بازم بکنم منتها با کسی که ازش خوشم می اد!
کوکب هر شب که از کار بر می گشت تعریف می کرد که با کی بوده و چه کارها کرده! اگه براتون اسم اون ادمها رو بگم باور نمی کنید! چه پدر سوخته هایی بودن! چقدر سختی کشیده بود این طفلک! دلم براش کباب می شه. بماند این سینه صندوقچه اسراره! فقط این رو بدونید که بعضی از بزرگون اون وقت ها ذاتا بیمار بودند و جنون داشتند.
بگذریم خلاصه کوکب یه دل نه صد دل عاشق این پسره شده بود. از این موضوع یکی دو روزی گذشت. یه شب که مثل همیشه من و کوکب مشغول صحبت با هم بودیم از پشت درخت صدایی شنیدیم. کوکب پرید پشت درخت و دست یکی از کلفت هامون رو گرفت و بیرون کشید. یه زن چهل و چهل و پنج ساله بود که تازه به خونه ما اومده بود. وقتی سرش داد زدیم که اونجا چیکار می کنه خیلی ترسید و به ما گفت که جریان قرارهای من و کوکب رو به پدرم می گه. کوکب یه سیلی تو گوشش زد و پرتش کرد زمین. اون هم بلند شد و فرار کرد. وقتی اون رفت کوکب به من گفت پریچهر چیکار می خوای بکنی؟ اگه این پدر سوخته به بابات بگه هم پدر تو در می اد هم من. من که خال ندارم زیر شلاق بابات کشته بشم همین الان بساطمو جمع می کنم و می رم. به تو هم می گم اگه دلت بخواد می تونی با من بیای. راستش خیلی ترسیده بودم شماها الان نمی فهمید که در اون زمان من چه حالی داشتم! الان دیگه اوضاع عوض شده پدر مادرهای این زمونه اسیر دست بچه هاشونن!
اگه پدرم می فهمید که با کوکب رابطه دارم کمترین کاری که می کرد این بود که گیس هامو می چید و با شلاق تکه تکه ام می کرد! خیلی وحشت کرده بودم با تمام اینها راضی نبودم که با کوکب فرار کنم. بهش گفتم کوکب هم اصرار نکرد فقط ادرس پسری رو که قرار بود پیشش بره به من داد و گفت اگه خواستی بیا اونجا. بعد خودش به اون طرف عمارت رفت و یه بقچه لباس و خرت و پرت پیچید و پیش من برگشت.
به من گفت که پریچهر من توی زندگی خیر ندیدم تا بود که تو خونه پدری از کله سحر تا شب عرق ریختم و روی زمین کار کردم و با یک لقمه نون هم راضی بودم اما روزگار نذاشت. چشم دیدن اون رو هم نداشت! بعدش هم که چند سال اینجا خودفروشی کردم که پولش رو هم یکی دیگه گرفت! حالا هم دارم میرم دنبال سرنوشت خودم شاید خدا بخواد و نجات پیدا کنم. خدا کنه این پسره غیرت داشته باشه و عقدم کنه و سر و سامون بگیریم. اگه دیدیم همدیگه رو که هیچی اگر هم ندیدیم که حلالم کن.
با گریه و زاری همدیگه رو بغل کردیم و خداحافظی . کوکب هم با چشم گریون از خونه ما رفت.مدتی اونجا نشستم بحال خودم و کوکب گریه کردم. بعد تازه عقلم سرجاش اومد!
بلند شدم و رفتم سراغ خدمتکاره. صداش کردم از اتاقش اومد بیرون. بردمش یه گوشه و بهش گفتم پتیاره! گوش کن ببین چی می گم اگه یک کلمه به پدرم حرف زدی نزدی ها!
وگرنه به همه می گم مچت رو موقع دزدی گرفتم! هیچکس هم حرف ترو باور نمی کنه. نوکر و کلفتها هم طرف من رو ول نمی کننتا طرف ترو بگیرن! حالا به پدرم هر چی می خوای بگی بگو اما یادت باشه چی بهت گفتم.
بدبخت زد زیر گریه به التماس افتاد و گفت غلط کردم خانم وقتی دیدم تهدیدم اثر کرده یه گل سینه داشتم بدل بود دادم بهش که کلی ذوق کرد و رفت. جریان به خیر و خوشی تموم شد اما باعث شد که کوکب از خونه فرار کنه و بره دنبال سرنوشت خودش ! اون شب رو هیچ وقت یادم نمی ره که پدرم در مورد فروختن کوکب چه چیزهایی به سهراب خان گفت. ازش نفرت پیدا کردم. تا حالا از این و اون شنیده بودم که شغل پدرم چیه ولی اون شب از زبون خودش شنیدم. خدا نصیب نکنه! خیلی در د آوره که دختری چهره زشت زندگی رو در چهره پدرش ببینه!
اون شب شبی بود! تا صبح گریه کردم. به کوکب عادت کرده بودم. حالا دیگه برای چه کسی می تونستم درد دل کنم. دیگه صبح شده بود و افتاب وسط حیاط پهن! اما اصلا حوصله نداشتم که از جام بلد شم. همونطور تو رختخواب دراز کشیده بودم و فکر می کردم. نمی دونم چند ساعت همونطور در همون حالت بودم که در اتاق باز شد و بهجت خانم آشپزمون اومد تو. به احترامش بلند شدم. کنارم نشست و گفت : مریض شدی؟
هر چی منتظرت شدم برای ناشتایی بیای نیومدی. فکر کردم مریضی!
نمی دونم چرا یه دفعه چهره مادرم رو در چهره بهجت خانم دیدم . بغلش کردم و زار زار گریه کردم. خدا بیامرزش حالا مرده! ولی خیلی خانم بود. شروع کرد به ناز و نوازشم کردن و گفت: بمیرم برات یکی مثل ما فقیر فقرا بدبخته! یکی مثل تو که با داشتن پدر به این پولداری بیچاره اس!
سر درد و دلم باز شده بود. بهش گفتم بهجت خانم قربون این خدا برم انگار من رو یادش رفته! شما از بچگی منو می شناسید تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده. اما نمی دونم چرا هر چی سنگه واسه پای لنگه! نه از پدر شانس اوردم نه از مادر نه از خواهر و نه از شوهر! به چی دلم رو خوش کنم؟
جوونی و خوشگلیم داره مفت مفت تو این خونه هدر میشه یه بی شرفی هم پیدا نمیشه دست منو بگیره و عقدم کنه ببره سر یه خونه زندگی که یه لقمه نون بخورم خدارو شکر کنم! دوباره زدم زیر گریه. بهجت خانم نشست کنارم و گفت: قسمت رو نمیشه عوض کرد باید باهاش ساخت. سرنوشت تو هم اینطوریه! قرار نیست همه خوشبخت بشن!
باز هم برو خدا رو شکر کن که وضعت خوبه بعضی ها که تو این شهر همین الان سر بی شام زمین می ذارن! بلند شو ناشکری نکن. تو از بیکاری بهونه می گیری. زن باید هنر داشته باشه. تو چه هنری داری؟ جز اینکه خدا بهت خوشگلی داده. باید یه کاری یاد بگیری اومدیم و پس فردا بابات نبود که به تو نون بده! اون وقت چکار می کنی؟
درست می گفت من هیچ کار درستی بلد نبودم همون آشپزی که بهجت خانم یادم داده بود تو خونه فرج اله باعث شده بود که کارهای سخت گردن من نیفته!
این بود که پرسیدم:
چکار باید بکنم بهجت خانم؟ شما بگید.
گفت باید یه جوری پدرت رو راضی کنی که برات اینجا یه دار قالی بر پا کنه. ابریشم و پشم و این چیزها رو بخره. من خودم بهت قالی بافی رو یاد می دم. هم سرت گرم می شه هم یه هنری یاد می گیری. حالا پاشو سر و صورتت رو بشور و توکل به خدا کن. خدا چاره سازه!
توی دلم یه جرقه امید زده شده بود. از همون روز کشیک کشیدم تا کی سهراب خان رو ببینم. با پدرم نمی تونستم حرف بزنم. اجازه پدرم برای برپا کردن یک دار قالی تو خونه حرفی و کاری بعید بود! یکبار یادم می اومد که مادرم اجازه این کا رو خواسته بود که با مخالفت شدید پدرم روبرو شده بود. پدرم ننگ داشت که زن و بچه اش قالی بافی کنن! عجب حکایتی بود. کار خودش ننگ نداشت انوقت یاد گرفتن یک هنر در نظرش خفت و خواری بود!
تمام امیدم رو به سهراب خان بسته بودم از سر اون قضیه که بهش خبر دادم که عالم تاج خانم توی غذای پدرم سم ریخته با من مهربون تر شده بود هر چند که از او هم به خاطر دست داشتن در شغل پدرم بدم اومده بود.
خلاصه پس فردای اون روز سهراب خان رو دیدم. سر راه ایستادم و بهش نگاه کردم تا من رو دید فهمید که کاری دارم. جلو اومد.
سهراب خان مردی قد بلند و چهار شونه با سبیل از بناگوش در رفته ای بود. چهره ای خشن و ترسناک داشت! بسیار کم حرف بود. خدمتکارها جرات نمی کردند پیش روش سر بلند کنند. من دختری بلند قد بودم اما با این حال سرم ب زحمت تا شونش می رسید. به چشمهاش نمی شد نگاه کرد! هر کدوم از دستهاش چهار تای دست من بود!
حالا حساب کنید وقتی جلوی من رسید چه حالی داشتم! زبونم بند اومده بود. پشیمون شده بودم سرم رو پایین انداختم و جرات حرف زدن نداشتم. همین طوری هم که نمی شد واستم و حرفی نزنم! دلم رو به دریا زدم و فقط گفتم یه دار قالی!
بهجت خانم می تونه بهم یاد بده! دیگه چیزی نگفتم. سهراب خان بدون اینکه حرفی بزنه رفت. تازه پشیمون شدم که چرا اسم اون پیرزن رو گفتم. اگه می رفت و اون زن نازنین رو اذیت می کرد خودم رو نمی بخشیدم. با سرعت به طرف آشپزخونه رفتم . اون موقع به آشپزخونه مطبخ می گفتند. بهجت خانم تو مطبخ مشغول کار بود. دو تا هم وردست داشت. تا من رو دید به طرفم اومد و ازم پرسید چی شده؟ جریان رو براش تعریف کردم و زدم زیر گریه. من گریه می کردم او می خندید. قوت قلبی گرفتم گفت دخترم روزی رو خدا می ده! داده خدا رو هیچ کس نمی تونه بگیره. نترس نون پدرت چیزی به این پوست و استخوان من اضافه نکرده که چهار تا شلاقش ازم کم کنه! من رو نشوند روی سکو و مشغول آشپزی شد. با خودم گفتم تا یکی دو روز تنهاش نمی ذارم که اگر پدرم یا سهراب خان خواستند با شلاق بهجت خانم رو بزنن خودم رو سپر بلاش کنم.
تا ظهر که غذا رو پخت خبری نشد. بعد هم که به اتاقش رفت. دنبالش رفتم. اتاقهای خدمتکارها در طرف دیگه باغ بود. خدمتکارهای جوون هر دو نفر یک اتاق داشتند اما بهجت خانم که قدیمی بود به تنهایی یه اتاق داشت.
وقتی بهجت خانم دید که تنهاش نمی ذارم خندید و صورتم رو بوسید. شماها متوجه نیستید که من چی می گم. برای اینکه بفهمید پدرم در مورد تقصیر خدمتکارها چطوری بود یه جریان رو تعریف می کنم.
پدر من در شهر تقریبا پادشاهی می کرد. به واسطه شغلی که داشت همه دم کلفت هارو می شناخت و اونها هم هواشو داشتند! عادت داشت که همه جا تمیز و مرتب باشه یه روزکه داشت توی حیاط قدم می زد هفت هشت تا برگ توی استخر افتاده بود صدا کرد و باغبون اومد. ازش پرسید کی باید استخر رو تمیز می کرده؟ باغبون اسم یکی از نوکرها رو می گه طرف با ترس و لرز میاد جلو. پدرم وادارش کرد تمام برگها رو خورد! بیچاره شب دل درد گرفت.
اینو گفتم که بفهمید پدرم چقدر ترسناک بود!
انوقت حساب کنید که این آدم از هنر چه چیزی سرش می شد! قالی بافی رو کار زنهای کارگر و فقیر می دونست..
بگذریم تا شب خبری نشد. هر چی بهجت خانم اصرار کرد از اتاقش بیرون نرفتم. این خودش گناهی بزرگ برای من بود. اگر پدرم می فهمید که تو اتاق خدمتکارها پامو گذاشتم تنبیه می شدم!
در این لحظه پریچهر خانم سیگاری روشن کرد. پیرزن بدبخت با برگشتن به خاطراتش دوباره یاد زجر و شکنجه هاش می افتاد و درد می کشید! دقیقه ای خستگی در کرد و بعد شروع کرد:
جونم واسه تون بگه که شب شد. باز هم بهجت خانم رو ول نکردم. شب رو هم تو اتاقش خوابیدم. دلم نمی خواست که یه مو از سر این پیرزن کم بشه.
صبح بود که از سر و صدای توی باغ از خواب پریدم. خواب مونده بودم. بهجت خانم توی اتاق نبود. وحشت تمام جونم رو گرفته بود. دیر شده بود! صدای بهجت خانم رو شنیدم که داد می زد! تصمیم خودم رو گرفتم. مثل ببر زخمی از اتاق بیرون پریدم. می خواستم به هر کسی که بهجت خانم رو می زنه حمله کنم. چه پدرم چه سهراب خان!
خون جلوی چشمهامو گرفته بود. دیگه برام هیچی فرق نداشت. فقط اینو می دونستم که باعث شده بودم که این یرزن بیچاره که یکبار من رو از دست عالم تاج خانم نجات داده بود و با یاد دادن آشپزی به من کارم رو تو خونه فرج اله آسون کرده بود و حالا هم می خواست هنر دیگه ای بهم یادبده زیر شلاق پدرم کشته بشه!
این اولین بار بود که در خودم این قدرت رو حس می کردم.
به محض اینکه از اتاق بیرون امدم انگار روی سرم اب یخ ریختند! چند نفر مشغول سوار کردن یک دار قالی بودند و بهجت خانم هم داشت سرشون داد می زد و دستور می داد که چکار بکنند! سهراب خان هم گوشه ای ایستاده بود و مثل همیشه بدون حرف و با چهره ای بی تفاوت نگاه می کرد. خوشحالی تمام وجودم رو گرفت. به طرفش رفتم و سلام کردم. سری تکون داد. ازش تشکر کردم راضی کردن پدرم به این زودی کار بزرگی بود. انگار منتظر بود تا شادی رو تو چهره من ببینه! با اومدن من رفت دم در لحظه ای که داشت از خونه از خارج می شد برگشت و منو نگاه کرد. لبخندی محو گوشه لبش داشت.
چند روزی کار سوار کردن و زه کشی دار طول کشید. تمام مدت در کنار دار قالی به دقت همه چیز رو نگاه می کردم و به خاطر می سپردم. با شوق و حرص حرکات کارگران رو دنبال می کردم و یاد می گرفتم. همه چیز اماده بود.
چند روز بعد آموزش من شروع شد. این پیرزن مهربون که تو قالی بافی هم مثل آشپزی استاد بود تمام ریزه کاری هارو به من یاد داد. اولین گره ای رو که به قالی زدم رو هرگز فراموش نمی کنم. پنجه ای استادانه و استعدادی عجیب! خود بهجت خانم دهانش از تعجب باز مانده بود. کلامی که او می گفت عینا روی زه های قالی توسط دست من انجام می شد . طوری که بعد از دو ساعت به من گفت دختر تو قالی باف از مادر زاییده شدهی!
تمام عشقم شده بود این قالی ! از طلوع صبح تا غروب شب یه کله پای دار بودم. خستگی نمی فهمیدم! به زور برای ناهار منو از کنار دار جدا می کردند. اولین نقشه ای که برای بافت داشتم ساده بود. سه ماه نکشید که قالیچه تموم شد. هر کسی نگاه می کرد باورش نمی شد که اولین کار من باشد.
دومی رو با ابریشم کار کردم گویا پدرم قالی اولی رو که بافته بودم دیده بود. اونم متعجب از کارم بود. یه روز که مشغول کار بودم ناگهان احساس کردم کسی داره منو نگاه می کنه.
پدرم بود! اصلا متوجه حضورش نشده بودم. بلند شدم و سلام کردم. جوابی نداد.فقط به قالی نگاه می کرد. لحظه ای بعد رفت. وقتی مشغول بافتن بودم دنیای اطراف برام بی ارزش بود.
یکسالی گذشت. برای خودم استادی شده بودم. اولین نقشه رو بعد از یکسال تمرین خودم کشیدم. چند شب روی اون کار کرده بودم تا نیمه های شب نقش می زدم. وقتی بهجت خانم نقشه رو دید باور نمی کرد.
از اون به بعد نقشه قالی رو هم خودم می کشیدم. نقش می زدما!! نقش ترنج شکارگاه، مینیاتور خیام، نقش دل! نقش بی کسی!
تمام غم و غصه هام رو تو نقش تو رنگ و گره های قالی می بافتم و محکم گره می زدم!
حالا تو خونه چند دار سر پا بود. نقش سنتی قالیچه هارو شکسته بودم. نقش ها ور به دلخواه خودم می زدم. برای قالیچه هام اسم می گذاشتم. همه ابریشم خالص، همه دیوار کوب!
جمعشون که می کردی تو جیب جا می شد.
براشون اسم هایی مثل غم، تنهایی ، عشق و از این جور چیزها انتخاب می کردم. اسم یکی شون رو هم کوکب گذاشتم. قالیچه هام شروع نشده فروش می رفت! بیشترشون هم افسرهای خارجی می خریدند و به کشور خودشون می بردند. نقش هاشون همه تازه بود و تک!
قالیچه ها رو سهراب خان می برد و می فروخت. البته پولی به من نمی داد فقط همیشه مواد و لوازم قالی بافی آماده بود و کم و کسری نداشتم. برای پول کار نمی کردم. برام زندگی بود!
می بافتم که زنده باشم! زنده بودم که ببافم!
قالیچه ها که تموم می شد روحیه من هم قوی تر می شد. دیگه برام مهم نبود تو خونه چی می گذره. کی می آد کی می ره. مهم این بود که کسی مزاحم من نشه.
یه روز که پشت دار خسته شده بودم وقتی برای قدم زدن به باغ رفتم متوجه شدم که یک بزاز دوره گرد تو حیاط مشغول نشون دادن پارچه های خودش به خدمتکارهاست. بی اختیار محو تماشای این صحنه شدم بودم. در ذهنم این تصویر رو روی قالیچه ای رسم می کردم. بزاز که کردی حدودا سی و پنج ساله بود وقتی متوجه شد که بهش نگاه می کنم جلو اومد و پارچه های خودش رو به من نشون داد. بدون حرف پشتم رو بهش کردم و به اتاق رفتم. قالیچه ای که تو دست داشتم هنوز تموم نشده بود. از روزی که شروع به یاد گرفتن قالی بافی کرده بودم حدود پنج سال می گذشت. حالا زنی بیست و پنج ساله شده بودم در تمام طول زندگی فقط این پنج سال برام ارزش داشت. بقیه عمرم به پوچی گذشته بود. ولی حالا احساس می کردم که می تونم روی پای خودم بایستم.
شب که دست از کار کشیدم به اتاق خودم رفتم و سعی کردم که چهره مرد بزاز رو به تصویر بکشم.
تا اون موقع چنین نقشی نکشیده بودم ولی عجیب اینکه قلم تو دستم سبک و راحت حرکت کرد و روی صفحه کاغذ صحنه عرضه پارچه رو توسط بزاز رسم کرد. خودم باورم نمی شد! البته کار چند شب نبود ولی همون قدر هم خیلی برام اهمیت داشت. روزها همونطور که مشغول بافتن بودم حواسم هم به در خونه بود تا کی مرد بزاز دوباره برای فروش جنس های خودش به خونه مون می اد. یک هفته ده روزی گذشت تا سر و کله اش پیدا شد. همونطور که مشغول نمایش پارچه هاش به خدمتکارها بود نگاهش می کردم. می خواستم تمام تصویر رو تو ذهنم ثبت و ضبط کنم تا بتونم نقش خودم رو بهتر بکشم.
از حرکاتش خنده ام گرفته بود. نگاه کردن من به او باعث شده بود که خیالاتی رو تو سرش بپرورونه!
گاهی وقتها بازی های این چرخ و فلک خیلی عجیبه! شما ببینید باید یک بزاز به خونه ما بیاد و من اونو ببینم و فکر بافت یک قالی در من ایجاد بشهف اون در اثر نگاههای من دچار اشتباه بشه و سرنوشت بازی جدیدی رو برام شروع کنه!
دردسرتون ندم. آقا بزازه هفته ای ، ده روزی یکبار به خونه ما سر می زد و به هوای فروش پارچه منو نگاه می کرد! من هم نقشش رو در حال فروش پارچه می کشیدم. دوماهی گذشت. نقش جدید تموم شد. بافت قالیچه قدیم هم تموم شد.
قالیچه جدید رو شروع کردم. با دقت می بافتم. دفعه اول بود که از تصویر ادم تو نقش استفاده می کردم.هر چه قالیچه بالاتر می اومد امیدوارتر می شدم. بزاز بیچاهر هم همینطور!
با اینکه تو این خونه کسی ازش چیزی نمی خرید باز هم خونه ما رو ول نمی کرد! ناراحت بودم که چرا باعث این سو تفاهم در او شده بودم ولی دست خودم نبود به محض دیدنش جرقه ای در ذهنم برای قالیچه بعدیم زده شده بود. اعتنایی به او نمی کردم اگر هم گاهی منتظر اومدنش بودم فقط به خاطر تصویر صورتش بود که دلم می خواست دقیق رو قالیچه ام کشیده بشه. رفت و امد او ادامه داشت و قالیچه هم مرتب بالا می اومد غافل از اینکه تمام این جریانات رو سهراب خان دورادور زیر نظر داشت!
شش ماهی گذشته بود که قالیچه تموم شد و صبر بزاز بیچاره هم همینطور! روزهای آخر بود که یکروز سهراب خان رو پشت سر خودم مشغول تماشای قالیچه دیدم.
بلند شدم و سلام کردم. سری تکون داد و مشغول تماشا شد. بعد لبخندی زد و رفت.
کار قالیچه تموم شده بود اما دلم نمی اومد که اونو از دار جدا کنم. می ترسیدم که سهراب خان به محض پایین اومدنش از دار به فکر فروش اون باشه. عاشق این قالیچه بودم البته من در اون فقط هنر خودم رو می دیدم. تعریف از خود نباشه کارم عالی بود.
تصویر مردی بزاز بود که چند طاقه پارچه رو روی دستش انداخته بود و داشت به چند زن نشون می داد و بقدری زنده بود که آدم خیال می کرد هر لحظه ممکنه دستش خسته بشه و پایین بیاد! دلم می خواست این یکی رو برای خودم نگه دارم.
همون شب وقتی که دنبال نقش دیگه ای می گشتم بهجت خانم پیشم اومد و خسته نباشید گفت. مدتی به قالیچه روی دار نگاه کرد و گفت: الحق که استاد شدی! من که بیست سال تموم این کاره بودم و خیلی از قالی بافهای کار کشته رو دیدم ناخن کوچیکه تو هم نمی شن!
ازش خیلی تشکر کردم و گفتم که همه اینها رو از شما دارم. بعد از مدتی گفت پریچهر می خوام چیزی بهت بگم خوب گوش کن. می دونی که من بد تورو نمی خوام. تو مثل دختر خودمی . همیشه دلم خواسته که تو خوشبخت بشی. این چند وقته این امراله خان بزاز پاشنه در این خونه رو از جا برداشته! خاطرتومی خواد. تو که بی میل نیستی! اگه راضی هستی بگو که بیاد جلو. پسر بدی نیس. کاسبه. یه لقمه نون حلال در می آره با هم می خورید. البته هنر تو هم هست. مثل طلا می مونه! هر جا بری خریدار داره. من صلاح می دونم که قبول کنی بری سر خونه و زندگیت!
وقتی بهجت خانم این حرفهار رو زد خندیدم.
براش قضیه رو تعریف کردم اول باور نکرد که گفتم بهجت خانم من از هر چی مرده بدم می آد دارم اینجا راحت زندگی می کنم. تازه چند وقته که یه چیکه آب خوش داره از گلوم پایین می ره! بیکارم که خودم رو دستی دستی تو هچل بندازم؟!
هنوز بلاهایی که اون مرتیکه فرج اله سرم آورده بود یادم نرفته!
بعدش هم اونقدر نقشه تو سرم هست که بکشم و ببافم که تا صد سالگی وقت سر خاروندن هم ندارم. اگه هوسه، یه دفعه بسه!
بهجت خانم گفت گیرم راست می گی ولی زن بدون مرد تو این ملک نمی تونه زندگی کنه! رو آدم ننگ می بندن! همیشه هم که بابات نیست. از من بشنو! اوضاع و احوال پدرت زیاد خوب نیست! گویا مغضوب کله گنده ها شده! فکر خودت باش! باز هم فکر کن!
اینو گفت و رفت. نفهمیدم منظورش چیه. اونقدرم هم تو کارم غرق بودم که حرفهاش فکر نکردم. فرداش نزدیک ظهر بود سهراب خان پیشم اومد ترس برم داشت سلام کردم. یه گوشه نشست و به من هم اشاره کرد بنشینم. بعد از دقیقه ای گفت دختر تو خیلی سختی کشیدی. بچه بودی که بزرگت کردم. جای پدرت هستم. بد تورو هم نمی خوام. تا اونجایی هم که از دستم بر می اومده برات کردم فقط یه چیزی بهت می گم که باید پیش خودت بمونه! روزی که مادرت فرار کرد پدرت می خواست ترو بذاره یتیتم خونه! با زحمت جلشو گرفتم! اینو گفتم که بدونی همیشه به فکرت بودم. نمی دونم که از کار پدرت خبر داری یا نه؟ کاری هم به این کارها ندارم. خودم هم کارم همینه! اما تو نباید دیگه چوب ماهارو بخوری! زیر پای پدرت رو دارن خالی می کنن! امروز یا فردا نمی دونم. صلاحت در اینه که شوهر کنی و بری. با سنی که تو داری و یکبار هم شوهر کردی پسر چهارده ساله خواستگاریت نمی اد. شنیدم که به بهجت چی گفتی! اما اون ممه رو لولو برده!
معلوم نیست تا چند وقت دیگه چه بلایی سر پدرت و من و این دم و دستگاه بیاد! از وقتی که وضع پدرت خیلی خوب شده چشم چند تا از گنده ترها دنبال مال اونه خودشم می دونه ولی جای اینکه به فکر راه چاره باشه لجبازی می کنه ! بگذریم. یه دفعه می بینی همه چی دود شد و رفت هوا!
حواستو جمع کن. فکرهاتو بکن! به بهجت بگو خبرم کنه. این خونه شومه! از اینجا برو!
دیگه از این به بعد ممکنه کاری برات از دست من برنیاد چون پای خودم هم این میون گیره!
اینا رو گفت و رفت. فهمیده بودم که موضوع جدیه! انگار اه اون دخترها و زنهایی که بدبخت کرده بودن دامن گیرشون شده بود. بلند شدم و پیش بهجت خانم رفتم. می خواست کم کم غذا رو بکشه وقتی من رو دید گفت هان، فکرهاتو کردی! بهش حرفهای سهراب خان رو گفتم. اومد پیشم نشست و گفت دلت می خواد این دم آخری بابات یا بفروشتت یا مثل اون دفعه بده به یه تریاکی؟ پسر هم سن و سالش خوبه هم قیافه اش. معطل چی هستی؟
دیگه نمی دونستم چی بگم و چی کار کنم. راستش رو بخواهید از بس چهره امر اله رو روی قالیچه دیده بودم بهش عادت کرده بودم و در ضمن چون خودم این تصویر رو کشیده و بافته بودم یه احساس دیگه ای هم بهش داشتم. مثل احساس آدمی که یه درخت با دستهای خودش می کاره و آبش میده تا بزرگ شه اونوقت این درخت تو باغ کس دیگه ای باشه! عشق نبوده، زحمت کشیدن پای یه درخت بود!
از سر بند فرج اله از هر چی مرد بود بیزار شده بودم ولی خوب روزگار کار خودش رو کرده بود. راست می گفتند انگار بوهایی برده بودند یعنی تا حالا سابقه نداشت که سهراب خان با من حرف بزنه! حتما کار خیلی خراب شده بود. اگر اتفاقی برای پدر می افتاد یه زن تنها تو این خونه که نه سر داشت و نه ته چه کاری از دستش بر می اومد؟ حالا گیریم پدرم بد بود. حداقل اینکه همه ازش حساب می بردند و تو این خونه من هم یه گوشه زندگی می کردم. دیدم چاره ای ندارم. رفت و اومد امر اله هم قطع نمی شد. تا اون موقع یه کلمه هم باهاش حرف نزده بودم! قدیم که اینطوری نبود! دختر و پسر تا لحظه عقد سر سفره همدیگه رو نمی دیدند! حالا خوب بود که من امراله رو دیده بودم! قیافه اش بد نبود. حداقل اینکه می تونستم بریم سر خونه زندگیمون و یک زندگی آرومی شروع کنیم.این بود که به ناچار قبول کردم. مراسم عقد و عروسی خیلی زود و بی سرو صدا برگزار شد.
تو خونه خودمون آقا اومد و ما دو نفر رو برای هم عقد کرد. پدرم اصلا جلو نیومد. جهیزیه ای هم نداد. رسم نبود که زنی رو که برای دفعه دوم ازدواج می کرد با جهیزیه به خونه شوهر بفرستن. فقط سهراب خان پول قالیچه هایی رو که فروخته بود و نسبتا زیاد هم بود به من داد. همون شب امراله منو به خونه خودش برد. سهراب خان و بهجت خانم و بقیه کارگرها تا خونه امر اله منو بردند و اونجا همه شون بجز بهجت خانم برگشتند. وقتی تنها شدیم امراله پیش من اومد و روبنده منو بالا زد.
صبح فردا برام زندگی جدیدی شروع شده بود. امراله تا یک هفته سرکار نمی رفت. حدود ده سال از من بزرگتر بود. مرد بدی نبود. حداقل اینکه معتاد و تریاکی نبود. اختلاف سنی زیادی هم نداشتیم. برام تعریفمی کرد برای اولین بار که منو دیده اسیر چشمهام شده و دیگه نتونسته در خونه مارو ول کنه. حسابی دوستم داشت بعد از یک هفته هم حاضر نبود از من جدا بشه و سرکار بره! خود من هم از او بدم نمی آمد. بعد از اولین شب عروسی تازه متوجه شدم که شوهر یعنی چه!
حدود ده روز تو خونه ماند تا به اصرار من سرکار رفت. احساس می کردم خوشبختم!
تو یه خونه اجاره ای اما خیلی بزرگ زندگی می کردیم.. حیاطی بزرگ داشت و دور تا دور اون اتاق بود. حوضی در وسط حیاط بود و کف حیاط با آجرهای نظامی فرش شده بود. تمام اتاقها جز چند تا خالی بود. زندگی فقیرانه ای داشت اما من راضی بودم! پولی را که خانه می اورد اگر چه کم بود اما به ثروت پدر من شرف داشت!پول کار کرده بود!
صبح ها بعد از اینکه صبحانه اش را می دادم و اون رو راهی کار می کردم بلند می شدم و حیاط را اب و جارو می کردم. اتاقها رو مرتب می کردم و سراغ غذا می رفتم و مشغول پختن غذا می شدم. دیگه تو این دنیا چیزی نمی خواستم. امراله مرد خوبی بود. اروم بود و عاشق من! از راه که می رسید قربون صدقه من می رفت تا اخر شب. راضی بودم و خوشحال از این ازدواج! داشتم تند تند تلافی گذشته تلخ و بد خودم رو در می اوردم!
اما کجا این روزگار چشم داره خوشی منو ببینه!
سه هفته نگذشته بود که یه روز وقتی که امراله سرکار رفته بود در باز شد و یک زن و چهار تا دختر قد و نیم قد وارد خونه شدند. جلو رفتم و ازشون پرسیدم که چی می خوان که زن تو سینه من براق شد و گفت خودت اینجا چی می خوای؟ گفتم من خانم این خونه هستم، زن امراله خان!
لحظه ای هاج و واج نگاهم کرد و بعد گفت، تو...خوردی که زن امراله خانی! و به طرف من حمله کرد. خوشبختانه جارو خاک انداز دستم بود. البته خاک اندازها اون موقع اهنی بود. از خودم دفاع کردم. تو این بیست و چند ساله یاد گرفته بودم که چطوری باید زنده بود1 با خاک انداز محکم زدم تو سر عزت! آخه بعدا فهمیدم اسمش عزته! دو تا از دخترهاش که خیلی کوچیک بودند و دوتای دیگه نسبتا بزرگ! بزرگه هم به هوای مادرش به طرف من هجوم آورد که با یه خاک انداز دیگه اون هم افتاد بغل مادرش!
باید از حق خودم دفاع می کردم. یک عمر تو سری خورده بودم. یک عمر سکوت کرده بودم. دیگه دلم نمی خواست اجازه بدم کسی بهم زور بگه!
از پنج سال پیش که بافت اولین قالیچه رو شروع کرده بودم هر گرهی که می زدم استخونم رو محکم می کردم!حالا بعد از این همه سال مثل پلنگ شده بودم!
وقتی داستان پریچهر خانم به اینجا رسید دست کرد از جیبش یه وان یکاد در اورد و به فرگل داد.
پریچهر خانم- بیا دخترم اینو بگیر برای من که کاری نکرد شاید به درد تو بخوره! زندگی من طوری نبود که با این چیزها از بلاها مصون بمونه!اگه یه باد بلند می شد خاک رو به چشم من می کرد! اگه یه موج راه می افتاد زیر پای منو می شست! اگه یه تگرگر از اسمون می افتاد تو سر من می خورد! اگه یه جرقه زده می شد زندگی من آتیش می گرفت!
بعد صورت فرگل رو بوسید و بلند شد. بساطش رو ول کرد و به طرف در حرم رفت. همه بلند شدیم و راه افتادیم. وقتی بچه ها کمی جلو رفتند برگشتم و چند هزار تومانی در بقچه پریچهر خانم گذاشتم.
سوار ماشین که شدیم صدا از کسی در نمی اومد. همه در افکار خودشون غرق شده بودند. تو اینه ماشین فرگل رو می دیدم که چشمهاشو بسته بود و سرش رو به در تکیه داده بود. پشیمون شده بودم که چرا با خودم به دیدن پریچهر خانم آورده بودمش.
خیلی غمگین بود. یه نیم ساعتی بدون حرف رانندگی کردم و مرتب از تو آینه مواظب فرگل بودم. همه بچه ها متوجه شده بودند. تقریبا بالای شهر رسیده بودیم. ماشین رو کناری پارک کردم و فرگل رو صدا زدم.
من- فرگل . خوبی؟
تا صدای من رو شنید چشمهاشو باز کرد و به من لبخند زد و گفت:
آره کمی سرم درد می کنه. انگار میگرنم عود کرده.
دوباره خندید و گفت: فرهاد نگی بهت نگفتم ها! من میگرن دارم اگه پشیمون هستی می تونی معامله رو بهم بزنی! تازه خسارت هم می تونی از پدرم بگیری!
من- می خوای برگردیم خونه؟ اگه خیلی اذیتت می کنه بریم خونه یه روز دیگه ناهار می ریم بیرون.
بچه ها هم همه همین رو گفتند که گفت:
نه چیزی نیست. یه جا که رسیدیم چند تا قرص می خورم خوب می شم.
دوباره حرکت کردیم و به طرف درکه رفتیم. یک ربع نگذشته بود که یه دفعه تو آینه فرگل رو دیدم که با دستهاش سرش رو محکم گرفته بود.
من- فرگل ، فرگل! چی شد؟ چته؟
یه دفعه از حال رفت و سرش افتاد رو صندلی.
هومن- فرهاد برو دست راست. دور بزن یه بیمارستان همین جا بود رد کردیم. (بلافاصله دور زدم و چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان توقف کردم.)
همگی با کمک هم فرگل رو داخل بیمارستان بردیم و مستقیم به قسمت اورژانس رفتیم. خیلی سریع یک پزشک و دو تا پرستار دور فرگل جمع شدن. خیلی هول شده بودم انگار یکی چنگ می انداخت و قلبم رو فشار می داد. اصلا کنترلی روی اعصابم نداشتم. هومن به دکتر گفت که فرگل سابقه میگرن داره.
دکتر- اول به این اقا برسید. وضع ایشون به مراتب بدتره.
لیلا رفت و یک لیوان اب برای من آورد . وقتی خوردم کمی اروم شدم.دوباره رفتم سراغ دکتر.
هومن- فرهاد تو برو بیرون من اینجا هستم.
من- آقای دکتر خواهش می کنم بگید چی شده؟
دکتر- دوست من ناراحت نباش چیز مهمی نیست. یه حمله میگرن. تا یک ساعت دیگه خوب خوب می شه.
لیلا و هاله به زور منو از بیمارستان بیرون بردند. وقتی به خیابون رسیدم سیگاری روشن کردم. دستم می لرزید. احساس می کردم که نمی تونم رو پاهام بایستم. روی لبه دیوار کنار نرده ها نشستم. قلبم به شدت می زد گویا رنگم هم پریده بود.
من- لیلا برو ببین چطوره! نکنه خدای نکرده طوری بشه!
لیلا رفت تو بیمارستان با چشم تعقیبش کردم. دلم می خواست خودم هم برم.اما پاهام جون نداشت!
هاله- فرهاد خان آروم باش چیزی نشده! میگرن اینطوریه! نیم ساعت دیگه خوب میشه. شما خودتون هر لحظه ممکنه خدای ناکرده سکته کنید!
راست می گفت احساس می کردم که تنفس برام مشکل شده! تنم یخ کرده بود!
چند دقیقه بعد که برام اندازه یک هفته طول کشید لیلا برگشت و گفت دکترها دارن بهش می رسن!
نتونستم صبر کنم. سریع رفتم قسمت اورژانس. بدنم روی پاهام سنگینی می کرد! وقتی بالای سر فرگل رسیدم و دیدم بهش اکسیژن وصل کردن و به دستهاش سرم یه دفعه سرم گیج رفت. اگه هومن منو نگرفته بود زمین می خوردم. بلافاصله دکتر اشاره کرد و هومن منو روی تخت بغلی فرگل خوابوند. دکتر فشار خونم رو گرفت و زود دستور یه تزریق داد.
به محض اینکه پرستار دارویی رو به من تزریق کرد فقط برگشتم و به فرگل که چشمهاش بسته بود نگاه کردم بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.
یادمه خواب می دیدم فرگل داره از لب پرتگاه می افته! من خودم افتادم زمین ولی دست فرگل رو گرفتم اما اون می خنده و سعی می کنه دستش رو از تو دست من در بیاره! من گریه می کنم و مرتب می گم نه فرگل ! نه!
این کابوس رو بقدری به صورت کند و اروم می دیدم که انگار اون چند لحظه یکسال طول کشید! چشمهامو که باز کردم هومن رو دیدم که بالای سرم ایستاده تا دیدمش گفتم: فرگل!
بهم خندید و گفت: از اون دنیا چه خبر؟
و بعد چنگ تو موهام زد و دولا شد و منو بوسید!
من دوباره گفتم: فرگل!
و خواستم بلند شم که محکم منو گرفت و کنار رفت تا من بتونم تخت کنارم رو ببینم. فرگل هنوز روی تخت بغلی خوابیده بود. دیگه ماسک اکسیژن به صورتش نبود. سرش رو به طرف من برگردونده بود و من رو نگاه می کرد. اشک از چشماش آروم می غلطید و پایین می اومد و روی بالش می ریخت. رنگش پریده بود. تا دیدمش خندیدم. دوباره خواستم بلند شم ولی هومن نذاشت.
هومن- بخواب رستم دستان! باید دکتر اجازه بده که بلند شی! صبر کن من برم یه جواز دفن از دکترا برات بگیرم و بعد بلند شو.
و خودش دنبال دکتر رفت.
دوباره به فرگل نگاه کردم. باز هم داشت گریه می کرد.
من- چرا گریه می کنی؟
فرگل- مگه می خوای هر جا که من می رم با من بیای؟
باز هم بهش خندیدم. دکتر اومد فشار خونم رو اندازه گرفت و گفت:
مجنون این دفعه جستی! معلومه خیلی دوستش داری!(و اشاره به فرگل کرد)
خندیدم و پرسیدم: حالش خوبه دکتر؟ چی شده بود؟
دکتر و هومن هر دو خندیدند و دکتر گفت اون چیزیش نبود تو نزدیک بود پس بیفتی!
بعد رو به هومن کرد و گفت- نیم ساعت دیگه ام اینجا باشن بعد می تونن برن خونه.
هومن- ممنون دکتر من برم به بقیه خبر بدم دو تا پرستار با خنده اومدن بالا سر من و فرگل. یکیشون به فرگل گفت:
خوش بحالت! قبل از ازدواج شوهرت ر آزمایش کردی! تو کنکور وفاداری قبول شد! اونم با رتبه اول!
یه پرستار دیگه ام جلو اومد و گفت:
مبارکتون باشه امیدوارم خوشبخت بشین. آدم اگه یه شوهر اینطوری داشته باشه احتیاج به خواهر و برادر و مادر نداره!
فرگل خندید و تشکر کرد. همین وقت هومن برگشت و گفت:
جناب آقای مهندس رستم! اماده باش لشکر سلم و تور! بیرون صف کشیدن! که پشت سر هومن پدرم رنگ پریده وارد اورژانس شد. وقتی من و فرگل رو دید خندید. سلام کردم. جلو اومد و دستی به سرم کشید. اشک توی چشماش حلقه زده بود. روش رو برگردوند که من نبینم و رفت.
هومن- همه بیرون جمعند فقط اجازه نمی دن کسی بیاد. فرهاد خان نمیشه از شما خواهش کنیم که دیگه ابتکار به خرج ندید و از این گردش های علمی تدارک نبینید؟! همه واسه نامزدشون لطیفه و جوک تعریف می کنن که بخنده اونوقت تو نامزدت رو می بری سرگذشت پریچهر خانم بدبخت رو گوش کنه.
نزدیک بود دو تا جنازه رو دستمون بذاری! اگه بموقع به بیمارستان نرسیده بودیم الان باید برمی گشتیم طرف شاه عبدالعظیم و بهشت زهرا!
نیم ساعت بعد در حالی که هفت هشت نفر از پرسنل بیمارستان با شادی ماهارو بدرقه می کردند و ازدواج آینده مون رو تبریک می گفتند از بیمارستان خارج شدیم. در سالن انتظار پدر و مادرم و فرخنده خانم و سوسن خانم و پدر هومن و پدر و مادر فرگل همه منتظر بودن!
در این دو سه ساعت که در اورژانس بودیم حتی کارمندهای بیمارستان هم فهمیده بودند که من و فرگل قراره چند وقت دیگه ازدواج کنیم و از اینکه من در اثر اتفاقی که برای فرگل پیش اومده بود نزدیک بود سکته کنم! تعجب کرده بودند.
همه با نگاهی مهربون مارو بدرقه می کردند. محبت، محبت می آره! شاید در اون لحظه دل همه اونایی که جریان رو فهمیده بودند از کینه های زندگی خالی شد! حتی برای چند دقیقه! تا پدر فرگل منو دید جلو اومد منو بوسید و گفت:
خوشحالم که تو دامادم می شی!آرزو داشتم که برای فرگل شوهری پیدا بشه که اینطور دوستش داشته باشه!
هومن- چه فایده داره جناب حکمت؟1 یکی رو باید پیدا کنیم که مواظب اینا باشه اگر خدای ناکرده میگرن این یکی عود کرد اون یکی رو برسونه بیمارستان!
همه خندیدند و به طرف ماشین ها رفتیم و سوار شدیم و به طرف خونه ما حرکت کردیم. هومن پشت ماشین من نشست و من و فرگل و مادر فرگل و لیلا هم سوار شدیم.
هومن- نمی دونستم این قدر فرگل خانم رو دوست داری وگرنه زودتر می رفتم برات خواستگاری!
لیلا- بعضی ها یاد بگیرن! عشق یعنی این!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 119
  • آی پی دیروز : 193
  • بازدید امروز : 202
  • باردید دیروز : 513
  • گوگل امروز : 59
  • گوگل دیروز : 99
  • بازدید هفته : 715
  • بازدید ماه : 10,073
  • بازدید سال : 65,537
  • بازدید کلی : 1,211,945