loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت چهارم ویولتهمه دانشجوها توی سر و مغز هم می زدن ، روز اول کلاس بعد از حدف و اضافه همه به خودشون زحمت داده بودن و اومده بودن سر کلاسا. حالا هیجان زده هر کس می خواست دوستی برای خودش انتخاب کن

master بازدید : 3226 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت چهارم

ویولت
همه دانشجوها توی سر و مغز هم می زدن ، روز اول کلاس بعد از حدف و اضافه همه به خودشون زحمت داده بودن و اومده بودن سر کلاسا. حالا هیجان زده هر کس می خواست دوستی برای خودش انتخاب کنه. ترم اول بودن و پر از شور و هیجان. تیپ ها همه هنری و شخصیت ها همه هنر دوست. در کلاس باز شد و خانم قد بلندی با روپوش بلند مشکی و شلوار کتون مشکی و کفشای اسپرت و مقنعه مشکی وارد کلاس شد. هیچ کس از جاش تکون نخورد ... همه فکر می کردن اونم دانشجوئه، اما پسرها همه زیر نظر گرفته بودنش. چشمای وحشی آبیش بدجور توی دلشون هیجان به پا می کرد. مستقیم رفت پشت میز استاد. اخم بین ابروهای هلالی قهوه ای رنگش خط انداخته بود. با کف دستش محکم روی میز کوبید. کمی از سر و صدا کم شد. کسایی که جلو نشسته بودن داشتن با تعجب نگاش می کردن. اما اون بی توجه به نگاه های کنجکاو، بی تفاوت، متعجب، و گاهاً پرتمسخر دوباره و اینبار محکم تر روی میز کوبید. صداها خاموش شد و همه چشم به اون زن تازه وارد کم سن و سال دوختن. دستش رو بالا اورد و گفت:
- ترم یک سینما ... درسته؟
چند نفری اون جلو گفتن:
- بله ... 
سعی کرد نگاهش به سمت آخر کلاس و جایی که همیشه آرادش می نشست کشیده نشه. سرش رو فرو کرد توی لیست جلوش و گفت:
- کلاستون خیلی شلوغه! پنجاه نفر برای یه کلاس با این حجم خیلی زیاده. اگه هر کدومتون یه کلمه حرف بزنین من روز دوم باید برم بیمارستان روزبه!
یکی از ته کلاس گفت:
- شما همین الان بفرمایید! مدیونم اگه جلوتون رو بگیرم ... 
همه زدن زیر خنده. ویولت با خشم کوبید روی میز و گفت:
- ساکت ... 
همه سکوت کردن. باورشون نمی شد اون دختر استادشون باشه و برای همین هم هنوز کلاس رو جدی نگرفته بودن. ویولت گفت:
- من آوانسیان و استاد شما هستم، هیچ گونه بی انضباطی رو سر کلاس نمی تونم تحمل کنم. وسط حرف من کسی حرف بزنه می ره از کلاس بیرون و بلافاصله درسش رو حذف می کنه. با کسی شوخی ندارم. توی کارم فوق العاده جدی هستم. نمی خوام کلاس خشکی براتون بسازم، اما وقتی باهاتون خوب برخورد می کنم که برخورد خوب ازتون ببینم. الان هم شما ... 
با انگشت به اخر کلاس و پسری که تیکه پرونده بود اشاره کرد ... پسره سریع به خودش اشاره کرد و کمی اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد تا مطمئن بشه ویولت با اونه. وقتی مطمئن شد بازم با شک گفت:
- من؟
ویولت بدون اینکه نرمی به خرج بده گفت:
- بله شما ... بفرما بیرون ...
پسره با تعجب گفت:
- بله؟؟؟
ویولت از پشت میز بیرون اومد، وسط کلاس ایستاد و گفت:
- گوشاتون مشکل داره؟ بفرما بیرون ... وقت کلاس رو هم نگیرین لطفاً ... 
پسره که حسابی جا خورده گفت:
- استاد من چیز خوردم! با خودم بودم! شما چرا برین روزبه؟ خودم اونجا رو صبح تا شب تی بکش الهی! 
ویولت خنده اش گرفته بود، پشتش رو به جمعیت کرد، رفت پای تابلو و با ماژیکی که دستش بود بالا تابلو نوشت:
- به نام خدا ... 
کم کم به خنده اش غلبه کرد، چرخید و گفت:
- اینبار رو چون قوانین منو نمی دونستیم ندید می گیرم ، اما اگه یه بار دیگه چنین برخوردی رو ازتون ببینم به هیچ عنوان چشم پوشی نمی کنم. هر کس از کلاس اخراج بشه موظفه درسش رو حذف کنه. 
دیگه صدا از کسی در نمی یومد فقط همون پسر که معلوم بود لودگی توی خونشه و نمی تونه جلوی خودشو بگیره گفت:
- نوکرتم استاد!
ویولت خودش رو زد به نشنیدن و رفت سر درس، اول کتابش رو بعد هم نوع تدریش رو برای بچه ها توضیح داد و مشغول شد. تموم طول کلاس کسی نتونست حتی نفس بکشه. ویولت از بدجنسی خودش خنده اش می گرفت. انگار که خودش هیچ وقت دانشجو نبوده! اما دقیقا چون خودش دانشجو بود و می تونست نرم برخورد کردن استاد میتونه باعث چه رفتارهایی بشه اینجور برخورد کرد. به خصوص که اونا هم ترم اول بودن و هنوز رسم ورسوم دانشجویی رو بلد نبودن. یاد دعوای خودش و آراد افتاد، لبخند نشست روی لبش اما به زور کنترلش کرد و درس رو به پایان رسوند. داشت وسایلش رو جمع می کرد که صدایی شنید:
- استاد ... 
ویولت سرش رو بالا گرفت، چشم تو چشم همون پسری شد که می خواست از کلاس بیرونش کنه. حالا دیگه می دونست اسمش اشکان خسرویه. نگاش کرد تا حرفش رو بزنه، اشکان که اصلا اهل از رو رفتن نبود گفت:
- استاد شما همون استادی هستین که بورسیه کانادا بودین؟
ویولت تعجب کرد! اخبار چقدر سریع بین دانشجو ها پخش می شد. با جدیت گفت:
- بله ... 
- استاد شما مسیحی هستین؟
چند نفر دیگه ای هم که اون دور و بر بودن با تعجب به ویولت نگاه کردن. مونده بود چی بگه! ترجیح داد بازم این قضیه رو مخفی نگه داره. اون برای دل خودش مسلمون شده بود. تف تو ریا! پس گفت:
- بله ... اما این قضیه چه ربطی به درس و بحث ما داره؟
- هیچی استاد! همینجوری فقط خواستم بیشتر با هم آشنا شیم. 
- حالا که شدین، بفرمایید وقت کلاس تموم شده. 
- ما ساعت دیگه همین جا کلاس داریم استاد. کجا بریم؟
ویولت موندن بیشتر رو جایز ندونست، کیفش رو برداشت و لحظه آخر گفت:
- بمونین و از کلاس لذت ببرین. 
بعدش از کلاس زد بیرون. صدای یکی دیگه از دانشجوها متوقفش کرد. یه دختر قد بلند تقریبا! هم قد خودش جلوش ایستاده بود. چشمای درشت و خمار آبیش و پوست سفیدش و لب های برجسته و بزرگش خیلی خوشگلش کرده بود. بی تفاوت گفت:
- بفرمایید ...
دختره انگشتاشو کشید بالای مقنعه اش تا موهاشو بیشتر بکنه تو در حالی که هیچ مویی بیرون نبود. گفت:
- استاد، من مبحثی که امروز تدریس کردین رو درست نفهمیدم، علاوه بر اون کتابی که معرفی کردین ... راستش ... 
ویولت بی توجه بهش گفت:
- مبحث کمی سنگینه، باید کتاب رو بخرین و هر بار بعد از تدریس مطالعه کنین. علاوه بر اون بهتره قبل از کلاس هم یه پیش مطالعه داشته باشین. 
دختر بند کیفش رو چنگ زد، ویولت راه افتاد سمت اتاق خودش و دختر هم به دنبالش ... گفت:
- استاد ... 
ویولت بدون اینکه بایسته گفت:
- دیگه چیه؟ برو کتاب رو بخون اگه نفهمیدی بیا اتاقم دوباره برات توضیح می دم ... 
- نه استاد، بحث سر این نیست ... بحث اینجاست که این کتاب قیمتش خیلی بالا رفته. من قبل از اینکه بیام سر کلاس کتابایی که احتمال می دادم معرفی کنین رو قیمت کردم ... این یکی از بقیه خیلی گرون تره؟
ویولت بی توجه به وضعیت دختر گفت:
- خب من بهترین کتاب رو معرفی کردم! الان مشکل چیه؟ اگه با قیمتش مشکل داری برو چاپ های قدیم رو پیدا کن. اونا ارزون تره ، مطالب هم چندان تغییری نکرده.
- نه استاد متاسافنه چاپ های قدیم هم یه ماژیک روی قیمت قبلی کشیدن و قیمت الان رو زدن ...
ویولت که از حالت دختر کنجکاو شده بود کتاب رو باز کرد و نگاهی به قیمتش انداخت ... سی و شش هزار تومن! کمی تعجب کرد اما به روزی خودش نیاورد و گفت:
- قیمت قدیمش چقدر بوده؟
دختر اهی کشید و گفت:
- قیمتش تا همین پارسال هشت هزار تومن بوده!
ویولت با بهت گفت:
- جدی؟!!
صدای اشکان از پشت سرشون بلند شد:
- بله استاد! قیمتا نجومی داره می ره بالا! پراید ناقابلمون شده بیست و یک میلیون! چه انتظار از این کتاب مادر مرده دارین؟!
ویولت با تعجب به اشکن که داشت بند کیف کجش رو روی شونه صاف می کرد نگاه کرد. این پسر به سیریش گفته بود زکی! اما خوب طبیعی بود. همیشه بین دانشجوها از این ادما هم پیدا می شدن. نفسش رو فوت کرد راه افتاد سمت اتاقش و گفت:
- شما بیا اتاق من ...
روی صحبتش به دختره بود ... اما اشکان گفت:
- من استاد؟ چشم روی چشمم! 
ویولت چپ چپ نگاش کرد، دختره هم خنده اش گرفت. ویولت رو به دختر گفت:
- تو اسمت چیه؟
دختره سریع گفت:
- مرجان سبحانی ... 
ویولت سرشو تکون داد و گفت:
- خانوم سبحانی شما بیا اتاق من کارت دارم ... 
اشکان فکشو کج و معوج کرد و گفت:
- پس من دیگه زحمت نمی دم استاد با اجازه ...
به دنبال این حرف عقب گرد کرد و عین ربات ها راه افتاد به سمت ته راهرو ... ویولت سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- چی بگم والا! آدم تو کار بعضی می مونه.
مرجان ریز ریز خندید ولی حرفی نزد. هر دو با هم وارد اتاق شدن. آراد پشت میزش نشسته و مشغول نوشیدن چایی بود با دیدن ویولت لبخندی زد و گفت:
- بـــــه! خانوم استاد ... 
اما با دیدن مرجان درست پشت سر ویولت و ایما و اشاره های ویولت بقیه حرفش رو خورد و سریع گفت:
- خسته نباشین خانوم آوانسیان.
ویولت داشت از زور خنده می ترکید! دوست داشت زمینو گاز بزنه! اما جلوی خودشو گرفت. نگاه مرجان متعجب بین آراد و ویولت تاب میخورد. بچه که نبود! خیلی راحت می تونست بفهمه به چیزی بین اون دو تا هست. اما توی اون لحظه کتاب براش مهم تر بود. ویولت کمی به مرجان نزدیک شد و طوری که آراد نشنوه گفت:
- مرجان جون برای خرید کتاب مشکل داری درسته؟
فک مرجان منقبض شد و سرشو انداخت زیر. اصلاً دوست نداشت کسی به ضعف مالیشون پی ببره. ویولت هم خیلی منتظر جواب نموند. غرور مرجان رو درک می کرد. پس سریع کتابش رو سمت مرجان گرفت و گفت:
- من کتاب خودم رو می فروشم به تو ... به همون قمیت پارسال!
مرجان با تعجب گفت:
- چی؟!
ویولت کتاب رو بیشتر به سمتش دراز کرد و گفت:
- بگیرش دیگه ... 
- ولی ...این کتاب که چاپ همین امساله!
- خوب باشه! من از کتاب سال قبل که تو کتابخونه است استفاده می کنم. به کار من نمی یاد چاپ جدیدش. این مال تو ... 
مرجان نمی دونست از خوشحالی چی کار کنه. سریع دست به کیف شد. هشت هزار تومن رو در آورد با شرمندگی گرفت سمت ویولت و گفت:
- استاد ... 
ویولت پول رو ازش گرفت گذاشت روی میز و کتاب رو چپوند داخل کیفش و گفت:
- برو دیگه ... 
- خیلی ممنونم استاد ... واقعاً ... واقعاً نمی دونم چی بگم!
ویولت زد سر شونه اش و گفت:
- فقط برو درس بخون همین ... 
مرجان بازم تشکر کرد و با ذوق از اتاق خارج شد ...

با صدای در کمی خودش رو جمع کرد، سردش شده بود، نمی دونست هوا سرد شده یا فشارش افتاده! صدای احسان رو شنید:
- خانومم ، حاج خانومم ... کجایی پس؟
طناز سر جاش کمی تکون خورد و چشماشو باز کرد. سایه احسان رو جلوی در دید. سعی کرد از جاش بلند بشه اما حس کوفتگی و خستگی مانع از بلند شدنش می شد. با همه وجود دوست داشت بازم بخوابه. احسان چراغ اتاق رو روشن کرد و گفت:
- خوابی طناز؟!
طناز کش و قوسی به بدنش داد و سعی کرد سر جا نیم خیز بشه، در همون حال گفت:
- اومدی؟
احسان که تازه متوجه سر و وضع طناز شده بود نشست لب تخت، سوتی زد و با لحن مخصوص به خودش گفت:
- به خدا راضی به زحمت نبودم! چه کردی! ما به لباس گل و گشاد مامان دوز گل منگولی هم راضی بودیم! اینکارا چیه؟! شرمنده ام می کنیا حاج خانوم!
به دنبال این حرف دستشو پیچید دور کمر طناز و محکم فشار داد. طناز که همه دلخوریشو فراموش کرده بود سرشو گذاشت روی شونه احسان و گفت:
- براتون برنامه ها چیده بودیم حاج آقا! ولی همه اش خراب شد ... نیومدین که!
احسان چند لحظه عقب کشید و با ناراحتی به طناز خیره شد. طناز لبخند محوی زد و گفت:
- مهم نیست عزیزم ... خوش گذشت؟
احسان با شرمندگی گفت:
- طناز باور کن ...
طناز انگشتش رو روی لبای احسان گذاشت و گفت:
- هیسسس! گفتم مهم نیست!
احسان دست طناز رو گرفت توی دستش فشار داد و گفت:
- ولی باور کن دوست نداشتم ناراحتت کنم. من باید از قبل بهت می گفتم که اینجوری نشه. مقصر منم! 
طناز لبخندی زد و گفت:
- بیخیال ... حالا ناهار چی خوردی؟
احسان لبخندی زد و گفت:
- جوج!
طناز با دست راستش کوبید روی دست چپش و گفت:
- خاک به گورم! جوج زدی تو رگ؟ لابد همون رستوران اکبر جوج معروف خودمون هم رفتی!
احسان غش غش خندید و گفت:
- آره جات خالی گفتم جزقاله اش کنه! یارو گارسونه هم هی راه می رفت می گفت خانوم تشریف نمی یارن؟ بیارم غذا رو ؟ خانوم نیستن؟ دیگه کم مونده بود اون وسط بلند شم بگم آی نفس کش! وا غیرتا! تو با حاج خانوم من چی کار داری؟!
اینبار نوبت طناز بود که غش غش بخنده. وسط خنده گفت:
- هر کی ندونه من خوب می دونم تو چقدر از دعوا بیزاری!
بعد از این حرف از تخت پایین اومد و رفت جلوی آینه تا موهاشو که آشفته شده بود مرتب کنه. احسان با لذت بهش خیره شد و گفت:
- دعوا که هیچی، ما واسه حاج خانوممون آدم هم می کشیم. 
بعد از جا بلند شد از پشت خودشو به طناز نزدیک کرد و گفت:
- بچه ها رو خوابوندین حاج خانوم؟ کارتون دارم!
طناز باز دوباره قهقهه زد و گفت:
- نه حاجی نمی خوابن که! بلا گرفته ها می دونن من و شما برنامه داریم، بیدار نشستم پشت در اتاق دارن تخمه می شکنن و از سوراخ در نگامون می کنن.
احسان که حالت طنزش ازش دور شده بود با جدیت بدون هیچ لبخندی طناز رو چرخوند، خیره شد توی صورتش. نگاهش بین چشم ها و لبهای قلوه ای طناز در نوسان بود ... آروم و زمزمه وار گفت:
- برای همین از بچه خوشم نمی یاد ... 
طناز خودشو لوس کرد و گفت:
- حالا خوبه منم دوست ندارم، وگرنه بیچاره ات می کردم.
احسان دستاشو دور کمر طناز پیچید و گفت:
- تا حالا بهت گفته بودم رنگ صورتی خیلی بهت می یاد؟
طناز هولش داد عقب و گفت:
- لوس نشو احسان، ناهار که نخوردم هیچی، حوصله ام هم خیلی سر رفته. باید منو ببری بیرون.
احسان که هیچ جوره قصد کوتاه اومدن نداشت، دستشو کشید و گفت:
- بیرونم می ریم، غذا هم می خوریم. اما الان باهات کار دارم ... 
طناز که کم کم داشت کم می اورد سعی کرد فرار کنه. اما دستای قوی احسان اسیرش کرده بودن. صداش تحلیل رفته بود:
- احسان، زنگ بزنیم توسکا و ترسا اینا هم بیان، اون دوست جدید توسکا، ویولت و شوهرش هم بیان. بریم شام بیرون کلی خوش بگذرونیم. خیلی وقته اکیپی بیرون نرفتیم ... باشه؟
احسان گردن طناز رو بوسید و گفت:
- باشه ... ولی بعد ... 
طناز سریع احسان رو هول داد و از اتاق پرید بیرون چون می دونست اگه تن به خواسته اش بده برنامه شب کنسل می شه. احسان با کلافگی دستی توی موهایش کشید و رفت از اتاق بیرون. به شیطنت ها و فرارهای طناز عادت کرده بود، اما هنوزم براش گرون تموم می شد. نگاهش به سمت آشپزخونه کشیده شد. طناز داشت میزی که چیده بود رو جمع می کرد. از داخل آشپزخونه بلند گفت:
- احسان جون یه زنگ بزن به آرشاویر ، بگو بچه ها رو جمع کنه. البته امیدوارم برنامه ای نداشته باشن ... 
احسان سری تکون داد و گفت:
- چشم ... 
طناز با شنیدن صدای موبایلش ظرفا رو کنار ماشین ظرفشویی چید و به سمت اتاق رفت. احسان مشغول صحبت با آرشاویر بود. گوشیش روی عسلی بود کنار تخت بود و داشت چشمک می زد. برش داشت و کنجکاوانه به شماره خیره شد ... اما یه دفعه حس کرد قلبش تو سینه فرو ریخت .... دوباره و چند باره به گوشی خیره شد، باورش نمی شد!!! محال بود اشتباه کنه ... 
- چرا جواب نمی دی عزیزم؟ گوشی داره خودکشی می کنه ...
طناز با وحشت ریجکت کرد و گفت:
- مهم نیست ... از دست این طرفدارا که ول کن آدم نیستن ... 
احسان لبخندی زد و گفت:
- با آرشاویر صحبت کردم، خودشون که مشکلی نداشتن، گفت به آرتان و آراد هم خبر می ده ... پاشو حاضر شو حاج خانوم ...

آرشاویر ماشین رو پارک کرد و همراه توسکا پیاده شدن، پاهای توسکا می لرزید و آرشاویر واقعاً نگرانش بود. دستشو گرفت و گفت:
- آروم باش عزیزم، اگه بخوای اینجوری کنی بر می گردیم.
توسکا سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- من خوبم، یه کم استرس دارم که اونم طبیعیه. باور کن!
آرشاویر لبخندی تقدیمش کرد و هر دو وارد مطب دکتر شدن. منشی با دیدنشون با احترام و هیجان ایستاد و سلام کرد. توسکا جوابش رو داد و گفت:
- نوبت گرفته بودم، می تونم برم تو؟
منشی لبخند زد و گفت:
- بله خانوم مشرقی اسمتون رو یادداشت کردم. اما باید چند دقیقه ای صبر کنین. دو سه نفر جلوتون هستن.
توسکا سرشو تکون داد و همراه آرشاویر روی صندلی های ناراحت سفید رنگ نشستن. آرشاویر آروم گفت:
- نمی شد پارتی بازی کنه؟ خوبه تا ما رو می بینه گل از گلش می شکفه ها!
توسکا خندید و گفت:
- آرشاویــــر!
آرشاویر لبخندی زد و به پوستر نوزادی که به دیوار آویزون شده بود خیره شد. اما همه حواس توسکا به خانومای بارداری بود که همراه همسراشون اونجا نشسته بودن و بدون استثنا داشتن با تعجب به توسکا و آرشاویر نگاه می کردن. توسکا خنده اش گرفت اما جلوی خودش رو گرفت و بهشون لبخند زد. بالاخره یکیشون طاقت نیاورد و اومد جلو. اینقدر سنگین بود که راه رفتنش شبیه پنگوئن شده بود. اما چقدر به نظر توسکا قشنگ بود. با هن هن کنار توسکا نشست و بعد از سلام علیک ازش تقاضای امضا و عکس کرد که توسکا هم با روی باز قبول کرد. یکی از آقایون هم کنار آرشاویر نشسته بود و مشغول گپ زدن بودند. بالاخره نوبتشون شد. توسکا با نگرانی به آرشاویر نگاه کرد و از جا بلند شد. آرشاویر هم بلند شد و با اطمینان دست توسکا رو که توی دستش بود فشرد. هر دو وارد مطب شدن و در رو پشت سرشون بستن. دکتر که خانوم مسنی بود با دیدنشون لبخند زد و گفت:
- به به خانوم مشرقی و آقای پارسیان عزیز و محبوب ... حالتون چطوره؟
توسکا با لبخند تشکر کرد و گفت:
- ممنون خانوم دکتر، بهتره بگین مزاحمای همیشگی ... 
دکتر به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد و گفت:
- خواهش می کنم! بفرمایید بشینید ... 
توسکا و آرشاویر نشستن. توسکا جواب آزمایش رو از توی کیفش در آورد روی میز خانوم دکتر گذاشت و با نگرانی بهش خیره شد. دکتر برگه ها رو برداشت، عینک ظریفی که با بند دور گردنش انداخته بود رو به چشم زد و گفت:
- توسکا جان همون آزمایشگاهی که گفتم رفتی دیگه؟
توسکا با صدایی که کمی لرزش داشت گفت:
- بله خانوم دکتر ... 
خدا می دونست این قضیه بچه تا چه اندازه براش مهمه! وقتی بچه تر بود همیشه به این فکر می کرد که وقتی بزرگ می شه و ازدواج می کنه بچه دار نمی شه. به خاطر اینکه مادرش هم مشکل داشت. خیلی می ترسید همه کابوسهای نوجوونیش تو حقیقت اتفاق بیفتن. با صدای خانوم دکتر از جا پرید. آرشاویر دستشو گذاشت روی پاش و با نگرانی نگاش کرد. اما توسکا با همه وجود به دهن دکتر خیره شده بود:
- خب ... فعلاً نمی تونم قطعی نظر بدم. یه سری دارو هست که می نویسم براتون. هر دو نفر باید مصرف کنین ... یک ماه اینا رو مصرف می کنین! بعد از اون یه آزمایش می نویسم برای هر دوتون. انجام که دادین جوابش رو برای من بیارین.
توسکا با نگرانی و عجز گفت:
- خانوم دکتر ... 
دکتر که در حین نوشتن نسخه داشت با اونا حرف می زد مهرش رو روی برگه کوبید و سرشو گرفت بالا. عینکش رو برداشت و گفت:
- چرا خودتو باختی دختر خوب؟! نگاه کن رنگشو! نترس بابا ... مشکل حادی وجود نداره. البته فعلاً شاید دیدی با خوردن این داروها ماه دیگه مشکل رفع شد.
- خانوم دکتر دقیقاً مشکل چیه؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
- دقیقاً هیچی ، فقط این دارو ها رو مصرف کن. نگران هم نباش. بعد از یک ماه اون آزمایش رو انجام بده منم قول می دم جواب قطعی رو اون موقع بهت بدم. 
توسکا آهی کشید و گفت:
- مشکل از منه ... می دونم!
اینبار آرشاویر اعتراض کرد:
- توسکا!!! بس کن دیگه! مگه نمی بینی می گن مشکل خاصی نیست؟
توسکا از جا بلند شد، چونه اش داشت می لرزید. عاشق بچه ها بود. نمی تونست این درد رو تحمل کنه. درسته که دکتر می گفت هنوز چیزی معلوم نیست. اما احساسش بهش دروغ نمی گفت. اینقدر که از نوجوونی نفوس بد زد آخر هم سرش اومد. آرشاویر زیر بازوشو گرفت و گفت:
- بریم عزیزم ... 
توسکا زیر لبی چیزی شبیه تشکر زمزمه کرد و از اتاق خارج شد. سعی می کرد لبخند بزنه که کسی حالشو نفهمه. همین که از مطب رفتن بیرون داد آرشاویر بلند شد:
- توسکا! چرا داری با خودت اینجوری می کنی؟ هان؟ هنوز هیچی معلوم نیست! اینو فرو کن تو گوشت. بعدش هم من به خاطر تو راضی شدم بچه دار بشیم وگرنه الان خیلی هم زوده. اگه ده سال هم طول بکشه برای من هیچ اهمیتی نداره. پس به خودت بیا و اینقدر خودتو زجر نده. وقتی تو عذاب می کشی انگار من دارم عذاب می کشم. به خودت فکر نمی کنی به من بیچاره فکر کن. 
توسکا با ناراحتی به آرشاویر نگاه کرد و گفت:
- اینا رو واسه دل من می گی؟
- نخیر ... واسه دل خودم می گم. یه کاری نکن یه آلبوم بدم بیرون فحش بدم به هر چی بچه استا!
توسکا خنده اش گرفت. ناراحت بود اما هنوز یه کورسوی امید ته قلبش روشن بود که همون بهش انرژی می داد واسه ادامه راهش. آرشاویر قبل از خارج شدن از ساختمون پزشکی دست توسکا رو بوسید و گفت:
- بخند الهی قربون خنده هات برم! نبینم اخم کنیا! گور بابای هر چی بچه است!
لبخند توسکا عمیق تر شد. لحن ارشاویر به نظرش خیلی بامزه بود. سوار ماشین که شدن آرشاویر نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- دیر شده، می خوای بریم شام بیرون؟
توسکا آهی کشید و گفت:
- هر چی تو بگی ... 
- نه دیگه نشد که بشه! آه نداریم! باید بخندی. بخند ببینم ... 
توسکا باز لبخند زد، آرشاویر هم لبخندی بهش زد و خواست راه بیفته که صدای موبایلش بلند شد. گوشیشو برداشت و گفت:
- اِ احسانه!
بعدش سریع جواب داد:
- جونم داداش؟ ... سلام ... چطوری؟ خانومت چطوره؟ ... نوکرتم ... جدی؟! اتفاقا من و توسکا هم می خواستیم شام بریم بیرون، چی از این بهتر؟ باشه من به آرتان زنگ می زنم. به توسکا هم می گم به اونا خبر بده. اوکی داداش می بینمت. 
گوشی رو که قطع کرد توسکا کنجکاوانه گفت:
- چی شده؟
در حال شماره گرفتن گفت:
- می گفت بریم شام بیرون، گفت آرتان و ترسا و آراد و خانومش ویولت خانومو هم خبر کنیم. من زنگ می زنم به آرتان تو هم زنگ بزن به خانوم آراد.
توسکا سرشو تکون داد و گفت:
- باشه ... خیلی هم خوبه! 
آرشاویر که منتظر بود آرتان جوابشو بده دست آزادشو جلو آورد، به عادت همیشگیش زیر چونه توسکا رو نشگون ریزی گرفت و گفت:
- این برنامه فقط به درد تو می خوره که اینقدر فکر نکنی ... 
توسکا لبخند زد و مشغول گشتن کیفش شد تا گوشیشو پیدا کنه و با ویولت تماس بگیره. از وقتی استعداد و رزومه ویولت رو توی کارگردانی دیده بود ازش خوشش اومده. هم خودش هم شوهرش آراد ... به نظرش می تونستن کارای خیلی خوبی رو با همکاری هم بسازن ... بعد از اون علاوه بر تماس هاشون از طریق ایمیل در مورد کار و حرفه اشون با هم طرح دوستی هم ریختن. به محض برگشتن ویولت و آراد اونا رو دعوت کرد خونه اش و با بقیه دوستاش هم آشناشون کرد. گوشیشو در آورد و خواست شماره ویولت رو بگیره که مکالمه آرشاویر کنجکاوش کرد و گوش کرد:
- جدی می گی آرتان!! خدای من!!! ... الان چطوره؟ بهوش اومده؟!! خوب خدا رو شکر که حالش الان خوبه! کدوم بیمارستان هستین؟ می شه الان بیایم؟ ... خیلی خب پس ما فردا ساعت ملاقات می یایم ... حتماً! ببخش که زودتر نفهمیدیم ... اختیار داری ... سلام ما رو هم برسون ... فعلاً!
همین که قطع کرد توسکا با استرس گفت:
- چی شده؟ کی بیمارستانه؟ کی بیهوش بوده؟ 
آرشاویر با ناراحتی گفت:
- بنده خدا ترسا تصادف کرده، فکر کنم حالش خیلی وخیم بوده. اما می گفت الان بهتره ولی باید تا دو هفته تو بیمارستان بستری باشه. حال آرتان هم خوب نبود. 
توسکا تقریباً جیغ کشید:
- چی؟!!! ترسا تصادف کرده؟ کی؟ چرا به ما نگفتن؟!!!
- خب عزیزم تو اون وضعیت کدومشون به فکر خبر کردن ما بودن؟ می گفت تازه بهوش اومده ...
توسکا صورتش رو با دست پوشوند و نالید :
- خدای من!
ترسا تو ذهنش اومد. اون دختر شیطون بازیگوش که خودش از بچه اش شیطون تر بود. اونی که زمان نبود آرشاویر بارها لطفش رو بهش ثابت کرد. کسی که الان صمیمی ترین دوستش بود! افتاده بود روی تخت بیمارستان و اون خبر نداشت ... با بغض گفت:
- حالش چطوره آرشاویر؟
آرشاویر آهی کشید و گفت:
- آرتان که می گفت خوبه ... 
- کاش می شد امشب بریم ببینیمش ... 
- نمی ذارن ... فردا ساعت ملاقات می ریم. فعلاً یه زنگ بزن به خانوم آراد. قرار امشب رو بذار ... 
- من هیچ جا نمی یام! ترسا افتاده رو تخت بیمارستان من برم پی خوشگذرونی؟
آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت:
- عزیز من ... بذار بریم و یه قراری بذاریم که فردا همه با هم بریم بیمارستان. بعدش هم من نمی خوام بذاریم تو توی این حال و هوا بمونی. استرس پشت استرس داره بهت وارد می شه. باید یه بادی به کله ات بخوره ... 
توسکا سرشو به پشتی صندلی تکیه داد ... دست راستشو از آرنج چسبوند به شیشه بغلش و ناخن شست دستشو به دندون گرفت. در همون حالت گفت:
- خودت زنگ بزن به آراد ... من نمی تونم ... 
آرشاویر در حالی که با نگرانی به توسکا نگاه می کرد از ماشین پیاده شد تا با آراد تماس بگیره ... طاقت دیدن توسکاشو اینجوری نداشت. دوست نداشت هیچ وقت اونو غمگین ببینه ...

با خستگی کلید رو توی در چرخوند و وارد شد. صدای نیایش لبخند روز لباش نشوند:

- پسرا شیرن مث شمشیرن، دخترا بادکنکن دست بزنی می ترکن.
طرلان با خنده پشت سرش گفت:
- دخترا نازن مث الماسن پسرا پنیرن دست بزنی می میرن ...
نیاوش غش غش خندید و گفت:
- نخیرم! پسرا نازن مثل پیازن ...
یه دفعه هر دو سکوت کردن و بعد صدای قهقهه شون بلند شد. نیما هم با لبخند به سمتشون رفت. سر میز ناهار خوری نشسته بودن و مشغول خوردن عصرونه بودن. نیما با خنده گفت:
- سلام عرض شد به مادر و پسر پر انرژی ...
بعد با همون خنده جذاب روی صورتش گفت:
- نیاوش تو چرا گل به خودی می زنی پسر؟ باید بگی دخترا نازن مثل پیازن! 
نیاوش شیرجه زد توی بغل باباش و گفت:
- بابا تو نیستی مامان منو اذیت می کنه.
نیما دو دستی نیاوش رو چسبید و رو به طرلان که مشغول بازی با خورده نون های روی میز بود گفت:
- سلام عرض شد بانو!
طرلان بدون اینکه جوابی بده از جا بلند شد و رفت به سمت اتاقشون. نیما خشکش زد، انتظار این رفتار رو داشت اما نه جلوی نیاوش! هزار بار به طرلان گفته بود جلوی نیاوش باهاش سرد بخورد نکنه اما ناگار فایده ای نداشته! نیاوش با کنجکاوی گفت:
- بابا کار بد کردی؟ مامانی باهات قهره!
نیما آهی کشید و گفت:
- آره بابا کار بدکردم. و اینجور وقتا مردا فقط یه راه دارن! اونم منت کشیه! تو برو برس به بازیت تا من برم منت کشی.
نیاوش با خنده از بغل باباش پایین پرید و رفت سمت اتاق خودش. نیما کتشو در اورد انداخت روی کاناپه و رفت سمت اتاق خوابشون. خیلی خسته بود. از دیشب تا دو ساعت قبل که ترسا بهوش اومده بود چشم روی هم نذاشته بود. حالا اومده بود کمی استراحت کنه که ... تازه خستگی سفرش هم هنوز توی تنش بود. در اتاق رو باز کرد و رفت تو. طرلان جلوی آینه ایستاده و با حرص موهاشو شونه میکرد. رفت جلو و از پشت سر شونه شو بوسید. طرلان با خشونت دستشو پس زد و داد کشید:
- به من دست نزن!!! 
نیما با ناراحتی گفت:
- طرلان!
طرلان باز مشغول شونه کردن موهاش شد و جوابی نداد. نیما نشست لب تخت و گفت:
- تو چرا اینجوری شدی خانومم؟ مگه من چی کار کردم که اینجوری تنبیهم می کنی؟
طرلان برس رو روی میز کوبید، چرخید سمت نیما و با چشمای گرد شده گفت:
- چی کار کردی؟!! بگو چی کار نکردی! یه هفته رفتی ایتالیاف من و این بچه رو ول کردی به امون خدا! وقتی هم اومدی عوض اینکه بیای اول زن و بچه ات رو ببینی رفتی پیش ترسا جونت!
نیما خشکش زد و نالید:
- طرلان!
- هان چیه؟ بازم خر باشم؟!!! آره؟ نمی تونم! نمیتونم آقا ... من بلد نیستم خودمو بزنم به خریت! 
- طرلان عزیزم ... 
- عزیزم و کوفت! عزیز تو من نیستم. من بدبخت بیچراه از وقتی که رفتی یه سره تسبیح دستم بوده داشتم دعا می کرد که سالم برگردی. ولی وقتی اومدی ... 
به اینجا که رسید بغضش ترکید. نشست لب تخت و صورتش رو با دو دستش پوشوند. نیما دلش ریش شد. اینبار حق رو به طرلان می داد. به نرمی سرشو کشید توی بغلش. موهاشو نوازش کرد و با صدای آرومش نوازشگر گفت:
- خانومی ، طرلان خانوم ... تو درست می گی. من اشتباه کردم. باید می یومد اول پیش شما. اما باور کن وقتی دیدم ترسا تصادف کرده عقلم از کار افتاد. من و ترسا با هم خیلی صمیم بودیم. طرلان به خدا قسم اون چیزی که تو فکر می کنی نیست. الان ترسا برای من فقط یه دوسته ... 
خودش هم داشت توی دلش از دست خودش حرص می خورد که نمی تونه بگه ترسا مثل خواهرم می مونه. همیشه گفته بود آتوسا خواهرشه اما ترسا ... نه نمی تونست! ادامه داد:
- آرتان خبر نداشت ترسا تصادف کرده. داشت دنبالش می گشت. من خبرش کردم چون ترسا سر خیابون ما تصادف کرده بود ... طرلان خانوم ... تو که با ترسا خیلی خوب بودی. چرا اینقدر بی رحم شدی. اون داشت ... داشت می مرد! می فهمی؟ همه داشتن براش دعا می کردن، حال همه خراب بود. انتظار داشتم توام بیای اونجا. بیای پیش من. بیای به آرتان دلداری بدی، مگه نه اینکه وقتی حال تو بد بود آرتان همیشه پیشت بود؟ خوب الان هم وظیفه تو بود که بیای ...
طرلان دیگه طاقت نیاورد و گفت:
- خودم همه اینا رو می دونم . اما نمی تونم ... نیم تونم نیما! چرا نمی فهمی؟ من اگه قبل از تو عاشق کس دیگه ای بودم الان خیال تو راحته که اون نیست! اون مرده! اما من چی؟ ترسا همیشه برای من یه تهدیده! اون همیشه هست ... همیشه هست ... 
نیما طرلان رو محکم به خودش فشرد و گفت:
- هیسس! بس کن بس کن طرلان! عزیزم ... تو راست می گی. می دونم که نگرانی، می فهمم و درک می کنم. اما تو بگو چی کار کنم تا از این برزخ خارج بشی؟ هان؟ بگو ... هر کاری بگی من همون کارو می کنم. من هر چی هم بگم اینطور نیس تو باور نمی کنی. پس خودت بگو ... 
طرلان سرش رو بیشتر توی سینه نیما فرو کرد و گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم ... 
نیما ترجیح داد دیگه حرفی نزنه و در سکوت مشغول نوازش گردن و گوش طرلان شد. یه چیزی تو فکرش بود. نمی خواست تحت هیچ شرایطی زندگیش خراب بشه. باید یه کاری می کرد. 
***
سرشو بین دستاش گرفته بود. هیچ از برخوردای ترسا سر در نمی اورد. این همه سردی رو باور نداشت! اول فکر کرد تاثیر تصادفه اما وقتی برخوردش رو با بقیه دید فهمید یه جا یه چیزی می لنگه! با صدای بابای ترسا دستاشو برداشت و به راست چرخید:
- چته آرتان؟ شکر خدا ترسا که خوبه ...
آرتان سرشو تکون داد و چند بار گفت:
- آره ... خوبه ... خوب ... 
- پس چرا نگرانی؟
بعد خندید و گفت:
- ای امان از عاشقی!
آرتان هم لبخند زد ... بابای ترسا چه می دونست چه آشوبی تو دل آرتانه! آرتان یه حالت دلشوره و نگرانی عجیب داشت. خودش هم ازش سر در نمی اورد. ترسا خوب بود، هیچ مشکلی هم نداشت. اما دل آرتان شور می زد. سعی کرد لبخندشو حفظ کنه. بابای ترسا سرشو به دیوار تکیه داد، چشماشو بست و گفت:
- یه لحظه فکر کردم از دست دادمش ... مثل مامانش ... تازه فهمیدم بدون اون زندگی جهنمه. ترسا نمونه بارز مامانشه ... 
آرتان توی فکر فرو رفت. دلش برای بابای ترسا سوخت. اگه همینقدر که اون عاشق ترساش بود بابای ترسا هم عاشق زنش بود پس الان ... سرشو تکون داد .. فکرش هم عذابش می داد. زندگی بدون ترسا پوچ بود و بی معنی ... 
- اونا دوستاتون نیستن آرتان؟
آرتان سرشو بلند کرد و آخر راهرو توسکا و آرشاویر و طناز و احسان و ویولت و آراد رو دید. دست هر کدوم یه دسته گل بزرگ و یه نایلون بود که آرتان حدس می زد کمپوت باشه. از جا بلند شد و گفت:
- بله ، منتظرشون بودم.
وقتی به هم رسیدن مردا با آرتان دست دادن و با راهنمایی اون یه راست وارد اتاق ترسا شدن. آتوسا و عزیز و بنفشه و شبنم هم اونجا بودن. طناز زودتر از همه گفت:
- پاشو ببینم! لوس ننر! یه ماشین چپه کردی خودتو انداختی روی تخت که کسی دعوات نکنه؟ حیف اون عروسک نبود؟ خودت به جهنم؟!
آرتان زد سر شونه احسان و گفت:
- آقا زنتو جمع کن بی زحمت! 
احسان غش غش خندید و گفت:
- دروغ نمی گه خانومم ... همینم هست! چشه این؟ سر و مر گنده!
آرتان اخم کرد و گفت:
- انگار خودتم باید بندازم بیرون ...
همه خندیدن و دور تخت حلقه زدن. ترسا لبخند به لب داشت و هر دقیقه با یه نفر خوش و بش می کرد. ویولت دستشو گرفت و گفت:
- چه کردی با خودت خانوم؟ حواست کجا بود؟
آراد با خنده گفت:
- همونجا که شما اون سری حواست بود و زدی ماشین منو داغون کردی و بعدم باعث شدی اینجوری اسیر بشم.
ویولت با اخم گفت:
- بله خوب ... شما که راست می گی.
آراد لبخندی بهش زد که فقط خود ویولت معنیشو می فهمید. توسکا پیشونی باندپیچی شده ترسا رو بوسید و گفت:
- عزیز من ... چه بلایی سر خودت آوردی؟ چرا من زودتر نفهمیدم؟ خدا رو شکر که الان خوب و سالمی ... 
ترسا لبخندی ساختگی زد و گفت:
- فدای تو بشم ... بادمجون بم آفت نداره. می بینی که زنده ام ...

بعد توی دلش اضافه کرد که کاش زنده نمی موندم. اما یه لحظه یاد آترین افتاد و از آرزوش پشیمون شد. آرتین چه گناهی کرده بود؟ پسرها با هم کل کل می کردن و خانوما بعضی وقتا جوابشون رو می دادن. اتاق رو گذاشته بودن روی سرشون. عزیز کنار تخت نشسته بود و بی توجه به هیاهوی جمع کمپوت به خورد ترسا می داد و اونم مجبور بود بخوره. حوصله سر و کله زدن با عزیز رو نداشت. این وسط همه حواس آرتان به ترسا بود. اون خوب می فهمید که خنده های ترسا مصنوعیه ، خیلی خوب غم توی چشمای ترسا رو درک می کرد. اما دلیلش رو نمی فهمید ... چقدر دوست داشت با ترسا تنها بشه و ازش دلیلش رو بپرسه. شاید کار خطایی کرده بود اما هر چی فکر می کرد دلیلش رو نمی فهمید ... ترسا مسلما آترین رو گذاشته بود و مهدش و بعدش خواسته بره خونه نیما اینا به طرلان سر بزنه. بعضی وقتا این کار رو می کرد ... پی چی ممکنه ناراحتش کرده باشه؟ شب قبلش هم با هم هیچ مشکلی نداشتن. صبح هم با خوشی از هم جدا شده بودن! هیچ فکری به ذهنش نمی رسید ... هیچی ...


- خسته شدی عزیزم ... یه کم دراز بکش ... 
- لازم نکرده ...
بدون این حرف سرش رو چرخوند به سمت آرتان و به نگاهی سرد گفت:
- دلم برای آترین تنگ شده ... بگو نیلی جون بیارتش ... 
آرتان که از رفتار های ترسا خونش به جوش اومده بود بی توجه به حرفش گفت:
- ترسا می شه بدون دلیل این رفتارای جدیدت چیه؟! 
ترسا پوزخندی زد و گفت:
- رفتار جدید؟ منظورت رو متوجه نمی شم ... 
- خوبم متوجه می شی! منو احمق فرض نکن ... من تو رو از خودت بهتر می شناسم. 
ترسا که به هیچ عنوان دوست نداشتم آرتان دلیل رفتارهاشو بفهمه چشماشو بست و گفت:
- خسته ام ... می خوام بخوابم! برو بیرون لطفاً!
دستای آرتان با خشونت صورتش رو قاب گرفت. چشماشو باز و سعی کرد دستشو پس بزنه اما زورش به آرتان نمی رسید. صداشو کنار گوشش شنید:
- تا وقتی جواب منو ندین می شه بخوابی! ترسا خوب می دونی که از سردی بیزارم. اگه مشکلی پیش اومده در موردش حرف بزن. تو از روزی که به هوش اومدی یه کلمه هم با من حرف نزدی. 
ترسا سرد و بی روح گفت:
- حرفی برای گفتن ندارم ... 
خودش خوب می دونست که روحش مرده. تبدیل به یه آدم بی روح و سرد شده بود. تموم امیدش تو زندگی فقط آترین بود و بس. مگه می تونست خیانت آرتان رو ببینه و زنده بمونه؟ مگه می تونست عشق زندگیشو در حالتی فوق صمیمی با زن دیگه ببینه و زنده بمونه؟ آخ که اگه آترین نبود چه راحت پر می کشید پیش مامانش ... هنوزم باورش براش سخت بود. هر بار که یاد مکالمه آرتان با اون دختره می افتاد یه بار می مرد و زنده می شد و این مرگ های پی در پی فقط سردی روحش رو بیشتر می کرد. شده بود یه مجسمه. یه مجسمه که حرکت داشت ولی حس ... نه نداشت! نیم خواست آرتان چیزی بفهمه. چیزی که بیشتر از همه آزارش می داد این بود که فکر می کرد چقدر برای آرتان کم بوده که آرتان رفته سراغ کس دیگه. اعتماد به نفسش رو به کل از دست داده بود. خودش رو حقیر می دید. اونقدر کم که آرتان رو زده کرده بود. همین بیشتر از هر چیزی داشت روحش رو می خورد. برای همین هم می خواست حداقل با آبرو از زندگی آرتان خارج بشه. دوست نداشت آرتان هیچ وقت بفهمه که پی به خیانتش برده. اگه آرتان می فهمید و می گفت خوب آره! که چی؟!! اونوقت چی از ترسا باقی می موند؟ مسلماً هیچی ... پس همون بهتر که آرتان فکر کنه مشکل از خودش بوده که ترسا سرد شده ... بذار فکر کنه ترسا دیگه دوسش نداره ... صدای خشن آرتان از فکر خارجش کرد:
- الان حالت خوب نیست ... اجازه می دم استراحت کنی. اما یادم نمی ره! بعداً در موردش صحبت می کنیم. اصلاً نیم تونم این رفتارات رو تحمل کنم. می دونم حادثه ای که برات اتفاق افتاده آزارت داده و بابتش از هر کی دیگه ای بیشتر متاسف و ناراحتم. اما دلیل رفتاراری تو رو نمی فهمم. اینکه با همه خوبی و می گی و میخندی جز من ... 
ترسا بازم پوخند زد ... آرتان چه خبر داشت که اون داره جلوی بقیه ظاهر رو حفظ می کنه؟ که دوست نداره دیگران بفهمن چه شکتی خورده! چقدر له شده! چقدر حقیر شده! نه نباید می ذاشت دیگران بفهمن. اما آرتان که مهم نبود ... اون باید رنج می کشید. همینطور که ترسا رو تا سر حد مرگ آزار داده بود. و چه رنجی بدتر از این که هیچ وقت دلیل رفتارای ترسا رو نفهمه! آره این برای اون از هر چیزی بدتر بود. چشماشو بست و گفت:
- برو بیرون ... 
صدای در اتاق نشون داد که آرتان رفته ... قطره های اشک پشت سر هم از پشت پلکش سرک کشیدن. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید. بوی عطرش هنوزم توی اتاق بود. هنوزم دیوونه و مستش می کرد. چقدر دلش برای دستاش تنگ شده بود ... برای آغوش گرمش ... اما دیگه نمی خواستش ... دیگه اون آغوش هرزه رو نمی خواست ... به هق هق افتاد و با دست سالمش پتو رو تا روی سرش بالا کشید ... 
***
خسته و کوفته کتاب و وسایلش رو روی میز انداخت و نشست روی صندلی پشت میز. همون موقع کسی به در زد ، آراد سر جا تکونی خورد و گفت:
- بفرمایید ... 
در اتاق باز شد و اشکان به داخل سرک کشید. آراد با جدیت گفت:
- بفرمایید؟ کاری داشتین؟
اشکان به خودش جرئت داد، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.جلوی میز آراد کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
- خسته نباشین استاد ... 
- ممنون ... امرتون؟
- راستش استاد می خواستم یه چیزی بگم که ... 
بعد انگار پشیمون شد دستی توی موهاش پر پشتش کشید و گفت:
- بی خیال استاد ... اصلاً به من چه!
آراد احساس کرد قضیه مشکوکه. قبل از اینکه اشکان بتونه از در خارج بشه صداش کرد:
- آقای خسروی ... 
اشکان سر جاش ایستاد و با کلافگی گفت:
- بله استاد ؟
- مشکلی پیش اومده؟
- نه ... نه هیچی نیست. من یم خواستم یه چیزی بگم که پشیمون شدم. بیخیال استاد ... فراموشش کنین. 
اینو گفت و قبل از اینکه آراد بتونه باز متوقفش کنه از اتاق خارج شد. آراد متعجب موند! یعنی چی می خواست بگه؟ موبایلش رو برداشت و شماره ویولت رو گرفت. از صبح صداشو نشنیده بود. با سومین بوق صدای لطیفش توی موبایل پیچید:
- جانم نفسم؟
آراد احساس گرما و آرامش عجیبی کرد ... زمزمه کرد:
- عمر منی ...
ویولت آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- باز تو قلب منو به هیجان انداختی؟
- قلب تو؟
- اوه ببخشید! یادم رفته بود قلب من پیش توئه و قلب توام پیش منه! منظورم این بود که دوباره قلب خودتو به هیجان انداختی؟
آراد خندید و گفت:
- شیطون منی تو ... کجایی؟
- خونه مامان اینام هنوز ... 
- حاج خانوم پخت این شله زردو یا نه؟ 
- بله که پختن! کلی هم دعات کردیم همه مون. نوا هم بیچاره مون کرد از بس سراغ داییشو گرفت. 
- می یام می بینمش ... 
- کلاست تموم شد؟
- آره همین الان ... واقعاً صبر ایوب می خواد آدم تا بتونه سر کلاس اسن ترم اولیا دووم بیاره ...
- آراد راستی یه چیزی رو هی می خواستم بهت بگم هی یادم می رفت، الان یهو یادم افتاد ، بگم تا یادم نرفته!
- چی شده؟
- شنبه که با هم رفتیم دانشگاه ... چند تا از بچه های ترم اولی تو محوطه با هم دیدنمون ... 
- خوب ببینن ... قرار نبود ازدواج ما مخفی بمونه. 
- آره می دونم ، اما ترسم از اینه که برامون شایعه بسازن ... آخه کسی هنوز نمیدونه من و تو زن و شوهریم!
- نگران چی هستی تو آخه عزیزم؟ شایعه چی؟ وقتی همه بفهمن ما زن و شوهریم دیگه مشکلی پیش نمی یاد ... 
- آره تو راست می گی ...
- یه سوال! تو اشکان خسروی رو می شناسی؟
- آره ... به نظرم شاگرد خوبیه ، شوخه ، اما مستعده!
- آره قبول دارم ... اما الان اومده بود دفتر من یه چیزی می خواست بگه اما نگفت ... 
- جدی؟
- آره مشکوک بود ... 
- بیخیال ، اگه چیزی باشه خودش می یاد میگه. من و توام یه روز دانشجو بودیم می دونیم اسکول کردن استاد چه حالی میده!
آراد خندید و گفت:
- دقیقاً
- کی می یای آراد؟ بیا یه سر به مامانت بزن بعدم شله زردمونو برداریم بریم خونه ... 
- باشه عزیزم الان می یام ... 
- پس منتظرتم ... 
- می بینمت عشقم .. 
ویولت توی گوشی خداحافظی رو زمزمه کرد و از اتاق دوران مجردی آراد خارج شد ... آراد هم وسایلش رو جمع کرد و اتاقش رو به مقصد خونه مامانش ترک کرد ...

دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد. دانشگاه خیلی خسته اش می کرد، دوست داشت بره خونه استراحت کنه. اما عادتش رو هم نمی تونست ترک کنه، باید حتما، قبل از اینکه به خونه بره یه سر به مامانش می زد. دستش رو گذاشت روی زنگ و یه بار کوتاه فشار داد. خیلی زود صدای ویولت رو شنید:

- سلام عزیزم ... 
آراد همراه با لبخند جوابش رو داد و در باز شد. وارد خونه که شد نگاهش به اختیار سمت ایوون کشیده شد. می دونست ویولت روی ایوون منتظرش وایمیسه ... حدسش درست بود. سرعت قدماشو بیشتر کرد. ویولت شال بنفشش رو روی سرش مرتب کرد و از پله ها پایین اومد. چون غریبه ای توی خونه نبود آزادانه خودشو تو بغل آراد انداخت. هربار که می دیدش حس می کرد براش همون شیرینی بار اول رو داره، و هر روز بیشتر از روز قبل شکرگزار خدا بود. آراد کنار گوششو بوسید و در گوشش گفت:
- خوشگل من چطوره؟
ویولت خودشو لوس کرد و گفت:
- مامانت شلاقم می زنه! خوب شد اومدی ... من دیگه طاقت ندارم.
آراد خندید، خودشو کنار کشید و گفت:
- جدی؟!! مامان من؟!! رو ضعیفه من دست بلند کرده؟ 
- آره ... 
آراد قیافه خشنی به خودش گرفت و گفت:
- حق داشته ! باز دوباره با مامان من چی کار کردی؟
ویولت چشماشو گرد کرد و آراد از دیدن قیافه بامزه اش قهقهه زد. همین که حس کرد می خواد دنبالش بذاره شروع کرد به دویدن. خاطره ها زنده شد! میون قهقهه خنده گفت:
- خانومم! با خودم بودم! لابد الان می خوای مثل اون سال با شلنگ آب بیفتی دنبالم ... 
ویولت که خودش تازه یاد اون روز افتاده بود خیز برداشت سمت شلنگ آب و گفت:
- خوب شد گفتی ... اینبار نوبت منه! دفعه پیش تو با شلنگ دنبالم کردی اینبار ازت انتقام میگیرم.
آراد پشت ماشین نقره ای رنگ ویولت که توی حیاط کمی کج پارک شده بود پناه گرفت و گفت:
- اون روز تو با در قابلمه منو از خواب بیدار کردی! یادت که نرفته! سکته ام دادی! حالا جرم من چیه؟!!
ویولت شلنگ رو برداشت و گفت:
- جرمت بد حرف زدن با خانومته!
آراد در حالی که از زور خنده دلش درد گرفته بود گفت:
- من بیجا بکنم با خانومم بد حرف بزنم! 
در خونه باز شد و آراگل و حاج خانوم و خاله و دختر خاله آراد اومدن بیرون. ویولت پاچه هاشو زد بالا و رو به حاج خانوم گفت:
- مامان شفاعتشو نکنینا! حقشه!
آراد همینطور که از روی کاپوت سرک می کشید گفت:
- مامان نجاتم بده! این منو می کشه! هر شب با کمربند سیاه و کبودم می کنه.
حاج و خانوم و بقیه بدون اینکه حرفی بزنن فقط می خندیدن. آراگل با هیجان گفت:
- ایول ویولت، آب بپاش بهش خیسش کن. هوا خوبه چیزیش نمی شه! هر چند که باید سرما بخوره! یه بار اینجا تو رو موش آب کشیده کرد و تو سرما خوردی ... 
آراد که از یادآوری ویولت توی اون روز و تب بالاش اخماش در هم شده بود گفت:
- خودش حواسش رفت به گنگیشک! به من چه!
ویولت خندید و گفت:
- ادای منو در نیارا! وای به حالت وقتی که از پشت اون ماشین بیای بیرون! اد که در آوردی ... باهام بد هم حرف زدی! دو گالون آب مجازاتته ... بیا اینور بهت می گم ... 
آراد لحنشو مظلومانه کرد و گفت:
- خانومم ... رحم کن! عفو بنما ... 
خاله آراد پا در میونی کرد و گفت:
- ویولت خاله ... گناه داره پسرمون! این یه بار به خاطر من ببخشش ... 
- نه خاله ! به جان خودم راه نداره ... خیلی داره اذیتم می کنه ... باید تنبیه بشه ... 
آراد پشت ماشین نشست و گفت:
- بابا متنبه شدم دیگه! بذار برم تو ... به جان خودم جبران میکنم!
ویولت که دید هیچ راهی نداره که آراد رو از پشت ماشین بکشه بیرون ذهنشو به کار انداخت ... جرقه ای زده شد ... راهشو پیدا کرد ... چند لحظه سکوت کرد و بعد یه دفعه از ته دل جیغ کشید ... به ثانیه نکشید که نگاه نگران خانومای روی ایوون به سمتش کشیده شد و پشت سرش آراد با سرعت نور از پشت ماشین بیرون پرید و قبل از اینکه فرصت کنه با اون چشمای نگرانش بپرسه چی شد؟ آب با فشار روی سرش پاشیده شد ... دقیقا عین ویولت سالها قبل دستاش از دو طرفش و دهنش باز شدن! آب از سر و روش می چکید ... ویولت و آراگل و شادی دختر خاله آراد غش غش می خندیدن. اما حاج خانوم و خاله خانوم هن هن کنون و با نگرانی از پله ها پایین اومدن ... ویولت شلنگ رو انداخت و خودش قبل از همه دوید سمت آراد ... نگاه آراد هنوز بهت زده خیره بهش بود ... جلوش ایستاد و خواست حرفی بزنه که جمله آراد قلبشو لرزوند:
- چیزیت که نشده خانومم؟!!
دهن ویولت بسته موند. با اینکه آراد خنده های ویولت و شیطنتش رو دید بازم نگرانش بود ...

ویولت لب گزید و خواست حرفی بزنه که حاج خانوم چادرش رو کشید روی سر آراد و گفت:
- می چایی الان مامان! برو تو ... شما دو تا آخر هم با این کاراتون سرتون رو به باد می دین ...
آراد که زیر چادر گل گلی مامانش خیلی بامزه شده بود نگاهی کجکی نثار ویولت کرد و گفت:
- دیوونه همین کاراشم دیگه ... 
ویولت گونه هاش رنگ گرفت و حاج خانوم با خنده سر تکون داد ... آراگل دست آراد رو کشید و گفت:
- بدو بیا برو لباستو عوض کن ... اون روز تو از تب کردن ویولت داشتی خود زنی می کردی اینبار دیگه حوصله ندارم اشکای ویولت رو برای حال خراب تو ببینم! 
آراد باز عاشقانه نگاهی به ویولت انداخت و ویولت که طاقت نداشت دوید سمت اتاقش و گفت:
- من لباساتو آماده می کنم ... 
آراد چادر مامانشو از سرش برداشت، به دست آراگل داد و دنبال ویولت به اتاقش رفت ... ویولت تند تند مشغول وارسی کمد لباس های آراد بود ... هنوز چند دست از لباس هاش اونجا بود ... یه تی شرت قهوه ای همراه یه شلوار گرمکن مشکی بیرون کشید و چرخید ... آراد با سر و صورت خیس درست پشت سرش به دیوار تکیه داده و خیره نگاش می کرد. ویولت که از دیدن ناگهانی آراد با اون نگاه شیطون جا خورده بود دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:
- وای آراد ، ترسوندیم عزیزم! کی اومدی تو؟
آراد قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
- یه کم وقته ... داشتم خانوممو دید می زدم ... اشکالی داره؟
ویولت لبخند زد، دستشو جلو برد و تند تند دکمه های پیرهن چارخونه آبی و سورمه ایشو باز کرد، آراد دستاشو فرو کرده بود توی جیب شلوارش و خودشو به دستای همسرش سپرده بود ... ویولت وقتی از باز کردن دکمه ها فارغ شد دستای آرادو از مچ گرفت و از جیباش کشید بیرون ... بعدش پیرهنشو در اورد انداخت روی تخت ، تی شرت سورمه ای ساده ای زیر پیرهنش پوشیده بود ... پایین تی شرت رو گرفت و کشید سمت بالا ، آراد دستاشو برد بالا و تی شرت از تنش در اومد ... اون رو هم انداخت روی تخت و تی شرت قهوه ای رو برداشت تا تنش کنه ... اما قبل از اینکه فرصت کنه دستشو ببره جلو و تی شرت رو روی سر آراد بکشه دستای آراد دور کمرش حلقه شد و اونو کشید توی بغلش ... ویولت هیجان زده غر غر کرد:
- اِ آراد ... یهو یکی می یاد تو ... 
آراد زمزمه وار کنار گوشش گفت:
- کسی تو اتاق من نمی یاد ... 
- اگه اومد چی؟
- هیچی ... می گم زنمه! دوست دارم بغلش کنم! بوسش کنم ... مال خودمه! عمر منه! به کسی چه؟
ویولت کوبید توی سینه اش و گفت:
- پــــــــرو!
- ویولت ... 
- جانم؟
- تا حالا بهت گفتم خیلی دوستت دارم؟
ویولت که با این جمله آراد حسابی آشنا بود خندید و گفت:
- نع!
فشار دستای آراد دوبرابر شد و دم گوشش پچ پچ کرد:
- دنیای من ... خیلی دوستت دارم!
ویولت نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد. هیجانش زیادی داشت می رفت بالا ... با صدای آرومش گفت:
- ول کن آراد کار دستت می دما!
باز داشت جاشون برعکس می شد و باز آراد غش غش خندید ... کنار کشید و گفت:
- با اینکه از خدامه کار دستم بدی، اما اینبار رو ولت می کنم. چون نمی خوام استرس داشتی باشی ... 
بعد چشمکی زد و گفت:
- می فهمی که خانومم؟!!
صدای حاج خانوم خط نگاهشونو از هم قطع کرد:
- آراد مادر لباستو عوض کردی؟ سر ما می خوری ها!
ویولت با لبخند لباشو کشید توی دهنش و شونه بالا انداخت، آراد چشمکی زد و جواب داد:
- بله حاج خانوم، الان می یایم ... 
ویولت رفت سمت در و گفت:
- زود بیا تا شله زردت یخ نکرده بخور ...
- از عصر تا حالا هنوز داغه؟
- ولرم شده، الان بیشتر می چسبه ... 
همراه هم از اتاق رفتن بیرون ... حاج خانوم پشت در بود. با دیدنشون لبخندی زد و گفت:
- پسرم یه لحظه می یای تو اتاق من؟ کارت دارم مادر ... 
ویولت فهمید بحث خصوصی بین مادر و پسره پس سریع گفت:
- من می رم شله زردتو اماده کنم ... زود بیا!
آراد سری تکون داد و رو به مامانش گفت:
- چیزی شده مامان؟
حاج خانوم وارد اتاقش شد و گفت:
- نه مادر ... خیره ... بیا تو ... 
آراد با نگرانی دنبال حاج خانوم وارد اتاق شد و گفت:
- خوب؟
حاج خانوم نشست لب تختش و گفت:
- آراد ... مادر ... یه سوال می پرسم ... راست و حسینی جواب منو بده ... باشه؟
آراد سرشو تکون داد و گفت:
- مگه تا حالا بهتون دروغ گفتم ؟!
- نه ... اما جوابش برام خیلی مهمه!
- دارین نگرانم می کنین ... چی شده؟
- ویولت ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 170
  • آی پی دیروز : 216
  • بازدید امروز : 397
  • باردید دیروز : 412
  • گوگل امروز : 66
  • گوگل دیروز : 132
  • بازدید هفته : 3,350
  • بازدید ماه : 9,137
  • بازدید سال : 64,601
  • بازدید کلی : 1,211,009