loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت پنجم بلند شدم و کارهامو کردم و صبحانه خوردم و با هومن حرکت کردیم.هومن- لیلا هم دلش می خواست بیاد.من- فرگل هم همینطور. وقتی فهمید هفته پیش تنها رفتم خیلی ناراحت شد می ترسم ببرمش دوباره حالش بد شه

master بازدید : 2216 یکشنبه 30 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت پنجم

بلند شدم و کارهامو کردم و صبحانه خوردم و با هومن حرکت کردیم.
هومن- لیلا هم دلش می خواست بیاد.
من- فرگل هم همینطور. وقتی فهمید هفته پیش تنها رفتم خیلی ناراحت شد می ترسم ببرمش دوباره حالش بد شه.
هومن- فهمیدی فرهاد؟ آذر فرداش رفته بود چک رو نقد کرده بود!
من- خب چه انتظاری داشتی؟ اومده بود پول بگیره که گرفت.
هومن- دلم شکست. کاشکی دلش برام تنگ شده بود! کاش عذاب وجدان باعث شده بود بیاد سراغم! وقتی سر پول باهام چونه زد حالم داشت بهم می خورد! یه عمر با پدرم بد بودم به خاطر کی؟
همیشه یه تصویر قشنگ از مادرم تو ذهنم داشتم. همش خراب شد. حداقل نکرده بود برای چند ساعت اون مرتیکه رو از خونه بیرون بفرسته!
من- بهتر اینطوری مچش باز شد. تو هم روشن شدی. اگه اینطوری نمی شد همیشسه تو دلت شک بود!
هومن- توی ناراحتی از کارهای اون روز تو خنده ام گرفته بود. شده بودی مثل خانم مارپل! اصلا فکر نمی کردم از این کارها بلد باشی !
من- خودم هم فکر نمی کردم بتونم از این کارها بکنم.
هومن- در هر صورت خیلی ممنون فرهاد جون. زحمت کشیدی
من- هومن دیگه همه چیز رو فراموش کن شکر خدا زندگی خوبی داری. دیگه به زندگیت برس.
هومن- سر عقدم با اون حرفهایی که زدی مجلس عقد خیلی طبیعی حالت شاعرانه و قشنگی پیدا کرد یه چیز جدید بود تو فیلم عالی شده بود.
من- دست خودم نبود. یه دفعه نمی دونم چطور اون جمله ها رو گفتم.
هومن- می دونی فرهاد تا حالا چند بار به فرخنده خانم گفتم که بیاد با ما زندگی کنه البته قبول نکرده نظر تو چیه؟
من- خونه ما خونه اونم هست. فرخنده خانم مثل مادر دوم من می مونه کم زحمت برای من نکشیده. برای تو هم همینطور. خودت بهتر می دونی که ما به چشم تقریبا یه خاله به اون نگاه می کنیم.
هومن- راست می گی ولی می خواستم حالا که با لیلا ازدواج کردم اونم بیاد پیش ما راحت زندگی کنه.
من- مگه پیش ما ناراحته؟
هومن- نه. می دونم . اصلا ولش کن!
من- بهتره اجازه بدی هرجور راحته زندگی کنه. بذار خودش تصمیم بگیره.
هومن کنار یه قنادی نگه داشت.
من- چرا ایستادی؟
هومن- می خوام شیرینی عروسی بخرم! حالا که ازدواج کردم نمی خوام دست خالی برم پیش پریچهر خانم.
من- پس شیرینی خشک بگیر که بتونه چند روزی نگهش داره.
هومن پیاده شد و یک جعبه شیرینی خرید و دوباره حرکت کردیم و نیم ساعت بعد به شهرری رسیدیم. پیاده شدیم و به طرف محل بساط پریچهر خانم حرکت کردیم.
هومن- خبر داری؟
من- از چی؟
هومن- شهره دختر خالت رفت خارج
من- جدی؟ تو از کجا فهمیدی؟
هومن- مادرت به لیلا گفته. اون دختره منیژه که هروئین به شهره داده بود یادته؟
من- خب
هومن- عملی شده خوابوندنش ترکش دادن
من- معلوم بود. بالاخره کسی که تو این راه می افته آخرش این چیزهارو هم داره.
هومن- حالا خبر داری خالت چی گفته؟
من- والله انگار تمام اخبار فامیل ما اول روی آنتنه خبرگزاری شماست!
هومن- خالت گفته که شهره گفته اولین سیگار حشیش رو فرهاد جون دست شهره داده!
من- خاله ام گفته؟ عجب! چه بی شرم هایی هستند. حالا خوبه نگفته بسته هروئین رو هم من بهش دادم.
هومن- اینارو گفته که اگه این جریان تو فامیل درز کرد همه رو بندازه بگردن تو.
من- برن گم شن هر کاری می خوان بکنن بذار بکنن
هومن- فرهاد بذار این دفعه من میوه و گوشت و مرغ برای پریچهر خانم بگیرم باشه؟
تا رفتیم گوشت و مرغ و این چیزها رو بخریم خلاصه خاطرات پریچهر خانم رو که هفته پیش برام تعریف کرده بود برای هومن گفتم. خریدمون که تموم شد سراغ پریچهر خانم رفتیم. مثل همیشه همونجا نشسته بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت. وقتی مارو دید برق شادی تو چشمهاش درخشید. سلام کردیم و نشستیم.
پریچهر خانم- دیگه عادت کردم که هر روز جمعه شماهارو ببینم دیر که می کنید دل نگرون می شم حالا یه کدوم بلند شید و یه پاکت سیگار برام بخرید. و دست کرد که بهومن پول بده هومن از توی کیسه سیگارها رو در آورد. پریچهر خانم نگاهی به ما کرد و لبخندی قدرشناس زد و آروم پول رو گذاشت زیر تشکچه ای که روش می نشست. هومن یه بسته سیگار رو باز کرد و سه تا از توش در آورد و روشن کرد و نفری یکی به ما داد.پریچهر خانم سیگار رو گرفت و پکی محکم زد.
پریچهر خانم- وامونده بدترین چیزه! اگه شماها بتونید ترکش کنید خیلی خوبه.
بعد رو به هومن کرد و گفت:
خب مبارکه ان شاالله. براتون دعا کردم که خوشبخت بشین. دعا کردم که هیچوقت بدبختی در خونه تونو نزنه
هومن جعبه شیرینی رو در آورد و گذاشت جلوی پریچهر خانم.
پریچهر خانم- فقط یادت باشه هومن جون با زنت رفیق باش ، دوست باش. ما زنها اگه بهمون ارزش بدن خیلی کارها ازمون بر می آد! یکی از علت ها که این مملکت عقب افتاده اینه که فقط توش مردها کار می کنن! مردها تصمیم می گیرن! یعنی نصف جمعیت این قلک واسه رونقش زحمت می کشن! تازه اگه همشون کار بکنن! نمونه اش زندگی خودم. پدرم چکار می کرد؟!
اما به واسطه بهجت خانم خدابیامرز ! من کار یاد گرفتم و تونستن چهل پنجاه نفر رو هم سرکار بذارم و کار هم یادشون بدم. اگه اون روز سهراب خان اجازه نداده بود که قالی بافی رو شروع کنیم و وسایلش رو برامون تهیه نکرده بود هیچ کدوم از اون زنها که می دونم الان هر کدوم واسه خودشون یه پا نون درآرن هیچی نمی شدن و کارشون همون تخمه شکستن و وراجی بود!
قدیمی ها می گفتن: کوکو از روغن گل می کنه و زن از مرد!
اگه قرار بشه که تو سر زن بزنی و همیشه خفه اش کنی خیانت کردی!
بعد دست کرد و یه شیرینی برداشت و خندید و گفت مبارکه!
منو هومن هم یکی یه دونه برداشتیم. همونطور که پریچهر خانم مشغول خوردن شد نگاهش از پیش ما رفت! رفت و رفت تا رسید به شبی که داشت وضع حمل می کرد! هومن رو نمی دونم ولی من خودم رو تو حیاط خونه اونها بین بقیه می دیدم. همه جا شلوغ بود. زنها در رفت و آمد بودند. مردها قدم می زدند و دعا می خوندند.
پریچهر خانم- چه شبی بود اون شب! عزت اشک می ریخت به پهنای صورتش! صدای صلوات و دعا یه لحظه قطع نمی شد. بوی اسفند و کندر همه جا پخش بود. صدای اذان گفتن امراله از پشت بوم می اومد. از درد داشتم می مردم. زجر می کشیدم اما خوشحال بودم زیر لب فقط اسم خداوند رو زمزمه می کردم نمی دونم کی بود که داشت آروم به عزت می گفت که دو تا مرد رو بذارین پشت در آل نیاد! چهره ماما رو با دستهای کثیف پیش خودم مجسم کردم. با زحمت عزت و بهجت خانم رو صدا کردم و بهشون سفارش کردم که وقتی ماما اومد تا دستهاشو با صابون تمیز نشسته نذارید دست به من بزنه!
خلاصه با هر نعره من تو حیاط یه صلوات فرستاده می شد رو کردم به عزت و گفتم خواهر اگر زنده موندم که هیچی اگر مردم و بچه ام زنده موند اونو اول به خدا بعد به تو می سپرم. باید قول بدی که مثل بچه خودت مواظبش باشی. باید قول بدی که چه دختر بود چه پسر حتما براش معلم بگیری یا بذاریش درس بخونه باید همونطور که برای من خواهری کردی برای اون مادری کنی. دیگه درد امونم نداد. از بیرون هم صدای ماما اومد! ماما اومد! رو شنیدم فقط به بهجت خانم تونستم بگم دستهاش!
بعد از هوش رفتم یه موقع دیدم که سیلی یه که به صورتم می خوره چنان خوابی منو گرفته بود که نگو! انگار روی ابرها راه می رفتم! انگار داشتم پرواز می کردم. چشمهامو که باز کردم دیدم عزت گریه کنون داره تند تند تو صورتم می زنه و صدام می کنه. اخرین درد گرفت. مثل مرگ بود! احساس کردم که دارم می میرم.
شنیدم ماما یه چیزی گفت که یه دفعه عزت محکم زد تو صورتم و گریه کنون فریاد زد : زور بزن پدر سگ بچه خفه شد! که دیگه اخرین نیرومو جمع کردم و تا اونجا که جون تو تنم بود زور زدم و فریادی کشیدم و گفتم ای خدا که تموم خونه لرزید!
اونقدر خودم رو نگه داشتم که شنیدم همه سکوت کردند و لحظه ای بعد صدای شیون بچه بلند شد! بعد دیگه نفهمیدم. تو رویا دیدم که یه پیرمرد نوراانی اومده و بهم می گه نمی آی بریم؟ منم با عصبانیت بهش می گم کجا بیام؟ بچه موچکار کنم؟ پیش کی بذارمش ؟ می گفت اگه می آی الان وقتشه! بهش گفتم نمی ام گفت پشیمون می شی ها! داد زدم و گفتم نمی آم. اینو که گفتم خندید و رفت.
در همین موقع سیگار دیگه ای روشن کرد و گفت: کاش اون آقا حالا بیاد دنبالم که خیلی پشیمونم!
من و هومن هم سیگاری روشن کردیم. چند دقیقه بعد دوباره شروع کرد.
خلاصه یه ساعت بعد به هوش اومدم تا چشمهامو باز کردم سراغ بچمو گرفتم. همه از شادی هلهله کشیدند عزت بچه مو بغل کرده بود یه حوله دورش پیچیده بود بچه رو اروم گذاشت تو بغل من و گفت پسره!
برام زیاد فرقی نداشت اوایل اگر پسر می خواستم واسه این بود که دختر جماعت تو این مملکت بدبخت بود ولی وقتی خودم رو می دیدم که تونستم از پس خیلی کارها بر بیام دیگه برام پسر یا دختر بودن بچه ام فرقی نمی کرد. خودم طوری تربینش می کردم تا مثل یه مرد بتونه از عهده کارها بر بیاد کاری می کردم که بتونه خوب فکر کنه. می دونید بزرگترین نعمتی که خدا می تونه به یه نفر بده به نظر من اینه که یه فکر خوب به آدم بده خلاصه دروغ نگفته باشم از اینکه بچه ام سالم بود و پسر بیشتر خوشحال شدم. شاید هم اینکه ما ایرانی ها پسر رو بیشتر از دختر دوست داریم رسم عرب های جاهل بوده که بعد از گرفتن ایران هنوز توی ذهن اونها بوده و کم کم به ما سرایت کرده! خدا می دونه.
داشتم می گفتم همین که پسرم رو بغل کردم احساسی رو که سالهای سال در انتظارش بودم بهم دست داد. عقده سالها مادر نشدن واشد. زدم زیر گریه. نمی دونم اشک شادی بود.اشک سالها غم بود! نمی دونم. هر چی بود که دست خودم نبود اما هر چی بیشتر گریه می کردم سبکتر می شدم. پسرم رو مثل یه چیز که از چینی و بلور درست شده باشه تو بغلم گرفته بودم. می ترسیدم تکونش بدم بشکنه!
دو ساعتی تو بغلم بود تا ترسم ریخت. بهش شیر دادم بوسیدمش نازش کردم. شماها مرد هستین نمی فهمید یه مادر ، یه زن اونم بعد از سالها که آرزوی بچه دار شدن به دلش مونده بوده وقتی برای اولین بار بچه اش رو بغل می گیره چه حالی پیدا می کنه! بعد از اینکه خوب بچه مو وارسی کردم که عیب و ایرادی توی تن و بدنش نداشته باشه عزت رو صداش کردم و بچه رو دادم دستش. مخصوصا اون کار رو کردم که مهر پسرم تو دل اون هم بیفته که افتاد! وقتی جلوی همسایه ها اینکاررو کردم نشون دادم که چقدر به هووم اعتماد دارم اونقدر عزت خوشحال شد که نگو. بچه رو گرفت و برد تو اون اتاق که عوضش کنه. دل تو دلم نبود اما خودم رو نگه داشتم. همش یکی تو دلم می گفت نکنه یه سوزن بکنه تو ملاجش ! نکنه چیز خورش کنه! نکنه یه دفعه از دستش بیفته!
زود این فکرها رو از سرم بیرون کردم و پسرم رو به خدا سپردم. بهجت خانم برام کاچی درست کرده بود. چقدر بهم مزه داد. مزه اش هنوز زیر دندونمه! امراله سه شب به همه شام داد. سه شب جشن گرفته بود. دیگه بقیه اش بماند که تو خونه ما چه خبر بود! سه چهار روز بعد از جام بلند شدم حالم دیگه خوب شده بود و جون گرفته بودم. تا چند وقت پشت دار قالی نمی نشستم. کارم فقط مواظبت از بچه بود. روزها می اومد و می رفت و پسرم بزرگ می شد اسمش رو گذاشته بودیم سعید. همه چیز روبراه بود باورم نمی شد که خوشبخت شده باشم!
یکسالی گذشت یک روز امراله اومد پیش من و گفت که پریچهر نمی خوای دوباره قالی بافی رو شروع کنی؟ راستش تعجب کردم وقتی تعجبم رو دید گفت آخه قالیچه هایی که تو می بافتی هر کدوم برابر بود با تمام قالیچه ها یی که اینا می بافن. می گفت هرکدوم رو به قیمت خیلی خیلی زیاد می فروخته. می دونی طرحهایی رو که من کار می کردم همه نقشهای تک بود مثلا یکی از اونها نقش یه پیرمرد بود که داشت تریاک می کشید کنار منقل و قوری و این چیزها. یکیش یه پیرزن بود که کنار بازار داشت گدایی می کرد. یکی دیگه یه زن قالیباف بود که داشت هی قالیچه می بافت شکل قالیچه شو هم توی دار همون نقش خودش بافته بودم! مثل اینکه جلو اینه نشسته بود این قالیچه رو که می بافتم روی دار بود که امراله یه روز با دو سه نفر که یکیشون هم خارجی بود اومدند و دیدند و همونجا معامله کردند. دردسرتون ندم خودم هم بدم نمی اومد که دوباره مشغول کار بشم. این بود که دوباره شروع کردم. موقع بیکاری که سعید خواب بود کار می کردم.
امراله رو وادار کرده بودم که این خونه رو بنام عزت کنه. اولش قبول نمی کرد. ولی با پافشاری من چند وقت بعد یه روز عزت رو برد محضر و خونه رو بنامش کرد.وقتی عزت فهمید که من باعث این کار شدم نمی دونید برام چکار کرد! خلاصه خیلی خوشحال شد.چند وقتی بود که برق اومده بود ما هم داده بودیم خونه رو برق کشی کرده بودند. شبی که واسه اولین بار تو خونه ما چراغ روشن شد یادم نمی ره. همه همسایه ها شب جمع شده بودند تا چراغ روشن شد همه صلوات فرستادند. خونه ما پایین شهر بود چند وقتی بود که زیر گوش امراله می خوندم که باید از این جا بریم. نمی خواستم سعید تو یه همچو محیطی بزرگش شه. اون موقع ها جنوب شهر مثل حالا نبود یه جنوب شهر می گفتن یه جنوب شهر می شنیدن! سلام علیک پسر بچه هاش فحش خواهر مادر بود! می گفت پول ندارم من هم که سرم تو حساب کتاب نبود این بود که ولش کردم تا بعد. سعید هم هنوز خیلی کوچک بود وقت داشتیم.
مدتی بود که تو کوک عشرت بودم. سرو گوشش می جنبید! چند وقتی بود که زیاد بیرون می رفت به هر هوایی که شده بود روزی یه بار رو بیرون می رفت! زاغش رو چوب زدم. انگار کاسه ای زیر نیم کاسه بود. یه روز مخصوصا خودم فرستادمش بیرون که بره نون بگیره تا رفت خودم هم سایه به سایه دنبالش رفتم جوری می رفتم که نفهمه. سرکوچه جای اینکه طرف نانوایی بره کج کرد طرف دیگه تو محل ما اون موقع ها یه جوونی بود که خیلی شر و شور بود. چند تا رفیق بالای شهری واسه خودش جور کرده بود و عصرها گویا می رفت بالای شهر و تو کافه ها و این جور جاهای بالای شهر. از این شلوارهای تنگ و چسبون می پوشید و موهاش رو بلند می کرد. می گفتن قمار بازه، دزدی هم می کنه! یکی دیگه از عیبهاشم این بود که چشمش تو محل دنبال دخترهای سر به هوا مثل عشرت بود. اسمش جواد بود ولی به همه گفته بود صداش کنن بهرام! خلاصه دنبال عشرت رفتم تا بالاخره فهمیدم که خانم با اقای جواد سر وسری داره! ناراحت برگشتم خونه. نمی دونستم چکار کنم. نیم ساعت بعد عشرت برگشت. صداش کردم بردمش تو اتاق خودم. بهش گفتم چرا دیر کردی؟گفت نونوایی شلوغ بود. گفتم نونوایی شلوغ بود یا سر آقا جواد؟! چشماش از تعجب گشاد شد.فقط نگاهم کرد بهش گفتم که دختر جون این پسره به درد تو نمی خوره اون یه لات هفت خط روزگاره! فقط می خواد از تو سوء استفاده کنه. چند وقت که باهات بود اون وقت ازت سیر می شه و ولت می کنه.تو الان بابای پولداری داری. بشین تو خونه یه خواستگار خوب که اومد شوهر کن برو. خیلی نصیحتش کردم اخرش با نفرت گفت: حسودیت می شه؟!
نمی دونستم چه جوابی باید به این دختر بدقلق بدم! این بود که فقط بهش گفتم دیگه حق نداری از خونه پاتو بذاری بیرون به همه هم سپردم که نذارن عشرت از خونه بیرون بره. البته نگفتم چرا فقط گفتم تو کوچه این پسر و چند تا از لات و لوت ها می گردند. صلاح نیست دختر دم بخت از خونه بیرون بره! خودم از این کارم ناراحت بودم ولی چاره ای نبود. چند روز بعد تو اتاق مشغول بافتن بودم که سر و صدا شنیدم اومدم بیرون دیدم که عشرت با عزت مشغول دعوا و بگو مگو هستند. گویا عشرت می خواسته بیرون بره که عزت جلوشو گرفته. تا اونا رو دیدم داد کشیدم که سر صدا چیه؟ چه خبره؟ عشرت که منو دید رو کرد به عزت و گفت: اربابت اومد! ببین چه فرمون و دستور دیگه ای داره! بعد راهشو کشید که بره تو اتاق. از پله ها پایین اومدم و از طرف دیگه حوض جلوش در اومدم تا خواست راهشو عوض کنه از پشت گیس هاشو گرفتم و کشیدم اونم برگشت و محکم زد تو سینه من! بزرگ شده بود و زورش زیاد! اما من بیدی نبودم که از این بادها بلرزم. پریدم جلو مثل پلنگ! خوب نبود جلوی همسایه ها ذلیل این یه الف بچه بشم1 اون موقع دیگه واسم تره هم خرد نمی کردند. با یه دست خرخره شو گرفتم و با دست دیگه موهاشو. کشیدمش طرف حوض و سرش رو کردم زیر آب! نزدیک یه دقیقه نگه داشتم! دست و پا می زد همه همسایه ها ریخته بودن که نجاتش بدن اما حریف من نمی شدند! بعد خودم ولش کردم. وقتی چند تا نفس کشید بهش گفتم دیگه نبینم با مادرت اینطوری صحبت کنی! لال شده بود فقط نگاهم می کرد. بهش گفتم حالا گم شو تو اتاقت. ساکت بلند شد و رفت.عزت یه گوشه ایستاده بود و گریه می کرد صداش کردم و رفتیم تو اتاق بهش گفتم عزت جون از دست من ناراحت نشو صلاحشو می خوام. بعد جریان جواد رو براش تعریف کردم. از عصبانیت بلند شد بره سراغ عشرت که نذاشتم بهش گفتم تو اصلا به روت نیار که از جریان باخبری فقط حواست باشه که عشرت از خونه بیرون نره.
گذشت. پسره، جواد چند وقتی دور و بر خونه می پلکید وقتی دید از عشرت خبری نیست اونم رفت پی کارش. اما این پدر سوخته عشرت یه کینه دیگه هم از من بدل گرفت. بعد از اون چند تا خواستگار براش اومدن همه رو جواب کرد!
بگذریم. اینا رو گفتم که بدونین. بعد از یکسالی وقتی دیم عشرت شوهر نمی کنه چون برای عصمت خواستگار پا به جفتی پیدا شده بود که سرش به تنش می ارزید! عصمت رو شوهرش دادیم. امراله سر هیزیه گدا بازی در می اورد وادارش کردم که یه جهیزیه حسابی به عصمت بده. خودم هم سر عقد یه جفت قالیچه البته نه از قالیچه های بافت خودم از همون قالیچه های بافت زن های همسایه بهش دادم و با آبرو روانه خونه بختش کردیم. عزت خیلی خوشحال بود وقتی می دید سر جهیزیه با امراله بگو مگو می کردم قدر می دونست! قدر شناسی رو تو چشماش می دیدم.
دردسرتون ندم اگه بخوام همه اتفاقات رو براتون بگم مثنوی هفتادمن می شه!
چند وقتی گذشته بود یه روز دست سعید رو گرفتم که ببرم براش لباس بخرم. رفتیم بازار همین جور که تو بازار راه می رفتیم و مغازه ها رو نگاه می کردیم یه گداهه دست سعید رو گرفت و شروع به التماس کرد که من کمکی بهش بکنم. دست بچه مو از دستش در اوردم و خواستم بهش پول بدم به نظرم آشنا اومد. خوب که نگاهش کردم دیدم می شناسمش . کی باشه خوب بود!؟ فرج اله بود! پیر و داغون و رو به مرگ!
مدتی نگاهش کردم بعد بهش گفتم اسمت چیه پیرمرد؟!
سرش رو بلند کرد و گفت: نوکر شما فرج اله.
گفتم: منو می شناسی؟
دوباره نگاهم کرد و گفت : حاج خانم چشام سو نداره.
گفتم خوب نگاه کن حتما می شناسی.
مدتی به من خیره شد بعد چهره اش باز شد و گفت: پریچهر! خودتی ؟!
گفتم: آره خودمم. پریچهر. اونقدرهام چشات کور نشده.
گفت: تو کجاف اینجا کجا؟
گفتم اومدم برای پسرم لباس بخرم. تو چی؟ به گدایی افتادی !
سرش رو پایین انداخت. دلم نیومد که تو سر افتاده بزنم! بهش گفتم:
یادته مرد چقدر به من ظلم کردی؟ یادته چقدر منو زجر دادی؟
گفت: دلم رو ریش نکن. بد کردم چوبش رو هم خوردم.
گفتم عفت و مادرت چطون؟
گفت ننه ام که مرد چند وقت بعد هم عفت مرض گرفت اونم راهی شد.
طلاهارو تو دستم دید و گفت تو انگار وضعت خوبه!
گفتم اگه فکر کردی که یه شوهر پولدار گیرم اومده یا ارث پدری بهم رسیده اشتباه کردی همش دست رنج خودمه! اما امثال تو این چیزها رو نمی فهمن! تو اگه عقل داشتی جای اینکه از جسم من برای کاسبی استفاده کنی از عقلم اسفاده می کردی! اگه یه خورده وجدان و شرف داشتی الان پولت از پارو بالا می رفت.
اینا رو گفتم و دست کردم یکی از النگوهامو درآوردم و انداختم جلوش! بعد دست سعید رو گرفتم و رفتم . بیست قدمی که دور شدم برگشتم و دیدم هنوز النگو تو دستشه و با دهن باز داره منو نگاه می کنه! اون روز در تمامی مدت که داشتم خرید می کردم تو عالم اون موقع بودم که این مرد چه بلایی سر من آورد و چی از دستش کشیدم! اینم از آخر عاقبت بدی کردن!
اما نه!چرا عاقبت خوبی هم مثل بدیه!؟ اگه به این چیزها بود چرا سرنوشت من اینطوری شد؟! من که تو زندگی به هیچ کس بد نکردم!
دوباره سیگاری روشن کرد و کشید و یه دقیقه بعد گفت:
جامی ست که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
چراشو نمی دونم. نه من ، هیچ کسی نمی دونه!
برگشتم خونه. اون روز تا شب حالم خوب نبود یاد اینکه این بی شرف چه کارها که با من کرده تموم بدنم رو می لرزونه! شرمم می شد تو آینه خودم رو نگاه کنم!
گذشت. چند سالی گذشت. سعید شش سالش شد. مثل گل شده بود با ترتبیت، با ادب، باهوش!

از پنج سالگی خودم باهاش درس و مشق کار کردم که مدرسه می ره آماده باشه. هر چی می گفتم تا از دهنم در می اومد یاد می گفت. یه زبون داشت مثل قند شیرین.
جونم بود و اون. مامان، مامانی می گفت!
نقاشی می کشید مثل ماه! با اون سن کمش بقدری چیز می فهمید! دنیارو اگر از من می گرفتی برام مهم نبود فقط سعید رو داشته باشم کافی بود اگرم کار می کردم واسه این بود که اینده بچه مو تامین کنم. می خواستم واسه خودش کسی بشه. می خواستم درس بخونه و درسش رو ادامه بده. دلم نمی خواس انگل باشه! نه اینکه لوسش کرده باشم برعکس طوری تربیتش کرده بودم که روی پای خودش باشه. تو همون سن خیلی کارها می کرد که بچه های سه چهار سال بزرگتر بلد نبودند. مهم این بود که هر کاری رو با فکر انجام می داد. چراغ خونه بود بچه ام! صبح همسایه ها تا سعید رو نمی دیدند آروم نداشتند. یکی یکی می رفت سراغشون و سلام می کرد.خسته نباشید می گفت.
بچه ام راه می افتاد با یه تنگ آب خنک هر کی تشنه بود بهش آب می داد. برای ماهی های تو حوض نون می ریخت. تو حیاط واسه پرنده ها دونه می ریخت باور نمی کنید گنجشک ها ازش نمی ترسیدند! خودم دیدم که تو یه بعدازظهر چند تا گنجشک از دستش دونه می خوردند!
یه روز یه ماهی برده بود ورش داشت و توی باغچه خاکش کرد. بعد اونقدر گریه کرد که نگو! دستهامو تو دستاش می گرفت و می پرسید مامان چرا دستهای شما اینطوریه بهش می گفتم از کاره پسرم. می گفت چرا کار می کنی مگه بابام نیست که کار کنه و شما راحت باشید؟
نگاهش می کردم و می خندیدم. بعد دستهامو ماچ می کرد و می اومد تو بغلم!
در این موقع پریچهر خانم زد زیر گریه! گریه ای تلخ!با همون گریه بقیه داستان زندگیش رو گفت:
یه روز داشتم با بافنده ها صحبت می کردم و یکی یکی بهشون سر می زدم و ایراد کارهاشونو می گرفتم. سرم بکار گرم بود.
سرشو بلند کرد رو به آسمون و با گریه گفت:
خدا چرا گلم رو گرفتی خدا!!
آروم با دستهای استخوانی و نحیف خودش تو سرش می زد.
- خدا! اگه می خواستی از من بگیریش چرا دادیش؟!
با چنگهاش صورتش رو خراشید!و سرش رو محکم زد به دیوار و لحظه ای بعد همونطور که گریه می کرد ادامه داد:
همونطور که داشتم تو اتاقها به قالیچه ها سر می زدم صدای جیغ سعید رو شنیدم. نفهمیدم چطوری به طرف اتاق خودم دویدم تو راه خوردم زمین و بلند شدم و باز دویدم. در اتاق رو که باز کردم سعید رو دیدم." دوباره زد تو سر خودش و سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت:
خدا گله دارم! گله دارم! گله دارم!
دوباره با همون حال شروع کرد.
بچه ام سعید افتاده بود یه گوشه. صورتش کبود شده بود. بچه ام رفت!
بچه ام رفت! ماه من رفت.خورشیدم رفت. زندگیم رفت!
اشک بود که از چشم این پیرزن بیرون می ریخت. می خواستم که جلوی حرف زدنش رو بگیریم شاید آروم شه ولی خودش ادامه می داد. هر چی می گفتیم پریچهر خانم اروم باش حالت بد می شه.حالا دیگه گذشته! ولی انگار این جریان همین دیروز براش اتفاق افتاده!
- دیگه نفهمیدم. زبونم بند اومد و مثل توپ خوردم زمین.
هومن پرید و یه لیوان اب از کبابی بغل گرفت و اومد. آروم چند جرعه بهش دادیم. صاحب کبابی بیرون اومد و وقتی پریچهر خانم رو به اون حال دید با چهره ای غمگین سری تکون داد و دوباره به داخل مغازه رفت. سیگاری روشن کردیم و به پریچهر خانم که کمی آروم شده بود دادیم. بغض گلوی خودم رو گرفته بود طوری که نمی تونستم حرف بزنم. لیوان آب رو برداشتم و خوردم.
من و هومن هم سیگاری روشن کردیم. یک ربعی گذشت. خواستیم بلند شیم بریم که پریچهر خانم نذاشت. گفت می خوام بازم حرف بزنم. هومن گفت مادر من حرف بزنی بازم ناراحت می شی. بذار دفعه بعد. گفت زورم که به دنیا نمی رسه! به چشم خودم که می رسه! دوباره زد زیر گریه و چنددقیقه دیگه هم گریه کرد و سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
بچه مو برق خشک کرده بود. یه سیم لخت روی زمین افتاده بود. یکی مخصوصا این کار رو کرده بود! من اونجا سیم برق نداشتم! خونه شده بود صحرای محشر! ناله از در و دیوار بلند بود. ماهی ها گریه می کردند. پرنده ها نوحه می خوندند! همسایه ها خودشون رو می زدند. من فقط نگاه می کردم. بهت زده سعیدم رو نگاه می کردم. عزت گیس های من رو گرفت و کند! هوار می زد پدر سگ سیم برق رو چرا اونجا گذاشتی! بچه مو کشتی! خاک بر سرم کردی!
زن ها گرفتنش. من فقط نگاه می کردم. همه چیز می فهمیدم ولی حرف زدن رو یادم رفته بود! چشمهام فقط به سعیدم بود. بلند شدم و بچه مو بغل کردم و بخودم فشردم. بوئیدمش. بوسیدمش. نازش کردم. با زبون دلم باهاشحرف زدم. دعواش کردم که چرا تنهایی رفته!چرا بی مامان بیرون رفته! دیدم بچه ام بهم خندید!
به امراله خبر دادند.اومد.اونقدر خودش رو زد که خونین و مالین شد. نعش بچه مو بلند کردند. تمام اهل محل گریه کنون دنبالش بودن.
" دوباره گریه رو شروع کرد ولی این دفعه آروم. بعد از چند دقیقه گفت:
آوردنش همین جا. تو قبرستون اینجا خاکش کردند. منم باهاش خاک شدم! ازش دل نمی کندم به زور بردنم خونه. لال لال شده بودم . زبونم حرکت نمی کرد. تموم خونه رو سیاهپوش کرده بودند. وقتی برگشتیم خونه چشمم گوشه حیاط به عشرت افتاد!!
یه هفته گذشت. نه حرف می زدم نه چیزی. منتظر بودم!
وقتی که هفت تموم شد یه شب که همه خواب بودند آرومم بلند شدم از توی مطبخ پیت نفت رو برداشتم و با کبریت رفتم بالای سر عشرت! می خواستم آتشش بزنم! بالای سرش ایستاده بودم و نگاهش می کردم. با خودم فکر می کردم. یه دلم می گفت کار خودشه یه دلم می گفت نکنه اشتباه کنی! نمی دونم چند وقت اونجا واستاده بودم و فکر می کردم. چشمم به صورت عزت افتاد. از روش شرم کردم اومدم تو حیاط. نفت رو ریختم روی خودم وکبریت کشیدم. آتش زبونه کشید! یه جیغ هم نکشیدم. اصلا درد و سوزشی رو نمی فهمیدم من یک هفته بود که مرده بودم!
یه موقع دیدم امراله با یه پتو پرید روی من و بدنم رو پیچید تو پتو. آتش خاموش شد. فقط پوست تنم و موهام سوخت. دم خونه محشر کبری بود. همه همسایه ها اومده بودند. یکی می گفت جنی شده! یکی می گفت زده به سرش از غصه! یکی می گفت بریم براش دعا بگیریم! عزت گریه کنون گفت بابا اینا مال غم سعیده! دعا و سر کتاب چیه؟! برسونیمش بیمارستان. و زد تو سر خودش.
زنها همه گریه می کردند خلاصه بلندم کردند و روی دست رسوندن بیمارستان. ده روز بیمارستان خوابیدم. اونجام نه با کسی حرف می زدم نه جواب کسی رو می دادم. روزی که می خواستن منو مرخص کنن امراله با چند تا از فک و فامیل هاش اومده بودند داشتند با دکتر حرف می زدند و من می شنیدم. امراله می گفت آقای دکتر زن من زده به کله اش! اگه ببریمش خونه و ایندفعه همه جاهارو به آتیش بکشه چی؟ تو خونه من بیست تا دار قالی سر پاس!ورشکست می شم!بیچاره می شم!
رفتم تو فکر. کاری رو که خودم براش جور کرده بودم. ثروتی رو که از صدقه سر من پیدا کرده بود. همه، حالا براش بیشتر از من ارزش داشت می خواست منو بندازه دور! تا حالا که عقلم سر جاش بود و براش سود داشتم عاشقم بود!
تف به این روزگار. چند دقیقه دیگه ام با دکتر حرف زد و رفت. جمله آخرش این بود: دکتر ما که نمی تونیم تو خونه ازش نگهداری کنیم.شما خودتون صاحب کمال هستین. آدمی که عقلش تکون خورده جاش کجاست؟!
دلم می خواست بلند شم و یه تف بندازم تو صورتش ولی دیگه برام فرقی نمی کرد. فرداش دو نفر اومدن و منو با خودشون بردن امین آباد. دیوونه خونه امین آباد!
انداختنم تو یه اتاق.کثافت بود!
نشستم یه گوشه و سرم رو گرفتم تو زانوهام و شروع کردم گریه کردن. از اون روز که سعیدم رفت تا اون موقع گریه نکرده بودم. مرثیه می خوندم و گریه می کردم خودم رو ول کرده بودم دیگه پریچهر خانم نبودم. دیگه مادر سعید نبودم. شده بودم یه دیوونه! یه سربار!
سعیدم،برگ بیدم، سر و گردن سفیدم!
دوباره شروع به گریه کرد و تو سر خودش زد. دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم بی اختیار از گوشه چشمم سرازیر شد. هومن سیگاری روشن کرد و داد به من.
سعید، سعیدم کجایی که بهت الف ب یاد بدم! کجایی که بهت مشق بگم! کجایی که دستامو تو دستای کوچولو و قشنگت بگیری و ماچ کنی! دیگه کی به پرنده ها دونه می ده؟! دیگه کی برای ماهی ها نون میریزه تو حوض؟!
کیه که دیگه قوت قلبم بشه؟! برای کی دیگه شبا قصه بگم؟! موهای مثل ابریشمت کجاست که نازش کنم؟! خدا دیگه کدوم گناه نکردمو باید کفاره پس بدم؟! قربون سر قشنگت برم پسر گلم! پاشو می خوام لباستو بشورم. سرتو شونه کنم. لباس تنت کنم بفرستمت مدرسه! می خوام دامادیتو ببینم! دست کدوم جلاد شاخه عمرتو برید؟ کدوم باد خزون گلم رو پر پر کرد ؟
دوباره سرش رو زد به دیوار هر سه نفر گریه می کردیم.
براش کیف و کفش مدرسه شو خریده بودم. اون سال باید می رفت کلاس اول. از روزی که براش کیف مدرسه خریده بودم همش ذوق و شوق داشت که زودتر بره مدرسه. همش ازم سوال می کرد که مامان مدرسه چطوریه؟ می گفت مامان من که برم مدرسه دلم برات تنگ میشه اما قول میدم درس هامو خوب بخونم که شما غصه نخوری!
بچه ام آرزو به دل مرد.
کجایی مادر که منو ببینی؟! کجایی که مادرت رو ببینی که چه روزگاری پیدا کرد! یادمه می گفتی بزرگ بشم نمی ذارم شما دیگه کارکنی! یادته؟!
ای روزگار اگه زورم بهت می رسید زیر و روت می کردم! هر جا رفتم چنگ انداختی پیدام کردی و تو سرم زدی! زورت رو به یه زن ضعیف و یه بچه معصوم رسوندی! برو که از یه .... کمتری که اونا معرفت دارن و تو نداشتی!
سرش رو به دیوار گذاشت و چشمهاشو بست. به صورتش دقیق شدم. هر کدوم از چین های این صورت یادگار زخمی از دشنه روزگار بود! بعد از دو سه دقیقه چشمهاشو باز کرد و به من و هومن نگاه کرد و گفت:
گریه می کنید؟دلتون برام سوخت؟ دلتون برای سعیدم سوخت؟
دوباره گریه کرد. بعد از گذشت این همه سال عجیب بود که همه چیز براش تازه بود.
- یه هفته بعد عزت پیدام کرد و اومد سراغم. نشست پیشم. گریه کرد . گریه کرد. فکر می کرد که چیزی نمی فهمم. همونطور که گریه می کرد گفت کجایی پریچهر که ببینی؟!
کجایی که بی تو و سعید بهجت خانم دق کرد و مرد! کجا بودی که براش عزاداری کنی! فهمیدم که بهجت خانم هم مرد. پیرزن بیچاره نتونست طاقت بیاره. من مثل دخترش بودم و سعید مثل نوه اش. این درد هم به دردهام اضافه شد. از اون به بعد ده روزی، دو هفته ای یکبار عزت اونجا بهم سر می زد. بازم وفای این زن! تا یک سال اینطوری می اومد بعد وقتی که امیدش از خوب شدن من قطع شد ماهی یه بار می اومد پیشم. تا اینکه یه روز اومد ملاقاتم. یک سال و نیمی بود که تو دیوونه خونه بودم. ده دقیقه ای کنارم نشست و نگاهم کرد و بعد گفت: نمی دونم حرفهامو می فهمی یا نه. ما داریم از اون خونه می ریم. اون قالیچه رو که دوست داشتی با هر زحمتی بود با طلاهات اوردم دادم رئیس اینجا. دنیا رو چه دیدی؟ شاید یه روز خوب شدی. بعد یه دفعه بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت: قدرت رو ندونستم خانمم! قدرت رو ندونستم تاج سرم! جات بخدا خالیه! کجایی که خانمی رو بهم برگردونی؟!
بعد گفت که امراله یه زن جوون گرفته و اونم همه چیز رو از چنگ اینا درآورده و کرده به نام خودش.
چند روزی گذشت یه روز تو حیاط بیمارستان زیر یک درخت نشسته بودم که دکتر از دور منو دید و به طرفم اومد. وقتی رسید مدتی منو نگاه کرد و در حالی که سرش رو با حسرت تکون می داد گفت اون قالیچه کار تو بوده؟افسوس! واسه خودت کمال الملکی بودی! این گفت و داشت می رفت که بی اختیار گفتم کمال الملک هم اسیر بود! برگشت به من نگاه کرد و بعد گفت: اسیر چی بود؟
- اسیر یه مشت دیوونه تو دربار! مثل من که اسیر نفرین روزگارم!
دکتر گفت از کجا کمال الملک رو می شناسی؟ گفتم وقتی تونستی هنر رو بشناسی اونها رو هم می شناسی. گفت برام خیلی عجیه که متوجه حالت شما نشدم! گفتم تو این مدت که اینجام دفعه سوم یا چهارمه که شما رو دیدم! اگه درست وظیفه تونو انجام می دادی متوجه خیلی چیزهای دیگه ام می شدید! جوابی نداشت بده پرسید بازم می تونی مثل اون قالیچه رو ببافی؟ گفتماگه روحم نمرده بود شاید! ولی روحم رو کشتند! هنرمند روحشه که هنر رو خلق می کنه نه جسمش!گفت چی شد که سر از اینجا در اوردی؟ حتما این مدت بین این دیوونه ها خیلی سختی کشیدی؟ گفتم در تمام عمرم اونقدر که بین این دیوونه ها راحت بودم با عاقل ها نبودم!
گرفت نشست پیشم و گفت چرا تا حالا حرف نمی زدی؟ گفتم یه عمر حرف زدم کی جوابم رو داد؟ گفت اگه ازادت کنم کجا می ری؟ گفتم آزادم کنی؟! آزاد کننده خداست! یه بار خودم سعی کردم که آزاد بشم سر از اینجا در آوردم! گفت اگه مرخصت کنم کجا می ری؟ گفتم سر قبر بچه ام! گفت چرا تا حالا نخواستی بری؟ گفتم دلش رو نداشتم گلم رو زیر خاک ببینم! گفت زندگی بهت خیلی سخت گرفته؟گفتم:
ای چرخ و فلک خرابی از کینه تست!
گفت اینطوری که حرف می زنی یعنی کاملا عاقلی! نگاهی بهش کردم و گفتم عقل رو اون زمان داشتم که حرف نمی زدم! گفت چرا این مدت حرف نمی زدی؟ گفتم از همه بریده بودم. گفت حالا دیگه می خوای با مردم باشی؟ گفتم نه دلم هوای خاک پسر رو کرده! می خوام برم سر خاکش. گفت شنیدم سیم برق رو تو اتاقت ول کرده بودی رو زمین! بعدش هم خودتو آتش زدی! اینا علائم چیه؟ گفتم اون سیم رو یه قاتل رو زمین انداخته بود ! آتش رو هم باید کسی دیگه توش می سوخت. اما چون از قضاوت غلط ترس داشتم خودم را اتش زدم.گفت می دونستی قاتل کیه؟ گفتم می دونستم اما مطمئن نبودم. گفت چرا به پلیس معرفیش نکردی؟گفتم چه فایده داشت چیزی عوض نمی شد. برای من که پسرم زنده نمی شد! گفت حالا نمی خواهی برگردی پیش شوهرت؟ گفتم شوهری که از هنر من به همه جا رسید و با اولین مشکل من رو از خودش پس زد و یکبار هم دیدنم نیومد ارزش یاد کردن هم نداره. گفت می خواهی اینجا هنرت رو ادامه بدی؟ گفتم یه بار پرسیدی جوابت رو دادم. گفت حیفه، واقعا حیفه! گفتم حیف پسرم بود که رفت. زندگیم بود که رفت. گفت یه سوالی ازت دارم اگه قرار بود دوباره بدنیا بیای چکار می کردی؟ گفتم سوالت معقول نیست! به دنیا اومدن ما زورکیه دست خودمون نیست ولی اگه دست خودمون بود اصلا دلم نمی خواست به دنیا بیام! اینو گفتم و بلند شدم رفتم.
سه روز بعد دوباره دکتر سراغم اومد کمی از این در و اون در صحبت کرد و بعد گفت می خوام مرخصت کنم اما می ترسم یه بلایی سر خودت بیاری! گفتم اولا شما وکیل وصی مردم نیستی! دوما اگه می خواستم دوباره بلایی سر خودم بیارم اینجا نمی تونستم؟ نه نگهبان درست حسابی دارید نه پرستار زیاد! سوما خودتون رو معذب نکنید من اگه دیگه می خوام برم بخاطر پسرمه! می خوام برم سر خاکش. دلم از اینجا کنده شده. هوای عشق بچه ام به سرمه!
یه هفته بعد مرخص شدم. موقعی که خواستم برم دکتر اومد قالیچه و طلاهام رو به من داد و گفت مواظب این قالیچه باش خیلی گرون قیمته! گفتم آره اما نه گرون قیمت تر از آرزوهام! گفت اگه یه روز احتیاج به کمک داشتی بیا اینجا. ازش خداحافظی کردم و راه افتادم. یکراست اومدم اینجا. بعد از یک و سال و نیم دوری از پسرم اومدم سر خاکش. برای قبرش سنگ انداخته بودند. روی سنگ اسمش و تاریخ و تولد و مردنش رو حک کرده بودند و زیرش نوشته بود من و مادرت همیشه به یادت هستیم سعید جان!
حدس زدم که کار عزت باشه.دوباره همه خاطرات جلو چشمم زنده شد سعید رو دیدم که دستهاشو باز کرده و به طرفم می آد. به من که رسید محو شد! چشمم به سنگ قبرش افتاد. نتونستم که روی پا بایستم. نشستم . تنها نبودم. تمام غم و غصه های زندگیم با من بودند! یه طرفم غم دوران بچگی هام بود یه طرف غم بی مادری و بی پدری و بی کسی، یه طرف بدبختی و زجرهایی که خونه فرج اله کشیدم و روبروم غصه رفتن سعیدم نشسته بود!
خاک و گل روی قبرش نشسته بود. با چادرم سنگ قبرش رو تمیز کردم. سرم رو که بلند کردم سعیدم رو دیدم که جلوم نشسته! نگاهش کردم با دستهای کوچکش دستهامو تو دستهاش گرفت و گفت مامان اومدی؟! گفتم اومدم پسرم. گفت چرا این قدر دیر کردی؟ گفتم کار داشتم عزیزم. گفت اینجا پیشم می مونی؟ گفتم می مونم. گفت تا هر وقت که من بخوام؟ گفتم آره خوشگلم تا هر وقت که تو بخوای!
دوباره شروع به گریه کرد با دستهای بی جون و بی رمقش موهاشو از زیر چادر می کند. دلم ریش شد طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم.
- سر بچه مو ماچ کردم گفت مامان خیلی تنهایی؟ گفتم خیلی پسرم گفت مامان خوابم می آد! سرش رو گذاشتم رو زانوهام و همونطور که نازش می کردم براش لالایی خوندم چشمهاشو بست و برای همیشه خوابید.
آروم با گریه شروع به خوندن لالایی کرد:
لالایی گویم و خوابت کنم من!
همراه اشک سرش رو تکون می داد. مثل اینکه واقعا داشت برای پسرش که روی پاهاش خوابیده بود لالایی می گفت. چشمهاشو بسته بود و گریه می کرد و لالایی می خوند!
عزیز جونم که صد سالت کنم من
لالایی کن گل خوشرنگ پونه- که مامانت تو این دنیا به زندونه
لالایی کن گل خوشرنگ پسته- که مامانت از این دنیا شده خسته
سرش رو گذاشت به دیوار و های های گریه کرد. رهگذرها که رد می شدند نگاهی بی تفاوت به این صحنه می کردند و می رفتند.
- اگه پسرم زنده بود الان هم سن و سال شما بود دست مادرش رو می گرفت و با خودش می برد. نمی ذاشت اینجا مثل گداها بشینه و غصه بخوره! اگه بچه ام زنده بود بدش می اومد که مادرش اینجا بشینه تا هر کی یک تومن، دو تومن بندازه جلوش. اگه پسرم زنده بود دلش نمی خواست دیگه مادرش کار کنه.
از زور گریه به هق هق افتاده بود..نفس در نمی اومد.
- پاشو پسرم ببین تنهات نذاشتم! بیست و چند ساله که اینجا نشستم. گاهی اینجا گاهی سر خاک توام که تنها نباشی. همونطور که خواسته بودی پیشت موندم! از اینجا هیچ جا نمی رم تا خدا منو ببره! بخدا به هیچ کس بد نکردم که بد دیدم!
دلم می خواست مثل پسرش بغلش کنم و دوتایی گریه کنیم. دلم می خواست بهش بگم مادر من هم پسر توام! پاشو با هم بریم دیگه نمی ذارم کار کنی دیگه نمی ذارم غصه بخوری!
چند دقیقه دیگه هم گریه کرد و بعد دستش رو به طرف من دراز کرد کمکش کردم تا بلند شد و سه تایی به طرف قبرستون رفتیم. سر یه قبر ایستاد یه قبر بود که سنگش مثل گل تمیز بود! برق می زد با وجود کهنگی تمیز تمیز بود! آروم به قبر اشاره کرد و گفت:
این خاکی که منو اینجا زمین گیر کرده! گل من اینجا خوابیده. حالا دیگه ازش فقط چند تا استخوان باقیمونده اما این استخوانها که این زیره یه موقع وقتی می خندید بهار می شد! وقتی می خندید تموم خوشی های دنیا تو خونه ما جمع می شد! حالا ازش چی مونده؟! از من چی مونده؟!
برگشتیم. دستش رو گرفته بودم که زمین نخوره. قدرت راه رفتن براش نمونده بود رسیدیم سر بساطش اما نایستاد و به طرف یه کوچه کمی پایین تر رفت. پیچیدیم تو کوچه انتهای کوچه جلوی یه در کهنه قدیمی که فقط چند تا تکه چوب بود ایستاد و گفت: اینجام قبر منه!
در هل داد و باز کرد. برگشت و نگاهی به ما کرد و گفت:
این زندگی من بود که تا حالا تو دلم تو دلم نگه داشته بودم حالا برید به خدا سپردمتون.
هومن گفت پریچهر خانم بساطتون چی میشه؟! دزد می بره
برگشت نگاهی به هومن کرد و زهرخندی زد و در رو پشت سرش بست!
نگاهی به هومن کردم و آهی کشیدم و دو تایی به طرف ماشین حرکت کردیم.
من- من دلم می خواد اونقدر گریه کنم تا خون از چشام بیاد!
هومن- منم دست کمی از تو ندارم.
دیگه تا خونه هیچ حرفی با هم نزدیم. به خونه رفتم و از ناراحتی بدون اینکه ناهر بخورم رفتم گرفتم خوابیدم. دو ساعتی خواب بودم که تلفن زنگ زد. هراسون از خواب بیدار شدم و تلفن رو برداشتم.

- الو فرهاد
من- سلام
فرگل- کجا بودی؟چرا موبایلت جواب نمی داد
من- خاموشش کرده بودم
فرگل- رفته بودیم پیش پریچهر خانم؟
من- آره با هومن رفتیم
فرگل- حالش چطور بود؟
من- خراب
فرگل- چرا؟ مریض شده؟
من- نه داشت آخر داستان زندگیشو برامون تعریف می کرد
فرگل- تو چت شده؟چرا صدات اینطوریه؟
من- باور نمی کنی ولی دارم گریه می کنم.
فرگل- چرا؟!
من- نمی دونم دست خودم نیست. بی اختیار داره اشک از چشام میاد.
فرگل- پاشو بیا تعریف کن ببینم چی شده. گریه نکن فرهاد!
من- حالا برو یکی دو ساعت دیگه می آم دنبالت شام بریم بیرون فعلا خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و سرم رو میون دستهام گرفتم و گریه کردم. برای تنهایی پریچهر خانم گریه کردم. برای سعید گریه کردم برای تمام آدمهای اسیر غم این دنیا گریه کردم! عصری رفتم دنبال فرگل. سوار ماشین شد.
- حالت بهتر شده؟ مگه چی شده بود؟
من- چیزی نشده بود پریچهر خانم داستان زندگیش رو تموم کرد.از ناراحتی هایی که کشیده بود ناراحت شدم.
فرگل- مطمئن باشم چیز دیگه ای نیست؟!
من- مثلا چه چیز دیگه ایی؟
فرگل- مثلا در مورد ازدواج خودمون!
من- تو هم چه فکر ها می کنی! راستی فردا می ام دنبالت بریم سی تی اسکن. آماده باش.
فرگل- ولش کن فرهاد.من به این سردرد عادت کردم. امروز هم بعد از تلفن تو دوباره گرفت چند تا قرص خوردم خوب شد. میگرن عصبیه.
من- وقتی می شه معالجش کرد چرا آدم درد بکشه؟
فرگل- خوب حالا تا فردا. الان کجا بریم آقا موشه؟!
نگاهی بهش کردم و خندیدم. وقتی به چهره قشنگش نگاه می کردم تمام غصه هام یادم می رفت.
من- ترو خدا فرگل اگه این کلمه اقا موشه به گوش هومن برسه دیگه منو ول نمی کنه!
فرگل- می دونی بعضی از زن و شوهرها برای هم اسم می ذارن! مثلا شوهره به زنش می گه عسل خانم! زن هم به شوهرش می گه مثلا آقا خروسه!
من- این دیگه چه مدلشه؟
فرگل- حالا تو دوست داری من بهت چی بگم؟آقا ببره؟ آقا شیره؟ آقا پلنگه؟
من- ترجیح می دم اسم خودم رو صدا کنی.
فرگل- نمی شه ! من دلم می خواد بگم آقا موشه
من- عجب بدبختی دارم با این اسم! آخه چه وجه تشابهی بین من و موش می بینی؟ همه می گن موش موذیه! من کجام موذیه؟
فرگل- من اون آقا موشه رو می گم که تو قصه خاله سوسکس!
من- نمی شه حالا یه اسم دیگه روم بذاری ؟ مثلا آقا اژدها! آقا عقابه!
فرگل- نه نمی شه آقا موشه تو اون داستان خیلی رومانتیک و ملایم و آرومه مثل تو! کجای ازدها و عقاب ملایم و آرومن!
من- چه دختر لجبازی هستی تو! دفعه اول که دیدمت اصلا فکر نمی کردم اینطوری باشی!
فرگل- گریه می کنم ها!
من- نه تروخدا! تو اصلا لجباز نیستی
فرگل- خوب حالا می خوای منو کجا ببری؟
من- متاسفانه نمی دونم.می خوای بریم سینما؟
فرگل- بدم نمیاد. کدوم فیلم؟
من- نمی دونم
فرگل- بریم فیلم پارک خلوت
من- کدوم سینما نشون میده؟
فرگل- بریم بهت نشون می دم. برو دست راست.
من- فرگل می خوام یه چیزی بهت بگم
فرگل- چی ؟ بگو.
من- وقتی به امید خدا ازدواج کردیم می آی تو خونه ما با مادر و پدرم زندگی کنی؟ راستش نمی دونم پدرم برام جایی رو می خره یا نه! روی پرسیدنش رو هم ندارم خودم هم که به اون صورت پولی ندارم که جایی رو بخرم.
فرگل- من اصلا ناراحت نمی شم که با پدر و مادرت زندگی کنم. خونه شما هم اونقدر بزرگه که اگه ده نفر هم توش زندگی کنن سالی یه بار هم همدیگه رو نمی بینن! اصلا خودت رو برای این مسایل ناراحت نکن فرهاد.
من- ممنون که وضع منو درک می کنی می دونی فرگل من فعلا فقط یه مدرک دستمه! همین. تا بعد خدا چی بخواد نمی دونم.
فرگل- من تو رو واسه خودت انتخاب کردم و دوست دارم.
من- منم خیلی دوست دارم فرگل. از همه دنیا بیشتر!
فرگل- برو سمت چپ جلوی اون پارک نگه دار
من- اینجا که سینما نیست!
فرگل- پارک خلوت که هست!
جلوی پارک ایستادم و پیاده شدیم و رفتیم تو پارک
فرگل- آقا موشه ببین چه جای قشنگیه!
من- فرگل حداقل تو خیابون آقا موشه صدام نکن! یکی می شنوه زشته!
فرگل با صدای آروم گفت:
ببین چه پارک قشنگیه آقا موشه!
خندم گرفت.
- عجب آدم لجبازی هستی توها!
فرگل- بیا بشین اینجا و برام اون حرفهای آقا موشه رو بزن
من- جدی می گی؟! من رو اوردی اینجا که برات قصه بگم؟!
فرگل- خوب آره مگه چیه؟
من- خوب باشه.ولی این دفعه نوبت خودته یعنی خاله سوسکه باید قصه بگه.
فرگل- باشه خیلی هم خوبه. پس بیا قدم بزنیم.
دوتایی مشغول قدم زدن شدیم. کمی که راه رفتیم گفت:
- یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه خاله سوسکه ای بود که با پدر و مادرش تو یه خونه نسبتا کوچک البته در مقایسه با بقیه خونه ها در یک منطقه اعیان نشین زندگی می کردن. یه روز این خاله سوسکه ما با درش رفت خونه دوست پدرش. اونجا آقا موشه رو دید! آقا موشه یه پسر خیلی آقا با صورت معصوم بود. اون روز آقا موشه خاله سوسکه رو سوار دوچرخه کرد زد زمین. خاله سوسکه هر چی منتظر شد که آقا موشه بیاد جلو کمی خاله سوسکه رو ناز و نوازشش کنه نکرد. خاله سوسکه هم زد زیر گریه. بعد از اون روز دیگه آقا موشه ، خاله سوسکه رو ندید اما خاله سوسکه آقا موشه رو فراموش نکرد.
اینجای داستان که رسید فرگل مدتی سکوت کرد و بعد دوباره ادامه داد.
- همونجور که خاله سوسکه بزرگ می شد خاطره آقا موشه خوش قیافه رو با اون چهره معصوم از یاد نبرد. می شه گفت که با اون خاطره بزرگ شد. چند سال بعد گاهی با پدرش می اومد خونه آقا موشه اما دم در می موند و تو خونه نمی اومد. چرا، نمی دونم. شاید بخاطر اینکه اختلاف طبقاتی زیادی بین اون و آقا موشه بود اما همیشه آرزو داشت که آقا موشه رو که حالا بزرگ شده ببینه! تا اینکه یه بار که با پدرش اومده بود آقا موشه رو دید و این موقعی بود که آقا موشه می خواست برای ادامه تحصیل بره خارج از کشور. خاله سوسکه خیلی غصه می خورد آرزو می کرد که پدرش پولدار بود مثل پدر آقا موشه!
نه به خاطر اینکه پول و ثروت دوست داشته باشه! به این دلیل که شاید بتونه نظر آقا موشه رو جلب کنه! خلاصه آقا موشه که تازه از سربازی برگشته بود رفت خارج. چند سال بعد یه روز پدر آقا موشه عکس آقا موشه رو آورد خونه خاله سوسکه. وقتی خاله سوسکه عکس رو دید تازه فهمید از همون روز که سوار دوچرخه آقا موشه شده یه دل نه صد دل عاشق آقا موشه بوده!
در اینجا فرگل از داستان خارج شد و به واقعیت پیوست و گفت:
- فرهاد از همون روز که تو منو سوار دوچرخه ات کردی تصویرت، مهرت ، عشقت تو یه گوشه از ذهنم جا گرفت! دختر خیلی حساسه! در تمام این مدت تو رو دوست داشتم نمی دونم چرا احساس می کردم یه روز زن تو می شم! همیشه یه حسی به من می گفت وقتی تو برگردی می آی سراغ من!همیشه هم بعد از این فکر به خودم می خندیدم می گفتم اصلا ممکنه که تو اونجا ازدواج کنی و ایران نیای. اصلا تو منو یادت نیست اما دفعه بعد که به تو فکر می کردم باز یه حسی به من می گفت که تو منو برای ازدواج انتخاب می کنی! اون موقع ها اصلا نمی دونستم که پدرت منو برای تو در نظر گرفته. فرهاد تونمی دونی چقدر انتظار سخته! تازه انتظاری که آدم ندونه بعدش چی می شه در هر مرحله از سنم ترو یه جور دوست داشتم. می دونی در زندگی انسان یه لحظه می تونه سرنوشت ساز باشه! برای من هم لحظه دیدن تو شروع یک رویا بود که به واقعیت رسید. باور کن فرهاد اگر دخترها هم می تونستند به خواستگاری پسرها برن من به خواستگاریت می اومدم. راستی چرا فقط مرد می تونه به خواستگاری یه دختر یا زن بیاد؟
چرا یه دختر اگر عاشق یه پسر مثلا پسر همسایه شد نمی تونه بره خواستگاریش؟! اما اگه یه پسر از دختر همسایه خوشش اومد می تونه بره جلو و با خانواده دختر صحبت کنه؟
در هر صورت صبر کردم و امیدوار بودم همیشه از خدا می خواستم که تو اونجا ازدواج نکنی. دعا می کردم که برگردی ایران و اونجا نمونی. آرزو می کردم که وقتی برگشتی یه طوری من رو ببینی و از من خوشت بیاد و بیای خواستگاری من!
گاهی از اینکه اینقدر ما دخترها اسیر هستیم احساس نفرت می کردم می دونی وقتی یه دختر در این حالت قرار بگیره واقعا تحقیر میشه. هیچ چاره ای نداره جز اینکه یه جوری خودش رو به اون پسر نشون بده حالا شانس داشته باشه که خوشگل باشه و پسره ازش خوشش بیاد!
برای یک مرد اینطوری نیست تو خیابون یه دختر رو می بینه و دنبالش راه می افته و خونه شو یاد می گیره و بعدش می آد خواستگاری. حالا یا بهش جواب مثبت می دن یا منفی. حداقل اینه که این امتیاز رو داره که اولین انتخاب رو بکنه!
فرهاد واقعا اگه پدرت منو برای تو در نظر نگرفته بود و تو منو توی کارخونه نمی دیدی من باید عضق تو رو در قلبم می کشتم و زن یکی دیگه می شدم یا باید خودم شال و کلاه می کردم و توی خیابون جلوی تو رو می گرفتم و احساس خودم رو بهت می گفتم و یا اصلا ازدواج نمی کردم در حالت اول که درست نیست که یه دختر با داشتن یه عشق زن کس دیگه ای بشه. کشتن عضق هم که درست نیست. در حالت دوم هم که اگه خودم جلوی ترو می گرفتم حتما تو دلت می گفتی که این دیگه چه دختر بد و بی اصالتی یه! حالت سوم هم که برای یه دختر مقدور نیست. خوب حالا می فهمی که یه دختر با چه مشکلاتی رو به روئه!
من- تا حالا اینطوری به این موضوع فکر نکرده بودم.
فرگل- یادمه موقعی که فهمیدم شهره با اون ثروت پدرش با اون ماشین گرون قیمتش خیال ازدواج با ترو داره وقتی لیلا می گفت که مادرت تمام دخترهای فامیل رو دعوت کرده که تو یه کدوم رو انتخاب کنی داشتم دیوانه می شدم! هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. نه به مادرم می تونستم در این مورد حرفی بزنم نه به پدرم. فقط به لیلا درد دل میکردیم.
من- پس لیلا از همه جیز خبر داشت؟!
فرگل- آره. اما ازش خواسته بودم که هیچی به تو نگه. نمی خواستم تحقیر بشم تو باید خودت من رو انتخاب می کردی. باور کن فرهاد اون روزها بقدری سردرد می گرفتم که فکر می کردم هر لحظه ممکنه مغزم متلاشی بشه!
من- حالا دیگه خودت رو ناراحت نکن. حالا که همه چیز همونطور که تو می خواستی شده. به امید خدا تا چند روز دیگه من و تو زن و شوهر می شیم و من هم که اندازه جونم ترو دوست دارم.

فرگل مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت:
فرهاد باید قول بدی که منو تنها نذاری باید قول بدی از اینکه صادقانه احساساتم رو برات گفتم ازش سو استفاده نکنی و باید به من قول بدی که همیشه دوستم داشته باشی.
من- نه تنها سو استفاده نمی کنم بلکه برعکس با ای چیزها که برام تعریف کردی وقتی فهمیدم واقعا دوستم داری یه احساس امنیت خاطر در من ایجاد شد! فرگل قول می دم هیچ قت تنهات نذارم. فرگل تو اون قدر قشنگی که فکر این که یه روز دوست نداشته باشم برام خنده داره!
چشمهای تو مثل شبه!پر رازه! وقتی تو چشمات نگاه می کنم احساس می کنم در شب تاریک تاریک توی کویر گم شدم! به هر طرف که نگاه می کنم سیاهی چشم ترو می بینم! تو این شب هیچ جا نمی تونم برم. توی شب چشمات اسیرم، کجا برم؟! توی این شب تاریک گم شدم فقط تویی که راه رو بلدی!
نگاهم کرد و گفت – فرهاد پاییز شده من دلم از پاییز می گیره!
من- برای ما که بهاره!
فرگل- هر دفعه که برگهای درختها زرد می شن و میریزن همش می ترسم نکنه دیگه برگها در نیان! نکنه دیگه بهار نشه!
من- همیشه بهار می شه. بهار همیشه می اد نمی شه جلوشو گرفت.
فرگل- فرهاد من از صدای کلاغ ها می ترسم! صداشون طوریه که ادم فکر می کنه همه چیز تموم شده!
من- کلاغ هم یه موجود خداست. چرا باید ازشون بترسی؟
فرگل- نمی دونم.از بچگی از صداشون وحشت داشتم.
برگشتم و چند تا کلاغ رو که روی یک درخت نشسته بودند نگاه کردم وقتی به فرگل نگاه کردم دیدم که اونم متوجه کلاغهاست!
فرگل- فرهاد می گن این پرنده خیلی چیزها رو حس می کنه می گن اگه یکی از اونها رو اذیت کنی همشون با هم میریزن سرت!
من- این که چیز بدی نیست ! با هم اتحاد دارن.
بلند شد و به طرف درختی که کلاغها روش نشسته بودند رفت. یه دفعه صدای کلاغها قطع شد. دیگه هیچکدوم صدا نمی کردند.
فرگل- فرها ببین! دارن به من نگاه می کنن!
من- خب به خاطر اینه که تو به طرفشون رفتی
فرگل- می گن کلاغ ها شومن!
من- شنیده بودم که جغد شومه! البته اینا همه خرافاته
فرگل به طرف من برگشت و پرسید:
- فرهاد تو مطمئنی همه چیز درسته؟ یعنی هیچ مشکلی در کار نیست؟
من- تو عصبی هستی. این دلشوره تو این مواقع طبیعیه. تو باید الان فقط به فکر کارها و برنامه های عروسی باشی نه این فکرها.
در این موقع کلاغ ها با صدای عجیبی شروع به قار قار کردند. فرگل به طرف من امد و گفت:
فرگل- فرهاد بیا بریم من می ترسم!
بهش خندیدم و گفتم: نترس چند تا کلاغ نمی تونن عروسی ما رو بهم بزنن!
با هم به طرف ماشین رفتیم. وقتی خواستیم سوار شیم فرگل گفت: فرهاد ببین دنبال ما اومدن!
راست می گفت من هم مواظب کلاغ ها بودم از اون طرف پارک دنبال ما به این طرف اومدن!
من- سوار شو خاله سوسکه خرافاتی!
سوار شدیم و حرکت کردیم. کمی که از پارک دور شدیم فرگل گفت: می گن این پرنده حس ششم قوی ای داره! خیلی چیزها رو پیش بینی می کنه!
من- اکثر حیوانات این حالت رو دارن
فرگل- نه نمی تونم منظورم رو بهت بگم.اصلا ولش کن.
من- من هم که همین رو گفتم
فرگل- فرهاد من دلم نمی خواد یه جشن عروسی بزرگ بگیریم
من- بالاخره باید چهار تا فک و فامیل رو دعوت کنیم دیگه.
فرگل- آره اما نه خیلی زیاد . معمولی
من- باشه هر چی تو بخوای بشرطی که این فکرها رو از کله ات بیرون کنی
برگشت نگاهم کرد و خندید.
من- حیف نیست که این چشمهای قشنگ غمگین باشه؟! راستی فرگل چرا تا حالا سراغ تو نیومدن برای هنر پیشگی!
فرگل- آقا موشه دیگه اینقدر چاخان نکن! لونقدر که تو می گی من خوشگل نیستم مگه اینکه لیلی رو از چشم مجنون نگاه کنی!
من- ترو با هر چشمی که نگاه کردم قشنگ بودی !
فرگل- راست بگو! اینا رو تا حالا به چند نفر گفتی؟
من- حرف دل چیزی نیست که آدم به چند نفر بگه ! طرف دل فقط یکیه!
فرگل- کدوم دل؟
من- همون دل که غزق خون!
فرگل- کدوم خون؟
من- همون خون که از چشم اومد
فرگل- کدوم چشم؟
من- همون چشم که مست خوابه!
فرگل- کدوم خواب؟
- همون خواب که از چشام رفت!
- کجا رفت؟
- تو رویا!
- رویا کجاست؟
- بر آبه!
- کدوم آب؟
- همون آب که از چشام ریخت!
- کجا رفت؟
- توشبها!
- کدوم شب؟
- همون شب که تو چشاته!
- کدوم چشم؟
- همون چشم که اگر درست باز نکنم ممکنه تصادف کنم و بزنم به یه نفر!
فرگل- دیدی بالاخره آقا موشه برام این شعر رو خوندی!
من- با اون طلسم چشمات بزور من رو وادار به هر کاری می کنی!
فرگل در حای که سرش رو پایین انداخته بود گفت:
این طلسم بعد از اینکه ازدواج کردیم خودش رو نشون می ده!
******
بعد از شام فرگل رو به خونه رسوندم و خودم برگشتم خونه. وقتی ماشین رو توی باغ پارک کردم و وارد خونه شدم دیدم هومن خونه ماست بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم:
چی شده مهندس مجنون؟! لیلی بیرونت کرده؟! لبخندی زد و گفت:
- نه هوای یار کهنه به سرم افتاده!
من- چیز کهنه به درد نمی خوره فکرتازه ها باش.
هومن- اگه عتیقه شناس باشی دنبال کهنه ها می گردی!
من- حالا چطور این طرفها؟
پدرم- فرهاد یه مشکلی پیش اومده!
من- چه مشکلی؟
متوجه هومن شدم که اشک تو چشماش حلقه زد و روش رو از من برگردوند!
دوباره پرسیدم: چی شده؟ برای لیلا اتفاقی افتاده؟
پدرم- متاسفانه آره! حالا بیا بشین فکرهامونو روی هم بذاریم تا ببینیم چی می شه.
من- هومن دعواتون شده؟
پدرم- دعوا که نه. بیا بشین بهت می گم.
رفتیم اخر سالن و نشستیم.
من- مادر کجاست؟
پدر- پیش فرخنده خانمه. سرش رو گرم کرده که اینجا نیاد و ما بتونیم با هم حرف بزنیم.
من- در مورد لیلا؟ نکنه طوریش شده؟پدر خواهش می کنم زودتر بگید.
پدر- چطوری بگم؟لیلا مریضه!
من مدتی به پدرم و هومن که اشک چشمهاشو پاک می کرد نگاه کردم.
من- یعنی چه مریضه؟ چش شده؟ بیماریش چیه؟
در همین موقع پدر هومن هم از در وارد شد. بلندشدیم و سلام کردم. چشمهای پدر هومن هم سرخ بود. گویا گریه کرده بود. مات به اونها نگاه می کردم. احساس کردم که مسئله جدیه!
پدر هومن- خوبی فرهاد جان؟ داشتم تو باغ قدم می زدم دیدم اومدی.
من- من نمی فهمم. چی شده؟ لیلا کجاست؟
هومن- لیلا خونه اس.
پدرم- بشین فرهاد باید خودمون رو کنترل کنیم تا بتونیم یه تصمیم درست بگیریم همه نشستیم و دوباره پرسیدم:
بیماری لیلا چیه؟
پدرم- آروم صحبت کن فرهاد.خودتو کنترل کن.نباید فرخنده خانم چیزی بفهمه.
من- چشم پدر ولی اینطور که شما صحبت می کنین هزار تا فکر تو سر آدم می اد!
پدرم- لیلا تو سرش مشکل داره!
من- تو سرش مشکل داره؟! چه مشکلی؟
متوجه شدم که بغض گلوی پدرم رو گرفته. خودم هم همین حال رو داشتم.
پدر هومن- فرهاد جون انگار لیلا تو سرش یه تومور داره.
من- تومور؟! شما از کجا می دونید؟ کی گفته؟چطوری فهمیدید؟
هومن- چند روز پیش سرش درد گرفت بردمش دکتر سی تی اسکن کردن معلوم شد یه تومور خوش خیم تو مغزشه البته می شه عمل کد خطرناک نیست.
مدتی به هومن نگاه کردم و گفتم: شما مطمئن هستید؟ شاید سی تی اسکن اشتباه باشه!
پدرم- قراره دوباره فردا ببریمش بیمارستان از سرش عکسبرداری کنیم.
من- خودش که خبر نداره؟
هومن- فعلا نه ولی اگه بهش بگم فردا دوباره باید برای سی تی اسکن بریم احتمالا شک می کنه.
من- ناراحت نباش هومن جون. به امید خدا که اشتباه شده تازه خودت می گی که خطرناک نیست. اگر هم خدای نکرده حرفشون درست باشه با هم می بریمش خارج تو بهترین بیمارستانها عملش می کنیم. خداوند بزرگ و مهربونه. قول بهت می دم که خوب می شه. من تا آخرش باهات هستم. فعلا عروسی خودمون و عقب می اندازیم. لیلا که به سلامتی خوب شد بعد عروسی می کنیم.
هومن سرش رو انداخت پایین و گریه کرد بغلش کردم و خودم هم شروع به گریه کردم.
من- رفیق مرد که نباید با اولین سختی جا بزنه! گریه کن سبک می شی اما باید به فکر چاره بود بخدا من دلم روشنه! لیلا هیچ چیزش نیست خوب می شه.
دیگه گریه نذاشت بقیه حرفامو بزنم سرم رو پایین انداختم و مثل هومن حسابی مشغول گریه کردن شدم.
با خودم فکر می کردم که چرا باید این دو نفر حالا که سختی ها رو پشت سر گذاشتن دچار این مشکل بشن. به لیلا فکر کردم. دلم سوخت. این دختر طفل معصوم چرا باید این بیماری رو داشته باشه! مگه تو زندگی کم بدبختی کشیده؟!
نگاهم به هومن افتاد. دلم خیلی گرفت. هر چی می خواستم آروم باشم و هومن رو تسلی بدم نمی تونستم. چهره لیلا جلوی چشمم بود. حرفاش، کارهاش، ازدواج سادش،غصه هاش!
یاد روزهایی افتادم که بچه بودیم و با هم بازی می کردیم سر یه چیز کوچک دعوامون می شد و با هم قهر می کردیم . نیم ساعت بعد آشتی می کردیم و دوباره بازی شروع می شد. تو دلم دعا می کردم که این یکی هم مثل قهر و دعوای بازیهای کودکی باشه و زود برطرف شه و دوباره بازی تازه ای رو با هم شروع کنیم. داشتم خودم رو آماده می کردم که هومن رو آروم کنم که چشمم به در آشپزخونه افتاد میون چهارچوب در لیلا رو دیدم که با مادرم ایستاده دارن ماها رو نگاه می کنن و گریه می کنن. یه لحظه اومدم به هومن بگم که مواظب باشه لیلا اینجاست! که انگار آب یخ رو رو سرم ریختند. لخت و شل روی مبل افتادم. سیتی اسکن رو از سر فرگل کرده بودیم!!
یاد کلاغ های شوم افتادم. انگار تمام کلاغهای شوم دنیا تو سرم قار قار می کردند!
به پدرم نگاه کردم و پرسیدم:
- پدر، فرگل؟!
پدرم در حالی که اشکهاشو مخفی نمی کرد سرش رو تکون داد! سرم رو میون دستهام گرفتم و اهی کشیدم!
بلند شدم و به باغ رفتم تا صدای ناله هام به گوش کسی نرسه خودم رو بین درختها گم کردم. همونجایی که با فرگل صحبت کرده بودم. خمونجایی که ازش خواستگاری کردم!
ای غم ریشه ات بخشکه که ریشه مو خشک کردی! دستت بشکنه روزگار که جز بذر بدبختی نمی کاری! کور بشه چشمت که نتونستی خوشبختی مارو ببینی!
ته باغ که رسیدم با صدای بلند گریه کردم. به کی شکایتت رو بکنم ای بخت سیاه. سر کی خالی کنم عقده دل رو! چه کسی رو مقصر بدونم؟! مشت هامو گره کردم و به دیوار کوبیدم! کوبیدم! اونقدر کوبیدم که خون از دستهام راه افتاد!
هومن از پشت دستهامو گرفت و گریه کنون گفت:
منو بزن فرهاد پدر دستهاتو در اوردی!
سرم رو روی شونه های هومن گذاشتم و های های مثل یه زن گریه کردم!
- چرا هومن؟ چرا؟ چرا فرگل؟ این دختر آزارش به مورچه هم نرسیده.
- آروم باش فرهاد خودم هم نمی دونم چی بگم.
من- این طفل معصوم همیشه می ترسید. انگار بهش الهام شده بود. همش نگران بود که نکنه یه مشکلی پیش بیاد! همش دلش شور می زد. همش فکر می کرد که ممکنه همه چیز خراب بشه! لعنت به عشق! لعنت به دوست داشتن! لعنت به من!
از همه چیز بدم می آد. از خودم، از زندگی ، از این خونه ، از این دنیا! مرده شور این دل منو ببرن. مرده شور این آرزوهامو! مرده شور این دنیا رو ببرن که یه چیز به آدم می ده و ده تا می گیره! داشتیم واسه خودمون یه لونه درست می کردیم آتیش افتاد تو آشیونه مون.
پدر سگ چی ازت کم می شد که ما هم یه گوشه ات راحت زندگی می کردیم؟! جای کی رو تنگ کرده بود که به ریشه اش زدی؟! ای خدا کاش این درد رو به من می دادی.این دختر که هنوز هیچی از زندگی نفهمیده!
دیگه نمی تونستم بایستم. روی زمین ولو شدم و تنم رو به خاک سرد سپردم و گریه کردم.از سر ناامیدی گریه کردم. از پشت سر صدای لیلا اومد.
- خودت رو باختی فرهاد!هنوز که چیزی معلوم نیست. حالا که چیزی نشده. چیه مرثیه می خونی؟! مگه سر خاک فرگل اومدی که اینطور شیون می کنی؟!
برگشتم نگاهش کردم و گفت: چه کنم؟ زورم به این روزگار پست نمی رسه
- دست و پا بسته و تسلیم هم که نباید به مسلخ رفت!
- چکنم؟ بگی چکار می تونم بکنم
- پول که داری! خدام که هست . پناه بهش ببر و تکونی بخور! شاید بشه کاری کرد. حداقل اینکه سعی خودت رو کردی. اینجا شد، اینجا. نشد ببرش خارج. نباید وقت رو از دست داد. الان بعد از خدا تویی که می تونی کاری بکنی! گریه کردی! خودت رو زدی! درست. حق داری. حالا که آروم تر شدی بلند شو. ناسلامتی تو مردی!
بلند شدم. شکسته. اما محکم بلند شدم. لیلا راست می گفت. اشکهامو پاک کردم. به طرف خونه رفتم. وارد که شدم رو به پدرم کردم و گفتم:
پدر من فردا فرگل رو به بیمارستان می برم تا دوباره سی تی اسکن شه. شما لطفا یه جوری جریان رو به پدرش بگید مواظب باشید وضع قلبش زیاد خوب نیست.
گرفتم رو مبل نشستم. پدرم سیگاری روشن کرد بدستم داد. اولین بار بود که پیش پدرم سیگار می کشیدم. همه نشستند. مدتی به سکوت گذشت. بعد از دقایقی مادرم در حالی که اشکهاشو پاک می کرد گفت:
فرهاد خودت می خوای چکار کنی؟ تصمیمت چیه؟ یعنی اینکه حالا با پیش اومدن این مسئله باز هم خیال ازدواج داری؟
من- برای من هیچ چیز فرق نکرده! فقط وقت کمه. اگه شما و پدر اجازه بدید ظرف همین چند روز می خوام با فرگل ازدواج کنم. فقط خیلی مختصر و ساده باید باشه. فرگل نباید چیزی بفهمه. پدر شما از کجا فهمیدید؟
پدرم- دکتر زرتاش وقتی دید شما نرفتید اونجا به من زنگ زد توی سی تی اسکن تومور رو دیده. می خواسته مطمئن بشه. بلند شدم و بیرون رفتم. پیاده به طرف خونه فرگل حرکت کردم. گریه می کردم و راه می رفتم. یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار به خونه ما اومده بود. یاد اون افتادم که با دوچرخه زدمش زمین. یاد گریه فرگل افتادم. یاد روز یکه تو کارخونه دیدمش. یاد چشمهای قشنگش.یاد معصومیت چهره اش. یاد حرفهایی که به من زد. دلم داشت می ترکید.
یاد این افتادم که چندین سال منتظر من بود. از خودم بدم اومد. هر چی گریه می کردم دلم آروم نمی شد. یه موقع دیدم جلوی خونه فرگل ایستادم. تکیه به درختی دادم و سیگاری روشن کردم. چه روزهایی رو باید می گذروندم! چه روزهای سختی در انتظارم بود! چطور تا حالا پدر مادر فرگل به فکر نیفتاده بودن در پی علت این سردردها باشن! چرا باید اینقدر بی توجه باشن!؟ شاید اگر یکی دو سال پیش کمی کنجکاوی کرده بودند امروز این دختر معصوم کارش به این جا نمی کشید.
نکنه فرگل از دستم بره! نکنه همه چیز به آخرش رسیده باشه! اگه اینطوری باشه من چکار کنم؟ بدون فرگل مگه خورشید باز هم طلوع می کنه؟! مگه بازم بهار می شه؟! برام تجسم نبودن فرگل غیر ممکن بود.
سیگار دیگه ای روشن کردم.
اگه خودش بفهمه چکار کنم؟ اگه بخوام ببرمش خارج از کشور چطوری باید عمل کنم که از موضوع بویی نبره؟! چقدر وقت داریم؟ اصلا می شه با جراحی کاری کرد؟ از کجا معلوم شاید سی تی اسکن اشتباه شده باشه!
یعنی یه روزی می شه که من بیام اینجا و فرگلی وجود نداشته باشه؟!
از این فکر دوباره گریه ام گرفت. تازه فهمیدم که ما آدمها چقدر ضعیفیم. الان فرگل داره چکار میکنه؟ تو چه فکریه؟ شاید خواب باشه. شاید داره خواب زندگی آیندمون رو می بینه! جلو رفتم و دیوار خونشون رو با دست لمس کردم! سرم رو به دیوار گذاشتم و گریه کردم. قتی به خودم اومدم که هومن دستش رو روشونه ام گذاشته بود.
هومن- بریم فرهاد . خوب نیست این موقع شب اینجا باشی. یکی می بینه زشته!
من- مگه دیگه فرقی هم می کنه؟
هومن- خیلی فرق می کنه. تو که نمی خوای برای فرگل حرف در بیاد؟! تازه ممکنه یه دفعه فرگل یا پدر و مادرش ترو اینجا با این وضع ببینند. بریم.هنوز خون رو دستهاته! ببین دستهاتو به چه روزی انداختی!( راست می گفت دستهام از خون خشک شده روش قرمز قرمز بود اگه کسی مارو می دید فکر می کردم کسی رو کشتم!) حرکت کردیم.
من- خوشحالم هومن که لیلا سلامته!ای کاش فرگل من هم سالم بود. کاش این درد به جون من می افتاد. کاش اصلا این مرض وامونده وجود نداشت.
هومن- فرهاد حالا که هنوز هیچی معلوم نیست. شاید یه چیز ساده باشه.
من- دکتر زرتاش دقیقا چی گفته؟
هومن- وقتی دفعه اول رفتین سی تی اسکن وقتی دکتر عکس رو می بینه یه چیز مشکوکی رو تشخیص میده برای همین هم به پدرت می گه که عکس خراب شده و دوباره باید سی تی اسکن انجام بشه. نمی خواسته بیخودی شماهارو نگران کنه. وقتی می بینه که شماها به بیمارستان نرفتید با پدرت تماس می گیره وقتی پدرت پرس و جو می کنه دکتر می گه احتمال این که یه تومور تو سر فرگل باشه هست. ما هم برای اینکه تو کم کم برای فهمیدن موضوع اماده بشی گفتیم که لیلا مریضه و تومور داره تا تو آروم جریان رو بفهمی ولی در هر صورت هنوز چیزی معلوم نیس. شاید به امید خدا همه چیز اشتباه بوده باشه.
من- بهتر به فرگل بگم که تو سرش یه غده چربی پیدا شده اینطوری کمتر شک می کنه.
هومن- فعلا چیزی نگو. فقط بگو که عکس خراب شده و باید دوباره عکسبرداری بشه.
من- هومن چه آرزوها که نداشتم. چه نقشه ها که نکشیده بودم. نابود شدم.
کنار پیاده رو نشستم و با عجز گریه کردم. هومن هم در حالی که گریه می کرد گفت:
فرهاد جون گریه هاتو بکن فردا که دنبال فرگل رفتی باید مثل کوه محکم باشی وگرنه فرگل همه چیز رو می فهمه. تو که اینو نمی خوای؟!
بلند شدم و به خونه برگشتم.همه اونجا بودند هر کسی یه گوشه ای در افکار خودش غوطه ور بود تا رسیدیم فرخنده خانم جلو اومد همونطور که گریه می کرد گفت:
فرهاد جون ختم " امن یجیب " نذر کردم و سفره مرتضی علی مطمئن باش ردخور نداره! حتما فرگل جون خوب می شه تو هم نذر کن که اگه خوب شد یه سفر ببری پابوس امام هشتم.
نگاهش کردم این زن از عمق دل پاکش حرف می زد ای کاش همین طور بود که فرخنده خانم می گفت.
با هومن به یه گوشه باغ رفتیم و روی نیمکت نشستیم.لیلا برامون چایی آورد و خودش هم کنار من نشست.چشاش سرخ سرخ بود.
من- از این همه ثروت داشتن چه فایده؟ چه فایده که هنوز عاجزیم؟
لیلا- ناشکری نکن خیلی ها همین الان تو این مملکت هستن که از عهده یه عکسبرداری ساده بر نمی آن! اولا که هنوز چیزی معلوم نیست. در ثانی تو از الان خودت رو آماده کردی که فرگل رو ببری خارج از کشور! دلت رو بذار جای اونهایی که پول ندارن نسخه بچه شون رو از دارخونه بگیرن!
من- من کاری به کسی ندارم! من فرگل خودم رو می خوام . من فرگلم رو سلامت می خوام . من نمی خوام فرگلم طوریش بشه. برام چیز دیگه یا کس دیگه مهم نیست!
هومن- داری دروغ می گی فرهاد جون. یادت رفت برای پریچهر خانم داشتی چکار می کردی؟!
سرم رو پایین انداختم و گریه کردم و گفتم:
من اصلا دلم نمی خواد هیچ کس مریض باشه. فرگلم رو هم از خدا سالم می خوام.
لیلا- حالا خوب شد. امیدت به خدا باشه.
هومن- فرهاد بسه دیگه. گریه نکن. پدرت داره می اد اینجا. یه کاری نکن که این پیرمرد یه دفعه خدای نکرده سکته کنه.
سرم رو بلند کردم. پدرم آروم به طرف ما می اومد.اشکهامو پاک کردم و بلند شدم.
پدر – آروم شدی پسرم؟
من- شما چطورید پدر؟ آروم شدید؟
پدر- من واقعا متاسفم. هیچ چیزی نمی تونه در این مواقع انسان رو آروم کنه! فرگل رو من مثل دختر خودم دوست دارم. همیشه آرزو داشتم که اون یه روزی عروسم بشه. پس درد من هم دست کمی از درد تو نداره. ولی در سختی جز صبر چاره ای نیست.
من در حالی که دوباره گریه ام شروع شده بود گفتم:
پدر من خیلی غمگینم. شما هیچوقت این چهره زندگی رو به من نشون نداده بودید. من نمی دونم چطور باید رفتار کنم شما دوست داشتن رو ه من یاد دادید. شما عشق رو به من شناسوندین. اما نگفتید که یه چهره دیگه ای هم از عشق وجود داره!
بی احتیار پدرم رو در آغوش گرفتم و مثل دوران کودکی به اغوش امن پدر پناه بردم. پدرم در حالی که مرا به خودش فشار می داد و محکم بغل کرده بود گفت:
این شکل عشق رو باید خودت تجربه کنی، مثل یک مرد!
***********
تا صبح نخوابیدم و سیگار کشیدم و گریه کردم. حال و روز همه همین طور بود. هومن دستهامو پانسمان کرد. تا ساعت 9 صبح هرطوری بود صبر کردم و بعد دنبال فرگل رفتم.
آقای حکمت- خیره پسرم! چطور این موقع؟! دستت چس شده؟
من- چیزی نیست با آب رادیاتور سوخته!
تقصیر این فرگل خانمه که نیومده بریم دکتر دیدم بهترین موقع حالاست این بود که این وقت مزاحم شدم.
فرگل با لباس خونه اومد و سلام کرد. ساده و قشنگ و مهربون. داشتم چایی می خورد تا نگاهم بهش افتاد بغضم ترکید. وانمود کردم چایی به گلوم پریده و سرفه کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم و در رو از پشت بستم. در حالی که به دروغ سرفه می کردم گریه کردم.
فرگل- فرهاد در رو باز کن. چی شد؟ بذار بزنم پشتت. در رو باز کن فرهاد!
شیر دستشویی رو باز کردم و گفتم چیزی نیست تموم شد. از دستشویی بعد از شستن صورتم بیرون اومدم.
فرگل- دستت چی شده، چرا بستی شون؟
من- سوخته . چیزی نیست. با آب رادیاتور سوخته.
فرگل- چرا مواظب نبودی. باز کن ببینم چی شده. حواست کجا بود؟!
من- گفتم که چیزی نیست. خیلی کم سوخته
فرگل- چت شد یه دفعه؟ چرا سرفه ات گرفت؟ امروز چته؟!
من- تو رو دیدم که حتی با لباس ساده تو خونه چقدر قشنگی، چایی جست گلوم!
مادر فرگل با شنیدن حرف من با لبخند رضایت آمیزی مارو نگاه کرد.
فرگل- ای ناقلا! خوب بلدی صبح اول وقت چطوری خودت رو تو دل مادر زن جا کنی! ولی فرهاد خان من امروز هزار تا کار دارم. عکس باشه یه وقت دیگه. دیر نمی شه. چند روز دیگه هم سردرد داشته باشم زیاد مهم نیست.
دلم سوخت. طفل معصوم بی خبر از همه جا چقدر نسبت به بیماریش خوش بین بود. باز هم گریه ام گرفت. چند تا سرفه محکم کردم و به طرف میز رفتم و یه دستمال کاغذی برداشتم و چشمهامو پاک کردم.
فرگل- انگار یه سوغاتی خوب گیرت می اد فرهاد!
من- فرگل جان نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه خواهش می کنم برو کارهاتو بکن بریم و برگردیم.
فرگل- آخه....
من- خواهش کردم. بدو برو حاضر شو.
فرگل ناچار به اتاق خودش رفت و من و پدر فرگل تنها موندیم. به طرف آقای حکمت رفتم و آروم بهش گفتم:
جناب حکمت من و فرگل که رفتیم پدرم با شما کار داره. بیرون منتظره. ولی حالا کاری نکنید. اجازه بدید من و فرگل بریم بعد.
آقای حکمت- چی شده فرهاد جان؟ اتفاقی افتاده؟
من- خواهش می کنم آروم صحبت کنید. چیز مهمی نیست. پدرم بهتون می گن! شما سعی کنید خانم حکمت متوجه نشن. بعد از اینکه ما رفتیم به بهانه یه چیزی برید تو خیابون. پدرم سر کوچه تو ماشین نشسته. منتظر شماست.
بیچاره چهره غمگین من باعث شد به فکر عمیقی فرو بره. سرش رو پایین انداخته بود و فکر می کرد گاهی به صورت من نگاه می کرد که سخت گرفته بود و بیشتر باعث ترسیدنش می شد. چاره ای نبود باید کم کم آماده می شد که این حقیقت تلخ رو بفهمه!
فرگل حاضر شد و با هم رفتیم. لحظه اخر موقع خداحافظی نگاهی به پدر فرگل کردم. تا چند دقیقه دیگه چیزی رو می شنید که قلبش پاره پاره می شد. با فرگل به بیمارستان رفتیم. در راه سعی می کردم که نگاهم به صورتش نیفته .می ترسیدم نتونم خودم رو کنترل کنم. در بیمارستان دکتر قبلا ترتیب کارها رو داده بود بلافاصله به اتاق مخصوص رفتیم و نیم ساعت بعد تمام شد. دکتر گفت که فردا برای گرفتن جواب به دفترش بریم. سر درد رو بهانه کردم و فرگل رو به خونه رسوندم و خودم به خونه خودمون برگشتم. وارد که شدم پدر فرگل رو یعنی چیزی که از پدر فرگل باقی مونده بود دیدم. تا چشمش به من افتاد گفت:
فرهاد، فرهاد ! اینا که می گن راسته؟ حقیقت داره؟
نتونستم خودم رو نگه دارم. یه گوشه نشستم و با تلخی گریستم. هومن جلو اومد و گفت: فرهاد خودتو کنترل کن!
اشکهامو پاک کردم و گفتم: دکتر یواشکی به من گفت که یکساعت دیگه پیشش بریم.
پدر فرگل- اگه حقیقت داشته باشه من چه خاکی تو سرم کنم؟
و مثل یه بچه گریه می کرد و با دست به پیشونیش می زد. چه لحظه های گندی!
هر طوری بود یکساعت گذشت و همگی به بیمارستان رفتیم چهره دکتر گویای همه چیزهای زشت این دنیا بود. وقتی در دفترش نشستیم بعد از مدتی سکوت گفت: متاسفم!
من- دکتر یعنی همه چیز تموم شدش؟
دکتر- پسرم هیچ وقت نمی شه این حرف رو زد. خدایی هم هست.
گریه کردم. آروم گریه کردم. دکتر بلند شد و پیش من اومد و دستش رو روی شونه هایم گذاشت و گفت:
امیدت بخدا باشه خیلی مثل این موارد بوده که شفا پیدا کردن
هومن- ببخشید اقای دکتر الان تومور در چه وضعیه؟
دکتر – در حال رشد! اگر عمل نشه بسرعت تمام مغز رو می گیره و احتمال کما وجود داره. عملش هم کمی خطرناکه.
هومن- یعنی گذشته از خطر عمل جراحی ممکنه که این تومور رو خارج کنن و فرگل خوب بشه؟مثل اینکه اصلا یه همچین چیزی نبوده؟
دکتر مدتی مکث کرد و گفت: پیش خدا هیچ چیزی غیر ممکن نیست.
نگاهم به پدر فرگل افتاد. قلبش رو گرفته بود و چهره اش در هم رفته بود. بلند شدم و به طرفش رفتم که دکتر زنگ زد و پرستار رو خواست و فورا چند تا آمپول و قرص و این چیزها بهش دادن که بهتر شد. بعد از نیم ساعت، یک ساعت که خواستیم به خونه برگردیم دکتر گفت:
بهتره بگید که در سرش یه غده چربیه! اینطوری بهتره فقط هر کاری می کنید زودتر زیاد وقت ندارید!
هومن- اتفاقا خودمون هم تصمیم داشتیم یه همچین چیزی بهش بگیم.
من- آقای دکتر چقدر وقت داریم؟
دکتر نگاهی به من کرد و بعد از لحظه ای گفت: این نوع تومورها دیر خودشون رو نشون می دن ولی بعد از اینکه به این حالت رسیدند خیلی سریع رشد می کنند.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
حدود دوماه! حالا کمی دیرتر یا زودتر!
*************************
تو خونه ما نشسته بودیم. سینی چایی دست نخورده روی میز بود. از نگاه کردن به چشمان پدر فرگل اجتناب می کردم. دلش رو نداشتم که به چشمان پدری نگاه کنم که ثمره وجودش، نهال نورسش ، یه دونه دخترش تا دو ماه دیگه جلوش پرپر می زنه!
گریه هاشو در راه بیمارستان تا خونه کرده بود. حالا نوبت مات شدن و برگشتنبه خاطراتش بود!خاطاتی که حالا مثل عقزب ادم رو نیش می زنن!
سیگاری روشن کردم که پدر فرگل گفت:
فرهاد تو هم واقعا دوستش داشتی؟
نگاهی بهش کردم و لحظه ای بعد گفتم:
جناب حکمت چون شما پدر فرگل هستید فکر می کنید که بیشتر از من دوستش دارید؟
نتونستم خودم رو نگه دارم همونطور که اشک بی صدا از چشمهام سرازیر بود ادامه دادم:
فرگل یه رفیق برای منه. یه دوست. یه تصویر از عشق من!
فرگل خوابی که سالیان سال هر شب با من بوده ! همسفر من به رویا! فرگل گذشته من و آینده منه!
فرگل تولدی که خودم انتخاب کردم و با خواست خودم بود! به من نگید که عشق پدری یه چیز دیگه اس! چشمهای فرگل من رو از اون طرف دنیا اینجا آورد تا به خاک سیاه بشونه! رفیق نیمه راه من که می خواد تنهام بذاره! می خواد بهار رو ببره و منو تو پاییز تنها بذاره! فرگل اگه تنها دختر شماست نیمه دیگه من هم هست. نیمه ای که خیلی وقته دنبالش می گردم اگه احساس شما به فرگل محبت پدریه احساس من به اون عشقه! اگه شما اونو با دنیا عوض نمی کنید من هم فرگل رو با دنیا عوض نمی کنم من فقط فرگل رو می خوام.
ای وای که خوشبختی تو دستهام بود و گم شد!
دیگه از شدت گریه نتونستم ادامه بدم. هومن کنارم نشست و دستم رو گرفت. مدتی که به سکوت گذشت پدر فرگل در حالی که حتی نفس کشیدن براش مشکل بود گفت
پس تو این بدبختی نیستم! فرهاد، فرگل هم ترو از جونش بیشتر دوست داره. جونی که دو ماه دیگه بیشتر تو تنش نیست! آرزوی فرگل ازدواج با تو بود.
نذاشتم حرفش رو ادامه بده.
- چیزی فرق نکرده از خدا می خوام هر چه زودتر با فرگل ازدواج کنم.
سرش رو به طرف بالا گرفت و گفت:
خدایا ترو به عشق این دو تا جوون قسم می دم.کمکمون کن!
کسی حرفی نداشت که بزنه.
من- می خوام فرگل رو ببرم خارج. می خوام اونجا هم معاینه اش کنن.
باز هم کسی چیزی نگفت. مدتی به سکوت گذشت بعد پدر فرگل گفت:
فرهاد جان باید فرگل رو ببری بیرون از خونه. باید به مادرش جریان رو بگم باید بگم که گلش داره پر پر می شه!
و با این حرف درمانده گریست! مدتی بعد دوباره گفت:
چند بار که بردیمش دکتر همش به ما می گفتن که سردردهاش عصبیه!
پدرم- هیچ آزمایشی، عکسی چیزی ندادن؟
پدر فرگل- هیچی! دلم از این می سوزه که تا می گفت دکتر سرم درد می گیره می گفتن عصبیه! میگرنه.
پدرم- فرهاد برو اون بچه رو به یه بهانه از خونه ببر بیرون.
بلندش دم و صورتم رو شستم. راه افتادم. وقتی به خونه فرگل رسیدم و زنگ زدم خانم حکمت در رو باز کرد . فرگل خونه نبود برای خرید بیرون رفته بود. تلفنی با خونه خودمون صحبت کردم و به پدرم گفتم که فرگل نیست. قرار شد صبر کنیم تا فرگل برگرده و من ببرمش بیرون. تا خانم حکمت برام چای ریخت و من خوردم فرگل برگشت و وقتی منو دید گفت:
- سلام! تو که سرت درد می کرد چطور شد اومدی اینجا آقا موشه؟!
- حوصلم تو خونه سر رفت گفتم بیام دنبالت ناهار با هم بریم بیرون. (فرگل لحظه ای منو نگاه کرد و بعد گفت):
- بریم . من حاضرم.
وقتی تو ماشین نشستیم یه تلفن به خونه زدم به پدرم گفتم که من و فرگل ناهار داریم می ریم بیرون. دلتون شور نزنه! (منظورم این بود که بفهمن فرگل خونه نیست)
من- خوب کجا بریم؟
فرگل- من فعلا اشتها ندارم بریم پارک خلوت!
من- پارک خلوت؟ همونجا که کلاغ داره؟ دیگه از کلاغها نمی ترسی؟
فرگل- برو فرهاد جان. دیگه از کلاغ ها نمی ترسم. برو
حرکت کردم. یک ربع بعد رسیدیم. پیاده شدیم و وارد پارک شدیم. پارک خلوت بود خلوت تر از همیشه. روی یه نیمکت نشستیم.
فرگل- فرهاد دیگه از کلاغها خبری نیست!
من- آره. فکر می کنم رفتن ناهار بخورن!
فرگل- حرفهاشونو زدن! دیگه کاری با من ندارن!
من- هنوز تو فکر دیروزی؟
فرگل- فرهاد پاییز اومد! دیگه هم نمی ره!
من- چند ماه دیگه زمستون میشه بعدش هم بهار
فرگل- خوشحالم که بهار برای تو دوباره می آد!
نگاهش کردم.
فرگل- دستهات چی شده فرهاد؟
من- گفتم که آب جوش رادیاتور ریخت رو دستهام سوخت.
نگاهم کرد و خندید.
فرگل- چه مرد خوبیه این دکتر زرتاش!
من- آره مرد خوبیه. حالا چطور یاد اون افتادی؟
فرگل- رفته بودم پیشش. یکساعت پیش! گفت شماها قبلش اونجا بودید!
مات به فرگل نگاه کردم. سعی کردم خودم رو نبازم.
من- رفته بودی چکار؟
فرگل- شماها رفته بودید چکار؟ من هم برای همون رفتم.
مونده بودم چی بگم.
من- دکتر گفت ما اونجا بودیم؟!
فرگل- یه عمر به یادت بودم. همه جور تصویرت رو در ذهنم مجسم کردم. همیشه فکرم پیش تو بوده.! این چند سال آخر همیشه خودم رو همسر تو می دونستم! دیگه نمی تونی چیزی رو که تو فکرته از من پنهون کنی! تو فکر کردی متوجه نشدم که صبح چه حالی داشتی؟ فکر کردی نفهمیدم گریه کردی؟ فکر کردی که نفهمیدم سی تی اسکن اگر خراب بشه همونجا به آدم می گن و دوباره عکس می گیرن؟!
من- دکتر بهت چی گفته فرگل؟
فرگل- جریان یه تومور کوچولو رو گفت.
فقط نگاهش کردم. شاید داشت به من بلوف می زد!
من- اون فقط یه غده چربیه که هیچ چیز مهمی نیست.
نگاهم کرد و گفت:
آقا موشه دل نازکم! بازی تمومه! دکتر هم اولش همین رو می گفت بعد که باهاش صحبت کردم حقیقت رو بهم گفت در ضمن گفت که تو با این حال و روزت ممکنه سکته کنی! فرهاد برای من پاییز شد! دیگه بهاری وجود نداره!
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. حرفی نه برای تسلی نه برای هیچ چیز دیگه وجود نداشت این بود که جلوی خودم رو ول کردم!
فرگل- فرهاد عزیزم این حق من بود که بدونم اینا رو باید تو به من می گفتی!
من- فرگل. فرگلم بخدا این بی انصافیه!
فرگل- نه عزیزم چه بی انصافی؟ من در تمام این مدت خوب زندگی کردم. تنها آرزوم داشتن تو بود. دلم می خواست که تو من رو بین همه انتخاب کنی که کردی.
من- من نمی دونم چی بگم!فقط! فرگل چرا اینطوری شد!
سرم رو در دستهام گرفته بودم و گریه می کردم. در مقابل فرگل خیلی آروم همه چیز رو قبول کرده بود.
فرگل- عزیزم تو نباید این کارهارو بکنی اگه دوستم داری باید آروم باشی!
من- فرگل می ریم خارج. اونجا عملت می کنن. حتما خوب می شی.
فرگل- من دلم نمی خواد خارج برم.پولش رو هم نداریم.
من- مگه من مردم؟ پس من چکارم؟
فرگل- می خوام چیزی ازت بخوام. فقط نباید حرفم رو زمین بندازی. باشه؟
من- هر چی تو بگی. هر چی تو بخوای.
فرگل- اول اینکه گریه نکن
من- دست خودم نیست. من جز تو کسی رو ندارم فرگل.
فرگل- چرا عزیزم تو زندگی رو داری! آینده رو داری!
من- من آینده رو نمی خوام.من تو رو می خوام.
فرگل- تو باید بری!
من- کجا برم؟ بگو برم.
فرگل- آفرین پسر خوب! باید بری دنبال زندگیت.
لحظه ای نگاهش کردم و دوباره در حالیکه با شدت زار می زدم گفتم:
فرگل ، فرگل ! این حرف چیه که می زنی!
فرگل- کار من تمومه فرهاد. دیگه راه ما از هم جداست. اینو جدی می گم تو باید بری! بعد از مدتی همه چیز رو فراموش می کنی.
فریاد زدم:
- فرگل!
فرگل- فرهاد پدر و مادرم نباید بدونن که من جریان رو فهمیدم. نمی خوام ناراحت بشن. همین قدر که درد دارن براشون کافیه! تو هم برو! دیگه نیا دنبالم.حرفام جدیه فرهاد. دیگه تو زندگی برام چیزی تو این دنیا ارزش نداره!می فهمی چی می گم؟! دیگه کاری به من نداشته باش!برو! تو منو یاد مدت کوتاه زندگیم می اندازی و همین منو ناراحت می کنه! اگه تو ور نبینم راحت ترم! حالا من می رم فرهاد دیگه سراغم نیا!
با این حرف در بهت من بلند شد و رفت. درک می کردم چرا این حرفها رو می زنه آروم دنبالش راه افتادم و گریه کنون گفتم:
فرگل عزیزم دیگه هر چقدر بخوای برات از اون شعرها می خونم. دیگه از کسی خجالت نمی کشم! تو رو به خدا نرو. من جز تو کسی رو ندارم. تنهام نذار.
فرگل- برو فرهاد.این چند روز رو می خوام تنها باشم. گریه های تو منو یاد مردن می اندازه. نمی خوام به مرگ فکر کنم. برو!
من- دیگه گریه نمی کنم. قول می دم. دیگه می خندم. من بدون تو هیچی نیستم فرگل!
برگشت و نگاهم کرد.
فرگل- در این شرایط من تو فقط باعث زجر و ناراحتی منی !
وبعد رفت.
دیگه چیزی درونم باقی نمونده بود که به این دنیا وصلم کنه. از این دنیا بریدم!
به طرف خیابون رفتم یه ماشین از دور با سرعت اومد. پریدم!
صدای ترمز ماشین و جیغ فرگل رو شنیدم!
طنین اسم خودم بود که فرگل در گوشم می گفت!
***********************
چشمهامو که باز کردم روی تخت خوابیده بودم. یه کلینیک بود. فرگل بالای سرم نشسته بود و گریه می کرد. دو تا پسر جوون یه گوشه اتاق ایستاده بودند. دکتر هم بالای سرم بود.
دکتر- حالت خوبه پسرم؟
گریه کردم.
پرستار- دکتر انگار شوکه شده!
یکی از جوونها گفت: آقای دکتر بخدا خودش پرید جلو ماشین! ازش بپرسید تا بهوشه!
من- من خودم پریدم جلوی ماشین اونا! بذارید برن.
دکتر- چرا اینکارو کردی! پسرم؟چرا گریه می کنی؟
من- می خواستم برم! ولی انگار نشد!
دوباره اشک از چشمام سرازیر شد.سرم رو برگردوندم.
دکتر- شانس آوردی! خدا بهت رحم کرد!
من- شانس نیاوردم! خداوند لطفش رو از من دریغ کرد!
دکتر- در هر صورت من نمی دونم مشکلت چیه ولی خوشبختانه عکس از سرت چیزی نشون نداده ولی باید بیست و چهار ساعت تحت نظر باشی. فکر نکنم جاییت هم شکسته باشه. خدا خیلی بهت لطف داشته!
با لبخندی تلخ نگاهش کردم که رویش رو برگردوند.
دکتر- خانم به یکی از اقوام زنگ بزنید بیان دنبالتون.
بلند شدم. سرم منگ بود.
دکتر- شما نباید بلند شید! بخوابید
من- آقای دکتر خیلی ممنون از زحمات شما ولی این زندگی خودمه!
دکتر- من نمی تونم اجازه بدم شما از اینجا برید. مسئولیت داره.
من- مسئولیتش با خودم. کجا رو باید امضا کنم؟
بلندشدم و از تخت پایین اومدم و به فرگل نگاه کردم. داشت آروم گریه می کرد.
من- بازم سعی خودم رو می کنم فرگل! ایندفعه شاید زودتر از تو برم!
دکتر مات به من نگاه می کرد. رو به جوونها کردم و گفتم:
شما برید بچه ها. ازتون معذرت می خوام.
پای چپم درد می کرد. فرگل جلو اومد و گفت:
تا آخرش با من بودی فرهادم! ببخش. تو در عشق پاکبازی! کاش زودتر اومده بودی!
من- ازدواج می کنیم فرگل.خدا بزرگه باشه.
نگاهی به من کرد و خندید و گفت: باشه.
**************************
بعد از اینکه فرگل رو به خونه رسوندم به خونه خودمون برگشتم. دل دیدن پدر و مادرش رو نداشتم. کار خدارو ببین ! یکی که نمی خواد بمیره داره می میره! اون موقع یکی می پره جلوی ماشین با اون سرعت حتی سرش هم نمی شکنه!
دوش گرفتم و خوابیدم. دیگه مغزم کار نمی کرد. به محض اینکه روی تختخواب افتادم از حال رفتم. اگر خداوند خواب را به ما ارزانی نکرده بود چه مصیبتی بود!
ساعت حدود هشت و نیم صبح بود که پدرم هراسون منو از خواب بیدار کرد. در عالم خواب و بیداری حرفهاشو درست متوجه نمی شدم. داشت می گفت که دکتر زرتاش تماس گرفته و گفته که متخصص مغز و اعصاب گفته اگه سریعا فرگل رو عمل کنیم به احتمال هفتاد درصد خوب می شه. از شادی پدرم رو چندین بار بوسیدم و لباس پوشیدم و به طرف خونه فرگل رفتم. پدرش در رو باز کرد پریدم و بوسیدمش.
پدر فرگل- چی شده خوش خبر باشی بحق خدا!
آروم جریان رو بهش گفتم. همونجا به زمین نشست و سجده کرد! گفتم جلوی فرگل به روی خودتون نیارید. فرگل خواب بود . بیدارش کردند. از اتاق بیرون اومد و سلام کرد.
من- فرگل جان لباس بپوش بریم خرید.
فرگل- اول بگو سالمی؟ طوریت نشده
من- چطور مگه؟
فرگل- دیروز! یادت رفته؟
من- آهان! نه خوبم. بدو برو حاضر شو.
فرگل- کجا؟
من- بریم بهت می گم.
تا فرگل رفت که لباس بپوشه به پدرش گفتم:
- جناب حکمت باید هر چه زودتر من و فرگل ازدواج کنیم. باید برای جراحی به خارج بریم. من احتمالا می تونم فرگل رو خیلی سریع با خودم ببرم. فقط باید خیلی سریع باشه.
مادر فرگل فقط من رو نگاه کرد. جرات نگاه کردن به چشماشو نداشتم.
من- باید هر چه زودتر برنامه عروسی رو جور کنیم.
حکمت- من آگهی فروش خونه رو می دم روزنامه
من- فروش خونه؟ برای چی؟
حکمت- برای مخارج فرگل! عملش، سفرش به خارج.
من- اگه فرگل قراره همسر من باشه اجازه بدید که مخارجش رو خودم بدم.
در همین موقع فرگل از اتاق بیرون اومد. دوتایی خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.تا سوار ماشین شدیم گفتم:
فرگل مژده! انگار خداوند فراموشمون نکرده! دکتر زرتاش زنگ زد گفته اگه سریع عمل بشه به امید خدا هفتاد درصد احتمال خوب شدنش هست!
فرگل خندید و گفت اینارو برای دل خوشی من می گی.
من- به خدا! به جون خودت نه! اومدم ببرمت خود دکتر بهت بگه. من خودم هم با دکتر صحبت نکردم. بخدا دروغ نمی گم!
فرگل مدتی من رو نگاه کرد و بعد گفت:
دکتر دقیقا چی گفته؟
حرکت کردم و همونطور که سریع به طرف بیمارستان می رفتم گفتم:
خواب بودم. یکدفعه پدرم با هیجان اومد بالا سرم و بیدارم کرد و گفت دکتر زرتاش تماس گرفته. رفته با متخصص مغز و اعصاب مشورت کرده اونا گفتن این تومور هنوز متاستاز نکرده یعنی ریشه ندونده. میشه عملش کرد.
فرگل- چطور قبلا با متخصص مشورت نکرده؟
من- نمی دونم. صبر کن تا از خودش بپرسیم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 141
  • آی پی دیروز : 216
  • بازدید امروز : 245
  • باردید دیروز : 412
  • گوگل امروز : 62
  • گوگل دیروز : 132
  • بازدید هفته : 3,198
  • بازدید ماه : 8,985
  • بازدید سال : 64,449
  • بازدید کلی : 1,210,857