loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت سوم با گریه گفتم :- پاکان .. پاکان غلط کردم .. درو باز کن .. پاکانم ...صدای فریادش و شکستن شیشه ها ، قطع نمی شد ... توی یه لحظه تصمیمی گرفتم ... موبایلمو برداشتم و سریع شماره ی ماکان ُ گرفتم ...

master بازدید : 1761 سه شنبه 18 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت سوم

با گریه گفتم :
- پاکان .. پاکان غلط کردم .. درو باز کن .. پاکانم ...
صدای فریادش و شکستن شیشه ها ، قطع نمی شد ... توی یه لحظه تصمیمی گرفتم ... موبایلمو برداشتم و سریع شماره ی ماکان ُ گرفتم ...
- الو آوی ؟
- ماکان .. ماکان بیا ویلا ..
با شنیدن صدام وحشت کرد .. با ترس گفت :
- چی شده ؟
- ماکان بیا .. پاکان .. بیا پاکان دیوونه شده .. تو رو خدا زود خودتو برسون ..
گوشی از دستم افتاد .. دستای لرزونم توان گرفتن گوشی رو نداشتن ...
سرمو بین دستام گرفتم و زدم زیر گریه .. چرا من نباید دو دقیقه آرامش داشته باشم ؟ چرا این ویلا مساویِ غم و غصه ی منه ؟ چرا همیشه وقتی با پاکانم ، یه چیزی حال خوبمونو خراب می کنه ؟ این حس بد چیه که گریبان گیر من و پاکان شده ؟ چرا این طور شدیم ؟
نیم ساعتی گذشت .. صدای پاکان هنوز می اومد ... کمتر شده بود ولی ساکت نشده بود .. صدای در نشون از اومدن ماکان بود ... فورا دویدم و درو باز کرد ... ماکان سریع دستامو گرفت و گفت :
- خوبی ؟
سرمو با بغض تکون دادم ..
- پاکان .. پاکان حالش خوب نیست .. رفته داخل ویلا هر چی صداش می کنم درو باز نمی کنه ..
سریع درو بست و دوید به سمت ویلا ... پشت سرش راه افتادم ... با مشت توی در کوبید و گفت :
- داداشی درو باز کن .. منم ماکان .. باز کن درو ...
جوابی از پاکان نشنید .. دوباره گفت :
- پاکان آوی نگرانته .. راضی میشی حالش بد بشه به خاطرت ؟ اگه دوستش داری درو باز کن .. ببین چقدر نگرانته ...
چند لحظه ای گذشت .. صدای فریاد هاش ساکت شد .. صدای چرخوندن کلید و بعد ... پاکان با چشمای سرخ و سیگاری لای انگشتاش ...
ماکان رفت داخل ... پاکان خواست دنبالش بره که چشمش به من افتاد .. انگار داغ دلش تازه شد .. همون جا کنار در نشست ... سرشو توی دستش گرفت ... ماکان به سمتش برگشت و نشست کنارش .. با مهربونی گفت :
- پاشو داداش .. چت شده ؟ آوین اذیتت کرده ؟
بعد خندید و ادامه داد :
- اگه اذیتت کرده بگو تا دعواش کنم .. پاشو دیگه مرد گنده .. چته تو ؟ پاشو بریم داخل .. آوی سردشه ..
سرشو بلند کرد و به ماکان نگاه کرد .. انگار ازش خجالت می کشید ... ماکان هم مضطرب بود .. نمی دونم .. اما حس می کردم که فکر می کنه اتفاقی بین ما افتاده ..
ماکان دست پاکانو گرفت و بلندش کرد .. بعد هم کمکش کرد تا بره و روی مبل بشینه .. منم دنبالشون رفتم .. چیزی نمی تونستم بگم ... ترسیده بودم . از این وضع .. از این حس خیانت ، ترسیده بودم ...
رفتم و کنارش نشستم .. آروم گفتم :
- خوبی ؟
جوابی بهم نداد .. فقط با غم نگاهم کرد .. دلم شکسته بود ... نمی خواستم خیانت کنم .. نمی خواستم پاکان ُ زجر بدم ...
ماکان گفت :
- جریان چیه پاکان ؟ چت شده ؟
پاکان با صدای آرومی گفت :
- ماکان من بد کردم .. ماکان ..
ماکان از جا بلند شد .. به سمت من اومد و کنارم نشست ..
- این چی میگه آوی ؟ بین شما چی شده ؟ این چه وضعیه ؟



زدم زیر گریه ... خسته شده بودم .. از این وضع ... از این گریه ها خسته بودم ...
- هیچی ماکان .. هیچی .. فقط .. میشه بریم ؟ فقط بریم ؟ ماکان ...
ماکان فریاد زد :
- چی شده پاکان ؟ چه کار کردی ؟
پاکان از جاش بلند شد و پیش ماکان اومد .. حالا هر سه پیش هم بودیم ...
- هیچی داداش .. به جون تو هیچی ... هیچی فقط ... ماکان من نمی خوام به تو خیانت کنم .. آوی مال ِ تو بود .. نباید این جا می بود .. نباید .. نباید بهش قول می دادم که باهام بمونه .. ماکان من هوایی شدم .. ببرش ... اشتباه کردم که خواستم باهاش باشم .. ماکان آوی سهم توئه .. ببرش از پیش من .. من لایقش نبودم و نیستم . چون همیشه بهش وعده دادم و وفا نکردم ... ما نباید با هم باشیم ...
ماکان با تحکم شروع کرد به حرف زدن :
- شما دو تا چه مرگتونه ؟ چرا این قدر بازی در میارید ؟ چی شد که تا دو روز پیش سایه ی همو می دیدید فرار می کردید که مبادا عشقتون فوران کنه اما امروز این جایید ؟ آوی چی شد که پای تو به این جا باز شده ؟ چی شده که این طور شدید ؟ شما با خودتون چند چندین ؟ قراره چی بشه که شما این طور شدید ؟ پاکان تو واقعا قراره مرد ِ یه خونه بشی ؟ قراره یه دختر مریض ُ همراهی کنی ؟ هان ؟ چرا این وضعتونه ؟ همو دوست دارید ؟ د لامصبا اگه همو دوست دارید پاشید برید .. پاکان دست عشقتو بگیر و برو .. یکم مغرور باش .. به این فکر نکن که من چی میشم .. پریا چی میشه .. آقایی چی فکر می کنه .. برو و پشت سرتم نگاه نکن . برو و یه عمر با آوین خوش باش .. مگه بده ؟ این قدر بازیش نده پاکان ... این قدر پریا رو بازی نده .. برو مثل یه مرد بهش بگو که آوینو دوست داری .. بگو که به خاطر اون مریضی ِ کوفتی که حتی نمی دونم چیه باهاشی .. بگو ... همه چیو بگو .... به آقایی .... به عمه .. به بابا .. بگو و همه رو راحت کن ..
از جا بلند شد و با فریاد گفت :
- پاکان من حاضر نیستم با این دختر نامزد کنم ، تا زمانی که تکلیف این عشق روشن بشه .. یا با هم یا جدا از هم .. حد وسط نداریم ... نمیشه آوی مریض بشه تو بری کتک کاری .. من نامزدشم ! اگه می خوای آقا بالا سرش باشی برو به پدرت بگو می خوایش .. نه این که دزدکی بهش قول بدی و عمل نکنی .. آوی چرا باید به پات بمونه ؟ چرا به یه مشت قول دل ببنده ؟ این دختر شش سال منتظر بود بس نیست ؟ باید بازم بهش وعده بدی تا صبر کنه ؟ همه چیو تموم کن پاکان .. یا این وری یا اون وری .. می فهمی ؟ تا دو هفته ی دیگه ! یا میای برش میداری می بریش ، یا این که با من نامزد می کنه و دیگه حق نداری بهش نگاه کنی ... همین که دارم بهت می گم .. فکر نکن دیگه میشه این طوری برای غیرتی بازی در بیاری .. نه .. دو هفته ی دیگه من میشم آقا بالا سرش ... دیگه حق نداری کاره ای باشی !!! فهمیدی پاکان ؟
پاکان مات شده بود بهش .. ماکان فریاد زد :
- فهمیدی ؟
پاکان چشماشو به نشونه ی آره روی هم گذاشت .. از جا بلند شد .. به سمت اتاقش رفت .. ماکان دستمو گرفت و از جا بلندم کرد .. از خونه رفتیم بیرون .. سوار ماشینش شدیم ... با سرعت نور از اون جا دور شدیم ... سرعتش اون قدر بالا بود که نفسمو توی سینه حبس کرده بود ...
با ترس گفتم :
- ماکان آروم .. خواهش می کنم ..
ماکان توجهی نداشت .. همون طور تند و عصبی می روند .. جیغ کشیدم :
- ماکان من می ترسم .. ماکان ...
چشمامو بستم .. ماشین با صدای بدی متوقف شد ... پرت شدم به سمت جلو .. خوشبختانه سرم به جایی نخورد .. وقتی دیدم ماشین ایستاده ، آروم چشم باز کردم .. ماکان سرشو روی فرمون گذاشته بود .. به آرومی گفتم :
- ماکان ؟
سرشو بلند کرد .. گیج نگاهم می کرد .. بعد از چند لحظه گفت :
- ببخش آوی .. اعصابم بهم ریخته ... ببخش که ترسوندمت ...
حرفی نزدم .. ماشینو روشن کرد .. به سمت خونه ی عمو رفت ... ازم خواست پیاده بشم .. آروم گفتم :
- نمیای خونه ؟
- میرم پیش پاکان .. حالش خوب نبود .. باید پیشش باشم ..
برای این همه مهربونی ، این همه مردونگی ، این همه عشقش به برادرش ، دلم لرزید ... ماکان مرد بود .. به معنای واقعی کلمه .. !
***

با لبخند گفتم :
- همین خوبه !
ماکان با لبخند جذابی گفت :
- خوشم میاد تفاهممون بیسته !
بعد رو به فروشنده گفت :
- آقا همینا رو می بریم ... دستت طلا
فروشنده حلقه ها رو برداشت تا بزارشون توی جعبه .. ماکان گفت :
- خب دیگه چه کاری مونده ؟
- کت و شلوارتون !
ابرویی بالا داد و گفت :
- آخ جون بالاخره عروس خانوم قراره یه چیزی برام بخره ... پس بپر بریم که قراره حسابی خرج بزارم رو دست بابا !
خندیدم و چیزی نگفتم .. سرزندگیش به من هم منتقل شده بود ... قدیما منم مثل ماکان ، شاد و سرزنده بودم .. اما هر کسی هم این همه اتفاق توی زندگیش می افتاد ، مثل من سرزندگیشو از دست می داد ...
بعد از دادن حلقه ها و حساب کردن از حلقه فروشی زدیم بیرون ... به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم .. ماکان گفت :
- خب کجا بریم ؟
شونه ای بالا دادم و گفتم :
- نمی دونم .. گفته بودی یه دوستی داری که کت و شلوار فروشی داره .. بریم پیش همون ؟
ماکان ماشینو روشن کرد و گفت :
- آره .. خوبه میریم همون جا ...
***
- عالیه ماکان .. خیلی بهت میاد .. خیلی !
ماکان لبخندی زد و گفت :
- همه چیزش اوکی ِ ؟ مشکلی چیزی نداره ؟
- نه همه چیزش خوبه ... خیلی شیک ِ...
ماکان چشمکی برام زد و رفت توی پرو ... کت و شلواری که تنش کرده بود ، دودی رنگ بود و بلوز سفید شیکی هم زیرش پوشیده بود ... کرواتش هم ستش بود و در کل خیلی شیک و مردونه بود .. واقعا با دیدنش توی اون لباس ، فهمیدم که ماکان لایق بهترین هاست ... باید سعی کنم براش بهترین باشم .. همون طور که سزاوارش ِ ...
از پرو اومد بیرون و گفت :
- بریم حساب کنیم ..
با هم به سمت مغازه دار که دوستش بود رفتیم و حساب کردیم .. فروشنده گفت :
- تبریک می گم ماکان جون .. خبر نداده بودی که قراره داماد بشی !
ماکان سری به نشونه ی تشکر تکون داد و گفت :
- دیگه چه کنیم .. متاهل شدم زیاد دور رفیقا نمی چرخم !
پسره خندید و گفت :
- همچین دختری لیاقت این که دور رفیقاتو خط بزنی هم داره ..
ماکان نگاه ترسناکی بهش انداخت .. کاملا متوجه شدم که از حرفش بدش اومد ... اما می دونستم حرفی نمی زنه و در حد همین یه نگاه تمومش می کنه .. برای همین زیاد نگران نبودم که بخواد حرفی بزنه ..





ماکان سریع بحث رو جمع کرد و بعد از خداحافظی از مغازه زدیم بیرون ... داشتیم راه می رفتیم که پسری بهم تنه زد ... برگشتم و بهش نگاه کردم .. تقریبا پسر بچه می زد .. ماکان دستمو کشید و منو به سمت خودش نزدیک کرد ..
با اخم و عصبانیت رو به پسره گفت :
- حواست ُ جمع کن !
پسره بدون گفتن حرفی سریع به راهش ادامه داد .. ماکان هم در حالی که با یه دست کیسه های خرید رو گرفته بود ، با دست آزادش منو سفت چسبیده بود ...
به سمت ماشین رفتیم ... درو باز کرد و گفت :
- بشین من الان برمی گردم ..
- کجا می ری ؟
چشمکی برام زد و بدون حرفی رفت .. با تعجب توی ماشین نشستم و درو بستم .. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و کمی چشمامو بستم ... آخیش .. خیلی خسته شده بودم ... با فکر کردن به این که فردا ریک و خاله و جنی میان ، دل گرم شدم ... بعد از مدت ها قرار بود کسانی رو ببینم که همیشه همراهم بودم و به فکرم .... درسته که خانواده ی بابا هم خیلی خوب و مهربونن ، اما واقعا با اونا انس بیشتری دارم .. یه لحظه به این فکر کردم که اگه با ماکان ازدواج کردم ایران بمونم یا برگردم ایتالیا .. با فکر کردن بهش دوباره لرزی به اندامم نشست .. واقعا داشت نزدیک می شد و هنوز پاکان هیچ عکس العملی نشون نداده ... ماکان بهش وقت داده بود اما اون ... شاید هم حق داشت .. شاید هم می تونست با این موضوع کنار بیاد .. شاید منم باید کنار می اومدم و همه چیزو فراموش می کردم .. اما این یه خیانت بود .. از همه مهمتر به ماکان .. من هنوزم با دیدنش کنارم ، به یاد پاکان می افتم .. نمی تونم به راحتی ماکان رو کنارم قبول کنم .. خیلی برام سخته .. هر وقت که برمی گردم و نگاهش می کنم ، حس می کنم پاکان کنارمه ... اما بعد از گذشت یه لحظه می فهمم که دیگه اون روزا تموم شده .. این برای من عذابه که بخوام یه عمر با کسی ازدواج کنم که شبیه عشقمه .. این طوری فراموش کردن پاکان سخت تر می شه ....
صدای در ماشین باعث شد افکارم نصفه بمونه .. به سمت ماکان برگشتم که خیلی شارژ شده بود .. با کنجکاوی گفتم :
- کجا رفته بودی ماکان ؟
ماکان به سمتم برگشت و با خنده گفت :
- ای بابا خانوم ، شما هنوز بله رو نگفته گیر دادیا !
ابرومو بالا دادم و گفتم :
- خیلی لوسی ... بگو ببینم کجا بودی آقا !
- آقاتون ترجیح میده نگه کجا بود !
لب برچیدم و با ناراحتی ساختگی گفتم :
- از بس بَده !
خندید و بدون حرفی ماشینو روشن کرد ...
****
در ماشین رو برام باز کرد و گفت :
- بفرمایید !
لبخندی روی لب نشوندم و از ماشین پیاده شدم .. دستمو گرفت و گفت :
- افتخار می دین ؟
ابرویی بالا دادم و گفتم :
- البته !
اونم لبخندی زد و بعد از قفل کردن در ماشین ، شونه به شونه به سمت رستوران رفتیم ... رستوران سنتی و قشنگی بود ... آهنگ محلی هم پخش می کردن .. ماکان به یکی از تخت ها اشاره کرد و گفت :
- اونجا خوبه ؟
به جایی که اشاره کرده بود نگاهی انداختم ، گوشه ای ترین قسمت بود و خیلی فضای قشنگی داشت ...
- اوهوم .. عالیه ...
با هم رفتیم همون جا ... نشستیم روی تخت ... ماکان گفت :
- این جا رو دوست داری ؟
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم :
- آره خیلی قشنگه ... رویاییه ...
==


گارسونی اومد به سمتمون ... بعد از سفارش غذا ماکان اهمی کرد و گفت :
- آوی می دونی از چه چیزیت خوشم میاد ؟
با کنجکاوی گفتم :
- چی ؟
- این که هیچ وقت تا زمانی که طرفت بخواد باهات درد و دل کنه چیزی ازش نمی پرسی .. من قبلا یه بار بهت گفته بودم که عاشق شدم .. اما تو چیزی نپرسیدی و گذاشتی که من خودم بهت بگم .. این از نظر من یه پوئن مثبته ... که بزاری هر وقت طرفت صلاح دونست راجع به گذشته ش بهت بگه ...
- ببین ماکان ... درسته که ما قراره چند وقت دیگه با هم نامزد کنیم .. اما من این اجازه رو به خودم نمی دم که فورا شروع به گشتن توی گذشته هات کنم .. اما این موضوع رو رد نمی کنم که واقعا دوست دارم بدونم توی گذشته ت چه خبر بوده .. اما بهتر می دونم که خودت شروع کنی ...
ماکان به پشتی تکیه داد و بعد از چند لحظه مکث شروع کرد :
- بیست و دو سالم بود .. اون موقع ها هنوز تو رو ندیده بودیم .. اون موقع ها منو پاکان جاهامون با الان فرق داشت .. پاکان شوخ و سرزنده بود و من آروم و ساکت ... توی دانشگاه یه دختری بود .. اسمش نازنین بود ... از روز اولی که به دانشگاهمون منتقل شد ازش خوشم اومد .. خیلی آروم بود و هیچ دوستی نداشت ... به خاطر سادگی های بیش از حدش ، کمتر کسی بهش محل می زاشت .. یادمه یه روز مریض شده بود و نیومد دانشگاه ، دقیقا جلسه ی بعد هم قرار بود استاد امتحان بگیره .. اونم چون دوستی نداشت نمی دونست جزوه ها رو از کی بگیره ... پیش یکی از دخترای کلاس رفت و ازش جزوه خواست .. ولی دختره از این بی تربیتا بود که در جوابش فقط پوزخندی بهش زد و چیزی گفت که نفهمیدم .. نازنین خیلی ناراحت شد و از کنارش گذشت ... به سمتش رفتم و جلوی همون دختره بهش گفتم که من جزوه ها رو بهت می دم .. دختره خیلی سوخت .. نازنین با کلی سرخ و سفید شدن ، تشکر کرد و جزوه هامو گرفت و برد تا کپی کنه ... اون جزوه ها باعث شدن که هر وقت نازنین منو توی دانشگاه می بینه سلام کنه و همین هم باعث ایجاد یه رابطه بینمون شد ... یه روز که کلاس کنسل شده بود ، ازش خواستم که با هم بریم کافی شاپ .. اولش قبول نکرد اما وقتی اصرار منو دید مجبور شد باهام بیاد ...
سکوت کرد .... چشماشو بسته بود .. انگار داشت توی خاطراتش سیر می کرد :
- رابطمون روز به روز بهتر می شد و من داشتم به این واقعیت می رسیدم که نازنین مثل اسمش واقعا نازنینه ... خیلی بهش علاقمند شده بودم و مطمئن بودم که عاشقش شدم ... یه روز ازش خواستم باهام بیاد بیرون .. با کلی ذوق و شوق یه حلقه ی ساده خریده بودم تا ازش خواستگاری کنم ... وقتی بهش پیشنهاد دادم اشکش در اومد .. از جا بلند شد و با گریه رستوران رو ترک کرد ...
ماکان با صدای گارسون که غذا رو آورده بود ، حرفشو قطع کرد ... گارسون غذا ها رو روی تخت چید و رفت .. ماکان بدون حرفی و با بی اشتهایی به غذا خیره شد ... منم اشتهامو از دست داده بودم .. کنجکاو شده بودم که بفهمم بعدش چی شد و چرا نازنین اون کارو کرد ... اما ماکان هیچی نمی گفت ...
غذا در سکوت خورده شد .. هر چند ماکان زیاد چیزی نخورد و بیشتر با غذاش بازی می کرد ... بعد از این که غذا رو جمع کردن ماکان سفارش چای داد و دوباره به پشتی تکیه داد .. می دونستم می خواد دوباره شروع کنه ... حدسم درست بود ...
- خیلی اون برخورد برام گرون تموم شد .. چند روزی دانشگاه نرفتم .. اما بعدش تصمیم گرفتم برم و دلیل این رفتارو ازش بپرسم ... وقتی رفتم دانشگاه ، فهمیدم که اونم چند روزه نیومده .. نگرانش شدم .. قبلش یه بار از خونه بهم زنگ زده بود .. تصمیم گرفتم به خونشون زنگ بزنم .. وقتی زنگ زدم از شانسم خودش جواب داد .. ازش خواستم همدیگه رو ببینیم که قبول نکرد ... اما بالاخره با التماس و خواهش راضی شد .. رفتیم بیرون .. ازش پرسیدم که چرا اون رفتارو کرد .... بعد از کلی طفره رفتن بالاخره گفت که نامزد داره .. شکستم ... با بهت ازش پرسیدم که چرا زودتر بهم نگفت .. زد زیر گریه و گفت که از وقتی به دنیا اومده پسرخاله شو براش در نظر گرفته بودن .. می گفت هیچ علاقه ای بهش نداره و نمی خوادش .. اما خانوادش خیلی زورگو بودن و به هیچ وجه راضی به بهم زدن این وصلت نمی شدن ... می گفت پسر درستی نیست ... می گفت و گریه می کرد ... چند روز بعدش با بابا اینا رفتم خواستگاریش .. بابا با دیدن محل زندگیشون خواست مخالفت کنه که نزاشتم .. می گفتم من می خوامش .. اونا هم با وجود این که من سنم کم بود ، اما هیچی نگفتن و به حرفم گوش دادن .. وقتی رفتیم خونشون ، پدرش سنگ رو یخمون کرد و خیلی خشک گفت که دخترم نامزد داره و حتی نزاشت نازنین از اتاق بیاد بیرون ... بعد هم خیلی محترمانه از خونه ش کردمون بیرون ...


چاییشو برداشت و نزدیک لبش بردش ... تلخ و تلخ سرش کشید ... می دونستم داره از مرور خاطراتش درد می کشه ... می دونستم ..
- شش هفت ماه گذشت و چون به تعطیلات خورد ، من دیگه نازنین رو ندیدم .. با شروع ترم جدید رفتیم دانشگاه .. اما جاش خالی بود .. دیگه نیومده بود .. داشتم دیوونه می شدم .. تمام مدت به این فکر می کردم که با شروع ترم ، توی دانشگاه می بینمش .. اما وقتی دیدم نیستش زد به سرم و رفتم دم خونشون ... اما چیزی رو دیدم که اصلا انتظارشو نداشتم ...
قطری اشکی از گوشه ی چشمش چکید ... با پشت دست پسش زد و با صدای گرفته ای گفت :
-... با دیدن پارچه ها سیاه در خونه جلوس چشمام سیاهی رفت ... بدون هیچ اختیاری رفتم داخل خونه ... پدرش گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد .. با بهت بهش نزدیک شدم .. با حس کردن این که کسی داره میاد نزدیکش ، سرشو بلند کرد ... با دیدن من گریه ش شدت گرفت .. مامانش هم اومد توی حیاط .. با دیدنم شروع به گریه کردن کرد و گفت : « دخترم رفته پسر ... اومدی چیو ببینی ؟ دخترم رفت ... »
نازنین رفته بود .. شب عروسیش ، توی لباس عروس ، خودکشی کرده بود .. برای همیشه رفته بود ... با شنیدن این حرفا همون جا افتادم .. باباش با صدای گرفته ای گفت :« برات یه نامه گذاشته ... »
نامه رو به دستم دادن .... بعد از گرفتن نامه به زور از جام بلند شدم ... نمی تونستم کلامی حرف بزنم .. من عاشقش بودم اما اون نبود .. نبودش ... نبودش ...
نامه رو باز کردم .. هزار بار خوندمش .. نوشته بود که اونم عاشقم شده بود ... از همون روز اول ... نوشته بود .. از دلتنگی هاش ... از غصه هاش .. تمام خاطرات و زجر هاشو توی یه پاکت ریخته بود و حالا اون پاکت توی دستای من بود ...
دستشو از روی چشماش برداشت .. لبخند تلخی زد و گفت :
- اینم داستان عشق من .. یه داستانی که نه سر داشت نه ته ... هیچیش مثل داستانای عشقی نبود مگه نه ؟
توی بهت بودم .. نمی دونستم چی بگم ... با تته پته گفتم :
- ما ... ماکان ...
- چاییتو بخور سرد میشه ...
سرمو پایین انداختم ... آروم گفتم :
- ماکان متاسفم .. هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر غصه داشته باشی ... من واقعا متاسفم ...
- تو که تقصیری نداری ... فقط ... من وقتی می بینم پریا این طور داره سعی می کنه به پاکان علاقه نشون بده .. وقتی می بینم تمام احساس بینشون از روی عادته .. وقتی می بینم هیچ عشق واقعی بینشون نیست .. یاد نازنین می افتم .. نمی خوام پریا مثل نازنین باشه .. می ترسم کس ِ دیگه ای رو بخواد .. من با دیدن پریا یاد نازنین می افتم و با دیدن تو هم یاد اون می افتم .. یاد این که اونم کس ِ دیگه ای رو می خواست ولی نزاشتن به عشقش برسه .. آوینا ... من قبلا عاشق شدم و شکست خوردم .. الان سی سالمه .. یه زندگی آروم نیاز دارم ... یه زندگی همراه با یه عشق بدون دردسر .. من تو رو دوست دارم .. چون تو هم زخم خورده ای .. اگه یه زمانی دیدی دیگه به انتظار پاکان نشستن فایده ای نداره ، من هستم و کنارت می مونم .. من تو رو دوست دارم و مطمئن باش اگه خودت بخوای ، می تونم تا همیشه کنارت باشم و هیچی برات کم نزارم .. اما وقتی حاضرم باهات باشم که دیگه چیزی بین تو و پاکان نباشه ... نمی خوام این حس رو داشته باشم که باعث جداییتون بودم .. هر وقت خواستی بیا پیش من .. از ته دلت بیا ... می دونم این نامزدی با حرف هام جور در نمیاد .. اما بعد از نامزدی هم خیلی راحت می تونی همه چیو بهم بزنی .. آوی تصمیم خودتو بگیر .. کاری به این که با تصمیمت دل کی رو می شکنی و کی رو خوشحال می کنی نداشته باش .. توی عشق باید خودخواه بود ... به خودت فکر کن و به این که با کی به آرامش می رسی .. اون وقت انتخابتو به ما هم بگو .. اون موقع حتی اگه بعد از نامزدی هم بود ، من همه چیو بهم می زنم و میزارم هر جا که می خوای بری و هر کی رو دوست داری انتخاب کنی .. ولی اینو بدون که پریا هم یه قربانی ِ . پاکان هم همین طور .. من .. تو .. نازنین ... همه ی ما قربانی انتخاب های نادرستی هستیم که شاید هیچ وقت هم نشه درستشون کرد .. انتخاب هایی که شاید خود تصمیم گیرنده هم بخاطرشون پشیمون شده باشه .. اما دیگه نمیشه کاریش کرد .. زندگی همینه آوین .. یکی می سوزه تا یکی خوب باشه .. گاهی وقتا هم هر دو می سوزن .. اما ما می تونیم کاری کنیم که با هم کنار بیایم و زندگی ها رو بسازیم .. شاید این طوری بشه به نتیجه ی دلخواه رسید ...



حرفاش به دلم می نشست ... مثل همیشه حرفاش ، مزه ی نصیحت نمی داد ... مزه ی خوبی بود که نشون از دلسوزی زیادش بود .. این حس برام لذت بخش بود ...
لبخند کمرنگی روی صورتش نشست ... سعی کرد فضا رو عوض کنه :
- خب حالا برای جبران این که ناراحتت کردم برات یه هدیه دارم ..
با تعجب گفتم :
- هدیه ؟
لبخندی زد و از توی جیب کتش جعبه ای در آورد ... در جعبه رو باز کرد .. یه دستبند فوق العاده زیبا توی جعبه بهم چشمک می زد ... دستمو گرفت توی دستش و گفت :
- اینم هدیه ی من به شما !
با کنجکاوی و خنده گفتم :
- آخه به چه مناسبت ؟
- مناسبت برای چی ؟ حس کردم قشنگه برات خریدم ... برای تو نخرم ، برم برای دختر همسایه بخرم ؟
اخم بامزه ای کردم و گفتم :
- دختر همسایه کیه ؟
- وای آوی ندیدیش ؟ این قدر دختر جیگری ِ ..
با حرص دستمو کشیدم و گفتم :
- پس اینم بده به جیگرت !
خندید و دوباره دستمو گرفت ... با لذت به دستبندی که داشت دور دستم می بست ، نگاه کردم .. خیلی شیک و قشنگ بود ... یه دستبند ظریف که از جنس طلای سفید بود و قلب های کوچیکی روش قرار داشت ...
***
به خونه که رسیدیم ، بهش گفتم :
- نمیای بریم داخل ؟
- نه عزیزم .. اگه الان بیام که آقایی از هستی ساقطم می کنه ... من جونمو دوست دارم !
خندیدم و گفتم :
- باشه پس فعلا ...
از ماشین پیاده شدم که گفت :
- فردا قبل از این که بریم فرودگاه میام دنبالت ...
- مرسی ... پس مواظب خودش باش ... تا فردا خداحافظ ...
لبخندی زد و گفت :
- خدانگه دارت ..
****
وقتی به گذشته ها فکر می کنم ، اشتباهتم روبروم ردیف می شن ... گذشته ی نه چندان دورم ، پر از بچگی هایی بود که قرار بود تکرار نشن چون تکراری شده بودن اما باز هم تکرارشون کردم و باز هم تکرار ... اشتباه بودن ... تکراری بودن .. اما من درگیر تکرار اشتباهات شدم .. اشتباهاتی که شاید لازم بود تا به این جا کشیدم بشم .. لازم بود تا امروز ، به این چیزا فکر کنم .. شاید لازم بودن برای آینده م ... برای آینده ای که باید توش موفق تر از امروز باشم ...
بزرگترین اشتباهم ، این بود که فکر می کردم ، می تونم قوی باشم .. در حالی که قوی بودنم ، نقابی بیش نبود ... اشتباه بعدیم ، دل بستن به این بود که شاید زمانی پاکان برگرده ... اشتباه بعدی ، این بود که دوباره اسیرش شدم ... اشتباه بعد ، قول دادن راجع به این که به پاش می شینم ...
اشتباه آخرم ، از همه بدتر بود ... من نباید این قول رو می دادم .. چون در حقیقت دارم با زندگی خیلی ها بازی می کنم ... پاکان ... پریا ... خودم .. ماکان .. عمه .. آقایی .. عمو و شاید خیلی های دیگه که این اشتباه روشون بی تاثیر نیست اما دیده نمی شن ...
کتاب شعرم رو برداشتم .. با دیدنش ، به یاد روزای اول اومدنم افتادم ... روزایی که فکر می کردم ممکنه بشه برگشت .. اما امروزی که می بینم به پایان وقت نزدیک می شیم و پاکان هیچ عکس العملی نشون نداده ، همه ی افکارم به هم ریخته ... امروز دارم به اشک های دیروزم می خندم .. البته خنده ی امروزم ، از گریه های دیروز تلخ ترن .. چون دارم به غصه هام می خندم .. غصه هایی که چه بخوام و چه نخوام ، هستن .. باید با اونا ساخت ، کنارشون موند و حتی زندگی کرد ... !



کتاب رو باز کردم ..
یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز
چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دیدگانس همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
« شوق- فروغ فرخزاد »
****
محکم گرفته بودم ... دلتنگش بودم .. خیلی .. اونم همین طور ... وقتی توی آغوشش رفتم ، تازه فهمیدم چقدر دلتنگش بودم ... قطره اشکی از کنارم چشمم اومد پایین ... با بغض گفتم :
- خیلی بهت نیاز داشتم ریک .. خیلی جات خالی بود ...
بیشتر فشارم داد و گفت :
- فدای خواهر زاده ی کوچولوم ... دیگه پیشتم ... دیگه تنها نیستی ...
آرامش داشتم ... خیلی زیاد .. حس می کردم این آرامش ، بهترین آرامش دنیاست ... بهترین ...
خاله به ایتالیایی گفت :
- بیا ببینمت دختر ... دلم برات یه ذره شده بود ...
گونه شو بوسیدم و گفتم :
- منم همین طور خاله جون .. خوشحالم که اومدی .. مرسی ...
با خنده به سمت جنیفر رفتم و دوباره باهاش روبوسی کردم ... دلم برای همشون تنگ شده بود ... با دیدنشون تازه فهمیدم که چقدر برام با ارزشن ...
همه به سمت ماشین ها رفتیم ... رو به خاله گفتم :
- شما ها با ما بیاید .. ماشین ماکان خالیه ..
همه موافقت کردن ... ریک کنار ماکان نشست و من و جنیفر و خاله هم عقب نشستیم ...
با رسیدن به خونه همه از ماشین ها پیاده شدیم .. قرار بود امشب همه خونه ی آقایی باشیم .. عمه هم اومده بود تهران ... به همراه پریا ...
رفتیم داخل و آقایی با خاله و جنیفر آشنا شد ... زیبا دو تا اتاق براشون آماده کرده بود .. یکی برای ریک و یکی هم برای خاله و جنیفر ... رو به جنی گفتم :
- تو بیا پیش من ...
- باشه ...
به زیبا خانم گفتم :
- زیبا جون ، جنیفر میاد اتاق من ... اون اتاق باشه برای خاله ...
- باشه دخترم ...
به همراه جنیفر به اتاقم رفتیم ... جنیفر خودشو پرت کرد روی تخت و گفت :
- اتاقت خیلی قشنگه ...
لبخندی زدم و گفتم :
- مرسی ...




دستشو زیر سرش گذاشت و به سمتم برگشت ...
- آوین ..
- بله ؟
- یه چیزی بگم ، نمیگی تا رسید شروع کرد دوباره ؟
خندیدم و گفتم :
- نه بگو ...
- نامزدت همین پسره س دیگه ؟
- کدوم پسره ؟ ماکان ؟
- همین که باهاش اومدیم ..
- اوهوم ...
نشست روی تخت و با هیجان گفت :
- دیوونه این که خیلی باحاله .. چته دیگه پس ؟
به آرومی گفتم :
- خودمم دارم به همین نتیجه می رسم ...
- خوشحالم که داری عاقل می شی ...
- جنیفر !
- راست می گم دیگه ... این طوری فقط بیشتر اذیت می شی ... نینای بیچاره همه ی فکرش پیش توئه.. خیلی ناراحت بود که نمی تونه بیاد ... همش می گفت مواظبت باشیم و نزاریم کاری کنی که بعدا پشیمون بشی ...
- آره .. حق با شماست ... مطمئن باش کار بدی نمی کنم .. صبر می کنم و می بینم چی میشه ..
جنیفر با لبخند گفت :
- همین هم درسته .. بزار ببین اگه پسره کاری کرد و تلاش کرد که بهت برسه ، برگرد سمتش .. اما اگه تلاشی نکرد هیچ وقت خودتو در اختیارش نزار .. باید بزاری اون بیاد سمتت ... مطمئن باش اگه علاقه ش واقعی باشه ، وقتی ببینه داری مال یکی دیگه می شی ، یه کاری می کنه ...
- شاید ...
- شاید نه حتما .. حالا هم پاشو وسایلمو از چمدون در بیار که من خیلی خسته م ..
با خنده به سمت چمدونش رفتم و لباساشو در آوردم تا توی کمد بچینم ...
****
دوتایی به هال رفتیم .. همه نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن .. یه راست به سمت خاله رفتم و بین اون و ریک نشستم ... خاله مشغول حرف زدن با زن عمو بود ... ریک دستشو انداخت دور گردنم و گفت :
- چطوری دختر ؟
- خوبم .. ولی دلم برات تنگ شده بود .. خیلی ..
دماغمو کشید و گفت :
- چرا دروغ می گی ؟ من تو رو نشناسم باید برم بمیرم .. معلومه که خوب نیستی ...
آروم گفتم :
- میشه بریم توی حیاط ؟
چشماشو به نشونه ی تایید بست و دستمو گرفت .. با هم از جا بلند شدیم ... رو به جمع گفت :
- ببخشید .. ما یه لحظه باید بریم توی حیاط ... زود بر می گردیم ..


با هم به حیاط رفتیم ... به سمت صندلی ها رفتم و نشستم .. ریک هم اومد و روبروم نشست ... می دونستم باید شروع کنم به تعریف کردن ... برای همین هم بدون این که اون ازم بخواد حرفی بزنم ، شروع کردم و از اول تا آخر ماجرا های این چند وقت رو براش گفتم ... در آخر هم اضافه کردم :
- دایی ... من نمی خوام منتظرش بمونم .. وقتی به شش سال گذشته فکر می کنم ، به این که هر روز رو با حسرت گذروندم و فقط یه عکس ازش داشتم ، اذیت می شم .. نمی خوام بقیه ی عمرم رو هم این طوری بگذرونم ... من هم می خوام مثل بقیه باشم ... زندگی کنم .. اگه بخوام منتظر بمونم ، فقط خودمو عذاب می دم ... آخرشم پاکان و پریا ازدواج می کنن و باز این وسط من فدایی می شم ... ولی می ترسم .. می ترسم یه ماکان ظلم کنم .. نمی خوام اون اذیت بشه .. اون به قدر کافی ، توی این چند وقت کنارم بوده .. نمی خوام فکر کنه که با دیدنش ، یاد پاکان می افتم .. نمی خوام حس کنه ، دارم به خاطر پاکان باهاش ازدواج می کنم ...
ریک جلو اومد و دستمو گرفت ... با لحن آرامش بخش ِ همیشگیش گفت :
- حرفات درسته عزیزم .. نباید هم منتظر بمونی .. پاکان هم وضع روحیش خرابه .. حرفایی که زدی ، نشون می ده که خودش هم از این که گفت منتظرش بمون ، پشیمون شد .. اونم مثل تو توی دو راهی گیر کرده .. اما این که با ماکان باشی ، راه درسته ... پاکان و تو برای هم ساخته نشدید ... نباید این طوری خودتون و دیگران رو اذیت کنید ... با قسمت آخر حرفات مخالفم .. تو وقتی خودت به این باور برسی که با دیدن ماکان ، یاد عشقت نمی افتی ، همه این موضوعو درک می کنن .. هر چیزی که تو باور داشتی باشی ، مورد قبول ماهایی ِ که دوستت داریم .. پس اینو باور کن ، که ماکان برای تو بهترین ِ و هیچ وقت نباید توی زندگیت ، با دیدنش ذره ای حس نسبت به پاکان داشته باشی ... این دو تا ، دو نفر جدا از هم هستن ... با وجود شباهت ظاهریشون ، اصلا از درون مثل هم نیستن .. پس نباید اشتباهی گرفته بشن ..
لبخندی زدم ... آروم گفتم :
- یعنی تو می گی راه درستیه ؟
- بله که درسته .. من خودم در اولین فرصت با ماکان حرف می زنم ... این ازدواج ، بهترین چیز برای توئه ... تو با ماکان می تونی خوشبخت بشی و همه ی این روزای تلخ رو فراموش کنی .. مطمئن باش !
*****
غلتی زدم و روی پهلو خوابیدم ... هر کاری می کردم خواب به چشمم نمی اومد ... به جنیفر نگاهی انداختم که راحت خوابیده بود ... گوشیمو برداشتم ... اولین شماره رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده ..
صدای نگرانش توی دستگاه پیچید :
- آوی چیزی شده ؟
با صدای آرومی گفتم :
- نه ماکان ... فقط بی خوابی زده به سرم .. خواب بودی ؟
- نه عزیزم .. چی شده ؟ چرا این قدر آروم حرف می زنی ؟
- جنی خوابه .. نمی خوام بیدار بشه ...
- خب باشه .. عیبی نداره . حالا بگو چی شده که ناراحتی ؟
- ناراحت نیستم .. ذهنم درگیره ...
- درگیر چی ؟
تصمیم گرفتم سوالمو ازش بپرسم ... باید می پرسیدم و از این مخمصه راحت می شدم ...
- ماکان ؟
- بله عزیزم ؟
- ماکان تو با این ازدواج موافقی ؟

صدای خنده ش توی دستگاه پیچید ..
- داری ازم خواستگاری می کنی آوی ؟
منم خنده م گرفت ..
- دیوونه .. همه خوابن .. منو نخندون ...
- والا باید با پدرم صحبت کنم .. می دونی که .. اون هر خواستگاری رو قبول نمی کنه .. اما شاید چون تو شرایطت خوبه ، قبول کنه بیای برای خواستگاری !
بریده بریده گفتم :
- ماکان اذیت نکن دیگه ...
- خب دختر چی به تو بگم ؟ نصفه شبی زنگ زدی از پسر مردم می پرسی می خوام باهام ازدواج کنی یا نه !
- خب جواب بده دیگه ...
- سوالتو دوباره بپرس ...
- ماکان !
با خنده گفت :
- قول می دم مسخره بازی در نیارم .. تو بپرس !
شمرده شمرده گفتم :
- تو راضی هستی که نامزد کنیم ؟ یا زوری قبول کردی ؟
- چی می گی دختر ؟ این حرفا چیه ؟ چرا باید زوری قبول کنم ؟ اصلا اگه ناراضی بودم ، یه جوری سر و تهش رو هم می آوردم و این قضیه رو تموم می کردم ... آوی چرا خودتو با این مسائل اذیت می کنی ؟ هان ؟ چرا این قدر به خودت سخت می گیری ؟ آوین هر چیزی که سخت بگیریش ، سخت میشه .. حتی اگه خیلی ساده باشه ... سعی کن با همه چیز کنار بیای .. تو تا حالا آدم گرسنه دیدی ؟ دیدی مردم گرسنه می خوابن ؟ آوین دیدی بچه ها گل فروش سر چهار راه رو ؟ درد تو بیشتر ِ یا اون طفل معصوما ؟ هر وقت حس کردی خیلی بدبختی ، یه سر برو توی خیابونا .. یه سر برو تو پارکا تا دخترای تن فروشو ببینی .. یا بچه هایی که فال می فروشن ... آوی ما خیلی خوشبختیم .. در مقابل این همه بدی ، این همه بدبختی ، ما خوشخبت ترینیم .. به این فکر کن که خیلی ها از تو بدبخترن و آرزوی زندگی تو رو دارن .. اگه به اینا فکر کنی ، دیگه هیچ وقت این طوری ناشکری نمی کنی ...
نمی شد چیزی گفت .. حرفاش همه حق بود .. چرا تا به حال ، همیشه یه طرف رو نگاه می کردم ؟ چرا همیشه به این فکر می کردم که بدبخت ترین آدم دنیا منم و هیچ کس غمی نداره ؟ چرا .. ؟
- مرسی ماکان .. حرفات خیلی خوب بود .. خیلی کمکم کردی .. مثل همیشه ...
- وظیفمه .. من باید این حرفا رو بهت بگم تا دیگه نگی داری با من زوری ازدواج می کنی .. من هیچ وقت با زور کاری رو انجام نمی دم .. اگه قراره باهات ازدواج کنم ، چون به عشق بعد از ازدواج ، به دوست داشتن ساده و همیشگی اعتقاد دارم .. نه به عشقی که می دونم سر انجام نداره ... چون ضربه خوردم و با این سنم ، دیگه می دونم باید چه کار کنم ...
هیچی نگفتم .. خودش بعد از چند دقیقه گفت :
- حالا هم بگیر بخواب .. فردا هم به حرفام فکر کن ... مطمئن هم باش که من اصلا از این نامزدی ناراحت نیستم . حتی خوشحالم که قراره با هم ازدواج کنیم ..
بعد از این حرف گوشی رو قطع کرد .. خوشحال ِ ؟ گوشی رو کنار گذاشتم و به جنی نگاه کردم .. خواب بود .. خدا رو شکر خوابش خیلی سنگین بود ...
مثل این که واقعا به حرف های ماکان نیاز داشتم .. چون آروم شدم و بعد از چند دقیقه ، به خواب عمیقی رفتم ...
****

دنباله ی بلند لباس طلایی رنگ و ماکسیم رو به دست گرفتم و قدم اول رو برداشتم ... فیلمبردار داشت فیلم می گرفت ... ماکان قدمی به جلو برداشت ... لبخندی صورتشُ تزیین کرده بود ... کت و شلواری که با هم خریده بودم رو به تن داشت و واقعا برازنده ش بود ... نگاهم توی چشماش قفل شده بود ... من این راه رو رفته بودم .. نمی تونستم برگردم ... نمی تونستم .. مثل همیشه خودم رو به دست بازی های تقدیر سپردم ... من که هیچ .. چرا ماکان ؟ چرا ماکان به این سادگی قبول کرده بود ؟ ماکان که می گفت ، منو به چشم خواهری می بینه .. می گفت من عشق برادرشم ... چی شده خدا ؟ زندگی ما رو به کجا رسونده ؟
شاخه ی گل رزِ قرمز به سمتم دراز شد .. دنباله ی لباس رو رها کردم ... دستمُ جلو بردم و گل رو گرفتم ... می دونستم قراره بعدش چی بشه .. این بازی برام قابل پیش بینی بود .. کاملا قابل پیش بینی .. ماکان دستمو گرفت .. بوسه ای به دستم زد و به سمت در ماشین رفت .. نمی دونم چرا این قدر یخی بودم .. چرا این قدر ساکت و بی حس بودم .. تنم حس نداشت ... روحم هم همین طور ... البته هیچ تعجبی هم نداره ... عروسک ِ دست دیگران که حسی نداره ... فقط بلده برقصه !
ماکان درو باز کرد ... دوربین نزدیک تر اومده بود ... نشستم داخل .. در بسته شد ... ماکان دور ماشین رو زد و سمت خودش نشست ...
صدای فیلم بردار اومد که گفت :
- مرسی آقا ماکان .. عالی بود ..
می خواستم داد بزنم جمع کنید این بساطو .. ما بازیگر نیستم که این طوری با ذوق و شوق ازمون فیلم می گیرید .. ما رو بازیگر فرض کردین ... هم شما .. هم بزرگترا .. هم زندگی و سرنوشت ...
ماشین به راه افتاد ... صدای استارتش خدشه ای به روحم وارد کرد .. این استارت ، شروع یه زندگی بود .. شروع یه زندگی اشتباهی .. شروع یه زندگی ، که حتی یه درصد هم به پایداریش ، ایمان ندارم ...
ماکان گفت :
- آوینا .. چرا این قدر ساکتی ؟
برگشتم و بهش نگاه کردم ... اون چه گناهی داشت ؟ چرا یه هفته س دارم از خودم می پرسم که چرا قبول کرده ؟ چرا ؟ مگه فداکاری شاخ و دم داره ؟ مگه آدم فداکار ، توی این دنیا نیست ؟
اما چرا .. واقعا چرا ماکانی که منو به چشم عشق برادرش می دید ، الان کنار دستم نشسته بود ؟ یعنی سرنوشت فقط می خواست ما به این جا برسیم تا بفهمیم که همه چیز از روی حرفا مشخص نمیشه ؟ آره .. می خواست نشون بده که ما تو زندگیمون زیاد شعار می دیم .. شعار هایی که حتی یه درصد هم بهشون ایمانی نداریم ...
لبخند بی روحی که از گریه سنگین تر بود ، روی صورتم نشست ...
- چیزی نیست ...
بی مقدمه گفت :
- پاکان امشب نمیاد ...
چشمامو روی هم گذاشتم .. به خودم گفتم ، برای یک بار هم که شده خودخواه باش ... به خودت فکر کن ... نه دیگران .. و نه حتی به عشقت !
از ته دل و با صدای بلند گفتم :
- نمیاد که نمیاد ... برام مهم نیست ... اون که کارشو کرد ، دیگه چشه ؟ اون که انتخابشو کرد ..
پوزخندی زدم و ادامه دادم :
- فقط من کسی بودم که حق انتخاب نداشتم ؟ ولم کرده و حالا فاز دپرسی زده ؟
ماکان ترمز کرد ... با تحکم گفت :
- بس کن آوینا ! هر چی هیچی نمی گم ، دیگه این قدر زیاده روی نکنید ! هم تو و هم پاکان ...
دیوونه بودم ... نمی دیدم اون همه خوبی هایی که در حقم انجام داده بود ...
- چی رو بس کنم ؟ حقیقت هایی که به دلتون نمی چسبه ؟
داد زد :
- نه ... حرفهایی که به نفع خودتون تغییرش می دید ... بس کنید این بازی ها رو .. اگه کسی بخواد اعتراض کنه ، اون منم که امشب مجبورم نقش برادرم رو بازی کنم .. اون منم که یه عمرُ باید با عذاب وجدان این که تو رو از برادرم گرفتم بگذرونم .. این منم که نتونستم پای حرفم بمونم .. یعنی نزاشتید که بمونم ... آره آوینا ... اگه کسی باید اعتراض کنه .. اون منم ... نه تو و نه پاکان و نه هیچ کس دیگه ! اینو همیشه آویزه ی گوشِت کن .. اگه الان این جایی ، یعنی این جایی .. هیچ کاریش نمی شه کرد ... من نامرد شدم ... من آدم بده شدم که جلوی برادر دو قلوم ایستادم ... تو چته ؟ پاکان چشه ؟


لال شدم ... ضربه ی حرفاش ، باعث شد آروم بشم و دیگه هیچی نگم ... نمی دونستم دارم چه کار می کنم .. نمی دونستم دلیل این همه کار اشتباه چیه .. از خودم و رفتارم بیزار بودم ... داشتم تک تک افرادی که کنارم بودن رو از دست می دادم .. به جایی رسیده بودم که دیگران ازم خسته شده بودن .. هیچ کس طاقت این رفتار زننده م رو نداشت .. حتی خودم ...! اونقدر تلخ شدم که هیچ کس حاضر نیست کنارم باشه .. حتی ماکانی که تا به حال از گل بهم کمتر نگفته بود ، حالا سرم داد کشید .. همین ، عمق فاجعه رو مشخص می کنه ...
به سالن رسیدیم ... ماکان پیاده شد و به سمت من اومد .. منتظر شدم تا درو باز کنه .. همین کارو کرد ... با اخم ازم خواست پیاده بشم .. بی هیچ حرفی پیاده شدم و در بسته شد ...
جمعیت همه اومدن جلومون .... عمو و زن عمو اول از همه جلو اومدن ... عمو با خوشحالی بهمون نگاه کرد و تبریک گفت .. زن عمو هم در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود ، گفت :
- ماشالله ... قربون دختر و پسر قشنگم برم ... ماشالله ...
لبخندی زدم .. دیگه این جا نمی شد بد اخلاقی کرد .. برای چند ساعت هم که شده ، باید درست برخورد کنم ..
از بین مردم رد می شدیم ... فیلم بردار مشغول بود ... وارد سالن اصلی شدیم ... همه دورمون حلقه زده بودن ... دست ماکان توی دستام بود ... دستش یخ کرده بود ... برای اولین بار .. حس کردم تردید داره .. حس کردم پشیمون شده ... لبخند مصنوعیش همه ی اینا رو نشون می داد ...
به جایگاهمون رفتیم و کنار هم نشستیم .. صدای آهنگ و دست و سوت کر کننده بود ... فیلم بردار اومد پیش ماکان و توی گوشش چیزی گفت ... بعدش ماکان بهم گفت :
- پاشو باید بریم دور بزنیم سلام و خوش آمد بگیم ...
بی حرفی از جا پاشدم .. از این که اون حرفا رو زدم و باعث شدم برنجه ناراحت بودم ...
با هم دور می زدیم و از همه برای اومدنشون تشکر می کردیم ... بعد از این که یه دور کامل زدیم ، خواستم برم بشینم که جنیفر و شهرزاد اومدن به سمتم ... شهرزاد گفت :
- بدو بریم وسط ببینم ... این چه وضعیه ؟ مگه مجلس ختم اومدی ؟
خندیدم و گفتم :
- زبونتو گاز بگیر ... حالا صبر کن یه ساعت بگذره بعد میام ..
جنیفر دستمو کشید و به ایتالیایی گفت :
- یه ساعت دیگه شام میدن .. زود باش بیا ببینم ..
دو تاشون دورمو گرفتن و مجبورم کردن که برم وسط .. بقیه هم با دیدنم سوت زدن و یک صدا از ماکان هم خواستن که بیاد وسط ... ماکان اخمش باز شده بود و از این هیاهوی جمعیت خنده ش گرفته بود ... فرجاد به سمتش رفت و آوردش کنارم ... اونم ناچار مشغول شد و خودشو با آهنگ و من تنظیم کرد ...
پریا هم بین جمعیت بود و همراه بقیه دست می زد و گاهی همراه شهرزاد و جنی می رقصید .. اما اون نبودش .. شاید این طور بهتر هم بود .. اصلا نمی خواستم توی این موقیعت ببینمش .. اصلا !
کم کم ریک و زن عمو و خاله هم به جمع پیوستن .. همه خندون و شاد بودن .. ماکان هم می خندید ... من هم سعی می کردم مثل بقیه باشم .. اصلا دلیل این همه احساس جور وا جور رو نمی فهمیدم .. چرا باید این طور رفتار می کردم ؟ چرا باید زندگی رو به کام خودم و بقیه تلخ می کردم ؟ چرا این قدر سردرگم بودم ؟
بعد از نیم ساعت رقص ، در حالی که کفش های پاشنه بلندم به شدت پامو می زدن نشستم سر جام ... ماکان هم بعد از چند دقیقه اومد و نشست ... توی گوشم گفت :
- خسته شدی ؟
سعی کردم دل خوری ها رو بر طرف کنم ... با خنده گفتم :
- نه .. چرا خسته بشم ؟


هیچی نگفت ... خیره شد به جمعیت ... توی نگاهش حسی موج می زد که نمی شد فهمیدش ... منم به تبعیت از اون به جمعیت خیره شدم و سعی کردم افکار بد و منفی رو کنار بزنم .. سعی کردم به این فکر کنم که این همه آدم به خاطر ما خوشحالن ... به خاطر من و ماکانی که اشتباهی این جا بودیم .. اما ما باید از این اشتباه ، پلی می ساختیم به سوی یه زندگی ... شاید یه زندگی همیشگی و پایدار ...
بعد از حدود نیم ساعت وقت شام رسید .. فیلم بردار ازمون خواست که به سمت میزی که برامون آماده شده بود ، بریم .. از جا بلند شدم تا به سمت میز برم اما ...
نه ... نباید این طور می شد .. نباید میومد ... اونم با این وضع .. نباید همه چیزو خراب کنه .. ما این جا بودیم تا از خیلی اتفاقا جلوگیری کنیم ..
پاکان .. با یه لباس خیلی ساده ، در حالی که از چشماش معلوم بود حالش خوش نیست ، داشت بهمون نزدیک می شد .. با هر قدمش ، قلبم تند تر به سینه می کوبید .. نه از هیجان .. بلکه از ترس خراب شدن خرابه ای که ساخته بودیم ...
روبروی ماکان ایستاد .. ماکان هم مات چشماش شده بود ... چند لحظه هر دو هیچی نگفتن ... پاکان دستشو دراز کرد و پشت کمر ماکان گذاشت ... در آغوشش کشید ... چون صدای آهنگ قطع شده بود و اکثرا برای شام رفته بودن ، به راحتی صداشو شنیدم که گفت :
- مبارک باشه داداشی .. ببخشید دیر رسیدم .... انشالله خوشخبت باشید ...
فشاری به شونه ی ماکان وارد کرد و از آغوشش بیرون اومد .. لبخندی به لب داشت .. ماکان چشماش پر از اشک شده بود ... عذاب وجدانش رو حس می کردم .. اما هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم ... من باعثش بودم .. من بین این دو قرار گرفتم و از هم جداشون کردم .. کار من اشتباه بود ... من این خرابه رو ساختم .. من با برگشتم ، زندگی های زیادی رو خراب کرده بودم ....
دیگه تقریبا کسی توی سالن نبود .. فقط ما سه تا بودیم ... پاکان آروم به ماکان گفت :
- دیگه تموم شد .. پشیمونیت فایده ای نداره .. این کارو کردی تا مردونگی منو بخری .. تا آبروی من جلوی آقایی نره .. این کارو کردی که من بتونم به تظاهر به این که به پریا وفادار بودم ، ادامه بدم ... می دونم .. پس عذاب وجدانش مال ِ منه .. منی که تو رو به این جا کشیدم .. نه تویی که جز فداکاری کاری نکردی ... !
برگشت به سمتم .. با همون لبخندش گفت :
- مبارک باشه زن داداش !
دستای مشت شده م بهم کمک کرد ، تا بتونم جلوی خودمو بگیرم ... داشتم خفه می شدم ... این حقیقت تلخی بود .. حقیقت زجر آوری بود ... من از امروز زن داداشش بودم ... نامزد برادر دوقلوش بودم ... از امروز ، دیگه فکر کردن بهش ، خیانت بود و بس ... از امروز دیگه نگاه کردن بهش ، خطا بود ... از امروز ، دیگه راه برگشتی نبود ... امشب ... همین جا .. توی این سالن ، من تمام پل ها رو از بین بردم و توی یه مسیر نا امن ، قدم برداشتم ...
با ماکان به سمت سالن غذا خوری رفتیم و روی صندلی های مخصوص نشستیم ...
بعد از شام و فیلمبرداری و هزار تا دنگ و فنگ ، دوباره به سالن اصلی برگشتیم و دوباره همه مشغول رقص شدن ... بعد از حدود یه ساعت ، همه کنار رفتن .. وقت رقص من و ماکان بود ...
فضای رقص خالی شده بود و منتظر حضور یخ کرده ی ما دو نفر بود ... دو نفر که هر دو ، رنگ تردید توی وجودشون کاملا مشخص بود ...
مقابل هم قرار گرفتیم ... چراغ ها بسته شده بودن و تقریبا همه جا ساکت شده بود ... دوربین ها رومون زوم شده بود و همه منتظر شروع آهنگ بودن ... بعد از چند ثانیه انتظار ، صدای آهنگ بلند شد ...
کنار تو فقط آروم می شم .... پر از دلشوره ام هر جای دیگه ...
تو تقدیر منی بی لحظه ای شک .... چشات اینو بهم هر لحظه می گه ....
تو می خندی ، پر از لبخند می شم ... تموم زندگیم خوش رنگ می شه ... !
صدای پای تو ، تو خونه هر روز ... واسه من بهترین آهنگ می شه ...
توی چشمام نگاه می کرد ... این حس بد ، داشت از درون نابودش می کرد ... چرا قبول کرده بود که الان این جا باشه ؟ چرا قبول کرده بود ، که خودشو فدا کنه ؟ چرا این قدر بزرگوار بود ؟
تو که باشی همه دنیا شبیه آرزوم می شه روزای سرد تنهایی تو که باشی تموم می شه ..
چقدر خوشبختی نزدیکه کنار من که راه میری از این دنیا رها می شم تو که دستامو می گیری ..
آروم گفت :
- تو هم مثل من ، داری عذاب می کشی ؟
فقط بهش نگاه کردم ... هیچی نمی تونستم بگم ... دوباره خودش با ناراحتی گفت :
- برادرم داره نگاهمون می کنه .. این خیلی بده ... خیلی بده که با بغض ایستاده یه گوشه .. خیلی بده که تمام حواسم پی اونه ... خیلی بده که دارم دیوونه می شم ... خیلی بده ...
برگشتم به سمت جایی که داشت نگاه می کرد ... پاکان با چشمای سرخش نگاهمون می کرد ... احساس توی چشماش ، آواری بود توی سرم .. اگه منو می خواست ، تا امروز صبح فرصت داشت که بگه ... اما هیچی نگفت ... گذاشت امشب ، این نامزدی انجام بشه .. هیچ کاری نکرد .. پریا رو به من برتر دونست ... برای ناراحت نشدن اون ، این اتفاقات افتاد .. چرا ؟ چون که وقتی پریا به دنیا اومده ، یه نفر از روی ندونم کاری ، اسم گذاشته روش ... چون پریا آدم مظلومه س و شکننده ست و دلش شیشه ایه ... چون اذیت می شه اگه پاکان نباشه .. اما من که نه .. من دلم از سنگه .. حتی وقتی عشقمم گرفتن ، چیزی نگفتم .. من که احساس ندارم ... من که نباید باشم .. باید پریا باشه ... !!
تو که خوشحال باشی خوبه خوبم . دیگه از زندگی چیزی نمی خوام .
حالا که دست تو تو دستامه چه فرقی می کنه کجای دنیام ...
با عشق تو همه دنیا به چشمم پر از تصویر های خوب شاده
به شوق بودنت حالا خدا هم به من یک قلب عاشق هدیه داده .
کنار تو فقط آروم می شم
( آرامش . عارف )
پاکان با سرعت از سالن خارج شد ... صدای دست و سوت جمعیت کر کننده بود ... دستای ماکان ، از دور کمرم کنار رفتن ... این حس دیوونه کننده بود .. عذابم می داد ...
چراغ های سالن روشن شدن ... دی جی یه آهنگ شاد پخش کردن و همه دورمون حلقه زدن ... از توی میکروفون گفت :
- حالا وقت رقص شیش و هشت عروس و داماده ...
همه با دست و سوت همراهیمون می کردن .. ما هم ناچارا دوباره شروع کردیم ...
چقد دوست داشتن تو شیرینه
تو رنگ چشمات به دل می شینه
تو رو من دوست دارم تا اونجایی
که آدم واسه حوا می میره
ماکان دوباره اخمش باز شد ... بیچاره نمی دونست به ساز کی برقصه .. می دونستم که پشیمون شده .... می دونستم که اشتباه کردم ...
همه با هم شروع کردن به همخونی :
تو هستی تنها عشقم تو دنیا
نباشی می مونم بی تو تنها
نگی که یک روز از من دلگیری
دوسِت دارم تورو قد دنیا
واسه دیدنت قلبم می لرزه
وجودِ تو به دنیا می ارزه
برای لحظه های شیرینم
لب تو داره بهترین مزه
ماکان هم همراهیشون کرد ... آروم آروم ، طوری که فقط تکون خوردن لباشو می دیدم ، می خوند ...
چقد دوست داشتن تو شیرینه
تو رنگ چشمات به دل می شینه
تو رو من دوست دارم تا اونجایی
که آدم واسه حوا می میره
چقد دوست داشتن تو شیرینه
تو رنگ چشمات به دل می شینه
تو رو من دوست دارم تا اونجایی
که آدم واسه حوا می میره
که آدم واسه حوا می میره
دستش که توی دستم بود رو فشار دادم .. می خواستم آروم بشه .. می دونستم از درون داره داغون می شه .. می خواستم این تلاطم ها رو از بین ببرم ... می خواستم یه کار کوچک براش انجام بدم .. دلم نمی اومد ماکان رو ناراحت کنم ... اونم بعد از این همه کمک و فداکاری ...
واسه داشتنت جونمم میدم
تو چشمای تو من عشقو دیدم
کنار تو دنیا چه جذابه
تو رو من تو آغوشم می گیرم
تو خوبی که دنیا واسم خوبه
نباشی تو دنیام چه آشوبه
تو تنها دلیلی واسه قلبم
که تو سینه هر لحظه می کوبه
که تو سینه هر لحظه می کوبه
چقد دوست داشتن تو شیرینه
تو رنگ چشمات به دل می شینه
تو رو من دوست دارم تا اونجایی
که آدم واسه حوا می میره
چقد دوست داشتن تو شیرینه
تو رنگ چشمات به دل می شینه
تو رو من دوست دارم تا اونجایی
که آدم واسه حوا می میره
بعد از این آهنگ ، به سمت جایگاهمون رفتیم ... نشسته بودیم که آقایی به سمتمون اومد .. اخماش توی هم بود ... ازش ترسیدم .. نکنه اتفاقی افتاده بود ؟
آقایی توی گوش ماکان چیزی گفت و انگار ازش خواست که با هم صحبت کنن ... موقع رفتن ماکان بهم نگاهی انداخت ... با ترس بهش خیره شده بودم .. چشماشو به نشونه ی اطمینان باز و بسته کرد و همراه آقایی از سالن خارج شدن ...
نتونستم تحمل کنم ... می دونستم کارم اشتباهه اما باید می فهمیدم چی شده که آقایی وسط جشن ماکان رو کشیده بیرون ... از جام بلند شدم و به سمت جایی که رفته بودن ، رفتم ... دیدم ایستادن یه گوشه و ماکان هم سرشو انداخته پایین ... صدای آهنگ کمتر شده بود و تقریبا می تونستم حرفاشون رو بشنوم :
- این چه کاری بود که برادرت کرد ؟ من می دونم چی شده .. اما پدر و مادرت چی ؟ هیچ می دونی چقدر نگرانن ؟ پس فردا ما جواب فامیلو چی بدیم ؟
ماکان هیچی نگفت ... آقایی با لحن عصبیش ادامه داد :
- فکر کردی مردم نمی فهمن که یه اتفاقی افتاده که پاکان نیومده نامزدی برادر دو قلوش ؟ هر کسی هم باشه می فهمه که یه ربطی به آوینا داره ... وگرنه شما که همیشه با هم بودید ... در ضمن ، اگه نمی خواست بیاد نمی اومد .. اون چه وضعی بود که اومد و رفت ؟ هان ؟
- ....
- د یه حرفی بزن پسر ... برادرت اومده تو روی من ایستاده ، به من می گه باعث شدم آوینا وضع روحیش خراب بشه ... این همه بی آبرویی رو نمی تونم تحمل کنم ...
ماکان که انگار داشت منفجر می شد و اما سعی داشت خودش رو آروم کنه ، شمرده شمرده گفت :
- آقایی من نمی دونم پاکان چرا نیومده ... یا این که چرا با اون وضعش سریع اومده و رفته ... من کاری به این که با آوینا چه چیزی بینشون بوده ندارم .. یعنی اون ازم خواسته که کاری نداشته باشم .. خواهش می کنم این چیزا رو از خودش بپرسید ...
آقایی با عصبانیت از ماکان دور شد .. ماکان برگشت و توی یه لحظه منو دید .. شرمنده سرمو پایین انداختم .. با غم بهم نزدیک شد و گفت :
- شنیدی ؟
سرمو بلند نکردم .. دستشو زیر چونه م گذاشت و گفت :
- آوین من چه کار کنم ؟
سرمو بردم بالا و توی چشماش نگاه کردم ...
- پشیمونی ؟
کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت :
- بگم آره دروغ گفتم .. اما ... اما می ترسم آوی ... می ترسم توی صورتم ، دنبال پاکان بگردی .. می ترسم برادرم ازم دلخور باشه ... می ترسم سی سال برادری رو امشب به باد بدم ...
- ماکان .. مطمئن باش هر زمانی ، حتی اگه یک درصد حس کردم بین تو و پاکان جدایی افتاده ، برای همیشه برمی گردم ... نمی زارم اذیت بشی .. همون طور که تو تا حالا منو حفظ کردی ... منم می خوام همین کارو کنم ... اگه حتی یک درصد هم تو اذیت شدی می رم ... دیگه هم پشت سرمو نگاه نمی کنم ...
صدای شهرزاد باعث شد برگردم عقب .. با اخم گفت :
- کجایید شما ؟ زود باشید بیاین ... وقت بریدن کیکه ...

****
با صدای فریادی پریدم ... با وحشت از اتاق زدم بیرون ... همه توی هال نشسته بودن ... آقایی فریاد زد :
- بس کنید ! همتون !
متوجه اومدن من نشده بودن ... عمو سرشو توی دست گرفته بود و دستاش می لرزید ... پاکان گوشه ای افتاده بود و ماکان هم داشت از پنجره به بیرون نگاه می کرد ....زن عمو متوجهم شد ... برگشت به سمتم .. با دیدنم زد زیر گریه ... میون گریه هاش گفت :
- بد کردی آقایی ...
عمه یه گوشه بود و آروم آروم گریه می کرد ... میون گریه هاش اسم پریا رو صدا می زد ... برگشتم به سمت مبل سه نفره ای که پریا روش دراز کشیده بود ... شهرزاد با لیوانی آب بالای سرش بود ....
خاله و ریک گوشه ای ایستاده بودن و سرشون پایین بود ... جنی هم کنارشون بود ....
زانو هام خم شد ... می دونستم چی شده ... این جا پایان راه بود ... می دونستم که همه فهمیدن ... وگرنه چه دلیلی داشت که فردای نامزدی این جوری باشن ؟
دستمو به دیوار گرفتم و چسبیدم به دیوار ... تمام بدنم می لرزید ... ماکان روشو برگردوند و بهم نگاه کرد ... فقط نگاه .. چرا هیچی نمی گفتن ؟ چرا ساکت شده بودن ؟
با بدن لرزون از جا بلند شدم ... رفتم جلوی آقایی ایستادم .. به آرومی گفتم :
- چی شده ؟
آقایی گفت :
- ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه ... همه فهمیدن که چی بین تو و پاکان بوده ...
جون تو بدنم نبود ، اما با تمام وجود فریاد زدم :
- پس بالاخره همه فهمیدن چه ظلمی کردی آقای سیامک مازیار ؟
آقایی با صدایی پر تحکم و بلند گفت :
- ساکت باش دختر !
- چرا ساکت باشم ؟ مگه من کاری کردم ؟ من فقط عاشق شدم .. عاشق کسی که اونم دوستم داشت .. کار من اشتباه نبود .. کار من درست بود ... از من خورده نگیرید .. نمی زارم .. نمی زارم دوباره تهمت بزنی .. نمی زارم این بارم حقم خورده بشه ... اینو ممطئن باش آقای مازیار ، نمی زارم !
عمو از جاش بلند شد ... اومد سمت من و دستم و کشید .. بهم گفت :
- بیا برو بشین ... الان پس می افتی ...
با گریه و صدای لرزون گفتم :
- نمی خوام .. نمی خوام .. پدرتون دوباره می خواد ، منو برونه .. دوباره می خواد نابودم کنه ... این حقه ؟ این انصافه که یه روز خوب نداشته باشم ؟ گند کاراش در اومده ، همه رو چسبونده به من .. این حقه ؟ این حقه عمو ؟
عمو دستامو گرفت و بردم به سمت مبل ... نشوندم و گفت :
- نمی دونم چی بگم .. نمی دونم ...
با صدایی که جون توش نبود ، گفتم :
- بزارید من بگم .. بر عکس همتون من کلی حرف برای زدن دارم .. کلی حرف که شش ساله نزدمشون .. اما دیگه خسته شدم .. بزارید بگم .. بعدش هر چی شما خواستید ... چرا از بین این همه آدم ... فقط من ؟ چرا ؟ دلم شکست چیزی نگفتم ... گفتن برو ... گفتن اون کسی که می خوایش صاحب داره ... گفتن برو و زندگی خراب کن نشو! گفتن زندگیتو روی خرابه های زندگی یه نفر دیگه نساز! گفتن برو و زندگیتو کن ...
رو به پاکان ادامه دادم :
- نفهمیدن زندگیم بی تو معنا نداره .. عشقم رو دست کم گرفتن ... فکر کردن احساس زود گذره ... دلم شکست ! شنیدی صداشو ؟ راستشو بگو... نشنیدی لامصب .. ترسیده بودی آره؟ هم خدا رو می خواستی هم خرما رو... فکر کردی فقط خودت شکستی ... فکر کردی فقط تو عاشق بودی ... منم دوستت داشتم بی وفا! زدی شکستی هر چی بینمون بود! زدی خراب کردی کلبه ی عشقمون رو! چرا نایستادی جلوی حرف زور؟ چرا جلوی تهمت ها رو نگرفتی؟ بهم تهمت زدن ... شنیدی؟ شنیدی گفتن اومده خراب کنه زندگیتونو و بره؟ اشکامو دیدی مگه نه؟ دیدیشون روون شده بودن روی گونه هام؟ دیدی غصه توی دلم نشست؟ دیدی غصه جاتو گرفت؟ دیدی بی تو داغون شدم؟
با لحنی ملتمس و صدایی بلند ادامه دادم :
- ندیدی به خدا! ندیدی... قسم می خورم ... برو ... باز هم می شکنم .. عیبی نداره ...
پاکان از جاش بلند شد .. خواست چیزی بگه .. انگار می خواست دوباره دفاع کنه ... دوباره قانعم کنه ... اما گفتم :
- هیچی نگو ... ساکت باش ... نشنیدن صدات باعث میشه راحت تر برم ....
دوباره اومد حرف بزنه .. دوباره نزاشتم ... انگشت اشاره م رو به نشونه ی تهدید بالا بردم و با گریه گفتم :
- اصلا نمی خوام چیزی بگی... نه سعی کن متقاعدم کنی ... نه بخواه که بمونم ... دیگه قلبی نیست ... دیگه احساسی نمونده ...چشمام رو برای همیشه رو به همه چیز می بندم... نخواه که ببینم... برام سخته ... نخواه که سختی بکشم .... خیلی کشیدم تا حالا .... دیگه همه چی تمومه .... برای همیشه ...
عمه که صدای گریه ش با شنیدن حرفای من بلنده شده بود ، گفت :
- بابا چرا این کارو کردی ؟ چرا زودتر نگفته بودی که حالا و از زبان دیگران نشنویم ؟ چرا گذاشتی کار به این جا بکشه ؟
آقایی گفت :
- چون قرار نبود دیگه برگشتی در کار باشه ... چون این مسئله باید شش سال پیش تموم می شد اما آوینا دوباره برگشت و همه چیزو با خودش زنده کرد ...
با صدای لرزون گفتم :
- یعنی من باعثش بودم دیگه ؟ یعنی گناهتو قبول نمی کنی دیگه ؟ من مقصرم دیگه ؟
- آره .. چون از اولش اشتباه کردی .. اما وقتی هم که اومدی باز به اشتباهاتت ادامه دادی .. نمی دونم چه اصراری داشتی که بین پریا و پاکان بهم بخوره .. اونا از بچگی با هم بودن .. اما تو ...
- بسه ... تهمت زدن کافیه .. من می خواستم بینشونو خراب کنم ؟ من ؟ منی که حتی قبل از عاشق شدنم یه بار هم ندیده بودمتون ؟ منی که بهتون پناه آوردم و بی پناهم کردی ؟
پریا از جاش بلند شد .. لنگ می زد و نمی تونست درست راه بره ... به سمت پاکان رفت ... یقه شو گرفت و گفت :
- پاکان تو بگو .. چرا نگفتی ؟ چرا گذاشتی کار به این جا بکشه ؟ چرا با زندگی من بازی کردی ؟
پاکان هیچی نمی گفت ... داد زدم :
- کسی با زندگیت بازی نکرد خانوم خانوما ... کسی عشقتو ازت نگرفت .. تو درد از دست دادن پدر و مادر ، اونم هم زمان رو کشیدی که این حرفو می زنی ؟ درد این که خانوادت بهت بگن اومدی زندگی ها رو خراب کنی کشیدی ؟ درد تهمت شنیدن و دم نزدن رو شنیدی ؟ درد این که عشقت جلوی چشمات پیش یه نفر دیگه باشه رو کشیدی که این حرفا رو می زنی ؟ اگه وضع الان ما اینه برای اینه که هر کاری کردیم که تو خوب باشی .. که هیچ دردی نداشته باشی ... تو به خواسته هات رسیدی ... به خاطر تو ماکان هم فدایی شد ...


پریا هیچی نگفت .. بهت زده ایستاد سر جاش ... نبایدم حرفی می زد ... معلوم بود که حق با منه ...
ماکان هم بالاخره به حرف اومد .. سرفه ای کرد و با صدای گرفته ، گفت :
- آقایی آوین راست می گه ... اشتباه از خودتون بود ... شما از اول می دونستید که کسی که با آوینا بود من نبودم .. چون ماجرای منو می دونستید ... چون می دونستید که قسم خوردم دیگه سمت عاشقی نرم ... اما برای این که همه ی عشق پاکان و آوینا فروکش کنه و مانع بینشون ایجاد بشه ، منو فرستادید جلو و این نامزدی رو برپا کردید ...
عمو رو به ماکان گفت :
- ماکان احترام پدربزرگتو نگه دار .. !
می لرزیدم ... داشتن بهم تهمت می زدن .. داشتن منو خونه خراب کن فرض می کردن .. مثل شش سال پیش .. اما این بار جلوی همه .. جلوی همه ی آدمای اطرافم ...
ادریک اومد پیشم .. دستشو انداخت دور کمرم و با صدای بلندی رو به جمع گفت :
- ما آوینا رو فرستادیم ایران تا روحیش بهتر بشه .. اما بدتر شد .. شما باعث شدید که این دختر روحش آسیب ببینه ... الانم راحت تو روش بهش تهمت می زنید .. این کارتون اشتباهه آقای مازیار ...
آقایی اومد چیزی بگه که پریا نزاشت و گفت :
- حالا که این طوره ... باشه .. آوینا تو درست می گی .. شاید اگه من و بیماریم ، نبودیم ، پاکان هیچ وقت به سمتم نمی اومد ... بیماری من باعث شد پاکان بهم ترحم کنه و تو رو ول کنه ... من باعث بدبختی های تو شدم .. حالا هم میرم .. می رم تا بتونید به زندگی هاتو برسید ...
دست ریک رو پس زدم و با سرعت به سمت پریا رفتم ... شونه هاشو توی دستم گرفتم و گفتم :
- غلط کردی .. مگه الکیه ؟ همه چی بهم خورده ، حالا هم بری ؟ نخیر پریا خانوم .. مردن و رفتن نداریم .. از الان تا هر وقت هستی و نفس می کشی باید با پاکان باشی .. چون باعث شدی من ازش جدا بشم .. اگه بخوای ولش کنی و بری روزگارتو سیاه می کنم ... چون از من گرفتیش .. دیگه حق نداری ولش کنی ...
با داد ادامه دادم :
- می فهمی ؟ می فهمی یا نه ؟ حق نداری پاکانو برنجونی .. حق نداری اذیتش کنی و مواخذه ش کنی .. اون به خاطر تو از زندگیش دست کشید .. پس غلط می کنی تنهاش بزاری .. اون به خاطرت از من گذشت .. پس تو هم به خاطرش هر کاری می کنی .. فهمیدی ؟
بهت زده بهم نگاه می کرد ... توان حرف زدن نداشتم .. داشتم نابود می شدم .. داشتم از بین می رفتم ... اما ولش کردم و رو به همه ادامه دادم :
- من میرم .. می رم تا زندگیتون رو کنید ... می رم تا این آقا ...
با دست به آقایی اشاره کرد و با پوزخند ادامه دادم :
- تا این آقا به ناعدالتی و دستور های بیجا دادنش ادامه بده ... تا همه چیز سر جاش برگرده ...
پاهامو روی زمین کشیدم و به سمت ماکان رفتم ... آروم گفتم :
- بهت گفته بودم اگه حس کردم دارم راه اشتباه رو می رم ، از همون جا برمی گردم .. من فقط زندگی هاتون رو خدشه دار کردم .. از همه بیشتر متاسفم که تو رو ناراحت کردم .. چون اگه یه نفر ، توی این فامیل باشه که واقعا در حقم بدی نکرده ، اون تویی ... امیدوارم خوشبخت باشی .. ببخش که این نامزدی اشتباهی ، یه روز بیشتر دووم نیاورد .. ببخش که نتونستم از دردات کم کنم ...
به سمت آقایی رفتم ... باید تموم می شد .. باید همه چیزو تموم می کردم .. باید این مسئله ، امروز برای همیشه تموم می شد ...
- آقای مازیار ، به قول خودت ، ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه .. اون خدایی که بالای سرمونه ، همه این ناعدالتی ها رو می بینه ... نفرین نمی کنم ... چون این طوری ، فقط دلم کدر می شه .. اما ...
آهی کشیدم و رو به جمع گفتم :
- ببخشید ، که با اومدنم به زندگیتون ، بینتون رو خراب کردم ... عمه جون .. ببخش اگه به دامادت ، نظر داشتم .. ببخش اگه باعث اذیت شدن دخترت شدم ... زن عمو .. ببخش اگه فریبت دادم .. ببخش اگه اشک ُ توی چشمات آوردم .. ببخش که پسرتو اذیت کردم ... ببخش که ماکانت رو ناراحت کردم ... عمو جون ... ببخشید که مایه ی سرافکندگیتون شدم .. ببخشید ... من امروز برای همیشه می رم .. می رم و توی دنیای خودم گم می شم ...

اشکامو پاک کردم و زیر لب گفتم :
- خداحافظ ...
درو باز کردم و از خونه زدم بیرون ... ریک به دنبالم اومد .. دستمو گرفت و گفت :
- صبر کن عزیز دلم ... الان با هم می ریم .. صبر کن وسایلمون رو جمع می کنیم می ریم ...
- نه .. نمی تونم ... نمی تونم ریک ...
- آخه این طوری که نمی شه بری بیرون .. بزار یه لباسی چیزی برات بیارم .. بعد با هم می ریم عزیزم ..
گوشه ای از حیاط ایستادم تا ریک برام لباس بیاره ... بعد از چند دقیقه اومد و گفت :
- به جنیفر گفتم هم وسایل من و تو و هم وسایل خودشون رو جمع کنن .. یه مدتی هتل می مونیم تا بلیط گیر بیاریم و برگردیم ایتالیا .. حالا هم بیا بریم بیرون تا یکم حالت عوض بشه ...
بدون حرفی لباس ها رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .. اشکام بی وقفه روی گونه هام می چکیدن ... دوباره باخته بودم .. مثل شش سال پیش از خونشون بیرون انداخته شدم .. بازم من گناهکار بودم .. مثل قبل ...
همین جور می رفتم و برام مهم نبود که به کجا می رسم ... دیگه برام فرقی نداشت که چه اتفاقی برام بیفته ... مهم این بود که به خاطر این عشق ، یه بار دیگه ، اون هم جلوی همه خورد شدم ... یه بار دیگه بهم برچسب زدن ... یه بار دیگه .. یه بار دیگه ... یه بار دیگه ، عشقم ازم دفاع نکرد ... یه بار دیگه تنها شدم ... هر چند که من همیشه تنها بودم ... بدون اون بودم .. بدون پاکان ...
روی نیمکتی خیس نشستم ... برف های آب شده ی روی نیمکت ، باعث شدن لرزم بگیره .... خودمو جمع کردم و دست به سینه به خیابون خیره شدم ... حرکت بی وقفه ی ماشین ها ... مردمی که بعضی با لبخند و بعضی با اخم از خیابون می گذشتند ... مغازه دار هایی که تازه داشتن مغازه ها رو باز می کردن و ... منی که این طور ، افسرده و داغون توی خودم جمع شدم ....
متوجه دختر و پسری شدم که از جلوم رد می شدن .. دختر با دیدنم بهم خیره شد .. حس کردم دلش برام سوخت ... هر کس دیگه ای هم که بود با دیدن اشکای من دلش می سوخت ... هر کسی هم بود با دیدن یه دختر یتیم که هیچ کسو نداشت و مورد ظلم واقع شده بود ، دلش براش می سوخت ...
چقدر بده مورد ترحم دیگران قرار بگیری .. چقدر بده بفهمی کسی دوستت نداره و همه به چشم ترحم بهت محبت می کردن .. چقدر بده که بفهمی هیچ کسو نداری .. چقدر بده که ببینی غریب افتادی و دور ، دور بقیه س ... چقدر بده که تهمت بشنوی و دم نزنی ..
به سمت کسی که کنارم نشست ، نگاهی انداختم ... ریک با اخمای در هم ، که سعی در پنهون کردنشون داشت کنارم نشسته بود ... دستشو آورد جلو و دستمو گرفت ... بی هیچ حرفی ، دستای یخ کرده مو به دستاش دادم ... آروم بهم اشاره کرد از جام بلند بشم ... دوباره بدون هیچ مخالفتی کاری که گفت رو انجام دادم .. نه توان حرف زدن داشتم نه اعتراض کردن ... اون موقع که باید حرف می زدم و از خودم دفاع می کردم ، راحت کنار کشیدم و از خونه زدم بیرون ... راحت میدون رو خالی کردم .. حالا دیگه حرف زدن چه فایده ای داره ؟
دست تو دست هم از پارک عبور کردیم .. حرفی نمی زد .. مثل من توی فکر بود ... شاید اونم به این فکر می کرد که چرا گذاشته کار به این جا برسه ...
بعد از یه سکوت طولانی ، با صدایی نجوا گونه شروع کرد :
- فکر می کردم می تونه خوشبختت کنه .. کلی باهاش حرف زدم .. گفتم نزار آوینا لطمه بخوره ... بهش گفتم اگه حس می کنی، بعدا پشیمون می شی یا این که از این ازدواج ناراحتی ، همه چیزو بهم بزن .. یا بگو تا من خودم تمومش کنم ... اما هیچی نمی گفت .. پسر بزرگواری بود .. بهم اطمینان داد که هیچ خطری تو رو تهدید نمی کنه ... گفت تا جون داره مراقبته و بعد از ازدواج هم از این کشور می برت یه جای دیگه که بتونی پاکان رو برای همیشه فراموش کنی ... نمی دونم چرا به حرفاش اعتماد کردم .. من نباید تو رو برای بار دوم به دست این خانواده می سپردم .. خانواده ای که تا حالا ، فقط باعث آسیب دیدن تو شدن ... اما اشتباه کردم ... اشتباه بزرگی کردم و تو رو به دست ماکان سپردم .. امروز صبح ماکان و پاکان با هم بحثشون شد .. مثل این که سر تو بحث می کردن ... پریا می رسه و از پشت در حرفاشون رو می شنوه ... کلی حالش بد میشه ... وقتی که همه این وضع رو می بینن ، پاکان مجبور می شه تعریف کنه .. از شش سال پیش تا حالا رو گفت ... بعدش هم که ...




چند لحظه چشمامو بسته نگه داشتم .. چقدر خسته بودم .. چقدر ناتوان شده بودم .... و چقدر شکننده !
دستم رو محکم تر فشار داد .. با نگرانی گفت :
- خوبی ؟
جوابی ندادم .. جوابی هم نداشتم که بدم ... زبونم نمی چرخید که حرفی بزنم .. دلم از همه ی دنیا گرفته بود .. دوست داشتم از این همه ظلم و سختی رها بشم .. دوست داشتم برم یه جایی که هیچ کس نباشه و بتونم آروم بمونم .. بتونم یه زندگی تنها و پر آرامش رو تجربه کنم ..
****
- آقا بفرمایید بیرون .. سرمون که تموم شد ، می تونید ببریدشون !
- خانم بزار من بمونم پیشش ... بیدار بشه ، ببینه تنهاست می ترسه ..
صدای پوفی بلند شد و بعد از اون صدای در .... حس کردم کسی کنارم نشست ... آروم چشمامو باز کردم .... چهره ی خسته ی ریک رو جلوی چشمام دیدم ...
- خوبی عزیز دلم ؟
آروم پلکی زدم و سرمو برگردوندم ... نمی خواستم کسی رو ببینم .. تازه داشتم آرامش رو حس می کردم که بیدار شدم ..
پوزخندی به خودم زدم ... اون قدر بدبخت شده بودم که آرامش رو توی خواب جستجو می کردم ...
پرستار اومد و سرم رو از دستم در آورد ... با کمک ریک از روی تخت بلند شدم و راه افتادم .. از بیمارستان که خارج شدیم ، ریک فورا ماشین دربستی گرفت و بهش آدرس داد .. اون قدر گیج بودم که حتی نفهمیدم آدرس کجا رو داده ... الان فقط احتیاج به آرامش داشتم .. به یه جایی که هیچ کس نباشه .. که بتونم آروم بگیرم ... مغز و قلبم از این همه استرس و ناراحتی ، داشتن می ترکیدن ...
ماشین ایستاد ... ریک حساب کرد و از ماشین پیاده شدیم .. دستمو گرفت ... به ساختمون بلند روبروم خیره شدم ...
هتل ...
با هم وارد شدیم .. خاله و جنیفر توی لابی نشسته بودن .. جنیفر با دیدنمون از جا بلند شد و به سمتم اومد .. دستمو گرفت و با نگرانی گفت :
- چی شده عزیزم ؟ خوبی ؟
اصلا حوصله ی ایتالیایی حرف زدن نداشتم ... هیچی نگفتم و به سمت یکی از مبل ها رفتم ..
وقتی کار پذیرش تموم شد ، رفتیم بالا .. به سوئیت چهار تخته گرفته بودن ... با رسیدن آسانسور ، همه به سمت اتاقمون رفتیم .. ریک کارت رو زد و درو باز کرد ...
حوصله نداشتم که به فضای اتاق توجهی کنم .. روی اولین تختی که گیر آوردم دراز کشیدم .. ریک اومد کنارم و با مهربونی شالمو در آورد و گفت :
- گرسنه نیستی ؟
بازم چیزی نگفتم ... نمی خواستم حرف بزنم .. یا شاید نمی تونستم .. نمی دونم .. مهم این بود که نه گرسنه بودم ، نه تشنه ...
ریک که بازم جوابی نشنید ، آهی کشید و از جا بلند شد ... ملافه ای روم انداخت و گفت :
- هر وقت به چیزی نیاز داشتی بهم بگو ...
سرمو بردم زیر ملافه .. این جا چقدر خوب بود .. سفید .. سرد .. و خالی از هر کسی که آزارم می ده ... چشمامو بستم و سعی کردم به یاد بیارم که این جور مواقع باید چه کار کنم .. ریک همیشه بهم می گفت که وقتی خیلی ناراحتی چه کار کن و چطوری آرامشتو به دست بیار .. اما چرا هیچی یادم نبود ؟ چرا مغزم کار نمی کرد ؟
خسته از تمام این افکار ، سعی کردم بخوام ... شاید با خوابیدن ، اون آرامش واهی رو بدست بیارم و از این همه بند راحت بشم ...

با صدای ادریک بیدار شدم :
- عزیزم چشماتو باز کن ...
به سختی چشمامو باز کردم ... کنارم نشسته بود و سینی غذایی هم روی میز بود ...
- باید یه چیزی بخوری عزیزم ... باشه ؟ این طوری ضعیف می شی ...
بدون این که حرفی بزنم ، بهش خیره شده بودم .. دستش رفت سمت سینی و ظرف غذا رو برداشت ... قاشقی از غذا پر کرد و آورد جلوی دهانم ... دستشو پس زدم .. نمی خواستم چیزی بخورم ...
اخمی کرد و گفت :
- نمیشه که هیچی نخوری ..
هیچ توجهی نکردم .. از جام بلند شدم ... به سمت دری که فکر می کردم حمام باشه رفتم و درو باز کردم .. درست حدس زده بودم ...
درو بستم و به سمت دوش رفتم .. آب رو باز کردم ...
بعد از چند دقیقه ، وان پر از آب شد ... پامو توی وان گذاشتم و با لباس نشستم توش ... بدن یخ زده م ، به وسیله ی آب داغ ، آروم شد ... آروم چشمامو بستم ... حس می کردم ذهنم خالی از همه چیز شده ... آب داغ ، جونی بهم داده بود .... آروم و زیر لب آهنگ شادمهر رو زمزمه کردم :
- چی تو چشاته که تورو اینقدر عزیز میکنه
این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه
این که نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام
رفتن همه ولی نترس من که طرفدار توام
هیچ کس نمی فهمید که من چقدر ، پاکان رو دوست داشتم .. یا حتی پاکان چقدر منو دوست داشت .. لحظه هایی که ما با هم داشتیم رو ، شاید هیچ عاشقی با معشوقش نداشت .. لحظه های پنهونی و زیبایی که توی اوج بدبختی هام ، خوشبختی رو به من نشون دادن ... اون لحظه ها ، از ته دل شاد بودم ... من بعد از پدر و مادرم ، به پاکان تکیه کردم .. شش ماه تموم ، کنارش بودم .. کنارم بود ... اما کسی اینا رو نمی فهمید .. چون اون لحظه ها رو ندیده .. لمس نکرده ... مثل من ، شش سال تموم ، در حسرت پاکان زندگی نکرده .. پاکان هم همین طور بود .. من به احساسش شکی ندارم ... فقط .. فقط شاید می ترسه ... شاید نمی تونه بگه نه .. همه که مثل هم نیستن .. همه که نباید جلوی حرف زور بایستن .. یکی هم مثل پاکان پیدا میشه که این طوری ، حرف زور رو قبول کنه .. یکی هم مثل من ، که تهمت ها رو قبول کنه ... امثال منو پاکان کم نیست ... چشم ها باید جور دیگه ای ببینه ... شاید خیلی از اتفاقات اطراف ما ، یا حتی کارهایی که خودمون انجام می دیم ، از روی میلمون نباشن ... اما خب ، برای بعضی کارا ، وقتی دیگران تصمیم گرفتن ، باید انجام بشه ... کسی نمی تونه با تقدیرش بجنگه .. پاکان نتونست .. من نتونستم .. پریا .. ماکان ... هیچ کس نتونست ..
هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت
بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت
منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیج وقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتیم
میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد
دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد
بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد
از اون که واسه انتقامم از تو انتخاب شد
آره ... درسته .. شاید منو پاکان ، باید عذر خواهی می کردیم .. از خیلی ها .. از ماکان .. ماکانی که شاید واقعا برای انتقام خواستمش ، بدون این که خودم متوجه بشم ... باید از اون جشن ، از اون همه آدم ... از عمو ... از عمه ... از پریا ... باید از همه ی اینا معذرت می خواستیم .... ما خیلی اشتباه کرده بودیم ... خیلی ...
هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت
بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت
منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتیم
هیج وقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتیم
سرمو بردم زیر آب ... دهانمو بسته بودم ... چشمامم همین طور .... حس سبکی بهم غلبه کرد .. آب انگار غصه ها مو می شست .. انگار باعث می شد سبک بشم .... باعث می شد آروم بشم ... تلاطم هام بخوابه ... آب آرامشی عجیب بهم داده بود ...
صدای فریاد ادریک به گوشیم رسید :
- آوین درو باز کن ... درو باز کن آوی ... !
توان حرف زدن نداشتم ... به زور نفس می کشیدم .. از این تلاش برای نفس کشیدن لذت می بردم .. حس می کردم دارم چیزی رو با زحمت بدست میارم .. یه چیز با ارزش ... نفسم رو ... این طوری ، هر بار دم و بازدم ، برام ارزشی فراتر از تصور داشت ...
- د میگم باز این این لعنتی رو .. باز نکنی میام داخل آوی .. برام مهم نیست در چه وضعی باشی !
زور اینکه بیام بالا رو نداشتم ... کم کم داشتم می ترسیدم .. از این که توی آب بودم و همیشه از آب می ترسیدم ... از این که نفس کشیدنم خیلی سخت شده ... خیلی خیلی سخت ...
صدای باز شدن در و خوردنش توی دیوار و بعد از اون فریاد ادریک ، به گوشم رسید ... دستی زیر زانو هام قرار گرفت و از آب کشیدم بیرون ... سعی می کردم چشمامو باز کنم ... روی تختی قرار گرفتم ... ادریک محکم روی سینه م فشار می داد و با عجز ازم می خواست چشمامو باز کنم ...
تمام تلاشم رو کردم تا چشم باز کنم .. بعد از کلی تلاش بی وقفه ، چشمام باز شد ... ریک با دیدن چشمای بازم نفس آسوده ای کشید و قطره اشکی از گوشه ی چشمش ، روی گونه ش افتاد ...
چند تا نفس عمیق کشیدم تا نفس کشیدنم به حال عادی برگرده ... صدای ریک بلند شد :
- این چه غلطی بود که کردی ؟
چیزی نگفتم که با صدای بلند گفت :
- جواب منو بده ! این چیزا رو کی به تو یاد داده ؟
از جام بلند شدم .. لباسای خیسم اذیتم می کردن .... ایستادم مقابلش و گفتم :
- دوست دارم بمیرم ، همین ! چیز زیادیه ؟
بعد از این حرف ، یه طرف صورتم کاملا سوخت ... دستمو روی جای کشیده گذاشتم و با چشمای از حدقه در اومده بهش نگاه کردم ... با عصبانیت گفت :
- هر غلطی دلت می خواد بکن ! اصلا برو خودتو بکش ... حالا که خودت دوست داری جلوتو نمی گیرم ...
با بهت گوشه ای نشستم ... ریک هم بلند بلند حرف می زد :
- دیگه جلوتو نمی گیرم .. کاری بهت ندارم و نمی زارم دیگران هم بهت چیزی بگن یا کاری به کارت داشته باشن ... هر کاری خودت می خوای انجام بده ... مگه وقتی بدون اجازه بلیط گرفتی اومدی ایران کسی بهت چیزی گفت ؟ مگه از من اجازه گرفتی که دوباره عاشق پاکان بشی ؟ مگه اجازه گرفتی که ادعا کنی ماکان رو دوست داری ؟ مگه با من مشورت کردی ؟ مگه زنگ زدی بگی ریک چه کار کنم ؟ حالا هم مثل همه ی این دفعه ها خودت تصمیم بگیر ... من دیگه بهت هیچ کاری ندارم ... اصلا بمون همین جا ... دیگه مهم نیست چه کار کنی .. چون بیش از حد وقیح شدی !
بعد از این حرف ، کتشو از روی صندلی برداشت و با سرعت از اتاق خارج شد ...

***

به خودم که اومدم ، نیم ساعت گذشته بود و هنوز همون جا نشسته بودم ... از جا بلند شدم و لباسامو عوض کردم ... به خاطر ضعفی که داشتم ، کمی غذا خوردم و بعد کنار پنجره نشستم ...
خیلی احمقانه است اگه بگم خودم هم می دونم کارام اشتباهه ... می دونم دارم دچار دوگانگی می شم اما نمی تونم هیچ کاری کنم .. رفتارم یا کارام دست خودم نیستن ... نمی دونم چرا این همه اشتباه ازم سر می زنه .. انگار علقمو از دست دادم ....
صدای در بلند شد و بعد از اون خاله و جنیفر وارد اتاق شدن .. جنیفر با دیدنم لبخندی زد و گفت :
- بهتری ؟
- اوهوم ...
خاله اومد داخل و با تعجب گفت :
- ریک کجاست ؟
نمی خواستم بفهمن که با هم دعوامون شده .. با تته پته گفتم :
- رفت تا بیرون .. گفت زود میام ..
خاله اخمی کرد و گفت :
- چرا تو رو تنها گذاشته ؟
به سمت خاله رفتم و گونه شو بوسیدم .. به زور لبخندی روی صورتم نشوندم و گفتم :
- خاله من خوبم .. این قدر نگران نباش ...
خاله با ناراحتی بهم خیره شد ... زیر لب گفت :
- فکر نمی کردم خانواده ی بابات این قدر بد باشن ...
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم .. خودم هم باورم نمی شد ...
صدای موبایلم باعث شد از اون حال در بیام ... به سمت موبایل که روی میز بود رفتم .. حدس می زدم ریک باشه ... اما با دیدن شماره ماتم برد ... دلم لرزید ...
چه کارم داشت ؟
چرا زنگ زده بود ؟
دیگه حرفی هم مونده بود ؟
اینا سوالاتی بودن که بعد از دیدن شماره ی پاکان ، روی صفحه ی گوشیم به ذهنم هجوم آوردن .. توی یه لحظه تصمیمی گرفتم ... رد دادم و گوشیُ روی سایلنت گذاشتم ... نمی خواستم باهاش حرف بزنم ..
خاله در حالی که لباساشو عوض می کرد ، گفت :
- با جنی رفتیم دنبال بلیت ... خیلی گشتیم تا بالاخره تونستیم برای هفته ی دیگه یه پرواز پیدا کنیم ...
ته دلم یه جوری شد ... این بار برای همیشه بود .. دیگه هیچ وقت این مردم رو نمی دیدم .. شاید هم هیچ وقت با این زبان صحبت نمی کردم .. دیگه هیچ وقت خانواده ی پدریمو نمی دیدم ... دیگه همه چیز تموم شده بود ... باورش خیلی سخت بود .. خیلی سخت ...
- خوبه ...
پاسخم در همین حد بود .. فکرم خیلی مشغول بود ... به این که الان ریک کجاست .. به این که چرا اون حرفا رو زد .. یعنی واقعا می خواست منو به حال خودم رها کنه ؟ می دونستم که در این صورت خیلی تنها می شم .. چون ریک تنها کسی بود که واقعا درکم می کرد .. حتی نینا هم به اندازه ی ریک درکم نمی کرد ... اون قدر که با ریک صمیمی بودم ، با هیچ کس نبودم .. اما امروز برای اولین بار حس کردم که این صمیمیت ، لکه دار شد .. راستش یه گوشه ای از فکرم هم درگیر تماس پاکان بود ... چرا بهم زنگ زده بود ؟ یادمه دفعه ی قبلی که رفتم ، هیچ تماسی ازش نداشتم .. پس چرا این بار زنگ زده بود ؟ مگه چیزی تغییر کرده بود ؟
حدود یه ساعتی گذشت که صدای در بلند شد ... جنیفر خواست بره درو باز کنه که سریع گفتم :
- من میرم ..
جنی با تعجب نگاهم کرد و حرفی نزد .. درو باز کردم .. ریک بود ... اومدم حرفی بزنم که زدم کنار و رفت داخل ... لبخندی که روی صورتم نشونده بودم ، ماسید ... ریک واقعا از در بدی وارد شده بود .. می دونستم خیلی یه دنده س و از حرفش برنمی گرده .. وقتی هم که گفته ولت کردم ، یعنی تموم ... !!

خاله به ریک گفت :
- کجا بودی ؟
ریک با بدخلقی گفت :
- بیرون کار داشتم ..
خاله با تعجب گفت :
- چیزی شده ؟ چرا این طوری حرف می زنی ؟
ریک کتشو در آورد و روی مبل انداخت .. در حالی که روی تخت دراز می کشید ، گفت :
- هیچی .. فقط خسته ام ...

****
ریک فریاد زد :
- این مسخره بازیاتو جمع کن .. یه بار دیگه اومدی این جا من می دونم و تو ...
با ترس بهش نزدیک شدم .. گوشی رو قطع کرد و پرتش کرد روی مبل ... دستمو روی شونه ش گذاشتم ..
- دایی ...
به سمتم برگشت .. نگاهش ترسناک بود ... با تته پته گفتم :
- دایی آروم باش ...
ریک دستشو به پیشونیش زد و گفت :
- دارید دیوونه م می کنید آوینا ... بس کنید این مسخره بازیا رو ...
با کلافگی گفتم :
- اصلا چی شده ؟
چشماشو تنگ کرد و گفت :
- تو نمی دونی چی شده ؟
- نه به خدا ... تو بگو چی شده ...
- این پسره چرا هی به من زنگ می زنه ؟ میگه با آوین کار دارم .. اومده بیرون هتل ایستاده ...
با تعجب گفتم :
- کی ؟
- پاکان دیگه ..
زیر لب گفتم :
- یعنی چه کار داره ؟
ریک با عصبانیت گفت :
- هر کاری دلت می خواد انجام بده .. بیرون وایساده .. اگه می خوای می تونی بری بیرون ...
خاله و جنی هم فهمیده بودن با هم دعوا کردیم .. الانم رفتن توی اون اتاق که ما راحت باشیم .. با بغض بهش نگاه کردم .. آروم گفتم :
- نمی رم ... نمی خوام برم .. بزار همون جا بمونه .. دیگه نمی خوام حرفای تکراری رو بشنوم ...
ریک چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد .. حس کردم عصبانیتش خوابید ... پستمو بهش کردم و به سمت پنجره رفتم ... پنجره به سمت بیرون بود ... ماشینشو دیدم که بیرون پارک شده بود ...
چند لحظه ایستادم .. یه حس مبهم بهم می گفت بایست تا ببینیش .. اما توجهی به حسم نکردم .. باید مقاومت می کردم .. من دیگه نمی تونستم ببینمش .. پس باید از همین حالا عادت می کردم ...
به سمت مبل رفتم .. نشستم و سعی کردم ذهنمو از پاکان و دلیلش برای این که می خواست منو ببینه منحرف کنم ..

*****
دسته ی چمدون رو توی دستم گرفتم و به سمت آسانسور رفتم ... جنی گفت :
- آوی توی لابی بمون تا بیایم ...
باشه ای گفتم و دکمه ی آسانسور رو زدم .. در بسته شد و به سمت پایین حرکت کرد ... وقتی به طبقه ی پایین رسیدم به سمت یکی از مبل ها رفتم و نشستم .. گوشیمو از توی کیفم در آوردم و پشتشو باز کردم ... سیم کارت رو در آوردم و بهش نگاهی انداختم .. این سیم کارت ها مثل خیلی خاطره های دیگه باید همین جا می موند ... باید دور ریخته می شد و به فراموشی سپرده می شد ...
از هفته ی پیش تا الان ، حدودا صد بار زنگ زده بود .. اما اصلا جوابشو ندادم ... می دونستم با شنیدن صدای توی رفتنم تردید ایجاد می شه .. دیگه نمی خواستم اشتباه کنم .. پاکان حق من نبود .. حتی صداش هم مال من نبود ..
با اومدن خاله و جنی و ریک ، از جا بلند شدم ... ریک از پذیرش هتل خواست تا یه آژانس خبر کنن ... بعد از این که آژانس اومد ، سوار شدیم و به سمت فرودگاه راه افتادیم ...
با ورود به فرودگاه ، یاد زمانی افتادم که برای اولین بار اومدم ایران .. خیلی حس ترس داشتم و نمی دونستم باید کجا برم ... اما با شنیدن اسمم از طرف یه مرد ، فهمیدم که همه اومدن پیشوازم ... اون لحظه خیلی خوشحال بودم .. ذهنم کمی زد جلو .. زمانی که بعد از حدود یه سال با دل شکسته برگشتم به کشورم .. بازم تنها بودم ... خواستم برم توی سالن اصلی که ماکان اومد و گفت که پاکان گفته فراموشم کن ... خورد شدم .. خورد تر از قبل .. رفتم جلو تر .. وقتی برای بار دوم اومدم و پاکان به پیشوازم نیومد ... به چند ماه پیش ... این بار هم داشتم می رفتم ... کسی نبود که بدرقه م کنه .. اما این بار .. این بار دیگه تموم می شد .. همه چیز تموم می شد و هیچ اثری ازم به جا نمی موند ...
خواستم به سمت صفی که بلیط و پاسپورت ها رو چک می کنن برم که با صدای از حرکت ایستادم :
- آوینا ..
به سمت صدا برگشتم ... با دیدنش که روی صندلی نشسته بود ، قلبم به درد اومد ... با چشمای پر از غمش بهم نگاه کرد .. چشمای قهوه ای رنگش پر از خواهش بود .. اینو درک می کردم .. می فهمیدم که ازم می خواد باهاش حرف بزنم .. اما من .. من دوباره داشتم اختیار از کف می دادم ... چند لحظه بهم خیره شد و بعد ، گیتاری از روی صندلی کناری برداشت ... تمام وجودم چشم شده بود و با تعجب بهش نگاه می کردم .. ناگهان سیم ها تکونی خوردن و صدای گیتار بلند شد .. چند لحظه آهنگ .. و بعدش صدای سیم های گیتار با صدای پاکان مخلوط شد :
- عاشقت بودم
عاشقت موندم
یادت بمونه این من بـــودم که پـــای عشقمون موندم
روزا و شبها
تنهای تنها
با یاد چشمات هر شب تا سحــر خاطراتتو خوندم
گذشتـــی فرامـــوشم کردی
ایـن بــار دیگه بر نمــی گردی
همه جا ساکت بود و همه دور پاکان رو گرفته بودن و با تعجب بهش نگاه می کردن ...
- دیوونه رفتی
تو ای مســـافر
خدا به همرات با یـــاد تو ته قصه میمونم
چشماتو بستی
ساده گذشتی
همین که رفتی شب سایشو راهی کرد رو سمت خونم
گذشتـــی فرامـــوشم کردی
ایـن بــار دیگه بر نمــی گردی
نگاهی بهم انداخت .. چشمای غرق اشکش دلم لرزوند .. باورم نمی شد که این کارو کنه .. با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و با دقت و احساس می خوند :
- حرف حســودا دلت رو لرزوند
بگو بدونم کی چشماتو روی احساس من پوشوند
کی بود دیوونـــه
باید بدونــه
با دل سنگش اون خونه ی مرغـــای عاشقو سوزوند
بیا تو راهه
باد موافق
دوباره برگرد برگـــرد به این سرزمین ای گل عاشق
کارم تمومـــه
غم روبرومـــه
بیا دوباره پرکن هوامو پراز عطر شقایق
گذشتـــی فرامـــوشم کردی
ایـن بــار دیگه بر نمــی گردی
صدای پاکان خاموش شد و صدای گیتار نوازشگر لحظه ها بود ... قدمی برداشتم و بهش نزدیک تر شدم .. نگاه ها به سمت من برگشت ... دستام می لرزید ... پاکان .. پاکان داشت چه کار می کرد ؟
بعد از چند لحظه دوباره صدای پر از بغضش بلند شد :
- بگو بدونـــــم
چی تورو آزرد
چیزی نگفتم که بی خبر رفتی و تنهام گذاشتی
وقتی میرفتـــی
چیزی نگفتـــی
نگام نکردی شاید تو از اولش دوستم نداشتی
باهات میمونه
این دل عاشق
هرجا که باشی چشماش به راهــه یکی اینور دنیا
میترسم آخر
تورو نبینم
بیای ببینی این دیوونه پر زده تو آسمونا
گذشتـــی فرامـــوشم کردی
ایـن بــار دیگه بر نمــی گردی
عاشقت بودم
عاشقت موندم
یادت بمونه این من بـــودم که پـــای عشقمون موندم
روزا و شبها
تنهای تنها
با یاد چشمات هر شب تا سحــر خاطراتتو خوندم
صدای گیتار خاموش شد ... دستاش از حرکت ایستاد و ضرب پاش متوقف شد ... نگاه پر عشقی به چشمام انداخت و از ته دل گفت :
- گذشتـــی فرامـــوشم کردی
ایـن بــار دیگه بر نمــی گردی
زمان و مکان از دستم رفته بود ... قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین چکید ... حالا نزدیکش شده بودم .. توی چشماش نگاه کردم .. چشمای قهوه ایش ، همه چیزو بهم می گفت .. حتی گویا تر از آهنگی بودن که خونده بود ... !!!
چیزی نمی گفت ... اما من باید می گفتم .. باید نجاتش می دادم .. این بار نوبت من بود که دل بشکنم .. اما این باردو تا دل رو می شکوندم ... هم دل اون .. هم دل خودم ..
با صدای آرومی که خودم هم به زور می شنیدمش ، گفتم :
- همه چی تمومه ... هیچ وقت .. هیچ وقت ...
صدام می لرزید .. وجوم می لرزید .. دستام می لرزید .. می ترسیدم .. می ترسیدم نتونم خودمو کنترل کنم ..
- هیچ وقت با کسی که دوستش داری ، طولانی مدت قهر نکن .. آخه زندگی کردن بی تو رو یاد می گیره ...
از جاش بلند شد .. گیتار از دستش افتاد ... با بهت بهم نگاه می کرد ... کلام آخرو گفتم :
- این بار دیگه بر نمی گردم ... خداحافظ ...
پشتمو کردم و با سرعت ازش دور شدم ... مردم هم کم کم پراکنده شدن ... ولی دو تا چشم مبهوت رو ، از پشت سر هم حس می کردم ...
نه ... نباید بر می گشتم .. نباید دل می باختم .. تازه داشتم عادت می کردم .. نمی تونم .. نمی تونم ..
« تازه عادت کرده بودم .. که باشم تنهای تنها .. تا که دیدمت دلم گفت ، تویی اون عشق تو رویا .. »
وارد سالن اصلی شدیم ... ریک کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود ... با دیدن رفتارم و این که تسلیم نشدم ، دلخوری هاش برطرف شده بود و بهم لبخند می زد ...
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم .. این حادثه ، برام مرگ بیداری بود .. مرگی که با چشمای باز دیدمش ، حسش کردم .. اما ... اما نرفتم .. خودمو تسلیم کردم اما اون نخواست .. من خودمو تسلیم مرگ کرده بودم .. اما مرگ خودشو تسلیم من نکرد .. مرگ هم مثل پاکان بود ... منو دوست نداشت .. اما پاکان ، مثل مرگ نبود .. پاکان ، پاک بود .. اما ترسو .. یه ترسوی پاک ، بهتر از یه نترس ناپاک ِ ...
به خودم که اومدم ، توی هواپیما نشسته بودم ... صدای مهماندار توی سرم می پیچید .. جسمم روی صندلی بود و کمربندی هم دور کمرم .. اما خودم .. روحم .. وجودم .. نه .. این جا نبود .. روح من ، همون جا .. کنار همون فرد ... کنار همون ترسو ... توی فرودگاه ، جا مونده بود ...
من دیگه رفتم .. باید همه چیزو تموم می کردیم ... دلمون می شکست اما ، این بهتر از نابودی بود ... شاید .. نمی دونم .. این حس لعنتی ، همه چیزمو ازم گرفته .. حتی توان فکر کردن ... توان تصمیم گرفتن ... توان دوست داشتن ...
هیچ کس مقصر نبود .. جز خودم .. جز خودش .. خودم که برگشتم .. خودش که ازم خواست دوباره باهاش باشم .. به جز ما دو نفر ، هیچ کس تقصیری نداشت ..
البته ما هم گناهی نداشتیم .. من فقط دل بسته بودم .. دل بسته بودم به یه نگاه ، که جز عجز هیچی توش ندیدم .. دل بستم به یه لبخند ، که برای دیگری زده می شد ، اما من حسش می کردم ... من دل بسته بودم ، به دستهایی که دست دیگری رو گرفته بود .. اما لحظه ی آخر ، برای من سیم ها رو تکون می دادن .. لحظه ی آخر ، برای من بودن .. به خاطر من .. و شاید .. شاید لحظه ی آخر بلند شدن .. رو به من .. خداحافظی کردن .. شاید زبون اون آدم ترسو ، لحظه ی آخر به چرخش در اومد .. شاید گفت :
- خداحافظ ...
شاید گفت .. شاید اونم منو به خدا سپرد .. شاید اونم خواست که من خوشبخت بشم ... شاید ...
خدا بیا خستگی هامو ببر .. بیا غم چشمامو ، درد هامو ، رویاهایی که کابوس شدن رو بگیر .. ببر .. نابودشون کن .. بزار برم ..
« جنگ من با تن تمومه .. بردن و باختن تمومه .. بزارید برم از این جا .. موندن و رفتن تمومه ... »
خدایا دیگه جونم به لب رسیده .. نمی تونم.. توان مبارزه ندارم .. یه حس خوب می خوام .. که باهاش به زندگی ادامه بدم .. یه چیز قشنگ ، مثل خاطره ..
اما .. خاطره هایی که با یاد آوریشون ، لبخند روی صورتم بشینه .. مثل خاطرات پدر و مادرم .. مثل خاطرات بچگی هام ... خدایا ... ازت قول می خوام .. قول می خوام ، که با بلند شدن این هواپیما و رد شدن از آسمون ایران ، همه چیزو از خاطرم ببری .. بزاری زندگی کنم .. رها از عشق .. رها از حسی که مبهمه .. رها از حسی که ممنوعه بود .. رها از حسی که به یه ترسو داشتم .. رها از حسی که به یه شخص سوم داشتم .. به او .. !!
می خوام برم و رها بشم .. می خوام مثل خورشید ازم دور باشه .. تا فقط نورشو ببینم .. تابششو .. نزدیکش نمی شم .. چون خورشیده .. چون مال ِ من نیست .. چون فقط نورش مال ِ منه .. فقط حسش .. !!
اون ضرب پا ، که روی زمین فرودگاه گرفته شده بود ، اون دست ها که سیم ها رو تکون می دادن ، اون چشم ها که عمق عشقش رو نمایان می کردن ، هیچ کدوم مال من نبودن .. اونا از اول صاحب داشتن .. همه شون .. تک به تک .. جز به جز .. بدون هیچ استثنایی ..
با حس این که کسی داره شونه مو تکون میده ، به خودم اومدم .... به ریک نگاهی کردم ... صدام زد :
- آوی خوابیدی ؟
- نه بیدارم ..
دستمو گرفت ... وقتش بود که ازش معذرت خواهی می کردم :
- دایی ...
به سمتم برگشت و توی چشمام نگاه کرد :
- وقتی می گی دایی حس می کنم ازم ناراحتی ...

- ریک ... من معذرت می خوام .. شاید خیلی کارام اشتباه بودن ... اما حالا .. نمی خوام تو هم از دست بدم ...
- منو از دست نمی دی .. نگران نباش ...
چشمامو بستم .. کمی از تلاطم هام خوابیده بودن ..
****
با چشمای اشکیش بهم زل زده بود ... توی چشمای نگرانش نگاه کردم و گفتم :
- دیگه گریه نکن .. همه چیز تموم شده ..
- نه .. تموم نشده .. تو اذیت شدی .. آسیب دیدی ... هیچ چیزی تموم نشده ...
فشاری به دستش وارد کردم و گفتم :
- این قدر نگران نباش نینا .. من حالم خوبه خواهری .. چیزیم نیست .. خوب میشم .. مثل قدیم ...
باید هم خوب می شدم .. باید آروم می شدم و همه چیز رو فراموش می کردم .. نینا نزاشت برم خونه و از فرودگاه یه راست آوردم خونه ی خودش .. شکم جلو اومده ش بهم حس خوبی می داد .. حس می کردم مامان شدن خیلی بهش میاد .. اون این شش سال واقعا مامان من بود .. با وجود اختلاف سنی کمی که داشتیم ، خیلی بیشتر از من می فهمید ...
سامی گفت :
- اشک مامانِ بچه ی منو در نیار آوینا !
نینا کوسنی به سمت سامی پرت کرد و با حرص گفت :
- با خواهرم درست صحبت کن !
سامی با آسودگی خودشو روی مبل پرت کرد ... خندید و گفت :
- کاش ما هم خواهرت بودیم که یکم هوامون ُ داشتی ..
بعد هم کنترل رو برداشت و تلویزیون ُ روشن کرد .. ریک رفته بود خونه ش ... خاله اینا هم رفته بودن خونشون .. فقط خودمون سه تا بودیم به اضافه ی یه نی نی کوچولو ...
دستی روی شکم نینا کشیدم و گفتم :
- صدامو می شنوه ؟
نینا اشکاشو پاک کرد و با ذوق سری تکون داد :
- آره .. بچه م همه چیزو حس می کنه ...
سامی گفت :
- آخه سر باباش رفته .. خیلی باهوشه ...
نینا به سامی گفت :
- سامی این قدر تو بحث منو خواهرم دخالت نکن ...
- داشتم از حق بچه م دفاع می کردم مامان خانوم !
به بحث هاشون خندیدم و گفتم :
- تسلیم .. تو رو خدا به خاطر من همدیگه رو نکشید !
برگشتم به سمت نینا و گفتم :
- می خوام باهاش حرف بزنم ...
- با کمال میل عزیزم ...
در حالی که به شکمش خیره شده بودم ، گفتم :
- عزیز دل خاله .. خیلی دوستت دارم .. خیلی خوبه که یه نفر با این که هنوز کسی ندیدش ، این قدر خواهان داشته باشه ... سعی کن همیشه خوب بمونی .. تا همیشه ، دوستت داشته باشن ...
نمی دونم چرا این حرفا رو برای یه جنین گفتم .. شاید فقط می خواستم ، درد و دلمو به زبون بیارم .. شاید ...
بلند شدم و در حالی که ساکمو برمی داشتم ، گفتم :
- نینا من دیگه برم ...
نینا اخمی کرد و گفت :
- کجا اون دقت ؟
- خونه م ...
- تو هیچ جا نمی ری .. همین جا پیش من می مونی ...
- نه نینا ... ببخشید که می گم نه .. اما باید برم .. باید یکم تنها باشم ...
- باشه .. می خوای تنها باشی ؟ برو توی اتاق آخری درو هم ببند .. نمی زارم کسی بیاد پیشت ... تنها بمون .. اما همین جا ..
دوباره اشکاش جاری شدن ... بغلش کردم و زدم زیر گریه :
- گریه نکن عزیزم ... من چیزیم نیست .. این همه نگرانی واست بده عزیزم .. قول میدم فردا بیام و بهت سر بزنم .. مگه تو نمی خوای من به زندگیم ادامه بدم ؟ خب زندگی من اون جاست .. توی خونه ی خودم .. خونه ی قدیمیم !
از آغوشش بیرون اومدم .. سامی از جا بلند شد و به نینا گفت :
- آوی راست می گه .. باید بزاریم به زندگی همیشگیش برگرده ... الانم من می برمش خونه ش و فردا صبح میرم دنبالش که بیاد پیشت ... خوبه ؟
نینا دیگه مخالفتی نکرد و من هم پریدم گونه شو بوسیدم .. بعدش هم با کمک سامی ساکمو برداشتم و به خونه ی خودم رفتم ...
****
به خونه که رسیدم از سامی تشکر کردم و خواستم پیاده بشم که گفت :
- آوی ..
برگشتم و گفتم :
- بله ؟
- یه وقت از نینا ناراحت نشیا .. یکم حساس شده .. آثار بارداریشه ...
لبخندی زدم و گفتم :
- چرا ناراحت بشم ؟ از خدامم باشه که همچین خواهری دارم .. مراقبش باش .. فردا هم خودم تا قبل ناهار میرم پیشش ..
سامی لبخندی زد و خداحافظی کرد .. منم به سمت خونه رفتم و درو باز کردم ...
حیاط کوچولو و با صفای خونه جلوی چشمام ظاهر شد .. هر وقت از این حیاط می گذشتم یاد خاطرات بچگی هامون می افتادم .. هر هفته ، روزای تعطیل بابا برامون کباب درست می کرد و بعد از ناهار یه گوشه ملافه پهن می کرد و مشغول روزنامه خوندن می شد ... ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم ... مامان یه ظرف میوه می آورد و برامون میوه پوست می کند ... زندگی خوب بود .. تقدیر لبخند می زد .. خدا نگاهمون می کرد .. آدما از این همه خوشبختی لذت می بردن .. هیچی کم نبود .. ما خانوادمون رو داشتیم ...
در سالن رو باز کردم و وارد شدم ... دست بردم و کیلد چراغ ها رو زدم .. خونه روشن شد ... با دیدن خونه که از تمیزی برق می زد لبخندی زدم .. حتما کار نینا بود .. بیچاره با اون وضعش خونه رو برق انداخته بود ... ساکمو گوشه ای گذاشتم و درو قفل کردم ... به سمت یکی از کاناپه ی همیشگیم رفتم ... یه کاناپه ی صورتی که تمام عمرم روش می نشستم و تلویزیون نگاه می کردم .
روی کاناپه لم دادم ... آرامش داشتم .. از این که به خونه ی خودم برگشتم ... از این که دیگه کسی نیست تا بهم تهمت بزنه .. تا اذیتم کنه .. از این که دیگه مجبور نیستم دروغ بگم .. که تظاهر کنم عاشق ماکانم .. از این که لازم نیست ماکان رو اذیت کنم .. از این که لازم نیست پاکان رو ببینم و دلم بسوزه که مال من نیست ...
ساکمو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم ... چراغو روشن کردم ... اتاقم .. چقدر دوستش داشتم ...
رنگ دیوارای اتاقم خاکستری بود ... بابا می گفت رنگ چشماته ... یه تخت یک نفره گوشه ای از اتاق قرار داشت ... دقیقا زیر پنجره .. یه گوشه ی دیگه هم یه کتابخونه ی بزرگ به همراه میز مطالعه قرار داشت ... یه آیینه ی قدی هم روبروی تخت بود ... همین .. ساده و در عین حال آرامش بخش ...
لباسامو یکی یکی در آوردم و توی کمد چیدم .. خمیازه ای کشیدم .. خیلی خسته بودم .. لباسامو در آوردم و یه دست لباس راحتی تنم کردم ... روی تخت دراز کشیدم و به سقف خاکستری اتاق خیره شدم .... فردا که بیدار می شدم توی خونه ی خودم بودم .. توی کشور خودم .. ایتالیا ...
چقدر زود گذشت .. چقدر زود تموم شد .. زود و زجر آور ... وقتی که می رفتم ایران ، با خودم فکر می کردم که یعنی کی برمی گردم .. اصلا ممکنه برگردم ؟ چی میشه ؟ چی در انتظارمه ؟
اما حالا ، می بینم که خیلی زود تموم شده .. خیلی زود گذشت و از فردا صبح زندگی عادی و روزمره م شروع میشه .. بدون هیچ هیجانی ... بدون هیچ عشقی ... و البته بدون هیچ ترسی .. فقط یه حس مبهم و تو خالی .. که نتیجه ی این همه سال عاشقیه ...
« همیشه اولش خوبه .. همیشه آخرش سخته ... »
****
شاخه های گل ُ روی مزارشون پهن کردم و زانو هامو توی بغلم جمع کردم .. خیلی دلم براشون تنگ شده بود .. مامان و بابایی که کنار هم ، زیر خراوار ها خاک بودن ...
به مزار بابا نگاه کردم ...دلم برای لبخند های مردونه و محکمش تنگ شده بود ... دوست داشتم یه بار دیگه دستاشو بگیرم توی دستام ... بابام سرپناهمون بود ..
« یه سرپناه آشنا .. یه سایبون مهربون .. یه جاده ی رو به افق ... زیر درختای جوون .. »
یادمه وقتایی که می رفت ماموریت ، چقدر خونه سوت و کور می شد ... هممون ناراحت و بی حوصله می شدیم .. مامان اصلا حوصله نداشت .. اما به خاطر ما به روی خودش نمی آورد ...
بابایی .. می بینی دختر کوچولوت چقدر بزرگ شده ؟ چقدر ضربه خورده و حرف نزده ؟ بابا دیدی چطور پدرت خوردم کرد ؟ دیدی پای کاراش نایستاد و منو انداخت جلو ؟ دیدی از خونه ی پدریت رونده شدم ؟
بغضمو شکستم و با دست کشیدن روی مزار مامانم گفتم :
- مامانم .. دلم برای دستای نوازشگرت تنگ شده ... همیشه حرف هامو بهت می گفتم .. نمی زاشتم حرفی توی دلم بمونه .. یادته وقتی اولین بار با گریه اومدم پیشت و نمره ی کمم رو بهت گفتم ؟ یادته خندیدی و گفتی عیبی نداره ؟ مامانی ... بهت احتیاج دارم .. یه عالم حرف توی دلم مونده ... مامان بهت گفته بودم عاشق شدم ، نه ؟ مامان امروز اومدم بگم که شکست خوردم .. اومدم بگم عشقم برای بار دوم ولم کرد و رفت .. نه .. یعنی منو فرستاد که برم ... مامان دلم شکست ... دیگه جونی برام نمونده .. به زور راه می رم .. نمی خوام شکسته شدنم ، توی چهره م پیدا باشه .. مامانی من تنهایی چه کار کنم ؟ مامان رو گونه هام خالیه جای بوسه هات ... جای لبخند های قشنگت توی خونه خالیه .. جای وجود ارزشمندت ... مامان دلم برای دستپختت تنگ شده .. برای خودت .. وجودت ... قلب پاکت ...
سرمو بردم بالا و با گریه فردا رو به آسمون فریاد زدم :
- مامان منو ببر پیش خودت .. خدا حرفمو گوش نمی ده .. می خوام سرمو رو پات بزارم و راحت بخوابم .. خسته شدم از این دنیا و زجرهاش .. مامان می دونم الان تو بهشتی .. مادری مثل تو ، جایی به جز بهشت نمی ره .. مامان بیا منم ببر ... بزار دستاتو بگیرم ... دوست دارم بیام همون جایی که تو و بابا هستید .. از این جایی که هستم بیزار شدم ...



ناگهان به خودم اومدم .. من کی بودم ؟ من همون دختری بودم که یه روزی درست همین جا قسم خورد که روی پاش می ایسته و نمی زاره تقدیر شکستش بده ؟ من همونم که شش سال پیش وقتی از ایران رونده شدم ، اومدم این جا و قسم خوردم که نمی شکنم ؟ من همونم که قسم خوردم کاری می کنم که پدر و مادرم خوشحال باشن ؟
پس حال الانم چیه ؟ چی شده که این قدر از خودم بیزارم ؟ چی شده که می خوام برم ؟ می خوام برم و تسلیم بشم ؟ چرا از حرکت ایستادم ؟ چرا نمی جنگم ؟
از درون سر خودم فریاد زدم :
- آوینا ... تو همون آدمی ... دنیا همون دنیاست ... خدا همون خدا .. زندگیت هم باید برگرده .. بشه همون زندگی .. بشه همون زندگی که نینا بهش غبطه می خورد .. که هر روز می پرسید ، این همه سرزندگی از کجاست ... باید همون آدم بشی ... همونی که هر هفته می اومد پیش پدر و مادرش و با لبخند بهشون از هفته ای که گذروند می گفت ...
با دست لرزون اشکامو پاک کردم .. از جام بلند شدم و زیر لب گفتم :
- مامانی .. بابایی .. خدا نگه دار ... هفته ی دیگه هم میام ...
قدم زنون از اون جا دور شدم .. ذهنم آماده ی استارت بود .. آماده ی یه شروع نو .. آماده ی یه تحول ... تحولی که جرقه ش دست خودمه .. که باید زده بشه و منو از این وضع در بیاره ...
***
از خونه ی نینا زدم بیرون و درو پشت سرم بستم ... به این فکر کردم که الان کجا برم .. اصلا حوصله ی خونه رفتن رو نداشتم .. تازه ساعت هشت شب بود و می دونستم اگه برم خونه جز فکر و خیال هیچ کاری ندارم که بکنم ... تصمیم گرفتم سری به خونه ی ریک بزنم .. حتما تا حالا رسیده بود خونه .. معمولا ساعت شش یا هفت مطبش رو می بست ...
با این فکر تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی ریک رو دادم ... هدفن گوشیمو در آوردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم ... این چند روز به لطف آهنگ های آرامش بخش و غمگین که مناسب حالم بودن ، یکم آروم می شدم ... واقعا آهنگ معجزه می کنه .. از صد تا قرص مسکن هم بهتره ...
با رسیدن به خونه ی ریک ، پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم .. به سمت زنگ رفتم و خواستم زنگ بزنم که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد ... بی خیال .. بزار سوپرایزش کنم ...
با این فکر بدون این که زنگ بزنم ، وارد شدم و سوار آسانسور شدم .. با رسیدن به طبقه ی مورد نظر ، کلید رو توی در انداختم و درو باز کردم .. یه کیلد زاپاس از خونه ش بهم داده بود که مواقعی که برای کار میره لندن بیام و به خونه سر بزنم ...
با صدای بلند و پر انرژی گفتم :
- ادریک ... کجایی ؟
وارد هال شدم که با دیدن صحنه ی مقابلم میخکوب شدم ..
چی می دیدم ؟
ریک و یه دختری نشسته بود و ریک سعی داشت اونو آروم کنه ... بغلش کرده بود ... حتما دوست دخترش بود ... ولی .. چرا من چیزی نمی دونستم ؟
ریک با دیدنم سریع از جا بلند شد .. هول شده بود .. اینو از چشماش می خوندم ... دختره هم سرشو انداخت پایین .. ریک گفت:
- آوینا تو کی اومدی ؟
سرمو انداختم پایین ..
- همین الان .. ببخشید .. من میرم یه وقت دیگه ای میام ...



جلوم ایستاد و گفت :
- نه .. نه .. کجا می ری ؟
- نه .. مزاحم نمی شم .. می رم .. همین طوری اومده بودم ..
ریک سرشو پایین انداخت و گفت :
- من یه توضیح بهت بدهکارم ... این دختر .. امیلیِ .. دختر مورد علاقه ی ...
حرفشو قطع کردم ... بغضمو قورت دادم و گفتم :
- توضیح برای چی ؟ کار من اشتباه بود که سر زده اومدم ... من دیگه میرم .. خداحافظ ..
پشتمو کردم و با سرعت از خونه خارج شدم ... بدون این که سوار آسانسور بشم ، پنج طبقه رو با پله رفتم ... به محض خارج شدن از ساختمون بغضم شکست ... من ادعا می کردم که ریک باهام رو راسته ... ادعا می کردم که داییم همه چیزو بهم می گه .. ادعا می کردم که مثل خواهر برادریم و هیچ چیزی رو ازم پنهان نمی کنه .. اما حالا می دیدم که تنها کسی که حرفاشو می زد ، من بودم .. فقط من .. فقط من ...
بازم یه حس یه طرفه .. بازم یه احساس مالکیت یه طرفه ... من حس می کردم که ریک هر وقت به کسی علاقمند بشه بهم می گه .. همون موقع .. بهم معرفیش می کنه ... یا حتی بعضی اوقات .. بعضی اوقات فکر می کردم که ازم بخواد با دختر مورد علاقه ش بریم بیرون ...
اشکمو کار زدم ... و پوزخندی به خودم .. به این حس های متفاوت و الکی ... پوزخندی به ذهنم .. روحم .. قلبم .. پوزخندی که تلخیشو با تک تک سلول هام حس کردم ...
من کی بودم ؟ چی بودم ؟ چی می خواستم از این همه غم و غصه ؟ اونا از من چی می خواستن که ولم نمی کردن ؟ که مثل بختک چسبیده بودن بهم ؟ چرا رهام نمی کردن ؟ چرا نمی زاشتن زندگی کنم ؟
این اشکا کجای زندگی من هستن که تا تقی به توقی می خوره ، می ریزن ؟ این اشک ها چه مرگشونه ؟ این چشم ها چشونه که طاقت ندارن ؟ که پر از غمن ؟
ولی آوینا .. این چشما که گناهی ندارن ... بدشون کردن .. مثل خودت .. که گناهی نداشتی .. فقط عاشق شدی .. این چشما هم عاشق شدن ... این چشما اعتماد کردن ... این چشما منتظر یه اعتمادن .. یه اعتماد دو طرفه ... یه حس دو طرفه .. حتی شده حس همدردی ...
این چشما زخم خورده ن ... از بس که بدی ها رو دیدن و دم نزدن .. از بس که بهشون گفتی بد .. از بس که گفتی تقصیر شماست .. فکر می کردی تقصیر این چشمای خاکستریه که عاشق شدی ... چون با این چشما دیدیش ..
اما نه ... این طور نیست .. تو عاشق صورتش نبودی .. اگه عاشق شدنت به چشمات ربط داشت ، ماکان هم شبیهش بود ... چرا اون نه ؟ چرا فقط پاکان ؟
شاید اگه نمی رفتم ایران ، هیچ وقت الان برای یه مسئله ی ساده گریه نمی کردم ... من ضعیف شدم .. منی که ادعای قوی بودن داشتم ، دارم با زبون خودم اعتراف به ضعیف بودن می کنم ... دیگه چی می خواستن ازم ؟
به خودم که اومدم ، جلوی خونه ی نینا بودم ... با چشمای تار و خیس از اشکم به در خونه ش خیره شدم .. شاید این همون اعتماد بود .. شاید این همون حس دو طرفه بود ... یه علاقه ی دو طرفه .. یه علاقه ی خوب ... یه علاقه ی تموم نشدنی ...


تقه ای به در چوبی ِ خونه ش زدم ... چند لحظه بعد سامی جلوی در ظاهر شد .. با دیدنم با تعجب و ترس پرسید :
- چیزی شده آوی ؟
سری به نشونه ی منفی تکون دادم .. آروم گفتم :
- میشه بیام داخل ؟
از جلوی در کنار رفت و گفت :
- بیا تو .. بیا ببینم کی اذیتت کرده ...
لبخند تلخی زدم .. چه می دونست که خودم باعثش بودم ؟ باعث این همه اشک و ناله ... همه و همه ... کار خودم بود .. خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...
نینا با دیدنم شکه شد ..
- چی شده خواهری ؟ کی بهت حرفی زده ؟ حالت خوبه ؟
- هیچی نینا .. دلم گرفته بود ... تنها بودم .. گفتم بیام این جا .. البته اگه مزاحم نیستم ..
- این حرفا چیه عزیزم ... ؟
روی مبل نشستم .. نینا هم کنارم نشست و گفت :
- بگو چی شده ؟
- هیچی .. دلم گرفته .. یاد ایران افتادم ..
کشیدم توی آغوشش ... آروم توی گوشم گفت :
- حق داری .. می دونم خیلی سخته .. می دونم .. اما .. اما همیشه به یه جایی می رسی که فراموشی تنها راهه .. تو الان اون جایی .. توی مسیری هستی که پلی پشت سرت نیست .. باید راه جلوتو بری و پشت سری ها رو فراموش کنی ....
- نمیشه .. نمیشه نینا .. سعی کردم .. شش سال سعی کردم .. به خیال خودم فراموش کردم .. اما وقتی دیدمش ..
نفس عمیقی کشیدم .. این بغض لعنتی داشت خفه م می کرد :
- وقتی دیدمش همه چیز یاد آوری شد .. همه ی اون یه سالی که با هم بودیم .. که کنار هم بودیم ... که همدیگه رو دوست داشتیم .. که اون منو دوست داشت .. تمام مخفی کاری های شیرینمون .. تمام لبخنداش .. لبخند هایی که می تونم قسم بخورم بعد از من رو لبش نیومد .. لبخند های خودم که فقط مختص اون بودن ... نینا سخته .. این که حس کنم با یکی دیگه ازدواج می کنه و میره پی زندگیش .. این که راهو برای یه نفر دیگه باز گذاشتم و عشقمو دو دستی تقدیمش کردم ... فکر کردن به اینا برام کابوسه .. دارم دیوونه می شم .. دارم بر می گردم به دوران بیماری شش سال پیشم .. اینو خودم حس می کنم .. نینا من خیلی حساس شدم .. الکی جوش میارم ... از خودم و رفتار های بچگانه م خسته شدم ..
نینا چیزی نمی گفت .. انگار اونم فهمیده بود که حرف زدن بی فایده س ... یه نفر باید پیدا بشه که این آوینا رو از پایه عوض کنه ... از ریشه .. و تبدیلش کنه به دختری که عاشق پاکان نیست ... !!
نینا اتاق مهمانشون رو برام آماده کرد .. ازش تشکر کردم و بعد از معذرت خواهی از این که ناراحتش کردم ، به اتاق رفتم و خوابیدم ...
****
- خاله آوی .. بیدار نمی شی ؟
چشمامو باز کردم .. نینا با شکم بر آمده ش و با لبخندی زیبا روی صورتش ، کنار تختم نشسته بود ... لبخندی زدم و گفتم :
- آره خاله .. بیدار شدم ... خوبی خاله جون ؟
نینا در حالی که داشت ادای بچه شو در می آورد ، گفت :
- مرسی خاله جون .. بیا بریم صبحانه بخوریم ...
نینا رو بوسیدم و گفتم :
- باشه عزیزم .. تو برو منم الان میام ...
نینا از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد ... یه دست لباس ورزشی روی کاناپه ی کنار تخت بود .. حدس می زدم که جریان چیه .. این کار نیناست .. به معنای این که باید زندگی معمولی و دوست داشتنیمو شروع کنم ...
برای این که به درخواستش پاسخ مثبت داده باشم ، لباس ها رو تنم کردم و از اتاق خارج شدم ...
به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم .. از دستشویی که اومدم بیرون سامی رو دیدم ... لبخندی زد و گفت :
- چطوری خواهر زن گرامی ؟ می بینم که لباس ورزشی تنت کردی می خوای دوباره بزنی به کوه و کمر !

خندیدم و گفتم :
- مرسی سامی ... از دستورات خانومتونه ! منم که خواهر دوست ! نمی تونم روی حرفش حرفی بزنم ...
دستمو گرفت و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم .. در همون حال گفت :
- همین خانومم برات خوبه .. حالا همچین روحیه تو تغییر میده که خودتم توش بمونی !
با دیدن سفره ی شاهانه ی صبحانه ، حق رو به سامی دادم و گفتم :
- واقعا که حقیقته .. این جور که معلومه نینا خانوم می خواد منم مثل خودش توپ بسکتبال بشم !
نینا گفت :
- اولا که توپ بسکتبال خودتی .. ! در ضمن ، تو که بعد از صبحانه به قول سامی قراره بزنی به کوه و کمر ، دیگه دردت چیه ؟
- هیچی .. من فقط در تعجبم که سامی چطوری تا حالا رو فرم مونده !
نینا نشست و گفت :
- بیایید بشینید ..
سامی گفت :
- آوی .. این خواهرت هر چقدر میده ما می خوریم ، خر کاریشم می کشه .. حالا بعد از صبحانه همه ی این خونه رو باید جارو بکشم !
خندیدم و گفتم :
- واقعا ؟
نینا جیغ بامزه و کوتاهی کشید و گفت :
- خوشم باشه .. جلوی چشمم دارید ازم بد می گید ؟ صبحانتون رو بخورید ببینم !
بعد از خوردن صبحانه ، سامی خداحافظی کرد تا بره سر کار .. رو به نینا گفتم :
- نینا میای با هم بریم ؟
- کجا ؟
- پیاده روی دیگه ..
- نه عزیزم تو برو .. من یکم کار دارم ..
پریدم گونشو بوسیدم و گفتم :
- باشه عزیزم .. پس فعلا ..
- بعدش میای همین جا دیگه ؟
- نه .. میرم خونه ...
اخمی کرد و گفت :
- چرا خونه ؟ میای همین جا .. یه چند وقتی بمون پیشم .. من خیلی سنگین شدم .. نمی خوای بیای کمک خواهرت ؟
- آره عزیزم .. از اون لحاظ که آره .. ولی لباس و وسایل شخصیم چی ؟
- تو بیا .. شب با سامی میری میاریشون !
- باشه خواهری .. پس تا بعد .. می بینمت ..
- برو عزیزم .. مواظب خودت باش ...

*****
دو هفته ای گذشته بود ... همه چیز آروم بود و نینا هیچی برام کم نمی زاشت .. آروم تر شده بودم .. حالا دیگه هر روز صبح میرم پیاده روی .. بعدش میام خونه و تا عصر پیش نینا می مونم .. هر شب هم بعد از این که سامی میاد خونه می ریم بیرون و دور می زنیم .. یا می ریم پارک و رستوران ، یا این که برای بچه ی نینا لباس می خریم ...
امروز صبح که از خواب بیدار شدم ، پیامی از ریک داشتم که گفته بود بعد از ظهر برم پیشش ... حتما می خواست باهام راجع به دوست دخترش حرف بزنه ... راستش توی این دو هفته که خوب فکر کردم ، می دیدم که اشتباه از من ِ .. فقط خودم ... خودم بودم که هیچ وقت دیگران رو ندیدم .. مشکلاتشون رو ... درگیری هاشون .. نقطه ضعف هاشون .. هر کسی توی زندگیش ، یه هدف ، یا شایدم آرمان داره .. اما من آرمان های همه رو بهم زدم ... فکر می کردم فقط خودم دغدغه دارم .. حتی از زندگی خواهرم و مشکلاتش خبری نداشتم .. یا از ریک .. هیچ وقت به این فکر نمی کردم که ریک با سی و خورده ای سال سن ، بالاخره احتیاج به یه زندگی خوب داره .. احتیاج به تشکیل خانواده داره .. همیشه ریک ر ودر نقش یه حامی می دیدم که نیاز دیگران رو برطرف می کنه .. اما ریک هم به یه نفر نیاز داشت تا کنارش باشه ... مسلما اون شخص ، من یا نینا یا هر کس دیگه نمی تونیم باشیم ... ریک هم مثل من عاشق شده .. اونم دوست داره زندگیشو کنه ... تا الانم خیلی صبر کرده ...


==========


از تاکسی پیاده شدم و به تابلوی مطب ریک نگاهی انداختم ... خیلی وقت بود که این جا نیومده بودم .. یادمه چند سال پیش هر روز می اومدم این جا .. برای دوره های درمانم ...
به طبقه ی چهارم رفتم و بعد از در زدن ، درو باز کردم و رفتم تو ... شارون با دیدنم با تعجب و خوشحالی از جاش بلند شد ... لبخندی زدم و به سمتش رفتم .. منو توی آغوش خودش جا داد و گفت :
- سلام آوینا .. خیلی وقته ندیدمت ... دلم برات تنگ شده بود ...
از آغوشش بیرون اومدم و گفتم :
- منم همین طور عزیزم .. تو خوبی ؟
- منم خوبم ...
خیلی دختر خوبی بود .. اونم یه جورایی توی خوب شدنم نقش داشت ...
با صدای ریک به خودم اومدم :
- به به .. ببین کی این جاست ؟ خوبی ؟
برگشتم به سمتش ... کت و شلوار اسپرتی به تن داشت .. لبخندی زدم و گفتم :
- ممنون .. تو چطوری ؟
از دیدن رفتارم تعجب کرد .. حتما انتظار داشت که الان با بغض و ناراحتیم روبرو بشه .. چیزی که همیشه ازم دیده ... غم و غصه !
- بیا بریم اتاق من ..
رو به شارون گفت :
- شارون هنوز مریضی داریم ؟
- نه آقای دکتر .. دیگه نوبت ندارید ...
- پس تو هم هر وقت خواستی می تونی بری ...
- مرسی ...
رو به شارون گفتم :
- دوباره میام پیشت ..
چشمکی بهم زد و گفت :
- باشه عزیزم .. بعدا می بینمت ..
با هم به اتاقش رفتیم ... ریک نشست و به منم اشاره کرد که پیشش بشینم ... منم رفتم کنارش ... دستشو انداخت دور گردنم و گفت :
- از دستم ناراحتی ؟
- نه .. برای چی باید ناراحت باشم ؟
- واسه ی این که زودتر بهت نگفتم ... ببین آوی .. تو مشکلات خودت رو داشتی .. نمی خواستم حس کنی که داری منو از دست می دی ...
- مگه قراره تو رو از دست بدم ؟
- نه عزیزم .. هیچ وقت این اتفاق نمی افته .. من هیچ وقت تو رو تنها نمی زارم .. اما تو توی اون زمان ، همچین تصوری می کردی .. من اینو مطمئن بودم .. چون از لحاظ روحی توی شرایط مناسبی نبودی ، منتظر شدم تا کمی بهتر بشی و بعد بهت بگم ..
سرمو پایین انداختم و گفتم :
- من باید ازت معذرت خواهی کنم .. اون روزی که اومدم خونه ت اصلا رفتار مناسبی نداشتم .. نباید اون طوری می رفتم .. درسته .. من این چند وقت ، همه رو اذیت کردم .. خیلی زیاد .. اون قدر که تعجب می کنم که چرا شما هنوز کنارم هستید .. هر کسی جای تو و نینا بود ، خسته می شد ...
- عزیزم من هیچ وقت از یادگار خواهرم خسته نمی شم ... در ضمن ...
با شیطنت نگاهم کرد .. می دونستم یه چیزی ازم می خواد ...
- در ضمن چی ؟



- اون تصویر صورت منو تموم کن .. می دونی چند وقته دست نخورده افتاده توی کمدت ؟ این همه پول دادم بری کلاس طراحی که این بشی ؟
با یاد آوری این که هنوز اون نقاشی رو تموم نکردم ، زدم زیر خنده و گفتم :
- وای ریک هنوز یادته ؟
اخم بامزه ای کرد و گفت :
- بله که یادمه .. فکر کردی یادم می ره ؟ کلی پیش امیلی پز دادم که خواهر زادم پرتره مو کشیده ... اونم گیر داده که می خواد ببینش ... زود تمومش کن که بهش نشون بدم .. باشه ؟
لبخندی زدم و گفتم :
- باشه ... حتما تا آخر هفته تمومش می کنم .. فقط باید برم خونه و با وسایلم ببرمش خونه ی نینا .. راستی ، فهمیدی که چند روزه رفتم اون جا ؟
- پس چی ؟ فکر کردی من ازت غافل می شم ؟ تازه نینا گفته که برگشتی به زندگی همیشگیت ! این خیلی خوبه آوی .. این که راحت با قضیه ی امیلی کنار اومدی .. این که چیزی رو به خودت سخت نمی گیری .. و این که بدون هیچ مخالفتی پیش نینا موندی ! اینا خیلی خوبه .. نشون می ده که داری محکم می شی ...
توی چشمای مشکیش نگاهی کردم ... چشماش خیلی شبیه چشمای خاله بودن ...چشمای نینا هم شبیه ریک .. همیشه به مشکی خالص چشماشون قبطه می خوردم ... گفتم :
- مرسی که بهم امیدوارم می دی ..
از جاش بلند شد و گفت :
- پاشو .. پاشو که باید بریم تابلو رو برداریم و بعدش بریم بیرون ..
- کجا ؟
- امشب شام همه دعوت من هستید !
با تعجب گفتم :
- منظور از همه کیه ؟
- تو ، جنی ، ایزابل ، امیلی ، نینا و سامی ..
از جام بلند شدم و گفتم :
- به چه مناسبت ؟
- می خوام همه با امیلی آشنا بشن !
با خنده گفتم :
- پس معلومه حسابی عاشق شدی !
اونم فقط خندید و هیچی نگفت .. از چشماش معلوم بود که درونش چه خبره !
****
پیراهن سفید قشنگی تنم کردم .. نینا گفت :
- بشین تا برات خط چشم بکشم ..
نشستم روی صندلی ِ روبروی صندلی و گفتم :
- زود باش الان صدای سامی در میاد !
نینا اومد و بالای سرم ایستاد .. با هر بار دیدن شکمش ذوق می کردم ... با خنده گفتم :
- نینا نیفتی روم یه وقت ... له می شم !
- خودت چاقی ! این صد مرتبه ...
- باشه بابا کی گفت چاقی ؟
نینا با حرص و خنده ای که سعی داشت پنهونش کنمه مشغول خط کشیدن دور چشمام شد ... بعد از حدود پنج دقیقه تونستم از زیر دستش بیام بیرون .. با دیدن خودم توی آینه واقعا تعجب کردم ..
صورتم از وقتی که از ایران اومدم تپل تر شده بود ... اینم از تاثیرات خواهری مثل نینا داشتن ِ ... چشمام از همیشه درخشان تر شده بودن ... از چهره ی خودم خوشم اومد ... خیلی وقت بود که این طوری آرایش نکرده بودم و به خودم نرسیده بودم .... نینا گفت :
- آوی به نظرت دلیل مهمانی امشب چیه ؟
با لبخند مرموزی گفتم :
- چه می دونم ! همین جوری ِ حتما .. می خواسته دور هم باشیم !




نینا با شک گفت :
- پس چرا گفته به خودمون برسیم و رسمی بریم ؟
شونه ای بالا انداختم .. خنده م گرفته بود .. نینا نمی دونست چه خبره و این قدر به خودش می رسید .. اگه می فهمید که قرار صاحب یه زندایی بشیم چه کار می کرد ؟
- به نظرت لباسم قشنگه ؟
به لباس شب آبی سیرش نگاهی کردم و گفتم :
- فوق العاده شدی ...
صورت گرد و تپلش به شکل قشنگی آرایش شده بود و چشمای مشکیش ، با خط چشم مشکی تزیین شده بودن ... خیلی دوستش داشتم ... خیلی ...
- نینا ..
- جونم ؟
- خیلی دوست دارم ..
با شنیدن این حرف ، دست از کار کشید و به سمتم اومد ... آروم زد توی سرم و گفت :
- منم دوستت دارم دیوونه ... خیلی دوستت دارم .. حتی بیشتر از پاکان !
پوزخندی زدم و گفتم :
- نه که اون خیلی دوستم داشت .. !!
- دوستت داشت که ولت کرد ! که ترسید اگه باهات باشه بلایی سرت بیاد و آهی دامن گیرت بشه ! دوست داشت .. !!
هیچی نگفتم .. صدای سامی بلند شد :
- عروسی که نمی ریم ! زود باشید دیگه ...
نینا گفت :
- اومدیم .. حالا یکم دیرتر برسیم چی میشه مگه ؟
زیر لب گفتم :
- عروس خانوم شاکی میشه ...
- چیزی گفتی ؟
به سمت نینا برگشتم و هول گفتم :
- ها ؟ نه .. نه .. جی بگم ؟ می گم بریم .. سامی راست می گه ..

****
ریک لیوانش رو بالا برد و گفت :
- پس به سلامتی !
همه خوشحال بودن .. به خصوص امیلی و ریک ... امیلی یه دختر بور چشم آبی ِ خیلی خیلی مهربون بود .. خیلی دوست داشتنی بود .. به ریک حق دادم که عاشقش بشه ...
سامی گفت :
- به سلامتی ، عروسیتون رو کی برگزار می کنید ؟
امیلی خندید و گفت :
- فعلا که خیلی زوده .. باید بیشتر با هم باشیم تا خوب با همدیگه آشنا بشیم !
ریک گفت :
- حق با امیلی ِ ... می خوایم یه مدت با هم باشیم تا همدیگه رو بهتر درک کنیم ...
سامی به فارسی و زیر لب گفت :
- اه .. دلمونو خوش کرده بودیم به یه شام عروسی ... !


دلم براش می سوخت .. درسته که خیلی شوخ بود ، اما از درون واقعا دل سوخته بود ... ده سال پیش برای پیشرفت توی موسیقی از ایران رفت ... از تمام زندگی و خانوادش دست کشید تا به هدف هاش برسه ... اما بعد از مدتی بهش خبر دادن که پدر و مادرت فوت شدن ... خواهرش هم ازدواج کرده و زندگی خودشو داره ... همیشه حسرت می خوره که چرا لحظه های آخه ، کنار پدر و مادرش نبود ...
شاید غصه ی سامی خیلی بیشتر از من بود .. شاید اون خیلی بیشتر از من درد داشت .. اما به روی خودش نمی آورد ... همین باعث می شد که یه مرد واقعی باشه .. این که نمی زاره غصه ها از پا درش بیارن ...
روی کاناپه ی گوشه ی سالن نشستم و آروم چشمامو بستم .. خیلی خسته شده بودم ... حس کردم کسی کنارم نشست ... چشمامو باز کردم .. سامی بود .. لبخند آرومی زد و گفت :
- خسته ای !
سرمو تکون دادم و گفتم :
- آره .. خیلی ..
- آوی ...
- بله ؟
- اگه .. اگه یه زمانی ..
ساکت شد ... با کنجکاوی گفتم :
- چی شده سامی ؟ اگه چی ؟
- اگه یه زمانی پاکان بخواد برگرده ، قبولش می کنی ؟
آب دهانم رو قورت دادم ... برای من برگشت غیر قابل باور بود ...
- همه چیز تموم شده سامی ..
- ولی این حرف شش سال پیش هم بود .. همه چیز تموم شده .. اما به نظرت یه عشق واقعی ، تموم میشه ؟
محکم گفتم :
- نه .. ولی ممکنه تلاطم هاش بخوابه !
- ولی بعد از چند وقت دوباره طوفانی می شه ! این یه روال طبیعیه .. !
- چی می خوای بگی سامی ؟
- ببین آوی ...
اومد حرف بزنه که صدای نینا بلند شد :
- آخ .. آخ ..
سامی با ترس از جاش بلند شد و به سمت نینا رفت .. نینا دستش روی شکمش بود و صورتش از درد جمع شده بود ... به سمتش دویدم .. سامی دستاشو گرفت و بلندش کرد ..
- چی شده عزیزم ؟ درد داری ؟
- سا .. سامی ..
رو به ریک گفتم :
- یه زنگ بزن اورژانس ..
سامی نینا رو بغل کرد و در حالی که سریع به سمت در می رفت ، گفت :
- وقت نداریم ... باید سریع برسونیمش بیمارستان ..
دنبالش رفتم ... سوار آسانسور شدیم و به طبقه ی پایین رفتیم .. نینا ناله می کرد و اشک می ریخت .. سامی هم داشت آرومش می کرد ..
- عزیزم آروم باش .. الان می برمت بیمارستان .. چیزی نیست .. یکم تحمل کن ..
از ساختمون خارج شدیم ... سامی نینا رو روی صندلی عقب خوابوند و منم کنارش نشستم ...سرشو بین دستام گرفتم .. رنگش پریده بود و معلوم بود که داره درد می کشه ... قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید ... با دیدن اشکش بی تاب شدم .. خواهرم حالش خیلی بد بود ..
- نینا یکم صبر کن ... یکم تحمل کن .. الان می ریم بیمارستان ..
دستشو فشار دادم .. دستاش یخ بسته بود ... چشمامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم .. مادر شدن به خواهرم می اومد .. هر چند که اون شش ساله که مادر شده .. شش ساله که مادر من شده ...
سامی دیوونه وار می روند ... ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود ... مدام آب دهانم رو قورت می دادم ... ترس از سرعت داشت دیوونه م می کرد ... نینا با درد و ناله ، به زور گفت :
- سامی ...
سامی سریع برگشت عقب :
- جونم ؟
نینا بی حال سری تکون داد و گفت :
- آوینا ..
سامی متوجه شد ... سرعتش کم شد ... زدم زیر گریه .. نینا توی این شرایط هم ترس های منو به یاد داشت ... بی اختیار سرمو خم کردم و روی موهاش بوسه ای زدم ... نینا فرشته بود ... فرشته ...



به بیمارستان که رسیدیم ، سامی نینا رو بغل کرد و تا داخل بیمارستان بردش .. پرستار ها با دیدن نینا ، سریع تختی آوردن و اونو روی تخت خوابوندن .. با سرعت اونو به اتاقی بردن و از ما خواستن منتظر باشیم ...
سامی روی صندلی های کنار در اتاق نشست و سرشو به دیوار تکیه داد .. کنارش نشستم و گفتم :
- نگران نباش .. حالش خوب میشه ..
چشمای بسته شو باز کرد و گفت :
- اگه می دونستم یه زمانی نینا این قدر زجر می کشه ، هیچ وقت حاضر نمی شدم بچه دار بشه ..
دستشو فشار دادم و برای این که از اون حال و هوا در بیاد ، گفتم :
- بچه می خوای دو قورت و نیمت هم باقیه ؟
لبخند کمرنگی روی صورتش نشست ... همین هم غنیمت بود ...
****
گوشیم زنگ خورد ... دستمو دراز کردم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم :
- بله ؟
صداش توی گوشم پیچید .. انتظار شنیدن هر صدایی رو داشتم ، به جز صدای کسی که پشت خط بود ...
- آوینا .. خودتی ؟
به آرومی گفتم :
- سلام عمو جان ..
- سلام دخترم .. حالت چطوره ؟ خوبی ؟
- بله خوبم .. ممنون .. شما خوبید ؟
- چه خوبی دخترم ؟ از وقتی رفتی ..
حرفشو قطع کرد .. خواستم بحث رو عوض کنم .. برای همین گفتم :
- چیزی شده عمو ؟
- نه عزیزم .. می خواستم حالت رو بپرسم ... همین .. آوین .. منو ببخش که این قدر در حقت بدی کردم .. اگه می دونستم پاکان رو دوست داری ، هرگز برای ماکان ازت خواستگاری نمی کردم ..
لبخند تلخی روی صورتم نشست و گفتم :
- همه چیز تموم شده عمو .. !
- چی بگم ...
صدای گریه ی آنید بلند شد ... از این بهونه استفاده کردم و گفتم :
- عمو جان ، دختر نینا داره گریه می کنه .. من نمی تونم الان صحبت کنم ..
- مگه بچه اش به دنیا اومده ؟
- بله ..
آهی کشید و گفت :
- باشه عزیزم .. امیدوارم خوشبخت بشی .. خدانگه دارت ..
- خداحافظ ..
گوشی رو قطع کردم و به سمت آنید رفتم که توی بغل نینا بود و صدای جیغش به آسمون رسیده بود .. نینا با کلافگی تکونش می داد .. رو به من گفت :
- پاستا توی خونه نداریم .. چه کار کنم ؟
خندیدم و گفتم :
- این که غر زدن نداره .. من میرم می خرم .. واسه این دو تاتون دارید خودکشی می کنید ؟



نینا با لحن مسخره ای گفت :
- توی این بارون ؟
در حالی که به اتاقم می رفتم تا لباس بپوشم ، گفتم :
- آره بابا ..فعلا که بارون بند اومده .. زود هم برمی گردم ..
در کمد رو باز کردم و بارونی سفید رنگمو آوردم بیرون .. شلوار جین آبی رنگی هم در آوردم و سریع آماده شدم ... گوشیمو برداشتم و از اتاق خارج شدم .. نینا با شرمندگی گفت :
- آوین تو رو خدا ببخشید .. به خاطر آنید نمی تونم برم .. می دونی که .. توی بغل هیچ کس نمی ایسته !
لبخندی زدم و گفتم :
- این حرفا چیه ؟ اتفاقا خودم هم دوست دارم تو این هوا یکم قدم بزنم ..
به سمت در خروجی رفتم و از خونه خارج شدم .. امروز ، روز تولد سامی بود و نینا می خواست غذای مورد علاقه شو درست کنه .. اما چون پاستا نداشتیم عزا گرفته بود ..
با خارج شدن از خونه و دیدن زمین خیس و آسمون ابری ، لبخندی زدم ... از صبح یه بند داشت بارون می زد ... ولی حدود یه ساعتی بود که بارون بند اومده بود .. شروع کردم به قدم زدن ..
سه هفته می گذشت .. آنید یکم جون گرفته بود .. وقتی که به دنیا اومد خیلی ضعیف بود .. خیلی خیلی ضعیف .. نینا همش می گفت مثل بچگی های من ِ ... راست هم می گفت .. چشمای خاکستریش ، دقیقا شبیه چشمای من بودن ...
فقط آرزو می کردم که کاش سرنوشتش مثل سرنوشت من خاکستری نباشه ...
آنید شده تمام دنیای نینا و سامی .. و همین طور هم من ... آنید خیلی معصوم و پاک بود .. مخصوصا موقع خواب .. همه ی بچه ها موقع خوابیدن معصومن ولی آنید خیلی معصوم تره ..
به سمت سوپر مارکت رفتم و یه بسته پاستا خریدم ... یه مقداری هم خوراکی برای آخر شب گرفتم و از مغازه زدم بیرون ...
داشتم به سمت خونه می رفتم که رعد و برق وحشتناکی زده شد و بعد از اون بارون شدیدی شروع شد .. سریع رفتم زیر ایستگاه اتوبوس ... چه طور باید می رفتم خونه ؟
کلی خودمو سرزنش کردم که چرا چترم رو نیاوردم .. حدود پنج دقیقه ای اون جا ایستادم ، اما بارون هر لحظه شدیدتر می شد و بهش نمی اومد که به این زودیا بند بیاد ..
توی به لحظه تصمیم گرفتم که شروع کنم به دویدن تا سریع به خونه برسم ... با این فکر شروع کردم به تند راه رفتن .. اما به خاطر لیز بودن خیابون ، نمی شد خیلی تند راه رفت ..
داشتم تند تند می رفتم که چتری بالای سرم گرفته شد ... با تعجب برگشتم .. با دیدنش ، قدمی به عقب برداشتم و آب دهانمو قورت دادم ... اون .. اون ..
دستمو گرفت .. تماس دستش با دستم نفسمو می گرفت ... چترو بین انگشتام قرار داد و گفت :
- برو خونه .. تمام لباسات خیس شده .. الان سرما می خوری ...
پاهام می لرزید .. نه از سرمای هوا .. از استرسی که گریبان گیرم شده بود ... توی این چند وقت تمام سعیم بر این بود که فراموش کنم .. که یادم بره .. اما .. اما نشد .. و حالا .. حالا ..
چتر و کیسه ی خوراکی ها از دستم افتادن ... زانو هام سست شدن و روی زمین افتادم ... از ته دل فریاد زدم :
- خدایا .. چرا ؟
چنگی به گلوم انداختم .. می سوخت .. نه نه .. آتیش گرفته بود ... دم و بازدم برام سخت شده بود .. دوباره ... دوباره حس خفگی بهم غلبه کرد و چشمام سیاهی رفت ...
دستی از پشت بازومو کشید .. اما .. نه .. این اتفاق نباید می افتاد .. تمام توانمو به خرج دادم و دستمو از دستش کشیدم .. کیسه ی خوراکی ها رو برداشتم و بدون چتر شروع کردم به دویدن ..

به خونه رسیدم ... با مشت به در چوبی می کوبیدم ... نینا با چهره ی هراسانی مقابلم ظاهر شد »
- چی شده آوی ؟
بدون اینکه چیزی بگم زدمش کنار و وارد شدم .. کیسه رو به گوشه ای پرت کردم و به اتاقم رفتم ... درو بهم کوبیدم و قفلش کردم .. روی تخت نشستم و سرمو توی دستام گرفتم ...
چرا اومده بود این جا ؟ چی می خواست از جونم ؟ چرا دنبالم بود ؟ چرا نمی زاشت خوب بشم و فراموش کنم ؟
حرف های چند وقت پیش سامی توی ذهنم تداعی می شد :
« به نظرت یه عشق واقعی ، تموم میشه ؟ »
نه .. نه تموم نمیشه ... ولی .. خدایا .. خدایا کمکم کن .. نزار دوباره درگیر بشم .. بگو که اشتباه دیدم .. بگو پاکان نیومده .. بگو پاکان برای دیدنم نیومده و تا چند وقت دیگه قراره با پریا ازدواج کنه .. بگو پاکان تموم شده و دیگه قرار نیست ببینمش .. بگو همش یه توهم بوده .. خدایا ..
نینا ضربه ای محکم توی در زد و گفت :
- باز کن آوینا .. بگو چی شده ؟ چرا این طور شدی ؟
سرمو محکم تر فشار دادم .. صدای سامی دوباره توی گوشم اکو شد :
« اگه یه زمانی پاکان بخواد برگرده ، قبولش می کنی ؟ »
نه .. نه .. پاکان نیومده که قبولش کنم ..نیومده که ازم بخواد برگردم .. پاکان هنوز ایرانه .. پاکان ایتالیا نیست .. پاکان امروز توی اون خیابون نبود .. پاکان چتری به دست من نداد .. اون احساس دروغ بود .. اشتباه بود .. اون فرد پاکان نبود .. عشق من نبود .. عشق من ایران ِ .. داره مقدمات عروسیشو فراهم می کنه .. به پای دختری نشسته که بهش نیاز داره ..
عشق من این جا نیست .. عشق من اهل ریسک نبود .. به خاطر من تا این جا نمیاد .. عشق من ... عشق من .. پاکان ...
سر درد عجیبی داشتم ... همه چیز به مغزم هجوم آورده بود ... داشتم یخ می زدم .. انگشتام منجمد شده بودن ... به خودم اومدم .. لباس های خیسم ، تمام تخت رو خیس کرده بودن .. داشتم از درون می سوختم و از بیرون یخ می زدم ... داشتم دوباره به نابودی می رسیدم .. داشتم توی یه توهم دست و پا می زدم ...
- آوی درو باز کن .. خواهش می کنم .. این قدر منو عذاب نده .. حداقل بگو حالت خوبه ..
صدای جیغ مانند نینا بلند شد :
- بگو که نفس می کشی عزیزم .. بگو که حالت خوبه ..
نتونستم زجرش بدم .. نتونستم خواهرمو توی اون وضع ول کنم .. به سختی از جام بلند شدم و به سمت در رفتم .. درو باز کردم و با خستگی به نینا نگاهی کردم .. چشمای اشکیشو بهم دوخت و گفت :
- چی شده خواهرم ؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم :
- نینا .. نینا خودش بود .. پاکان بود .. پاکان ..
نینا آب دهانش رو قورت داد و گفت :
- چی ؟ پا .... پاکان ؟
سری تکون دادم .. نینا دستای یخ کرده مو گرفت و بردم توی اتاقم .. لباسامو یکی یکی در آورد و لباس گرمی تنم کرد ... بعد هم کمکم کرد که روی تخت دراز بکشم .. ملافه ی خیسُ از روی تخت برداشت و پتوی گرمی برام آورد ..
به زیر پتو خزیدم ... داشتم یخ می زدم .. نینا گفت :
- کجا دیدیش ؟
در حالی که دندونام بهم می خوردن ، گفتم :
- توی مسیر برگشت به خونه .. خودش بود .. خودش بود ... نینا .. من دیدمش .. اون اومده این جا .. منو پیدا کرده و اومده دنبالم ...
نینا درازم کرد و گفت :
- هیس .. آروم باش ... داری می لرزی ... باشه .. باشه .. خودش بود .. ولی تو باید آروم باشی .. مگه قرار نبود قوی بمونی ؟
با یادآوری اون همه اعتماد به نفسی که توی این مدت به خودم می دادم ، کمی آروم شدم .. راست می گفت .. من قرار بود با درد نبودنش تحمل کنم .. من قرار بود همه چیز رو برای خودم تموم کنم و دیگه بهش فکر نکنم .. من توی این مدت موفق شده بودم .. از این به بعد هم باید تلاشم رو کنم .. من نباید احساس ضعف داشته باشم ...
« روز اول پیش خودم گفتم ،
دیگرش هرگز نخواهم دید ..
روز دوم باز می گفتم ..
لیک با اندوه و با تردید ..
روز سوم هم گذشت اما ..
بر سر پیمان خود بودم ..
ظلمت زندان مرا می کشت ...
باز زندانبان خود بودم ... »
با سرگیجه از خواب بیدار شدم .. صدای دست زدن از بیرون می اومد .. هوا تاریک بود و اتاق تاریک تر ... بدنم یخ زده بود ... به سختی از جام بلند شدم .. با یاد آوری ماجرای بعد از ظهر و اینکه امروز تولد سامی بود ، آهی کشیدم و گفتم :
- همینو می خواستی ؟ می خواستی تولدشو خراب کنی ؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 172
  • آی پی دیروز : 216
  • بازدید امروز : 406
  • باردید دیروز : 412
  • گوگل امروز : 66
  • گوگل دیروز : 132
  • بازدید هفته : 3,359
  • بازدید ماه : 9,146
  • بازدید سال : 64,610
  • بازدید کلی : 1,211,018