loading...

رمان | sahafile.ir

رمان آسانسور 4 -انوقت براي چي ؟   مرواريد- من باب اشنايي -مگه تا حالا اشنا نشده بوديم؟   مرواريد- خوب رسمي تره چشام گشاد شد -رسمي تره؟ سرشو تكون داد   - ميشه بگي دار

master بازدید : 1044 شنبه 15 تیر 1392 نظرات (0)

رمان آسانسور 4

-انوقت براي چي ؟

 

مرواريد- من باب اشنايي

-مگه تا حالا اشنا نشده بوديم؟

 

مرواريد- خوب رسمي تره

چشام گشاد شد

-رسمي تره؟

سرشو تكون داد

 

- ميشه بگي داري چه غلطي مي كني ...؟

 

مرواريد- درست حرف بزن..يه دعوت دوستانه است

-چرا اين همه مدت دعوت نكرده بود؟

مرواريد رنگش پريد

مرواريد- چه مي دونم دعوت كرد ...منم ديدم دور از ادبه به دعوتش جواب رد بدم ....ابن بود كه از طرف تو هم قبول كردم

بهش خيره شدم

-خودت برو من نميام

يه دفعه از جاش پريد

مرواريد- منا

-منا و زهرمار

مرواريد- ولي من قول دادم...تو مياي مگه نه ؟

بهش نگاهي كردم

- خيلي تو گلوت گير كرده ؟

مرواريد- چي ؟

- حناق

مرواريد- مناااااااااااا

- ببين خر خودتي ..من كه مي دونم

مرواريد- نمي خواي بيايي ..نيا... ولي حق نداري ...

- باشه باشه پيغمر زاده ....بذار تا فردا بهت مي گم ميام يا نه

با لبخند دستامو تو دستش گرفت و چشمكي بهم زد

مرواريد- بيا ديگه ...

- باشه فقط بايد بهم بگي ...چي شده كه تو از اين دعوت ذوق كردي ...

مرواريد- منا

-بگو تا بيام

ساكت شد

-ازش خوشت مياد ؟

قرمز شد...

سرمو با ترديد تكون دادم

- نگو تو عاشق اين بي ريخت شدي

مرواريد- اين بيچاره كجاش بي ريخته

- واي خداي من ..باورم نميشه ... يعني تا اين حد پيش رفتيد

مرارويد با ترس:تا كجا؟

با خنده :

-تا مرز خريت

مرواريد - منا خجالت بكش... مرز خريت يعني چي ؟

-يعني اينكه تو از اون در اوج زشتي خوشت بياد و ايراداشو نبيني.... هر چقدرم زشت و بي ريخت باشه

مرواريد خواست بزنه و سط سرم ..كه نذاشتم

 

مرواريد- بيا ديگه و دوباره چشمكي بهم زد

سرمو با تاسف براش تكوني دادم ...

-باشه فقط ..... يه نصيحت....

 

- جلوي اين ياروخوشگله از اين چشمكا نزنيا.. كه از ترس در مي ره و پشت سرشو هم نگاه نمي ندازه

مرواريد- منا

 

خنديدم

- باشه ميام ..الان خيلي خسته ام ..مي خوام برم بخوام ..صبح بيدار شدي منم بيدار كن

 

راستي بچه ها نگفتن تاجيك درباره نبودن چيزي پرسيده يا نه

مرواريد- گفتن بهش گفتن كه حالت خوب نبوده امدي خونه

 

- خوبه دستشون درد نكنه ..وظيفه اشونو درست انجام دادن

 

مراوريد- خاك تو گورت انگار نه انگار ...

برگشتم طرفش

 

مرواريد – باشه بابا ....برو بخواب ..هرچي كمتر ببينمت ....اعصابم ارومتره

 

شونه هامو انداختم بالا و به طرف اتاقم رفتم و مثل خرس افتادم رو تختم

 

 

 

 

 

 

ادامه دارد..................

فصل پانزدهم:

 

 

صبح با مشت و لگداي مرواريد دل از خواب كشيدم و دل دادم به چرت و پرتاي اول صبحش ....مثل:

 

پاشو ديگه.....دير شد

پاشو اگه دير برسيم ..تاجيك پوستمونو كنده ..

پاشو تا به ترافيك نخورديم

پاشو تا شوهر برات پيدا نكردم

و هزارتا پاشوي ديگه كه هر صبح گوش بد بخت منو با هاشون نوازش مي داد

 

تا منو سوار ماشين كنه فكر كنم حسابي جون به لب شد ..و هزارتا فحش هم نثار وجود نازنينش كرد كه چرا دوست منه

 

انقدرم خواب الود بودم كه مرواريد ترجيح داد قبل از اينكه من بفرستمش اون دنيا خودش رانندگي كنه ...وكاري كنه كه من ارزوي كشتنشو براي مدت نا معلومي به گور ببرم .....

همونطور كه تو ماشين چشمامو بسته بودم و سعي داشتم تا بيمارستانو يه چرتكي زده باشم:

مراوريد - چرا انقدر چرت مي زني؟

-خوابم مياد

سرشو با تاسف تكوني داد..و به رو به رو به خيره شد ...بعد از چند ثانيه..نيم نگاهي بهم انداخت :

مرواريد- منا جونم

اينطور صدا كردنش معني بهتر از اين نداشت كه...يعني منا جون مي خوام خرت كنم ...

-باز چي مي خواي ؟

مرواريد- اون كت دامن خوشگلتو ...يه امشب به من قرض مي دي

-كدوم؟

مرواريد- همون شكلاتيه؟

يه دفعه چشمام باز شد ...

-انوقت تو چي بهم مي دي؟

مرواريد با نگراني- چي مي خواي ؟

كمي فكر كردم ..نيشم باز شد .:

- امروز تو باد لاستيكاي محسني رو خالي كن

مرواريد با فرياد منااااااااااااااااااااااا ا ..محكم زد رو ترمز...و برگشت طرفم....

با ترمزش پرت شدم به جلو و بينيم خورد به داشبورد

اخم در امد و دستي به بينيم كه خورده بود به داشبور كشيدم

- بي عقل داري چيكار مي كني ...؟

مرواريد- اصلا نخواستم .خسيس...همش در حال باج گيري هستي

-باشه بابا..... نكن

-برو ترسوبرش دار ...خودم خاليشون مي كنم ...

****

بعد از رسيدن به بيمارستان

از ماشين پياده شدم .

- .پارك كردي بيا بالا

مرواريد- ماشين توه

-فعلا كه داره بهت مفت و مجاني سواري مي ده ..بالا مي بينمت....

***

كارتمو به مقنعه ام وصل كردم و جلوي اينه به خودم لبخندي زدم ...انگشت اشاره امو به طرف اينه گرفتم و به خودم اشاره كردم:

-.امروز بهترين روز زندگيت ميشه ...به خودت ايمان داشته باش...خدا با توه ..البته اگه يكم دوگوله رو راه بندازي ....

 

- اي به چشم منا جون ..

.و با بشكني براي تقويت روحيه كاملا از دست رفته ام ....از اتاق خارج شدم ...

زير چشمي به بقيه پرسنلي كه از كنارم رد مي شدن نگاه مي كردم ...كسي حواسش به من نبود

- .اوخيش كسي خبري نداره ....به در اتاق محسني نزديك مي شدم ....

اخمي كردم و دستامو تو جيب روپوشم كردم ..و از كنار در اتاقش رد شدم

به ياد ديشب افتادم ...بايد مي رفتم پيش دايي بهزاد و به خاطر ديشب ازش تشكري مي كردم ...

به بخشي راه افتادم كه بهزاد توش بستري بود...

هنوز به اتاقش نرسيده ......دايش از اتاق خارج شد ...بهش نزديك شدم

-سلام...

سلام خانوم صالحي

-بسلامتي امروز مرخص مي شن؟

بله الان بايد برم كاراي ترخيصشو انجام بدم ...

خواستم تشكري كنمو و از كنارش رد بشم كه گفت:

.تو اتاقه ...

بهش خيره شدم ...لبخندي زد و درو به ارومي باز كرد ....و از كنارم رد شد ...

به در نزديك شدم ... از پشت سر.. به قامت دايش نگاهي انداختم ...

ضربه ارومي به در زدم و درو باز كردم ....

بهزاد جلوي پنجره ايستاده بود و يقه پليورشو درست مي كرد .......احتمالا فكر كرده بود من دايشم كه روشو بر نگردوند ...

همونجا كنار در وايستادم و بهش نگاه كردم ...

اصلا بر نگشت طرفم...

يه لحظه با خودم "امدنم تو اتاقش ....براي چي بود؟ ..من با دايش كار داشتم نه با اين زنجيري "

و خواستم خارج بشم ...

بهزاد - هنوز همين ادكلونو مي زني ...؟

سرجام وايستادم و با تعجب برگشتم طرفش ...هنوز روش به طرف پنجره بود ...

 

 

 

 

ادامه دارد.........

 

بچه پرو ...اروم و با صداي رسا يي

-اخه بوشو دوست دارم...

بهزاد - ولي من از بوش بدم مياد ...بوش افكارمو بهم مي ريزه

اين جوجه فكلي يعني فكرم مي كنه ...كه رادار افكارش با بوي ادكلن من بهم بريزه

 

- این مشكل من نيست ....

برگشت طرفم ..بدون لباساي بيمارستان يه جور ديگه شده بود ...

بايد بگم خيلي قابل تحسين بود...شلوار كرم رنگ به همراه يه پليور سفيد يقه ايستاده زيب دار ...

بهش خيره شدم ...

بهزاد - با همه بيمارا اينطوري رفتار مي كني ...؟

-چطور ....؟

بهزاد - شايد يه بدبخت به این بو حساسيت داشته باشه ....

-بازم این مشكل من نيست (البته حرفام چرت محض بود)

خندش گرفت ...به طرف تختش رفت و ساعتشو برداشت .... با ارامش دور مچ دستش بست ...

بهزاد - كاري داشتي..كه امدي ؟

سرمو تكون دادم

- نه نه...با شما نه

-امده بودم از داييتون تشكر كنم ...

ابروهاشو انداخت بالا ..

بهزاد - براي ؟

-اينش ديگه به شما مربوط نميشه ...

پالتو مشكيش كه بلنديش تا به زانوهاش مي رسيدو از روي تخت برداشت و به طرفم امد...

بهزاد - اگه خواهري مثل تو داشتم تا حالا چندين بار از همون زبونش حلقه اويزش كرده بودم ...

فقط لبخند زدم ...

دقيقا رو به روم ايستاد....

كمي با شيطنت بهم خيره شد..و بعد نگاش چرخيد و روي كارت رو مقنعه ام ثابت موند

لباش تكون خورد ..فهميدم داره اسممو مي خونه ...

همونطور كه چشمش به كارت بود........ پالتوشو تنش كرد ...

بهزاد - منا بدون و او....... چه معني مي ده ...؟

سرمو اوردم پايين و به كارتم نگاهي انداختم ....

بهزاد - نكنه اينم به داييم مربوط ميشه ...

ختده ام گرفت ....

-چرا انقدر از من بدت مياد ؟

بهزاد - بدم نمياد

-پس ؟

بهزاد - يكم سرتقي

- حالا اين خوبه يا بد ؟

به چشمام با خنده خيره شد....

بهزاد - بستگي داره

-به ؟

بهزاد - به اينكه این خانوم پرستار .... تو همه موراد اينطوري سرتقه يا اينكه نه ...

نمي دونم چرا از حرف زدن باهاش ...داشتم لذت مي بردم ..و دلم مي خواست به بحثمون ادامه بدم

-بستگي به ادم رو به روم داره ...

بهزاد - حالا اگه اون ادم من باشم چطور؟

نگام از كفشاي مشكيش شروع شد و به لبخند رو صورتش ختم شد ...

-خيلي به خودت اعتماد داري

بهزاد – اوهم ...اونقدر كه ميدونم... حتي الان حاضر نيستي يه لحظه نگاتو ازم بگيري ..

يه دفعه اخمام تو هم رفت

-خيلي بي جنبه از خود راضي هستي ...

پوزخندي زد...

بهزاد - تو كه اعتماد به نفست از من بيشتره....

با تعجب بهش خيره شدم

بهزاد - نكنه خيال ورت داشته كه من از توي پرستار خوشم امده ...اونم فقط به خاطر چندتا كل كل بچگانه...

رنگم پريد ....زبونم بند امد ...

يه قدم ازش فاصله گرفتم ..دست و پامو گم كردم ...

فهميدم داشته سر به سرم مي ذاشته

-تو ...تو يه موجود نفرت انگيزي

لبخندش بيشتر شد ...

با نفرت و صداي ارومي

- بهتره بري و براي هميشه بميري

سريع چرخيدم و با سرعت به طرف در حركت كردم

 

بهزاد - منا

وقتي به اسم كوچيك صدام كرد ..دلم هري ريخت

با رنگ پريدگي برگشتم طرفش

بهزاد – هميشه حد خودتو بدون ....فكر نكن با دوتا حرف مي توني خودتو بيشتر از اون چيزي كه هستي نشون بدي ....

و بعد بهم لبخندي زد

 

 

 

 

 

ادامه دارد...............

 

 

فصل شانزدهم:

 

 

 

چونه ام منقبض شد ...و به لبخند رو لباش خيره شدم ....

بعد از گذشت كسري از زمان بي اراده پوزخندي زدم..

شايد پوزخندي به خودم بود.... به سادگيم ..به خوش خياليم ....

و شايدم.... براي اون بود ..براي غروري كه معلوم نبود از چي نشات مي گيره ......فقط فهميدم پوزخندم ..لبخندو از لباش محو كرد...

دو قدم به طرف در عقب عقب رفتم ..به حركاتم نگاه مي كرد ...

به در كه نزديك شدم ..... براي اخرين بار سرتا پاشو براندازي كردمو و با يه حركت سريع از اتاق خارج شدم ......

اعصابم به شدت بهم ريخته بود ...بايد خودمو زودتر مي رسوندم به بخش خودمون ....

دايشو تو راهرو از دور ديدم ...وقتي بهم نزديك شد ...فقط براش سري تكون دادمو از كنارش رد شدم ......

متعجب از كارم سرجاش وايستاد..ولي من اهميتي ندادم ....و به راهم ادامه دادم

چرا انقدر سادگي كرده بودم و ...گذاشته بودم انقدر تحقيرم كنه ... چرا جوابشو نداده بودم ....؟

تمام افكارم بهم ريخته بود ....

به پله ها رسيدم ....با خودم قرار كرده بودم تا اخر اين ماه از اسانسور هيچ جايي استفاده نكنم ...

..بدو از پله ها به سمت پايين دويدم ....رنگم به شدت پريده بود ...

مي خواستم زودتر به اتاق پرستارا برسم ....

وارد بخش كه شدم سرعت قدمها مو بيشتر كردم .....كه ديدم يكي رو با تخت دارن از بخش مراقبتهاي ويژه خارج مي كنن .....

روشو يه پارچه سفيدي كشيده بودن ..سرعت قدمها مو كم كردم و به تخت نزديك شدم ...

 

تاجيك نزديك در بود كه نگاش به من افتاد ..

تاجيك-..صالحي بچه ها نيستن ..اينو به زير زمين..... بخش سر د خونه ببر و تحويل بده ...

- من؟

تاجيك- پس كي ؟

- این كدوم بيمار ه ...؟

تاجيك- همون ديشبيه ..امروز حالش بهتر شده بود ..اما نمي دونم چطور......

.متا سفانه تموم كرد..خانواده اش قراره تا بعد از ظهر بيانو تحويلش بگيرن

بغضي به گلوم چنگ انداخت ....و واژه همون ديشبيه چند ين بار تو مخم راه رفت

"نكنه به خاطر سهل انگاري من بوده ....واي خداي من ..."

تاجيك پرونده رو به دستم داد..

- اين كه حالش خوبـــــ

تاجيك- زود تحويل دادي برگرد....

-اما اينكه كار من نيست

تاجيك- صالحي چرا بايد براي هر كاريي كه به تو مي دم يه توضيحم داشته باشم ؟ ...

سرمو با بغض گرفتم به سمت پايين و اون ازم دور شد

مردي كه تختو حركت مي داد به حركت افتاد ..با قدمهاي شل به راه افتادم ..باورم نميشد ....

اشك تو چشمام جمع شد...

به ملافه كه رو سرش كشيده بودن ..خيره شده بودم و چشم ازش بر نمي داشتم

 

همش تقصير من بود .....پس اين محسني چه غلطي كرده بود...فائزه كه گفت حالش خوبه ....

تو انتهاي راهرو مرد با تخت به سمت راست پيچيد و منم به دنبالش با سري افتاده و پرونده اي كه به زور تو دستم گرفته بود چرخيدم

انقدر حالم گرفته و داغون بود كه وقتي از كنار در اتاق عمل رد مي شدم ....همزمان با خروج محسني محكم بهش برخورد كردم ...

و كاملا تو بغلش فرو رفتم ...پرونده از دستم افتاد ...بوي ادكلنش رفت تو بينيم ..

.يه سرو گردن از من بلند تر بود ...تو اخرين لحظه برخورد اروم چونه اشو با پيشونم حس كردم

هول كردم و زودي خواستم خودمو بكشم عقب كه محسني دوباره منو كشيد تو بغلش....

محسني - مواظب باش...

و بعد از مكثي با داد سر يكي از خدمه ها كه تختي رو از اتاق عمل خارج مي كرد...

محسني - حواستون كجاست ...؟

وقتي خواستم برگردم عقب......و ببينم جريان از چه قراره ...محسني منو از خودش جدا كرد ...

كلي قرمز كردم ...

به تختي كه روش يكي از مريضا رو خوابونده بودن نگاه كردم ...

مثل اينكه يكي از خدمه ها با سرعت داشته تختو از اتاق عمل خارج مي كرده ..كه محسني براي اينكه من به تخت نخورم هولم داده بود تو بغلش ...

خدمه رو به محسني – ببخشيد دكتر ..

و بعد رو به من :

خدمه: خانوم حواستون كجاست؟.. اينجا كه جاي ايستادن نيست

دستي به مقنعه ام كشيدم ...و سعي كردم كه به خودم مسلط باشم

 

 

 

اما چه مسلط بودني ..... حتي جرات نداشتم سرمو بيارم بالا...

و به بهانه پيدا كردن پرونده اي كه از دستم افتاده بود ... به زمين خيره شدم ........

خانوم

سرمو اورم بالا ...

صداي خدمه اي بود كه همراهم تختو حركت مي داد

كنار در اسانسور به انتظارم ايستاده بود ..

 

محسني - بيا بگيرش...

از مرد رو گرفتم و به محسني خيره شدم ...... پرونده رو گرفته بود طرفم...

به شدت در حال اب شدن بودم ....

حالا خوب بود كه قصدي بهش نخورده بودم ..كه اونطور نگام مي كرد

 

به حال خودم به شدت تاسف خوردم ..

هميشه بايد يه خراب كاري به بار مي اوردم كه روزم ..شب شه

تند دستمو بردم بالا و پرونده رو از دستش كشيدم بيرون و بدون تشكري...به طرف اسانسور رفتم

واي يعني بايد تشكري هم مي كردم ؟..مگه روم مي شد ..بهش مي گفتم دست پنجولت طلا كه بغلم كردي ...

 

منو باش ..چقدر امروز جلوي اينه به خود نكبتم پيام مثبت دادم.

.نگو قرار بوده بازتاب تمام حرفام ..نتيجه عكس بده

 

فقط مي خواستم از جلوي چشماي محسني كه اونطور بهم خيره شده بود در برم ..برا همين بي خيال قول و قرارم شدمو

 

همراه مرد دوتا يي با تخت وارد اسانسور شديم . ..دكمه زير زمينو فشار دادم ......محسني هنوز سر جاش وايستاده بود و به ما نگاه مي كرد..منم بهش خيره شدم

كه در اسانسور زد تو پر تمام اين نگاهاو بسته شد ......

با بسته شدن در يه قدم به عقب رفتم ..و به مرد نگاهي انداختم

 

مرد پوزخنده مسخره ای رو لباش بود ...

مي دونستم داره به اتفاق چند دقيقه پيش فكر مي كنه و نيشش باز شده ...

سرمو تا حد ممكن گرفتم پايين ...

زير چشي باز نگاهش كردم ... هنوز اون لبخند مسخره رو لباش بود

رو پيشونيم حركت قطره هاي عرقو به خوبي حس مي كردم ...با يه نفس عميقي كه كشيدم .... لبخندش پر رنگ تر شد

"مردك هيز هيچي ندار ..لابد الان منتظر يه لبخند منه ...كه كش لبخندشو گشاد تر كنه "

..جدي شدم و اب دهنمو قورت دادم ...و با جديت تو چشماش

- شما مشكلي داريد ..؟

سريع لبخند چندششو جمع كرد ...و سرشو انداخت پايين

 

"مردك بي شعور فكر كرده بخنده تو بغل اينم مي پرم ....حالا مگه اون يكي رو خودم پريدم كه اين يكي رو خودم تعيين كنم...واي خدا به داد عقلم ناقصم برس ..كه بد در عذابه "

 

سرمو برگردوندم و به شماره هاي بالاي در خيره شدم ...

نفسي از سر اسودگي كشيدم و به جذبه اي كه از خودم بروز داده بود ... براي لحظه اي افتخار كردم

كه يه دفعه اسانسور با تكون شديدي متوقف شد ...

تعادلم بهم خورد و قبل از اينكه بتونم دستمو به جايي گير بدم افتادم كف اسانسور ...

تخت دو بار با شدت به جلو و عقب حركت كرد و به در برخورد كرد ...

چراغاي داخل اسانسور هم براي چند لحظه اي قطع و وصل شدن .

.بعد از روشنايي ،....

.اسانسور نه تكوني مي خورد و نه حركتي.....تنها چيزي كه به وجود امده بود سكوت رعب اوري بود كه بيشتر بوي مرگ مي دادتا ارامش ....

البته اين حس بي نظيرمو مديون جسدي بودم... كه در كنارمون قرار داشت ..درست در يه قدميم .....

دستمو تكيه دادم به پشت سرم و به ارومي از جام بلند شدم ...

اول از همه.... چشام خورد به شماره هاي ثابت بالاي در...

قلبم داشت مي امد تو دهنم ...اما فكر كنم با ايست قلبي هم تفاوت چنداني نداشت...در هر دوصورتم... قلبو از دست مي دادم

 

زبونم تو دهنم نمي چرخيد ...شايد چشاي من مشكل داشت...كه شماره ها بالاي در رو ثابت مي ديد ....اره حتما همين طور بود...

اما با ديدن چشماي نگران مرد ...به صحت سلامتي چشام براي اولين بار ايمان اوردم..و فهميدم كه داريم خونه خراب ميشم

 

مرد كه حال روز بهتري از من نداشت ...به سختي از جاش بلند شد و كمي تختو جا به جا كرد

به در نزديك شدم

و كلمه" چي شد" از دهنم خارج شد ...

با ترس يكي از دكمه ها رو فشار دادم...ولي بي تاثير بود ...چندتا دكمه ديگه رو هم فشار دادم

حركت نمي كرد ....باز نگام افتاد به شماره هاي بالاي در ...هول كردمو .تند تند تمام دكمه ها ديگه رو فشار دادم ...بي فايده.... بي فايده بود

با درموندگي به مرد خيره شدم ....

به طرفم امد

مرد- اجازه بديد...

خودمو كشيدم كنار ...

- چي شد؟ چرا حركت نمي كنه؟ براي چي وايستاده ؟

مرد- نگران نباشيد چند باري اينطوري شده ...كمي تحمل داشته باشيد ..الان درست ميشه...

با ترس از ش فاصله گرفتم ...

مرد هر دكمه رو چند بار ي فشار داد....

ولي تغييري ايجاد نشد ...

- نكنه حركت نكنه..؟

مرد- چرا خانوم ...گفتم كه... قبلا هم اينطوري شده ...

با نگراني به تخت نگاه كردم.... كمي از پارچه سفيد روي جسد رفته بود كنار و موهاي مرده ديده ميشد ..رنگ موهاش مشكي بود

چشمام گشاد شد

 

واي خدا جون..چرا ديشب نفهميدم .... چقدر جوون بوده .....

.ضربان قلبم به شدت رفت بالا ..دستمو با اضطراب گذاشتم رو قبلمو ...چند قدمي به عقب رفتم تا خودمو به يه چيزي تكيه داده باشم ....

چشمام قرمز شده و تمام وجودم مي لرزيد ...با استيصال به مرد نگاه كردم كه داشت با دكمه ها ور مي رفت ....

 

با نگراني به طرفش رفتم

- برو كنار ببينم...

و با استرسي كه همه وجودمو گرفته بود ..بار ديگه... تمام دكمه ها رو فشار دادم..

مرد- خانوم نگران نباشيد ...الان درست ميشه ..قبلا هم اينطوري شده ..

 

به حرفاش گوش ندادمو ...و تند تند همه رو فشار دادم .....

با اين اتفاق ....ذهنم در حال حلاجي كردن تمام اتفاقاتي بود كه در چند روز اخير برام افتاده بود

 

اخه چرا من سوار اسانسور شدم ....؟

همون ديروز بست نبود ؟

خنگول...مگه قرار نبود سوار نشي ...؟

حتما نحسي اين ماه.... منو گرفته....

كمي تو جام عقب و جلو رفتمو و

با عصبانيت ضربه محكمي به در اسانسور وارد كردم كه يه دفعه تكون مجددي خورد ..... خودمو محكم به ديوار اتاقك چسبوندم ... چشماموبستم...و نفسمو حبس كردم ....

نكنه مي خوايم سقوط كنيم ....

يهو تمام فيلمايي كه توش .... ادما تو اسانسور گير مي كردن و با سقوط اسانسور همشون به كمپوتاي نرم و حال بهم زني تبديل مي شدن.... امد جلوي چشمام ....

شروع كردم به خوندن اشهدم ....

كه با دو سه تا تكون شديد ديگه ....به .حركت افتاد ...

-واي جووون مرگ شدم

....ناكام شدم ..

.مادرم داغ جون ديده شد..

كمر بابام شكست ..

.عوضش دنيا يه نفس راحت كشيد ....

چرا بكشه مگه من جاي كي رو تنگ كردم .

..

اي تو شوري بياد تو چشات محسني.... مي مردي و لحظه اخر اونطوري نگام نمي كردي

اول اشهدمو بايد چي بخونم ...چرا هيچي يادم نمياد...چه دل خجسته اي دارم من..تو اين لحظه ها ..حتي اسم خودمم ياد نمياد ....

داشت اشكم در مي امد

- خانوم ...خانوم....

چشمامو با غم فراواني از ناكام شدنم باز كردم...

به چهره مقابلم خيره شدم

چرا بايد اخرين تصويري كه از اين دنيا مي برم ..اين مرد ريشو باشه ....

مرد- ديديد خانوم ..بي خودي نگران بوديد ...نترسيد..داره حركت مي كنه ..

.و با ارامش دكمه زير زمينو فشار داد...

اين چي مي گفت...

با ناباوري:

- درست شد؟..داريم پايين؟

مرد- بله خانوم گفتم كه.... نگراني نداره ..بعضي وقتا اينطوري ميشه...

خودمو از ديوار اتاقك جدا كردم و به شماره ها نگاه كردم...عددها عوض مي شدن

تا به حال انقدر از ديدن شماره هاي تكراري كه روز چندين بار مي ديدمشون خوشحال نشده بودم

با خوشحالي دستي به صورتم كشيدم و بي صبرانه منتظر شدم به زير زمين برسيم

كه بلاخره اين انتظار تموم شد و در باز شد

زودتر از مرد از اسانسور خارج شدم ....قلبم به شدت كوبيده مي شد به قفسه سينه ام ...

خودمو به مسئول سر د خونه رسوندم و امضا رو ازش گرفتم ..

ديگه نديدم مرد جنازه رو تحويل داد يا نه ....با تمام قدرت به سمت پله ها دويدم

بي خود و بي جهت مي خواست هي اشكم در بياد ....

بين راه ...پام رو پله خوب قرار نگرفت و چون فقط نوك كفشم رو لبه پله بود ..سر خورد و باعث شد... تعادلمو از دست بدم و بيفتم

قبل از برخورد به پله ها دستمو به نرده چسبوندم كه فقط باعث شد زانوم محكم بخوره به لبه پله و جونم در بياد

- واي ...اين چه شانس گنديه كه من دارم ...

با دست شروع كردم به مالش دادن زانوم ...هنوز راه زيادي نيومده بودم..كه با به ياد اوري اينكه سرد خونه در فاصله كمي از من قرار داره

دردو فراموش كردم و از جام بلند شدم ...پام كمي مي لنگيد ..كمي كه از پله ها بالا رفتم درد بهانه ای شد بود براي در امدن اشكام ...

-چرا انقدر من بدبختم ...از ديروز تا به الان 10 كيلو از گوشت تنم اب شده ...مگه چقدر داشتم كه اينام رو اب كردي خدا

 

بلاخره رسيدم ...سريع با پشت دست اشكامو پاك كردم ..زانوم به شدت درد مي كرد ...

تو اتاق پرستارا پاچه شلوارو زدم بالا...

چه به روز پام اورده بودم ......شانس اوردم نشكسته ...سعي كردم اول ضد عفونيش كنم ...و بعد با باند ببندمش

خيلي درد مي كرد ...

چشمامو از درد بستم و تكيه دادم به پشتي مبل ...

صالحي ؟

 

چشمامو باز كردم

نمي دونم قسمت من از زندگي چي بود .كه راه به راه تاجيك ....جلو چشام جونه مي زد و سبز مي شد .... ...

دستمو از روي زانوم برداشتم و از جام بلند شدم...

تاجيك- مگه تو مريض نداري ؟...چرا اينجا نشستيو براي خود صفا مي كني ....؟

تاجيك- من نمي دونم تو این بيمارستان ....تو يكي چيكار ميكني ؟

تاجيك- شدم مثل این مامانا كه دنبال جمع كردن گند كارياي بچه هاشونن...

تاجيك- هي بايد مراقبت باشم.... كه كاراتو درست انجام بدي ...

 

مرواريد كه از مقابل در رد مي شد... با شنيدن صداي تاجيك اروم وارد اتاق شد و پشت سر ش قرار گرفت ...

تاجيك- همش خنگ بازي ..همش كم كاري... همش جيم شدن ..اصلا .تو به چه اميدي.... پرستار شدي؟

تاجيك- نكنه از اينايي هستي كه يه رشته رو تو هوا زدنو و قبول شدن ...كه فقط بيان دانشگاه ...

تاجيك- پرونده ای كه بهت دادم كو ؟ ...

به پرونده روي ميز نگاه كردم ...يه قدم به زور از جام تكون خودم ..و به ميز نزديك شدم...

كمي خم شدم و پرونده رو از روي ميز برداشتم....مكثي كردم و نفسي دادم بيرون... و دوباره تو جام راست شدم..به پروند ه تو دستم چشم دوختم .... ...

دوست نداشتم صداش كه مثل اژير بود ... تو گوشم باشه ..اما هي مثل پتك صداش كوبيده مي شد تو ملاجم

صبور باش ..اروم باش دختر ...الان ونگ ونگش تموم ميشه....

چشمامو بستم...و يه قدم به طرفش برداشتم

مرواريد كه حسابي ترسيده بود و از جاش تكون نمي خورد ...

مقابل تاجيك ايستادم ...با بي حالي و بدون ترس :

- بفرمايد ..مي خواستم براتون بيارم ....اگه مي دونستم انقدر اين پرونده براتون مهمه زودتر مي اوردم ...شما چرا به خودتون زحمت دادينو امدين....راضي به زحمتتون نبوديم

به چشام خيره شد....

تاجيك- يه روزي ... به خاطر اين زبونت گرفتا رو بدبخت مي شي..حالا ببين كي بهت گفتم ... ...دير يا زود ...ولي اون روزو دارم با چشماي خودم مي بينم ...

فقط يه لبخند كوچيك زدم و اون

پرونده رو با نگاه كينه توزيانه ای از دستم كشيد بيرون ...

منتظر بودم كه مثل هميشه داغ شه و دهنشو باز كنه و خودشو رو سرم خالي كنه ...... كه اون اتاق ترك كرد ...

نفسمو دادم بيرون ...و چشمامو بستم .....پام تير مي كشيد و به شدت به سوزش و درد افتاده بود...خودمو رسوندم به صندلي و روش نشستم...

مرواريد كه بعد از رفتن تاجيك ...يكم دل و جرات پيدا كرده بود نزديكم امد ..... كنارم رو زمين زانو زد و به پام نگاه كرد:

مراوريد- پات چي شده ...؟

- از پله ها افتادم

مراوريد- چي ؟.... بذار ببينم ..

ولش كن ...خودم بستمش ...

مراوريد- وقتي مي دوني كه انقدر حساس و سگ اخلاقه ... چرا پا رو دمش مي ذاري

از پنجره به اسمون ابري بيرون خيره شدم......لبخند تلخي زدم :

- مي دوني چيه مرواريد .؟

سرشو به طرفم حركت داد

با لبخند برگشتمو به صورت سفيدش خيره شدم ..:

- .قسم مي خورم يه روزي....تو همين روزا .....انتقام همه ي این اذيت و ازار كردناشو بگيرم ...چه پرستار شده باشم ....چه نشده باشم...

مرواريد متعجب بهم خيره شد......از ترسي كه تو چهره اش نشسته بود خندم گرفت و

بدون توجه به نگاه خيره اش از جام بلند شدم...

به طرف در رفتم ..هنوز رو زمين كنار صندلي زانو زده بود...

-چرا هنوز نشستي؟ پاشو ...كلي براي امشب برنامه داريم...

-.بايد تا بعد از ظهر همه كارمونو انجام بديم ..... كه با خيال راحت برييييييييييييم ..چي ؟

چشمكي زدم و گفتم :

- خونه يار

مراوريد- هان ؟

- هان و كوفت ...دختر گيج ..بدو از جات تكون بخور....بدو ...

سريع از جاش پريد

با خنده:

- اخرين باري كه كت دامنمو پوشيدي... كي بود ؟

مراوريد با گيجي و تو عالم هپروت - يادم نيست

- طبيعيه...اصلا حواسم نبود كه نبايد از توي كند ذهن چيزي بپرسم ...فكر كنم ..يه درز كنده روش جا گذاشتي ...بدو كه بايد اونم بدوزيم

مراوريد- واي منا... هنوز اونو ندوختي ....؟

خنده بلندي سر دادم:

- ...نه.... ديگه دلم نمي ياد.... لباسي رو كه توي بو گندو تنت كردي ...ديگه تنم كنم ...

مرواريد يه دفعه از اون حالت گنگي در امد و به طرفم امد...

دستشو رو شونه ام انداخت.

مراوريد- .مي دونستي خيلي بدي ؟

سرمو با خنده تكون دادم ...

مرواريد- پس سعي كن يكم ادم شي

بينيشو كشيدم

- اون كه جز محالاته

و با خنده اي كه دوتايي سر داديم ..... اتاقو ترك كرديم

 

ادامه دارد...................

فصل هجدهم :

 

 

 

 

- نچرخ....بذار ببينم دارم چه غلطي مي كنم

در حالي كه مي دونم از خوشحالي رو پاهاش بند نيست... ولي دلم مي خواد سر به سرش بذارم

- حالا مطمئني منظورش تو بودي ؟....شايد ...

زودي با دلهره به طرفم چرخيد

- هوي چته؟....نزديك بود سوراخت كنم

مرواريد- شايد چي ؟

در حالي كه رو صندلي نشستم و اونم رو به روم ايستاده. ....با دست... برش مي گردونم.... تا دوباره پشتشو بهم كنه... تا بقيه كوكا رو بزنم

نيشم پررنگتر ميشه

-شايد

با عصبانيت به طرفم بر مي گرده

مرواريد- شايد چي منا؟

-عزيزم چرا داغ مي كني ؟... واقعيت بين باش

و بعد با خنده :

-شايد منظورشون...من بودم

يهو ساكت شد و رنگش پريد

- عزيزم این نشد ...يكي ديگه .....چيزي كه زياده پپه ...تو هم كه استعداد خوبي در پيدا كردن پپه داري

چنان به عمق چشام خيره شده كه احساس كردم..نياز مبرمي.... به تخليه فوري معده ام..البته تو دستشوي ...و اونم تو توالت فرنگي .....همراه با مجله هاي درپيت زرد ..دارم

 

از نگاش خيلي ترسيدم و با هول كردن ساختگي ......سريع سرمو تكوني دادم و گفتم:

- نه نه......فكر نكنم كه اون انقدر خوش سليقه باشه... كه دست رو من بذاره

 

مرواريد- منا منظورت از این حرفا چيه؟ ..چيزي بهت گفته؟

سرمو با ناراحتي انداختم پايين

- اوهوم

...حالا چشماش شده بود..درست مثل گور خري كه از ترس رو در رويي با يه شير درنده به دو دو كردن افتاده باشه

 

- خب اره همون روز بود .

-.اي دل غافل اونطوري نگام نكن... زبونم بند مياد... بهتره پشت بهم وايستادي ..تا بهت بگم ....

- خواهش مي كنم بر گرد ..واقعا برام سخته

به وضوح حلقه اشكو مي تونستم تو چشماي بادوم تلخيش ببينم

"اخ خدا... چرا من انقدر از اذيت كردم ملت ..هميشه خر كيف مي شدم ...."

مرواريد- منا

- جون دلم

مرواريد- خواهش مي كنم بگو

- باشه تو برگرد... من بهت مي گم

دستاشو مشت كرده بود

چقدر رفته بودم رو اعصابش

خندمو قورت دادم كه صدام تابلو نشه

-تو كشيك شب بودي و منم تو خونه .... ..و همونطور كه به تو قول داده بودم كاراي بد بد نمي كردم ...

- مي فهمي كه ...؟

مرواريد- منا كمتر زر برن ....برو سر اصل مطلب

- چشم.... زرو بي خيال ميشم.... كه تو زودتر به زر اصلي برسي

از خنده ... نفس كم اورده بودم و كمي صدام مي لرزيد

- اره ..اره همون روز كه شال ابيتو سرم كرده بودم

زود چرخيد طرفم

مرواريد- منا ...همو ني كه......

- واي اره.... هموني كه خدا تومن بهش پول داده بودي

مرواريد- مگه تو خوره استفاده كرده از وسايل منو داري؟

- نه ...خوره كه نه

- ولي.. لابد يه دردي دارم كه راه به راه ..تو وسايلت سرك مي كشم

مرواريد- واقعا كه ..خيلي اوضات خرابه

-باشه من خراب ....حالا مي ذاري فكمو تكون بدم ...يا بايد هنوز به خاطر شالي كه... معلوم نيست ..الان تو كدوم خراب شده ای هست ..هي جواب پس بدم ؟

مي دونستم قضيه اصلي براش ...خيلي مهمتر از يه شال 25 تومنيه

سكوت كرد

- فكر كنم حتما....این شالو قبلا رو سرت ديده بود

 

- چي بگم والا ..هييييييي ...تف به ذاتت روزگار....

- ادم عاشق نميشه.. نميشه ...يهو مي بيني فرتي.....چي ؟..

-.افتادي ته دل يكي از خودت ديونه تر

مرواريد- منا انقدر حاشيه نرو

- خيل خوب بابا.... داشتم مي گفتم .....كجا بودم؟....اهان....

-كه با ديدن شالت فكر كرد من توام .... وقتي صدام كرد

- ديدم داره اسم تو رو مي گه.....اه اه خاك تو گورش ...گفت مرواريد

-عجب بي حيايي... داشت به اسم كوچيكت صدات مي كرد

- به جون تو بد غيرتي شدم .. رگ گردنم داشت مي تركيد از اين همه بي غيرتي

- ولي نه خوشم امد خيلي چشم پاكه ...

-انگار هيچ وقت به هيكل بشكه ات نگاه نمي كرده ......

-.اصلا نفهميد كه من تو ام ....اخه من لاغر مردني كجاو.... توي پاندا كجا

لرزشو تو تمام وجود مرواريدو مي تونستم به خوبي احساس كنم

 

 

 

ادامه دارد...................

 

مرواريدي ...وقتي برگشتم طرفش... چشاش گشاد شد ...فهميدم نفس كم اورده ...اخه بد جور قرمز شده بود ...

هرم نفساشو حس مي كردم ...

مرواريد با صداي لرزوني - مگه چقدر بهت نزديك بود؟

"اه راست مي گفت ...ادم از چه فاصله ای مي تونه هرم نفساي يه ادم بد بو رو حس كنه"

با انگشت اشاره... وسط كله امو خاروندم :

-خوب.... خوب راستش اون زمان انقدر تو جو پيش امده گير كرده بودم ... كه فرصت محاسبه فاصله رو نداشتم ..اخه كار از كار گذشته بود و اون... واون لباي ...

 

مكثي كردم ...و به دستاي مرواريد خيره شدم ..كاملا شل شده بود...

.احتمالا فشارش 2 رو هم رد كرده بود...بايد كيلومتر فشارشو از كار بندازم ...اينطوري پيش بره كار دست خودشو خودم مي ده

-كه اون ..اون لباي

سريع چرخيد و محكم كوبيد تو دهنم

برق از چشمام پريد ...و دستمو گذاشتم رو دهنم

با جديت از جام بلند شدم

مي دونستم این سيلي حقم بوده

-عزيزم من نمي خواستم بهت خيانت كنم

-اخه ادم ...واقعا نمي تونه.. دربرابر اون لباي..

كه يكي محكمتر از قبلي ... دهنمو مورد الطاف خودش قرار داد

-هوييييييييي

مرواريد- تو به چه حقي

چشام چهارتا كه چه عرض كنم ..100 تا شد ...مثل بابا قوري

با حالت طلبكارانه اي :

- من به چه حقي ؟مگه نامزدته يا شوهرته؟

-خوبه مامان جونت اينجا نيست... كه ببينه دختر سر به زيرش داره زير زيركي چه غلطايي مي كنه

-بعدشم نفهم بزار تا اخر زرمو بشنوي ...بعد دست روم بلند كن

سينه اش از فرط عصبانيت بالا و پايين مي رفت

-بدبخت انقدر ترسيدي كه رو دست ننه ات بموني.... كه عاشق يه لب شتري مثل خودت شدي

داشتم زياده روي مي كردم ..بازيه بدي رو شروع كرده بودم

- حالا برگرد و بذار گندي رو كه با حرفام بالا اوردي يه جوري جمعش كنم

تا برگشت و پشتشو بهم كرد ....

يه ضربه محكم كوبيدم رو باسنش

مرواريد- اخ

- اخو درد.... برگردد

- داشتم مي گفتم ....الله اكبر.. .نمي ذاري كه ادم حرفشو بزنه ....

- استغفرالله .... كه اون لباي شتريشو حركت داد و من بالا اوردم وتمام محتواي معده امو در جا تخليه كردم

 

و محكم بعد از اخرين كوك نوك سوزنو فرو كردم پشتش كه جيغش رفت هوا...

زودي از جام پريدم و دويدم طرف اشپزخونه

مرواريد- منا خودتو مرده بدون

صداي خنده ام كل خونه رو بداشته بود ....

بعد از كلي دنبال كردنم ....منو گرفت

از حربه مظلوم نمايي استفاده كردم

- چيه ؟...مي خواي باز اون دستاي كفگير مانندتو.... بكوبي تو دهنم

مرواريد- اخه الاغ... چرا با اعصاب ادم بازي مي كني ..

تو چشمام اشك جمع شد...

مرواريد- اخ دستم بشكنه كه زدم تو دهنت

- خفه شو ..حالمو بهم مي زني ...ديگه دوست ندارم

- حالا خودت تنهايي برو مهموني.. اون لب شتري

مرواريد- منا خفه شو ديگه..... تو رفتي رو اعصابم ...حالا طلبم داري؟ ...

بينيمو كشيدم بالا

- حالا بياو خوبي كن ..

به لباس تو تنش نگاه كردم

- لباس منو كه مي پوشي ...انقدر م خپلي كه... از درزش.. جر رفت ...حالا به جايي اينكه من خفه ات كنم.. نشستمو برات كوكش مي زنم

- اونوقت تو درباره شالي حرفي مي زني... كه مي تونم خيلي راحت تو پنجشنبه بازار به قيمت 3 تومن پيدا كنم

-اخرشم با بي رحمي ميكوبي تو دهنم كه ....

گريه مسخره اي كردمو ....و پشتمو بهش كردم

- برو بمير مرواريد ...

مرواريد به خنده افتاد

- يعني خاك ..عشق ....عقل وچشمو لوز المعده ات .. كور كرده...

باز خنديد

- بدبخت...خجالت بكش .....چرا مي خندي ....؟بايد الان از خجالت اب بشي بري تو زير زمين پيش سوسكاي بد بو

با خنده به طرف اشپزخونه رفتم..هنوز مي خنديد

- ديوانه اي بخدا

دستاشو از هم باز كرد

مرواريد-حالا تو تنم چطور شد؟ ..درزش كه معلوم نيست ؟

- بچر بينم

يه دور چرخيد...

- خوبه ..مبارك صاحبت شي

در يخچالو باز كردمو براي خودم يه ليوان اب ريختم

مرواريد-توام بدو برو اماده شو ....منم الان اماده ميشم ...

و خودش به طرف اتاق رفت

ليوان ابو به لبام نزديك كردم ....

- يعني عاشقي اينطوريه ...؟

-نه بابا... اين زيادي خله وگرنه فكر نكنم عاشقا انقدر ملنگ باشن...

خودم از حرفام خنده ام گرفت و اب ليوانو يه نفس سر كشيدم ..

- آي ..آي.. دختر نخند ..سر خودتم ميادا....

خنده ريزي كردمو رفتم كه اماده شم

 

 

ادامه دارد

فصل نوزدهم


مرواريد - اينا چيه كه گرفتي تو دستت؟
بي تفاوت در حالي كه به در خونه خيره شده بودم
-تنقلات
مرواريد - منا تو ديونه ای
- مي دونم
و زود زنگ درو فشار دادم ...تا وقت نكنه خوراكيا رو از دستم بگيره و پرتشون كنه يه طرف
در باز شد
بوي فسنجون پيچيدو رفت تو بينيم
- واي فسنجون.... چه كردي.... مامان
مروايد يه لحظه هنگ كرد و همراه مادر محمد به من خيره شدن
-يعني من اشتباه فهميدم ؟
مادر محمد كه خنده اش گرفته بود خودشو كنترل كرد و بهم لبخند زد ......
و مرواريدم.. كه دنبال يه چاقو قصابي مي گشت كه زبونمو باهاش از حلقومم جدا كنه.....فقط قرمز كرد
مادر محمد- بفرمايد تو دخترا
من زودتر پريدم جلو.... و بوسه اي به گونه اش زدم
-ممنون.... خيلي وقت بود كه دلم هوس به كانون گرم خانواده رو كرده بودم
مرواريد كه دست و پاشو گم كرده بود
مرواريد - ببخشيد خانوم سهند.... منا معمولا زياد ياد كودك درونش مي افته
خانوم سهند- نه عزيزم همين كه ..منو مثل مادرش مي دونه باعث خوشحالي ...من كه دختري ندارم ...منا جونم مثل دخترم
-فداتتون مامان ...من كه مي دونم تمام حرفاي مرواريد از حسوديشه
خنده اي كرد و دروبيشتر برامون باز كرد ......كمي جلوتر از ما حركت كرد تا ما رو راهنمايي كنه
از موقعيت استفاده كردم و خودمو به مرواريد چسبوندم...
و دم گوشش:
-اين كارا رو ..توبايد مي كردي ...
مرواريد - كدوم كاراي...؟
-قربون صدقه مادر شوووووووور رفتن
مرواريد - منا تو روخدا ..خواهش مي كنم.... يه امشب رو درست رفتار كن
شونه هامو انداختم بالا ...و با بي قيدي:
-منو باش كه نگران خانومم..اصلا به من چه ..خودت مي دوني و مادر شوووور جونت ...
و با تعارف و راهنمايي خانوم سهند به طرف پذيرايي رفتم
مرواريد كه از عصبانيت دندوناشو بهم مي ساييد..اسممو يه بار زير زبون نچسبش تكرار كرد
كه همون يه بار به هم حالي كرد ...كه .با يه يوزپلنگ ماده طرفم كه نبايد باهاش در بيفتم ... كه در اون صورت حساب كارم با كرام الكاتبين خواهد بود
قسمتي از خونه كه حالت سنتي تر داشت و تلويزيون اونجا مستقر بود.. راه منو كج كرد
خانوم سهند- منا جون از اين طرف ...
از قضا دلم يه جاي ديگه خونه بود و طرفي رو كه خانوم سهند نشونم مي داد..اصلا به چشمم نمي امد
- اما اونجا بيشتر رنگ خونه رو مي ده
اره جون عمه ام ..... بگو اونجا بيشتر رنگ و بوي تلويزيون 52 اينچو مي ده ..
خانوم سهند با لبخند:
هر جا كه راحتي دخترم
نگاش به خوراكياي تو دستم افتاد
-اخ ديديد چي شد.... و (با اشاره به مرواريد)انقدر این دختر هوله كه به اقــــ.....
سريع زبونمو كه ..هميشه دو متر جلوتر از من حركت مي كرد و نمي تونستم هيچ وقت خدا ادبش كنمو گاز گرفتم
-.ببخشيد منظورم اين بود كه مرواريد انقدر هوله كه به اق فسنجون برسه كه منم به كل يادم رفت..
و خوراكيا رو به طرف خانوم سهند گرفتم ....
خانوم سهند خوراكيا رو از دستم گرفت و با نگاهي متعجب..به چيپس، پفك ،بستني ،تخمه ،پفيلا و دو سه تا تيكه ديگه خيره شد...
شايد تو اون لحظه ها مخش به اين فكر مي كرد...كه
ايا اونم مي تونه در اين خوراكيا سهيم باشه و پا به پاي ما بندازه بالا
البته نه من كه فكر نمي كنم ....
مطمئنا با خودش فكر مي كرده .خدا روشكر كه مرواريد به اين بي عقل نكشيده ...كه در اون صورت پسرم سياه بخت و خونه خراب مي شد
هنوز تو فكر افكار خانوم سهند بودم كه ديدم از مون دور شد.....
و منم خودمو ولو كردم رو يكي از مبلا.... و سعي كردم با لبخند روي صورتم نشون بدم
كه دارم فوق العاده از اين مهموني كه تهش اصلا معلوم نيست چي ميشه ... لذت مي برم

مرواريد- ميشه يه امشبو رو ...كولي بازي در نياري ...
پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و با يه لبخند:
-تلاشمو مي كنم .عزيزم ..
نفسشو با نگراني داد بيرونو و به اطرافش نگاهي كرد..
منم همراهيش كردومو رفتم تو كف دكوراسيون خونه ...
خونه جذاب و با نمكي بود...هالشون خيلي بزرگ بود ...
بر خلاف واحد ما كه دو خوابه بود..براي اون سه خوابه بود .......قسمت پذيرايي كه قرار بود ما اول اونجا نزول اجلال كنيم با دو پله از سطح هال جدا مي شد به طوري كه در بالاترين قسمت خونه قرار مي گرفت
و فضاش به گونه ا ي بود اگه اونجا مي نشستي ...نمي تونستي به خونه ديد كافي رو داشته باشي .
.در صورتي كه در جايي كه نشسته بودم ..دقيقا مي تونستم با چشم همه جا رو ديد بزنم و جايي رو از قلم نندازم...
سه دست مبل تو خونه وجود داشت ..مبلمان راحتي كرم رنگي كه كنار تلويزيون قرار داشتن...
مبلمان سلطنتي سفيد و طلايي كه در همون پذيرايي بود
و يه دست مبل چرم سفيد رنگ كه نزديك به اشپزخونه .بود و دقيقا رو به روي اپن قرار داشت ...
خانوم سهند به نظر مي رسيد علاقه زيادي به وسايل تزئيني داره ...
گوشه گوشه خونه ...مجسمه و گلدون بود.. بگذريم كه چقدرم قاب به در و ديوار خونه اويزون كرده بود...ولي الحق كه چيدمان خونش باب دل من بود ...

لباس بلند پوشيده كرم رنگي كه بالاتنه و سر استينا ي گشادش به صورت زيبايي گلدوزي شده بود ...و از كمر باريك مي شدو تا زانوهام مي رسد به همراه يه شلوار سفيد پاچه گشاد ....با كفشاي قهوه اي و شال قهوه اي ..لباسايي بودن كه من پوشيده بودمشون
مرواريد م كه كت و دامن منو پوشيده بود...و تلاش كرده بود از هر نظر تو چشم باشه ...اما فكر مي كنم من بيشتر تو چشم بودم تا اون ...
خوشبختانه نسبت به مرواريد من خيلي راحت تر با مسائل برخورد مي كردم ..و همين امر باعث مي شد ..ناخواسته بيشتر تو ديد باشم تا اون





ادامه دارد.........

 

خانوم سهند- خيلي خيلي خوشم امديد دخترا ...
مروايد- ممنون خانوم سهند
مي دونستم دل تو دل مرواريد نيست كه بدونه ممد جونش كجاستو كي مياد
پس پيش دستي كردمو...و محبت و دوستي رفقاتمونو ريختم پاي اين پرسش گوهر بار كه :
-ببشخيد جناب سهند تشريف نمي يارن ؟
كه پرسشم همزمان با سلقمه اي بود كه مرواريد از پهلوي بي نوام گرفت
چشام سياهي رفت اما خودمو نباختم و خيره به خانوم سهند شدم
خانوم سهند- چرا مياد ...فكر كنم تا يه نيم ساعت ديگه بياد ...
زياد حرف خاصي بينمو رد و بدل نمي شد..اخه چيزيم نداشتيم كه بهم بگيم ..مرواريدم كه اصلا..قربونش برم ..نه به خونه اش و نه به الانش كه شده بود از اين دختراي افتاب مهتاب نديده كه زبونشون اصلا نمي چرخه
زنگ خونه اشون به صدا در امد.... ارنجمو زدم به پهلوي مرواريد ...و نيشم در رفت تا بنا گوش:
-جانا.....يار امد و در كوزه ترشي تو افتاد
مرواريد كه بي تاب ديدن محمد بود ..با ديدن دوتا خانوم جلوي در زبونش چرخيد و گفت:
-زهرمار ..انقدر مزه نريز
اما من ادم بشو نبودم
- نه بابا ..جانا ....رقيب يار امدو در كوزه ترشي دلت .. به ليته تبديل شد
و شروع كردم به خنديدن...
مرواريد دستمو كشيدو در مقابل دوتا خانومي كه حالا نزديكمون ايستاده بودن بلندم كرد
خانوم سهند- ايشون خواهرم هستن و اينم ايدا دخترشون ....خواهر زاده ام
خاله محمد- مهمون داشتي زهرا جون؟
خانوم سهند- بله.. مرواريد و منا از همسايه هاي خوب ما هستن
بهمون نزديك شدن ...من زودتر دستمو به طرف خواهر خانوم سهند بلند كردم
- سلام خانوم از ديدارتون خوشوقتم ..
خاله محمد - سلام
و همونطور كه با حالت خنده و سوالي بهم نگاه مي كرد به دختر دماغوش كه اونم با نگاه كبري مانند ش نگام مي كرد دست دادم
- به به چه خانوم زيبايي...
مادرش كه به شدت ذوق مرگ شده بود
خاله محمد- نظر لطفتونه
از قيافه دختر معلوم بود كه مجرده ...و اين زبون من باز به هول و ولا افتاد كه تلاش كنه يكي رو بچزونه و رو به مادر ايدا:
- در عجبم ...با این همه زيبايي چطور این دُر دُردانه رو تو منزل نگه داشتيد
مادر و دختر دچار رنگ پريدگي زود رس شدن.. و اين كاملا از نگاه و رنگ صورتشون مشهود بود
خاله محمد- ماشالله خيلي خوش زبون هستيد... بر خلاف دوستتون كه از وقتي امديم يه كلامم حرف نزدن
مرواريد كه با ديدن این رقيب تر گل ورگل ديگه براش جوني نمونده بود.......
دست بي جونشو بالا اورد
مرواريد- سلام
دم گوش مرواريد:
-مرده شور بي حاليت ..جلوي این جوجه تيغي انقدر خودتو گم نكن ...كه ممد جونتو از دست داديا
مروايد- منا
-منا و مرض ...خودتو جمع و جور كن تا منم اينو امشب جمع و جورش كنم ...
خانوم سهند بعد از تعارف كردن به خواهر و خواهر زاده اش .براي نشستن ....رفت تا وسايل پذيرايي رو بياره ....
ايدا با بي قيدي پاشو روي پاي ديگه اش انداخت و با كنترل تلويزيون شروع كرد به ور رفتن
ايدا- خاله جون؟
خانوم سهند- جونم
ايدا- این كنترل ماهواره كجاست ؟
مادر ايدا بعد از كمي بالا و پايين كردن ما...و فهميدن تمام نقاط قوت و ضعفمون البته در ظاهر .... از جاش بلند شدو رفت طرف اشپزخونه
خانوم سهند- همونجاست خاله جون
منو و مرواريد كه شاهد حركتاي بچگانه ايدا بوديم ...
-به نظرت این فسقل مي خواد چي رو بهمون حالي جوابي از مرواريدم نشنيدم
برگشتم و به نيم رخ غمبرك زده مرواريد نگاه كرد..
-خاك تو گوورت .....نگاش كن ...نگاش كن ...چه خودشو وا داده...
-اخه چي بهت بگم زردك ...اون ماست چي داره؟... كه تو خودتو با ختي ....
مروايد- قشنگتر كه هست
سرمو با تاسف حركتي دادم...
و رو به ايدا:
- دخترم انقدر بالا و پايين نپر همونجا كنار تلويزيونه
ايدا كه حرصش گرفته بود نگاهي بهم كرد و ديگه از جاش تكون نخورد
- خوب كه چي؟ چرا روشنش نكردي؟
مرواريد زودي بهم نگاه كرد
- مي خواستي بگي ماهواره نديده ايم .... كه ديدي... لااقل روشنش مي كردي ...كه ازرو به دل نمرده باشيم
ايدار با عصبانيت از جاش بلند شد و رفت به طرف اشپزخونه
با نيشخند تيكه دادم به عقبو و به مرواريد از دست رفته نگاه كردم
-عزيزم عزيزم ....اون هيچ پخي نيست ..تو چرا گرونش مي كني ...
-تو رو خدا يكم به حركتاي بچگانه اش نگاه كن
-مطمئن باش جناب سهند از این مدلياش خوشش نمياد ...
-هرچند ...توي گاگولم به دردش نمي خوري ..بس كه زود خودتو مي بازي ....
خيلي جدي و با نارحتي بهم خيره شد
-....شوخي كردم بابا... اروم باش ... اصلا يه چيزي
-مردا از دختراي مغرور بيشتر خوششون مياد ...تا از دختراي پر عشوه
-اگرم اين جناب امد .... جلوش سرخ و زرد نمي كنيا ....
-كه اون بگي زردي من از تو...تو ام با ذوق بگي سرخي تو از من ..از اين شر و ورا نيايا
-اصلا بهش محل نده ....بعد ببين چطور ..برات دست و پا مي زنه...و .مي افته به پات

مرواريد- منا بيا بريم
-ولي من فسنجون مي خوام
مرواريد- خواهش مي كنم ....بيا بريم ..من ديگه نمي تونم تحمل كنم
يه دفعه از جام بلند شدم




ادامه دارد........

مرواريد به گمون اينكه حرفشو گوش كردمو مي خوام باهاش برم .. از جاش بلند شد


- متاسفم من نمي تونم از خير فسنجون بگذرم


و به طرف يكي از قاباي روي شومينه رفتم.. دستامو از پشت تو هم گرفتم


...يعد از چند ثانيه مرواريد بهم نزديك شد ...


مرواريد- باشه تو بمون من مي رم



ازم فاصله گرفت ...همونطور كه به قاب خيره بودم ......


- توي بي شعور چطور عاشقي هستي ... كه قدرت مقابله نداري


- نذار دهنمو بيشتر از این باز كنم..عين بچه ادم برو بشين سرجات تا با مشت لگد نيفتادم به جونت ...



مرواريد - شايد باهم نامزد باشن ..


- خوب باشن


مرواريد - همين ؟..باشن؟


-خيليا رو ديدم تا پاي سفره عقد رفتن ولي بالاي پشت بوم خونه اشون نرفتن


-مگه نشنيدي كه مي گن ...پاي بيگناه تا پاي دار مي ره ولي بالاي دار نمي ره


مرواريد – منا؟


-جون دلم


مرواريد - الان مخت سرجاشه ...؟


-به گمونم


سكوت كرد..فهميدم كه دوباره حرف بي ربط زدم


خيلي جدي ..


- بازم تو حرف زدن گند زدنم؟


مرواريد - دقيقا


به خنده افتادم و رو به مرواريد :


- جان منا ...بيا و يه امشب رو... رقيبو تحمل كن.. بلكم يكم بخنديم


-به جون تو دلم مي خواد اذيتش كنم


مرواريد - چطور ..؟اونم تو خونه خاله اش


-تو بمون بقيه اش با من



مرواريد با قدماي سست رفت دوباره تمركيد و منم به عكسا خيره شدم كه ايدارو كنار خودم حس كردم


انگشتشو بلند كرد


ايدا- سال گذشته باهم رفته بوديم شمال ...ويلاي يكي از دوستان


سرمو كمي تكون دادم


-عجب


برگشت و بهم نگاهي كرد


ايدا- شما پرستارا فكر نمي كنم وقت رفتن به سفر رو داشته باشيد


-نه ما معمولا كارايي رو كه بچه ها انجام مي ن ....انجام نمي ديم ...


ايدا- من 20 سالمه


-خوب كه چي ؟


ايدا- بچه خودتي


لبخندي رو لبام نشست


-هستم ديگه ....نبودم كه با تو هم كلام نمي شدم جيگر


ايدا- فكر مي كني خيلي خوب حرف مي زني ...


سرمو تكون دادم


ايدا- چطور حالت مي شه اون همه ملافه بو گندو زرد و از زير مريضا جمع كني ...


از وقتي كه خاله گفت پرستاري... همش فكر مي كنم تو خونه بوي الكل مياد


-مي گم بچه ای نمي فهمي... بس كه نفهمي ...


-فكر كنم تا حالا هم در دانشگاه به چشات نخورده باشه ..نه؟


- احتمالا هم برات عقده شده ..كه فرق خدمه و پرستارو نمي دوني ...


برگشتم طرفش


به شدت در حال تركيدن بود


- ببين كوچولو پا رو دم من نذار ...بهترم هست براي من اداي زناي 40 ساله رو در نيار ي..كه من يكي تو اين مورد از تو اوستا ترم ..شير فهم؟افتاد؟


حرفي نزد


ازش جدا شدم و رفتم كنار مرواريد نشستم


مرواريد - چي بهت مي گفت...؟


-ميگفت تو چيكار مي كني انقدر خوشگلي


مرواريد - منا


-هان


كه يه دفعه زنگ خونه به صدا در امد


خود شا دوماد بود...

فصل بيستم:

 

 

به مراوريد نگاه كردم ...كه دم به دقيقه مثل افتاب پرست... هي رنگ عوض مي كرد...

ايدا...با خوشحالي به سمت محمد رفت

كاراش منو بي اراده ياد بچه ها مي نداخت

لبخندي زدمو و رو به مرواريد :

- مي خواي بدوني الان چي ميشه...

مرواريد بهم خيره شد...

دست به سينه شدمو و در حالي كه به محمد و خاله و دختر خاله اش نگاه مي كردم ..كه دم در .....در حال احوال پرسي با محمد بودن

- ببين الان ايدا كوچولو دستاشو از هم باز مي كنه و مي پره تو بغل ممد جونت ...

اقا ممدتونم دو سه باري این باربي بي نقصو بالا و پايين مي ندازه و يه ماچ ابدار...

بعدم مي ذارتش رو زمين ...و يه شكلات از تو جيبش در مياره و مي گيره سمت ايدا... اخر سرم يه دست نوازش مي كشه رو سرش

و مي گه : افرين عمو حالا برو گورتو گم كن تا نزدم لهت كنم ...

مراويد با این حرفم خندش گرفت ...

- چيه ذوق كردي ...؟

- مي خواي تو بپر تو بغل عمو ..

با ارنجش محكم زد به پهلوم ..

محمد- سلام خانوما ..خوش امديد...

با این كه از اون شب به بعد سايه اشو با توپ هفت سنگ مي زدم.. ولي خيلي مودب:

- سلام اقاي سهند ...

لبخندي زد و جواب سلام داد..و كلي خوش امد گويي...

مرواريدم كه فقط تونست يه جيك بزنه كه من بيشتر بهش مي گم..

جيك سلام در نطفه

 

وقتي نشستيم اروم دم گوش مرواريد :

-تو چطور با این رو مي خواي خودتو به سرسفره عقد برسوني... فكر كنم اونجا هم من بايد باشم كه هي هلت بدم ...

مرواريد كه فكر كرده بود خواستگاريشه... زياد حرفي نمي زد .

.عوضش من ...در حد تيم ملي گند بالا مي اوردم

نمونه اش سر ميز شام ...كه .حرف از خاطرات شيرين و خوش زندگي پيش امد .....

راستي يادم رفت ..خاله محمد و ايدا به اصرار خانوم سهند براي شام موندن و از اونجايي كه شوهر خاله محمد تو ماموريت بود ...اين دوتا بهانه اي براي رفتن پيدا نكردن و شام رو در كنار ما خوردن

****

خانوم سهند- بچه ها تعارف نكنيد بخوريد ..خونه خودتونه ...

- نه خانوم سهند ..تعارف؟.. اونم من ؟...باور كنيد .تا به حال انقدر احساس راحتي نكرده بودم ...خونه خودمونم انقدر راحت نيستم ....

خاله محمد-داشتيد مي گفتيد...

سرمو چرخوندم طرف خاله محمد و قاشقو از دهنم در اوردم و مخلفات تو دهنمو يه جا با يه بسمل قورت دادم پايين ... ..

.قاشقمو گذاشتم تو بشقابمو دستمالو به لبام نزديك كردم

- اوهوم..... بله داشتم مي گفتم

.....يادم مياد هنوز ناشي بودمو زياد تو كارم تبحر نداشتم ..اون روزا تو اورژانس بيمارستان مشغول گذروندن طرحم بودم ..هر چند كه الانم دارم همين كارو مي كنم..البته با تبحر و هنر بسيار

مرواريد نگاهي بهم انداختو ابروش برد بالا

فهميدم كه مي گه تو ديگه چه خالي بندي هستي

ولي اهميتي ندادمو ادامه دادم :

- بله مي گفتم ...يه روز يكي رو اوردن تو اورژانس

يه دفعه زدم زير خنده...

همه به خنده من نگاه كردن

دستمو گرفتم جلوي دهنم

-ببخشيد هنوز بهتون نگفته ...خودم خنده ام گرفته... اخه خيلي خيلي با نمكه

تو اين بيمارستان ما ...حسابي ريخته از اين انترنا....

يعني وقتي پا مي ذاريد تو بيمارستان ما.. 10 جور روپوش سفيد مياد بالا سرتون...البته اگه خدايي نكرده مريض باشيد...و روتخت بيمارستان...

نبايد اينا رو با هم اشتب بگيريد و قاطي كنيد

 

!یه جورشون که پرستاران ..(به خودمو و مرواريد اشاره كردم )يعني ماها ...!

بهورز و بهیار و خدماتی هم ممکنه با روپوش سفید ظاهر بشن که باید مواظب باشید با دکتر..... چي ؟قاطی نشن ...

که البته اینا در اصل لباساشون نباید سفید باشه ولی خوب این لباس سفید بد مصب نه اينكه کلاس داره همه عاشقشن..

یه مدل دیگه دکتر هايي هستند که باز اینا خودشون چند مدل میشن...يعني اين ريشه به ريشه شدن هنوز ادامه داره

 

 

مي بينيد كار ما خيلي سخته بايد قدرت تشخيصمونو بريم تا اون بالا بالا ها

سرباز وظیفه یا همون استاژر یا کاراموز :میاد با شما مصاحبه میکنه شرح حال مي گيره و معاینه...

فقط در همين حد .... کار بيشتر دیگه اي باهاتون نداره ....

دارو درمان شما با استاژر م نیست در همین حد کارشه و باید تو بیمارستان هاي دولتی حتما بهشون احترام بزارید هرجور معاینه ای هم مجازن بکنن ... چون بیمارستانش چيه ؟ اموزشیه!

مدل بعدي انترنا هستن ... !بیمارستان هایی که رزیدنت یا دکتر مقیم ندارند شب همه کاره كي ميشه ؟

انترن کشیکه... یعنی کسی که داره دکتر میشه و مشغول طبابت رو سر کچل امثال ماهاست ....

حالا اگه تهران باشید چون مافوق زیاد هست جناب انترن گروهبانه... اما اگر شهر کرد یا ایلام یا این شهر های کوچیک باشید چو فرمان انترن ميشه همون فرمان شاه...

شمایید و ایشنو حضرت عزرائيل

اما رسما تمام مسئولیتها از رزیدنتی شروع میشه.. و انترن ها اگر مریض هم بکشند که نمیکشند خیلی گیر قانوني ندارند!

فقط ما پرستارا هستيم.. كه چه تو طرح چه تو كارمون بايد هي باز خواست بشيم ..

اما خاطره من بر مي گرده به همون انترنا

طرفي رو كه اورده بودن تو اورژانس .. دستش از بازوش جدا شده بود و فقط به وسيله پوست دستش كه كنده شده بود اويزون مونده بود...

انترن اورژانس كه همونجا كارش به سرم كشيد ...و رفت تو كما

باز زدم زير خنده .

- .اخه تو كه نمي توني و تحمل نداري ..براي چي مياي ...كه جلوي ما بي ابرو شي

و قهقه زدم...

همه ساكت شدن ....

خاله محمد و مادر محمد دهنشون ديگه تكون نمي خورد ..ايدا به غذاش يه جوري نگاه مي كرد و مرواريد واي مرواريد..نفسش ديگه بالا نمي امد ..

محمدم ... تنها كسي بود كه با علاقه منتظر بود. تا ببينه من چي مي خوام بلغور كنم

 

نگاهي به جمع كردم ...باز زده بودم تو خال ..براي خودم افسوسي خوردمو و گفتم

-واي ببخشيد انگار باز گند زدم تو تعريف خاطره ....

 

همه با حالت رنگ پريدگي و باور واقعيت تلخ جنون من بهم نگاه مي كردن ...

 

سعي كردم جو رو عوض كنم ...كه اين همه غذا حروم نشه

- عزيزان چرا عجله مي كنيد؟ صبر داشته باشيد و بذاريد تا اخرشو براتون تعريف كنم

 

نگاههاي مرواريد بهم مي گفت ..اون چاكو ببند تا بدترش نكردي ..اما من بايد درستش مي كردم

- خوب اخرش... اخرش ...به اينجا ختم ميشه كه ...

منم بعد از او انترن رو به قبله شدم و زدم زير خنده ....

هيچ كس نخنديد..حتي بهترين دوستم ....

فقط محمد بود كه سرشو انداخت پايين و با خنده شروع كرد به خوردن بقيه غذاش

سرمو گرفتم پايين و قاشقو گرفتم تو دستم

و با خودم..:

"خو خاطره بود ديگه ..اصرار نمي كرديد كه نمي گفتم..حالا چه نازيم مي كننو دست به غذاهاشون نمي زنن "

قاشق پر كردمو گذاشتم تو دهنم ...

با همه تلاشم بازم كلي غذا موند كه كسي رغبت نكرد بهشونو دست بزنه

 

يا نمونه ي ديگه اي از گند كاريم....البته زياد گند كاري نبود بيشتر كشف واقعيت بود تا خرابكاري :

بعد از شام كه همه مشغول شستن و خشك كردم ظرفا بودن ...

من و محمد مشغول تناول ميوه و چايي بوديم ..

.براي مرواريد كه از تو اشپزخونه گاهي بهم نگاهي مي انداخت دستي تكون دادم و ابروي راستمو چند بار براش افتاب مهتاب رفتم

- خوب مي فرموديد ..شغل شريفتون چي بود؟

 

 

 

 

 

ادامه دارد.........

فصل بيست و يكم

 

 

محمد- من انتشاراتي دارم

-مرگ من..

محمد خنده اش گرفت

-اوه ببخشيد ..من معمولا نمي خوام جو زده بشم.... ولي گنجايش این همه هيجاناتو تو خودم ندارم.... اينه كه زود مي زنه بيرون ...

- رمانم چاپ مي كنيد ...؟

محمد- ما بيشتر رو كتاباي درسي كار مي كنيم

خندم محو شد و با نارحتي تكيه دادم به مبل

- اهان

گوشيش زنگ خورد ...با ببخشيدي بلند شد و رفت طرف پنجره

حس ششم مي گفت با اين زنگ تلفن ..هميشه پاي يك زن در ميونه

با فنجون چاييم بلند شدم و رفتم كنارش ... به منظره بيرون خيره شدم

متعجب از حركتم ... نگاهي بهم انداخت

محمد- نه..باشه .... بعدا باهاتون تماس مي گيرم

و تماسشو قطع كرد

- مزاحمتونم؟

محمد- نه نه..اصلا

دوباره به بيرون خيره شدم

فنجونو به لبام نزديك كردم .

-.اون خوشبختت مي كنه ...

محمد با يه علامت سوال بزرگ بالاي سرش – بله؟

برگشتم طرفش...این چي بود كه من گفته بودم

- این جمله رو توي يه فيلم شنيده بودم ...خيلي روم تاثير گذاشت ..گفتم رو شما هم يكم تاثير بذارم...

محمد- رو من ؟

- اوه ..هيچي ...

سرمو تكون داد:

چيز مهمي نيست

محمد- شما شيراز زندگي مي كنيد؟

بله..هم زندگي مي كنم..هم شيرازي هستم ...و به قول اون شاعر باحالمونم

 

بُ دوتُ شر كسي اُسُّ نميشه

مثِ سَدي ديگه پيدُ نمي شه

به رنديّم نمي تونن بنازن

تو دنيا عين حافظ پُ نمي شه

 

محمد به خنده افتاد و منم با خنده اش خنديدم ... و يه قلوب ديگه از چايمو خوردم

محمد- بهتون نمياد شيرازي باشيد..

-چرا.. چون به شيرازي صحبت نمي كنم

سرشو با خنده تكوني داد و گفت :

خانم صالحي من اونشب نمي خواستم ناراحتتون كنم

- كرديد ..ولي گذشته ....ديگه مهم نيست ..

دستمو رو هوا تكون دادم

-بي خيال ..ديگه بهش فكر نكنيد ...

خنده اش گرفت...

محمد- طرحتون تموم بشه ....برمي گرديد شهرتون؟

-به احتمال زياد

محمد- چقدر احتمال داره اينجا بمونيد...؟

-از ادماش كه خيري نديدم..

-واي يعني از شما چراها...

يه دفعه عين گيجا ساكت شدم و سرمو تكون دادم

- يعني نمي دونم

چيزي نگفت نگاهي به بيرون انداخت و دوباره به من نگاه كرد

محمد- مادرم خيلي دوست داره با دوستتون اشنا بشم ....

برگشتم طرفشم

سكوت كرده بود ...

-خوب

كمي بهم نگاه كرد

محمد- شطرنج بازي مي كنيد...؟

-گاهي .....ولي اصلا حرفه ای نيستم

محمد- يه دست مي زنيد...؟

فقط سرمو تكون دادمو

با هم به طرف ميز كوچيكي كه روش صفحه شطرنج بود رفتيم ...

محمد-.سفيد يا سياه ...؟

- ما كه سياه بخت زاده شديم ...این بارم سياه

لبخند با نمكي زد ...و صفحه رو چرخوند و مهره ها ي سياهو رو مقابل گذاشتم ...

 

 

 

ادامه دارد..........

فصل بيست و دوم :

 

حركت اولو كرد ...

- مرواريد دختر خوبيه

محمد- بله حتما همين طوره

حركت بعدي با من بود

-پس چي ؟

مهره اشو حركت داد و به چشام خيره شد ..

محمد- شما هنوز از دست من نارحتيد ...؟

با لبخند ي ..حركت بعدي رو كردم

- يكم

محمد- ممكنه موردي پيش بياد و بعد از طرحتون شيراز نريد....؟

با ترديد مهره امو حركت دادم ...

- چه موردي؟

مهره اشو حركت داد ...

محمد- نمي دونم همين طوري يه چيزي گفتم

سرمو انداختم پايين و به فكر فرو رفتم و بي حواس مهره ای رو حركت دادم ..

كه اون راحت مهره امو فرستاد قبرستون

- شما خوب بلديد چطور افكار حريفتونو بهم بريزيد

لبخند ي زد

محمد- اصلا قصدم .....چنين كاري نبود ...

به سختي فكري كردم و فيل امو حركت دادم....

محمد- مراوريد خانوم دختر خوبيه ...و مطمئنا در كنار هر مرد ديگه ای باشه اون مردو خوشبخت مي كنه ...

افكارمو زودي جمع و جور كردم..

- ولي هر كار كنيد دختر خاله و پسر خاله رو نميشه از هم جدا كرد ...

وسريع بهش كه سرشو پايين نگه داشته بود و به صفحه خيره بود نگاه كردم

معلوم بود خب زده بودم تو برجكش

محمد همونطور كه سرش پايين بود - ايدا..بچه است ...

به ياد حرفي كه به مرواريد زده بودم افتادم و خنده ام گرفت

- شايد از نظر شما چنين چيزي باشه.. ولي به نظر دختر خوب و موقري مياد...

محمد- همه چي به ظاهر نيست ...

ابروهامو انداختم بالا و تونستم با حركت بعدي مهر ه ام.... يه مهره اشو بزنم

- ولي از نظر من ظاهرم مهمه..

محمد- خيلي ؟

چشمامو رو صفحه چرخوندم ... كمي به طرف جلو خم شدم و دستامو تو هم قلاب كردم ...

- نه ديگه به این شوري شور....

محمد- از رماناي عاشقانه خوشتون مياد...؟

- اوهوم

سر دوتامون پايين بود و باهام حرف مي زديم...

زير چشمي به لبخندي كه مي زد نگاهي كردم ...

- ولي ديگه دوره بچگيم تموم شده ... بايد از عشقاي خيالي دست كشيد...

محمد- يعني ديگه علاقه نداريد....؟

- شايد بيكار شدم يكي بخونم..قبل از ورود به دانشگاه زياد مي خوندم..

- بعد از اينكه امدم دانشگاه ...تاثير كتابا روم زياد شد.....هر استادي رو كه مي ديدم عاشقش مي شدم ..

-خنده داره ...

-ولي اكثر رمانايي رو كه مي خوندم و دوست داشتم... این بود كه طرف استاد باشه و عاشق دانشجوش بشه

-مي بينيد بچگي تا چه حد ...

و كمي بلند زدم زير خنده

محمد- اگه اونطرف استاد نباشه چي ؟

-اوممممممممم.... از اونجايي كه من از این شانسا ندارم ..كه استاد خاطر خواهم بشه ...نمي خوام هيچ وقت ازدواج كنم

منتظر حركت بعديش بودم ... ولي اصلا حركتي نكرد.... سرمو اوردم بالا كه ديدم بهم خيره شده

نزديك بود از خنده بتركم

-ای بابا من يه حرفي زدم .... شما چرا جدي مي گيريد.

- .نگران نباشيد اگرم شوهر گيرم نياد ... فقط يه نفر به جمع زيبا رويان ترشيده اضافه مي شه

 

محمد- من جدي ازتون پرسيدم

-نگيد كه تا الان تمام حرفاتون جدي بود؟

دوتامون بهم خيره شديم ...

محمد- حتما بازم داريد شوخي مي كنيد؟

-نه اصلا

و به خنده افتادم

محمد لبخندشو خورد و سرشو گرفت پايين ...

محمد- خوب بازي مي كنيد

- حريفم زياد حرفه ای نيست وگرنه من چيز زيادي بلد نيستم

فهميده بودم منظورش از سوالايي كه مي كنه چيه...براي همين ترجيح دادم بقيه بازي رو تو سكوت ادامه بدم

...

محمد- شما هميشه بايد ازتون سوال بشه كه حرف بزنيد؟

لبخند بي جوني زدم

- اينطوري راحت ترم..احتمال خربكاريم كمتره

محمد- راستش من..

كه تو همين موقع ايدا با ظرف ميوه بهمون نزديك شد...

ايدا- محمد ..هم بازي جديد پيدا كردي؟

ابروهامو انداختم بالا...

این امشب ..داره خيلي زبون مي ريزها

محمد جوابي نداد

محمد- كتابايي رو كه گفتم برام پيداشون كردي؟

محمد سرشو تكون داد

ايدا يه دفعه صفحه شطرنج و از مقابلم برداشت و جلوي خودشو محمد گذاشت

ايدا-..يه دستم با من بازي كن؟

محمد- ايدا

ايدا - جانم

"جانم بخوره تو ملاجت شفتك"

محمد- داشتيم بازي مي كرديم

ايدا- من فكر كردم بازيتون تموم شده ...

محمد- این همه مهره از جاشون تكون نخورند ..يعني نمي فهمي؟

ايدا به شدت قرمز شد ...

ايدا- بازيه ديگه.. چيز جدي نيست ..يه دورم با من بازي كن

محمد- تو كي مي خواي بزرگ بشي... من نمي دونم ....

و با يه ببخشيد از جاش بلند شد و رفت طرف تلفن

وقتي محمد به اندازه كافي از ما دور شد

- قار قارك يكم تحمل مي كردي.. بعد ازش لينا نمكي مي خواستي

ايدا- چي بهت مي گفت؟

-به تو چه

ايدا- ازش خوشت مياد ...؟

با لبخند مرموزي به عقب تكيه دادم و دستمو گذاشتم زير چونه ام

- به تو مربوط ميشه...گرمك؟

با شدت از جاش بلند شد .

ايدا- .دورشو خط بكش... فهميدي؟

حرفي نزدم و بهش خيره شدم..

ايدا- ميگم فهميدي ...؟

-اره فهميدم

ايدا- خوبه

و سرشو چرخوندم

-خانومي ...

برگشت طرفم

-مي دوني چي رو فهميم؟

هنوز بهم نگاه مي كرد...

-فهميدم...خيلي بچه ای.. درست همون چيزي كه پسر خاله ات گفت..

فنجون از دستش افتاد رو زمين

با بر خوردش به سراميك كف سالن با صدا شكست

مادر و خاله اش به سرعت دويدن بيرون ...

خانوم سهند- چي بود؟... چي شكست..؟

خاله محمد- فنجون شكست؟

با خنده:

-فنجون نبود

خانوم سهند- پس چي شكست؟

در حالي كه ايدا با حرص بهم نگاه مي كرد با خنده به طوري كه فقط ايدا بشنوه

محمد و منا جون قلب منو شكستن ..واي كه.... چه شيطونيايي هستن

چونه اش شروع كرد به لرزيدن ...

خانوم سهند- اي بابا اينكه فنجونه ....چيزي نيست خاله جون ...خودتو ناراحت نكن

برگشتم و به مرواريد كه دم در اشپزخونه وايستاده بود نگاه كردم و براش ابرو امدم ..يعني اينكه حال كردي ...

تا اخر شب كه من و مرواريد در بيام ايدا از اتاق در نيومد..

 

 

 

 

ادامه دارد...................

 

فصل بيست و سوم :

 

مروايد- چيكارش كردي ؟

-هيچي فقط كاري كردم كه بفهمه نبايد پا تو كفش بزرگترا كنه ...

درو باز كردم ....

مرواريد- با محمد درباره چي حرف مي زديد؟

-اوه چي شد .؟...يهو شد محمد...

رنگش پريد ..

-نمي خواد سرخ بشي....بالام جان گافو دادي ...

زود رفت تو .......كه ديگه بيشتر از اين ضايع نشه

- اون دوست نداره

مراوريد اروم به طرفم برگشت

مرواريد- بازم داري شوخي مي كني ؟...

بهش خيره شدم دلم نمي امد ناراحتش كنم

محكم كوبيدم رو لپش ..

- اره خره..هنوز اخلاق مزخرفمو نشناختي

مرواريد- تو روخدا انقدر اذيتم نكن

كليدو پرت كردم رو ميز ...و ولو شدم رو مبل

- باشه اذيتت نمي كنم ...ولي این ادم به دردت نمي خوره

 

مرواريد- نمي خواد تو كارشناسي كني

و رفت تو اتاقش كه لباسشو عوض كنه

- دختره خر ..عاشق كي شده .نمي دونم .اين دخترا چرا انقدر چشم و گوش بسته عاشق مي شن ...

 

- هي هي .

 

.گوشيمو در اوردم و قسمت گالري رو باز كردم ...

 

به عكسي كه مسعودي قبل از رفتنش از تمام پرسنل بخش گرفته بود و همه توش بوديم ...و من با بلوتوث از گوشيش كش رفته بودم ..نگاه كردم

 

اخ كه چقدر من دزد بودم ....

 

به چهره محسني خيره شدم

 

-هوي هوي فكر نكني عاشقت شدما ...نه جونم از این خبرا نيست ...

 

واي چه گندي زدما... يهو پريدم تو بغلش.. خوب شد كسي اون اطراف نبود

 

گونه هام گل انداخت ...و با ياد اوريش كلي ذوق مرگ شدم ...

 

مرواريد- منا

 

 

 

با صداي مرواريد دست و پامو گم كردمو گوشي رو پرت كردم گوشه مبل ...

 

 

- چيه جغد شوم

مرواريد- حوله ام كجاست؟

-حوله ات؟

مرواريد- اره ..تو كه برش نداشتي

يه لحظه ياد صبح افتادم ...كه موقع رفتن زيادي رژ زده بودم

جعبه دستمال كاغذي هم ته كشيده بود ...و من مجبور شدم با گوشه حوله اش رژمو پاك كنمو از ترس مراوريد پرتش كنم زير تختش

 

- نه ..نه من نديدم...يعني براي چي بايد ديده باشم ...

- من نيازي به وسايل كهنه ات ندارم

مرواريد- كهنه چي دختر ..تازه ديروز خريده بودمش

ترسم بيشتر شد

-حالا چند گرفته بودي؟

مرواريد- منا

- جووووون دلم..

يه دفعه گوشيم زنگ خورد ...

-الان ميام كمكت ....تا پيداش كني ...

شماره ناشناس بود ...

مرواريد- پس چرا نمياي ؟

-الان ميام بذار جواب گوشيمو بدم

-بله

سلام

كمي مكث كردم...... صدا نااشنا بود

 

 

 

ادامه دارد........

- سلام شما؟

نميشناسيد؟

حتما مزاحمه ..

-لطفا مزاحم نشيد

و گوشي رو قطع كردمو پرتش كردم رو ميز ...

به طرف اشپزخونه رفتم

صداي اس ام اس گوشيم در امد ...اهميتي ندادم

- بعدا مي بينم كيه

كه دوباره زنگ خورد...

گوشي رو برداشتم ..همون شماره قبلي بود

اهميتي ندادم ..و دوباره پرتش كردم ...

-چايي مي خوري؟

مرواريد- نه خوابم مياد

-به جهنم ..

- پيداش كردي ؟

مرواريد-نه

- به درك

دوباره يه اس ديگه ...

چايي رو كه دم كردم بر گشتم تو هال و رو مبل نشستم گوشي رو برداشتم ..

يادم افتاد اس ام اس دارم

"دختره بد سليقه اميدوارم حداقل ادكلنتو عوض كرده باشي..اگه شناختي جواب تلفنمو بده"

اس ام اس دوم:

"جواب بده"

-اه اينكه جناب مخه

-بچه پرو هر چي از دهنش در امده بارم كرده ..حالا انتظارم داره جواب تلفنشو بدم

كه اس ام اس ديگه امد..

"بيداري زنگ بزنم؟"

هوس كردم سر به سرش بذارم

اس ام اس دادم

-شما؟

بهزاد- داري اذيت مي كني ؟

-شما؟

بهزاد- بهزاد افشار

-به جا نمي ارم ...

بهزاد- خيلي كينه ای هستي

-شما؟

بهزاد- منا خجالت بكش

-احمق چه به اسم كوچيكمم صدا مي كنه.. سريع به شماره اش زنگ زدم

با اولين بوق برداشت

-مامان جونت بهت ياد نداده كه نبايد يه خانومو به اسم كوچيك صدا كرد

بهزاد- چه عجب جواب دادي

و خنديد

-رو دست مي زني

بهزاد- خوبيت اينه كه وقتي جوش مياري ..فكرتم از كار مي افته

سكوت كردم

بهزاد- چيه.... جوابي نداري كه بدي

-شماره منو از كجا گير اوردي؟

 

بهزاد- زياد ادم مهمي نيستي كه شماره اتو نشه پيدا كرد

-بين ادم مهم ..نمي دونم این وقت شب چه مرگت شده..و منظورت از این كارا چيه ؟.... ولي از این كارات هيچ خوشم نمياد..لطفا مزاحمم نشو

و گوشي رو قطع كردم ...

زنگ زد ...

ازش بدم امدم...

مرواريد- اون مصيبتو جواب بده ..بي خوابم كردي

...

-يعني تو با این همه رويا خوابتم مي بره

مرواريد - منا

گوشي رو جواب دادم

-چيه؟ چي مي خواي ..چرا اذيت مي كني ؟

بهزاد- چرا ترسيدي؟

-اولا كه نترسيدم..دوما... گيرم ترسيده باشم ...حق دارم ....چون مزاحم شدي

بهزاد- من كه از پشت تلفن نمي تونم كاري كنم

-تو مخت عيب داره

بهزاد- نداشت كه مخ نمي شدم

-يعني الان خيلي حالبته

بهزاد- از تو يكي بيشتر

سكوت كردم...

بهزاد- مي تونم فردا ببينمت...؟

مردك مزخرف

-نه

بهزاد- نه؟

-اره نه...

بهزاد- كارت دارم

-من با تو كاري ندارم

بهزاد- از حرفام خيلي ناراحتي ...؟

-حرفاي خوبي بهم نزدي

بهزاد- با شه من معذرت مي خوام...نبايد اون حرفا رو بهت مي زدم ..حالا قبول؟

-نه

بهزاد- اي بابا گفتم كه ببخشيد .....نبايد اون حرفا رو مي زدم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 141
  • آی پی دیروز : 216
  • بازدید امروز : 238
  • باردید دیروز : 412
  • گوگل امروز : 62
  • گوگل دیروز : 132
  • بازدید هفته : 3,191
  • بازدید ماه : 8,978
  • بازدید سال : 64,442
  • بازدید کلی : 1,210,850