loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت آخر تکان سختی که خوردم سبب شد تا پلکهای ناتوانم را به خیال آنکه مرده ام، از هم بگشایم! در حین سُر خوردن، بقدری با بوته ها و شاخ و برگ گلها و تکه سنگها برخورد کرده بودم که تمام بدنم درد میکرد

master بازدید : 867 پنجشنبه 27 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت آخر

تکان سختی که خوردم سبب شد تا پلکهای ناتوانم را به خیال آنکه مرده ام، از هم بگشایم! در حین سُر خوردن، بقدری با بوته ها و شاخ و برگ گلها و تکه سنگها برخورد کرده بودم که تمام بدنم درد میکرد .با باز شدن چشمانم باز در کمال ناباوری خود را همچنان معلق بین زمین و آسمان دیدم! نگاه هراسان و دردآلودم را به فضای اطراف چرخاندم.فاصله ام از کوه بیشتر شده بود، در حالتی که بشدت پیچ و تاب میخوردم و هر بار دردی را در گوشه گوشه بدنم حس میکردم، نگاهی به زیر پایم انداختم .از آنجا که هنوز در فضا معلق بودم، دریافتم که هنوز نمرده ایم! با تعجب به بالای سرم نگاه کردم .دیگر قادر نبودم نوک کوه را ببینم ظاهرا به قسمت حد فاصل بین نوک کوه و دره رسیده بودیم .تنها چیزی که قابل رویت بود، درختان و بوته های خودرویی بود که به دیواره کوه سبز شده بودند .حتی چندین درخت بزرگ نیز در بین آنها خودنمایی میکرد. این بار هم فرزاد به یک شاخه از درختی که به صورت اریب به دیواره صخره مانند کوه روییده بود، چنگ انداخت.نفهمیدم چطور توانست این عمل را انجام دهد، درخت هم خیلی تنومند نبود.بیشتر به درخت تازه روییده ای شبیه بود که کمی جان گرفته است! از اینکه در حال سُر خوردن با آن برخورد نکرده بودیم، خوشحال شدم .به اندازه کافی تمام بدنم زخمی و دردناک شده بود!ناحیه ای در قست ساق پا و شکمم بیشتر از بقیه نواحی می سوخت و آزارم می داد. دست راست فرزاد بسختی شاخه درخت را چسبیده بود و دست چپش به دور مچ دست ناتوان من حلقه شده بود .آنقدر محکم دستم را می فشرد که در آن ناحیه احساس درد شدیدی میکردم .بی اختیار با دست آزادم، دست فرزاد را فشردم و نالیدم: 

- من می ترسم!

نگاهی به پایین انداخت

نترس عزیزم، خدا با ماست!

برخلاف لحن مایوسانه من، او کاملا جدی و امیدوار بنظر می رسید و من آرزو کردم که خدا صدای استمداد ما را بشنود و نجاتمان دهد، چرا که در آن درع رمزآلود و مه گرفته و آن هوای بارانی ، هیچکس صدای فریادمان را نمی شنید.

دقایق بطرز کشنده ای ، کند و کشدار می گذشتند و ما همچنان در فضا تکان می خوردیم.قطره گرمی که بر روی دستم چکید ، وادارم کرد تا سرم را بالا بگیرم .از دیدن خون سرخ و غلیظی که بر روی ساعد دستم بطرز دلخراشی دهن کجی میکرد، چنان وحشت کردم که بی اراده جیغ کشیدم!فرزاد وحشتزده و متعجب نگاهم کرد .

- چیه چی شده؟!

- این خونه چیه؟

لبخندی تحویلم داد.

- نمی دونم!

بشدت ترسیده بودم .با صدای بلند گفتم:

- چرا به من دروغ میگی ؟ پرسیدم این خون از کجاست؟

مچ دستم را فشرد و با لحن آرامش بخشی که فقظ مختص یک نفر در دنیا بود و آن شخص هم خودش بود، گفت:

- به نظرت امروز روز قشنگی نیست؟!

کم مانده بود دیوانه شوم .قطرات خون همچنان بر روی دستم فرود می آمد . این بار فریاد زدم:

- فرزاد!

خنده اش گرفت.

- خیلی خب خانم! چرا عصبانی شدی؟ فکر کنم دستم یه زخم کوچولو برداشته!

قلبم از جا کنده شد. با وحشت به آن دستش که تنه درخت را گرفته بود، خیره شدم .حق با او بود ؛ هرچند که بسختی دستش را می دیدم ولی رد باریکی از خون که از کف دستش بر روی آرنج جاری شده و به پایین می ریخت ، کاملا هویدا بود .قلبم در سینه فشرده شد .با ناباوری که بغض هم چاشنی اش بود، زمزمه کردم:

- خدای من! تو زخمی شدی؟

- من که گفتم چیز مهمی نیست، آروم باش!

بغضم ترکید و با گریه گفتم:

- عجب دیوونه ای هستی که توی این وضعیت می خندی! چی چی رو چیز مهمی نیست! از دستت داره خون می ره.خدایا! حالا باید چکار کنیم؟!

صدای گرم و مردانه اش ، همچون لالایی روح نوازی بر گوش جانم نشست:

- اِاِ...تو داری گریه می کنی کوچولو؟ فکر میکردم خیلی مقاوم تر از این حرفها باشی، مردن که ترس نداره!

- من از مردن نمی ترسم، فقط بشرطی که تو کنارم باشی!

قهقهه ای زد:

- عجب !حالا کی گفته که من قراره با تو بمیرم؟ من همین الان می تونم دست تو رو رها کنم و خودم رو به راحتی نجات بدم!من به فنون صخره نوردی آشنام و می تونم از خودم مراقبت کنم!

از اینکه در آن وضعیت بحرانی و مرگ آور شوخی میکرد و می خندید ، لجم گرفت.

- خیلی خب، پس دست منو رها کن! گفتم که از مردن هراسی ندارم!

- مثل همیشه لجباز و کله شقی!

با لحنی متفاوت که لبریز از عشق و محبت بود، زمزمه کرد:

- مطمئنی از مردن با من نمی ترسی؟

نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم:

- بله مطمئنم، این بهترین آرزومه، البته فعلا!

فشار بیشتری بر مچ دستم وارد کرد.

- خیلی خب، این درخت تحمل وزن هر دوی ما رو نداره، ممکنه هر لحظه بشکنه، من یه فکر بهتر دارم!

این را گفت و به آرامی مرا بالا کشید .فرزاد مرد تنومندی بود و از اینکه با یک دست، دختری به وزن مرا بالا می کشید؛ ابدا تعجب نکردم .از درد ناشی از جراحات بدنم .لبهایم را بهم فشردم وسعی کردم دختر مقاومی باشم. بمحض اینکه به تنه درخت رسیدم. با کمی وحشت پرسیدم:

- میخوای چکار کنی؟!

- شاخه رو بگیر تا بگم

دستش را رها نکردم و تقریبا فریاد زدم:

- تا نگی نمی گیرم!چه قصدی داری دیوونه؟

- ای بابا تو این شاخه رو بگیر تا بگم!

از فریادش ترسیدم و شاخه را گرفتم .به این ترتیب در کنار هم قرار گرفتیم. تازه فرصتی یافتم تا با دقت نگاهش کنم؛ او هم چند جای صورتش خراش برداشته بود .قسمتهایی از لباسش هم بر اثر ساییدگی، کمی پاره شده بود .دست آزادش را به شاخه گرفت و دست مصدومش را از آن جدا کرد. با دیدن زخم عمیق دستش،باران اشکهایم سرازیر شد .چقدر صبور بود که هیچ عکس العملی نشان نمی داد! زیر دست او قسمتی از درخت تازه روییده بود و کمی تیز و بر آمده بنظر می رسید. از بخت بد دست او درست همان ناحیه را هدف گرفت .نالیدم:

- حالا باید چکار کنیم؟ تا کی صبر کنیم؟..........معجزه که نمی شه! وای فرزاد ما حتما اینجا می میریم!
نگاهی به چهره اشک آلودم انداخت و ابرو درهم کشید:

- اول تو گریه نکن تا من یه پیشنهاد بدم. آخی، خدا منو نبخشه! صورتت زخمی شده؟ جایی از بدنت هم درد می کنه؟

- آره، ولی اصلا مهم نیست.......پیشنهادت چیه؟

- از اونجایی که این درخت تحمل وزن هر دوی ما رو نداره ، من داوطلبانه خودم رو می اندازم پایین! تو هم محکم این شاخه رو بگیر .بالاخره بعد از یه مدت که متوجه غیبتت بشن، می گردن دنبالت و پیدات می کنن!چطوره؟ موافقی؟

دندانهایم را روی هم فشردم و با خشم غریدم:

- صد در صد!منتهی من یه جای پیشنهاد تو رو یه کمی تغییر می دم؛ تو جرات داری خودت رو بنداز پایین ، اونوقت می بینی یه ثانیه هم طول نمی کشه که به تو ملحق می شم.حالا چطوره؟ تو موافقی؟!

نگاهی به چهره کاملا جدی و اخم آلودم انداخت و به قهقهه خندید:

- عجب دختر یکدنده و شجاعی! بخاطر همین کارهاته که من...........

جمله اش را قورت داد و سبب شد که نگاهم را زیر بیندازم .می دانستم که همچون همیشه خیره و دقیق نگاهم می کند. بمحض آنکه چشمم به عمق دره مخوف زیر پایم افتاد، بلافاصله سر بلند کردم و به فرزاد نگاه کردم. بهر حال خیره شدن به اون خیلی بهتر از دیدن آن دره وحشتناک بود که تا لحظاتی دیگر ما را به کام خود می کشید! او که متوجه حالاتم بود، لبخند عمیقی زد. نگاهی به دست مجروحش انداختم و دوباره بغض در گلویم نشست.

- فرزاد باید یه طوری زخمت رو ببندیم! اینطوری که نمی شه، داره همین طوری از دستت خون می ره!

- می خوای تو دستت رو از شاخه ول کن و زخم دست من رو ببند !

نگاهش که به چهره اخم آلود و آماده گریستنم افتاد، دست از مزاح برداشت .

- شیدا ، بخدا اگه گریه کنی خودمو پرت می کنم پایین! خب آخه عزیزم، تو که نمی تونی برای من کاری بکنی.... گفتم که خودتو ناراحت نکن ، این زخم ؛عمیق نیست و اذیتم نمی کنه!

- فرزاد من واقعا متاسفم ؛ بخاطر همه چیز و بیشتر از همه بخاطر آرام!

- اصلا مهم نیست؛ حتی یه لحظه هم فکرش رو نکن ، مهم تویی که الان سالمی حالا بگو ببینم از کجا فهمیدی که من اینجام؟

نگاهش کردم همچون من از رگبار تازیانه های قطرات باران، خیس شده بود و آب از سر و رویش می چکید .تازه بخاطر آوردم که برای ابراز چه حقایقی به دنبالش روان شده ام.جواب دادم:

- می دونستم که اینجایی.وقتی کنار ساحل پیدات نکردم ، یه حسی به من گفت که حتما اینجایی .میخواستم ازت بابت حرفهایی که زده بودم ، معذرت خواهی کنم ..........میخواستم بگم امیدوارم تو هم شرایط منو درک کرده باشی و ازم دلگیر نشده باشی

با شیطنت گفت:

- خودت می دونی هیچوقت از تو دلگیر نمی شم .من از دست خودم ناراحت بودم که اومدم اینجا .ولی تو مطمئنی فقط برای گفتن همین حرفها بود که اونقدر با عجله اومدی، اونم بدون لباس مناسب و با آرام؟!

- خب .........همه اش که اینها نبود!راستش......چطوری بگم............میخواستم در مورد خودم صحبت کنم .حرفهایی که مدتهاست باید بزنم ، ولی نمیشه........یعنی نمی تونم! حرفهای تلخی که مثل یه مار بزرگ و سمی روی خوشبختی و کابوسهای شبانه ام چنبره زد ! فرزاد، تو باید همه چیز رو در مورد من بدونی .در مورد من و گذشته سیاهم!تو باید بدونی که من چهار سال پیش با پسری به اسم محسن نامزد شدم؛ یه پسر با ظاهری قشنگ و باطنی زشت و کثیف! اون با ظاهر فریبی و دروغ و نیرنگ، خودش رو به خانواده ما نزدیک کرد و طرح آشنایی ریخت . همه ما چشم بسته اونو قبول کردیم، ولی خیلی زود متوجه شدیم که آدم پست و ناچیزیه! یه قاتل که با خانه های فساد همکاری میکرد و بعد از اغفال زنها و دخترها، اونا رو به کشورهای عربی می فروخت! فقط خواست خدا بود که من توی اون شرایط وحشتناک و عذاب آوری از دستش جون سالم به در ببرم.همه چیز بعد از اون یه کابوس بود! من دچار حمله عصبی شدم ووقتی دیدند که اینجا بهبودی در وضعیتم بوجود نمی یاد، با خانواده ام رفتیم انگلیس، همون جایی که تو مشغول تحصیل بودی. من توی بیمارستان روانی بستری شدم! به کمک دکتر آرمان و زحمات خانواده ام، بعد از مدتها که مثل یه مرده متحرک بودم ، بالاخره به جریان عادی زندگی برگشتم .اون حادثه تاسف برانگیز، تاثیر خیلی بدی توی زندگی ام گذاشت .کوچکترینش تنفر و بی اعتمادی نسبت به جنس تو بود!تا مدتها تحت نظر دکتر آرمان بودم ولی رفته رفته حالم بهتر شد .دیگه کابوس نمی دیدم و زندگی برام یه رنگ تازه گرفت .بعد هم که توی شرکت تو استخدام شدم..........این تمام حرفهایی بود که تو باید می شنیدی!

نفس عمیقم را با شدت به بیرون فرستادم و ساکت شدم .احساس سبکی میکردم. گویی وزنه سنگینی را از روی دوش برداشتم. صدای فرزاد، سکوت را شکست:

- کاش یه حرف جدید می زدی ، اینا رو که خودم می دونستم!

کم مانده بود زا تعجب شاخ در آورم.بهت زده فریاد زدم:

- تو می دونستی؟!

- آره عزیزم ، همه اینها رو! حتی دقیقتر از اونچه تو گفتی!

- این امکان نداره آخه چطوری؟

نگاهی به بالای سرش انداخت ، مکانی را به دقت بررسی کرد و گفت:

- چطوریش رو الان می گم، ولی قبلش باید یه کاری بکنیم. خوب گوش کن ببین چی می گم، من از این شاخه می رم بالا.نگاه کن، اونجا یه جای مناسب هست که می شه بهش اعتماد کرد.

با انگشت، بالای شاخه را نشان داد .با خود اندیشیدم که اگر او همه چیز را می دانسته است پس من چه زجر بیهوده ای را در این مدت به خود و او تحمیل کرده ام! به آنجا که اشاره کرده بود نگاهی انداختم و او مجددا ادامه داد:

- من الان می رم بالا. کاری که تو باید بکنی اینه که با احتیاط، بر روی شاخه و دست منو بگیری تا من بکشمت روی اون صخره، فکر می کنی بتونی؟

- با اینکه سخته ولی تمام تلاشم رو می کنم

- آفرین! مطمئنم که تو موفق می شی، به تو ایمان دارم .حالا من می رم بالا

پیش از آنکه تکانی بخورد با صدای لرزانی گفتم:

- فرزاد تو رو خدا مواظب خودت باش!

نگاه مملو از مهربانی اش را به چشمهایم پاشید.

- چشم خانم!تو هم مراقب باش، فقط سعی کن قوی و مسلط باشی!

سرم را تکان دادم و او با احتیاط رو ی شاخه رفت و دستش را به صخره گرفت .لحظه ای تعلل کرد و سپس مرا صدا زد:

- شیدا حالا با آرامش بیا بالا.خیلی آروم.مواظب باش!
سعی کردم تمام حرکات فرزاد را که به حافظه سپرده بودم ، مو به مو انجام دهم .به آرامی پاهایم را به کوه زدم و با ذکر نام خدا، فشاری به دستهایم وارد کردم و روی درخت رفتم. درخت تکانی خورد و من با وحشت ، دستهای فرزاد را گرفتم. نگاهی اجمالی به روی تکه صخره مسطحی که او در نظر گرفته بود، انداختم ولی فقط ظرفیت یک نفر را داشت.با عصبانیت نگاهی کردم:

- اینجا که فقط جای یک نفره؟!

خنده اش گرفت:

- خی توقع داشتی جای پونزده نفر باشه؟!مگه می خواییم مهمونی بدیم ؟ حالا زود باش تا درخت نشکسته برو بالا!

- ولی من نمی رم! یا هر دو با هم یا هیچکس!

- یعنی چی؟ برو بالا ببینم .کاری نکن بغلت کنم و بذارمت اون بالا!

سرم را بعلامت نفی به طرفین تکان دادم .این بار با لحنی عصبی فریاد زد:

- تو می ری بالا چون من می گم. این درخت ممکنه تا چند لحظه دیگه بشکنه . من می تونم تحمل کنم ولی تو نه، حالا فهمیدی؟

طنین فریادش در فضا منعکس شد. با خونسردی تمام لبخند زدم.

- اولا اینجا شرکت نیست که تو دستور بدی و من اطاعت کنم! خودت خوب می دونی تحملم اگه به اندازه تو نباشه خیلی هم کمتر نیست .پس هر دومون همین جا می ایستیم ، فهمیدی ؟!

جمله آخر را تاکیدی و با لحن خودش تکرار کردم .درمانده و مستاصل نالید:

- ادای منو در نیار شیدا! استدعا می کنم برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن و لجبازی نکن! اینجا جای شوخی نیست

- نه لجبازی می کنم و نه شوخی! هر دو با هم اینجا می ایستیم .راستی تو میخواستی بگی چطوری از گذشته من باخبر شدی ، منتظرم!

- می دونم که حریف تو نمی شم! پس حداقل بیا نزدیکتر .اینجا شاخه تنومند تره .تو که تا هردومون رو به کشتن ندی خیالت راحت نمی شه!

لبخند فاتحانه ای زدم .با احتیاط بسمتش رفتم و با فاصله کمی جلوی رویش ایستادم .آنقدر اندک که گرمای بدن خیسش را بخوبی احساس میکردم. نفس عمیقی کشید و به دور دستها خیره شد .مدتی سکوت کرد و بعد یکباره پرسید:

- راستی نگفتی امروز روز قشنگی هست یا نه؟!

- اتفاقا امروز روز قشنگیه اونقدر زیاد که اگه زنده موندیم یکی از بهترین روزهای زندگیم می شه و اگر هم مردیم خوشحالم ، چون آخرین روز زندگی ام، بهترین روز زندگیم بوده!

این را گفتم و خودم زدم زیر خنده .چه راحت از مرگ و نیستی صحبت میکردم .در کنار اون مردن هم برایم زیبا جلوه میکرد. فرزاد با لبخند نگاهم کرد و گفت:

- شیدا شاید آخرین فرصت باشه.شاید دیگه هرگز نبینمت تا این حرفها رو بزنم .بنابراین سعی می کنم چیزی رو از قلم نندازم.فقط خواهش می کنم خوب به حرفهام گوش کن.دلم میخواد یادت نره که یه روزی یه عاشق دلخسته چی بهت گفت!

از غم شناور در صدایش ، قلبم فشرده شد .چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .خیره در نگاهش گفتم:

- آخرین باری باشه که این حرف رو زدی!اگه میخوای عذابم بدی حرف نزنیم بهتره!

نگاه مخملی اش را به دور دستها دوخت و اینچنین شروع کرد:

- گذشته من غیر از سیاهی و غم چیزی نداره . کابوسی که حتی از یاد آوری اش وحشت دارم فقط میخوام بدونی که منم با زجر و عذاب آشنا هستم .حتی احساسهایی مشابه تو دارم .خیلی کوچیک بودم که پدرم، مادرم رو طلاق داد. اون زن خیلی زیبا بود، خیلی زیبا. حتی اسمش هم مثل خودش قشنگ بود، طناز! پدرم برای بدست آوردن اون خیلی زحمت کشید و مجبور شد از خیلی چیزها حتی خانواده اش بگذره ، چون عاشقش بود .ولی همون زیبایی کار دست مادرم داد. اون زن فوق العاده خوب و مهربونی بود ولی با دوستهای نابابی آشنا شد که رفته رفته به منجلاب کشیده شد .اون به مواد مخدر معتاد شد!پدرم وقتی متوجه شد ، از اونجا که دیوانه وار عاشقش بود ، خودش اونو توی خونه بستری کرد تا ترکس بده و این موضوع رو از همه پنهان کرد .من اون موقع شاید سه ساله بودم، ولی هنوز نعره هایی رو که مادرم موقع ترک می کشید بیاد دارم . پدر اونو توی یکی از اتاقها بستری کرد. تو حتی تصور هم نمی کنی من چه زجری متحمل می شدم .از ترس فریاد های اون، سرم رو زیر بالش پنهان میکردم و می زدم زیر گریه . تا اینکه پدر طاقت نیاورد و به بهونه مسافرت،منو فرستاد خونه عمه مهتاب .ولی من تا مدتها وقتی می خوابیدم ، کابوسهای وحشتناکی به سراغم می اومد .وقتی به خونه برگشتم که مادرم سالم و سرحال مواد رو ترک کرده بود .اونقدر خوشحال شدم که بمحض دیدنش ، صورتش رو بوسه بارون کردم .توی عالم بچگی، فکر میکردم که اون سرما خورده بود و حالا خوب شده! زندگی ما تازه داشت جون می گرفت .پدر تمام دوستهای مادر رو تهدید کرد و پای همه شون از زندگی ما بریده شد .کار و کاسبی بابا هم رونقی گرفت و از اون محله رفتیم .ولی اعتیاد به مواد مخدر بد دردیه!مادر بعد از یک مدت دوباره برگشت سر خونه اول! نمی دونم چه اتفاقی افتاد، فقط یادمه که یه روز با عمه رفتم گردش. اون روز عمه همه اش گریه میکرد ولی به من خیلی خوش گذشت! بعد از اون روز وقتی به خونه برگشتم ، دیگه هیچوقت مادر رو ندیدم.پدر تمام وسایل ، عکسها و یادگاریهای اون رو به ته باغ برد و یکجا به آتش کشید و یه روز تماما بر سر خاکستر عشق از دست رفته اش گریه کرد!

من خیلی کوچیک بودم ، به همین خاطر نفهمیدم که اون روز چه اتفاقی افتاد ولی بعدها که بزرگتر شدم ، عمه برام تعریف کرد که یه روز بابا خیلی اتفاقی، زودتر از همیشه از سرکار بر می گرده خونه و مادر رو با یه مرد غریبه می بینه! آخه پدر اجازه نمی داد که اون از خونه خارج بشه .ظاهرا برای بدست آوردن مواد، مجبور شده بود کارهای ناشایستی بکنه! البته بعدا مشخص شد که اون حربه ای بود برای خدشه دار کردن شخصیت پدر .ولی بهر حال این حادثه تلخ رخ داد! شاید تو نتونی تصور کنی شیدا، ولی من یه مَردَم و می فهمم دیدن اون صحنه زجرآور برای یه مرد یعنی مرگ واقعی؛ یعنی اوج بدبختی ، یعنی یه کابوس هولناک! برای همین! دیروز اون عکس العمل غیر ارادی رو از خودم بروز دادم . توی ضمیر ناخودآگاه من، تصور غلطی از این جور اتفاقها حک شده که به راحتی از بین نمی ره!

ولی پدر من مرد مقاومی بود، با تمام عشقی که به مادرم داشت اونو توی قلبش کشت و مدفون کرد و زندگی رو از اول ساخت .اون حالا همه عشقش رو صرف من میکرد. ولی منم با تمام محبتهای بی دریغ اونکه سعی میکرد جای خالی مادر رو برام پر کنه، دچار کمبود شدم .یه جور پارادوکس«تناقص» شخصیتی !مادر من، منو توی بحرانی ترین لحظات زندگیم تنها گذاشت و این درد بزرگیه! تنها دوست صمیمی و عزیز من آرش بود.هنوز هم لحظه به دنیا اومدنش یادمه .من اون پسر بچه تپل و سفید و دوست داشتنی رو بیشتر از هرچیزی می خواستم .هشت ساله بودم که آرش بدنیا اومد .مونس تمام لحظه های تنهایی و تاریکی من! فقط خدا می دونه که چقدر دوستش داشتم و تمام وقتم رو با اون پر میکردم .اونم دقیقا احساس منو داشت و از دوری ام بی قراری میکرد .ارتباط ما روز به روز صمیمانه تر می شد تا اینکه دست روزگار، ضربه سخت و هولناک دوم رو وارد کرد و آرش رو ازم گرفت .اونم توی اوج جوانی! نمی تونم برات بگم چه حالی داشتم .انگار آرش جزیی از وجودم بود چون با رفتنش یه دفعه تهی شدم . همه چیز برام بی معنی و پوچ شده بود .ولی ذهنم درگیر مساله الهام شد که از مرگ یکدونه برادرش حسابی صدمه دید. یه مدتی با الهام سر وکله زدم تا حالش بهتر شد .در صورتی که خودم بیشتر از هرکسی به دلداری احتیاج داشتم .کار و کاسبی پدر روز به روز رونق بیشتری می گرفت ولی هرگز تن به ازدواج مجدد نداد. منم بعد از اینکه حال الهام بهتر شد رفتم خارج از کشور و اونجا ادامه تحصیل دادم .مدتها اونجا زندگی کردم ولی دلم طاقت نمی آورد و دائما به پدر و عمه و الهام سر می زدم .دائما توی سفر بودم .از این شهر به اون شهر.انگلیس به نروژ ، از ایتالیا به استرالیا! اصلا یک جا بند نمی شدم .درست مثل کولیهای سرگردون!ولی درد من این چیزها نبود هنوز از احساس تهی بودن لبریز بودم و زجر می کشیدم. بعد از اتمام تحصیلم، به ایران برگشتم .این شرکت رو خریدم و با راهنمایی های پدر، وارد بازار کار شدم .من آدم کم حرف و تو داری بودم و هیچوقت توی زندیگم دوستهای زیادی نداشتم .روزها برام کسل کننده و یکنواخت بود و فقط کار من رو راضی میکرد .البته اینجا هم آروم و قرار نداشتم و به بهونه بستن قرار داد، دائما در سفر بودم .شب و روز مثل آدم آهنی ، بی هدف کار میکردم و فکر میکردم خیلی خوشبختم! تا اینکه اون روز تو رو توی شرکت دیدم......

اسه روز بعد فرزاد از بیمارستان مرخص شد و در میان استقبال گرم همگی، به جمع خانواده پیوست.دو هفته بعد از باند روی سر و دستش هم خبری نبود و سلامتی کاملش را بدست آورد و بدین ترتیب فرهاد خان تدارک یک مهمانی مفصل خانوادگی را به افتخار سلامتی تنها پسرش و من داد.


به درخواست فرهاد خان، من و الهام زوتر از دیگران به منزلشان رفتیم تا با سلیقه خود شرایط را مهیای حضور مهمانان کنیم .کارها که سرو سامان گرفت. برای تعویض لباس به اتاقی رفتیم .لباس حریر بنفش ملایمی را که کمی جذب و کوتاه بود و دامنی بلند داشت، برای آنشب انتخاب کردم .لباس الهام هم ماکسی زیبایی به رنگ قهوه ای بود که هارمونی جالب توجهی با نوع آرایش و رنگ چشمهایش داشت .او موهایش را به حالت جمع آرایش کرد، ولی من مثل همیشه بسادگی آنها را روی شانه ها رها کردم .پس از آماده شدن، هیچکدام نتوانستیم از تعریف زیبایی خیره کننده یکدیگر غافل شویم! دست در گردن الهام از در خارج شدم که همزمان فرزاد هم از اتاقش بیرون آمد .لحظه ای نگاهمان چنان سخت و ناگشودنی در هم گره خورد که اگر صدای قهقهه الهام نبود ، ساعتها به همان صورت می ماندیم! فرزاد هم در آن بلوز و شلوار سرمه ای رنگ و سر و صورت اصلاح شده ، بی نهایت جذاب و خواستنی جلوه میکرد. هر سه با هم به پایین رفتیم و همانطور که در مورد موضوعات گوناگون صحبت میکردیم ، منتظر آمدن دیگر مهمانان شدیم .با تماس شایان که با الهام کار داشت، او از جمع خارج شد و مشغول صحبت با تلفن شد .دقایقی بعد فرزاد به آهستگی ایستاد و گفت:

- می شه خواهش کنم چند لحظه با من بیایی؟ میخوام در مورد مساله مهمی باهات حرف بزنم!

لبخندی زدم و بسمت الهام رفتم و گفتم که چند لحظه ای تنها می ماند .چشمک شیطنت آمیزی نثارم کرد که مرا به خنده واداشت .به فرزاد ملحق شدم و او مستقیما به اتاقش رفت و روی کاناپه نشست .

- پس چرا نمی شینی؟ بیا دیگه!

آرام روبرویش نشستم .مدتی خیره نگاهم کرد و بالاخره به حرف آمد.

- چقدر این رنگ بهت می یاد! مثل همه رنگهای دیگه. تو اصلا هرچی می پوشی قشنگ می شی!

- خیلی خب ، زبون نریز!بگو چکارم داشتی؟

- راستش من یه تصمیمی گرفتم که میخواستم قبل از هرکس تو رو در جریان بذارم .راستش .........راستش میخوام برم انگلیس!

از حالت غمگین چهره اش ، دلشوره ای به جانم چنگ انداخت .بهت زده پرسیدم:

- کی میخوای بری؟ برای چه مدت؟!

- همین امشب این مساله رو مطرح می کنم .احتمالا تا آخر هفته هم عازم می شم، ولی........شاید برای همیشه !

حسی گرم و داغ در دلم فرو ریخت .از جملاتی که می شنیدم کم مانده بود قالب تهی کنم .باورم نمی شد .او بلافاصله پشت به من و رو به پنجره ایستاد .ناباورانه پشت سرش قرار گرفتم:

- فرزاد؟!

جوابم را نداد .نسیم خنکی که می وزید گونه های داغ و ملتهبم را قلقلک می داد .به آرامی از کنارش گذشتم روبرویش ایستادم .چنان بغض کرده بودم که با کوچکترین تلنگری به گریه می افتادم .

- برای چی میخوای بری؟ مگه چی شده؟!

نگاهش از حسی عمیق برق می زد .در عمق چشمان شفافش، حالتی مابین عشق و شوخی و شیطنت موج می زد .نگاه خیره و طوفان زده ام را تاب نیاورد و در حالیکه چشمهایش را می بست ، قدمی به عقب رفت .حس مالیکت همچون حیوانی درنده به جانم چنگ انداخت .فرزاد فقط و فقط متعلق به خود می دانستم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم بار دیگر او را از دست بدهم .این بار با عصبانیت فریاد زدم:

- مگه با تو نیستم؟ پرسیدم برای چی میخوای بری؟!

با لبخندی نمکین ، چنگی به موهایش زد:

- برای اینکه یه جفت چشم تیله ای، داره بیچاره ام می کنه!

پیش از آنکه به مفهوم جمله اش بیاندیشم، همچون ماده پلنگ زخمی به سمتش یورش بردم!

- تو به چه جراتی میخوای بری انگلیس؟! اصلا کی به تو اجازه داده که این کار رو بکنی؟ به چه جراتی میخوای منو تنها بذاری ، ها؟هنوز یادم نرفته که وسط اون دره لعنتی چه بلایی سرم آوردی. اگه فکر کردی بازم بهت اجازه می دم هر کاری که خواستی بکنی، سخت در اشتباهی!

فرزاد در حالیکه به قهقهه می خندید، مشتهای گره کرده مرا که با شدت بر روی سینه اش فرو می آمد، بسختی کنترل کرد و گفت:

- خیلی خب عزیزم؛ چرا عصبانی می شی؟ عجب دختر پر قدرتی بودی و من خبر نداشتم!

نگاهم روی صورت خندانش که از اشتیاقای عجیب برق می زد .سُر خورد. سعی کردم دستم را از حصار دستهای مردانه اش خارج کنم و با حرص جواب دادم:

- حالا کجاش رو دیدی؟!زود باش حرفت رو پس بگیر تا با همین دستهام نکشتمت!

این بار بلندتر خندید .خنده ای مستانه و به دور از ناراحتی که دلم را لرزاند:

- تو چقدر کم طاقتی دختر! باهات شوخی کردم.

لحظه ای از تقلا دست برداشتم و بی حرکت ایستادم.

- فرزاد؟!

- شیدا!

از لبخند بی خیالش و حالت شیطنت آمیزش حرصم گرفت .

- فرزاد!

- جانم!حالا چرا داد می زنی؟

- اِ........جدی باش دیگه!

- خانم چرا تهمت می زنی؟ من کاملا جدی ام!

نفس زنان پرسیدم:

- بگو به جون شیدا شوخی کردم

- به مرگ فرزاد شوخی کردم

- گفتم بگو به جون من!

- می دونی که جون تو خیلی بیشتر از این حرفها برام ارزش داره، پس الکی قسم نمیخورم .باور کن که فقط یه شوخی بود!

دندانهایم را روی هم فشردم و باز به جانش افتادم.

- تو بیجا کردی شوخی کردی! اصلا این چه شوخی مسخره ای بود؟ واقعا که خیلی دیوونه ای!

خنده بلند دیگری سر داد و در حالیکه با هر دو دست ، دستهای مرا مهار میکرد گفت:

- اینم سزای دختر سنگدلی که اولا وسط اون دره، اونطوری احساسات منو به بازی گرفت و بعد هم اون لقب قشنگ رو برام گذاشت .

خنده ام گرفت ؛ چقدر لوس و بدجنس بود! پس هدفش فقط تلافی کردن بود! در اثر کشمکشی که داشتیم، موهایم از زیر گلسر رها و در صورتم پخش شد .خواستم دستم را از حصار دستهایش خارج کنم ولی او مچ دستم را محکمتر از قبل فشرد .با خنده گفتم:

- نترس جناب متین!نمیخوام بزنمت، میخوام موهام رو درست کنم
ولی او خیره در چشمهایم زمزمه کرد:

- شیدا هنوز هم سرحرفت هستی؟

- کدوم حرف؟!

- همونی که وسط زمین و آسمون گفتی ، قبل از اینکه پرت بشم پایین!

- من خیلی حرفها زدم، تو کدوم رو می گی؟

فشاری بر دستم که در مقابل صورتم مهار شده بود ، وارد کرد:

- خودت خوب می دونی کدوم رو می گم!همیشه گفتم که من آدم کم طاقتی ام، پس خواهش می کنم با احساسات من بازی نکن! صدات کردم اینجا تا در مورد همین مساله باهات حرف بزنم.

سرش را خم کرد و با نگاهی نافذ و گیرا گفت:

- من یه پسر خیلی تنهام که چیز باارزشی برای پیشکش کردن به تو ندارم .دلم رو هم که مدتهاست به تو بدهکارم! یه مغز هم دارم که هنوز فسیل نشده ولی خودت از کار انداختیش! ولی در عوض دنیایی از عشق و محبت دارم که بی محابا همه رو به پات می ریزم .تو فقط یه کلمه بگو تا همه هستی ام رو برات رو کنم! شیدا، هنوزم حاضری با من ازدواج کنی؟

موجی از شرم و حرارت، وجودم را ملتهب کرد.نگاهش کردم. لبریز از تمنای دوست داشتنش بودم.این پسر چشم عسلی مغرور و مهربان به اندازه تمام لحظه های عمرم عزیز بود. دلم میخواست کمی سر به سرش بگذارم ، ولی چشمان معصوم و منتظرش بر روی هر شیطنتی خط کشید .دستم را به آرامی از حصار دستش خارج کردم و بسمت در رفتم .هنوز دستگیره در را لمس نکرده بودم که صدایش بلند شد:

- هر چند که اون نگاه و لبخند گویای همه چیزه؛ ولی دیگه نمیذارم مثل همیشه فرار کنی و از جواب دادن طفره بری .من به اندازه کافی منتظر موندم و زجر کشیدم!

برگشتم و نگاهش کردم .با لبخندی بر لب ادامه داد:

- راستی میخواستم یه چیز دیگه هم نشونت بدم که فکر میکنم قبلا خیلی علاقه داشتی اونو ببینی!

باز حس کنجکاوی ام گل کرد .یک تای ابرویم را بالا انداختم و بسمتش رفتم .

- چه چیز دیگه ای؟!

خنده صداداری کرد و بسمت میز آرایشی که روبروی تخت قرار داشت رفت .از من خواست که نزدیکش بروم .در کنار میز، بر روی دیوار، تابلو فرشی نصب شده بود که در آن ، تصویر شکار آهویی در چمنزار به چشم میخورد .دکمه کوچکی را در کنار آن فشرد و در مقابل نگاه بهت زده من، تصویر آهو چرخید و قابی نمایان شد که تصویر دختری را به رخ می کشید .از آنچه روبرویم قرار داشت، کم مانده بود شاخ در آورم!فرزاد که تمام حرکاتم را زیر نظر داشت، لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید:

- چطوره؟!

بی آنکه پاسخی بدهم .تمام وجودم تبدیل به یک جفت چشم شد .تصویری نقاشی شده از من در حالی که بر بلندای کوهی ایستاده بودم و باد موهایم را پریشان کرده بود، روبرویم قرار داشت . طنین صدایش بهت مرا شکست .

- اینم اون تابلویی که نرگس از تو کشیده بود و دلت میخواست ببینی!

- پس حدسم درست بود! وای فرزاد این نقاشی خارق العاده اس! اینو چطوری کشیده؟ اصلا من که اینقدر قشنگ نیستم!

- باهات موافقم ، خارق العاده اس، ولی تو صدبرابر از این تابلو قشنگتری! در جواب سوالت هم بگم؛ همون روزی که من کار سنگین کپی برداری از تمام فاکتورهای چند شرکت رو عمدا به عهده ات گذاشتم، همون روزی که خیلی لجباز شده بودی. یادت که می یاد؟ اون روز خودم تا دیروقت توی شرکت موندم .سیامک و نرگس هم اومدند اونجا دیدنم .همون شب به نرگس گفتم حاضری یه پرتره از چهره یه دختر مغرور و کله شق برام بکشی؟ نمی دونی چقدر تعجب کرد .چهره تو رو از روی فیلم ضبط شده توی دوربین های مدار بسته دید و با ابتکار خودش، این نقاشی رو کشید .بغیر از من و تو و پدر ، الهام و شایان هم این تابلو رو دیدند. اون روزی که افتادی توی استخر و من گرفتمت ، سریعا آوردیمت اینجا. اونقدر دستپاچه بودم که یادم رفت تصویر تو رو پنهان کنم!اوناهم به اندازه تو متحیر شدند .

نگاهش را از چهره مبهوت من به تصویر سوق داد و با لحنی محزون افزود:

- به نظرت این نقاشی زنده نیست؟ نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم چشمهای تو زنده اند و از توی عکس نگام می کنن!این تابلو مونس لحظه های تاریک و تنهایی و دلتنگی منه.بنظرم شیدای توی نقاشی و رویاهای من خیلی مهربونتر از خودت بود!

دستهایش را روی سینه قلاب کرد و باز نگاهم کرد:

- حالا بگو ببینم ، حاضری برای تمام عمر من یه تابلو مجسم باشی؟!

لبخند زدم .چه زیر کانه سوال پیچم میکرد!

- می دونی فرزاد، تمام برخوردهای من از احساس مالکیت نشات گرفته ، اگر جسارت کردم ببخشید!

- بازم که طفره رفتی ، نمیخوای جواب منو بدی؟

چشمهایش لبریز از انتظار بود از سکوت و لبخند من به خنده افتاد .

- عجب دختر کله شقی! ولی یادت باشه همون حس مالکیتی که ازش حرف می زنی به من این اجازه رو می ده همین الان کاری کنم که برای همیشه مال من باشی! پس به نفعته که زودتر جوابم رو بدی!

یک تای ابرویم خود به خود بالا رفت .لبخندی به رویش زدم و با لحن شمرده ای گفتم:

- قبلا هم که گفتم که من تو رو کاملا شناختم .فکر نمی کنم لازم به تکرار باشه .پس خواهش می کنم الکی برای من نقش بازی نکن!

از چشمهای مشتاق و بی قرارش فاصله گرفتم و باز قصد خروج کردم که گفت:

- خیلی خب خانم کوچولو!حالا که اینطوره منم همین امشب تصمیم رو توی جمع مطرح ، و تو رو از پدرت خواستگاری می کنم، قبوله؟

خنده صداداری کردم و از ته دل گفتم:

- بله،بله،بله!

با آمدن بزرگترها به جمع، مهمانی و سرور و شادمانی دیگری گرفت .قبل از صرف شام، شایان با شیطنت و لودگی خاص خودش، به همه اعلام کرد که سه هفته دیگر ، مصادف با یکی از اعیاد بزرگ ، جشن عروسی خودش و الهام را برگزار می کند .همه به افتخار سلامتی و خوشبختی آنها دست زدند و بلافاصله پس از آن ، فرزاد در مقابل نگاه حیران و متعجب همگی،مرا از پدر خواستگاری کرد .بقول خودش عجیب ترین خواستگاری دنیا که در نوع خود بی نظیر بود .همه از راز دل ما آگاه بودند و این علاقه بر هیچکس پوشیده نبود .با اعلام موافقت پدر و مادر و من، فرزاد حلقه زیبایی را که مزین به نگینهای بی شمار الماس بود و چشم هر بیننده ای را خیره میکرد، در انگشتم جا داد. همه با رضایت خاطر به ما تبریک گفتند و دیدن اشک شوق مهتاب خانم و فرهاد خان که از این وصلت بسیار شادمان بودند، قلبم را لبریز از غرور و شادی کرد. مزه پرانیهای شایان و الهام که حتی یک لحظه را هم برای سر به سر گذاشتن و اذیت کردن ما از دست نمی دادند، صدای همه را در آورد!در همان حین فرهاد خان با شیطنت گفت:
- شیدا جان هنوز هم از اون شخصی که نجاتت داده متنفری؟

همه به خنده افتادند و من خجالتزده سر به زیر انداختم:

- از همگی شرمنده ام، امیدوارم منو ببخشید. حرفهای اون روز منو به حساب شرایط روحی بدی که داشتم بذارید!

شایان توام با خنده گفت:

- حالا میخوای بگم کی اول تورو پیدا کرد و باعث نجاتت شد؟

همه نگاهی بهم رد و بدل کردند و فرهاد خان گفت:

- نه بابا نگو شایان جان! الان می یاد خفه ام می کنه!

همه به قهقهه افتادند و حلقه اشم درشتی در چشمهای من جاخوش کرد .خدای من! این پدر و پسر، چه بی ادعا جان مرا بارها از خطر مرگ نجات داده بودند! در حالیکه بسمت فرهاد خان می رفتم با خود اندیشیدم که طناز چطور توانسته به مرد مهربان و زیبایی همچون او خیانت کند؟ بدون خجالت خود را در آغوش امن و پدرانه اش جا دادم و با صدایی مرتعش از بغض گفتم:

- ممنونم پدر! نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم .من زندگیم رو مدیون شمام!

موهایم را نوازش کرد و در حالیکه مرا در آغوش می فشرد جواب داد:

- این حرف رو نزن عزیزم، تو از اول هم دختر خوب خودم بودی.من مدتهاست که آرزوی این لحظه رو داشتم .حتی اگه فرزاد هم تو رو نمی خواست، خودم می زدم پس کله اش و مجبورش میکردم که با تو ازدواج کنه ، ولی خب پسر من زرنگتر از این حرفهاس!

با این حرف ، لبخند بر لب همه نشست .فهیمه خانم همه را برای صرف شام دعوت کرد و من موضوع را برای فرزاد توضیح دادم

***********************************

با همان سرعتی که فرازد مرا از پدر خواستگاری کرد ، به همان سرعت به هم محرم شدیم و همه اقوام را در جریان قرار دادیم .شب خواستگاری رسمی تر او از من که با حضور دایی و خاله انجام گرفت ، بنا شد که جشن عروسی مان که فرازد برای رسیدنش عجله ای دیوانه وار داشت، با جشن عروسی الهام و شایان در یک شب برگزار شود. وقتی از فرزاد پرسیدم اینهمه شتاب و عجله چیست، لبخند زد و پاسخ داد:

- دیگه چشمم از بازیهای روزگار ترسیده! بهتره تا یه اتفاق دیگه نیافتاده دست عروس حادثه سازم رو بگیرم و ببرم خونه ام! اینطوری خیالم راحت تره!

با توافق طرفیت ، مراحل باقی مانده کار بسرعت طی شد .حلقه ازدواجمان همان حلقه ظریف و زیبایی بود که روز خرید برای الهام پسندیده بودم. اگر به میل خودم بود هیچ چیز دیگری احتیاج نداشتم ، ولی فرزاد در خرید سرویسهای طلا و لباس و دیگر وسایل، چنان ولخرجی کرد که نه تنها حرص مرا در آورد، بلکه نگاه حیران و متعجب دیگران را نیز به دنبال داشت!هنگامیکه با اعتراض من مواجه شد، از ته دل خندید و گفت:

- تو برام خیلی بیشتر از اینها ارزش داری.گفته بودم که همه دنیا رو به پات می ریزم! تازه سورپرایز اصلی باشه برای روز عروسی!

فرزاد اعلام کرد که لباس عروسی ام را در آخرین سفری که رفته بود، به سلیقه خود خریداری کرده است و روز عروسی آن را به من خواهد سپرد .هرچقدر اصرار کردم که فقط یک لحظه آن را نشانم بدهد ، قبول نکرد که نکرد! ولی از آنجا که تمایل داشتم با الهام در سبک آرایش مو و لباس، یکی باشم، اصرار کردم که مشابه مدل آن لباس را برای الهام سفارش دهد ، و او هم مطیعانه پذیرفت .که البته هزینه این امر را خود شایان متقبل شد و فرزاد فقط زحمت سفارش دادنش را کشید . خانه هایمان هم دریک آپارتمان دو طبقه بسیار مجهز قرار داشت .خانه ای بی نهایت شیک و زیبا و بزرگ که به سلیقه من والهام خریداری شد و گلخانه بزرگ و استخر آن بیشتر از هر چیزی نظر مرا جلب کرد. بسرعت لوازم مورد نیاز مان را به آنجا انتقال دادیم و به پلک برهم زدنی همه چیز مهیا شد. هرگز خاطره زیبای اسباب کشی و جابجایی لوازم منزل را از یاد نمی برم .حضور سیامک و نرگس که برای کمک به جمع ما اضافه شده بودند .به همراه تمامی خنده ها و شیطنت ها، روزی شیرین و ماندگار را برایمان به ارمغان آورد.

روز عروسی هم بسرعت از راه رسید .مادر و مهتاب خانم و نرگس، همراهان من و الهام در آرایشگاه بودند .تلفن آرایشگاه، دائما یا توسط شایان اشغال می شد یا توسط فرزاد! بی تابیها و تماسهای بی حدشان ، مادر و مهتاب خانم را عصبی و آرایشگر و همکارانش را به خنده انداخت! هنگامیکه که کار آرایشگر پس از ساعتها تلاش به پایان رسید ، خودش هم از دیدن ما دچار شگفتی شد و گفت:

- من تا حالا عروس به زیبایی شما ندیدم و درست نکردم!

حتی مادر و مهتاب خانم هم نتوانستند حیرت خود را پنهان کنند .من و الهام در آرایش سر و صورت مشابه و با لباسهای هم شکل، درست شبیه دو عروسک زیبا شده بودیم ؛ البته به گفته مهتاب خانم!لباس اهدایی فرزاد، لباس دکولته ای بود که از بالا تا پایین دامن پرچین و دنباله دار آن، سنگ دوزی شده بود .دستکشهای بلند و سفید و تاجی بی نهایت زیبا و پرشکوه که موهایمان را در بر می گرفت، مکمل زیبایی خیره کننده آن بود من که با آن صورت اصلاح شده و آن آرایش، واقعا خود را باور نداشتم!چهره های مبهوت و میخکوب شده پسرها، هنگامیکه که برای بردن ما آمده بودند، واقعا تماشایی بود! بطوریکه لحظاتی ساکت و بی حرکت فقط ما را نگاه میکردند و من الهام فقط می خندیدیم.البته خودشان هم در آن کت و شلوارهای یکدست مشکی، واقعا همان شاهزاده جذاب قصه شاه پریان شده بودند!

من و فرزاد پیش از رفتن به سالن، به عقد یکدیگر در آمدیم . در حین خواندن مهریه که به درخواست خودم ، همان مهریه الهام در نظر گرفته شد، فرزاد با چهره ای کاملا مصمم و جدی که مرا به خنده انداخت، عاقد را مخاطب قرار داد و گفت:

- حاج آقا، لطفا به مهریه تعیین شده جون منو هم اضافه کنید تا خیالم راحت بشه!

همه با چهره های خندان ولی متعجب به افتخارش دست زدند و شایان با شیطنت به پایش زد و زیر لب گفت:

- ای زن ذلیل!!

پس از اینکه به عقد هم در آمدیم، لحظاتی ما را در اتاق تنها گذاشتند .با اینکه حالا رسما زن و شوهر بودیم ولی بطرز وحشتناکی خجالت می کشیدم .فرزاد روبرویم ایستاد و در حالیکه با دو دست بازوهایم را گرفته بود، زمزمه کرد:

- اجازه می دی فقط نگات کنم؟

از تماس دستش هاله ای از شرم ، بدنم را در بر گرفت . و مجبورم کرد که سر به زیر بیاندازم .پس از دقایقی باز گفت:

- بالاخره مال خودم شدی! دختر سرکش و رام نشدنی رویاهام! شیدا باورم نمی شه .انگار دارم خواب می بینم!دیگه از این لحظه به بعد فقط باید بخندی ، آخه نمی دونی چقدر قشنگ می شی وقتی اینطوری می خندی و به آدم نگاه می کنی! حالا فقط یه چیز کوچولو ازت میخوام!

لبخندم عمیقتر شد و در حالیکه صورتم را نزدیکش می بردم گفتم:

- ای شیطون!

ولی او قهقهه ای زد و جواب داد:

- فرشته کوچولوی من ! یادت باشه که خواهش نفس ، کوچکترین عنصر فعال در عشق من و توئه !من اون چیزی که تو کله تو بود و نمیخوام!فقط در عوض میخوام که بازم قول بدی هیچوقت توی زندگی تنهام نگذاری.یادت باشه که من پسر تنهایی ام و همه دلخوشی ام تویی که اگر حتی یه لحظه هم نباشی، حتما از غصه می میرم! در ضمن قول بده که همیشه دوستم داشته باشی و درکم کنی . منم در عوض قول می دهم که همه دنیا رو به پات بریزم و خوشبختت کنم! شیدا دلم میخواد بدونی که بی نهایت دوستت دارم .
کاری را که او نکرد من انجام دادم و گفتم:

- باشه چشم، قول می دم!منم دوستت دارم عزیزم و فکر کنم اینو ثابت کردم .

جشن به بهترین نحو ممکن آغاز شد و ما در این سرور و شادی همچون پرندگانی عاشق و سرمست ، دست در دست یکدیگر به تمام مدعوین خوش آمد گفتیم و در پایکوبی دیگران سهیم شدیم .پدر و فرهاد خان سنگ تمام گذاشتند و حضور بچه های شرکت به اضافه سیامک و نرگس و تعدادی از بچه های پرورشگاه؛ برایمان شیرین ترین لحظات را به ارمغان آورد. هنگامیکه به فهیمه خانم خوش آمد می گفتیم خندید و به آرامی در گوشم نجوا کرد:

- از همون روزی که آقای متین توی دفترش به عکس العمل تو خندید، امروز رو پیش بینی میکردم!

لبخند شرمگینی زدم و گونه اش را بوسیدم .دکتر آرمان هم با دیدنم خنده بلندی سر داد و گفت:

- پس بالاخره این رییس عاشق پیشه، دل این شیدای ما رو دزدید!

فرزاد به گرمی با او دست داد و گفت:

- آخ دکتر نمی دونین تا این شیدا خانم شما راضی شد .بله رو بگه ، بنده چند بار مردم و زنده شدم!

همه به خنده افتادند .دست دکتر و همسرش را به گرمی فشردیم و به پاس لطفهای بی دریغش از او تشکر کردم!اواسط جشن فرزاد در گوشم زمزمه کرد:

- شیدا یادته گفتم امشب برایت سورپرایز دارم؟ حالا پاشو بیا بریم تا نشونت بدم!

دست در دست او از لا به لای مهمانان عبور کردیم .نزدیک به در ورودی سالن، از دیدن کتی و ژاله جیغی کشیدم که خود فرزاد هم ترسید! دوان دوان به سمتشان رفتم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم .ورود خاله مژده و آقا کسری هم شادی ام را دو صد چندان کرد. ظاهرا با همکاری یکی از دوستان نزدیک فرزاد که در سفارت آلمان مشغول به کار بود ، کار انتقالی آقا کسری بسرعت انجام شده بود و برای همیشه به زادگاه و وطن خویش بازگشته بودند .

از شنیدن این خبر چنان ذوق زده شدم که همچون کودکی به گردن فرزاد آویختم و صورتش را بوسیدم!کتی با همان شیطنت ذاتی اش، ضربه ای به پهلویم زد و گفت:

- بالاخره این آقا پسر خوشگل رو تور زدی؟واقعا که عجب ناقلایی هستی! حالا بگو رمز موفقیتت چه بود؟ به دردم میخوره!

با این حرف همه به خنده افتادند. حضور« محسن» نامزد ژاله که پسر محجوب و آقای بنظر می رسید ، همه را بی نهایت خوشحال کرد .تنها مسئله ای که دغدغه خاطری را برایم بوجود آورد نیامدن مهران بود . آنطور که زندایی می گفت، این اواخر کمتر در خانه بود و تمام اوقات خود را در شرکت و به بررسی پروژه هایش صرف میکرد .برای عروسی هم حضور نداشت چرا که با دوستانش به مسافرت رفته بود .تنها دسته گل بزرگ و زیبایی فرستاد که بر روی کارت ضمیمه اش این یادداشت به چشم میخورد:

« هرگز فراموشت نمی کنم وامیدوارم در کنار همسرت خوشبخت و سعادتمند باشی»

«آرزومند خوشحالی تو، مهران»

برایش خط و نشان کشیدم که بمحض دیدنش چه بلایی به سرش بیارم .آن شب هم با تمام زیبایی ها و شور و هیجانش به انتها رسید و خاطراتش جاودانی شد .پایکوبی ها و شور و شیطنت جوانها و خوشحالی و سرور دیگران و اعضای خانواده ام، این باور را برایم به ارمغان آورد که خوشبختی دور از دسترس نیست و با دقت در محیط پیرامون خود و لذت بردن از تمامی لحظات پر شتاب زندگی، به راحتی آن را در می یابیم .خبر بارداری نرگس که با شرم و حیای ذاتی اش در گوشم نجوا کرد هم شادی و حس خوشبختی ام را دو صد چندان کرد. حالا معنی گفته هاش فرزاد را بهتر درک میکردم . واقعا زندگی سبز بود و عشق آبی و خوشبختی سفید سفید!

هنگام خداحافظی من و الهام در آغوش پدر و مادرها اشک می ریختیم و بی تابی میکردیم . پدر دست مرا که بشدت به گریه افتاده بودم در دست فرزاد قرار داد و با مهربانی گفت:

- فرزاد جان اینم نور چشم من! شیدا رو به تو و تو رو به خدا می سپارم ، مواظبش باش.در در ضمن این دختر ما خیلی حادثه سازه، اینو دیگه خودت هم می دونی! از صدای رعد و برق و پارس سگ هم خیلی می ترسه!

از لحن پدر همه به خنده افتادند و او ادامه داد:

- در ضمن پسرم دعای خیر ما بدرقه راه شماست .قدر هم رو بدونید و برای هم بمونید!

فرزاد با متانت خم شد و خواست دست پدر را ببوسد که او مانع شد .فرزاد جواب داد:

- مطمئن باشید مسعود خان که شیدا از جونم هم برام عزیزتره. فکر کنم اینو قبلا ثابت کردم .خیالتون راحت باشه.

آقای پناهی هم الهام را به دست شایان سپرد و شایان هم به رسم ادب دست او را بوسید .گریه های پنهانی مادر و مهتاب خانم، بغض ما را بیشتر کرد . به صورتی که حتی داخل ماشین هم تا رسیدن به خانه اشک ریختیم و اگر مزه پرانی پسرها نبود حالا حالا به گریستن ادامه می دادیم!

شب به نیمه رسیده بود .جلوی در خانه از تمام عزیزانی که ما را همراهی کردند صمیمانه تشکر کردیم .با خاله مریم و خاله مژده و دایی منصور و بچه ها هم به گرمی خداحافظی کردیم .آخرین نفر فرهاد خان بود که من الهام را به دست پسرها و آنها را به ما سپرد و برایمان آرزوی سعادت و بهروزی کرد .چنان در آغوش او که حیاتی دوباره را به من ارزانی کرده بود اشک می ریختم که فرزاد کلافه شد و به زور مرا از او جدا کرد! فرهاد خان در آخر بعنوان هدیه عروسی بلیط های سفر مسافرت پاریس را بمدت سه هفته در دستهایمان گذاشت و رفت .

همگی در خانه ما که طبقه اول بود، جمع شده بودیم .با رفتن پدر و مادر تنهایی یک عروس را بیشتر حس کردم و همچنان اشک می ریختم . شایان با خنده ای بر لب دست همسرش را گرفت و گفت:

- بلند شو خانم ، بسه دیگه!اگه بازم گریه کنی می برم تحویل مامان و بابات می دم و می گم اصلا نخواستم!

وقتی دید آرام نمی شود با لحن ظاهرا غمگینی گفت:

- الهام به جون خودم اگه بازم گریه کنی بلند می شم خودم رو از این پنجره پرت می کنم پایین! اونوقت جوون مرگ می شم ها!

الهام در میان گریه گفت:

- خسته نباشی ، ارتفاع این پنجره به نیم متر هم نمی رسه، چیزیت نمی شه که!

- من طوری ام نمی شه ولی عوضش دل تو خنک می شه، شاید اونوقت دیگه گریه نکنی!

از حالت مظلومانه او ابتدا فرزاد به قهقهه افتاد و بعد هم من و الهام خنده مان گرفت .فرزاد برخاست و با شایان دست داد و ازدواجش را تبریک گفت .من و الهام هم به تقلید از پسرها یکدیگر را بوسیدیم و تبریک گفتیم.شایان دست الهام را گرفت و در حالیکه بسمت منزل خود می رفتند با شیطنت گفت:

- فرزاد جان اگه امشب از گریه های این بچه ننه غرق نشدی، فردا حتما می بینمت! شب بخیر!

- ممنون عزیزم!امیدوارم این دختر عمه من با این آبغوره هایی که امشب گرفت تو رو خفه نکنه!

از این شوخی ، پسرها با صدای بلند خندیدند و گونه های من و الهامارغوانی شد! فرازد در را پشت سر بچه ها بست و به سمتم آمد .با لبخندی جذاب، طره موی رها شده بر روی صورتم را کنار زد .دستش را پشت گردنم قرار داد و سرم را به سینه اش فشرد و گفت:

- حالا دیگه منم و تو که از امشب تا آخر عمر باید یه دیوونه عجیب و غریب رو تحمل کنی!

پیش از آنکه فرصت کوچکترین اعتراضی را به من بدهد ، مرا روی دست بلند کرد و بسمت اتاق خواب رفت .خنده ام گرفت .

- وای فرزاد، من رو بذار زمین کمر درد میگیری دیوونه!

- آخه تو وزنی داری که من کمر درد بگیرم؟ مثل پر می مونی!!

این را گفت و هر دو زدیم زیر خنده !آنقدر خسته بودم که اگر چشمهای تبدار و ملتهب فرزاد با آن عشق و التماس کشنده اجازه می داد، یک هفته تمام می خوابیدم!!
زنگ ممتد ساعت مرا از دنیای افکارم بیرون کشید. با عجله آن را از روی میز کنار تخت برداشتم و خاموشش کردم که مزاحم استراحت موجودی که در کنارم آرمیده بود نشوم. از دیدن عقربه های ساعت دهانم از تعجب باز ماند .چقدر زود شش صبح شده بود؟ یعنی من چند ساعت بود که بی وقفه به خاطرات گذشته می اندیشیدم .اگر فرزاد می فهمید که تمام شب را بیدار بوده ام حسابی عصبانی می شد! پرتوهای خورشید سخاوتمندانه پا به داخل اتاق گذاشته بودند .یادآوری خاطرات گذشته، لبخندی را بر لبهایم نشاند .فرزاد هنوز به همان حالت دست به سینه و با آرامش کامل آرمیده بود . حالا درست پنج ماه است که ساعت شنی عمر من به پایین سرازیر شده است و خاطرات جاودانی را برایم رقم می زند .اکنون پنج ماه از ازدواج ما می گذرد و من خوشبخت ترین زن دنیا هستم .در آن شب خیال انگیز ، در حالیکه تمام وجودم را شرمی دخترانه و آشنا برای تمام نوعروسان در برگرفته بود، در کنار فرزاد قدم به دنیایی جدید و ناشناخته گذاشتم که با دنیای شاد و پرهیاهوی جوانی و دختر خانه پدر بودن، تفاوتهای فاحشی داشت .دنیای شیرین یک خانم متاهل و مسئول! حالا مدتهاست که زندگی زناشویی ما رسما آغاز شده است و من در کنار موجودی که او را فرشته آسمانی می پندارم،آینده را پایه ریزی میکنم!آینده ای شیرین و دلچسب که با حضور فرزندانمان به مراتب زیباتر خواهد بود .

سفر سه هفته ای ما در پاریس بعنوان ماه عسل و بازدید از نقاط دیدنی شهر، روزهایی بس خاطره انگیز و جاودان برایمان به یادگار گذاشت .روزهایی به واقع شیرین و لذت بخش درست مثل عسل! فرزاد و شایان به اتفاق از من و الهام خواستند که دیگر به شرکت نرویم ولی ما اینک با نیروی مضاعفی به کارمان ادامه می دهیم .هر روز صبح به همراه فرزاد صبحانه میخوریم و با هم به شرکت می رویم . شایان هم به تازگی، شرکتی با پدر خریداری کرده است و مشغول به کار شده است .

به آرامی از تخت پایین آمدم و با زدن آب خنک به صورتم ، التهاب چشمهای از خواب گریخته ام را گرفتم .برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم ولی ناگهان بیاد آوردم که امروز جمعه است و از رفتن به شرکت خبری نیست .قرار بود که برای ناهار به اتفاق شایان و الهام به دامان طبیعت پناه ببریم . اواخر بهار را می گذارنیم و هوا لطافت مطبوعی دارد . مجددا به اتاق بازگشتم و به آرامی زیر پتوی گرم و نرم خزیدم! باز دستم را تکیه گاه سرقرار دادم و به صورت فرزاد خیره شدم .در خواب، چقدر معصوم و زیبا بنظر می رسید .لبخندی زدم و در حالیکه به آرامی موهای مشکی و خوش حالتش را نوازش میکردم ، آهسته گفتم :

- خیلی دوستت دارم!

خم شدم و بوسه آرامی بر روی گونه اش نشاندم و با کمترین سر و صدای ممکن، سرم را روی بازویش گذاشتم . دستهایش به آرامی لغزید و با صدای آهسته ای نجوا کرد:

- منم دوستت دارم کوچولو! بازم بی خواب شدی؟

سرم را کمی بالا آوردم و نگاهش کردم .هنوز چشمهایش بسته بود و در صدایش رگه هایی از عشق و دلواپسی بیداد میکرد .

- ببخشید عزیزم که بیدارت کردم .

- تو بیدارم نکردی قشنگم، بیدار بودم .خودم رو زده بودم به خواب! شیدا باید برات یه فکر اساسی بکنم .با این بی خوابیها خیلی اذیت می شی.

خنده ام گرفت.

- پس تو بیدار بودی؟ ای بدجنس!حالا چرا چشمات رو باز نمی کنی؟

حرکتی نکرد .این بار صدایش زدم:

- فرزاد!

آنقدر نگاهش کردم تا پلکهای بسته اش را باز کرد و لبخندی عمیق، صورتش را درخشان نمود .در نگاهش دریایی از عشق و تمنا موج می زد .مرا محکمتر به خود فشرد و گفت:

- جون دل فرزاد! بگو عزیزم، گوشم با شماست!

- فرزاد تو به معجزه عشق اعتقاد داری؟

- اگه منظورت همون معجزه ایه که تو رو به من داد، نه تنها بهش اعتقاد دارم، بلکه خیلی هم ازش ممنونم! اگه معجزه عشق نبود که من الان تو رو نداشتم فرشته کوچول!

به لحن آغشته به طنزش خندیدم:

- منم بهش اعتقاد دارم و خدا رو بخاطر هدیه کردن تو و عشق پاک و قشنگت به من روزی هزار بار شکر می کنم

در حالیکه موهایم را نوازش میکرد ، بوسه ای بر آن نهاد و نزدیک گوشم زمزمه کرد:

- ولی منم که باید خالق تو رو روزی صد هزار بار ستایش کنم نازنینم.حالا بهتره بخوابی چند ساعت دیگه شایان می آد و در خونه رو از جا می کنه! بخواب عزیز دلم .من اینجام .

چنان حس شیرین و قابل ستایشی وجودم را در بر گرفته بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است چشمهایم لبریز از اشک شوق شود .نتوانستم بیش از آن نگاه تبدار و شیفته اش را تاب آورم. در حالیکه دلم پر از امید به آینده بود روح سرگردان افکار پوچ و بی اساسم را به دار مجازات آویختم و قتل عامش کردم .با خود اندیشیدم که اگر معجزه عشق نبود، بر سر شیداها و فرزادها چه بلایی می آمد؟!

« پایان »

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 64
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 124
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 11
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,030
  • بازدید ماه : 7,817
  • بازدید سال : 63,281
  • بازدید کلی : 1,209,689