loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت چهارم بعد چند دقیقه که تو هال نشسته بودم خسته شدم و رفتم بالا..... خودم رو پرت کردم رو تخت و چشمم رو میمالیدم..... با اینکه میلاد اومده بود اما خو ادمم دیگه حوصله ام سر میره!!!!!!!! کتاب رمان

master بازدید : 4208 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت چهارم

بعد چند دقیقه که تو هال نشسته بودم خسته شدم و رفتم بالا.....
خودم رو پرت کردم رو تخت و چشمم رو میمالیدم..... با اینکه میلاد اومده بود اما خو ادمم دیگه حوصله ام سر میره!!!!!!!!
کتاب رمان جدیدی که سحر برام آورده بود رو برداشتم و رفتم صفحه اخرش!!!!! همیشه اول اخرش رو نگاه میکنم که اگه پایان داستان غمگین بود داستان رو نخونم اما اگه به خوبی و خوشی تموم شده بود تازه شروع میکنم به خوندن!!!!
چند صفحه اولش رو که خوندم خیلی مسخره بود اما کم کم داشت مهیج میشد که با باز شدن در از حالت خوابیده در اومدم و مثل آدم نشستم!
میلاد با یه لبخند نگاهم کرد و در رو بست و اومد کنارم روی تخت...
بهش لبخندی زدم و میلاد گفت:
ـ تو که گفتی رمان نمیخونی ، پس چی شد؟!
من: آخه اینو سحر داده بهم ولی قشنگه....
میلاد به کتاب نگاهی انداخت و گفت:
ـ منم میتونم بخونم؟!
با تعجب نگاهش کردم و رفتم صفحه اول و گفتم:
ـ باشه بیا از اول شروع کنیم........
میلاد کتاب رو از دستم قاپید و رو تخت دراز کشید و گفت:
ـ تو هم بیا کنارم بخواب بخونم برات!
دیگه چشمام داشت میزد بیرون! میلاد که اصلا اینطوری نبود!!!!!
خیلی آروم و با ناز کنارش خوابیدم و میلاد شروع کرد به خوندن.....
با شنیدن صدای مردونه و رساش آرامش میگرفتم....... چسبیده بودم به میلاد و سرم رو گذاشته بودم رو شونه اش و به داستان گوش میدادم....... این داستان با همه ی داستانایی که خوندم متفاوت تره...
چون میلاد داره میخونه و گوش دادن داستان با صدای عشقت یه لذت دیگه ای داره تا اینکه خودت تنها و تو دلت بخونی!
من غرق داستان بودم که میلاد دست از خوندن برداشت و گفت:
ـ من دیگه خسته شدم دهنم کف کرد یکمم تو بخون ببینم صدای تو چطوریه موقع خوندن!
خندیدم و کتاب رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن.......
سعی میکردم رو خوندن تمرکز کنم اما حرکت انگشتان میلاد روی کمرم مانع این میشد که تمرکز کنم و حواسم رو پرت میکرد......
ولی باز حواسم رو جمع کردم و داشتم میخوندم که حس کردم گوش نمیده........
برگشتم طرفش و دیدم داره همینطوری نگام میکنه......... قلبم هوری ریخت پایین و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
ـ پس چرا گوش نمیدی واسه عمه ام دارم میخونم؟!
میلاد لبخندی زد که اگه دست خودم بود همونجا غش میکردم! لبخندش خیلی رویایی و شیرین بود.......
میلاد: میدونستی صدات خیلی قشنگه؟!
با تعجب گفتم:
ـ صدای من؟!
میلاد: آره خیلی قشنگه.......
لبخندی زدم و بلند شدم و کتاب رو بستم و گفتم:
ـ بسه دیگه بقیه اش برای فردا!!!!!
میلاد بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد و گفت:
ـ چقدر حال داد!!!!تا حالا اینقدر رمان خوندن بهم مزه نداده بود!!!!
خندیدم و گفتم:
ـ خب معلومه چون من داشتم میخوندم!!!!!!
میلاد: نه خیرم چون من داشتم میخوندم و دیدم که چقدر قشنگ میخونم رمان خیلی بهم حال داد!!!!!!
پشت چشمی نازک کردم و با هم از اتاق رفتیم بیرون.....
روبه روي ميز توالت واستاده بودمو داشتم موهامو شونه ميكردم ساميارم رو زمين نشسته بودو پشتشو تكيه داده بود به تختو داشت با لب تابش ور ميرفت با صداي سامي سرمو چرخوندم طرفش
سامي- اصلا شبيه مامانت نيستي بيشتر شبيه باباتي
من-اره همه ميگن ولي مشيه بگي شما از كجا فهميدي مامان باباي من كدومن؟
لب تابش رو از روي پاش برداشتو گذاشت كنارش
سامي-بابات رو كه از روي رنگ چشمش راستش اولش كه اصلا نشناختم ولي وقتي داشتن از كنارمون رد ميشدن رنگ چشمشو كه ديدم گفتم باباي توا ديگه
من-و مادرم؟
سامي-خب فسقلي كنار بابات راه ميرفت ديگه
من-دليل نميشه
سامي-اينكه دست همو بگيرنو باباتم همش نگاه عاشقونه پرت كنه بهش دليل نميشه ؟
ساكت شدم حرف حساب جواب نداشت واقعا بابام و مامانم شيرينو فرهاد بودن دستامو كوبوندم بهم و گفتم
من-خب تو كه خانواده منو ديدي منم ميخوام خانواده تو ببينم
سامي با يه لحن شيطوني گفتش
سامي-كاري نداره كه همين الان زنگ ميزنم به مامانمينا ميگم بابا ول كنيد اون فرنگو بياد ببينيد براتون عروس اوردم اونم چه عروسي چنگول ميكشه مثل ببر زبونشم مثل زبون قورباغه دراز چشماشم مثل گربه وحشي ...
من-خوبه خوبه انواع اقسام حيونا رو به من نسبت دادي براي من باغه وحش را ميندازه اصلا كي باتو كه هيكلت مثل اين غوله بود تو شركت هيولا ها مثل اونه چشماتم متل اين خوناشامه ادوارد تو توايلايته زورتم مثل اين شرك ميمونه
بعد حرفم برس رو پرت كردم طرفش كه رو هوا گرفتش
سامي-فعلا كه شما با من مزدوج شديد بانو دور از شوخي بيا عكس خاندان مهرارا رو بهت نشون بدم چندتا ديگه خوناشام داريم تو خانوادمون
لبتابشو برداشت دوباره گذاشت روپاش منم رفتم پيشش نشستمو تكيه مو دادم به تخت رفت توپوشه عكساشو زد روي اسلايد شو اولاش عكساي خودشو با ميلادو اتردين بود يكم كه گذشت رسيد به عكساي خانوادگيشون از حالت اسلايد شو لب تابو دراوردو روي يه عكس نگه داشت
سامي-اين دختره رو ميبيني عشق منه ستاره
يه لحظه دلم هري ريخت اين مگه عشقم داشت ؟ دستام يخ شدشو موهاي نداشته ي روي بدنم سيخ يه دختر چشم طوسيه ناز بودش صورت كشيده اي داشت با لباي خوشفرم كه از پشت سامي رو بقل كرده بود اسمشم بهش ميومد چون چشماش مثل ستاره برق ميزد سنش حدود18 نوزده ميزد
سامي- عاشقشم يه روز صداشو نشنوم روزم شب نميشه
ميخواستم يه دونه باكله بزنم تو صورت سامي بعدش بگم تو غلط ميكني با اون دختره ي شوهر دزد يه هفته ازت غافل بودم ببين چه عشقم عشقمي را انداختي
سامي-وقتي ميگه داداشي دوست دارم انگار رو ابرام
با حرفش انگار يه سطل اب يخ ريختن رو اتيش دوباره به حالت عادي برگشتم
من-اجي خوشگلي داري
سامي-ميدوني هميشه دوست داشتم بچم چشماش رنگ چشماي ستاره بشه حالا بيخيال ستاره اين خانوم اتو كشيده اي رو كه ميبيني يه پسر گل پسر ماه به دنيا اورده به اسم ساميار البته در27 سال پيش ايشونم كه كنارشون ايستادن باباي گل بنده هستن كه همچين پسر ماهي تربيت كردن
بعدش بادستش خودش رو نشون داد
من-خودشيفته
ولي واقعا اتو كشيده بود يه كتو شلوار خوشدوخت سفيد پوشيده بود موهاي مشكيشو كه معلوم بود رنگه سشوار زيبايي كشيده بود چشماشم رنگ شب بود جديت از سر روش ميباريد معلوم بود از اون مادرشوهراست كه خدا نسيب هيچ كس نكنه برعكس مادر سامي پدرش قيافه مهربوني داشت با چشماي عسلي وموهاي جو گندمي قد بلند بودو چهارشونه يه كتو شلوار شكلاتي رنگم پوشيده بود
من-برعكس من تو خيلي شبيه مادرتي فقط رنگ چشمات رنگ چشماي باباته
سامي-ديگه ديگه خب ايشونم برادرم سعيد و خانومش مهتاب جيگر عمو فرشته هستن اين عكسه مال سال پيشه كه اومدن ايران
برادر سامي برخلاف ستاره و سامي چشمو ابرو مشكي بود همسرشم قيافه شرقي قشنگي داشت دخترشونو كه ديگه نگو ادم دوست داشت لپاشو گاز بگيره ميخورد 2 سه ساله باشه اونم قيافش شرقي شرقي بود با دستم به زني اشاره كردم كه سامي معرفيش نكرد
من-سامي اين خانوم كيه؟
سامي-شخص مهمي نيستش
من-اااا يعني چي خب بگو كيه اگه شخص مهمي نبود كه عكسش اينجا نبود اونم تو عكس خانوادگيتون
ساميار معلوم بود كلافه شده يه نگا بهم كرد بعدش دستشو فرو برد تو موهامو بهمشون ريخت
من-اااااا سامي همين الان شونه كردمشون
سامي-اينطوري نگام نكن تا منم موهاتو بهم نريزم
از قصد زل زدم تو چشماش چشمامو مظلوم كردم مثل اين پيشي كوچولوها بعدش با لحن بچه گونه گفتم
من-چشولي ندات نتنم؟
ساميار تا چند لحظه هيچي نگفتش ولي بعد چند ثانيه تا به خودم من بودمو ريتم بوم بوم بوم قلب سامي دستاشو كرد تو موهامو گفت
سامي- دختر تو چرا اصلا رحم نداري بابا رحم كن
سرمو از روسينش جدا كردمو گنگ نگاش كردم منظورش از بيرحمي من چي بود
سرشو چرخوند سمت مخالفم
سامي-اين طوري نگام نكن
بعدش دستشو از كمرم برداشت منم اروم از بقلش اومدم بيرون اوه عجب جو سنگيني شد سعي كردم جو رو عوض كنم
من-ساميار خان اين خانوم كي هستن كه كنار جنابعالي ايستادن؟
ساميارچشماشو بستو سرشو چسبوند به تختو زمزمه كرد
سامي-زنداداشمه
دستمو گرفتم جلوي دهنمو گفتم
من-ههههههههههههه اي واي من داداشت دوتا زن داره؟
سرشو از تخت بلند كرد
ساميار-ببين نفس من به شما گفتم يه خواهرو برادر دارم ولي ولي يه داداش ديگه هم دارم كه معلوم نيست كدوم گوريه اين زنه هم زن اون بي غيرته
جدي شدمو سيخ نشستم
من-درست توضيح بده ببينم
ساميار-نفس بشنوم اين حرفا جايي درز پيدا كرده من ميدونم باتو
لحنش جدي بود صورتشم بدتر از لحنش جدي بود دلخور شدم من مگه خبرچينم لب برچيدم
من-دستت دردنكنه ديگه مگه من خبر چينم
ساميارم كه معلوم بود پشيمون شده از حرفش دستشو كرد تو موهامو دراورد و بعدش دستشو چسبوند به گونم
ساميار-اخه ميدوني گفتم شيطون يه وقت گولت نزنه
بيشعور يه عذرخواهي هم نميكنه ميخواستم بگم من عذر خواهي غير مستقيم حاليم نيست ولي دلم براش سوخت
من-خب بشيدمت تعليف تن ببينيم اين داشي شوما چه چه كسلي هس؟
ساميارم منو كشوند توبقلشو شروع كرد

ساميار- سانيار يه سال از من كوچيك تر بودو به قول بابام كلش بوي قورمه سبزي ميداد سرش دردميكرد واسه دعوا برعكس ماها شري بود واسه خودش هميشه تو كوچه ها پلاس بود يادمه من 20 سالم بود كه پاي كلانتري به خونه ما باز شدش براي اولين بار حكم جلب سانيار رو داشتن سانيارم پيش من نشسته بود اومدن كت بسته گرفتن بردنش ابرومون تو محل رفت ابروي چندينو چند ساله ي دكتر مهرارا رفت بابام جراح قلبه اعتبار بابا رو برد زير سوال اونم به چه جرمي قمه كشي سر نترسي داشت همينم براش دردسر شد تو پارك جلوي دبيرستان دخترونه به خاطر يه دختره قمه كشيده بود و با يه پسره درگير شده بود زده بود دست پسره رو داغون كرده بود دوستاي پسره هم سانيارو كه فرار كرده بوده رو تعقيب ميكنن خونشو پيدا كنن كه موفقم ميشن بابا كمرش شسكت سانيارم بردن تو بازداشتگاه بود چند روز با سند بابا اوردش بيرون و با صد جور مكافات خانواده پسره رو با پول راضي كرد دوسال گذشت سانيارم تو اين دوسال ادم شده بود هرچند خبرش ميومد گاهي يه زيرابي ميره ولي دعوا كردنش كم شده بود دوست دختر داشت فتو فراوون باباهم كاريش نداشت يعني بنده خدا درگير بيمارستان خودش بود و سانيارو سپرده بود دست مامان سانيارم سوگولي مامان بود مامانم كاريش نداشت ميگفت دوست دختر داشتن كه جرم نيست محدودش كنيم ميره سراغ موادو دعوا چه ميدونم عقايد خواص خودشو داشت تا زدو اقا عاشق شدش اونم چه عاشق شدني بابا ادماشو فرستاد تحقيق خودشم باهاشون رفت ولي وقتي اومدحرفش يه كلام بود نه هي سانيار ميگفت ميخوامش بابا ميگفت نه مامانم سفتو سخت پشت سانيار بود ميگفت زن ميگيره درست ميشه بابا خيلي تو فشار بود تا يه روز منفجر شد گفت گفت دختره دختره درستي نيست مامانش فلان كاره باباش هميشه خدا تو سفره از اينا غافله گفت داداشش معتاده مامان ك اينارو شنيد اونم گفت نه تا اينكه زدو سانيار خودكشي كرد پسره ي بي عقل بعد خودكشيش بابااينا از ترسشون موافقت كردن چون واقعا داشت ميميرد همچين عميق تيغو فرو كرده بود تو رگش كه خونريزيش بند نميومد بابا از نرس ابروش تو خونه خودش به دستش بخيه زد يه روز مامان اومد در اتاقم گفت ساميار بلند شو بريم ببينيم كسو كار اين دختره كي ان اونموقع24سالم بود با مامان رفيم خونشون وضع ماليشون خوب بود ولي دروهمسايه ها ميگفتن خانواده خوبي نيستن چند ساعت تو ماشين جلو خونشون بوديم مامانه رو ديديم دادشه رو هم ديديم ديديم نشون نميداد خلاف باشن ولي بودن سانيارم عاشق قيافه دختره شده بود رفتيم خاستگاري بعدم ازدواج همه چي خوب بود دختره دختر بدي به نظر نميومد يعني با ما كاري نداشت ولي عشق سانيار يه تب زودگذر بود يه روزديديم فرانك(زن سانيار)گريون اومد خونه گفت سانيار با يه دختره فرار كرده بابا همون موقع قلبش گرفت به ساميار نگا كردم رگ گردنش زده بود بيرونو چشماش سرخ سرخ بود ساميار-سكته كرد دووم نيوورد من-متاسفم خدا رحمتشون كنه ميخواي ديگه ادامه ندي ساميار-نه ديگه ميخوام بگم ميخوام بگمو سبك شم

دستشو گرفتم تو دستم چه قدر يخ بود اونيكي دستمو گذاشتم رو گونه اش سرمو يه كوچولو خم كردم سمت چپ دلم به حالش ميسوخت اگه يه روز بابا نبود نه اصلا نميتونم فكرشو كنم چقدر سختي كشيده بود اين پسر
من-بسه ساميار حالت زياد خوب نيست
ولي ساميار اصلا انگار صدامو نمي شنيد
ساميار-يه نامه نوشته بود توش از باباو مامانو منو فرانك عذر خواهي كرده بود گفته بود كه فرانك هيچ ايرادي نداره ولي اون عاشقش نيستو عاشق دختر عمه ي فرانك شده بعدشم فرار بدبختي اينجا بود كه فرانك حامله بود در به در گشتم دنبالش نبود كه نبود ميخواستم گردنشو با دستاي خودم خورد كنم فرانك 7 هشت ماهي ميشه كه از پيش ما رفته اونم گمو گور شدش مامان كه از اولم جدي بود ولي بعد اون اتفاق بدتر شدش تبديل شد به يه زن عصبي كه به همه شك داره ستاره رو ديونه كرده بود به من زياد كار نداشت
من-پس بچه ي فرانك چي شد؟
ساميار-3 ماهش بود كه از خونه ما فرار كرد
من-يعني اين اتفاقات مال يكي دوسال پيشه؟
ساميار يه نگا بهم كرد كه ترجيخ دادم خفه شم دوباره به عكس نگاه كردم فرانك دختر زيبايي بود چشماي خاكي رنگ داشت با پوست برنزه دماغ عملي لباشم معلوم بود تزريقيه در كل با اون ارايشي كه داشت ميشد گفت خوشگله
من-داداشت چشماش چه رنگي بود؟
ساميار-به عموم رفت بود چشماي سبز تيره داشت
من-ازش متنفري؟
يه نگا بهم انداخت يه نگاه يخو بيروح انگار تو چشماش شيشه كار گزاشته بودن
ساميار-نه فقط ميخوام پيداش كنم بگم چرا؟
بعدش بلند شد درجالي كه ميرفت سمت حموم گفت
ساميار-ممنون كه به حرفام گوش دادي سبك شدم
منتظر جوابم نشدشو رفت تو حموم زير لب گفتم
من-خواهش ميشه
بعدش شرو كردم لب تابشو گشتن تو داشتم دنبال مدرك جرم ميگشتم ولي دريغ پيدا نميشد كه يه عكس از يه دختر ناشناس يه نوشته اي هيچ نيم ساعتي خودمو با لب تابش سرگرم كردم بعدشم ديدم خوابم گرفته لب تابو جمع كردمو رفتم يه تاپ شلوارك برداشتمو سر خوردم تو تختو د بخواب نميدونم چقدر گذشته بود كه بيدار شدم ولي بازم خوابم ميومد ميگم خواب خواب مياره راسته واقعا يه چرخ زدمو دمر شدم سرمم گذاشم رو بالشتم اخي چه نرمه از ترس اينكه خوابم بپره چشمامو باز نكردم دستامو از دوطرف باز كردمو انداختم دور بالشتمو بقلش كردم بالشتم چه طولش زياد شده يكم ديگه صبر كردم ديدم گرمم هست جللخالق نه نه امكان نداره اروم لايه چشممو باز كردم ديدم بله تو بقل ساميارم براي دومين بار تو عمرم خجالت كشيدم ببين چه سفتم بقلش كردم خاك تو سر بي حيام من كه با تاپو شلوارك اقا هم با شلوارك و بالاتنه لخت يعني خاك تو سرم چشماش چه شيطونه هان چشماش خاك برسرت نفس دوساعته زل زدي بهش اين بيداره
ساميار-اگه ميدونستم بقل كردن من ميبرتت فضا دوساعت زبونتو از كار ميندازه زود تر پيشت ميخوابيدم تا اينطوري بشه
من- ببين ساميار من ... من خب من
كه همون موقع درو زدن اخيش فرشته نجات من
شقايق-نفس نمياييد پايين


حوصله ام سر رفته بود و تصمیم گرفتم برم پیش نفس اینا....وقتی در زدم گفتم:
ـ نمیاید پایین؟!
که بعد چند ثانیه در باز شد و نفس سریع اومد بیرون اما سامیار نیمه لخت رو تخت نشسته بود و تو فکر بود... با تعجب در و بستم و ازش نپرسیدم میاد پایین یا نه!!!!!
میشا ورقا رو آورده بود تا بازی کنیم! به یاد اون روز که میلاد و سامیار چیکار کردن لبخندی زدم و میشا هم فکرم رو خوند و لبخند شیطانی زد!!!!!
قرار شد حکم بازی کنیم اما ایندفعه شرطی بازی نکردیم چون سامیار نبود و بنابراین پسرا قصر در رفتن!
بعد یه ساعت ، بازی کسل کننده شده بود..... میشا اعصابش خرد شد و بلند شد و هر چهارتامون با تعجب به کاراش نگاه کردیم!!!!
من: چته میشا؟!
میشا: میخوام آهنگ بذارم!
با تعجب بهش نگاه کردم که رفت سر ضبط و یه آهنگ ملایم گذاشت و اتردین رو بلند کرد! تازه منظورش رو گرفته بودم... اتردین هم لبخندی به روی میشا زد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و دست میشا رو گرفت و شروع به رقص کردن..... نفس هم رفت چراغ هارو خاموش کرد و من هم داشتم نگاهشون میکردم که میلاد بازوم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد.... با دست راستش کمرم رو گرفت و با دست چپش هم دست راست من..... من هم دست چپم رو روی شونه اش گذاشتم و شروع کردیم....
دست میلاد روی کمرم با ملایمت می لغزید..... پشت میلاد به پله ها بود ولی من دید کامل به پله ها داشتم و سامیار که با گیجی پایین می آمد رو دیدم و بعد نفس که بهش نزدیک میشد.........
نگاهم رو معطوف میلاد کردم و تو چشاش نگاه کردم.... چشمای قهوه ایش اینقدر جذاب بود که ناخداگاه درش غرق میشدی.... غرق چشماش بودم و حس میکردم فاصله اش داره باهام کم و کم تر میشه..... میلاد نگاهش رو از روی چشمام به پایین تر هدایت کرد و در اخر روی لبام ثابت موند....
دست از رقصیدن برداشت و ایستاد..........فاصله اش خیلی داشت کم میشد و حرارت بدن من هم خیلی داشت بالا میرفت... نفس های گرمش به صورتم میخورد و باعث میشد قلبم تند تند ضربان بزنه.... لباش از هم باز شد و چشمای منم خودکار بسته شد و نفسم رو تو سینه ام حبس کردم و حس کردم الانه که قلبم از سینه ام بزنه بیرون.... و درهمون لحظه............
چراغ ها روشن شد و میلاد سرش رو عقب برد و من هم نفس حبس شدم رو به بیرون فرستادم و چشمام رو باز کردم........ هنوزم قلبم داشت تند تند میزد و وجود خون زیر پوستم رو حس میکردم که ناشی از حرارت بالا و خجالت بود.........
از میلاد جدا شدم و نفس و میشا رو دیدم که دارن با شیطنت به من نگاه میکنن.......
من: هان چیه آدم ندید؟!؟!
میشا خندید و گفت:
ـ آقاتون اینا چه رمانتیکن!!!
خنده ای کردم و به میلاد نگاه کردم.....
میشا: البته دست کمی از این سامیار نداره ها این سامیارم که زرت و زرت نفسو بوس میکنه من که میگم....
و یه نگاه پرشیطنت به نفس انداخت که نفس چشمای خوشگلش رو درشت کرد که میشا غش غش از این حرکتش خندید!!!!
نفس: نه خیر یکی بیاد این اتردین رو جمع کنه همش داشت در گوش این حرف میزد.....تازه.....
و میشا زد تو بازوش و سرخ شد!
میشا رفت سمت ضبط و اون رو خاموش کرد و بعد با نفس و من رفتیم تو آشپزخونه تا چایی درست کنیم!

همینطور که لیوانا رو برمیداشتم از شدت هیجان دستام میلرزید و با یاد آوری اون لحظه سرخ میشدم و ته دلم غنج میرفت!!!!!
لیوان رو گذاشتم تو سینی و میشا توش چایی ریخت و نفس هم قندون و شکلات رو گذاشت تو سینی و میشا سینی رو برد پیش پسرا.......
من رفتم کنار میلاد و همینطور که لیوان چایی رو به لبام نزدیک میکردم به بالا نگاه میکردم که هنوز وقت نکرده بودیم کشفش کنیم!!! تفی(تفضلی) هم که سفر بود عمرا بفهمه ما سرک کشیدیم تو حریم خصوصیش....... یه لبخند شیطانی زدم و به میشا و نفس گفتم:
ـ این تفضلی کی برمیگرده!؟
نفس ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ چیه دلت براش تنگ شده؟
خنده ای کردم و گفتم:
ـ نه!!!! تو بگو حالا تا جریان رو بگم بهتون!
میشا: خب یه هفته دیگه چطور؟!
من: بچه ها اصلا به بالا فکر کردید؟!
نفس: آره چطور؟!
من: ای بابا یعنی میخواید بگید شما حس فضولی قلقلکتون نمیده؟!!؟
همه با تعجب نگاهم کردن و من هم با دستپاچگی گفتم:
ـ خب راست میگم دیگه من کنجکاو شدم ببینم تفی چی اون بالا قایم کرده که رفتن به اونجارو قدقن کرده!!!!!!
نفس هم سرش رو تکون داد و گفت:
ـ بععععععلهههه!!!!!!!
میشا هم که از فکر من بدش نیومده بود گفت:
ـ منم هستم!
لبخندی به روش زدم و با آرامش گفتم:
ـ حالا صبر کنید چاییم رو بخورم تا بهتون بگم!!!
و با خونسردی چاییم رو خوردم..... وقتی همه چاییاشون تموم شد به من نگاه کردن و من گفتم:
ـ هیچی دیگه!!! فقط سنجاق سر میخواد!!!!
نفس هم ادام رو دراورد:
ـ هیچی دیگه سنجاق سر میخواد!!!!! مگه تو بلدی چطور کار کنی؟!؟!
من با خنده گفتم: من بچه ی پایینم! شوخی کردم از اشی یاد گرفتم!
میلاد همچین بهم نگاه کرد که آب دهنم پرید تو گلوم!!!!!
با من و من به میلاد نگاه کردم و گفتم:
ـ پسرداییم، همون اشکان از داداش دوست دخترش یاد گرفته!
و نفسم رو دادم بیرون که میلاد فکر بد نکنه که اشکان کیه!!!(خب شاید فکر کنه دیگه منم گفتم سوتفاهمات رو حل کنم!!!!!!)
بلند شدم و گفتم:
ـ پاشو دیگه نفس برو یه سنجاق سر بیار!!!!
نفس هم بلند شد و رفت سنجاق بیاره....
بقیه هم بلند شدن.... من هم با هیجان دستی به سرو روم کشیدم و دست میلاد رو گرفتم و رفتیم بالا...
نفس هم با یه سنجاق اومد بالا و با شک و تردید دادش به من......
میشا هم هیجان زده بود...... طبقه بالا یه جورایی مخوف بود و انگار سالهاست کسی توش نیومده..... تفضلی هم همیشه پایین میخوابه....
سنجاق رو تو دستم تکون دادم و رفتم سمت قفل در و سنجاق رو با ملایمت فرو کردم تو.... باهاش ور میرفتم و توی قفل تکونش میدادم و بعد چند حرکت در باز شد.....
من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ عملیات با موفقیت انجام شد!!! فقط باید یادمون بمونه جای هرچیزی که برمیداریم کجاست....
نفس و سامی و اتردین و میشا وارد شدن و بعدش منو میلاد... مثل همیشه بازوی میلاد رو گرفتم و رفتیم تو..... ولی به محض اینکه من وارد شدم در رو نگه نداشتم و در با صدای مهیبی محکم بسته شد!!!!

داشتم فكر ميكردم اين شقايق عجب دختري بودا قفل باز كنم بودو ما خبر نداشتيم توي همين فكرا بودم كه يهو تققققققققققققققق سكته ناقصه رو زدم من فكر كنم رنگم شد مثل گچ ديوار دستمو گزاشتم رو قلبمو برگشتم شقايقو ميشا هم دست كمي از من نداشتن ولي پسرا عين خيالشونم نبود مثل هميشه كه عصباني ميشم عصابم قاطي ميكنه بازم امپر چسبوندم
من-اي غلط بكنيم بياييم فضولي اي بگم چي چي نشم من كه به حرف شما اومدم اين بالا بابا خونه اس ديگه مگه خونه نديد
ساميارم كه ديد رنگ من پريده قاطي هم كردم بهم نزديك تر شدشو دستمو گرفت اونيكي دستشم گذاشت پشتم كه يه كتابخونه ديواري بزرگ بود
سامي-حالت خوبه نفس؟
همين كه اينو گفت حس كردم ديوار پشتي چرخيد برگشتم پشتو ببينم كه ديديم بعله كتابخونه ديواري چرخيد ساميارم كه دستشو تكيه داده بود بهشو امادگي جابه جايي نداشت پرت شد رو من كه روبه روش بودم بعدم باهم تالاپ افتاديم زمين داشتم زيرش له ميشدم
بچه ها هم كه ديدن كتابخونه چرخيده دويدن سمت ما
شقايق-اين جارو نگا من يه چيزي ميدونم كه ميگم بياييد بالاديگه
اتردين-اه پسر مثل اين فيلما ديوار جابه جا شد
من-ساميار له شدم بلند شو ديگه
ميشا و شقايقم كه تازه نگاشون افتاده بود به ما زدن زير خنده
من-مرض درد ميلاد بيا اين داداشتو از روي من بلند كن پرس شدم اين زير
ميلادم كه معلوم بود به زور جلوي خودشو گرفته كه نخنده اومد كه سامي رو بلند كنه كه سامي خودش زودتر بلند شدو دست منم گرفت تا بلند بشم از كمر اينام فكر كنم خورد شد معلومه ديگه يه هركول بيوفته رو ادم همين ميشه بلند شدمو تازه نگام فتد به پشت سرم واو مثل زنداناي فيلم ترسناكا بود سه تا ديوارشو با اجراي سيماني مشكي پوشونده بودن تقريبا خالي بودش فقط يه صندوقچه و چند تا شمع نيمه سوخته توش بود با يه قابه عكس تقريبا بزرگ كه توش عكس يه زن خوشگل بود كه نصف صورتش سوخته بود
ساميار رفت جلوي صندوقچه نشست يكم نگاش كرد بعد برگشت سمت ما
ساميار-قفله شقايق بيا ببين ميتوني بازش كني
شقايقم اروم رفت يكم با قفله بازي بازي كرد و بازش كرد
شقايق-ديري ديدينگ باز شدش
ساميار اومد درشو باز كنه كه گفتم
من – سامي بيا عقب يه وقت حيووني سر بريده اي چيزي توش نباشه
شقايقم كه مثل من توهم فيلم ترسناك گرفته بودش اومد عقب ميشا هم كه پشت من خودشو قايم كرده بود
يه دفعه پسرا تركيدن از خنده اتردين بين خنده هاش گفت
اتردين-بابا تفضلي كه قاتل زنجيره اي نيست
ميلاد-توهم گرفته اينا رو
ساميار-نفس ميبينم تاثيرات اون دفعه كه ترسونديمتون هنوز روتون هست
با حرفش ياد اون فيلمه افتادمو ترسم دوبرابر شد
ساميارم بيتوجه به ما دخترا در صندوقچه رو باز كردو يهو نميدونم چي شد سرش فرو رفت تو صندوقچه و شروع كرد به داد زدن چون اتردين جلومون بود درست نميديدم چيشده ولي با دخترا شروع كرديم جيغ كشيدن يهو صداي دادش قطع شد خاك تو سرم شد يه وقت بلايي سرش نيومده باشه صداي ميلاد كه نزديكش بود بلند شد
ميلاد-سامي ساميار داداش چرا جواب نميدي
اتردينو كه جلوم بود زدم كنارو رفتم سمت سامي با ديدنش حس كرم خون تو رگام يخ بست رنگم شد رنگ ميت نفسام بريده بريده شده بود دستام يخ كرد سرش تو صنوقچه بودو پاهاش بيرون تكون نميخورد ميلادم چهره اش وحشت زده بودو هي تكونش ميداد براي اولين بار تو عمرم اشكم دراومد از اون موقع كه يادم مياد گريه نكرده بودم تا امروز ديگه نزديك بود غش كنم كه صداي خنده ميلادو اتردينو ساميار بلند شد منم همونجا تكيه دادم به ديوارو سر خوردم رو زمين

يه نگا به شقايقو ميشا كردم كه از ترس مچاله شده بودن تو خودشون يه نفس عميق كشيدمو مثل اتشفشان منفجر شدم
من-فكر كرديد خيلي بامزه ايد؟هااااااااااااان جدا فكر كرديد اين شوخي هاي مسخره تون جالبه اون دفعه هيچي بهتون نگفتيم روتون باز شد شغورتون نميرسه كه اصلا عقل داريد
ميلرزيدمو داد ميزدم تمام دستام ميلرزيد يه لرزش هيستريك فكر كنم پلك سمت چپمم ميپريد اين چند وقته خيلي فشار روم بود منتظر يه جرقه بودم تا مثل انبار باروت بتركم كه اينا هم بهونه اش رو جور كردن ساميار اومد بقلم كنه كه يه قدم رفتم عقبو دستامو به حالت تهديدي گرفتم جلوشو داد زدم
من-به من دست زدي هرچي ديدي از چشم خودت ديدي
ساميارم سر جاش استپ كرد و سعي كرد منو اروم كنه
ساميار-خيلي خب خيلي خب اروم نفس اروم چيزي نشده كه
با حرفش بدتر عصابم خورد شد
من-چيزي نشده چيزي نشده ديگه ميخواستي چي بشه با اين شوخي هاي مسخره اتون مارو تا دم سكته برديد بعد ميگي چيزي نشده
بلند بلند نفس ميكشيدم همه انگار صندوقچه فراموششون شده بود
اي بگم اون صندوقچه بخوره تو سرمون شقايق كه از شوك دراومده بود يهو بلند زد زير گريه ميشا م چونه اش ميلرزيد ديگه واينستادم ببينم چيكار ميكنن اتردينو كه وسط راه واستاده بودو زدم كنارو از اون خونه ي لعنتي زدم بيرون و از پله ها رفتم پايين بعدش رفتم تو اتاقمو درو كوبيدم بهم جوري كه از صداش خودمم يه لحظه پريدم بالا سريع درو قفل كردمو رفتم تو حموم شير دوشو تا اخر باز كردم كه فكر كنن رفتم حموم
اين ساميار اصلا عقل نداشت اگه يه چيزيش ميشد من چه خاكي ميريختم تو سرم اه نفس توام حالا انگار ميمرد به درك اصلا اي كاش ميمرد از دستش خلاص ميشدم زبونمو لبمو با هم گاز گرفتم خفه شو نفس خدا نكنه اگه چيزيش ميشد منم ميمردم يه قطره اشك مزاحم ديگه هم روي گونه ام ريخت اه بسه ديگه لعنتي ها نريزيد ولي بدتر ريزششون سرعت گرفت انگار از اينكه چند سال زندوني چشسمام بودن خسته شده بودنو ازادي ميخواستن
صداي درزدن بلند شد پشبندشم صداي ساميار
ساميار-نفس نفس جان مادرت درو باز كن
اهان اقا ادم وقتي خربزه ميخوره پاي لرزشم ميشينه حالا التماس كن شبم درو باز نميكنم همون پايين رو مبلا بخواب
ساميار-نفس بهت ميگم اين درو باز كن
چند ثانيه بعد صداي اس ام اس گوشيم بلند شد
ساميار بود نوشته بود(نفس اصلا غلط كردم باز كن اين درو)
ببين انقدر مغروره پيش شقايقينا نميگه غلط كردم اصلا زبوني نميگه كه نوشتنم به درد عمه اش ميخوره من اين درو باز نميكنم

دخترا رو نروم بود از يه طرف ديگه داشتم فكر ميكردم چجوري نفسو راضي كنم درو باز كنه ساميار با اين غلطي كه كردي عمرا ديگه تو صورتت نگا كنه چقدر موقعي كه ديدم اونقدر ترسيده خودمو لعنت كردم خدا ميدونه اينبار محكم تر زدم به در من-نفس جان عزيزم باز كن اين درو نخير جواب نميده من-نفس به خدا گيتارم خونه مون تهرانه نميتونم برات بزنم بخونم پنجره اتاقتم كه ارتفاش تا حياط زياده صدام بهت نميرسه نماي خونه هم اجري نيست كه از ديوار بيام بالا منت كشي اگرم شرايط منت كشيدن فراهم بود بازم اين كارو نميكردم چون اصلا بلد نيستمو تو خونم نيست پس باز كن اين درو اره جون خودم منت كشي تو خونم نيست پس الان چه غلطي ميكنم دستمو بردم بالا كه دوباره در بزنم كه يهو در باز شدوصورت عصبانيو چشماي قرمز نفس تو چارچوب در پديدار شد دست منم تو هوا خشك شد نفس-چته تو درو شكستي عمرا اگه تو اتاق رات بدم عصبانيتشم دوست داشتم اگه دست خودم بود محكم بقلش ميكردم ولي اين كار من مساوي بود با فوران كردن عصبانيت نفس همون موقع اتردينو ميشا از پله ها اومدن پايين ببين تورو خدا فقط زن ما انقدر ناز داره اين ميشا اصلا فكر كنم يادش رفت داشته از ترس سكته ميكرده اتردين كه قيافه نفس رو ديدي گفت اتردين-يا علي خدا به دادت برسه داداش خشم اژدها نفسم طبق پيشبيني قبلي من تركيد نفس-اتردين يه كاري نكن ..... ميشا اين شوهرتو ور دار ببير ميشا هم وقتي داشت رد ميشد اروم گفت ميشا-ساميار مواظب پاچه شلوارت باش در اين موارد خوب پاچه ميگيره بعدم زود با اتردين جيم شدن نفسم درو محكم روي من كوبيد به درك اصلا اين درو باز نكن هي من هيچي نميگم دوبار تو روش خنديدم فكر كرد خبريه وقتي چند روز شدم همون ساميار روزاي اول حساب كار دستت مياد بيخيال رفتم پايين نشستم رو مبلو با گوشيم ور رفتم شقايق-چي شد خانومت تحويلت نگرفت؟پنچر شدي اومدي اينجا يه نگاه سرد معمولي جدي بهش انداختم كه بيچاره كپ كرد از اين به بعد همينه بدون جواب سرمو گرم گوشيم كردم بعد چند دقيقه نفسم اومد پايين اصلا نگا هم بهش ننداختمو بيخيالي طي كردم چند روز اينجوري ميشم خوب تنبيه كه شدي قدر اين روزا رو ميدوني ميشا-نفس چي كار كردي با اين ساميار كه اين ريختي شده؟ نفس-همون كاري رو كه بايد ميكردم بعدش رو كرد سمت من نفس-عبرت شد اقا ساميار ؟ بي توجه به حرفش رفتم تو اتاق و لباس پوشيدمو سوئيچمو برداشتمو راه افتادم سمت در خروجي من-دير ميام جايي كار دارم نفس-كجا؟ جوابشو ندادمو از در زدم بيرون فكر كنم خيلي براش گرون تموم شد چون لحظه اخر كه صورتشو ديديم قرمز شده بود خودمم ناراحت ميشدم از اينكه حرصش بدم ولي لازمه گوشيم زنگ خورد من-بله صداي زنونه ي اشنايي تو گوشم پيچيد صدا-ساميار؟ من- فرانك تويي؟ فرانك-اره بايد ببينمت

با بسته شدن در من و میشا به نفس که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردیم........ واقعا که این پسرا شورشو در آوردن.... همیشه بهترین موقعیت ها و بهترین لحظات رو خراب میکنن و تبدیلش میکنن به یه خاطره بد.... واسه چی؟ واسه خنده!!! با عصبانیت رو به اتردین و میلاد نگاه کردم و گفتم:
ـ نقشه کی بود اینکار زشت؟!
اتردین با ترس نگاهی به چهره بر افروخته من انداخت و گفت:
ـ سامیار......
من: اهههههههه! از بس کلش بو قورمه سبزی میده!!شما چرا انجامش دادید؟! نگفتین سکته ناقص میزنیم؟! کارتون واقعا زشت بود..... واقعا که ..... اتردین از تو دیگه انتظار نداشتم........
میلاد با حالت بامزه ای گفت:
ـ یعنی از من انتظار داشتی؟!
حتی اون حالتش هم نتونست تغییری در من ایجاد کنه و گفتم:
ـ بله با اونکاری که.....
و بقیه حرفم رو خوردم ......... نمیخواستم اشتباهاتش رو به روش بیارم.........
دستم رو تو موهام فرو بردم و به سمت مخالف پسرها نگاه کردم.......میشا روی مبل نشسته بود و تو شوک بود و پوست لبش رو میکند و نفس هم به دیوار زل زده بود و معلوم نبود داره به چی فکر میکنه.........
سامیار خیلی بد رفتار کرده بود......... حس کردم غرور نفس جریحه دار شده اما من نمیذارم دوست جون جونیم ناراحت بشه، این سامیار فکر کرده کیه؟! مرتیکه از خودراضی!!!!
سرم رو تکون دادم تا از شر فکرای ناجور خلاص شم و سریع به طبقه بالا رفتم و خودم رو ولو کردم رو تخت و ساعدم رو گذاشتم رو پیشونیم...... به ساعت کنار عسلی نگاه کردم....
ساعت 6 بود.... حوصله ام سر رفته بود این پسرا اگه اینکارو نمیکردن میتونستیم کلی خوش بگذرونیم اما.....
همیشه وقتی اساسی میرم تو فکر گوشه لبم رو گاز میگیرم و الان هم همین کارو کردم...... باید حال سامی رو بگیریم......این نفس خودش بهتر میدونه چطوری اینکارو کنه و طبق مشاهدات و تحقیقات شبانه روزی منو میشا(!) سامیار عاشق نفس شده......
پس باید یه جوری عشقولانه تحریکش کنیم!!!!
از این فکرای مسخره ام خنده ام گرفت ولی بد هم نمیگفتم....ولی باید با میشا و نفس بیشتر بشینیم و مخای اکبندمون رو کار بندازیم....
با صدای زنگ گوشیم دست از فکر کردن برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه گوشی با بی حوصلگی جواب دادم:
ـ بله بفرمایید؟!
صدای اشکان با عصبانیت توی گوشی پیچید:
ـ بله و درد ، مرض ، کوفت!!!
من: هوی هوی هوی چته تو ؟!؟! زنگ زدی فوحش بدی یا کار داری!؟ اگه میخوای تا فردا فوحش بدی قطع کنم؟!
با فریاد اشکان توی جام سیخ نشستم:
ـ این پسره کیه گوشیت رو جواب میده؟!
یه لحظه رنگم پرید و با من و من گفتم:
ـ ک.. کدوم.. کدوم پسره ، درباره چی حرف میزنی؟!
اشکان: خودت رو به اون راه نزن... همون که میگه شوهرتم!
با شنیدن این حرف نفسم بند اومد و یاد عصبانیت میلاد افتادم........
من: شوهرم؟! حالت بده ها!(و یه خنده عصبی کردم!)
اشکان: دروغ نگو پرهام میگفت یه پسره گوشیت رو جواب میده میگه من شوهرتم!
چشمام چهارتا شد و با تعجب و عصبانیت پرسیدم:
ـ مگه پرهام شماره ام رو داره!؟ کدوم بیشعور ابلهی شماره ام رو بهش داده!؟
اشکان: من دادم !!!! دلم خواست دادم بهش و میبینم که دست گل به اب دادی دختر عمه ی عزیزم!
دیگه کنترلم رو داشتم از دست میدادم:
ـ خفه شو بیشعور آشغال!!!
اشکان خنده ای کرد و گفت:
ـ میبینم که کم آوردی!!!!
با عصبانیت گفتم:
ـ خفه شو پرهام آشغاله واسه رسیدن به هدفش دست به هرکاری میزنه و هی دروغ میگه...... تو حرف دوستت رو بیشتر از حرف دختر عمه ات باور داری؟!
اشکان با عصبانیت داد زد:
ـ بله که حرف دوستم رو بیشتر قبول دارم!!!! بهم ثابت کرده..... اسم آقاتون هم میلاده مگه نه؟!
دیگه اشکم دراومده بود........ با تعجب گفتم:
ـ میلاد؟! کسی به این اسم... نمیشناسم...... من شوهر ندارم عوضی!
اشکان: من ازتون عکس دارم جوجه!!!!
قلبم شروع کرد به تند تند زدن....... باورم نمیشد پرهام اینقدر پست باشه..... این همه مدت زیر نظر داشت منو؟! واییییییی فکر کنم همون روز که با میلاد دوتایی رفتیم بیرون این دنبالمون اومده!!!!
من: دروغ میگی!!! اگه راست میگی عکسارو برام بفرست!!!
یه لحظه اشکان صداش قطع شد و فهمیدم که داره دروغ میگه و عکسی نداره و اینا همش باد هواس!!!!!
خنده ای کردم و گفتم:
ـ بدرود!!!!
و گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت!!!
از شدت عصبانیت داشتم میلرزیدم و اشکام بی وقفه از چشمام به روی تخت میریخت و ردی روی گونه ام به جا میذاشت.....
باورم نمیشه اشکان و پرهام اینقدر پست باشن...... در همین حین میلاد اومد تو و با دیدن من کمی هول کرد و با شتاب اومد پیشم و بغلم کرد و گفت:
ـ چی شده خانومم؟! چرا گریه میکنی عزیزم ؟! چیزی شده؟!
سرم رو گذاشتم رو سینه اش و اشکام رو با لباسش پاک کردم و با اخم گفتم:
ـ میلاد اشکان فهمیده که من ازدواج کردم! البته فعلا مدرکی نداره اما من میترسم میلاد...... میترسم!
میلاد من رو بیشتر به خودش فشار داد و روی موهام بوسه میزد و زیر لب میگفت:
ـ نترس، من باهاتم تا من باهاتم کسی حق نداره اذیتت کنه خانوم کوچولو!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
ـ من کوشولو ام!؟
میلاد از این لحنم خنده اش گرفت و قطره اشکی که روی گونه بود رو با نوک انگشتاش پاک کرد..... دستم رو تو دستش گرفت و بر انگشتام بوسه زد و گفت:
ـ اره تو کوشولوی منی!
و من رو خوابوند رو تخت و شروع به قلقلک دادنم کرد!!!
من هم غش کرده بودم از خنده....... به میلاد التماس میکردم تمومش کنه اما اون دست بردار نبود!!!!!
بالاخره بعد چند دقیقه من رو ول کرد و بهم لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت:
ـ راستی معذرت میخوام که تا مرز سکته کشوندیمت!!!!!
خنده ام گرفت و گفتم:
ـ اینو به نفس بگو!!!!!!!
و با خنده ازش جدا شدم و رفتم بیرون...........

دوماهي ميشد كه با ساميار سرو سنگين بودم يعني جفتمون شده بوديم همون ساميارو نفس سابق بچه ها اصلا باور نميكردن ما يهو اينجوري بشيم راستش خودمم باور نميكردم ميخواستم چند روز باهاش سر سنگين بشم حساب كار دستش بياد ولي اون چند روز با غد بازياي ما و بچه بازي هاي منو بي محلياي سامي تبديل شد به دوماه هر چقدرم اين شقايق با نفس گفتن تحريكش كنيم بياد معذرت خواهي كنه گفتم بره به درك حرف زدنمون شده بود سلام خدافظ شب بخير صبحا هم كه بيدار ميشدم نبود كه بهش بگم صبح بخير گاهي شك ميكردم كه شبا مياد خونه يا نه مامانينا هم هر ماه بهمون سر ميزدن و تو اون يه هفته كه پيش ما بودن پسرا ميرفتن هتل تا اينكه امروز گفتن تفضلي ميخواد بيادشو از ما خواسته بريم فرودگا دنبالش توي اين دوماه حسرت اون موقع ها كه باهام مهربون بودو ميخوردم بعد اون روز كذايي كه گفت دير مياد خونه يه غمو دردو رنجو بي تابي و درموندگي تو چشماش بود كه ادمو ديوونه ميكرد و بدتر ازهمه زنگ خوردن زياد گوشيش بود سامياري كه بدون ما هيچ جا نميرفت هفته اي دوشب دير برميگشت خونه منم غرورم اجازه نميداد بپرسم چشه ولي نگاش بهم هنوز مثل قبل بود گرم و داغ با يه راز رازي كه تو نگاه خودمم بود هر چقدرم كه مي خواست پنهون كنه نميشد هر چقدرم كه سردو جدي رفتار ميكرد اون نگاهه سر جاش بود با صداي در سرمو چرخوندم
شقايق-نفس زود باش اماده شو ديگه منو ميلاد با ماشين اتردينينا ميريم گل بگيريمو بريم فرودگا يه وقت دير نشه تو با ساميارم اماده شيد بياييد
صداشو اروم تر كردو ادامه داد
شقايق-يكم از اون غرورت بزني بد نيستا بابا پسر مردم روز به روز داره لاقر تر ميشه داره از بين ميره بيچاره اون مغرور تو مغرور با يكم باهاش حرف بزن ببين دردش چيه
سرمو تكون دادم اونم رفت بيرون رفتم سمت كمد لباسامو يه مانتوي مشكي با شال مشكي برداشتم يه كت جين كوتا تنگ سورمه اي با شلوار جين لوله تفنگي ستش انتخاب كردمو پوشيدم و دكمه هاي كتمو باز گذاشتم كفشاي نيم بوت جلو باز مشكي 12 سانتي هم پوشيدم سريع بالاي موهامو پوش دادمو جلوشو يه ور ريختم اونقدر پوش ندادم كه پشه تپه چون خودمم اونجوري بدم ميومد شالمو هم با دقت سرم كردم كه پوش موهام نخوابه كرم پودر برنزمو برداشتمو خالي كردم تو صورتم يه رژ لب ماتم زدم با يه مداد مشكي و ريمل و در اخر به شاهكارم تو اينه خيره شدم پوست برنزه به چشماي عسليم خيلي ميومد يه نگا ديگه به خودم كردمو رفتم سمت كمد ساميار معلوم نبود و حموم چيكار ميكنه كه دوساعته درنيومده امروز هرجوري كه شده بايد روابطمون رو مثل قبل كنم به قول شقايق چه ايرادي داره يه بارم من غرورمو ناديده بگيرم ولي نه كه برم بگم واي ساميار تو رو خدا منو ببخشو باهام مثل سابق شو من كم بود محبت تو رو دارم اينجوري نه از راه درستش كه غرورمم از بين نره فقط پيش قدم ميشم يه شلوار جين سورمه اي با يه پيراهن مشكي استين بلند مردونه براش انتخاب كردمو گذاشتم رو تخت خودمم رفتم يه عطر خوشبو به خودم زدم همزمان ك صداي شير اب قطع شد منم از اتاق رفتم بيرون
نزديك به يه ربع خودمو مشغول كردمو بعدش رفتم تو اتاق پشتش به من بودو داشت با موهاش ور ميرفت لباسايي رو كه براش گذاشته بودم پوشيده بود الهي اين نفس ديونه فدات بشه تو چرا انقدر با من سرد شدي يهو درو كه بستم سرشو چرخوند سمتمو با ديدنم چشماش برق زد
من-افيت باشه
ساميار-مرسي
بعدش دوباره مشغول ور رفتن با موهاش شد هي ميزد بالا بعد دوباره موها ميريخت رو صورتش ديگه كلافه شده بود كه رفتم جلو و با دستم فشاري رو شونش وارد كردمو مجبورش كردم بشينه بعدش خودم شروع كردم با ژل موهاشو درست كردن اخر كار از ترس اينكه موهاش خراب نشه سشوارو زدم به برقو شروع كردم به سشوار گرفتن موهاش همين باعث ميشد كه حالت موهاش عوض نشه موهاشم خشك ميشد هوا يكم سوز داشت ميترسيدم سرما بخوره ساميارم بدون حرف كاراي منو نگا ميكرد
من-خب تموم شدش

ساميار-دستت دردنكنه
من-خواهش ميشه
نخير اين جز دوكلمه با من حرف نميزنه رفتم تو دستشويي دستامو كه ژلي شده بود شستمو بعدش با سامي رفتيم پايين چند قدم مونده به ماشين گفتش
ساميار-پوست برنزه هم بهت مياد
با پروگري جواب دادم
-خودم ميدونم
خندش گرفت نه ميشه بهش اميدوار شد باهم سوار ماشين شديم يكم كه راهو طي كرديم گفتم
من-ساميار
ساميار-جانم
احساس كردم قلبم اومد دهنم از هيجان
من-چته؟چند وقته ناراحتي پريشوني اضظراب داري شب دير مياي چند روز هفته رو صبح تا شب بيروني چيزي شده؟
ساميار يه پوزخند زدو گفت
ساميار-مگه برات مهمه؟اصلا ساميار بره بميره تو ككتم نميگزه انقدر اداي مادربزرگايي رو كه نگران نوه اشونن در نيار
من-اين چه حرفيه ساميار لابد مهمه كه ميپرسم دوست ندارم همخونه ايم انقدر ناراحت باشه
ساميار يه نگاه از روي عجز بم انداخت بعدش گفت
ساميار-چيز مهمي نيست خبر رسيده مامانينا ميخوان بعد عيد بيان ايران قرار بود اين ماه برگردن ولي اينطوري كه بوش مياد موندگارن نگران ستاره بودم امروز زنگ زد گفت حال مامان بهتر شده ديگه مثل قبل شكاك نيستش خيالم ديگه راحته
من-مطمئن؟
ساميار-اره مطمئن خانوم بد اخلاق پياده شو رسيديم فسقلي
دوباره شده بود همون ساميار سابق ولي يه حسي بهم ميگفت اين جريان سر دراز داره و فقط مربوط به نگراني براي ستاره نيست از ماشين پياده شديمو كنار هم سمت ورودي فرودگا رفتيم بعد ورودمون احساس كردم دستم داغ شد يه نگا به ساميار كردم كه بهم يه چشمك زد و دستمو كه تو دستش گرفته بود يه فشار خفيف داد چشمي دور تا دور سالن چرخوندم تا بچه هارو پيدا كنم ميشا اولين نفري بود كه مارو ديدو برامون دست تكون داد همشون با ديدن دستاي ما وبخند ساميارو من تعجب كردن
ساميار-اين پيري هنوز نيومده؟
من-سامي يعني چي بنده خدا رو پيري صدا ميكني زشته
ساميار-چشم نفس خانوم پيري صداشون نميكنم اين اقاي تفضلي كي تشريف ميارن؟
بچه ها كه ديدن لحن ما مثل دوماه پيش شده زود گرفتن كه اوضاع سفيد شده
اتردين-پروازش نيم ساعت ديگه ميشينه گويا با ارشيا خان تشريف ميارن
ساميار-با اون پسره ي سوسول پس بگو چرا گفته ما بياييم
براي اذيت كردن سامي گفتم
من- اااااا سامي كجا بيچاره سوسول بود اون ديگه...
پريد وسط حرفم
ساميار-كه سوسول نبود
من-نچ نبود
بچه ها كه ميترسيدن بين ما دوباره شكراب بشه گفتن
ميلاد-حالا سوسول بود يا نبود زياد مهم نيست
شقايق-اره بابا بيخيالش
من-اي بابا نميزاريد ادم حرفشو كامل كنه ميخواستم بگم سوسول نبود كه از سوسولم گذشته بود پسره ي..
ولي حرفم با ديدن تفضلي و ارشيا ناتموم موند

من-اومدن
ساميار در گوشم گفت
ساميار-نفس لجبازي نكنو از پيش من جم نخور باشه؟
من-باشه
تفضلي اومدنزديكو بعد سلامو عليك قرار شد با ماشين ما بياد اتردين اروم جوري كه فقط خودمون بشنويم با اشاره به ساميار گفت
اتردين-مار از پونه بدش مياد در خونش سبز ميشه
ساميار حرص ميخوردو ما ميخنديديم
بعد از اينكه رسيديم خونه تفضلي و ارشيا رفتن طبقه بالا و ماها هم بعد از خوردن شاممون كه نيمرو بود رفتيم بخوابيم
نصفه شب از صداي ناله هاي ساميار بلند شدم
رفتم روبه روش پايين كاناپه نشستم و دستمو كشيدم رو صورتش داشت تو تب ميسوخت اروم صداش كردم
من- سامي . ساميار
جواب نميداد فقط يه چيزايي زير لب ميگفت كه متوجه نميشدم
تكونش دادم اولش اروم بعد رفته رفته محكم تر ولي انقدر شدت تبش بالا بو كه متوجه نميشد بدنش مثل يه كوره اتيش شده بود اولش خواستم برم ميلادو يا اتردينو بيدار كنم ببريمش بيمارستان بعد پيش خودم گفتم خوب خودمم دكترم ديگه (اعتماد به سقفو ميبينيد) اون بيچاره ها هم خسته ان خوابيدن پس اروم رفتم تو اشپزخونه چند روز پيش توي يكي از كابينتا يه كاسه بزرگ ديده بودم كه الان به دردم ميخورد كاسه رو برداشتم گنجايشش زياد بود زود رفتم تو اتاق گذاشتمش زير اب سرد تا پر بشه يكي از شال نخي هاي سفيدمو كه اصلا فرصت نكرده بودم استفاش كنمو برداشتم ديگه اخراي عمرش بود ببينا يه بارم سرش نكردم فداي سر ساميار اصلا من كل شالام رو حاضرم به خاطرش بدم به رفتگر محل باز تو جو گير شدي نفس پسر مردم مرد تو فكر شالتي زود نشستم پيشش يه بار ديگه دست گزاشتم رو پيشونيش اوف داشت اتيش ميگرفت دستم سوخت تمام بدنش خيس اب بود و موهاي شقيقه اش چسبيده بود به سرش خب اين كه هميشه بالا تنه اش لخته پس كارم راحت شد ملافه رو از روش زدم كنار اوه چه بدني به زور نگامو از استيل قشنگ هيكلش گرفتمو دستمالمو با اب سرد خيس كردم و گذاشتم رو شكمش بعد گردنش بعد پيشونيش داشت كم كم دماي بدنش اون حرارت اوليه رو از دست ميداد ولي هنوزم گرم بود يكم ديگه كه گذشت شروع كرد به لرزيدن بفرما نفس خانوم اومدي ابروشو درست كني زدي چشمشم كور كردي ترسيدم راستش تا حالا تو همچين موقعيتي قرار نگرفته بودم سريع دستمال خيسو ار رو سينه اش برداشتمو ملافه رو كشيدم روش بازم ميلرزيد ديگه نزديك بود سكته كنم رفتم پتوي تخت رو هم اوردم انداختم روش كه به حالت عادي برگشت نفسمو با صدا فوت كردم بيرون وقتي مطمئن شدم دماي بدنش طبيعي شده رفتم پايين يه ليوان اب اوردم بالاو از تو كيفم يه قرص برداشتمو پايين كاناپه نشستم
من-سامي سامي
دستمو اروم كشيدم تو موهاش
من-اقا ساميار بلند شو اين قرصو بخور بعد دوباره بگير بخواب
ساميار با گيجي چشماشو باز كرد و يا صداي گرفته اي گفتش
ساميار-ساعت چنده؟
اوه اوه چه صداش خش دار شده بود ساعت كنار عسلي تختو نگا كردم 4 صبح بود
من-4 صبحه
ساميار-تو از كي بيداري؟
من-از كي رو نميدونم ولي اونقدري بودم كه بگم داشتي تو تب ميسوختي حالا هم حرف نزن اين قرصو بخور بگير بخواب
ساميارم كه معلوم بود هنوز گيجه قرصو خوردو سه نشده خوابش برد منم انقدر خسته بودم نفهميدم كي همونجا سرمو گذاشتم رو كاناپه و خوابم برد

با احساس سردرد شديدي چشمامو باز كردمو تو جام نيم خيز شدم كه ديدم يه فرشته كوچولو سرشو گذاشته رو كاناپه اي كه من روش خوابيدمو همون جوري نشسته خوابش برده
با ديدن دستمال خيسو اون كاسه پر ابو وضعيت خودم تا ته قضيه رو خوندم از ديشب هيچي يادم نميومد ساعتو نگا كردم يازده بود اروم بلند شدم نفسو بقل كردمو بردم سمت تخت اونم غش خواب دستشو انداخت دور گردنم اول فكر كردم بيداره ولي ديدم نخير داره خواب هفت پادشاهو ميبينه خم شدمو گذاشتمش روي تخت ولي تا خواستم بلند بشم كه ديدم نفس گردنمو ول نميكنه دستاشو گرفتم كه از خودم جداش كنم ولي محكمتر گرفتم پيش خودم گفتم خب تقصير من نيست كه خودش ول نميكنه دستمو دور كمرش حلقه كردمو كنارش دراز كشيدم يكي از دستامو از دور كمرش باز كردمو گذاشتم زير سرش
ببين تورو خدا اين فرانك عوضي با عصاب من چيكار كرده كه از فرشتم غافل شدم خم شدم روي موهاشو بوسيدمو با لذت بو كشيدم اين دوماه از ترس اينكه بيدار بشه فقط نگاش كرده بودم اي بگم چي بشي فرانك كه انقدر رو عصاب من فشار وارد ميكني ديگه ستاره هم از صدام فهميده بود يه چيزيم هست
نفس تو بقلم يه تكون خوردو سرشو گذاشت رو سينه ام دستمو كردم تو موهاش چه نرمه تازه داشتم از بودنش تو بقلم لذت ميبردم كه يهو در باز شدو شقايق اومد تو
شقايق-اه نفس پاشو چقدر....
با ديدن ما حرف تو دهنش ماسيد
من-هيس خوابيده بيدار ميشه
بعدم اروم سر نفسو از روي سينه ام بلند كردمو گذاشتم روي بالشت و از روي تخت بلند شدم به شقايق كه هنوز مات بود رو ما اشاره كردم بره بيرون خودمم چنگ زدم يه تيشرت از تو كمد برداشتم تنم كردمو رفتم بيرون شقايق هنوزم تو بهت بودو برو بر منو نگا ميكرد
من- د اين بي صاحاب شده مگه در نداره همينجوري سرتو ميندازي پايين ميايي تو
شقايق-شما داشتيد چي كار ميكرديد ؟
از فكرايي كه پيش خودش ميكرد خندم گرفت فكر كن نفس ميفهميد زندش نميزاشت
من-والا مثل اينكه بنده ديشب حالم بد شده نفس تا دير وقت بيدار بود صبح پاشدم ديدم پايين كاناپه خوابش برده گذاشتمش رو تخت دستش دور گردنم بود ترسيدم بيدار بشه پيشش خوابيدم
شقايق-تو گفتي و منم باور كردم
من-با اينكه چه باور بكني چه نكني برام اهميتي نداره ولي بيا برو كاسه و شال و ببين صداي بنده هم شاهد
شقايقم رفت تو رو يه بازرسي كرد اومد بيرون با يه لحن طلبكارانه اي روبه من گفت
شقايق-حيف نفس واسه تو لياقت نداري كه
بعدم يه راست رفت پايين از كاراش خندم ميگرفت رفتم تو اتاقو يه ملافه رو نفس كشيدم خودمم لباسامو عوض كردمو رفتم پايين


با ترس از اتاق نفس بیرون اومدم با خودم گفتم الانه که سامیار لهم کنه اون همه شجاعت رو والا نمیدونم از کجا اوردم!!!!!
رفتم پشت میز صبحونه نشستم و به دیوار روبه روم زل زدم و رفتم تو فکر..........
دوماهی بود که از ماجرای اشکان میگذشت و دقیقا همون شبش اشکان به من زنگ زد و بازم تهدید کرد اما من با خیال راحت بهش گفتم اون همکلاسیم بوده و الکی اینو گفته که از شر مزاحمم خلاص شم و خیلی هم بهش مدیونم و به عنوان برادر دوسش دارم. اشکان هم ازم معذرت خواهی جانانه ای کرد که حز کردم!!!!!(البته بماند که کلی هم چاخان دیگه سر هم کردم تا باور کنه، تازه یه مدت هم باهاش قهر کردم که حساب کار دستش بیاد!تازه بعدشم گفتم اگه سحرم بود همین کارو میکرد اگه تو جای من بودی همین کارو میکردی! کلا کلی چرت و پرت تحویلش دادم تا باور کرد!!!)
موضوع اشکان رو به همه گفتم و تصمیم گرفتیم که شناسنامه جدید بگیرم. با دخترا هر سمون شناسناممون رو عوض کردیم تا مشکلی برامون پیش نیاد اگه اطرافیان متوجه گندکاریمون شدن!!!! البته با کلی دنگ و فنگ و اینور اونور رفتن! جون کندیم به مولا!
رابطه ام با میلاد هم روز به روز بهتر میشد و باهم حسابی صمیمی شده بودیم......
حالا تمام خانواده اش رو میشناختم از مامان و بابا گرفته تا عمو و خاله!!!!!!!
اون تمام رازاش رو به من میگفت و من هم متقابلا رازامو بهش میگفتم! (البته به جز قضیه عشقم!)
شده بودیم مثل دوتا دوست صمیمی..... البته فرقش این بود که من عاشقش بودم و مطمئن نبودم که اونم عاشقمه یا نه.......
وقتی هم مامانم اینا میومدن اینجا تلفنی باهم حرف میزدیم یا تو دانشگاه هم میتونستیم همو ببینیم البته قایمکی!!!!!!!
من اصلا پشیمون نیستم چون میلاد خیلی کمکم میکنه و خیلی هوام رو داره...... بهش خیلی اعتماد دارم، میلاد خیلی مرده!
ولی هنوز هم کل کلامون رو داریم اما اخرش به شوخی و خنده ختم میشه ، نه به دعوا و قهر!!!
نفس و سامیارم که امروز دیگه........(از سقف برو بالا(استغفرالله) بی جنبه!)
با حرکت دستی جلوی چشمم از فکر بیرون اومدم و میلاد با خنده گفت:
ـ به چی فکر میکردی کلک؟!
من: هیچی!!!
میلاد مشکوک نگاهم کرد که از طرز نگاه کردنش خنده ام گرفت و سامیار هم از اتاق اومد بیرون که با اخم من مواجه شد و در کمال تعجب دیدم قهقهه ای زد که من و میشا تو کف این خندهه موندیم!!!!!!!!
من: هر هر!!!!!! به چی میخندی؟!
سامیار: به تو خیلی بامزه اخم کردی!
اخم بدتری کردم که گفت:
ـ حالا چه خودشو میگیره!
با این حرفش خنده ای کردم و گفتم:
ـ نه خیر اخمم دلیل داره!!!!!!
که نفس هم اومد پایین و به بحث ما خاتمه داد!!!!

نفس دستش رو تو هوا تکون میداد و مثله پیرزنا اما با لحن بامزه ای هی غر میزد و باعث شده بود اول صبحی از خنده روده بر بشیم!!!
بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم ، میشا گفتش که شیش تایی باهم درس بخونیم!! همه با این پیشنهاد موافقت کردن..........رفتیم تو اتاق اتردین اینا و کتابامون رو آوردیم و شروع کردیم...... میشا ساعت رو کوک کرد که بعد از 4ساعت زنگ بزنه....... بی حوصله کتابم رو باز کردم و شروع کردم درسای جدید رو خوندن......... ولی سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم و سرم رو که میاوردم بالا هیچی کسی رو نمیدیدم همه داشتن درسشون رو میخوندن.........
بعد چند دقیقه باز همین ماجرا تکرار شد که اعصبام خرد شد و محل نذاشتم ولی در یه حرکت سرم رو آوردم بالا و با چشمای قهوه ای میلاد رو به رو شدم......... زیر چشمی به بقیه نگاه کردم که غرق بودن و بعد زیر چشمی به میلاد نگاهی کردم که دیدم اونم داره منو می پاد! لبخندی بهش زدم و دوباره مشغول شدم..... ای خدا بگم چیکارت کنه میشا مگه تو این موقعیت میشه تمرکز کرد؟؟؟؟!!!!
سرم رو چندبار تکون دادم و تمرکز کردم و با دقت بیشتری جمله های مهم رو تو مغزم فرو میکردم و با خودم تکرارشون میکردم......
دیگه سر یه مطلب هنگ کرده بودم که صدای زنگ ساعت نجاتم داد!!!
کش و قوسی به بدنم دادم و یکی دستام رو گرفت و کشید و من از پشت افتادم ........... چشمای پر شیطنت میشا رو که دیدم چندتا فحش نثار خودش و خودم کردم و بلند شدم....... کمرم از کار میشا درد گرفته بود...... کتاب رو بردم گذاشتم تو اتاق....... حوله ام رو برداشتم تا برم سمت حموم.به گفته میلاد چون هوا سرد شده بود نمیتونستم تند تند برم حموم چون میترسید که سرما بخورم به خاطر همین یه روز درمیون میرفتم و امروز هم روز حمومم بود......
وارد حموم شدم و درش رو قفل کردم.شیر آب رو باز کردم تا وان پر از آب شه و وقتی پر شد شامپو بدنم رو توش خالی کردم!!!! امروز میخواستم حسابی به خودم برسم نمیدونم چرا!!!!!!! تمام حموم بو گل رز گرفته بود؛عاشق این بو بودم.لباسام رو درآوردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و رفتم تو وان و ولو شدم تو کفا.حسابی خودم رو تمیز کردم و همونجا چشام رو بستم. با صدای کوبیده شدن در و تکون خوردن دستگیره بلند شدم و گفتم:
ـ میلاد من توام نیا تو!!!!!!!!!!
میلاد هم دست از در زدن برداشت و من خودم رو سریع شستم و اومدم بیرون. حوله رو محکم دورم پیچیدم و در و باز کردم که خوردم به میلاد. ببخشیدی گفتم و رفتم اونور تر تا بره دستشویی. لباس جدیدی که میلاد برام خریده بود رو پوشیدم. رنگش سفید بود. با یه شلوار جین ساده پوشیدمش و موهام رو خشک کردم. موهام حالت گرفته بودن به جای اینکه آبشاری حلقه ای شده بودن! چون امروز نبافته بودمش مثله دفعات قبل. اما همینم قشنگه. یه رژ صورتی هم زدم که تکمیل شم!
میلاد هم فکر کنم رفت حموم چون صدای آب میومد. چند دقیقه رو تخت نشستم منتظر میلاد. میلاد از حموم بیرون اومد و من خیره خیره نگاهش کردم. به به!(خعااااااک برسرت!!!!!)
میلاد لبخند زیر زیرکی زد و رفت سمت کمد. سرم اونور بود ولی با شنیدن صدای در کمد گفتم:
ـ اون لباسی که برات خریدم رو بپوش!
خواستم از اتاق برم بیرون که میلاد بازوم رو کشید به سمت خودش و من افتادم تو بغلش. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ـ چرا اینطوری کردی؟!
میلاد گفت:
ـ ببین الان نرو بیرون!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
ـ چرا؟!
میلاد: از این یارو ارشیائه خوشم نمیاد!
از اون خنده پسر کشا کردم که بدبخت میلاد نزدیک بود پس بیوفته و گفتم:
ـ نه بابا خیالت راحت اون چشش نفسو گرفته!
میلاد با اخم نگاهم کرد و گفت:
ـ نه خیرم اینطوری نیست امروز دیدم دور و بر میشا میپلکید.این نفس محلش نذاشته رفت پیش میشا...
من با تعجب نگاهش کردم و اخمام تو هم گره خورد و رفتم تو فکر.
پسره کثافت! معلومه از این خارجیا غیر از اینم نمیشه انتظار داشت!
با حس کردن گرمی روی گونه ام فهمیدم میلاد گونه ام رو بوسیده تا از فکر بیام بیرون! با تعجب نگاهش کردم و میلاد گفت:
ـ رفتی تو فکر خب!!!! حالا اونورو نگاه کن من لباسم رو عوض کنم باهم بریم بیرون!
من تازه فهمیدم میلاد هنوز لخته که یه نگاه به نیم تنه اش کردم که از چشمای تیزبینش دور نموند و با خجالت تو چشاش نگاه کردم و سرم رو انداختم پایین و لب زیرینم رو گاز گرفتم!(خاک بر سرم داداش سیا ضایع شد!!!!!) میلاد از این حرکتم خنده اش گرفت اما به رو خودش نیاورد!از بغلش بیرون اومدم و به سمت مخالف اون نشستم رو تخت. خواستم یکم دید بزنمش که با خودم گفتم(دوست داری اونم تورو دید بزنه؟!) با این فکرم خون با سرعت به زیر پوستم دوید و گونه هام از شرم سرخ شد.خاک بر سرم با این ذهن منحرفم ، تقصیر این دوتا دوست نابابه دیگه!!! امان از دوستای ناباب!
بعد از این که کارش تموم شد بهش گفتم که موهاش رو خشک نکنه چون موهای خیس بیشتر بهش میاد.(نگران نباشید سرما هم نمیخوره کولر که روشن نیست!)
بلند شدم و دستش رو گرفتم و رفتیم بیرون. وقتی رفتیم تو هال ارشیا رو دیدیم که اونجاست و داره با میشا حرف میزنه البته چشم اتردین رو دور دیده!!!!!! وقتی من اومدم خواستم برم پیش نفس اینا که میلاد بازوم رو گرفت و منو به خودش تکیه داد و مشغول صحبت با سامیار شد. اتردین هم اومد تو جمع پسرا ولی دخترا اونور بودن و پسرا اینور اما من پیش پسرا بودم! به میلاد گفتم که خطری نداره و ارشیا رو تو جمعتون راه بدید تا من برم اونور و اون هم همینکارو کرد. وقتی داشتم میرفتم از کنار ارشیا رد شدم که دیدم ارشیا با اون چشای هیزش کل هیکل منو از نظر گذروند و در حالی که به طرز فجیحی ادمسش رو تو دهنش میچرخوند لبخندی به من زد که حالم رو به هم زد و با خجالت سریع رفتم پیش دخترا.

همینطور تو فکر بودم و به صورت میشا نگاه میکردم. حواسش نبود و داشت درباره کلاساش با نفس حرف میزد. با دقت به صورت میشا نگاه کردم(خب بهتر از بیکاریه) به به!!!!!! خوشگله.آره دماغ کوچولو پوست برنزه تقریبا بینی و لب خوش فرم گونه برجسته ابروهای خوشگل روی هم رفته خیلی خوشگل بود! با بلند شدن ارشیا نگاهم رو از صورت میشا گرفتم و با تیزبینی به ارشیا نگاه کردم که رفت اشپزخونه و دوباره برگشت اما اینبار اومد دقیقا بغل من نشست. خودم رو جمع و جور کردم یکی زدم به بازوی میشا که هوامو داشته باشه. ارشیا یه دور به هرسمون نگاه کرد و بعد یه نگاه به پسرا کرد و وقتی دید حواسشون نیست شروع کرد اروم آروم با من لاس زدن. خبرش چقدر فک میزد! میدید من جوابش رو نمیدم اما بازم فک میزد در حین حرف زدن با من با نفس و میشا هم گرم میگرفت و کلا با سه تاییمون داشت حرف میزد که من با بی حوصلگی خواستم بلند شدم که ارشیا دستش رو گذاشت روی رونه ام و دستش رو حرکت داد به سمت بالا که این حرکاتش مساوی شد با سیلی زدن من به صورتش. با عصبانیت از جام بلند شدم و دخترا و پسرا هم همینطور. میلاد با عصبانیت به من و ارشیا خیره شد و خواست به سمت ارشیا هجوم بیاره که اتردین بازوش رو گرفت و نگه داشت تا خودشو کنترل کنه نره بچه مردمو ناقص کنه و ارشیا هم با ترس عقب رفت و دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
ـ آیم ساری!(ای تو روحت با این حرف زدن.(میخواستم یه فحشم بدم که... بیخیال!)) من فقط میخواستم شقایق رو دعوت به نشستن بکنم!
میلاد با عصبانیت جلو اومد که اینبار سامیار هم به کمک اتردین اومد و نذاشت تکون بخوره:
ـ اسم خانوم منو با اون دهن کثیفت نیار!
نفس هم با عصبانیت افزود:
ـ مرتیکه بی ناموس میخواستی دعوت به نشستن کنی یا دستمالی؟!(خدارو شکر تفضلی الان اینجا نبود و بیرون بود وگرنه.....)
ارشیا پوزخندی زد و با پررویی گفت:
ـ حالا که چیزی نشده!!!!
من سریع از اون محل دور شدم چون هرآن ممکن بود فک این پسره ی سانسور رو بیارم پایین. رفتم تو آشپز خونه و یه لیوان آب برداشتم آوردم و دادم به میلاد که یکم عصبانیتش فرو کش کنه و خودمم رفتم کنار نشستم. سامیار با عصبانیت ارشیا رو بیرون کرد تا میلاد ناکارش نکنه. همه بچه ها با ناراحتی و اعصابی داغون رفتن تو اتاق خودشون و من میلاد موندیم تو هال. دستش رو گرفتم و گفتم:
ـ خودتو ناراحت نکن. به تفضلی هم چیزی نگو میدونی که پسرش بیشتر به چشمش میاد تا ماها.
میلاد هنوز هم تو خودش بود و اخماش تو هم بود. چونه اش رو گرفتم و به سمت خودم برش گردوندم و تو چشای نافذش نگاه کردم و گفتم:
ـ بهش فکر نکن بیا بریم بالا.
میلاد دستش رو تو موهای پرپشت و خوشگلش فرو برد و با کلافگی از جاش بلند شد. دستای گرمش رو گرفتم و باهم رفتیم بالا....
وقتی میلاد وارد اتاق شد تازه دیدم که لباسی که براش خریده بودم رو نپوشیده. با اخم نگاهش کردم که با تعجب پرسید:
ـ چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟!
من: چرا لباسی که من بهت دادم رو نپوشیدی!؟
میلاد با خنده اومد پیشم و گفت:
ـ چون اون خیلی خوش قیافم میکرد واسه دیدن یه همچین اشغالی به درد نمیخورد! اینو باید تو مهمونیا پوشید!
با خنده گفتم:
ـ که دخترا بیان نخ بدن!
میلاد :
ـ تا وقتی تو زنمی از این شانسا نداریم بیان بهمون نخ بدن!
با اخم کوسن روی تختو پرت کردم طرف سرش که تو هوا گرفتش و خندید و گفت:
ـ شتابش کم بود!
و با شتاب زیاد پرت کرد طرف شکمم که محکم خورد به دلم و پرت شدم رو تخت البته نصف تنم رو تخت بود پاهام رو زمین!!!!!!
من: وحشی بچم افتاد!!!!!
یهو فهمیدم چه حرف بدی زدم دستم رو گذاشتم رو دهنم و با چشای گرد شده به میلاد که حالا اونم دولا شده بود رو من نگاه کردم و گفتم:
ـ بچه ی مجازیم البته!
میلاد لبخند شیطنت امیزی بهم زد و داشت فاصله اش رو باهام کم میکرد... فاصله صورتش با صورت من یکم شده بود و داشت قسمتای حساس میرسید و نفسای جفتمون حبس شده بود. دیگه نفس های داغش رو روی صورتم حس میکردم و موهام تکون میخورد. صورتش رو آورد پایین تر و دقیقا لباش با لبام اندازه دو بند انگشت فاصله داشت که بازم سرش رو نزدیک تر آورد و من چشمام رو بستم ولی با صدای در میلاد سریع از روم پاشد و دکمه پیرهنش رو یکم باز کرد. مثل اینکه اونم گرمش شده بود و کمبود هوا داشت! من هم سریع پاشدم و یه نگاه از تو آینه به خودم و گونه های قرمزم انداختم و موهام رو با دست عجولانه درست کردم و رفتم بیرون و محکم خوردم به میشا.....
میشا با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
ـ چته چرا اینقدر هولی دختر؟؟!!!
با من و من گفتم:
ـ ه.. هیی... هیچیی! هویجوری!!!!!
و با سرعت از کنارش رد شدم تا سوال پیچم نکنه!

یه هفته از ماجرای ارشیا میگذره و میلادم درگیر کاراش شده و اینطوری خیلی حوصلم سر میره. میلاد وقت نمیکنه مثل قبل با من باشه و بهم کم توجهی میکنه و من از این مسئله زیاد راضی نیستم اما خب اونم درگیر کارای خودشه.بهش حق میدم اما من خیلی کسل شدم. حوصلم سر رفته حتی نفس و میشا هم همینطور اوناهم کسل شدن. هیچکی پایه نیست بریم ددر!
دست از زل زدن به دیوار سیاه و سفید اتاق نفس برداشتم و نفسم رو با بی حوصلگی بیرون دادم که موهای جلوی صورتم هم با نفسم تکون خورد. دوباره موهام رو فوت کردم تا از جلوی صورتم بره کنار. اما نمیرفت کنار! دوباره فوت کردم و دوباره و دوباره که نفس حرصش گرفت و اومد کنارم و موهام رو زد پشت گوشم! لبخند کم جونی بهش زدم و دوباره زانوهم رو بغل کردم و به دیوار خیره شدم.
من: نفس حوصلم سریده!!!!!
نفس: برو پیش میلاد!
من: میلاد کار داره!
نفس: خب برو شاید کارش رو به خاطر تو ول کرد!
با خوشحالی گونه نفس رو بوسیدم و رفتم تو اتاقم. میلاد روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو پیشونیش بود. لبم رو گاز گرفتم و پریدم رو تخت،کنار میلاد!
میلاد چشماش از حدقه زد بیرون و گفت:
ـ به به !!! ترسیدم دختر!
بی توجه به حرفش غلتی زدم و وقتی به صورت دمر قرار گرفتم دستم رو گذاشتم رو بازوش و همینطور که با انگشتام با بازوش ور میرفتم گفتم:
ـ حوصلم سر رفته!!!
میلاد قهقهه ای زد که با اخم گفتم:
ـ زهر انار!!! خب حوصلم سر رفته دیگه ببرم بیرون!
میلاد یه دقیقه رفت تو فکر و به پنجره نگاه کرد و بعد به من وگفت:
ـ پاشو بپوش بریم البته چمدونت رو هم ببند چون میخوام ببرمت یه جای دور! با تعجب و هیجان گفتم:
ـ کجا؟
میلاد: خودت میفهمی!
و از تخت اومد پایین و چمدون خودش رو اورد و لباسای خودمو خودش رو چپوند توش و چندتا لباس گرمم گذاشت توش....
با هیجان شلوار جین سفیدم و مانتوی مشکی کوتاهم رو برداشتم که روش یه کمر کلفت میخورد که کمرم رو باریک تر نشون میداد و یه شال سفید چروکی براق هم گذاشتم رو تخت و به میلاد نگاه کردم که رفت حموم تا لباس بپوشه منم تو اون فرصت لباسام رو پوشیدم. نیازی نبود حموم برم چون صبح حموم بودم دیگه! میلاد وقتی اومد بیرون لبخندی بهم زد و عطری که من از بوش خوشم میومد رو برداشت زد و منم یکم آرایش کردم و عطر زدم اما یه لحظه وایسادم و گفتم:
ـ حالا چرا با این عجله؟!
میلاد: چون امروز چهارشنبه اس و میخوام جمعه برگردیم!
یه لحظه با خودم فکر کردم. منو میلاد... تنها... تو یه ویلا... بدون هیچکی... یه جای دور دور!!!!
چشمام رنگ ترس به خودشون گرفتن و با من و من رو به میلاد گفتم:
ـ من... من نمیام!!!!
میلاد از این لحن و حرفم تعجب کرد و گفت:
ـ واسه چی؟!
گونه هام سرخ شد و تا خواستم حرف بزنم میلاد اخمی کرد و گفت:
ـ یعنی به من اعتماد نداری؟!
با من و من گفتم:
ـ چرا ولی.....
میلاد: شقایق من قول میدم کاریت نداشته باشم به خدا راست میگم..... من سر حرف و قولم وای میستم.... شقایق؟!
دستای سردم رو تو دستای گرمش گرفت و دوباره تکرار کرد:
ـ شقایق؟!هوم؟!
من: اوهوم!!! میلاد پس از هم جدا میخوابیما........
میلاد قهقهه ای زد و گفت:
ـ چطور شبای دیگه پیش هم میخوابیم؟!
من: خب ما با فاصله میخوابیم تازه نفس اینا هم هستن نمیتونی کاری کنی!
میلاد با اخم گفت:
ـ باشه بابا!!!!!! حالا بیا بریم دیگه!!!!
از در که خارج شدیم سامیار ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ کجا؟!
میلاد: داداش خانومم حوصلش سر رفته میخوام ببرمش یه جایی!
سامیار: ماهم بیایم؟!
میلاد: نه خیر! دوتایی!
سامیار: باشه دیگه!
میلاد: مگه من چیزی میگم وقتی تو و نفس دوتایی میرید بیرون؟!
سامیار لبخندی زد و گفت:
ـ قانع شدم!!!!!
با هم رفتیم پایین و بقیه بچه ها هم از چمدون ما و لباسای بیرونمون تعجب کردن و میلاد گفت:
ـ بچه ها ماداریم میریم سفر!!! البته جمعه صبح بر میگردیم! میخوام شقی از کسلی دراد! (و رو به من گفت) بریم؟!
من با لبخند: بریم!
و از بچه ها خداحافظی کردیم و میشا در گوشم گفت:
ـ مراقب خودت باش!
با ترس نگاهش کردم که خنده ای کرد و گفت:
ـ شوخی کردم برو به سلامت!!!!!
با لبخند از در خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و چمدون رو گذاشتم تو صندلی عقب. و میلاد ماشین رو روشن کرد و د برو که رفتیم!
توی راه هی از میلاد میپرسیدم کجا میریم اما اون جوابی بهم نمیداد!
هی هم اذیتش میکردم و میگفتم: رسیدیم؟! اونم میگفت: نه نرسیدیم!
بدبخت رو عاصی کردم! ولی خودش میدونست کرم ریزیه!!!(اگه من کرمم رو به این میلاد نریزم کی بریزه؟! حتما هووم بریزه!)
توی راه هی میخواستم بخوابم اما دوست داشتم از بودن با میلاد لذت ببرم و نهایت استفاده رو از بودن باهاش بکنم بدون هیچ دغدقه ای!!!
بعد از چند ساعت انتظار و کنجکاوی رسیدیم به یه جای آروم و کلی ویلا اطرافش و میلاد یکی از اون خونه هارو اجاره کرد برای دو شب.
خوشحال بودم که تنها نیستم چون یه پیرزن اونجا زندگی میکرد تو ویلای روبه رویی یه جورایی همسایه ما میشد. بعد از اینکه وسایل رو گذاشتیم تو ویلا بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم. سرسبز بود و هوا هم ابری بود... یه بوی خاصی میداد هوای بیرون و لذت بخش بود و سرد! درختا همه پشت سر هم و یه پارک هم بغل ویلای کناری بود. راستش به غیر از سرسبزیش بقیه اش دلگیر بود...چون خیلی خلوت بود. اما میلاد میگفت هنوز اصل کاری مونده که فردا نشونم میده. با سوز سردی که اومد به خودم اومدم و رفتم تو خونه و میلاد رو دیدم که روی کاناپه لم داده.اینجا فقط یه خوابه بود. رفتم لباسم رو عوض کنم. اتاقش تقریبا بزرگ بود میشد میلاد مثلا رو زمین بخوابه!
یه لباس استین بلند با یه شلوار ورزشی که بیشتر تو خونه میپوشیدمش و مشکی بود رو گذاشتم رو تخت تا بعد از حموم بپوشمشون و حوله رو برداشتم رو رفتم حموم. بعد از حموم موهام رو خشک نکردم و بافتمش و قیافه ام با اون لباسا و موها خیلی با نمک و قشنگ شده بود. شده بودم مثه بچه ها!!! سریع از اتاق بیرون رفتم و به میلاد گفتم:
ـ شام نیمرو یا املت!؟؟
میلاد: املت!
و من دست به کار شدم و گوجه و تخم مرغ رو اوردم و میلاد هم اومد کمکم و دوتایی باهم یه املت خوشمزه درست کردیم که با کلی شوخی و خنده خوردیمش!
بعد از اینکه شاممون رو خوردیم میلاد سفررو جمع کرد و من ظرفارو شستم. میلاد بعد مسواک رفت تو اتاق. با یادآوری مسواک حالم گرفته شد چون خمیردندون مورد علاقه ام رونیاوردم! ولی به هرحال مسواکم رو زدم و رفتم رو تخت کنار میلاد و طلبکارانه نگاهش کردم که با تعجب گفت:
ـ چیه؟!
من: برو پایین!
میلاد: اوا شقی؟!
من: شقی نداریم دیگه میلاد حداقل امروز رو برو پایین فردا میتونی بیای البته اگه اصرار کنی!
میلاد با خنده زد رو نوک بینی ام و گفت:
ـ چشم هرچی خانوم خوشگلم بگه ولی بدون اهم شلوارتو میگیره ها!!!!!
با خنده نگاهش کردم و رفتم زیر پتو و بدون جواب به میلاد خوابم برد.

صبح با نور چراغ قوه که میلاد تو چشمم مینداخت بیدار شدم!
دستی به چشمام کشیدم و دوباره بستمشون و هی باز و بسته اش کردم تا خوب شه. با غر غر رو به میلاد گفتم:
ـ بمیری با این بیدار کردن محبت امیزت میلاد!!!
و از رو تخت پاشدم و رفتم سمت دستشویی و سرم رو کامل گرفتم زیر شیر آب و بیرون آوردم. چشام پف کرده بود قیافه ام فجیح شده بود. دوباره سرم رو کردم زیر شیر اب و ایندفعه یکم پف چشمام کمتر شد. مسواکم رو که زدم اومدم بیرون و با حوله سر ، موهام رو خشک کردم.میلاد آماده آماده بود. با تعجب به میلاد و ساعت نگاه کردم. ساعت یک و نیم بود؟!!؟! میلاد از قیافه متعجب من خنده اش گرفت و گفت:
ـ خب هرچی صدات کردم بیدار نشدی مجبور شدم با چراغ قوه بیدارت کنم اونم این ساعت تقصیر خودته!!!
من: حالا کجا میخوای بری؟!
میلاد: جایی نمیخوام برم میخوام باهم بریم همونجایی که قولشو بهت دادم.
با خوشحالی دستامو بهم کوبیدم و رفتم تا حاضر بشم اما میلاد کمرم رو گرفت و به سمت خودش برم گردوند و گفت:
ـ اول برو تو اشپزخونه یه چیزی بخور بعد بیا.
با بی میلی رفتم تو اشپزخونه و از بین آب پرتقال و قهوه ، آب پرتقال رو ترجیح دادم و یکم از میوه هایی که تو بشقاب بود رو خوردم و سریع رفتم تو اتاق و مانتوی سفیدم رو پوشیدم و جین یخی و شال به همون رنگ هم سرم کردم و یه آرایش مختصر هم کردم و از اتاق زدم بیرون. میلاد یه نگاه به تیپم کرد و گفت:
ـ سویی شرت که یادت رفت!
من: بیخیال بابا مگه هوا چقدر سرده؟!
میلاد: اونجا خیلی سرده!
رفتم سویی شرتم رو آوردم و با هم رفتیم سوار ماشین شدیم.
میلاد گفت که راهش یکم دوره از اینجا و من تا وقتی که رسیدیم با آهنگ ملایم توی ماشین چشمام رو بستم تا بازم بخوابم!!!!
.................................................. ......................
وقتی بیدار شدم دیگه دلم نمیخواست بخوابم و به منظره سر سبز بیرون چشم دوختم.
میلاد: دیگه چیزی نمونده الان میرسیم!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
ـ از کجا فهمیدی من بیدارم؟!
میلاد: تو هر کاری کنی من میفهمم!!!!!
شونه ای بالا انداختم و بازم به بیرون خیره شدم که درهمین لحظه ماشین وایساد. میلاد پیاده شد و من هم پیاده شدم. اونجایی که ما بودیم سنگی بود و دور و اطرافش تماماً درخت و سبزه... همونطور ایستاده بودم و داشتم با شگفتی به منظره زیبای روبه روم نگاه میکردم که میلاد بازومو گرفت و گفت:
ـ این چیزی نیست، باید بریم جلو تر این روستائه چیزای قشنگ تری هم هست!
با ذوق باهاش همراه شدم و هرچی جلو تر میرفتیم راه شنی میشد و بوی سبزه و خاک بیشتر میشد و لذتی غیر قابل وصف به ادم میبخشید. علف های هرز اطراف درختا منظره رو جالب کرده بودن و چمنای اطراف شن تقریبا خیس بودن. بعد از یه ربع راه رفتن در گوشه روستا در سمت راستش یه چشمه بزرگ بود که آبش آبی و زلال و و دور این چشمه سنگای بزرگ و لغزنده و یه دیوار سنگی سمت راست چشمه قرار داشت و دور تا دور چشمه درخت بود که سرشون بهم نزدیک بود و شکل قلب رو درست کرده بود. دستم رو از بازوی میلاد بیرون کشیدم و به چشمه چشم دوختم و خواستم برم جلو تر که پام روی سنگ لغزنده نزدیک چشمه لیز خورد و نزدیک بود بیوفتم که میلاد زیر بغلم رو گرفت و نذاشت برم گلی بشم!!!
بازوی میلاد رو محکم گرفتم تا ایندفعه مثل دفعه قبل نشه و با احتیاط روی شن ها قدم برمیداشتیم چون بارون اومده بود خیس شده بودن و گلی شده بودن... پایین درختا گلای خیلی خوشگلی بودن که تو عمرم ندیده بودم! اسمشون رو نمیدونم اما بوش که مست کننده بود. میلاد با دیدن ذوق و شوق من بهم لبخندی زد و من برای تشکر ازش گونه اش رو بوسیدم و آروم رفتم سمت چشمه و طوری نشستم که شلوارم کثیف نشه و دستم رو توی آب خنک و زلال چشمه فرو میکردم و در میاوردم. موبایلم رو از کیفم در آوردم و رفتم عقب وعقب تر و به میلاد که خوردم دیگه وایسادم تا عکس بگیرم از اون منظره ی قشنگ تا به نفس و میشا هم نشون بدم. چندتا عکس گرفتم و دوباره موبایلم رو گذاشتم تو کیفم.
میلاد رفت تا صندلی مسافرتی ها رو از تو ماشین بیاره. وقتی اومد دوتایی نشستیم کنار چشمه و من چند شاخه از اون گلای صورتی رو برداشتم و بوییدمشون ..... اینقدر بوش خوب بود که دلم میخواست تا اخر عمرم این بو همراهم باشه.
من: میلاد واقعا ممنونم اینجا خیلی خوشگله واقعا که من رو سوپرایز کردی!
میلاد با خنده گفت:
ـ خواهش میشه خانوم! به خوشگلی شما که نیست! تازه هنوزم سوپرایزا مونده!
با چشمای گرد شده گفتم:
ـ میلاد تو محشری!
میلاد با خنده گفت:
ـ خودم میدونم!
من: حالا یه چی گفتم نمیخواد خودتو بگیری!
ساعت چهار که شد میلاد میخواست برگردیم تا به بقیه برنامه ها هم برسیم اما من دلم نمیومد از اونجا جم بخورم اما با هر بدبختی بود میلاد من رو از اونجا کشوند بیرون!!!!!
سوار ماشین که شدیم گفتم:
ـ خب!؟؟ الان کجا میریم؟!
میلاد: الان میریم ناهار بخوریم!
با خنده گفتم: ایول من خیلی گشنمه!
میلاد با خنده گفت:
ـ خب زودتر میگفتی!
و ماشین رو روشن کرد و رفتیم سمت یه رستوران نزدیک ویلا! شاید برنامه اش تو رستوران بود!

رستورانی که مارفتیم یه جای خیلی شیک و تمیز بود... دو طبقه داشت که ما همون طبقه اول نشستیم...طبق مشاهدات مخفیانه من برنامه بعدی میلاد اینجا نبود چون هیچ اتفاق سوپرایز کننده ای جز آوردن غذاهامون در کار نبود!!!!! میلاد جوجه سفارش داد و من هم زرشک پلو با مرغ سفارشیدم! بعد از اینکه غذامون رو خیلی آهسته و پیوسته میل کردیم(!) من بلند شدم رفتم دستشویی میلادم رفت حساب کنه. تو دستشویی عملیات آرایش کردن رو راه انداختم و دوباره اومدم بیرون... با میلاد رفتیم سوار ماشین شدیم. یه بسته ادامس از کیفم دراوردم و یکی به میلاد تعارف کردم و یکی هم خودم انداختم بالا!!!!!
بعد از اون رفتیم لب ساحل جایی که من عاشقش بودم... من به تنهایی رفتم تا یه جای باحال واسه خودمون پیدا کنم اونم رفت یه چیزی از تو ماشین بیاره که به من نگفت چیه!
نیم ساعت دیگه دقیقا غروب میشد و من این منظره دریا با غروب آفتاب رو خیلی دوست داشتم. تو دلم میلاد رو تحسین کردم. واقعا که خیلی مهربون و دوست داشتنیه!
برگشتن میلاد پنج دقیقه طول کشید. به دستش که نگاه کردم دیدم با خودش گیتارش رو اورده!
با خوشحالی گفتم:
ـ تو بلد بودی بزنی و به من نگفتی؟؟!
میلاد: آره میخواستم غافل گیر بشی!
خندیدم و گفتم:
ـ وایییییی میلاد خیلی گلی!
میلاد: شما بیشتر!
به گیتارش اشاره ای کردم و گفتم:
ـ حالا نمیخوای برام بزنی؟!
میلاد: چرا عزیزم صبر کن!
پنج دقیقه داشتم سوال پیچش میکردم که بالاخره خورشید کم کم اماده غروب کردن بود و میلاد گیتارش رو برداشت و شروع کرد... با شنیدن صدای گیتار لبخندی روی لبم اومد و بعدش صدای میلاد که همراه گیتار آواز میخوند دلم رو هوری ریخت پایین... صداش به قدری جذاب و گیرا بود که همه داشتن به سمت ما نگاه میکردن و حسابی جلب توجه کرده بود و جالب تر از اون اهنگی بود که میخوند... صداش گوش ادم رو نوازش میکرد...:

(بچه ها من خودم این اهنگ رو گوش نکردما!)
خنده هامو با تو تقسیم می کنم زندگیمو به تو تقدیم می کنم
مگه نمی بینی غرق خواهشم من کنار تو پر از آرامشم
بدون تو بودن سهم من نیست منی که به تو دلخوشم
کنار تو چشمام رنگ غم نیست با تو غمامو می کشم
نمی تونم از تو دور بمونم آخه به تو دل بستمو
تو نباشی تنها نیمه جونم بگو می گیری دستمو
زنده موندن بی تو خنده داره تویی که دنیای منی
حرفای تو قلب عاشقت رو بگو که به من می زنی
عزیز من بگو همیشه با منی بدون تو بودن سهم من نیست
منی که به تو دلخوشمکنار تو چشمام رنگ غم نیست
با تو غمامو می کشم نمی تونم از تو دور بمونم
آخه به تو دل بستمو تو نباشی تنها نیمه جونم
بگو می گیری دستمو زنده موندن بی تو خنده داره
تویی که دنیای منی حرفای تو قلب عاشقت رو
بگو که به من می زنی عزیز من بگو همیشه با منی
(نیما علامه به تو دلخوشم)


با تموم شدن آهنگ لبخندی روی لبم نشست و صدای دست زدن مردم بلند شد و در اخر میلاد کمی جلو اومد و گونه ام رو بوسید که با لبخند جوابشو دادم. میلاد گیتارش رو گذاشت تو جاش و انداخت رو شونه اش و من پیشنهاد دادم که باهم بریم قدم بزنیم... پاچه های شلوار خودمو دادم بالا و میلاد هم به تقلید از من همین کارو کرد و من بازوی میلاد رو گرفتم و همینطور که کفشامون دستمون بود روی شنا قدم میزدیم... امواج ملایم آب که به پاهام میخورد حس خوبی در من ایجاد کرده بود... میلاد کنارم ، اون شعر قشنگش ، لب دریا! منو این همه خوشبختی محاله!
وقتی که هوا تاریک تر شد پاهامون رو با دستمال(!) خشک کردیم و کفشامون رو پوشیدیم و رفتیم تو ماشین.... تو ماشین همش به این فکر میکردم که میلادم منو دوس داره... امکان نداره غیر از این باشه با اتفاقای امروز.... تو حال خودم بودم که میلاد گفت:
ـ پیاده شو!
کنار یه ساندویچ فروشی پارک کرده بود از اون ساندویچ کثیفا چرکیا! اینقدر دوس دارم اینجاهارو!

میلاد دوتا ساندویچ کالباس خرید و سقف ماشین رو باز کرد و همینطور که ستاره هارو نگاه میکردیم و حدس میزدیم که کدوم ستاره مال کیه، ساندویچامون رو هم میخوردیم.....
من: اون ستارهه که خیلی پرنوره مال منه!!!
میلاد: اونی که خیلی بزرگه هم پس مال منه!!!
من: قبول نیست همه خوشگلاشو تو برمیداری!!
و بعد از کلی شوخی و خنده به سمت ویلا راه افتادیم......
وقتی رسیدیم سریع به سرعت جت لباسم رو عوض کردم و رفتم تو حموم و پاهام رو شستم چون داشت اذیتم میکرد!!!!! بعد از من هم میلاد رفت و من رفتم رو تخت و دراز کشیدم و به با یاد آوری شعری که واسم خوند یه لبخند گل گشاد زدم و زود جمعش کردم! نشستم رو تخت و خمیازه ای کشیدم و بعد چند دقیقه میلاد هم اومد و وقتی دید من نشستم سریع سرش رو گذاشت رو پام و دراز کشید..... با تعجب گفتم:
ـ چیکار میکنی پاشو میخوام بخوابم باوو!
میلاد گفت:
ـ راحتم!
من: ولی من ناراحتم پاشو دیگه!
و با یه حرکت سریع پاهام رو از زیر سرش کشیدم بیرون و رفتم زیر پتو... میلاد هم اومد زیر پتو و چون پشت من بهش بود بغلم کرد و گفت:
ـ خیلی نامردی! میخواستم بخوابم!
من: خب بخواب کسی جلوت رو نگرفته... حالا هم برو اونور تر...
میلاد رفت اونور تر اما کمرم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند.
یکم نگاهش کردم و چشام رو بستم تا بیخیال شه و بخوابه... اما حس کردم داره صورتش بهم نزدیک تر میشه. نفساش رو حس میکردم... نخواستم چشام رو باز کنم... خودمو زدم به نفهمی!
قلبم دوباره شروع کرد به تند تند زدن و حرارتم زد بالا.....

حس کردم بازم نزدیک تر شد که تا خواستم حرفی بزنم...........

نرمی لباش رو روی لبم حس کردم و دلم هوری ریخت پایین..... هنوز چشام بسته بود و هیچکاری نمیتونستم بکنم.... نفسم رو حبس کرده بودم که با خودم گفتم الانه که خفه شم که بعد چندثانیه لباش رو از رو لبام برداشت...
اولین بوسه ام چقدر شیرین بود درحالی که خودم هیچ کاری نکردم! (شما فکر کنید تو شوک بودم!)
آروم چشمام رو باز کردم و بدنم رو تکونی دادم که میلاد تو جاش نیم خیز شد و من سریع روم رو برگردوندم تا نگاهش نکنم خو خجالت میکشیدم!!!!(بابا با حیا!)
وقتی کامل رفتم زیر پتو با به یاد اوری اون صحنه دوباره یه لبخند زدم که وجدانم بهم اخم کرد و ضدحال زد بهم! و بعد چندثانیه خواب چشمام رو ربود........
از ميشا و شقايق خدافظي كردمو رفتم سمت ماشينم دستم به دستگيره ماشين بود كه گوشيم زنگ خورد شماره رو نگا كردم ناشناس بود بيخيال جواب دادن شدمو سوار ماشين شدم ولي بيخيال نميشد انقدر زنگ زد كه اخر مجبور شدم جواب بدم
من-بله بفرماييد
ناشناس-سلام
من-سلام امرتون رو بفرماييد خانوم
صداش همراه باشك و ترديد شد
ناشناس-نفس شمايي؟
من-بله خودم هستم
يه نفس عميق كشيدو بعدش صداش تو گوشي پيچيد
ناشناس-من فرانكم
هيچي نگفتم صداش دوباره تو گوشي پيچيد
فرانك-بايد ببينمت
من-ببنيد خانوم من نه شمارو به جا ميارم نه دليلي ميبينم كه ملاقاتتون كنم
فرانك-ميدونم كه خوب منو ميشناسي دليلم چه دليلي مهم تر از اينكه تو مزاحم زندگي منو بچمو ساميار شدي
من-منظورتون رو نميفهمم زندگي شما چه ربطي به منو ساميارداره؟
فرانك-بيا به اين ادرسي كه ميگم متوجه ربطش ميشي ياداش كن(...)منتظرتم
بعدم بدون حرف گوشي رو قطع كرد دختره ي بي ادب همون حقته سانيار ولت كرده ببين تو رو خدا شوهرش ولش كرده براي شوهر من نقشه ميكشه چه ساميار ساميارم ميكرد شيطونه ميگفت بگم تو غلط ميكني اصلا اسم ساميارو بياري ادرسو يه بار ديگه نگا كردم سر راست بود تقريبا توي اين يه سال تمام سوراخ سمبه هاي شيرازو بلد شده بودم رفتم به ادرسي كه داده بود بعد ربع ساعت رسيدمو ماشينو پارك كردمو رفتم تو يه كافي شاپ خلوت دنج بود كه با نوراي نارنجي روشن بود ديوارا هم همه مشكي يه پله مارپيچي هم گوشه ترين ضلع شمالي ديوار قرار داشت هر چقدر بالا شلوغ بود پايين خلوت بود چون به غير از خانومي كه حدس ميزدم فرانك باشه كه پشتش به من بود و يه دختر بچه كه فكر كنم 2 سه سالي داشت كسي پايين نبود رفتم سمت ميزشون و محكمو جدي در عين حال مغرور گفتم
من-فرانك خانوم؟
با صداي من سرشو برگردوند اولين چيزي كه تو صورتش جلب توجه ميكرد لباي تزريقيش بود كه اصلا به صورتش نميومد و بعد لباش بيني عمليش كه انقدر سربالا بود ادمو ياد بيني خوك مينداخت ارايش زيادش با ابروهاي تتو شده اش سنشو خيلي بيشتر از اوني كه بايد نشون ميداد اون عكسي كه من تو لب تاب سامي ديدم با اين چهره زمين تا اسمون فرق داشت فكر كنم بينيشو يه ترميم رفته بود چون تو عكس خوكي نبود لبشم فكر كنم دوباره پروتز كرده بود در كل و عكسي كه من ديدم خوشگل بود ولي الان... با ديدن من يه تا ابروشو برد بالا و دستشو كرد تو موهاي بلوندش و اونارو با يه عشوه شتري زد كنار خندم گرفت همه چيز اين زن آريه بود يه لبخند زدش كه نگين كاشته شده روي دندون نيشش نشون داده شد
فرانك-بله خودم هستم و تو هم بايد نفس باشي بشين
بدون حرف صندلي رو به روايش رو كشيدم بيرونو نشستم و تازه دختر كوچولوي نازي رو كه نشسته بود ديدم چقدر بامزه بود موهاشو خرگوشي بسته بودو يه پيراهن زخيم سبز تيره همرنگ چشماش با جوراب شلواري و كت كوتاه مشكي زخيمم پوشيده بود يه كلاه سبز تيره هم روي پاش بود پوتينايي هم كه پوشيده بود همرنگ موهاش مشكي بود با تعجب داشت به من نگا ميكرد
يه لبخند كوچولو بهش زدم از اون لبخندا كه چال گونمو به خوبي نشون ميده نميدونم چرا ولي دوست داشتم هر جوري كه شده به فرانك نشون بدم كه از اون سرم
من-سلام خانوم كوچولو
يه سلام اروم گفتو سرشو انداخت پايين
تكيه دادم به صندلي و يكي از پاهاي بلند و خوش تراشمو انداختم رو اون يكي
من-امرتون فرانك خانوم
فرانك حالا چه عجله اي داري اول يه چيزي سفارش بديم بعد صحبت ميكنيم
ميخواستم بگم اي من كوفت بخورم تو بنال جون به لبم كردي فرانك با اشاره دستش خواست كه منو براش بيارن
فرانك-چي سفارش بدم؟
من-يه فنجون اسپرسو بدون شيرو شكر
فرانك-خيلي تلخ ميشه هامن-عادت دارم
يه 6 هفت دقيقه اي تو سكوت گذشت ديگه داشتم كلافه ميشدم كه گوشيم زنگ خورد ساميار بود با ديدن اسمش بي اختيار لبخند رو لبم نشست همزمان با زنگ خوردن گوشيم سفارشامونو هم اوردن
من-جانم
ساميار-جانت بي بلا خانومم
من-خوبي عشقم؟
ساميار-شما خوب باشه بنده هم خوبم
من-كجايي؟
ساميار-يه جاي خوب اصلا نميدوني كه پر دختر جات خالي
من-ساااااااميار
ساميار-به فدات
من- خدانكنه
ساميار- زنگ زدم بگم قرارمون يادت نره
من-نه مواظب خودت باش خدافظ
ساميار-تو هم همينطور خدافظ اهان راستي نفس يادت نره به بابات زنگ بزني خودت گفتي فردا كه ميشه امروز باي
بعدم گوشي رو قطع كرد با لبخند سرمو اوردم بالا كه با چشماي عصباني فرانك رو به رو شدم موبايلمو گزاشتم تو كيفمو بدون توجه به نگاه عصباني فرانك خودمو با قهوام سرگرم كردم
من-اگه نميخواييد چيزي بگيد من برم
فرانك-خب حالا كه خودت ميخاي مقدمه چيني رو ميزارم كنار الان شيش ماهه كه منو بچه ام منتظر اينيم كه ساميار از تو جدا بشه ميپرسي چرا پس خوب گوش كن شيش ماه پيش با هزار جور بدبختي شماره ساميارو پيدا كردمو فهميدم كه جايي كه من زندگي ميكنم يعني شيراز زندگي ميكنه باهاش قرار ملاقات گذاشتم
با هر حرفش دلم هري ميريخت پس چرا ساميار بهم چيزي نگفت احساس ميكردم سردي اسفند ماه تو كل استخوناي بدنم ميپيچه
فرانك-باهاش قرار گذاشتمو ديدمش بهش از علاقه اي كه بهش دارم گفتم اونم گفت كه منو دوست داره و فقط يه مانع سر راهه اونم زنشه كه مجبوري عقدش كرده هر چقدر گفتم طلاقش بده گفت درسمو ميخوام بخونم گفتم خدا رو خوش نمياد با احساسات يه دختر20 بيستو يك ساله بازي كني گفت مجبورم اومدم بهت بگم ساميار هنرپيشه خوبيه تو رو هم دوست نداره و عاشق منو بچه من يا به قول خودش بچمونه پاتو از زندگي من بكش بيرون يه كلام اقا تو مزاحم زندگي مني من دلم نميخواد ساميارو با تو شريك بشم
حرفاش مثل پتك تو سرم فرود ميومد مزاحم بچه مون عاشق منه ساميار تو رو دوست نداره امكان نداشت ولي دير اومدن سامي تو اون دوماه كذايي كه باهم قهر بوديم كلافه بودنش ولي ولي حرفاي ديشبش چي پس همش دروغ بود نه امكان نداشت ببين دختره چه نقشه اي كشيده پوزخند صدا داري زدمو نگاش كردم
من-نمايش تموم شد ميتونم برم
ادب و احترامو فراموش كردم
من-اخه زنيكه تو تو زندگي ما مزاحمي اضافه اي نه من. بدبخت من زنشم و عاشق منه دستت به هيچ جا بند نيست اومدي سراغ من گفتي شايد دختره خر شد(صدام داشت تقريبا بلند ميشد)ساميار به تو و امثال تو نگا هم نميكنه منو چي فرض كردي فكر كردي اين چرندياتي كه ميبافي اعتمادو عشق منو به ساميار كم ميكنه
كيفمو از رو ميز برداشتمو يه تراول 50 جايي گذاشتم رو ميزو به طرف در خروجي راه افتادم ولي صداش از پشت سر لرزه انداخت تو جونم درسته ريلكس بودمو اضطرابمو نشون نميدادم ولي از درون ميترسيدم مثل بيد
فرانك-خواهيم ديد كه حرفه يا واقعيت شوهرتو دودستي بچسب چون انقدر عاشقم هست كه بگم يا من يا درست بگه من
يه نفس عميق كشيدمو بدون توجه به حرفش در كافي شاپو بستمو رفتم سمت ماشين با ساميار قرار داشتم همينجور كه داشتم رانندگي ميكردم فكرم رفت به چهار ماه پيش توي اين چهار ماه اتفاق خواستي نيوفتاد بعد از برگشت شقايقينا همه فكرو ذهنم شده بود درسم ساميارم ديگه كمتر دير ميكرد عشقم بهش روز به روز بيشتر ميشد ولي نه من حرفي ميزدم نه اون حداقل نه تا ديشب يه هفته پيشو دقيق يادمه مو به مو برگشتم به يه هفته پيشو با خودم اتفاقاتو مورور كردم با اومدن مامانينا ساميارو پسرا رفتن هتل داشتم با سحر حرف ميزدم كه بابام منو مخاطب قرار داد
بابا-نفس برات يه خبر خوب دارمبا ذوق رومو كردم سمتش كه با حرفش پنچر شدم شايد اگه قبل اومدنم به شيراز اين خبرو بهم ميدادن روي عرش سير ميكردم ولي الان
بابا-يادته عشق اينو داشتي بري فرانسه پيش عمو امين براي ادامه تحصيل ولي با اقامتت موافقت نشد؟امين كاراتو درست كرده برات دعوتنامه هم فرستاده فقط منتظر جواب مثبت تو كه برات يه اتاق اماده كنه البته ما بهش گفتيم كه جواب تو صددرصد مثبته
ترجيح دادم اصلا حرف نزنم مامان كه از اولم مخالف رفتنم بود گفت
مامان-حالا امير شايد جوابش منفي بود
بابا-دخترم نظرت چيه؟
سحر-من كه جاي تو بودم نه نمي گفتم بابا تو عجب شانسي داري خداي من پاريس فكرشو بكن
توي دلم گفتم تو كه جاي من نيستي
سعي كردم ناراحتيم رو نشون ندم
من-راستش بابا اين يكي از ارزوهامه يعني بود تا قبل اينكه بيام اينجا ولي الان كه ديگه 8 ماهه دارم درسمو ادامه ميدم نميتونم ولش كنم كه بايد فكر كنم
سحر- عمو اين داره ناز ميكنه وگرنه از خداشم هست
با خنديدن به حرفش يكم رنگو بوي حقيقت دادم كه بابا شك نكنه بعد 8 ماه يهو نظرم صدوهشتاد درجه اونم براي8 ماه درس خوندن كه به راحتي جبران ميشد عوض شده
فرداش كه منو ميشاو شقايق زودتر بيدار شده بوديمو داشتيم ميز صبحونه رو ميچيديم ميشا گفت
ميشا-نظرت چيه نفس ميري يا موندني هستي؟
در حالي كه ابميوه رو ميزاشتم روي ميز جواب دادم
من-ميرم
خودمم نميدونم از كجا اين صداي قاطع اومدو گفت ميرم
شقايق كه داشت ظرفاي مربا و عسل رو ميچيد رو ميز دستش رو هوا موند
شقايق-شوخي ميكني پس ساميار چي؟
من-ديشب تا صبح به همين موضوع فكر ميكردم اگه علاقه اي بهم داشت توي اين هشت ماه زبون باز ميكرد
ميشا-ديوونه ساميار كه بيشتر از اين ميلادو اتردين شيش ميزنه
من-كجا تو هم دلت خوشه دوتا حركت ازش ديديم مگه اون حركتا دال بر عشقش ميشه
شقايق- باوو بابا لفظ قلم دال پايين ديپلمه حرف بزن ما هم بفهميم
من- وقت گير اورديا تو هم
شقايق-بي شوخي خلي اگه بري مگه اين خواستمم خيلي زياده عمرا اون ساميار كوه غرور بياد زل بزنه تو چشماتو بگه نفس من عاشقتم
من-مگر اينكه هلش بديم
ميشا-درست حرف بزن ببينم
من-وقتي مامانينا رفتن واونا اودن شما هي ميگيد خوش به حالتو فلانو به سار بعدش يواش يواش ميگيد نفس داره ميره رفتنيه
شقايق بقيه حرفمو ادمه داد
شقايق-اونموقع ساميار اگه بهت علاقه اي داشته باشه كه صدرصد داره جلوتو ميگيره
ميشا-خداوكيلي نفس چقدر فسور از ديشب سوزوندي كه اين نقشه دربياد
سيبي به طرفش پرت كردم كه رو هوا گرفت
توي اون به هفته كلي رو نقشمون با ميشا اينا كار كرديم تا ديروز كه مامانينا رفتن و اتردينينا اومدن پيش ساميار نشسته بودمو داشتم ميوه پوست ميكندم
ميشا با يه حسرت خاصي تو صداش گفت
ميشا-خوش به حالت نفس كارات راستو ريس شد براي ما هم دعوتنامه بفرست باشه؟
من-حالا نه به داره نه به باره ولي چشم جا كه اقتادم شمارم دستتون رو بند ميكنم
شقايقم با لحني مثل لحن ميشا گفت
شقايق-اتفاقا هم به داره هم به باره بيليتت كه اومده اقامتت كه درست شده اوكي هم كه دادي يه هفته ديگه هم ويژژ با طياره رفتي فرنگ
بعدش با دستش اداي هواپيما رو دراورد
صداي گيج سامي بلند شد
سامي-بيليت اقامت هواپيما خارج درست بگيد ببينم چي شده؟ميشا از كنار شقايق بلند شدو رفت سمت اتردين در همون حال گفت
ميشا- گربه سوار خر شده اقا لپ كلام اينكه فرشته پر نفس پر زن پر مهربون پر همخونه بودن با نفس پر
شقايق-بهت گفتم لياقت نداري
ساميار تو جاش تكوني خوردو رو به من گفت
ساميار-اينا چي ميگن نفس؟
با لحن پر هيجانو شادي با ذوق گفتم
من-كاراي اقامت پاريسم جور شده يه ساله پي گيرشم قراره برم پيش عموم
به خدا كه غم تو چشماش داد ميزد لرزش دستاش با اين كه كم بود ولي نشون از عصبي بودنش داشت
اتردين-به سلامتي دقيق كي ميشه؟
كه با نگاه وحشتناكي كه ساميار بهش انداخت ساكت شد
ساميار-با اجازه كي؟
من-بابام و مامانم
ساميار-منم برگ چغندرم
صداش رفته بود بالا فكر كرده ازش ميترسم
سامي بلند شد واستاد
سامي-شما هيچ جا نميري
بلند شدم روبه روش واستادمو چشمامو كوبوندم تو چشماشو صدامو مثل خودش بلند كردم
من-ميرم خوبشم ميرم
سامي-ولي من نميزارم
من-مگه به گذاشتن يا نزاشتن توا
هنوزم حرفم تموم نشده بود كه ديدم رو هوام جلوي همه انداخته بودم رو كولش ولي من برعكي شقايق كه رنگش سرخ ميشد در اين مواقع خجالتي نبودم عين خيالمم نبود ولي براي بهتر اجرا كردن نقشه شروع كردم دادو بيدا
من-منو بزار زمين هركول ميشنوي (از شانس خوبمون تفضلي خونه نبود)منو بزار زمين عجب غلطي كردم من به تو جواب + دادما من مگه كيسه برنجم كه اينجوري انداختيم رو كولت
بچه ها ميخنديدن و من غر ميزدم قبل اينكه از ديدم خارج بشن ميشا و شقايق برام يه بوس فرستادن به معني عالي بود منم بهشون يه چشمك زدم كه باعث شد اتردين گيج به شقايقو ميشا نگا كنه ميلادم كه كلا نبودش رفته بود خريد توي اتاق پرتم كرد رو كاناپه
من-نه مثل اينكه بورت شد همن كيسه برنجم
روبه روم رو صندلي نشسته بود و فقط نگام ميكرد منم ترجيح دادم سكوت اختيار كنم بعد چند دقيقه دستشو چند بار كلافه فرو كرد تو موهاشو رفت دراز كشيد رو تخت و دستشو دراز كرد سمتم
ساميار-واقعا ميخواي بري؟
من-بلي اين تنها اررزوي اينجانب نفس فروزان است
نشست روي تخت
ساميار-ميشه جدي باشي؟
سرمو تكون دادم كه گفت
ساميار-من نميزارم بري
از روي كاناپه بلند شدمو رفتم سمت در
من-برو بابا من بخوام برم ميرم كسي هم جلو دارم نيست
دستم روي دستگيره در بود كه اون يكي بازوم كشيده شد چسبوندم به ديوار با اون يكي دستم كه ازاد بود سعي كردم دستمو كه با دستش محكم چسبونده بود به ديوار جدا كنم ولي اون يكي دستمم گرفت تو دستش و گذاشت رو قلبش با دستم كوبيده شدن ديوانه بار قلبش به قفسه سينه اش رو حس ميكردم از بين دندوناي كليد شدش گفت
ساميار-لعنتي من نميزارم بري نه حالا نه هيچ وقت ديگه فهميدي؟
فهميدي رو همچين بلند گفت كه پرده ي گوشم پاره شد ولي لذتي كه از حرفش بهم دست داد به كر شدنم ميچربيد
از ديوار جدام كرد و سرمو چسبوند به قلبش خداي من چه ملودي قلبم ارامشو مثل خون تو بدنم پمپاژ كرد
ساميار-ميشنوي اره خب پس خوب گوش كن اين قلب براي تو ميزنه ميفهمي درك ميكني اونموقع تو ميگي ميخوام برم
ديگه چي ميخواستم اگه خدا همون لحظه جونمو ازم ميگرفت راضي بودم انگار زمان متوقف شده بودو من بودمو ساميار ساميار بودو من لبشو چسبوند به گوشم ناخداگاه سرمو چسبوندم به گردنم كه سرش بين سرمو گردنم حبس شد يه نفس عميق توي گودي گردنم كشيد كه مور مورم شد
ساميار- د لامصب ميفهمي دوست دارم حالا بازم ميخواي بري ؟
هيچي نگفتم يعني زبونم ياري نميكرد انگار قفل شده بود يادم رفته بود چطوري ميشه حرف زد فقط مغزم بهم فرمان داد كه دستمو دور كمرش حلقه كنمو سرمو از گردنم جدا كنمو بزارم رو سينه اش يه نفس عميق ديگه تو گردنم كشيدو بعدش چونش رو گذاشت رو موهام
ساميار-اخرم نگفتي اسم عطرت چيه
نخودي خنديدمو سرمو اوردم بالا چشمامو گرد كردمو نگامو دوختم به مردمك لرزون نگاش ديگه لرزش عصبي نداشت حتي عصباني هم نبود تو نگاش فقطو فقط ارامش بودو ارامش كه اين ارامشو با نگاش به منم تزريق ميكرد
من- اسم عطر منو ميخواي چيكار
سرش رو خم كرد پايينو پيشونيش رو چسبوند به پيشونيم نفساي داغو پر حرارتش صورتمو نوازش ميكرد نفساشم بوي عطر سردو خنكش رو ميداد
ساميار- دوست دارم بدونم خانومم از چه عطري استفاده ميكنه
لبامو غنچه كردمو گفتم
من- نميخوام بگم
سريع پيشونيش رو از پيشونيم جدا كردو يكي ازدستاشو گذاشت پشت گردنمو اون يكي رو گذاشت رو كمرم سرش فرو كرد تو موهام يه نفس كشدار كشيد صداش ايندفعه خش دار بود دستش كوره اتيش گردنمو كمرم ميسوزوند فشار دستش رو كمرم زياد شده بود
ساميار-نفس موهات چه بوي خوبي ميده
مثل بچه هاي تخس جواب دادم
من-ميدونم
ساميار-شما چيزي نميخواي بگي؟
صدام رنگ شيطنت به خودش گرفت
من-نه
ساميار-مطمئن؟
من-اره مگه بايد چيزي بگم؟
ساميار-يكم فكر كن يادت مياد
با يكم بجنسي گفتم
من-اهان بايد به بابام بگم ساعت قطعي پروازمو بهم بگه
ديگه داشت حرص ميخورد تابلو اهان ساميار خان بكش گهي زين به پشت گهي پشت به زين فعلا نوبت منه به تازونم
ساميار-جوجو منظورم اينه كه به من نميخواي چيزي بگي
من-صبر كن صبر كن يادم اومد بايد ازت خدافظي كنم
دستشو از گردنو كمرم برداشتو گذاشت رو دوتا بازوهام سرشو يكم اورد پايين تا صورتش رو به روي صورتم قرار بگيره
وقتي نگاه كلافش رو ديدم سرمو يكم خاروندم بعدش مثل بچه ها گردنم رو خم كردم كه موهام به خاطر لخت بودنش همش ريخت سمتي كه سرم خم بودو يه طرف گردنم لخت شد
من-خب يكم راهنمايي كن
ساميار-اولش /د/ داره
خودمو زدم به خريت بزار يكم ديگه اذيتش كنم
من-فهميدم خب چرا زودتر نگفتي بهت بگم
نگاش مشتاق شد
من-دستت درد نكنه منو تا بالا اوردي چمدونم رو جمع كنم
ساميار فقط نگام ميكرد بعدش خيلي يهويي گفت
ساميار-عاشق همين ديونه بازيات شدم
بعدش به ثانيه نكشيد كه روهوا بودم انقدر چرخوندم كه سرگيجه گرفته بودم بي اختيار ميخنديدم بلند بلند قهقه ميزدم از ته ته دل ميونه زمينو هوا گفتم
من-منم فكر كنم عاشق همين ابراز محبت خركيتو قلدر بازايت شدم
نميدونم پاش به جايي گير كرد يا از قصد سكندري خوردو افتاد رو تخت منم روش ......دستامو گذاشتم رو سينه اشو بالاتنه امو از بالا تنش جدا كردم ولي دستاش كه دور كمرم بود مانعي بود براي بلند شدن از روش سرشو از رو تخت جدا كردو به صورتم نزديك كرد هرچقدر اون صورتش رو ميوود نزديك تر من ميبردم عقب تر يكي از دستاشو از كمرم جدا كردو گذاشت پشت گردنم و نزاشت سرم رو عقب ببرم و سرشو انقدر نزديك صورتم كرد كه پيشونيش چسبيد به پيشونيمو بينيش چسبيد به بينيم زمزمه كرد
ساميار-ازم فاصله نگير باشه حالا دوباره اون جمله رو بگو
من-كدوم جمله رو؟
ساميار-اذيت نكن هموني كه اولش/ع/داشت
سرمو فرو كردم تو گوششو لبمو چسبوندم بهشو زمزمه كردم
من-عاشقتم هركول خان
اونم لبشو چسبوند به لاله ي گوشمو صداش پرتمنا بلند شد
ساميار-دوباره بگو
دستشو از گردنم برداشتو چسبوند پشتم يه دستش رو كمرم نوازش گونه تكون ميخورد اون يكي دستش پشتمو با خوشونت فشار ميداد طوري كه دستامو از روي شو نه اش برداشتمو حلقه كردم دور گردنش فاصله ها برداشته شد دستامو فرو كردم تو موهاش
من-عاشقتم ساميار
يه غلط زد كه جاهامون عوض شد دستاشو گذاشت كنار صورتم رو تخت هنوز دستم حلقه بود دور گردنش
ساميار- نه بيشتر از من نفسم به نفست بستس نفس اگه ازم جدا بشي نفسمو بريدي زنده نميمونم
هر كلم هاي كه ميگفت فاصله اش با صورتم كمتر ميشد چقدر بوي نفسشو دوست دارم
من-چقدر بوي نفستو دوست دارم
ساميار-منم عاشق نفسمم
من-خودشيفته
ساميار-وا اينكه تو رو دوست دارمم خودشيفتگيه
هيچي نگفتم فقط نگاش كردم با تمام عشقي كه بهش داشتم نگاش كردم تا يه دقيقه فقط بهم نگاه كرديم نياز نبود حرف بزنيم چشمامون خودشون كارشون رو بلد بودن مست نگاهاي عاشقونه اش بودم كه لبام سوخت نرم از گوشه ي لبمو به دندون گرفت نفساش تد شده بود طعم بوسه اي رو چشيدم كه شيرينيش مثل چشماي عسليش بود
ساميار-زنگ بزن به بابات بگو نميري نفس بگو پيش من ميموني
من-كجا برم وقتي قلبم روحم هستيم تمام وجودم اينجاست
ساميار-عاشقتم نفس تو فقط نرو به ده روز نكشيده من با گلو شيريني در خونتونم
پامو يه دور دور پاش پيچوندمو همونجا حلقه كردم
من-نه به اون هشت ماه عصا به دستيت نه به اين هول بودن ده روزت
جوابمو با بوسه پر عشقي كه زير گلوم زد داد
در حالي كه از روش بلند ميشدم گفتم
من-بلند شو بريم پايين پيش بچه ها
وقتي رفتيم پايين بدون هيچ حرفي فقط يه چشمك به ميشا وشقايق زدمو با ساميار غذامون رو خورديمو اقا رفتن بيمارستان در حال تعريف قضيه با سانسور براي ميشا وشقايق بودم كه گوشيم زنگ خوردو ساميار گفت ساعت8 برم رستوران(....)كارم داره جلدي پريدم تو اتاقمو يه طوسي با پالتوي مشكي و نيم بوت همرنگ پالتوم با يه شال طوسي سر كردمو از ميشا اينا خدافظي كردم كه گوشيم زنگ خورد شماره نااشنا بود بعدشم كه ديدن فرانكو حرفاي چرتش ساعت ماشينو نگا كردم به موقع رسيدم ترجيح دادم هر وقت از جانب ساميار مطمئن شدم به بابا زنگ بزنم ماشينو پارك كردمو رفتم سمت رستوران چشم چرخوندم تا ساميارو پيدا كنم گارسون كه چشمش به من افتاده بود گفت
-خانوم فروزان
من-خودم هستم
-اقاي مهرارا بالا منتظرتون هستن
من-هميشه رستورانتون اينقدر خلوته
-اقاي مهرارا همه ميزاي رستوران رو رزرو كردن بفرماييد طبقه بالااروم به سمت پله ها رفتمو دستمو گرفتم به نرده اش اهنگ Love storyشمعاي كوچيك قرمز كنار پله ها نور ضعيف قمز رنگ خلوتي رستوران همه و همه باعث ميشد يه حس قشنگي به نام عشق به ساميار بهم دست بده عشقي كه ناب بود خالص بود و باعث شد تموم حرفاي فرانك از ذهنم پاك بشه از چيزي كه ميديدم نزديك بود از هيجان جيغ بزنم طبقه بالاي رستوران به كلي عوض شده بود يه ميز دونفره با روميزي قرمز وسط بسالن بودو به غير از اون ميز ميز ديگه ي نبود زمينو پر از گل رز قرمزو سفيد كرده بودن با شمعايي كه همه جا ديده ميشد و تنها تامين كننده نور بود از همه مهتر يه پسر چشم عسلي بود كه به ميز تكيه داده بودو با لبخند نگام ميكرد
ساميار
از نگاه كردن بهش سير نميشدم هر چقدر كه بيشتر نگاش ميكردم بيشتر تشنه و بي قرار لباش عطر تنش دستاش نفساش دوست دارم گفتناش ميشدم تو وجودش يه جاذبه اي بود كه تميتونستمدربرابرش مقاومت كنم مخصوصا حالا كه ميدونستم مال منه مال خود خودمه
دستامو از هم باز كردمو تكيه امو از ميز گرفتم انگار كه منتظر همين حركتم بود كه قدماشو سريع كردو خودشو انداخت تو بقلم با لذت بقلش كردم مثل يه پيشي ملوس خودشو فشار ميداد به سينه ام گونه اشو چسبوند به گردنم بعدش زير گلومو بوسيد اخ كه اين دختر با قلب من چيكارا كه نميكرد با اين كاراش بيشتر ديونه اش ميشدم
من-عاشقتم دختر ديوونه اتم
نفس
بوسه سريعي كه نشوندم رو گونش جواب حرفش بود زود از بقلش اومدم بيرونو رفتم پشت ميز نشستم اونم بعد من اومد نشست دستامو قلاب كردم توهمو گذاشتم روي ميز اين پسر چه ميدونست با اين كاراش چه بلايي سر من مياره
من-ساميار واقعا نمي دونم چي بگم اخه اين كارا لازم بود
دستاشو دراز كردو با يه دستش دستامو گرفت با اونيكي هم گونه امو نوازش كرد بعدش دستاشو برداشتو تكيه داد به صندليش لبامو غنچه كردم
ساميار-لابد لازم بود كه اين كارو كردم عزيزم شما هم خانومي كن به اين دل عاشق بنده رحم كن لباتو اينجوري نكن
لب زدم عاشقتم گفتش
ساميار-ما بيشتر
لب زدم ديوونه اتم
ساميار-من از اين مرز ديوونگي گذشتم مجنونم عزيزم مجنون ليلي خوشگل خودم
با عصبانيت ساختگي گفتم
من-چشمم روشن اين ليلي خانوم كي باشن هنوز8 ماه نگذشته سرم هوو اوردي
ساميار-من فداي اين عصبانيت ساختگي
بعد شروع كرد به خنديدن منم با لحن بچه مدرسه ايا گفتم
من-اقا اجازه يعني اينقده تابلو بود؟
بعدم لبامو غنچه كردم
از روي صندلي نيم خيز شد طرفم
ساميار-بهت نگفتم لباتو اين جوري نكن
بيشتر لبامو غنچه كردمو گفتم
من-دوست دارم
ساميار-منم خيلي چيزا رو دوست دارم
من-مثلا چيا رو؟
ساميار-تو رو
من-خب دوست داشته باش
ساميار- ا اينجوريه خودت خواستيچند سانتي متر با لباش فاصله داشتم كه صداي پاي گارسون رفت توي عصابم اخه اينا نميتونن دير تر بيان دست بردم شالشو يه كم اينور اونور كردم كه گارسونه شك نكنه
من-عزيزم بالاي شالت بد واستاده بود درستش كردم
گارسون-چي ميل ميفرماييد؟
ميخواستم بگم درد مرض اخه اين چه موقع اومدن بود اي كارد بخوره به شكم من اگه تو اين موقعيت بخوام چيزي بخورم
نفسم كه از اين ضد حال خوردن من خندش گرفته بود با يه لبخند گوشه لبش گفت
نفس-من كوبيده ميخورم
گارسونه همچين زل زده بود به نفس كه شيطونه ميگفت بزنم دكوراسيون صورتشو بارم پايين
من-براي منم كوبيده بياريد
گارسون-نوشابه يا دوغ؟
اي بابا اين كلا قصد رفتن نداره اخه پسر خوب لاقل تو صورت من نگا كن حرف بزن نه نفس
من-دوتا كوكا كولا با بقيه مخلفاتتون
پسره هم كه احساس كرد مزاحمه شرشو كم كرد
نفس-مگه با يارو دعوا داري بيچاره نزديك بود بي خيال ابرو بشه خوشو خيس كنه
خنديدم
من-به اين نتيجه ميرسيم كه بهتره شما يه روبند بزنيد كه جلوگيري بشه از اب ورداشتن جهان
نفس-ساميار تو منو اينجا نييوردي كه اين حرفا رو بهم بزني اين همه تشريفات رزرو كردن رستوران
من-درست حدس زدي يكم صبر كن خودت ميفهمي
نفس
كنجكاو زل زده بودم به صورتش يه تك خنده اي به قيافم كه ميدونستم شبيه علامت سوال شده كردو از جاش بلند شد
من-هي هي اقا كجا؟
ساميار-زود ميام خانوم علامت سوال
من-خب به جايي اينكه بري بشين بگو چيكارم داري اين قيافه علامت سوالي از بين بره
ساميار –منم به خاطر اينكه علامت سواله از بين بره ميخوام برم و بيام
بعدش با پرستيژ خاص خودش كه ادمو ديونه ميكنه رفت سمت پله ها اخ نفس قربون اون قدو هيكل ورزشكاريت بشه من فداي اون تيپتو چشماي به رنگ عسلت بشم فداي اون دوست دارم گفتنات قربون اون اخلاق دختر كشت همينجوري داشتم قربون صدقش ميرفتم كه برگشت يه چشمك بهم زدو رفت پايين اخ قلبم خدا رحم كن غش نكنم يه وقت منو اين همه خوشبختي محاله چند دقيقه بعد درحالي كه دستش يه دسته گل خوشگل پر از رزاي سفيد كه وسطش يه گل رز قرمز قرار داشت برگشت نيشم شل شد و دوتا چال گونه هام معلوم شد روبه روم واستاده بود منم با همون لبخند نگاش ميكردم كه خم شد رو صورتمو دوتا چال گونه هامو بوسيد
ساميار-نميگي اين جوري ميخندي ساميارت تو دلشو قلبش زلزله ميشه دختر رحم كن
ساميارم ساميارم اره ساميار مال منه با هر جمله اي كه بهم ميگفت احساس ميكردم روحم داره به روحش پيوند ميخوره يه پيوندي كه جدانشدنيه با صداي بمو مردونه اش كه عاشقش بودم از فكر اومدم بيرون جلوي صندلي زانو زده بود نوراي شمع تو صورت جذابو خوشگلش انعكاس پيدا كرده بود چشماي عسليش برق ميزد
ساميار-نفس
انقدر پرتمناو قشنگ اسممو صدا كرد كه يه لحظه قلبم واستاد
من-جان نفس
ساميار-جانت بي بلا خانومم
بهش لبخند زدم كه دست گلو گرفت سمتمو گفت
ساميار-گل وسطيه رو بردار
اروم گل رز قرمزو كشيدم بيرون به ساقه اش يه جعبه مكعبي شكل كوچيك قرمز وصل بود نگاش كردم كه با اشاره سر ازم خواست جعبرو باز كنم هنوزم روبه روم زانو زده بود جعبه رو باز كردم توش يه حلقه پر نگين خوشگل بود حلقه رو از جعبه دراوردمو گرفتم جلوي چشمام منظورش چي بود سرمو اوردم بالاو گنگ نگاش كردم
واي كه وقتي اينجوري نگام ميكرد دوست داشتم بخورمش گوشه لبمو به دندون گرفتم الان وقت اين فكرا نبود
با يه دستم انگشترو از دستش گرفتمو با اون يكي دستم دست چپشو گرفتم تو دستم حلقه رو كردم تو دستش
من-اينجوري خيالم راحت تره
نگاش اول سر خورد رو انگشتر بعدش دست چپ من از توي جيب كتم يه بسته دراوردم دادم بهش انقدر تو شوك بود كه بدون اينكه چيزي بگه بازش كرد و با ديدن رينگ ساده و مردونه اي كه توي جعبه بود سرشو كرد سمت من
من-گربهه زبون جوجوي منو خورده يه چيزي بگو ديگه عزيزم
اب دهنشو قورت داد
نفس-چي بگم؟
من-مثلا بگو ساميار عزيزم ممنون كه اين همه زحمت كشيدي
زود حالت تهاجمي به خودش گرفت
نفس-وظيفه ات بود
من-خيالم راحت شد كه هنوزم اون زبون 14 متري سرجاشه حالا كه حالت خوب شده لطف كن اون حلقه رو بكن تو دست من كه خيال تو هم راحت بشه كه يه وقت دخترا پوهر دختر كشت رو قر نزنن
نفس-اون دخترا غلط ميكنن
دستشو گرفتم تو دستمو روي حلقه اشو بوسيدم
رينگو گرفت بين انگشتاي كشيده اشو اروم كرد تو دستم يه حس قشنگ بهم دست داد اگه تا الان يكم نگران بودم همون يكم نگراني هم از بين رفت نفس زن خودم بود خانومي خودم كسي جرئت نداشت بهش نگاه چپ بكنه وگرنه با من طرف بود نگام افتاد تو نگاش كه حالا با يكم دقت ميتونستي رنگ نگراني رو توش ببيني
نفس-ساميار تو چيزي رو كه ازم پنهون نكردي دوست دارم همين الان هرچي كه فكر ميكني تو زندگيمون مهمه و تو بهم نگفتي رو بشنوم
يه لحظه فكرم رفت سمت فرانك عوضي ولي اگه چيزي ميگفتم ممكن بود همه چي خراب بشه
من-نه چيز مهمي نيست تو زندگي من فقط تو مهمي يه سري مسائل بي ارزشو كوچيك هست كه بعدا بهت ميگم
نفس
از حرفش دلم گرم شد وقتي ميگه بي ارزشو كوچيك يعني فرانك بي ارزشه كوچيكه مهم نيست پس جاي نگراني نيست شامو اوردن بين غذا با لحن بي تفاوتي گفتم
من- احساست نسبت به خانوادت چيه؟
ساميار-خوبه يعني عاشقشونم البته اگه فرانكو با سانيار و فاكتور بگيري
من-چطور مگه احساست نسبت به اونا چيه؟
ساميار-اولش بي تفاوت بودم ولي الان تنفر بي خيال اين بحثا غذاتو بخور
با جوابي كه بهم داد خيالم از هفتاد دولت ازاد شدش ديگه تا اخر شب كه برگشتيم خونه اتفاق خاصي نيوفتاد لامپا همه خاموش بود در حالي كه اروم با ساميار از پله ها بالا رفتيمو وارد اتاق خودمون شديم رفتم دستشويي سرو صورتمو شستمو ارايشمو پاك كردم بعدش گفتم
من-اينا چه زود خوابيدن
ساميار يه نگا به ساعتش انداختو گفت
ساميار-همچين زودم نيست ساعت يكه لابد خسته بودن
بعدم رفت رو تخت نشست شونه اي بالا انداختمو مانتومو از تنم دراوردمو رفتم سمت كمدم كه روبه روي تخت بود هوس يكم شيطوني كردم پشتم بهش بود پس اشكالي نداشت اول خواستم يه لباس خواب بردارم بعدش بي خيالش شدم يه تاپو شلوارك خيلي كوتاه نازك قرمز برداشتم اينم خوب بود براي شيطنت كردن فقط ميخواستم يكم اذيتش كنم همونطور كه پشتم بهش بود تيشرتمو از تنم درووردم و تاپو پوشيدم از قصد يكم طولش دادم بعدم خيلي اروم شلوارمو دراوردمو شلواركو پوشيدم البته سريع تر از پوشيدن تاپم دستمو بردم سمت موهامو كليپسمو باز كردم ابشار موهام تا روي گودي كمرمو پوشوند چند بار دستمو كردم توشونو دراوردم بعدش اروم چرخيدمو بي توجه به ساميار كه خشك شده بود رو تخت رفتم اون سمت تختو خزيدم زير پتو از صداهايي كه ميومد فهميدم داره لباس عوض ميكنه چند دقيقه بعد گرمي دستاي داغش بود كه مهمون بازوهاي برهنه ام بود يكم خودمو تو بقلش جابه جا كردمو با لحني كه نهايت سعيمو كردم كه توش كلافگي باشه گفتم
من-اه ساميار انقدر بهم نچسب يكم برو اونور تر گرمم شد
حلقه دستاش تنگ تر شد با پاهاش پاهامو قفل كرد دهنشو چسبوند به گوشمو گفت
سامي-من جام راحته شما هم راحت باشو بخواب همينه كه هست
بعدش گردنمو بوسيد ووي مور مورم شد و با حس ارامش به خواب رفتم صبح از گرمي لباي مردي كه عاشقش بودم بيدار شدم لبخندي بهش زدمو با دستم هولش دادم كنار البته اون يه ميليمترم از جاش تكون نخورد
سامي-سلام به خانومي خوشگلو خوابالوي خودم
در حالي كه به زور يه چشممو باز نگه داشته بودم گفتم
من-سلام به اقايي سحر خيز خودم
بعدش از تخت بلند شدمو به زور راه دستشويي رو پيش گرفتم
من-اه اه من نميدونم چرا اين اتاق انقدر بزرگه كه بايد ده متر بري تا برسي به دستشويي
ساميارم ميخنديدو هيچي نميگفت از ديدن خودم تو اينه دستشويي وحشت كردم موها ژوليده تاپم رفته بود بالا زير سينه ام شلواركم يه پاچش بالا بود يه پاچه اش پايين زود كارمو كردمو خودمو يكم مرتب كردم كه البته فرقي هم با قبل نكردم بعدش رفتم بيرون
من-ساميار به نظرت من الان خيلي خوشگلم كه ميگي خانومي خوشگلم
خنديدو اومد بقلم كرد سفت محكم گرم پر حرارت بعدش گفت
ساميار-عشق من که اول صبح به زور از خواب بلند میشه،هپلی و ژولیده،با لباسای نازک و به هر طرف کش اومده،با چشمای نیمه باز و نیمه بسته،با پاهای برهنه روی سرامیک،که داره میگرده دنبال دستشویی و زیر لب غر میزنه...بغل کردنی ترین موجود دنیاس من كه براي اين نفس جون ميدم
باصدای اتردین ازخواب بیدارشدم.
اتردین:میشاخانمی نمیخوای بیدارشی؟
من:چرابیدارشدم..
توجام نیم خیزشدم یک کش وقوسی به بدنم دادم که دیدم اتردین زل زده به من ورنگشم رنگ لبو..به خودم یک نگاه کردم که دیدم.....
وای خاک عالم توسرم من کی تاپمو دراوردم؟؟سریع رفتم زیرپتوگفتم:اتردین بروبیروون..
اتردین درحالی که میخندیدرفت بیرون.باصدای بسته شدن درفهمیدم رفته وازجام بلندشدم سریع پریدم توw.c.چندمشت اب زدم به صورتم که شایداینجوری ازحرارت درونم کم بشه ولی نشد..توایینه به خودم نگاه کردم گونه هام سرخ شده بودمثل لبو...همون موقع تقه ای به درخوردباصدای لرزون گفتم:بله؟
شقی:میشایی منم.
باشنیدن صداش یک نفس راحت کشیدموگفتم:شقی یک لباس ازتوکمدم بهم میدی..
شقی:الان گلم...
یکم بعدیک سارفن سبزفسفری جذب بایک زیرسارفنی سفیدداد.سریع پوشیدم.موهامم شونه کردم اومدم بیرون..
شقی قیافه اش پکربود.
من:شقی عزیزم چیزی شده؟
شقی:نه.میشابه نظرت نفس بازم میره؟؟
من:نمیدونم من که فکرنمیکنم.احتمالاچندوقت دیگه هم سه نفره ازاتاق میان بیرون..
اینوگفتمو خندیدم.شقی هم خنیدومتکاروزدتوسرم
شقی:خاک توسرمنحرفت کنن.این اتردینم...
همون موقع دربازشدواتردین توچهارچوب درضاحرشد:پشت من بلیط میفروختید؟
شقی:نه داشتم میگفتم توهم نتونستی اینوادم کنی..
اتردین خندیدوگفت:اولا همچین میگه نتونستی ادم کنی انگارمن باکمربندمی افتم به جون میشا..دوما شقایق مگه تونمیدونی این تغییرناپذیره..
من:اتردینننننننننن...
اتردین:دخترگوشم دردگرفت اروم.شقایق توهم بروپایین میلادکارت داشت...
شقی رفت پایین اتردین اومدتواتاق گفت:میشاپاشوبریم پایین صبحونه بخوریم..
من:حال ندارم...
پاشداومدسمتم گفت:یعنی چی حال ندارم پاشوببینم.
من:بروباباحال ندارم.
قبل ازاین که بفهمم زیررانوموگرفت بلندم کردبردتم پایین..
من:ا دیونه بذارتم پایین.خودم میام...
هیچی نگفتم بادادگفتم:هویی پهلون پنبه باتوام...
اتردین:برو روسایلنت که خیلی جیغ جیغ میکنی...
من:بیشعور...
اتردین:ممنون
وارداشپزخونه شدیم همه سرمیزبودن منوگذاشت زمین باپرویی کامل گفتم:شرمنده پول خوردندارم.الانم مرخصی..
خیزبرداشت که بگیرتم ولی جیغ زدم ودررفتم
اتردین:تاحالاکسی بهت گفته خیلی پرویی؟
درحالی که یک تیکه نون میذاشتم دهنم گفتم:امم..نه تواولین نفری.
سری تکون دادونشست کنارمیلادورو به سامی گفت:اوهههه داداش خوردیش..بسه دیگه.صبحونه اتوبخورنه دخترمردمو...
سامی:اتردین اگه توحرف نزنی کسی نمیگه لالی...
من به طرف داری از اتردین گفتم:حرف حق تلخه عزیزم...خب دوستم که اینجوری پیشه تویک هفته هم دووم نمیاره...
میلاد:میشاببند..
من:میلادتویکی حرف نزن که دهنتومصادف بااتوبان تهران کرج میکنما..
میلاد:ا چرا؟
من:همینجوری....
بعدرو به جمع گفتم:اهان بچه هایک فکربکر هستیدفردا بریم سپیدان؟
سامیار:میشه بپرسم سپیدان کجاست؟
باحالت مسخره ای گفتم
من:بله فرزندم....جونم براتون بگه که سپیدان من یکدفعه بادایینام رفتم پرکوه وبرف الانم که اسفندماه اونجاحال میده..هستید؟
همه موافقت کردن وقرارشدفرداساعت7حرکت کنیم..

بعدازخوردن صبحونه خواستم بلندبشم میزوجمع بکنم که چون عادت ماهانه بودم زیردلم تیرکشید..چون هیچکس تو اشپزخونه نبوددستموگذاشتم رودلم ویک ناله ی اروم کردم که همزمان شدبااومدن اتردین..اتردین که منوتواون حالت دیداومدبغلم کردوگفت:خانومی چیزی شده؟دلت دردمیکنه؟
سرموبه نشونه ی +تکون دادم که گفت:الهیی...مشکلی داری؟
منظورشوفهمیدم ولی روم نشدبگم به جاش سرخ شدم که گونموبوسیدوگفت:اخ اتردین قربون اون سرخ وسفیدشدنت بره...
من:خدانکنه.
خواستم برم میزوجمع کنم که بازوموگرفت گفت:بیابریم تواتاق استراحت کن به شقی ونفس میگم جمع کنن..
بعدم باهم رفتیم تواتاق.منوخوابوندروتخت وخودش رفت بیرون چندلحظه بعدبایک لیوان چایی دارچین وچندتاقرص اومدتواتاق..بلندم کردوگفت:بیااین قرص وبخور.سرموانداختم پایین که دستشواوردزیرچونمو سرمو اوردبالاوگفت:ادم که ازشوهرخودش خجالت نمیکشه...
به جون بابام قلبم داشت میافتادتوجورابم...قرص دادبهم وچایم به زورکردتوحلقومم بعدم دوباره منوخوابوندوگفت:استراحت کن.فرداهم بااین حالت نمیخوادبریم سپیدان..
من:اترذددددیننننننن؟!
اتردین:جان اتردین؟
من:بابامن خوب میشم تافرداجون من؟
خندیدوگفت:باشه..حالا بخواب.
بعدم دلاشدورولبام یک بوسه زدوازاتاق رفت بیرون...
من هنوزتوشک کارش بودم.این چراهمچین کرد؟یعنی منو دوست داره؟یعنی همون طورکه من دوستش دارم اونم منودوستداره؟؟نمیتونم به خودم دروغ بگم که من عاشق اتردین شدم عاشق دوتاچشم ابی که حالاحکم اب حیاتو برام داره...ازاونی که میترسیدم سرم اومد...ازفکراین که اون اغوش گرم برای یکی دیگه بشه موبه تنم راست میشد.یک قطره ازچشمم چکید..خدایایعنی تاوان عاشقی اینه؟؟اخه من دارم به جرم کدوم گناهم تبیه میشم؟خدایاخودت کمکم کن که اخراین بازی ونبازم...خواهش میکنم.بااین فکرگریه ام شدت گرفت رفتم زیرپپوتاصدای گریه ام به جایی نرسه..چنددقیقه ای داشتم اون زیرگریه میکردم که یکهوپتوکناررفت وصورت اتردین جلوم نقش بست.دیگه برام مهم نبود که ازحال درونیم باخبربشه برام مهم نبودغرورموبایدحفظ کنم پاشدم رفتم بغلشو سرموگذاشتم روسینه ی مردونه اش...اونم بادستش موهامونازمیکرد..
اتردین:عزیزم برای چی گریه میکنی؟
من:دلم گرفته...
اتردین:میخوای سرحالش بیارم؟؟
من:اتردین اذییت نکن دیگه..
اتردین:باشه خانومی...
نمیدونم چی شدکه تواغوش عشقم مرد رویاهام خوابم برد..

ساميار-نفس اون چيه پوشيدي اخه دختر اونجا سرده سرما ميخوري
بعدم رفت سمت كمدمو شروع كرد زيرو رو كردنش از ديروز كه ميشا گفت بريم سپيدان كلي فكر كرده بودم چي بپوشم كه هم خوشگل باشه هم بشه باهاش اسكي كرد ولي اين اقا ببيناچقدر طولش ميده بعد چند دقيقه كه كمدمو زيرو رو كرد با يه حالت ناراضي گفت
ساميار-تو اصلا يه مانتو بلند نداري نه؟
من-ااا سامي گير نده ديگه
يه پالتوي كرم عسلي كه كلاهشو جيباش بافت عسلي تيره داشت بهم داد
ساميار-اينو بپوش لاقل از بقيه كلفت تره
يه جين شكلاتي لوله تفنگي داشتم اونم برداشتم يه شال عسلي هم ستش كردم ساميارم سرش تو كمد خودش بود شلوارو با پالتو رو پوشيدم شالمم سركردم رفتم سمت كلا هامو يه كلاه كج بافت شكلاتي قهوه اي روي شال سرم كردم اين كلاهاو عموم از فرانسه برام فرستاده بود عاشقش بودم يه پوتين پاشنه تخت عسلي هم تيپمو كامل كرد ساميار همچنان داشت ميگشت
با خنده رو كردم سمتش
من-سامي دو ساعته دنبال چي ميگردي
سرشو يكم خاروندو گفت
ساميار-هيچي منتظر بودم كارت تموم بشه بيايي برام پالتو انتخاب كني
درحالي كه ميرفتم سمت كمد گفتم
من-خب عزيزم زودتر ميگفتي
هيچي نگفت يه كت شكلاتي قهوه اي دادم دستش يه پليور قهوه اي روشن تو مايه هاي عسلي هم با يه جين همرنگ كتش بهش دادم و رفتم سمت ميز ارايشي پوستمو كه برنز با كرم پودر از قبل برنز كرده بودم اماده اماده بودم فقط رفتم يه مداد قهوه اي كشيدم تو چشممو ريمل زدم رژ صورتيمم پاك كردمو جاش يه رژ عسلي زدم عطرمم كه زده بودم دستكشاي چرم شكلاتيمو دستم كردمو برگشتم اولالا چه كرده بود اين سليقه من با سامي عينك افتابيشو كه مدل پليسي بود گزاشته بود رو موهاشو با اون تيپش هزار برابر دختر كش تر شده بود اخ من فداي اين جنتلمن خودم بشم
سامي-من نميدونم تو چه اصراري داري تيپتو با من ست كني
پشت چشمي نازك كردمو گفتم
من- از خداتم باشه
خنديدو دستشو گرفت سمتم درحالي كه كيف ست كفشمو برميداشتم دستمو گزاشتم تو دستش با اونيكي دستمم عينك مدل پليسيمو كه فريم عسلي داشت گذاشتم رو موهام
ساميار-اي تقليد كار
من-بده دوست داريم با اقاييمون ست بشيم
دستشو گاشت رو قلبش
سامي-اي قلبم مگه نگفتم مراعات كن
خنديمو دستشو كشيدم سمت در همه اماده منتظر ما بودن

ساعت 6بودکه ازخواب بیدارشدم دیدم دکی اقای ما روباش گرفته مثل خرس خوابیده..رفتم w.cصورتمو شستم اومدم بیرون رفتم بالاسر اتردین که بیدارش کنم..دستموبردم جلو که یکهودستموتوهواگرفت منو کشیدجلوکه پرت شدم توبغلش..ازترس یک جیغ کوچیک زدم..
اتردین:میخواستی کرم بریزی رو دست خوردی اره؟؟
من:نه بخدا...دیوونه ازترس سکده کردم خب بیدارمیشی بگودیگه.. ای قلبم..
اتردین منوبیشتربه خودش فشارداد بعدم باخنده دم گوشم گفت:
اتردین:الهی داری میمیری؟؟خب زودتردیگه..
حیف دستاموگرفته بودنمیتونستم بااونابزنم توسرش..یکم بعدمنو ازخودش جداکردوگفت:
اتردین:راستی همخونه مریض من حالش خوب شد؟؟
نمیدونم چرادوست داره کرم بریزه.گونه هام رنگ گرفت وسرمو به نشونه ی+تکون دادم که اومدازکنارم رد شدوگفت:جوجوی خجالتی.
اوا این چرا این شکلی میکنه امروز؟حالش بده..یعنی منو دوست داره؟یکدونه زدم توسرخودم گفتم:هوی میشادوباره بهت خندیدپروشدی؟چنبه نداری دیگه..خب به خاطراین که مریض بودی داره باهات مدارامیکنه...
سرموتکون دادم تاهمه ی فکرارو دوربریزم..رفتم یکم ارایش کردم یک پالتوی کرم خوجل که تازه خریده بودمو بابوتای بلندقهوه ای سوخته ام که تازانوم می اومدو پوشیدم یک شال کرم قهوه ای هم سرم کردم درکل اس شدم...اتردین که ازw.cاومدبیرون موهاشویکمشو ریخته بودتوصورتشوبقیه به سمت بالاژل زده بود.منو که دیدچشماش برق زدولی هیچی نگفت...ای بمیری خب میمیری بگی چقدرخوشگل شدی؟والامن اگه شانس داشتم که الان ایجانبودم...
اونم سریع یک کت توسی تک باشلوارجین مشکی بایک سوئی شرت جذب مشکی پوشیدعینک دودیشم برداشت...رفتم ازتوکمدم شال وکلاه توسی برداشتم راه افتادیم....
بااتردین رفتیم پایین که دیدم همه حاضر پایین وایسادن.یکی ازیکی هم خوشگل تر.سامی همچین باعشق به نفس نگاه میکردکه حسودیم میشد..تودلم گفتم:میشاخاک توسرت سامی بااون غرورش جلوی نفس زانوزده بعدتو....بیخی..
نفس:بابامیشاتیپ زدی اونجا خبری از توتو نیستا...
من:مرده فلوت زد...نفس ساکت شو دیگه این اتردین الان میگه ازپیش من جم نخور وال...
اتردین:میشابهت بگم اونجاازپیشم جم نمیخوریا..
بااین حرفش بانفس زدیم زیرخنده...

نفس وسامی طبق معمول باهم اومدنو ما4نفرم باماشین اتردین..توراه اهنگو تاته زیاد کردم enriqueبود منم جوگرفته بود شدید..یکم بعد رسیدیم بادیدن اون همه دخترپسری که دارن اسکی میکنن ذوق زده شدم منم که جوگیرررر..به محض این که اتردین زدرو ترمزازماشین پریدم پایین دویدم..
اتردین:هیی میشاوایسادختر...
من:خب توهم بدوو..
اتردین:میگن جو ادمو بگیره پرپر میکنه حکایته تو...
وایسادم اونم اومدکنارم دستمو گرفت گفت:تنها نروجایی به هرحال تویک دخترخوشگلی گرگم زیاده...
یعنی خرکیف واسه یک ثانیه ام بود اتردین به من گفن خوشگل؟؟وای خدا..
اتردین:بریم...
باهم راه افتادیم بقیه ام پشت سرمون میاومدن..
من:اتردین؟
اتردین:بله؟
من:یکم تند راه بیادیگه اه..
اتردین:دیرنمیشه نترس..
همون موقع میلاد صداش کرد.
کرمم گرفته بود اذییتش کنم دلاشدم سریع یک گوله برف درست کردم پرت کردم سمتش.مستقیم خورد به گردنش...برگشت سمتم از اون نگاه ترسناکاش بهم کردو افتاد دنبالم منم دویدم.....
وسط راه یکهو زیرپام خالی شدتا زانو رفتم توبرف..اتردین اومدسمتم دستموگرفت به کمکش اومدم بیرون بعد اومد قلقلکم بده که سریع گفتم:
من:دست به من زدی نزدی...دستت بهم بخوره من میدونمو نو.
اتردین:ریزمیبینمت!!
من:ریزمیبینی ذره بین بدم...
خندیدوگفت:باشه بریم....
باهم رفتیم بالامن بعداز گرفتن وسایل موردنیاز برای اسکی سریع رفتم بیرون که حال کنم...
سراشیبیه کوه خیلی زیادبودمنم خودمو به زورنگه داشتم..یکم مونده بودکه برسم پایین کوه که نمیدونم کدوم گاویی اومدبهم تنه زد که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم کله ملق خوردم رفتم پایین...........

با دیدن میشا که از سراشیبی کوه داشت میوفتاد جیغی کشیدم:
ـ مییییییییییییییییییششاااا اااااااااااااااااا!!!!!!!!
اتردین سریع خودش رو رسوند کنارم با دیدن میشا دودستی کوبوند روسرش و رفت پیش میشا..... منم سریع خودمو رسوندم پیشش....
همه درحال پچ پچ بودن و با نگرانی به پایین نگاه میکردم.... نفس هم تو بغل سامیار بود و چشماش رو بسته بود و سامیار دلداریش میداد.... رفتم بالا سر میشا و با عصبانیت به پسری که بالا سرش بود و نگران بهش خیره شده بود نگاه کردم و داد زدم:
ـ مرتیکه حواست کجاست؟ چرا به دختر مردم تنه میزنی!
پسر به تته پته افتاد و اتردین با عصبانیت بلند شد و یقه پسره رو گرفت و یه مشت حوالی صورتش کرد و با اینکار نصف پسرا اتردین رو گرفتن تا از پسرک جداش کنن و نصف دیگه هم اون پسررو گرفتن تا از ضربات دست اتردین نجاتش بدن....... میشا با بی حالی به من نگاه میکرد و با عصبانیت به پسره و با خنده گفت:
ـ حقشه!
و باهم زدیم زیر خنده..... سعی کردم میشا رو بلند کنم اما زورم نرسید و اتردین بعد از اینکه حال پسررو مفصل جا اورد و بادمجونارو تو صورتش کاشت اومد طرف میشا و بغلش کرد و بردش سمت ماشین... من و نفس هم دنبالش رفتیم... از بوفه نزدیک اونجا یه آب قند برای میشا گرفتم و درحالی که هم میزدم بردم بهش دادم تایکم حالش جا بیاد..... اتردینم مدام قربون صدقه اش میرفت!
با خنده گفتم:
ـ ایییییش! زن ذلیل حالا که چیزی نشده اینطوری میکنی!
و نفس هم با من خندید که گفتم:
ـ زهر انار! سامیار که زن ذلیل تره هی دم به دقیقه ماچ ماچ!
که با این حرف من نفس سرخ شد و با عصبانیت نگام کرد و اتردین و میشا هم خندیدن.... نفس هم برای دفاع از خودش گفت:
ـ اه اونشبو یادت رفته با میلاد.........
دستمو گذاشتم رو دهنشو گفتم:
ـ خواهر، داشتیم!؟؟!؟؟!
که نفس خندید و گفت:
ـ شوخی کردم بابا.....
من:حالا میشا حالت خوبه؟! بهتری؟
میشا: آره چیزی نیست...
اتردین: مگه نگفتم از پیش من جم نخور هان؟!
من: اه اتردین الان وقت دعوا نیست به جاش پاشو برو با خانومت خوش باش دیگه نیومدیم اینجا که هی دعوا مرافه کنیم اتفاقه دیگه پیش میاد!
اتردین دست میشا رو گرفت و میشا هم که دوباره مثه اول شده بود با اتردین راه افتادن بالا که وسایلشونو وردارن.....
نفس و سامیارم رفتن و پشت سرش من..... یه نگاه به دور و برم کردم و میلاد رو دیدم که داره با تلفن حرف میزنه.....
کارش که تموم شد اومد سمتم و با لبخند همراهیم کرد......
همینطور که دستم رو گرفته بود گفت:
ـ کی بیام خواستگاری؟
من: هنوز زوده میلاد.... باید یه جوری رفتار کنم که اشکان شک نکنه...
میلاد: ای بابا تو که همش میگی زوده.....
من: همینه که هس! مشکلیه!؟
میلاد: نه مشکلی نیست فقط من یکم عجولم خب! تا کی باید مخفی کاری کنیم؟ این مامان منم میخواد دختر خالمو برام بگیره...
اخمام رفت تو هم و هیچی نگفتم....
میلاد خندید و گفت:
ـ الان قهر کردی؟
.........
میلاد: ای بابا مامانم میخواد دخترخالمو بگیره من که نمیخوام بگیرم!
با این حرفش خنده ام گرفت ولی بازم هیچی نگفتم و وقتی رسیدیدم بالا وسایلمون رو برداشتیم و راه افتادیم..... میلاد اومد پشتم و زیر گوشم گفت:
ـ مواظب خودت باش جیگرم......
و من هم جلوتر رفتم و ازش جدا شدم....

خداییش خیلی حال کردم اتردین حال اون یارو گرفت.پسره ی پرووبگیرم بکوبونمش!!به کمک اتردین وشقی ازماشین اومدم پایین شقی که رفت پیشه میلاد جونش!منم موندم پیشه اتردین.خواستم یکم تندراه برم که این اتردین برام دست نگیره بگه ریقویی(!).بااین که پام خیلی دردمیکرد ولی تندمی رفتم بازومو ازپشت کشید گفت:
اتردین:هی خانوم وایساببینم.عمرا دیگه بذارم ازبغلم جم بخوری بعدم الان من که میدونم پات دردمیکنه بیاتکیه بده به من راه برو..
بااین که ازخدام بود ماسک بی تفاوتی به صورتم زدم گفتم:
من:توهم که چایی معتل قندیاا..
خندیدوگفت:یعنی چی؟
من:یعنی این که تادیدی من پام دردگرفته میگی بیابه من تکیه کن.میخوای فیض ببری..
اتردین:ایشش.ازخداتم باشه به من تکیه بدی ماروباش فکر کی هستیم..
بعدم بازومو ول کرد رفت جلو.میخواستم بهش تکیه کنم ولی گندزدم دیگه.به خاطراین که هم غرورم نشکنه هم طبیعی جلوه کنه یکم راه رفتم یکهوسکندری خوردم خودمو انداختم زمین(جدیدا بلاشدی!!)یک جیغ کوتاهم زدم که برگرده منو ببینه که موفقم شدم..
سریع دویدسمتم زیربازومو گرفت بلندم کردوگفت:
اتردین:لجبازی دیگه وقتی بهت میگم بهم تکیه بده راه برو به خاطر همین چیزاشه..
منم که موفق شده بودم خوشحال بودم سرمو گذاشتم روسینه اش اونم دستشو انداخت دورکمرم وباهم رفتیم..موقعیی که ازبغل دخترای جوون ردمیشدیم متوجه نگاه پرحسرتشون میشدم..ای منم کرمم گرفته بود زبون درازی کنم ولی خب زشت بود دیگه...ولی یک دختره که یک عالمه ارایشم داشت همچین به اتردین نگاه میکرد که میخواستم بالابیارم دیگه طاقت نیاوردم زبونمو یکم اوردم بیرون براش زبون درازی کردم..که از چشمای اتردین دورنموند.
اتردین:میشا؟؟!
من:بله؟
اتردین:این چه کاری بود؟
من:هان؟اهان خب چیکارکنم بدنگاه میکرد اعصابم تعطیل شد..
اتردین:پس اعتراف میکنی حسودیت شد.
من:ایشش.اتردین بینددرخواب بیندپنبه دانه..
اتردین :توکه راست میگی باشه...

لباسامو عوض كردمو پريدم رو تخت ساميارم كه زودتراز من خوابيده بود اصلا خوابم نميومد با اينكه امروز كلي تحرك داشتم ولي اصلا خواب به چشمام نميومد انقدر اين دنده اون دنده شدم كه ساميار صداش درومد ساميار-نفس انقدر وول نخور بزار بخوابيم با ترش رويي گفتم من-مي خواي بخواه نميخواي نخواه اصلا كي گفته تو رو تخت بخوابي چند شبه پرو شدي اين جا ميخوابي ساميار بلند شد نشست روتخت ساميار-نه مثل اينكه امشب تو يه چيزيت ميشه چرا اينجوري ميكني اخه عزيز من سرمو گذاشتم رو پاشو مثل بچه هاي تخس گفتم من-خافم ني ياد ؟ تو هم ته همس ميخافي نميگي نفسم خافش ني ياد درحالي كه موهامو نوازش ميكرد لپمو كشيدو گفت
ساميار-خب نفس بنده عمر كنند ساميارشون چيكار كنن اينوقت شب درسته كه يكم بي فكري بود ولي گفتم من-يه اهنگ برام بزار كه هر وقت گوش ميكني ياد من ميوفتي دستشو دراز كردو گوشيشو برداشت بعد چند دقيقه صداي موزيك ارومي توي اتاق پيچيد نميدوني شبا تا صبح تو خواب بوديو من محو چشات بودم
نميدوني ولي اروم همش از ناز چشماي تو ميخوندم
هستيمو دنيامو پاي توميزارم اين بهترين دل خوشيمه كه تورو دارم قسم خوردم براي عشق پاكت بشم اوني كه ميبيني توخوابت فقط ميخوام تو باشي تواين دنيا كنارم اين بهترين دلخوشيمه كه تورو دارم (بلند شدم نشستم روبه روش دستشو گذاشت رو گونم دستمو گذاشتم رو دستش با اهنگ زمزمه كرد زمزمه اي كه مثل روز برام روشن بود هيچ وقت از ذهنم پاك نميشه) تو ميدوني چه حالي ام از اينكه توي اين دنيا تورو دارم
تا وقتي كه نفس دارم واست چيزي از اين عشق كم نميزارم ) دستشو گذاشت پشت گردنم دستمو حلقه كردم دور گردنش( يه لحظه ام سخته بدون تو بودن )فاصله صورتشو با صورتم كم كرد لبامون تو هم قفل شد لباش سر خورد روگردنم( اين بهترين دل خوشيمه كه تورو دارم
قسم خوردم براي عشق پاكت
)دستش رفت زير لباس خوابم نميدونم نخواستم يا مي خواستم نتونستم يا ميتونستم ولي مانع نشدم ما همو دوست داشتيم ساميار بهم ثابت كرده بود وقتي ساميار بود ديگه فرانك مهم نبود نميخواستم به بعدش فكر كنم به بابام مامانم يه چيزي مانع فكر كردنم ميشد اونم عشق بود عشق هردو به يه چيزي فكر ميكرديم وصال . عشق بودو من عشق بودو ساميار ساميار بودو زمزمه هاي عاشقونه اش زير گوشم من بودمو بوسه هاي داغش من بودمو گرمي تن ساميار من بودمو يه اينده نا معلوم(بشم اوني كه ميبيني توخوابت(زمزمه اش زير گوشم بلند شد ميدونم خودخواهيه ولي نفس دلم اشوبه ميترسم نظرت عوض بشه ميترسم از دست بدمت اين جوري خيالم راحت تره چنگ زدم تو موهاشو سرشو اوردم روبه روي صورتم و نگاش كردم نگاش كردمو نگام كرد چشمام فرياد عشق ميزد چشماش فرياد مجنون بودن ميزد چشماش التماس ميكرد خواهش ميكرد توش خواستن موج ميزد با زدن مهر لبام به لباش رضايتمو اعلام كردمو با دنياي دخترونم وداع) فقط ميخوام تو باشي تواين دنيا كنارم اين بهترين دلخوشيمه كه تورو دارم قسم خوردم براي عشق پاكت بشم اوني كه ميبيني تو خوابت فقط ميخوام توباشي تو اين دنيا كنارم اين بهترين دل خوشيمه كه تورو دارم )اهنگ دلخوشي از علي رضا نياك(

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 79
  • آی پی دیروز : 255
  • بازدید امروز : 93
  • باردید دیروز : 536
  • گوگل امروز : 20
  • گوگل دیروز : 160
  • بازدید هفته : 2,390
  • بازدید ماه : 2,390
  • بازدید سال : 88,923
  • بازدید کلی : 1,235,331