loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت دوم روبروی آینه به خودم خیره شدم .. از خودم راضی بودم ... تاپ چسبون مشکی رنگ با پوست سفیدم تضاد داشت و شلوار سفیدی هم که پوشیده بودم خیلی توی تنم خوب بود .... دوباره خط چشمام رو چک کردم ...

master بازدید : 2713 سه شنبه 18 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت دوم

روبروی آینه به خودم خیره شدم .. از خودم راضی بودم ... تاپ چسبون مشکی رنگ با پوست سفیدم تضاد داشت و شلوار سفیدی هم که پوشیده بودم خیلی توی تنم خوب بود .... دوباره خط چشمام رو چک کردم ... دو تاشون قرینه ی هم بودن ... لبخندی توی آینه به خودم زدم و از اتاقم زدم بیرون ...
امروز قرار بود یکی از دوستای خانوادگی آقایی اینا بیاد این جا .. چند روزی از رفتن ریک می گذره و من هر روز باهاش تلفنی صحبت کردم ... نینا هم دیروز خبر خاله شدنم رو بهم داد .. با این خبر تا سر حد مرگ خوشحال شدم .. بین این همه مشکلی که از در و دیوار برام می باره ، این خبر بهترین چیزی بود که می شد شنید ...
به حیاط رفتم .. قرار بود امروز توی حیاط بشینیم ... هوا پاییزی و خوبی بود ... مهمان ها رسیده بودن ... عمه و پریا هم برای یکی دو روز اومده بودن تهران ...
با صدای بلندی سلام کردم که عمو از جاش بلند شد و به سمتم اومد .. دستم رو گرفت و بردم پیش ِ همون آقایی که حدس می زدم دوستشون باشه ... با خنده گفت :
- اینم از دختر کوچیکه ی شاهین !
مرد ِ با این حرف لبخند غمگینی روی صورتش نشست و گفت :
- سلام عزیزم ...
بعد با لحن غمگین و پر حسرتی ادامه داد :
- خیلی شبیه باباتی !
سرم رو پایین انداختم که عمو گفت :
- مسعود از دوستای خوب ِ بابات بود آوین .... از دبستان تا سال آخر دبیرستان با هم بودن !
اون مردی که فهمیدم اسمش مسعوده گفت :
- آره ... یادمه سالی که گفت تصمیم دارم برم خارج تا درس بخونم تا یه ماه قهر کردم باهاش ... بعد از اون همه با هم بودن گذاشت و رفت ...
اشک توی چشمام جمع شده بود .. عمو متوجه شد و گفت :
- عزیزم حالت خوبه ؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- اوهوم .. چیزی نیست عمو جون !
دستی به کمرم زد و گفت :
- بیا بریم با بقیه هم آشنات کنم ...
به سمت خانوم و پسر جوونی راه افتادیم .. از نگاه ِ پسره از همون دور هم بدم اومد .... وقتی رسیدیم عمو دوباره منو معرفی کرد که خانومه با لبخند گفت :
- خوشوقتم عزیزم ... من نسرین هستم ...!
پسره هم گفت :
- منم میثم هستم .. خوشقتم خانوم !
سعی کردم لبخندی بزنم .. نمی دونم موفق شدم یا نه .. حدس زدم که پسر مسعود باشه ..
- منم همین طور !
با اجازه ای گفتیم و ازشون دور شدیم که عمه با دیدنم لبخندی زد و گفت :
- بیا این جا پیشم بشین عزیزم ..
لبخندی زدم و رفتم کنارش نشستم ... همه نشسته بودن و مشغول بودن ...
بعد از چند لحظه پریا با ظرف شربت اومد توی حیاط .. به همه تعارف کرد .. وقتی بهم رسید گفت :
- بفرمایید !
یه لیوان شربت برداشتم و با لبخند تشکری کردم .. اون که مقصر نبود که بخوام بهش اخم کنم ...
اونم شاید مجبور بود .. شاید هم اونم مثل من پاکان رو دوست داشت ..
به هر حال پاکان سهم اون بود ...
و من چقدر از این بابت بهش حسادت می کردم !
از این که پاکان رو داره ....!
عمه دستش رو پشت کمرم قرار داد و گفت :
- حیف که پسر ندارم .. وگرنه عروس ِ خودم بودی !!
با این حرفش خنده م گرفت و با مهربونی گفتم :
- خب دخترتونم حالا .. دوست ندارین ؟
عمو متوجه ما شد و با لبخندی رو به من گفت :
- شیدا جان فوقش آوی عروس من میشه .. منو تو نداریم که !
با این حرف عمو شربت توی گلوم پرید ... ماکان رو می گفت ؟
با این حرف عمو شربت توی گلوم پرید ... ماکان رو می گفت ؟
عمو رو به ماکان گفت :
- مگه نه عزیزم ؟
ماکان سرشو پایین انداخت و ریز ریز خندید ... بعد از چند لحظه بهم خیره شد و گفت :
- نه بابا ... من اینو بگیرم ؟ عمرا !
عمو از جاش بلند شد تا بیفته دنبال ماکان .. ماکان هم پیش دستی کرد و با دیدن این حرکت عمو فورا بلند شد و شروع به دویدن کرد .. در همون حال داد زد :
- ببخشید به عزیز دردونتون بی احترامی کردم ..
خندیدم ... غیر از این از ماکان انتظار نمی رفت .. همیشه فقط می خواست بگه و بخنده ...
و من هم همین بُعد شخصیتش رو خیلی دوست داشتم !
پاکان و اون پسره ( میثم ) و آقا مسعود و عمو مشغول کباب کردن بودن .... امروز وظیفه ی آماده کردن غذا بر عهده ی آقایون بود ....
من هم که بیکار بودم .. برای همین تصمیم گرفتم قدمی توی باغ بزنم .. برای همین هم گوشی و هدفنم رو برداشتم و طبق معمول همیشه یکی از آهنگ های ایرانی رو انتخاب کردم و شروع کردم به گوش دادن :

دلم دریای آتیشه، دارم میسوزم از این تب
تو آغوش یکی دیگه، چرا تو فکرتم هر شب

دلم آتیش گرفت.... یعنی می شد این سرنوشت من باشه ؟
مثل همیشه لبخند غمگینی زدم .. چرا که نه ... این همون سرنوشت رویایی ِ منه که بابا می گفت ... همیشه می گفت برات بهترین زندگی رو می سازم و نمی زارم هیچ وقت کسی اذیتت کنه ... بابایی کجایی که ببینی ته تغاریتو چه کارا که نکردن ... کجایی که ببینی دل دختر کوچولوت شکسته ...

تو هم شاید شبیه من، گرفتاری و بی تابی
تو آغوش یکی دیگه، به یاد من نمیخوابی

نه ... من مطمئنم که پاکان مثل من نیست .. پاکان دیگه بهم فکر نمی کنه ... اگه منو می خواست به قدم به سمتم می اومد .. اگه منو می خواست جلوی آقایی تسلیم نمی شد ..
عشق تسلیم نمی شناسه ... عشق غرور نمی شناسه ... اما پاکان تسلیم شد ....پاکان مغرور بود ...

نگاهش میکنم انگار، همه دنیامو گم کردم
نمیدونه که تو چشماش، بدنبال تو میگردم
میاد دستامو میگیره، بهم میگه چقدر سردی
منم میخندمو میگم، عزیزم اشتباه کردی

*******
وقتی آهنگ تموم شد زدم از اول ...
این آهنگ خیلی به من و زندگی من شبیه بود ... خیلی زیاد ...
صدای پایی پشت سرم شنیدم ... متوجه اطرافم شدم .. رسیده بودم به پشت حیاط .. برگشتم تا ببینم کی پشت سرمه ... با دیدن میثم دقیقا پشت سرم قدمی رفتم عقب و هدفن رو از گوشم کشیدم بیرون ...
لبخندی زد و گفت :
- جای قشنگیه .. تا حالا ندیده بودمش ..
به اطرافم نگاه کردم ... چند تا درخت تنومند که برگهاشون زرد و نارنجی بودن ... به یکی از درخت ها یه تاب هم وصل شده بود ...
پاییز واقعی رو این سمت حیاط می شد دید ... راست می گفت .. واقعا قشنگ بود ...
خواستم برم که گفت :
- میشه با هم قدم بزنیم ؟
- ببخشید .. اما باید برم .. حالا نگرانم می شن ..
خندید و گفت :
- حالا کجا رفتی مگه ؟ توی خونه ایم بابا !

چقدر دوست داشتم تمام دلتنگی های این روزها را با کسی تقسیم می کردم،
و یا کسی بود برای گوش دادن ودرد دل کردن،
بماند که آنقدر فاصله ها زیاد شده که هر چه فریاد
می زنم..
گویا نه تو صدایم را می شنوی
و نه کس دیگر...

چاره ای نداشتم .. اگه قبول نمی کردم یا بهونه می آوردم می گفت چه دختر بی تربیتی ... برای همین هم بدون حرف کنارش راه افتادم ... از بین درخت ها بی حرفی عبور می کردیم ...
بعد از گذروندن یه مقداری از مسیر گفت :
- ایتالیا زندگی می کنی ؟
- آره ...
- مادرت ایتالیایی بود ؟
- نه انگلیسی بود ... برای تحصیل رفت اونجا که بعدش موندگار شد ...
ابرویی بالا داد و گفت :
- آهان ... خودت چی ؟ اونجا رو دوست داری ؟
از دستش کلافه شدم .. انگار باز جویی بود ... شونه ای دادم بالا و گفتم:
- من اونجا بزرگ شدم .. مسلمه که دوستش دارم .. مثل شما ها که کشورتون رو دوست دارید ... منم اون جا رو خیلی دوست دارم !
- فرهنگشون هم می پسندی ؟
- ای .. تا حد زیادی !
ناگهان بعد از این حرفم دستم رو کشید و هولم داد سمت دیوار پشت سرم ... از این حرکت ناگهانی جا خوردم و با عصبانیت گفتم:
- معلوم هست چه کار می کنی ؟
لبخندی زد و گفت :
- یه سوال دارم .. حالا که می گی فرهنگ اونا رو می پسندی ، اگه من بهت بگم ازت خوشم اومده حاضری یه مدت باهام باشی ؟
با تعجب به موجود دیوونه ی روبروم زل زدم .. این دیگه کی بود ؟
- فکر می کنم شما به یه مرکز معالجه برای درمان بیماریتون نیاز دارین ؟
با تعجب گفت :
- کدوم بیماری ؟
- اول مشکل روانیتون و بعدش هم مرض اعتماد به نفستون !
بعد دستم رو از دستش کشیدم بیرون و با پوزخندی ادامه دادم :
- البته اعتماد به نفس که نه ! اعتقاد به سقف !
بعد از این حرفم صورتش رو آورد جلو و لبای کثیفش رو روی لبام گذاشت ... چشمام چهار تا شد .. این یارو واقعا خل بود !
سعی کردم کنار بزنمش .. اما خیلی قوی بود و این امکان وجود نداشت ... کم کم ترسیدم ... اومدم با دستم مشتی توی شکمش بزنم که متوجه شدم و سریع دستم رو گرفت ...
ناگهان صدای داد یه نفر بلند شد :
- تن لشتو جمع کن عوضی !
میثم با شنیدن این حرف سریع ازم جدا شد ...
ماکان بود ... یعنی .. اگه ماکان نبود ... نه .. امکان نداشت پاکان باشه .. ماکان بود ...
برای اولین بار نتونستم درست بشناسمشون ... نمی دونم چرا ...
اما ماکان بود ... مطمئنم !
با امیدواری بهش نگاه کردم ... واقعا این بشر فرشته ی نجات بود ...
اومد جلو و محکم زد زیر دماغ میثم ... با این حرکتش میثم پخش زمین شد ...
دستم رو گرفت و گفت :
- خوبی ؟
سرم رو تکون دادم که رو به میثم گفت :
- پاشو گمشو .. نمی خوام جلو خانوادت بی آّبروت کنم .. بعدا نشونت می دم گُه زیاده از دهنت خوردن چه عواقبی داره ..
بعد از چند لحظه که دید اون هیچ غلطی نمی کنه داد زد :
- پاشو آشغال !
میثم با ترس پا شد و در رفت ...
ماکان اخماش رو توی هم کشید و گفت :
- چه کار کرد این ؟
سرم رو پایین انداختم که توی یه حرکت به درون آغوشش کشیده شدم ...
بهت زده نفس عمیقی کشیدم ...
این بوی عطر ؛ بوی عطر ماکان نبود !


بهت زده نفس عمیقی کشیدم ...
این بوی عطر ؛ بوی عطر ماکان نبود !
گیج بودم .. یعنی چیزیی که بهش فکر می کردم درست بود ؟
یعنی من الان توی آغوش پاکان بودم ...
- حالت خوبه ؟
دستام می لرزید .. دلم هم همین طور ... توی بغل کسی بودم که تا ده دقیقه پیش منتظر یه نگاهش بودم ....!
بدون این که اختیاری از خودم داشته باشم سرم رو روی شونه اش فشار دادم ...
دستش روی کمرم نشست .. در حالی که نفس هاش به گردنم می خورد گفت :
- بعدا حسابشو می رسم ...
ولی من هیچی نمی گفتم .. نه چیزی می گفتم .. نه به چیزی فکر می کردم .. نه کاری می کردم .. فقط و فقط ؛ می خواستم توی این آغوش بمونم ...
فقط می خواستم بوی عطرش رو حس کنم و باهاش نفس بکشم ... همین که دستش پشت کمرم بود کافی بود .. !
همین که توی آغوشش بودم .. همین که نگرانم بود ... همین که پیشم بود .. همین که نفس هاش گرمم می کرد ، همین ها کافی بودن .. !
صدای باراد توی گوشم بود ...

تو هم شاید شبیه من، یه جایی اشتباه کردی
دلت پیش منه اما، نمیتونی که برگردی
پشیمون میشی و انگار، شب و روزاتو گم کردی
کثل من که شب و روزم، داره رد میشه با سردی

دستم اومد بالا که دور کمرش حلقه بشه .. هیچی نمی گفت .. فقط تند تند نفس می کشید ..
تند تند تنم رو داغ می کرد ..
تند تند .. !
دستم به فاصله ی یک سانتی کمرش ایستاد ... دستش از پشت سرم کنار رفت و از آغوشش بیرون کشیده شدم ... دستم توی هوا بود ... چشمام سرگردون بود ..
پی یک قطره احساس می گشتن ... توی وجودش ... توی وجودی که نابودم کرده بود ... !
اخم کرده بود .... آروم گفت :
- مثل این که حالت خوبه ... بریم تا نگران نشدن ..
سرم رو زیر انداختم .. با صدای آرومی گفتم :
- پاکان ..
- هیـــــس .. هیچی نگو .. خواهش می کنم .. نمی خوام .. نمی خوام بشنوم .. می فهمی ؟
این بار اشکی نبود که بریزه .. لبخندی زدم .. لبخندی که تلخ هم نبود .. دیگه حتی لبخند تلخی هم وجود نداشت .. دیگه اشکی هم وجود نداشت ..
دیگه فقط غم بود و غم که توی دلم می ریخت ...
غم هایی که توی چشمام می نشست ...
زیر لب آروم با باراد زمزمه کردم :

یه رازی بین ما بوده، که ما رو دور کرده از هم
ولی یادت توی قلبم، نمیزاره ازت رد شم
حالا که قسمت این بوده، به یادت اشک میریزم
از اینجا تا ته دنیا، من از عشق تو لبریزم


پاکان بعد از شنیدن این ها از زبونم ، مکثی کرد .. نگاهش توی چشمام گره خورده بود .. نگاهش قهوه ای بود ... قهوه ای خالط .. نه به رنگ دریا بود .. نه جنگل .. نه آسمونی بود و نه زمینی .. نگاهش رنگ پاکی بود .. رنگ خلاص ... نگاهش تمیز بود .. تمیز تر از هر چیز دیگه ای .. نگاهش قهوه ای بود ..
به رنگ قهوه ...
قهوه ی تلخی که طعمش مثل ِ زندگی من بود !
- بسه لعنتی ... بسه ... چرا می خوای یادم بیاری ؟
- حالا که قسمت این بوده، باید همخونه شم با غم
که بعد از تو نمیتونم، واسه یک لحظه عاشق شم
چشماش سرخ شدن . به وضوح قطره های اشک رو توشون می دیدم ... اما من نه اشک داشتم .. نه بغض .. و نه هوای گریه کردن ..
من فقط یه آرزو داشتم ...
این که زمان بایسته و تا آخر دنیا توی قهوه ایِ چشماش گم باشم .. اما نایستاد ..
نه زمان ایستاد .. و نه پاکان .. و نه قطره های اشکش ..
اشک هاشو کنار زد و با سرعت از جلوی چشمم ناپدید شد ...
زیر لب گفتم :
- دلم دریای آتیشه، دارم میسوزم از این تب .. !

چاره ای نبود .. باید تحمل می کردم ... ولی یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده بود ....
اشکای پاکان برای چی بودن ؟ برای من .. برای عشقش ؟
برای چی ؟
***
سر سفره نشسته بودیم .. یاد چند لحظه پیش افتادم ... میثم بهونه ای آورد و سریع رفت ... البته خدا رو شکر که رفت ...
پاکان حتی نگاهم هم نکرد .. چشماش قرمز بودن .. معلوم بود هنوز عصبانیه ... دلیلش رو نمی دونم ..
یا به خاطر کار ِ میثم ، یا برای حرف های من .. !
****
غذا رو آوردن .. کنار ماکان نشستم که گفت :
- گرفته ای ...
به این فکر کردم که تا ریک بود اون وظیفه ی برداشت کردن از رفتارم رو بر عهده داشت و حالا ماکان جای اون نشسته ...
اما از این که توی این مدت خوب شناخته بودم هم یه حس خوب داشتم ..
لبخندی زدم و گفتم :
- چیزی نیست ..
نگاه مرموزی بهم انداخت و بعد به چشمای سرخ پاکان نگاه کرد ...
بعد ابرویی بالا داد و زیر لب گفت :
- اگه من بفهمم چرا با خودتون این کارو می کنید خیلی خوبه .. !
هیچی نگفتم ... ماکان ظرفم رو پر کرد و مقابلم گذاشت ..
با تعجب گفتم :
- این همه رو تنهایی بخورم ؟
خیلی جدی نگاهی به ظرف انداخت و گفت :
- می خوای غذامو خالی کنم تو بشقابت با هم مشغول شیم ؟
با این حرفش زدم زیر خنده که خودش هم خنده ش گرفت .. همیشه سعی داشت شوخی کنه ...
توی لحنش هم یه حسی بود که ناخود آگاه با شنیدن حرفاش می خندیدی ..
زن عمو متوجه ما شد و پرسید :
- چی شده این طوری می خندید ؟
رو به زن عمو گفتم :
- پریسا جون این پسرت ترشی نخوره یه کسی میشه ..
ماکان خندید و به جای مامانش جواب داد :
- یه کسی نه ، یه چیزی .. بعدشم .. چی فکر کردی پس ؟
زن عمو گفت :
- ماکان دخترمو اذیت نکن ...
ماکان دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و رو به من گفت :
- همینو می خواستی ؟
دوباره خندیدم و مشغول غذا خوردن شدم ..
ولی متوجه نگاه های پنهونی یه نفر هم می شدم .. !
آقایی گفت :
- یه خبری هست که می خوام بهتون بگم ...
همه بهش نگاه کردیم و منتظر شنیدن خبرش شدیم ..
اهمی کرد و گفت :
- آخر هفته قراره خانواده ی یوسفی دوباره بیان ... این بار حرفامون رو می زنیم که برنامه ی نامزدی رو هم بچینیم ..
منظورش از خانواده ی یوسفی ، خانواده ی فرجاد ، نامزد شهرزاد بود ...
همه مشغول اظهار نظر راجع به نامزدی و این چیزا شدن .. شهرزاد هم ازش معلوم بود که حسابی خوشحال ِ ..

نگاهم رو از روی ناخونام که آرایشگر روشون حسابی کار کرده بود برداشتم و به شهرزاد خیره شدم .. خیلی ناز شده بود .. لباس سبزی که تنش بود واقعا زیباش کرده بود .. توی چشماش هم لنز سبز گذاشته بودن .. رفتم نزدیکش و دستاشو گرفتم ...
چرخی زد و گفت :
- خوب شدم ؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم :
- بـــــــله ! بیچاره داماد ...
خندید و تا اومد چیزی بگه صدای زنگ آرایشگاه بلند شد ...
با ذوق گفت :
- فکر کنم فرجاد باشه ..
- اووو چه ذوقی هم داریا !
دستشو به کمرش زد و گفت :
- حالا خودتم می بینیم !
توی دلم پوزخندی زدم .. منم اگه به عشقم می رسیدم همین طوری ذوق زده بود ...
حالا که نرسیدم !
منشی آرایشگاه گفت :
- داماد اومدن ...
پریا هم از اون طرف با عجله ماتنوشو تنش کرد و گفت :
- بریم که پاکان هم اومده ...
بعد دست منو کشید و برد .. آروم توی گوشم گفت :
- حالا اینا قراره عشقولی بشن .. تنهاشون بزاریم بهتره ..
چیزی نگفتم و همراهش از آرایشگاه خارج شدیم ... خدا رو شکر که از قبل حساب کرده بودیم وگرنه حتما یادمون می رفت !
من یه لباس ساده ی سفید تا روی زانو تنم کرده بودم به همراه کفشای قرمز رنگ پاشنه بلند و موهام رو هم آرایشگر فر باز کرده بود و دورم بودن ... یه رژ لب قرمز خوشگل هم زده بودم ... تقریبا ساده بودم ...
دم ِ در چند تا ماشین پارک شده بود ... یکیش مال ِ داماد بود یکیش هم مال ِ فیلم بردار بود ... یکی دیگه هم بود ..
ماکان ..
خوشحال شدم که لازم نبود با پاکان برگردم ..
شهرزاد داشت می اومد بیرون و فیلم بردارا مشغول بودن ...
به سمت ماکان رفتم که با لبخند خاصی گفت :
- بله ... می بینم که بالاخره تونستن یه چیزی ازت در بیارن ..
اخم مصنوعی کردم و گفتم :
- خیلی پررویی ماکان ..
خندید و گفت :
- حالا پر رو بودنم رو وقتی می فهمی که کسی نبود ببرت تا سالن !
با کنجکاوی گفتم :
- پس چرا اومدی این جا ؟
بدون این که جوابم رو بده سرش رو از داخل شیشه ی ماشینش داخل کرد و یه شاخه گل رز در آورد ..به سمتم گرفت و گفت :
- برای شما دیگه .. ! بفرمایید بانوی زیبا ! اینم مال ِ شماس ...
متعجب شدم ... این حرفا و کارا از ماکان بعید بود ...
با تعجب شاخه گل رو از دستش گرفتم که حس کردم حواس ماکان یه جای دیگه س ... به سمت جایی که نگاه می کرد برگشتم که دیدم چشم تو چشم پاکان شده ...
یه لحظه با دیدن پاکان محوش شدم ... دست پریا دور بازوش حلقه شده بود ... کت و شلوار مشکی رنگی به همراه پیراهن خاکستری پوشیده بود ... ماکان هم دقیقا همین ها تنش بود .. ولی نمی دونم چرا هیچ وقت نتونستم این طوری محو ماکان بشم ...
سریع ازش نگاهم رو گرفتم و به ماکان نگاه کردم ... حس کردم توی نگاهش به پاکان چیزی هست ... یه چیزی که بود اما واضح نبود .... نمی دونم .. نمی شد دقیقا حسش کرد ... ترکیبی بود از چند تا حس مختلف ....
دستم رو روی بازوش گذاشتم و تکونش دادم ... انگار به خودش اومد ..
با گیجی بهم نگاه کرد که لبخندی زدم و گفتم :
- دستت درد نکنه ..
با همون گیجی ، لبخندی زد و گفت :
- برو تو ماشین .. اگه دیر برسیم مامان کلمونو می کنه !
بعد هم دستمو گرفت و بردم به سمت در ماشین .. در رو باز کرد .. بی هیچ حرفی سوار شدم ... هم رفتارش با من عجیب شده بود هم حالت هاش ... دوست داشتم دلیل این کاراش رو بدونم ...
عجیب کنجکاو شده بودم که چرا اون طوری به پاکان نگاه می کرد .. نگاهش عصبی بود ... ناراحت بود .. ترسناک بود ...
هر چی بود نگاه ِ همیشگی ماکان به برادرش این طوری نبود ...
ماکان و پاکان خیلی صمیمی بودن .. خیلی زیاد .. همیشه پشت هم بودن .. برای همین نمی تونستم این نگاه رو درک کنم ...
تصمیم گرفتم بپرسم .. حس می کردم این موضوع مربوط به من هم میشه ...
لب هامو تر کردم و گفتم :
- ماکان ..
لبخندی زد و گفت :
- جانم ؟
پلکامو روی هم گذاشتم ... آروم زمزمه کردم :
- یه سوال دارم ..
- بپرس عزیزم ..
دلم رو زدم به دریا و پرسیدم :
- چرا اون طوری پاکان رو نگاه می کردی ؟
نفسش رو با صدا داد بیرون ... با دست راستش دنده رو عوض کرد و گفت :
- چرا می خوای بدونی ؟
لحنم حالت ملتمش گرفت :
- فقط بگو به من ربط داره یا نه ؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد .. با التماس گفتم :
- ماکان مدیونی اگه بخاطر من رابطتون خراب بشه ..
با لحن عصبی گفت :
- اون باید به خودش بیاد . غرق زندگی ای شده که به ضررشه ... باید بفهمه کاراش اشتباهه ..
با ترس گفتم :
- مگه چه کار می کنه ؟
سرش رو عصبی تکون داد و گفت :
- بگو چه کار نمی کنه ؟ سیگارو با ته سیگار آتیش می زنه ... نفسش دیگه در نمیاد .. داره خودش رو از درون آتیش می زنه ... داره ذره ذره روحش رو زجر کش می کنه .. باید به خودش بیاد .. من به خودش میارمش ..
لبمو به دندون گرفتم .. ماکان ادامه داد :
- پاکان باید احساس خطر کنه .. باید حس کنه داری میری .. باید حس کنه داره از دست می دت .. پاکان تا یه ماه پیش نگاهش رنگ انتظار داشت .. انتظار برگشت ِ تو !
با این حرفاش توی خلسه ی بدی رفتم ...
چه کردی پاکان ..
چه کردم من ...
ما داشتیم چه بلایی سر خودمون می آوردیم ؟
گفتم :
- ماکان قول می دی نجاتش بدی ؟
بعد چیزی به ذهنم رسید و ادامه دادم :
- اصلا مگه اون پریا رو دوست نداره ؟
ماکان هیچی نگفت .. ضبط رو روشن کرد .. یعنی دیگه نمی خواست حرفی بزنه ... منم چیزی نگفتم ..
***
به باغ رسیدیم .. از ماشین پیاده شدم و بدون این که منتظر ماکان بمونم رفتم داخل ... خسته بودم از همه چیز .. اما باید امشب خوشحال باشم .. حتی شده با تظاهر .. نباید شهرزاد ازم ناراحت بشه ..
با خندهبه سمت عمو و زن عمو رفتم که عمو با خنده دستم رو گرفت و گفت :
- به .. چه خانوم خوشگلی .. کجا دیدم شما رو ؟
خندیدم و گفتم :
- شما هم آشنایید برای من ... اسمتون شهاب نبود احتمالا ؟
زن عمو گفت :
- خیلی بلایی دختر .. !
***
شهرزاد اینا دیر کرده بودن ... عمو هم نگران شده بود و گوشیش شارژش تموم شده بود و نمی تونست زنگ بزنه بهشون .. منم گوشیم توی ماشین ماکان بود ...
برای همین ناچار به سمت ماکان رفتم .. داشت با یه پسری حرف می زد ... رو بهش گفتم :
- ماکان سوییچ ماشینت رو می دی ؟
- واسه چی ؟
- گوشیم جا مونده تو ماشین .. می خوام برش دارم ..
بدون حرفی سوییچ رو به دستم داد و مشغول حرف زدن با همون پسره شد ..
به سمت ماشین رفتم و گوشی رو برداشتم .. پاکان و پریا هم معلوم نبود کجا بودن ... منم کم کم داشتم نگران می شدم ...
شماره ی فرجاد رو داشتم .. یکی دو بار توی این دو هفته رفته بودیم خرید .. خیلی پسره خوبی بود ..
شماره ش رو گرفتم و منتظر شدم .. آروم آروم به سمت باغ برگشتم ...
ورودی باغ طوری بود که اول یه راهرو بود که به دو قسمت تقسیم می شد .. قسمت سمت راستش در ِ ورودی باغ بود ولی اون قسمتش رو نمی دونستم چیه ..
همین طور که منتظر بودم تا فرجاد گوشیش رو جواب بده رفتم اون جا ... یه جای تاریک و در عین حال خلوت بود ...
فهمیدم کجاست .. این جا دقیقا می شد پشت باغ .. با کنجکاوی جلو رفتم که ناگهان گوشی از روی گوشم کنار زده شد و دستی دور بازوم قرار گرفت ...
تا اومدم چیزی بگم ...

...
فهمیدم کجاست .. این جا دقیقا می شد پشت باغ .. با کنجکاوی جلو رفتم که ناگهان گوشی از روی گوشم کنار زده شد و دستی دور بازوم قرار گرفت ...
تا اومدم چیزی بگم لب هایی رو لب هام نشست ..
داغ شدم ..
مست شدم ...
گر گرفتم ...
این حس رو قبلا هم داشتم ..
شش سال پیش یه بار این اتفاق افتاده بود ..
دست هایی بازوم رو نرم فشار می داد .. لب های نرم روی لب هام نشسته بود ....
چشمامو بسته بودم ... رویا می دیدم ..
حتم داشتم که رویا بود ...
باید به خودم ثابت می کردم که واقعیته .. این جا کنار من ..
پاکان بود ..
پاکان مغروری که دست از غرور برداشته بود ..
پاکان ِ من ...
غرق لذت بودم .. همراهیش می کردم .. نمی شد همراهیش نکنم ... شش سال بود که منتظر این لحظه بودم ...
تاریکی ِ باغ لذت بخش شده بود .. دست های پاکان توی موهام می چرخیدن ...
لب هاش از روی لبام برداشته شدن ..
آروم و با نفس نفس زمزمه کرد :
- با این حسم چه کار کنم آوینم ؟
آوینم .. آوینم .. چه اسم قشنگی داشتم ،
چه اسم قشنگی بود وقتی از زبون پاکان می شنیدمش ..
دستم رو توی دستش گذاشتم ... انگشتام رو لابلای انگشتاش جا دادم ...
این دستا ..
این لب ها ..
این روح ِ پاک ..
این مرد ِ مغرور ...
می شد که پاکان من باشه ؟
زیر لب گفتم :
- پاکان ...
- جون دلم ... آوی ...
یه دفعه قطره ای اشک گونه م رو خیس کرد .. اشک از چشمای من نیومده بود ..
از چشمای پاکان اومده بود ... !
نگران نگاهش کردم .. چرا گریه می کرد ...
حتی توی تاریکی ِ باغ هم سرخی چشماش معلوم بود ...
صدای پای یه نفر اومد ... پاکان سریع ازم جدا شد ... تاریک بود و دقیقا نمی شد تشخیص داد که کی اون جاست ...
اما از عصای که توی دست اون شخص بود می شد فهمید کیه ..
نه خدای من .. دوباره نه ... دوباره نه ..
آقایی بود ...
پاکان سریع روشو اونور کرد ... دستم از توی دستش خارج شد ...
با سرعت دوید ...
آقا بزرگ بهم خیره شده بود ... نگاهش رو نمی شناختم ..
منم رفتم .. دویدم و نمی دونستم به کجا می رسم .. پشت سر پاکان می دویدم ..
کمی که دور شدم اطرافم رو نگاه کردم .. رسیده بودم به دستشویی و قسمت آشپزخونه ی باغ ... خلوت بود ..
فقط پاکان روبروم بود ...
بهش نزدیک شدم ... با هق هق مردونه ش گفت :
- نمی خوام .. آوی نمیشه .. نباید این جا باشم .. نباید این جا باشی ... آوی برو .. من چه غلطی کردم ؟ آوی نمی خوام ... برو .. نباید به پریا خیانت کنم .. من آدمش نیستم ... آوی من نامزد دارم ... برو آوی ...
با بهت بهش خیره شدم ... چی داشت می گفت ؟
عقب عقب ازش دور شدم ...
نفس نفس می زدم ..
فقط گفتم :
- چرا ... ؟
به همون جای قبلی رفتم . اثری از آقایی نبود .. ولی زیاد امیدوار نبودم که این بار بیخیال بشه ..
بعد از جشن آّبروم می رفت .. شاید حتی توی جشن ... نمی دونم ..
موبایلم رو از روی زمین برداشتم ... یکمی ضربه خورده بود .. وقتی پاکان دستم رو کشید ، از دستم افتاده بود ...
اما می شد باهاش کار کرد .. سریع شماره ی ماکان رو گرفتم .. شاید اون می تونست راهی پیدا کنه ..

به محض شنیدن صدای ماکان، با نگرانی گفتم :
- ماکان ... میشه بیای پشت باغ ؟
- چی شده ؟
- هیچی ... یعنی ..
پرید وسط حرفم و گفت :
- میگم چی شده ؟
صدام رو آوردم پایین و با گریه گفتم :
- ما تو باغ بودیم .. یعنی .. منو پاکان ... با هم بودیم ... بعد .. آقایی دیدمون ..
انگار خودش فهمید جریان چیه ..
پوفی کشید و گفت :
- نگران نباش ..
صدای بوق توی گوشم پیچید .. گوشی رو قطع کردم و آروم آروم به سمت باغ رفتم ...
خدایا ... این دیگه چی بود .. مطمئن بودم این بار به راحتی ِ دفعه ی قبل نمی گذره ...
هر چند دفعه ی قبل هم ....
توی باغ همه مشغول رقص بودن ... مثل این که عروس و داماد رسیده بودن .. رفتم گوشه ای ایستادم .. سعی کردم جایی رو انتخاب کنم که توی دید کسی نباشم ..
به فکر فرو رفتم ..
.. اون بوسه .. چیزی بود که این همه سال دنبالش بودم .. دنبال یه نگاه ِ پاکان .. دنبال این که یه بار دیگه پاکان بگه دوسِت دارم ...
خدایا چرا توی این موقعیت .. چرا این طوری ؟
با صدای پریا از فکر بیرون اومدم :
- آوین چرا ایستادی ؟
لبخند زورکی کنج لبم نشوندم و گفتم :
- حالا میام ..
دستمو کشید و گفت :
- بیا ببینم .. مثلا نامزدی عمته ها !
دنبالش کشیده شدم و رفتیم وسط جمعیت .... چاره ای نبود .. نباید کسی از موضوع خبر دار می شد ..
لبخند زورکی می زدم و همراه بقیه دور عروس و داماد حلقه درست کرده بودیم ...
دلم خیلی شور می زد . می خواستم بدونم چی شد ... خدایا ... خودت کمکم کن ..
وقتی یه آهنگ تموم شد جوری که کسی متوجه نشه سریع از وسط جمعیت رفتم کنار ... سعی کردم با چشم دنبال ماکان بگردم ... بعد از کلی گشتن دیدمش ...
گوشه ای ایستاده بود و به جمعیت نگاه می کرد .. سریع به سمتش رفتم ... با دیدنم عصبی نگاهم کرد ... از نگاهش ترسیدم ..
بهش نزدیک شدم و گفتم :
- چی شد ماکان ؟
نگاهی به اطرافش کرد و گفت :
- برو خواهشا آوی .. امشب دور ِ من و پاکان نباید باشی ... اگه آقایی ببینی همه چی لو می ره ...
کنجکاو شدم .. چی لو می ره .. چرا هیچ کس بهم نمی گه چی شده ؟
با لحن ملتمس گفتم :
- بگو دیگه ماکان .. بعدش می رم .. تو رو خدا بگو ...
- بهت اس ام اس می دم آوی .. فقط برو .. میگم آقایی نباید ما رو با هم ببینه .. برو !
با استرس ازش دور شدم .. گوشیمو توی دستم فشار می دادم .. یادم افتاد به روزی که به ماکان برای خرید خط رفته بودیم ..
نفس عمیقی کشیدم ...
شاید اگه نمی رفتم گوشی رو بیارم حالا این طور نمی شد ..
همیشه عادتم همین بود .. وقتی یه کار اشتباه می کردم تا مدت ها هزار تا شاید و اگر به خودم می گفتم و خودم رو دعوا می کردم ...
با لرزیدن گوشیم توی دستم به خودم اومدم ..
سریع پیام رو باز کردم :
- من تو رو بوسیدم ... همین ... پاکانی در کار نبود ...


یعنی چی ؟ خدای من .. این دیگه چی بود ؟
برگشتم و دنبال ماکان گشتم .. نبودش .. با نگرانی اطراف باغ رو با چشم گذروندم ... من مطمئن بودم که اون پاکان بود .... آخه مگه میشه ؟
اصلا چرا باید ماکان منو ببوسه .. چرا باید با بوسیدن من به پریا خیانت کنه ...
همه چیر مبهم بود و درهم ؛ اعصابم بهم ریخته بود ... پیام رو از توی گوشیم پاک کردم .. به سمت عمو رفتم و گفتم :
- عمو جون گوشیم رو می زارید توی جیب کتتون ؟
عمو گوشی رو از دستم گرفت و گفت :
- باشه عزیزم ... تو هم برو وسط پیش ِ بچه ها ..
لبخندی زدم و گفتم :
- چشم ...
***
مراسم نامزدی با کلی استرس و ترس و هزار جور حس مختلف تموم شد و بالاخره تصمیم به برگشتن گرفتیم ...
مهمان های درجه یک یه ساعتی اومدن خونه ی آقایی و بعدش عزم رفتن کردن .. طرفای ساعت دو شب بود که عمو اینا هم بلند شدن تا برن .. توی این مدت ماکان و پاکان مدام جلوی چشمم بودن اما می ترسیدم بهشون نگاه کنم .. سه تامون هیچی به روی خودمون نمی آوردیم ...
گیج بودم ... خیلی گیج ...
زن عمو گفت :
- عزیزم امشب میای خونه ی ما ؟
مردد بودم .. می ترسیدم قبول کنم و آقایی بگه نباید بری ...
عمو حرف زن عمو رو تایید کرد و گفت :
- بیا بریم عزیزم ..
آقایی چهره ش یخ بود ... با لکنت گفتم :
- باشه میام .. فقط صبر کنید تا وسایلم رو جمع کنم و لباسامو عوض کنم ..
- باشه عمو جون .. بیرون منتظرت می مونیم ..
با عجله به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم .. یه مشت خرت و پرت هم توی کیفم ریختم .. خودم هم ترجیح می دادم برم .. نمی خواستم جلوی دید آقایی باشم ..
از عکس العملش خیلی می ترسیدم ..
خیلی ....
وسایلم رو که جمع کردم از اتاق خارج شدم و به هال رفتم .. سرم رو پایین انداختم و رو به آقایی گفتم :
- فعلا خداحافظ آقایی ...
خواستم برم که صداش باعث شد از حرکت بایستم ...
- فردا ظهر با ماکان بیاید این جا ... حتما !
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو پایین انداختم .. آروم گفتم :
- چشم ...
و بعد هم با سرعت از خونه خارج شدم ...
معلوم نبود چی شده .. خودم هم شک کرده بود که اون کسی که بوسیدم ، پاکان بود یا ماکان .. دیگه داشتم از دست دوتاشون کلافه می شدم ....
همراه ِ عمو سوار ماشین شدیم ... ماکان و پاکان هم با ماشین خودشون بودن ... پریا هم با اونا بود ...
***
طرفای ساعت دو بعد از ظهر بود ... خیلی استرس داشتم .. از دیشب که اومدم این جا تا حالا ماکان رو ندیدم ... همون موقع که به خونه رسیدیم به سرعت به اتاقش رفت .. پاکان هم همین طور ... ولی با این تفاوت که پاکان رو موقع صبحانه دیدم .. داشت می رفت مطبش ... اما ماکان حتی سر کار هم نرفته بود ..
نگرانیم داشت به اوج خودش می رسید .. چند بار هم بهش پیام دادم اما جوابی نداده بود .. مضطرب توی هال نشسته بودم که صداش اومد ... روی پله ها ایستاده بود :
- آماده باش باید بریم خونه ی آقایی ...


روبروی هم روی مبل نشستیم ... ماکان هم مضطرب بود .. اما سعی می کرد که نشون نده ...
از دستای مشت شده ش کاملا مشخص بود ...
آقایی شروع کرد ...
- می شنوم ...
ماکان نفسش رو به سمت بیرون فوت کرد ... بعدش شروع کرد به حرف زدن :
- آقایی ... من به آوی علاقه دارم ... دیشب هم ..
ساکت شد ... چشمام از حدقه بیرون زده بود .. هیچی نمی تونستم بگم ... زبونم بند اومده بود ... ماکان داشت چی می گفت ؟
خدای من ...
ماکان چشماشو بست ... همه جا ساکت شده بود ... آقایی هیچی نمی گفت .. هیچ عکس العملی هم نشون نداد ...
بعد از چند لحظه سکوت ، ماکان دوباره لب به سخن باز کرد :
- معذرت می خوام ..
سرش رو پایین انداخت ..
صورتش سرخ بود ... سرخ ِ سرخ .. سرخی که نشونه ی خجالت و شرمندگیش بود ...
اما نمی دونم از کی .. یا از چی .. از من یا از آقایی .. هیچی نمی دونم ...
قلبم تند تند می زد .. دستم رو به گوشه ی مبل گرفتم و فشار دادم .. اون قدر فشار دادم که دستم بی حس شد ... گلوم می سوخت ..
هردومون منتظر بودیم آقایی چیزی بگه ... منتظر بودیم یه عکس العمل نشون بده ...
سه چهار دقیقه ای هیچ کس حرف نزد ..
کاش می شد بلند شم و برم بیرون .. گوشیم رو بردارم و زنگ بزنم به ادریک .. باهاش حرف بزنم .. آروم بشم ...
یا اصلا کاش این جا بود .. تا بغلم کنه .. تا نصیحتم کنه ... سر به سرم بزاره ..
کاش نینا این جا بود .. تا مثل یه مادر به حالم دل می سوزوند ...
یا حتی خاله ...
کاش جنیفر بودش ...
کاش سامی بود تا مثل برادرم نگرانم بشه ...
کاش .. کاش .. کاش ...
اصلا کاش من این جا نبودم .. توی این خونه .. کنار این آدما ... توی این کشور ... بین این ماجرا ها ...
آقایی از جا بلند شد .. عصاشو به دست گرفت و شروع کرد به قدم زدن توی اتاق .. انگار سعی داشت خودش رو آروم کنه و بعد حرفی بزنه ...
- هیچ می دونستی کاری کردی که نباید انجام می دادی ؟
نمی دونستم روی صحبتش با منه یا ماکان ..
چون دیدم ماکان جواب نداد خواستم چیزی بگم که ماکان دستش رو به نشونه ی سکوت جلوی من گرفت و خودش گفت :
- بله ... می دونستم آقایی .. شرمنده م .. !
آقایی به سمتمون برگشت .. به من خیره شد ..
مطمئن بودم سوال بعدیش از منه ...
منتظر شدم تا ازم بپرسه .. بگه که چرا این کارو کردی .. بگه چرا زندگی دو تا نوه مو بهم ریختی ..
اما من که تقصیری نداشتم ... داشتم .. ؟؟ !
صدای آقایی باعث شد این افکار رو کنار بزنم :
- تو از علاقه ش خبر داشتی ؟
سرم رو پایین انداختم .. ماکان دوباره مهلت حرف زدن بهم نداد ... خودش گفت :
- نه آقایی .. نمی دونست ... من .. دیشب می خواستم بهش بگم ...
آقایی با تحکم گفت :
- از آوی سوال کردم !
ماکان سرش رو زیر انداخت و هیچی نگفت .. با صدای آرومی جواب دادم :
- نه آقایی .. نمی دونستم ..
واقعا هم همین طور بود .. اگه علاقه ای از طرف ماکان وجود داشت و فرد ِ دیشبی ماکان بود ، من هیچی نمی دونستم ...
البته علاقه ای هم به دونستنش نداشتم ..
آقایی گفت :
- آوی تو برو اتاقت .. من با ماکان حرف دارم ...


در حالی که تمام بدنم از شدت استرس می لرزید از جام بلند شدم .. رو به آقایی گفتم :
- با اجازه ...
نگاه گذرایی به ماکان انداختم .. رنگش پریده بود .. دستاش هنوز هم مشت بودن .. از طرفی اعصابم از دستش خورد بود و از یه طرف هم دلم براش می سوخت ..
قبلا پاکان هم توی این موقعیت قرار گرفته بود .. اونم به خاطر من توی این موقعیت قرار گرفت .. اونم به خاطر من پیش آقایی شرمنده شد .. به خاطر دوست داشتن ِ من ... به خاطر بودن با من ..
اما مگه من چه عیبی داشتم که هر کسی که دوستم داشت شرمنده بود ؟
بیشتر از همه دلم برای خودم می سوخت که درگیر این حوادث شدم ...
از اتاق که خارج شدم شهرزاد و فرجاد رو دیدم .. توی هال نشسته بودن ... با دیدنشون به زور لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم ...
با صدای نسبتا بلندی سلام کردم ... شهرزاد با دیدنم دست فرجاد رو رها کرد و به سمتم اومد ...
اخماشو توی هم کرد و گفت :
- چرا دیشب نرقصیدی ؟
و بعد از این سوال با طلبکاری بهم خیره شد ...
فرجاد خندید و بعد از جواب سلامم گفت :
- خیلی از دستت شاکیه آوی .. خدا به دادت برسه .. !
خندیدم و بدون توجه به شهرزاد روی مبل نشستم ... شهرزاد هم با دیدن بی توجیهم بی خیال کنار فرجاد نشست ....
رو به فرجاد گفتم :
- چه خبرا ؟ متاهلی خوش می گذره ؟
زیر چشمی به شهرزاد نگاه کرد و گفت :
- اگه بگم بد می گذره شهرزاد خفم می کنه .. پس همون بگم خوبه ، بیشتر به نفعمه !
خندیدم و شهرزاد با حرص بهمون نگاه کرد ... همون لحظه صدای قدم های کسی اومد ...
به سرعتم سرم رو برگردوندم و به پشت سرم نگاه کردم ..
ماکان بود .. صورتش ناراحت بود ... هنوز هم پوستش به سرخی می زد ...
دوباره نگرانیم برگشت ..
ماکان به فرجاد و شهرزاد سلام کرد ..
شهرزاد گفت :
- چی شده دوتاتون اومدید این جا ؟ کی اومدید ؟
حس کردم ماکان توی شرایطی نیست که بتونه جواب قانع کننده به سوالای شهرزاد بده .. برای همین خودم گفتم :
- آقایی باهامون کار داشت ... گفته بود بیاین ...
فکر کنم که شهرزاد هم حس کرد که مشکلی به وجود اومده .. چون دیگه چیزی نگفت ..
چند دقیقه ای ساکت بودیم که ماکان سکوت رو شکست :
- آوی آماده ای ؟ باید بریم جایی ...
تند گفتم :
- آره آماده ام ...
بعدش رو به شهرزاد و فرجاد ادامه دادم :
- با اجازه .. ما بریم فعلا .. می بینمتون !
بعد هم خداحافظی کردیم و به سرعت از خونه خارج شدیم .. منتظر بودم ببینم جریان چیه ...
دیگه وقتش بود که از ماکان بپرسم این حرفا چی بود که زده ...
توی ماشین که نشستیم ، گفتم :
- کجا قراره بریم ؟
ماکان بی حوصله گفت :
- اول می ریم دم ِ مطب ، دنبال ِ پاکان .. بعدش هم ویلای پاکان ...
با ترس گفتم :
- برای چی اون جا ؟
ماکان برگشت و نگاهم کرد .. سعی کردم از نگاهش چیزی بفهمم ..
چند لحظه بهم خیره موند .. با عجز بهش نگاه می کردم ..
چرا هیچی از چشماش پیدا نبود ؟
دستی به سرش کشید ...
عصبی گفت :
- بریم .. می فهمی ... می فهمی ... نگران نباش ...


به تابلوی سر در ِ مطبش نگاه کردم ...
- پاکان مازیار ، متخصص مغز و اعصاب
ماکان کلافه و عصبی منتظر اومدن پاکان بود .. بعد از چند دقیقه تاخیر بالاخره پاکان رسید ... بی حرفی از ماشین پیاده شدم ... نگاهش که می کردم دلم می ریخت ... سرم رو پایین انداختم .. زیر لب زمزمه کردم :
- سلام ...
در عقب رو باز کردم .. پاکان چند لحظه ای بهم نگاه کرد .. بعد نگاهش رو ازم گرفت و گفت :
- سلام .. چرا پیاده شدی .. نشسته بودی ...
جوابی بهش ندادم .. روی صندلی عقبی نشستم و درو بستم ... پاکان هم نشست توی ماشین ... به محض نشستن رو به ماکان گفت :
- چی شد ؟
گوشامو تیز کردم .. ماکان با بی حوصلگی گفت :
- هیچی ... بریم برات تعریف می کنم ..
پریدم وسط حرفش :
- نمیشه همین جا بگی ؟
ماکان از داخل آینه نگاهم کرد .. متوجه شد که خیلی نگرانم ... بر خلاف تصورم که مثل تمام این دفعات با اخم جوابم رو می ده ، لبخندی زد و گفت :
- نگران نباش ... چیز مهمی نیست ...
چند لحظه بهش خیره شدم .. چشماش سعی داشت چیزی بهم بگه .. اما نمی فهمیدم چی ...
سرم رو پایین انداختم .. چشمامو بستم ... ماکان حرکت کرد .. صدای جهان بخش دست به یقه ی سکوت ماشین شد ...

سردی ولی کنار تو

با شعله ها همنفسم

شبی کویری ام ولی

با تو به بارون می رسم

تلخی ولی با بودنت

دیونه می شم دم به دم

شیرینی زندگی رو

نفس نفس حس می کنم

ساکتی اما تو چشات

غوغای نور و شبنمه

می ترسم از رسیدنه

آینده ای که مبهمه

با تو یه دنیا شادی ام

اگرچه دور و بی کسم

از خشکی نگاه تو

به مرز دریا می رسم

به مرز دریا می رسم

دریا خود خود تویی

که غرق طوفان تو ام

شب غرق زیبایی می شه

وقتی نگاهت می کنم

دریا خود خود تویی

که غرق طوفان توام

شب غرق زیبایی می شه

وقتی نگاهت می کنم

سردی ولی کنار تو

با شعله ها همنفسم

شبی کویری ام ولی

با تو به بارون می رسم

تلخی ولی با بودنت

دیونه می شم دم به دم

شیرینی زندگی رو

نفس نفس حس می کنم

این آهنگ خیلی به دلم نشست .. عجیب بود .. اما آروم شدم .. یه لحظه به این فکر کردم که هر چیزی بشه باید قبولش کرد .. هر چیزی که ماکان بگه ، یعنی همونی که قرار بوده اتفاق بیفته .. همونیه که سرنوشت رقم زده ...
آدم معتقدی نبودم ... فلسفی هم نبودم .. هیچی نبودم ... اما این رو می فهمیدم که نمی شه با تقدیر جنگ کرد .. تقدیر من این بود که عاشق پاکان بشم .. که پاکان عاشقم باشه ... اما بنابر دلایل نامشخصی بی خیالم بشه .. همه ی اینا سرنوشت من بودن .. آدم نمی تونه باهاشون بجنگه .. باید با سرنوشت کنار بیاد .. خودش رو باهاش وقف بده .. سعی کنه خوشحال باشه .. توی سخت ترین شرایط بخنده ...
حرف های ادریک توی ذهنم می اومد و می رفت .. حرف های قشنگ و آرامش بخشش .. بهترین جمله ش این بود :
- گریه کردن آسونه .. مهم اینه که بتونی و بلد باشی که بخندی ... که دیگران رو بخندونی ...
این شعار ریک بود .. شعار من هم شده بود ... توی این یه سال اخیر با این شعار زندگی می کردم .. اما نمی دونم چرا بعد از برگشتم به ایران همش دود شد و رفت هوا ...
همون لحظه ، توی ماشین ، به خودم قول دادم که دیگه به جنگیدن با تقدیر فکر نکنم ... همون لحظه تصمیم گرفتم هر جوری که هست ، به زندگیم ادامه بدم ...
اگه پاکان برنگرده ، یعنی از اول سهم من نبود ..
فقط وسیله ای بود ؛ برای آزمایش من ..
برای عاشق شدنم ...
اینا باور های من بودن .. اینا عقاید من بودن .. و من باید تلاش کنم تا دوباره این باور ها رو زنده کنم ....

============
ماکان بیرون ویلا ماشین رو نگه داشت .. پاکان از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت .. درو باز کرد .. از ماشین پیاده شدم و به درون ویلا رفتم ... باغش واقعا قشنگ بود ... یه باغ پر از دار و درخت .. یه باریکه داشت که به سمت ساختمون اصلی می رفت ...
یاد ِ لحظه هایی افتادم که توی این راه ، پاکان دنبالم می کرد ... من می دویدم و اون به دنبالم ... از عمد آروم می دوید که من برسم جلو تر .. صدای خنده های بلند و بی دغدغه مون توی سرم می پیچید ... عذابم می داد .. یه عذاب ملس ... نمی دونستم با یادآوری شون لبخند بزنم یا گریه کنم ..
نمی دونستم ...
از باریکه گذشتم .. کمی اون ور تر از در ِ ورودی یه قسمتی برای آتیش درست کردن وجود داشت ... همیشه اون جا می نشستیم و سیب زمینی کباب می کردیم ...
فقط می تونم بگم یادش بخیر ...
پاکان در ِ ورودی رو باز کرد و کنار رفت ... وارد خونه شدم ...
دم ِ عمیقی کشیدم .. بوی عطر پاکان و سیگار ، همه ی خونه رو فرا گرفته بود ... به سمت نیم ست زرشکی رنگ ِ کنار پنجره رفتم .. روی میز ِ چوبی ِ وسط ، پر بود از جعبه های سیگار و زیر سیگاری های پر شده ...
این ها چه معنی می داد ؟ پاکان سیگار می کشید ... خب چرا ؟ چرا پنهونی ... چرا دور از چشم بقیه .. چرا می خواست خودش رو از بین ببره .... ؟
ماکان و پاکان هم اومدن .. روی کاناپه نشستن .. ماکان غرق در فکر بود .. پاکان نگاهی به من و بعد به ماکان انداخت ...
بعد از چند دقیقه طاقت نیاورد و پرسید :
- ماکان میگی چی شده یا نه ؟
ماکان سرش رو به پشتی ِ کاناپه تکیه داد .. چشماشو بست و گفت :
- به آقایی گفتم من بودم که آوی رو بوسیدم ..
دوباره یه شوک دیگه .. یعنی پاکان بود ؟ یعنی درست حدس زده بودم ؟
پاکان از جاش بلند شد ..
فریاد زد :
- چی گفتی ؟
ماکان با همون صدای آرومش گفت :
- بهش گفتم که من دوستش دارم و می خواستم بهش ابراز علاقه کنم ...
پاکان به سمت ماکان رفت .. یقه ش رو گرفت و از روی کاناپه بلندش کرد ...
فریادش گوشم رو خراش داد :
- چه غلطی کردی ماکان ؟ این بود درست کردنت ؟ این بود راه حلت ؟
ماکان چشماشو بست و با لحت عصبی ، اما بدون این که صداش رو بالا ببره گفت :
- چی کار باید می کردم ؟
پاکان تکونی به ماکان داد ...
- غلط کردی این حرفا رو زدی ...
ماکان عصبانی شد و چشماشو باز کرد ... پاکان رو به عقب هل داد و گفت :
- تو می خواستی چی یگی ؟ امروز می رفتی پیش آقایی باهاش حرف بزنی ؟ اون قدر عرضه داشتی که از زندگیت و عشقت دفاع کنی ؟ که بگی آوی رو می خوام ؟
پوزخندی زد و با فریاد ادامه داد :
- نه .. عرضه ی تو همین قدره که بیای این جا و سیگار بکشی .. که هر روزت رو با دیدن عکسای آوی اما گوش دادن به حرف های پریا سپری کنی ... همین قدر عرضه داری .. فقط بلدی فریاد بزنی .. بلد نیستی از زندگیت دفاع کنی ... بلد نیستی دست کسی که دوست داری رو بگیری و ببریش ..
به نفس نفس افتاد ... اما هنوز ادامه می داد :
- بلد نیستی .. نمی دونی که نباید عشقت اذیت بشه .. نمی دونی که نباید به خاطر گوش دادن به حرف ِ آقایی بزاری آوی صدمه ببینه ..
نمی دونی که عشقت پاکه .. مهمه ... نمی دونی ..
صداش رو برد بالاتر .. شیشه ها می لرزیدن .. همین طور هم دل ِ من ..
- به ولای علی نمی دونی ...
روی مبل نشست .. پاکان به دیوار تکیه زد .. آروم آروم روی زمین افتاد ..
گریه می کردم .. آروم ِ آروم ..
نمایش عجیبی بود .. گم شده بودم بین مهره ها ..
بین مهره هایی هم شکل ، اما از دو جنس متفاوت ...
پاکان سرش رو توی دستش گرفت .. صدای هق هق ِ مردونه ش فضا رو پر کرد ...

ناخودآگاه منم گریه م شدت گرفت .. مگه میشه عاشق باشی و با دیدن اشک ِ عشقت ، گریه نکنی ؟
باز دلم طاقت نیاورد .. باز هم دست و دلم لرزید .. دوباره و دوباره کوتاه اومدم ... دوباره به سمت پاکان رفتم ... برای هزارمین بار پیش قدم شدم ...
به سمتش رفتم ... صدای گریه ش طنین انداز خونه شده بود .. ماکان هیچی نمی گفت و مبهوت به پاکان نگاه می کرد ... کنارش نشستم .. منم صدای گریه م بلند شده بود ... دستم رو روی شونه ش گذاشتم ... سرش رو بلند کرد ... با دیدن چشمای قرمزش هق هقم بلند شد ... طاقتم رو از دست دادم ... با مشت روی سینه ش می کوبیدم و فریاد می زدم :
- گریه نکن ... تو خودت خواستی .. مگه نمی گی نمی خوای به پریا خیانت کنی ؟ پس حتما دوسش داری ... پس گریه نکن .. برای من گریه نکن ... می فهمی ؟
مچ دستامو گرفت ... توی یه حرکت توی آغوشش کشیده شدم .... به خودم که اومدم سرم روی شونه ش بود و بازوهاش دورم حلقه ...
با ولع نفس می کشیدم ... سرم رو به شونه ی محکمش چسبونده بودم ... سال ها منتظرش بودم ... منتظر دیدنش .. منتظر این که کنارش باشم ....
نرم ازم جدا شد ... توی خلسه ی شیرینی بودم ... خیلی شیرین بود ..
اوج شیرینی توی لحظه های تلخ بود ...
با چشمای قهوه ایش که دورشون کاملا قرمز شده بود ، بهم زل زد و گفت :
- آوین ، خودت رو اذیت نکن .. خودت رو پاسوز من نکن ... باشه ؟ برو .... بدون من خوشبحت تری ...
خاموش شدم ... دوباره پس زده شدم ... دوباره ....
این بار بدون هیچ حرفی ، تنها با یه لبخند ، که اونم برای راحت کردن ِ خیالش زدم ، از جا بلند شدم ...
دستی دور بازوم حلقه شد .... برگشتم ... ماکان بود .. مثل همیشه می دونست که حالم خوب نیست و به دادم رسیده بود ...
با نگرانی پرسید :
- خوبی ؟
سری به نشونه ی منفی تکون دادم ... واقعا هم خوب نبودم .. دیگه حای نقش بازی کردن نبود ..
ماکان دستش رو دورم حلقه کرد و به سمت کاناپه ای بردم ... نشوندم روی کاناپه و به سرعت به آشپزخونه رفت ... پاکان هم با ترس از جاش بلند شد .. نزدیکم اومد ... پرسید :
- چی شده آوی ؟
همون موقع ماکان ، پاکان رو کنار زد ... لیوان به دست کنارم نشست و گفت :
- اینو بخور ...
لیوان رو به لبم نزدیک کرد .. بدون این که چیزی بپرسم مقداریش رو نوشیدم ...
آب قند بود ...
رو به ماکان گفتم :
- میشه بریم ؟
چشماشو باز و بسته کرد .. آروم گفت :
- چرا که نه ... الان می ریم ..
از جا بلند شد ... روبروی پاکان ایستاد ..
بهش زل زد و گفت :
- الان آوی رو می برم .. می برمش تا دیگه دستت بهش نرسه ... اگه دوستش داری باید به دستش بیاری .. اگه نه هم که هیچی ... آوی ارزشش بیشتر از اینه که به راحتی به دست بیاد .. اگه تلاشت رو کنی شاید بتونی اونو مال ِ خودت کنی ...
دوباره به سمت من اومد و دستم رو گرفت ... از جا بلندم کرد .. بی هیچ حرفی دنبالش راه افتادم ...
وقتی به در رسیدیم یه لحظه برگشتم .. پاکان مبهوت به رفتنم نگاه می کرد ...
به یاد افکار ِ توی ماشین افتادم ..
لبخند تلخی زدم .. تقدیر من همین بود ... !


از خونه زدم بیرون .. آسمون تیره شده بود و بارون می بارید .. آسمون هم دلش گرفته بود ... ماکان گفت :
- چه بارونی شد یه دفعه ..
هیچی نگفتم ... ماکان دستم رو گرفت .. با لمس دستم به سمتم برگشت و گفت :
- چرا این قدر سردی ؟ حالت خوبه ؟
بدون توجه به سوالش ، گفتم :
- ماکان .. یه چیزی ازت بخوام برام انجام میدی ؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت :
- معلومه ...
- می بریم یه جای آروم ؟ خیلی خسته ام ... می خوام از این فضا دور باشم ...
دستمو فشاری داد و گفت :
- البته ...

**
ماکان بردم فرحزاد .. قبلا هم رفته بودم .. اما به نظرم از اون موقع تغییر کرده بود ... قشنگ تر شده بود ..
ماکان بعد از خوردن شام ، کلی لواشک برام گرفت ... اون قدر خورده بودم که حتم داشتم دل درد بدی به سراغم میاد ..
در کل خیلی خوب بود و باعث شد کمی از اون حال و هوا در بیام ...
توی راه برگشت بودیم که ماکان گفت :
- آوین ... یه چیزی بگم ؟
لبخندی زدم و گفتم :
- از کی تا حالا برای حرف زدن اجازه می گیری ؟
اونم خندید و گفت :
- اجازه کیلو چنده ... تیکه کلاممه ...
کنج نشستم و بهش نگاه کردم ... مطمئن بودم این خنده هاش برای اینه که من از اون حال و هوا بیام بیرون ..
وگرنه معلوم بود از داخل پر از غصه اس ...
- بگو ...
- آوی نمی خوام راجع به من برداشت بدی کنی ...اون حرف ها .. منظورم هموناس که پیش ِ آقایی زدم .. اونا رو مجبوری گفتم .. یعنی .. نه این که دوست نداشته باشما .. نه ... تو واسم خیلی عزیزی .. هر چی باشه دختر عمومی ... من دوستت دارم .. اما نه اون طوری که پیش ِ آقایی گفتم .. من کسی نیستم که به عشق ِ برادرم نظر داشته باشم .. یعنی .. هر چند هم تموم شده باشه رابطتون .. اما می دونم که پاکان هنوز می خوادت .. خودت هم اینو می دونی .. یعنی می خوام بگم که از کارای من بد برداشت نکن .. من کسی نیستم که سو استفاده کنم .. اونم از تو ...
مشخص بود هول شده .. با وجود این که جو جدی بود اما نتونستم لبخند نزنم .. وقتی هول می شد خیلی بامزه حرف می زد ..
هی یعنی یعنی می کرد ..
ماکان نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:
- در هر حال ... من عاشق ِ تو نمی شم . اینو مطمئن باش ... مگه دیوونه ام عاشق توئه غر غرو شم ؟ سعی نکن منو تور کنی ...
چشمام گرد شده بود .. این یارو واقعا خل می زد ...
با خنده گفتم :
- خوب از کانال خجالت پریدی رو کانال ماکانی ها ...
ماکان خندید و گفت :
- کانال ماکانی چیه ؟
- یعنی همین که همه چیزو به مسخره می گیری ...
قهقه ش توی ماشین نشست :
- این تلافیه اون لبخندای ژکوندی بود که موقع صحبتام می زدی .. فکر می کنی ندیدمت ؟؟
منم خندیدم .. ماکان از اون دسته آدما بود که توی هر شرایطی می خندید و بقیه رو می خندوند .. از این نظر واقعا ازش ممنون بودم .. اگه اون نبود به این راحتی سه چهار ساعت پیش رو فراموش نمی کردم ....
***
توی هال مشغول چای نوشیدن بودیم که ماکان رو به عمو گفت :
- بابا میشه با آوی بریم شیراز ؟
عمو با تعجب گفت :
- شیراز برای چی ؟
منم متعجب بودم ... شیراز بریم چه کار ؟
ماکان نگاهی به من کرد و مقداری از لیوان چای ِ توی دستش نوشید .. بعدش رو به باباش گفت :
- بابا این دخترو از ایتالیا کشوندین این جا ... تو تهران پوسید خب ... بزارید یه فیضی ببره بیچاره ...
عمو به من گفت :
- خودت دوست داری عزیزم ؟
نمی دونستم چی بگم .. نمی شد قبول نکنم .. زشت بود .. از طرفی هم واقعا دوست داشتم از تهران بزنم بیرون .. ماکان راست می گفت .. پوسیده بودم دیگه ...
- والا نمی دونم عمو جون .. هر جور شما صلاح بدونید ...
همون موقع زن عمو گفت :
- به نظر من هم فکر خوبیه .. دخترمون خسته شد .. باید قبل از این که بخواد بره چند تا شهر رو بگرده .. کجا بهتر از شیراز ...
عمو چند لحظه ای فکر کرد .. بعدش گفت :
- باشه کی می خواید برید ؟
ماکان اومد چیزی بگه که در هال باز شد ...
پاکان با خنده وارد شد و گفت :
- ماکان قراره کجا فرار کنه ؟ گفته باشم .. منم میرما ...
نه .. امکان نداشت .. به چشمام اعتماد نداشتم .. یعنی این پاکان بود ..؟ همونی که تا چهار ساعت پیش زار می زد ؟
اصلا بهش نمی اومد همون پاکان باشه ...
عمو خندید و گفت :
- عالیه .. پس پریا هم با خودتون ببرید ... راستی ماکان .. نگفتی کی می خوای برید ؟
ماکان من و منی کرد .. انگار اونم از اومدن پاکان و پریا چندان خوشحال نبود ... گفت :
- دو سه روز دیگه .. باید کارامو جمع و جور کنم ..
عمو سری تکون داد و گفت :
- خوبه .. پاکان تو هم موافقی ؟
پاکان با همون لحن بشاش گفت :
- آره .. چرا که نه ...
سرم رو پایین انداختم .. پریا توی مسافرت هم قرار نبود دست از سرمون بر داره ...
همیشه و همه جا پریا ...
با حس کردن سنگینی نگاه یه نفر سرم رو بلند کردم .. ماکان بود ... با شرمندگی بهم نگاه می کرد .. حتما خودش رو مقصر می دونست که قراره پاکان و پریا هم باشن ..
ولی اون بیچاره که تقصیری نداشت ...



ماکان از توی حیاط فریاد زد :
- آوی بیا دیگه ...
نگاه آخر رو توی آیینه به خودم انداختم .. از نظر خودم عالی بودم ... شلوار و مانتوی آدیداس به همراه کفش های اسپرت و کلاه مشکی رنگ ِ آفتابی ...
چشمکی برای خودم زدم و عینک آفتابیمو روی چشمام گذاشتم ..
از همون جا با صدای بلند گفتم :
- اومدم دیگه ...
بالاخره روز سفر فرا رسیده بود ... قرار شد همگی با یه ماشین بریم .. یعنی من و ماکان و پریا و پاکان ...
دیشب کلی به سفرمون و اتفاقایی که ممکنه بیفته فکر کردم ... به خودم قول دادم که بهم خوش بگذره .. به خودم قول دادم که پاکان یا پریا نتونن باعث خراب شدن سفر بشن ..
باید به پاکان نشون می دادم که می تونم فراموش کنم ... اذیت کردن هاشو ... پس زدن هاشو ... گریه ها و خنده هاشو .. خوب بودن و بد بودن هاشو ...
باید ثابت کنم که می تونم فراموش کنم ..
عشقش رو .. خودش رو ...
***
با عمو و زن عمو روبوسی کردم ..
زن عمو گفت :
- تو و پریا باید مواظب این دو تا پسر باشید .. حواست باشه تند نرن یه وقت ..
لبخندی زدم و گفتم :
- چشم پریسا جونم ...
سوار ماشین ماکان شدیم ... من و پریا عقب نشستیم و پاکان و ماکان جلو ...
ماکان آینه رو روی من تنظیم کرد و از توی آینه برام چشمکی زد ..
یاد حرف های دیشبش افتادم :
- قول میدم یه کاری کنم که پاکان به عشقش اعتراف کنه .. قول می دم کاری کنم که ازت بخواد دوباره باهاش باشی ... قول میدم ...
لبخندی روی لبم نشست ... هنوز سفر شروع نشده ماموریتش رو شروع کرده ... !!
پاکان رو به ماکان گفت :
- سی دی جدید چی داری ؟
ماکان که خیلی رو فرم بود با خوش خلقی گفت :
- اتفاقا دیروز یکی زدم ... تو داشبرده .. درش بیار ..
استارت زد و راه افتاد ... عمو و زن عمو برامون دست تکون دادن .. زن عمو ظرف آب رو پشت سرمون خالی کرد ...
آقایی وقتی متوجه شد که قراره بریم مسافرت، اول مخالفت کرد ... اما بعدش که عمو باهاش صحبت کرد و گفت که بچه ها خسته شدن و می خوان یه هوایی عوض کنن ناچارا راضی شد ...
شهرزاد و فرجاد هم دوست داشتن باهامون بیان .. اما به خاطر کار فرجاد نتونستن ...
پاکان سی دی رو در آورد .. توی ضبط گذاشت ..
بعد از چند ثانیه صدای زیبای محسن یگانه توی فضا نشست ...
صد بار دلم میخواست برم این بارم یکیش
ولی این دفعه جدی جدی میرم بدون حرف پیش
پیش تو بودن یا نبودن مگه فرقی هم داره
تازه وقتی رفتم میفهمی دنیات یه چیزی کم داره
یادته همش بهم میگفتی که فراموش کردن خیلی آسونه
حالا بشینو تماشا کن از تو دیگه هیچی تو خاطرم نمیمونه
پاکان صدای ضبط رو کم کرد .. با اخمای در هم گفت :
- اینا چیه گوش می دی ؟
ماکان ابرویی بالا داد و گفت :
- برو بابا .. تو هم خل می زنیا .. پس ساسی مانکن گوش بدم ؟
بعد به من نگاه کرد .. متوجه شدم منظورش چیه ... پاکان اعصابش از این که این آهنگ به حال ما می خورد ، خورد شده بود ...
ترجیح دادم یه حرفی بزنم ... با بدجنسی گفتم :
- ماکان راست می گه .. به نظر من هم محسن یگانه خیلی خواننده ی خوبیه .. این آهنگشم معرکه س ...
پاکان برگشت و بهم نگاه کرد .. انگار فهمید که می دونم دردش چیه ...
پریا که از همه جا بی خبر بود ،با تعجب گفت :
- آوین تو خواننده های ایرانی رو می شناسی ؟
بهش نگاه کردم و سری به نشونه ی مثبت تکون دادم :
- آره .. آهنگ های ایرانی رو خیلی دوست دارم .. بیشتر هم ایرانی گوش می دم تا ایتالیایی و انگلیسی ...
ماکان گفت :
- تازه پریا خانوم کجاشو دیدی ... این آوین ِ ما ، اشعار فروغ هم می خونه ...
پریا متعجب پرسید :
- واقعا ؟
خندیدم و گفتم :
- آره .. تازه کشفش کردم . خیلی ازش خوشم اومده ...
اگه می خواستم از روی حق قضاوت کنم ، پریا واقعا دختر خوبی بود .. ساده بود و دوست داشتنی .. اما چه کنم که عشق و عاشقی این چیزا رو نمی شناخت .. از همون اول ازش یه رقیب ساختم و هر کاری هم می کردم نمی تونستم این عقیده رو تغییر بدم ....
هر چی از تو بود تمومه دیگه شونه هات جای من نیست
توی مسیر سرنوشتت از این به بعد رد پای من نیست
یادته همش بهم میگفتی که فراموش کردن خیلی آسونه
حالا بشینو تماشا کن از تو دیگه هیچی به خاطر نمیمونه
خوب منو به خاطرت بسپار این منی که رو به روته
تماشا کن رفتن کسیو که بعد از این دیدنش آرزوته
تو خودتو به خواب زدیو نمیتونم از این خواب زمستونی بیدارت کنم
تو برگترین اشتباه زندگیم بودی که دیگه نمیخوام تکرارت کنم
یادته همش بهم میگفتی که فراموش کردن خیلی آسونه
حالا بشینو تماشا کن از تو دیگه هیچی به خاطرم نمیمونه
هر چی از تو بود تمومه دیگه شونه هات جای من نیست
توی مسیر سرنوشتت از این به بعد دیگه رد پای من نیست
ماکان با بدجنسی گفت :
- پاکان می زنی از اول ؟
پاکان هم که متوجه شد دست گذاشتیم روی نقطه ضعفش با حرص چند تا تراک زد جلو ... خنده م گرفته بود ...
مثل بچه ها داشتیم لج ِ همدیگه رو در می آوردیم ...


خمیازه ای کشیدم و رو به ماکان گفتم :
- ماکان خسته شدم .. کی می رسیم ؟
ماکان اومد حرفی بزنه که پاکان تند گفت :
- نیم ساعت دیگه در ِ خونه ایم ..
خنده م گرفت .. این چش شده بود ؟
دوباره گفتم :
- ماکان من گرسنمه ..
پاکان دوباره جواب داد :
- یه چیپسی چیزی بردار بخور تا برسیم ...
بی حرف کاری رو که گفت ، انجام دادم .. چیپسی برداشتم و باز کردم .. پریا خواب بود ...دستم رو بین دو تا صندلی های جلو گرفتم و گفتم :
- بفرمایید ..
ماکان کمی برداشت ..
اما پاکان گفت :
- من نمی خورم .. مرسی ...
دستم رو برگردوندم عقب و مشغول خوردن شدم ... کمی هم به اخلاق ِ پاکان فکر کردم .. از اون روز به کل عوض شده بود ..
یه آدم دیگه شده بود .. بیشتر می خندید ... شوخی می کرد .. توی بحث هایی که من حضور داشتم شرکت می کرد ..
جواب سوالاتم رو می داد ...
نمی دونم ..
شاید اونم مثل من می خواست ثابت کنه که فراموش کردن آسونه ..
یا شایدم ..
****
بالاخره اون نیم ساعت هم تموم شد ... ماکان جلوی خونه ای ایستاد ...
ابرویی بالا دادم و گفتم :
- این جا کجاست ؟
ماکان گفت :
- خونه ی یکی از دوستامه .. ازش کلید گرفتم تا این چند روز رو راحت باشیم ..
بعد از این که ماکان ماشین رو برد داخل ، از ماشین پیاده شدیم .. پریا هم بیدار شده بود ...
همگی رفتیم داخل .. پاکان و ماکان هم مسئول آوردن چمدون ها شدن ...
خونه ی نقلی و قشنگی بود ... اما چیز خیلی بدی که داشت استخر داشت .. من نمی دونم چرا وقتی آدم از یه چیزی بدش میاد همه جا باید اون چیز رو تحمل کنه ... هر خونه ای که می رفتم استخر داشت .. واقعا از استخر متنفر بودم .. خیلی چیز بیخودی بود .. !!
البته از نظر منی که از آب می ترسیدم ...
برای این که این فکر رو از سرم بیرون کنه به خودم گفتم که قرار نیست من توی آب بیفتم که ...
اصلا مگه هر جا استخر داره معنیش اینه که جای بدیه ؟
بیخیال استخر شدم و مشغول گشتن داخل خونه شدم ... داخل خونه هم خیلی معمولی بود .. یه هال کوچیک با دو تا اتاق خواب ... یه آشپزخونه ی اپن هم گوشه ی هال بود .. و به اضافه ی راهرویی که حمام و دستشویی توش قرار داشت ...
روی مبل نسکافه ای رنگ لم دادم ...
ماکان از کنارم رد شد و با خنده گفت :
- اگه رانندگی می کردی چی می شدی تو ؟
با شنیدن لفظ رانندگی کردن ، همه ی حال خوبم خراب شد ... بغض توی گلوم نشست ... نمی دونم چرا یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم ...
رانندگی ...
برای این که ماکان متوجه حال خرابم نشه ، به زور لبخندی زدم و گفتم :
- خب خسته شدم ....
برای این که از اون حال و هوای غم و دلتنگی بیام بیرون ، تصمیم گرفتم یه زنگ به نینا بزنم .. دو هفته ای می شد که باهاش صحبت نکرده بودم ...
شماره ش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم .. اما همون لحظه چیزی دیدم که باعث شد چشمام چهار تا بشه ...




حسادت رو با تموم وجودم حس می کردم ... به حال ِ خودم حسرت می خوردم ...
پاکان پریا رو توی بغل گرفته بود و با ترس اومد داخل .... تماس رو قطع کردم .... نزدیک بود گوشی از دستم بیفته .. اما سفت گرفتمش ... نباید می شکستم ...
اینا که همین الان داخل بودن .. پس چی شد که از بیرون می اومدن ؟
البته هال به در ِ ورودی دید نداشت .. پس زیاد هم بیرون رفتنشون دور از ذهن نبود ...
پاکان سریع پریا رو روی مبل دو نفره گذاشت ... پریا سعی داشت آرومش کنه :
- پاکان باور کن من حالم خوبه ...
- صبر کن ... باید مطمئن بشم ...
پاکان به سمت اتاق ها رفت .. اصلا حواسشون به من نبود ... پریا گفت :
- پاکان یه لحظه صبر کن .. خواهش می کنم ...
اصلا نمی دونستم این جا چه خبره ... ترجیح دادم چیزی بگم .. هر چند که حتم داشتم اگه حرف بزنم بغضم می ترکه ...
- چیزی شده ؟
این حرف رو به زور و پر بغض گفتم ..
پریا تند گفت :
- نه چیزی نیست ...
بعد رو به پاکان چیزی گفت که نشنیدم ... پاکان با شنیدن حرفش فوری گفت :
- باشه .. می تونی راه بری ؟
پریا سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد ... پاکان کمکش کرد بایسته و بعد به سرعت به یکی از اتاقا رفتن ..
گیج بودم .. این کارا معنیش چی بود ... هیچ برداشتی نمی شد کرد ...
ماکان با سرعت از دستشویی اومد بیرون و گفت :
- چی شده آوینا ؟
گیج کفتم :
- نمی دونم .. پریا و پاکان با عجله اومدن داخل .. بعد هم رفتن تو اتاق ...
ماکان انگار فهمید از گفتن این حرف ها رنج می کشم .. چون دیگه چیزی نپرسید ...
فقط زیر لب گفت :
- وسایلت رو توی اتاق آخری گذاشتم ....
لبخندی زدم و گفتم :
- ممنون ..
به سمت اتاق ها رفتم .. نمی دونستم توی کدوم اتاقن .. رفتم سمت اتاق آخری ...
صدای پاکان می اومد :
- مطمئن باشم خوبی ؟
- آره ... نگران نباش ...
راهمو کشیدم و برگشتم .. نمی خواستم مزاحمشون بشم .. به حیاط رفتم .... دوباره شماره ی نینا رو گرفتم ...
آوی چی فکر کردی ؟ واقعا فکر کردی آسونه که فراموشش کنی ؟ اونم با چند تا جمله و شعار ؟ اگه می شد چرا توی این شش سال فراموش نشد ؟ چرا توی این شش سال عکسش کنار ِ عکس ِ پدر و مادرت بود ؟ چرا هر روز عکسش رو توی بغل می گرفتی و باهاش حرف می زدی ؟ چرا هر روز از غصه هات و دلتنگی هات باهاش می گفتی ؟
صدای خندون نینا توی گوشم پیچید :
- سلام غریبه ..!
با شنیدن صداش انگار جون تازه بهم دادن ...
- سلام عزیزم .. خوبی ؟ نینی خوبه ؟
- من خوبم .. نینی کوچولو هم خوبه .. تو چه خبرا ؟ چه کار می کنی ؟
- هیچی ... با بچه ها اومدیم شیراز .. تازه رسیدیم ..

نینا مشکوکانه پرسید :
- شیراز ؟؟ با بچه ها ؟
- آره .. منو پریا و پاکان و ماکان ..
مکثی کرد و بعد از چند ثانیه پرسید :
- تو خوبی آوین ؟
آهی کشیدم ... با صدای پر بغضی گفتم :
- نه نینا .. دلم برات تنگ شده ... خوب نیستم ... می خوام باشم .. اما ..
نینا حرفم رو قطع کرد و گفت :
- بلیط بگیر و بیا .. خیلی راحته آوین .. بهتر از اینه که خودت رو اذیت کنی ...
- شاید همین کارو کردم .. دارم فکر می کنم .. شاید برگردم و به همه چیز پشت کنم ... شاید ...
نینا بحث رو عوض کرد و گفت :
- اون جا چی دادین ادریک خورده ؟ رفتارش با سامی به کل تغییر کرده ...
خنده م گرفت ... گفتم :
- مگه چه کار می کنه ؟
- هیچی ... دیگه بهش متلک نمی ندازه و اذیتش نمی کنه ...
صدای ریک اومد که گفت :
- پشت سرم من غیبت نکنید خواهر زاده ها ..!
با خوش حالی گفتم :
- اونجاست ؟
- آره .. داره صداتو می شنوه ... گوشی رو اسپیکره ...
از ته دل گفتم :
- دوسِت دارم ریک .. خیلی زیاد .. دلم برات تنگ شده ...
صدای خنده ی مردونه ش به گوشم رسید ... با لحن مهربونی گفت :
- منم همین طور وروجک ... زودتر برگرد !
ناخود آگاه اشکی روی گونه م نشست ... من این خانواده رو داشتم و بازم دلم کسی رو می خواست که دوستم نداشت ...
***
ماکان با صدای بلندی گفت :
- بیاید دیگه ...
به آشپزخونه رفتیم .. ماکان ماهی خریده بود و خودش هم کبابشون کرد .. بوش که خیلی خوب بود .. امیدوار بودیم مزه ش هم خوب شده باشه ...
ماکان با دیدنم لبخندی زد و به سمت میز رفت ... یه سندلی عقب کشید و گفت :
- بفرمایید بانو ...
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :
- ماکان ... جنتلمن شدیا !
ماکان قری به سر و گردنش داد و گفت :
- بودم .. دیدنش چشم بصیرت می خواست که فقط تو داری !

همون موقع پاکان سرفه ای کرد ... فکر کنم می خواست بهمون بفهمونه که ما هم هستیم ...
رو به ماکان گفت :
- بزار ببینیم چه کردی !
ماکان چیزی نگفت ... روی صندلی ای که برام عقب کشیده بود نشستم و گفتم :
- مرسی ماکان ...
پریا و پاکان هم نشستن ... اثری از مریضی توی پریا دیده نمی شد ... نفهمیدم جریان چی بود ... نه من و نه ماکان هم چیزی نپرسیدیم ...
پریا با بدجنسی پرسید :
- ببینم ، بین شما دو تا خبریه ؟
خنده م گرفت .. نقشه ی ماکان گرفته بود ... سرم رو پایین انداختم تا هم نشون بدم خجالت کشیدم هم این که خنده م دیده نشه ...
ماکان با زیرکی جواب داد :
- شاید یه خبرایی بشه .. کسی چه می دونه ..
بعد از این حرف ماکان، سریع سرم رو بلند کردم و به پاکان نگاه کردم .. سرخ شده بود ...
دوست داشتم بگم پس چی فکر کردی آقا پاکان ..
به قول خودتون ، گهی زین به پشت و گهی پشت به زین !
ماکان کنارم نشست و بشقابم رو برام پر کرد ... رو بهش گفتم :
- ممنون ..
ماکان مشغول غذا کشیدن برای خودش شد و در همون حال گفت :
- خواهش دارم !
****
توی هال نشسته بودیم و تلویزیون نگاه می کردیم .. پاکان پرسید :
- ماکان امشب برنامه ت چیه ؟
پریا با خوشحالی گفت :
- به نظرم بریم باغ رویا ! خیلی جای قشنگیه ...
ماکان حرفش رو تایید کرد و گفت :
- آره .. منم یه بار رفتم .. خیلی خوبه ..
پاکان : اوکی .. پس بریم همون جا ...
بعد انگار چیزی یادش اومد .. رو به من کرد و گفت :
- تو تعریف جایی رو نشنیدی که دوست داشته باشی بری ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- نه .. فقط از سامی شنیدم که جاهای تاریخی ِ شیراز خیلی قشنگن .. آخه اون شیرازیه ...
پاکان با کنجکاوی پرسید :
- سامی ؟
- شوهر ِ نینا ...
- آهان ...
*****
شالمو روی سرم مرتب کردم .... خیلی شور و هیجان داشتم .. نمی دونم چرا دائم حالم تغییر می کرد .. یه لحظه خوب بودم و یه لحظه بد ....
اما هر چی بود بیخیالش می شدم .. تمام افکار بد و منفی که به ذهنم می اومد رو با سماجت کنار می زدم و سعی می کردم بخندم .. شوخی کنم ... سعی می کردم هر کاری کنم که اون افکار از بین برن ..
از پیشرفتم راضی بودم .. به نظر خودم از قبل محکم تر شده بودم ... اصلا هدفم برای اومدن به ایران همین بود .. من نباید امیدوار بشم که پاکان دوستم داره ... من باید محکم باشم و بتونم از شکستم یه موفقیت بسازم ...
این حرف ها همه درست بودن .. اما گاهی وقتا دلم می گرفت ... گاهی وقتا دوست داشتم اون نقابی که ساختم رو کنار بزنم .. گاهی دوست دارم آوی مظلوم باشه ... شکننده باشه . همونی که هست باشه ... گاهی دوست دارم محکم نباشم ... تا ببینم کی پشتم می ایسته ...
برای همین هم این تناقص توی رفتارم به وجود اومده بود ... من می خواستم دو چیز متفاوت باشم ... دوست داشتم برای همه قوی باشم .. جز یک نفر ... جز عشقم .. دوست دارم فقط اون خود ِ واقعیمو ببینه .... دوست دارم اون بدونه آوی شکننده س .. آوی قوی نیست ..
دوست دارم فقط اون بدونه .. البته اگه اون دوست داشته باشه که بدونه ...
پریا گفت :
- زود باش بریم .. الان صداشون در میاد ..
لبخندی زدم .. این دختر هم تقصیری نداشت .. باید توی رفتارم با پریا هم تغییر به وجود می آوردم ..
- باشه بریم .. من آماده م ...
با هم رفتیم بیرون ... پریا درا رو قفل کرد ... منم ایستادم تا کارش تموم بشه .. بعد با هم به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم ... وقتی سوار شدیم پاکان گفت :
- چه عجب تشریف فرما شدید ...
پریا خندید و گفت :
- یکم معطل شدن براتون لازمه !

بعد از یک ساعت توی راه موندن بالاخره به باغ رویا رسیدیم ....ماکان ماشین رو توی راه باریکه ای پارک کرد و گفت :
- بریزین بیرون ...
از ماشین پیاده شدیم و مسیر باریکه رو پیمودیم .. یه جاده ی تاریک بود ... بعد از گذشتن از جاده به یه در فلزی رسیدیم که باز بود و بالاش هم چراغ های رنگی زده بودن ... اولین قدم رو که توی باغ گذاشتم ، انگار کلی انرژی مثبت بهم تزریق کردن .. فوق العاده بود .. به معنای واقعی کلمه ... فوق العاده .. پرفکت ...
دستی دستم رو گرفت .. برگشتم .. ماکان بود .. لبخند گرمی زد و گفت :
- خوشت اومده ؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و با خنده گفتم :
- خیلی قشنگه ...!
صدای پریا رو از پشت سرم حس کردم :
- حسابی شیفته ـش کردیا !
بعد شونه مو فشار داد و از کنارم گذشت .. پشت سرش هم پاکان رفت ... وقتی از کنارم گذشت حس کردم سرخ شده ... خیلی هول و دستپاچه می زد ...
باغ به سبک قدیمی دیزاین شده بود .. تخت های چوبی وسطش بود و زیر تخت ها آب بود .... مثل اینکه روی یه استخر تخت درست کرده باشن ...
دور تا دور باغ یه قسمت های اتاقک مانند قرار داشت که اونا هم چوبی بودن و از سقفشون آب مثل آبشار سرازیر بود به سمت پایین .. داخلش هم قالی پهن شده بود ...
رو به ماکان گفتم :
- بریم اون جا بشینیم ؟
- بریم ... !
به سمت همون اتاقک های چوبی رفتیم ... جلوش یه باریکه ی آب قرار داشت .. ماکان کمکم کرد تا برم داخل اتاقک ... دستم رو روی سرم گرفتم تا آب روی سرم نریزه ...
همه نشسته بودیم ... داشتیم از باغ تعریف می کردیم که گارسن اومد .. پرسید :
- چی میل دارید ؟
پاکان گفت :
- چی می خورید بچه ها ؟
روی سوالش با من و پریا بود .. پریا گفت :
- من بختیاری ...
منم حرف پریا رو تایید کردم ... پاکان چهار تا بختیاری به اضافه ی نوشابه و قلیون سفارش داد .. نمی دونم این تیکه ی آخرش برای چی بود ...
اصلا از قلیون و دود قلیون خوشم نمی اومد .. باعث می شد نفسم بگیره ... با این حال هیچی نگفتم و دوباره مشغول حرف زدن شدیم .. اما این بار دو به دو ... من و پریا و پاکان و ماکان ...
پریا ازم پرسید :
- رشته ی تحصیلیت رو دوست داشتی یا این که به خاطر دایی ...
حرفش رو ادامه نداد ... می دونستم منظورش چیه .. همه وقتی می فهمیدن هم رشته ی بابام هستم همین رو می گفتن .. حتی ادریک و نینا هم همین رو پرسیدن ...
لبخندی زدم و گفتم :
- نه .. البته به خاطر بابا بود .. اما خودم هم نقاشی رو دوست داشتم .. از بچگی با نقاشی آشنا بودم و باهاش بزرگ شدیم ... مخصوصا تصویر دخترای شرقی و این جور چیزا .. بابا خیلی از این چیزا می کشید ... یه اتاق کار بزرگ داشت .. همش پر بود از نقاشی هاش ... تصویر صورت مامانش هم خیلی می کشید .. همین ها هم باعث شد من و نینا از همون اول به هنر و نقاشی علاقمند بشیم ...
متوجه شدم که ماکان و پاکان هم ساکت شده بودن و به حرفای ما گوش می دادن .. بعد از تموم شدن حرف هام ماکان گفت :
- رشته ی نینا چی بود ؟
- نینا معماری می خوند .. اما در کنارش هم پیانو رو به طور حرفه ای کار می کرد .. سامی هم استادش بود .... توی کلاس پیانو با هم آشنا شدن ...
این دفعه پاکان به حرف اومد ... انگار اونم یه سوالاتی داشت .. حتما می خواست بدونه این شش سال چی بهم گذشت ...
- داییت مگه انگلیس نبود ؟ چی شد اومد ایتالیا ؟
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم معمولی جوابشو بدم .. دوست داشتم بگم برای بلایی که عشقت سرم آورد .. اما نمی خواستم دیگه خودم رو کوچیک کنم ....
- بعد از این که از این جا رفتم هم نتونستم مرگ مامان و بابا رو قبول کنم .. یکم وضع روحیم آشفته شده بود ... ادریک اومد تا من و نینا تنها نباشیم .. هر چند خاله م هم بود ... اما راضی نشد که ما تنها زندگی کنیم ...

پاکان « آهانی » گفت و دیگه ادامه نداد .. همون موقع گارسن غذا هامون رو آورد و مشغول خوردن شدیم ... موقع غذا خوردن روبروی پاکان نشسته بودم ... هر لقمه ای که می خورد سرش رو می گرفت بالا و نگاهی بهم می کرد .... سعی می کردم خودم رو به بیخیالی بزنم ... اما هر کاری که می کردم غذا از گلوم پایین نمی رفت ...
بالاجبار گفتم :
- ببخشید من یه لحظه میرم و میام ...
ماکان کنجکاوانه پرسید :
- کجا ؟
لبخندی زدم و گفتم :
- یه جایی که نمیشه اسمش رو سر سفره آورد !
ماکان خندید و گفت :
- می خواستی بگی فوضولم دیگه ؟
کفشامو پام کردم و همون طور که از روی باریکه ی آب می پریدم گفتم :
- یه چیزی توی همین مایه ها !
کمی دنبال دستشویی گشتم که پیداش نکردم ... همون موقع گارسنی از کنارم رد شد ... سریع پرسیدم :
- آقا ببخشید دستشویی کجاست ؟
اشاره به نقطه ای از باغ کرد و گفت :
- اون جا برید ... مشخصه ..
- مرسی ..
به سمت همون جایی که نشونم داد ، رفتم ... دستشویی مردونه و زنونه ش کمی فاصله داشت ... خواستم برم توی دستشویی که حس کردم یه نفر بهم زل زده .. برگشتم ... یه پسر تقریبا بیست ساله می زد .. بدون این که توجهی کنم رفتم توی دستشویی ...
روبروی آینه قرار گرفتم ... شیر آب رو باز کردم و مشتی آب به سورت ملتهبم زدم و بعدش دستمالی برداشتم و صورتم رو خسک کردم ...
چشمامو باز و بسته کردم ... زیر لب ولی محکم رو به خودم گفتم :
- دیگه نمیزارم خوردت کنه آوی .. نمی زارم .. اون از بودن تو خسته شده بود که ولت کرد .. نمی زارم از هم بپاشی آوی .. نمیزارم مثل شش سال پیش تنها بازنده ی این بازی ، تو باشی !
از دستشویی اومدم بیرون که دیدم همون پسره کنار دستشویی وایساده و یه پاش رو به دیوار تکیه داده ... سعی کردم از خنده م جلوگیری کنم ... بیچاره بچه اومده کنار دستشویی دوست دختر پیدا کنه ... !!
خواستم از کنارش رد بشم که گفت :
- عجب دافی هستیا ...
یه لحظه ایستادم و برگشتم سمتش ... یه ابرومو بالا دادم و گفتم :
- چی گفتی ؟
لبخند زشتی زد و گفت :
- خوشت اومد ؟
کمی رفتم جلوتر .. می خواستم یه چیزی بهش بگم که آب بشه و بره توی زمین .. اما همون موقع صدای گفت :
- آوین !
با تعحب به سمت صدا برگشتم .. حدس می زدم کی باشه ... پاکان بود !
با سرعت اومد به سمتم و گفت :
- چی شده ؟
تند گفتم :
- هیچی .. بریم .. منم داشتم می اومدم ...
پاکان نگاهی به پسره کرد و گفت :
- هی یارو اینجا جفتک می اندازی که چی ؟
پسره گفت :
- به تو چه ؟ باباشی ؟
پاکان با عصبانیت گفت :
- مگه نمی بینی توی این باغ خانواده نشسته ؟
پسره این بار هم پوزخندی زد و گفت :
- برو بابا ... خانواده ..!
پاکان رفت جلو و یقه شو گرفت .. اپسره ترسید و سعی داشت دست پاکان رو شل کنه ... من نمی دونم چه حکمتی بود که همیشه پاکان باید سر صحنه های حساس برسه و رگ غیرتش گل کنه .. این بار ، دومین بار بود .. البته توی همین یه ماه ایران بودنم !
رو به پاکان گفتم :
- پاکان بریم ... خواهش می کنم
پاکان برگشت به سمت من .. نگاهی ترسناک بهم کرد و یقه ی یارو رو ول کرد .. این چش بود خدا عالمه ... چرا منو بد نگاه کرد ؟
دستمو محکم کشید و راه افتاد ... با شدت دستمو پس کشیدم و گفتم :
- چته ؟
با عصبانیت گفت :
- وقتی تنها میای دستشویی ، اونم ته باغ همین میشه دیگه !
اخمامو توی هم کردم .. الان وقتش بود که بکوبمش ... باید می گفتم که زندگی من به اون ربطی نداره .. باید می گفتم که این کاراش مخصوص پریاست ... اما نمی دونم .. نمی دونم چرا نشد غرورش رو بشکنم ... نمی تونستم بگم زندگیم بهش ربطی نداره .. نمی تونستم ...فقط دوباره و دوباره ، با حرف هام ، خودم رو تحقیر کردم ...
با پوزخندی گفتم :
.- این یارو هم می خواستی مثل میثم بزنیش دیگه ؟
پاکان عصبانیتش رو پنهون کرد ... آروم گفت :
- می خواستی بگی بی دست و پام دیگه ؟ اما ...
حرفش رو قطع کردم ..
- اما چی ؟
- ولش کن ..
- حرفت رو کامل بزن !
تند گفت :
- اما آیا اون یارو رو توی نامزدی دیدی ؟
چشمامو بستم ... راست می گفت .. خانواده ش اومده بودن اما خودش نبودش ... یعنی چه بلایی سرش آورده بود ؟
یه لحظه بیخیال این شدم که ممکنه چه بلایی سر میثم اومده باشه .. فقط با بغض گفتم :
- این کاراتو برای پریا انجام بده .. نه من ...
پاکان بهت زده نگاهم کرد ... بی هیچ حرفی از کنارش گذشتم و به سمت بچه ها رفتم ... من اهل این نبودم که غرور مردی رو بشکنم ..
مخصوصا اگه اون مرد ، یه روزی عشقم بود ... !!!

پاکان و ماکان داشتن قلیون می کشیدن ، پریا با ریشه های کیفش بازی می کرد ... اعصابم خورد شده بود ... دود ِ قلیون اذیتم می کردم .. دوست داشتم بگم نکشن ، اما خجالت می کشیدم .. بالاخره اونا هم می خواستن تفریح کنن ... نمی شد به خاطر خودم ، بهشون بگم که قلیون نکشن ...
موسیقی سنتی توی باغ طنین انداز شده بود ... پریا داشت زیر لب با آهنگ هم خونی می کرد و پاکان هم بهش خیره شده بود ... نمی دونم چرا دوباره حسادت به سراغم اومد ... دوست نداشتم پاکان ، پریا رو این طوری نگاه کنه .. کلافه می شدم ..
سرفه ی خشکی کردم ... گلوم درد گرفته بود ... ماکان کمی آب توی لیوان ریخت و به سمتم گرفت ...
- بیا عزیزم ..
از دستش گرفتم و تشکری کردم .. لیوان رو به لبم نزدیک کردم که پاکان همون موقع یه سیگار در آورد ... با ذغال های روی قلیون روشنش کرد و کنار لبش گذاشتش ... پک عمیقی به سیگار زد ...
بوی دود باعث شد دوباره سرفه کنم .. این بار با شدت بیشتر و طولانی تر ... دستم رو روی گلوم گرفتم .... نفسم گرفته بود ... دستی پشت کمرم قرار گرفت ...
صدای ماکان از پشت سرم می اومد که با نگرانی می گفت :
- چی شده عزیزم ؟
کمی کمرمو ماساژ داد .. سرفه ی خشکی کردم و به زور گفتم :
- اسپری ـَم توی کیفمه ...
کیفم اون سمت بود .. پاکان با شنیدن این حرفم ، سریع سیگار رو خاموش کرد و در ِ کیفم رو باز کرد ... اسپری رو در آورد و به دست ماکان داد ..
بعد از استفاده از اسپری ، کمی آروم تر شدم .. چشمم به پاکان افتاد ... کیفم توی دستش بود ... به چیزی خیره شده بود ... آب دهنم رو قورت دادم ...
سرش رو بالا آورد و با دلخوری نگاهم کرد .. بعد در کیف رو بست و کیف رو به سمتم گرفت .. بی هیچ حرفی کیف رو گرفتم و درش رو باز کردم ...
فهمیدم چرا اون طوری داخل ِ کیف رو نگاه می کرد ... عکس سه در چهارش از توی کیف پولم افتاده بود ته کیف .. این عکس رو شش سال پیش گرفته بود .. یادمه با هم رفته بودیم عکاسی ... به زور دو تاشو گرفتم ازش ... یکیش رو وقتی که خواستم برم ایتالیا ، جا گذاشتم ... اما یکیش همیشه توی کیفم مونده بود ...
سرم رو بالا گرفتم .. پریا با نگرانی پرسید :
- خوبی ؟
لبخندی زدم و گفتم :
- آره چیزی نیست .. گاهی اوقات این طوری می شم ...
متوجه شدم که ماکان قلیون رو کنار گذاشته بود ... پاکان هم دیگه سیگاری روشن نکرد ...
هیچ کس حرفی نمی زد ... آهنگ قشنگی در حال پخش بود ...
هر عشقی می میرد
خاموشی می گیرد
عشق تو نمی میرد
باور کن بعد از تو
دیگری جایت را
در قلبم نمی گیرد
به پاکان خیره شده بودم .. خدایا من چه طور می تونستم از فکرش بیام بیرون ؟ چطور می شد اولین عشقم رو فراموش کنم ؟
امکان نداشت ... حتی اگه می شد هم خاطره هاش نمی زاشتن ... هر چیزی رو که می دیدم یاد پاکان می افتادم .. هر جایی یه رد ازش بود .. انگار هر جایی نشونه ای گذاشته بود ... بد تر از همه توی قلبم ... توی قلبم نشونه ای گذاشته بود که به هیچ طریقی پاک نمی شد ....
ماکان گفت :
- بچه ها بریم ، الان جون می ده برای دور دور تو خیابونا ...
همه موافقت کردیم و از جامون بلند شدیم .. ماکان زودتر رفت تا پول شام رو حساب کنه ... پریا زود تر از من رفت .. پاکان دستشو گرفت و از روی باریکه ردش کرد .. بعدش نوبت من بود .. دستش رو به سمتم دراز کرد .. مکثی کردم ... چشمامو باز و بسته کردم .. می دونستم اگه دستاشو بگیرم دوباره میرم توی فضا ... اما چاره ای نبود .. پریا راه افتاد و زود تر از ما به سمت ماشین رفت ... دستم رو جلو بردم .. دستاش رو لمس کردم ... سرد بودن .. سرد ِ سرد ...دستمو محکم فشار داد و کمکم کرد تا از روی باریکه رد بشم .. کنارش قرار گرفتم ... دستم رو ول نکرد ... بهم نگاه نمی کرد .. راه افتاد ... نمی دونم چرا .. اما سریع دستم رو کشیدم ... برگشت و بهم خیره شد .. توی چشماش درموندگی موج می زد .. دوست داشتم دلیل این حس رو بفهمم .. اگه دوستم داشت چرا جلوی آقایی نمی ایستاد .. چرا ؟
قدم هامو تند کردم و به سمت ماکان رفتم .. با دیدنم لبخندی زد و دستش رو جلو آورد ..بدون توجه به این که پاکان پشت سرمونه ، دستش رو گرفتم .. اگه می خواست باید خودش می اومد جلو ... من خیلی راه رو براش هموار می کردم .. اما اون خرابش می کرد ...
هر بار خراب تر از دفعه ی قبل ...
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ... بارون بی وقفه روی شیشه ها می خورد .... عاشق بارون بودم ... چشمامو روی هم گذاشته بودم و رفتم توی گذشته ها ...
بارون می بارید ... مثل همین امشب ... گریه می کردم و به پاکان التماس می کردم ... ازش خواهش می کردم تا یه چیزی بگه ... به پاش افتاده بودم ... آقایی با عصبانیت نگاهمون می کرد ... از پاکان می خواستم بگه ، می خواستم بگه که منو دوست داره .... پاکان خم شد و از روی زمین بلندم کرد .. یادمه .. جون توی بدنم نبود ... اون قدر گریه کرده بودم که دیگه نمی تونستم چشمامو باز کنم ... حس خیلی بدی بود .. پاکانی که روزی هزار بار می گفت دوستت دارم ، حالا سکوت کرده بود .. سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت .. ازم دفاع نمی کرد ... جلوی آقایی نمی ایستاد ...
همه چیز برعکس شده بود ... همه چیز تغییر کرده بود ... از ظهر همون روز ، وقتی که آقایی زنگ زد و گفت باید با پاکان بیاید خونه ی من ...
نمی دونم کی بود که عکس هایی از من و پاکان براش فرستاده بود .. وقتایی که می رفتیم بیرون ... با تاریخ ... روزایی که می پیچوندیم ... همه و همه ... نمی دونم کی بود .. اما همیشه از خدا خواستم ازش نگذره ...
قطره اشکی روی گونه م چکید ... هر بار ، با یاد آوری این خاطرات همین طور می شدم .. هر بار که بارون می بارید ، یاد اون روز کذایی می افتادم ... هر بار ... هر بار ...
شیشه رو آوردم پایین ... باد شدید و قطره های درشت بارون توی صورتم خورد ... پاکان سریع گفت :
- چه کار می کنی آوین ؟ سرما می خوریا ... بکش بالا اون شیشه رو !
بهش توجهی نکردم ... دستم رو بردم بیرون ... پنجه ی دستم رو کامل باز کردم .. باید از لابلای انگشتام رد می شد ... چشمامو بسته بودم و برای بدست آوردن آرامش ، دست به دامن خدا شده بودم ... آرامش می خواستم . حقم رو می خواستم .. یه زندگی خوب می خواستم .. یه زندگی که یه پاکان توش باشه ، یا نباشه .. نه این طوری ... نصفه و نیمه .. طوری که باعث بشه ، توی سردرگمی و غم ، دست و پا بزنم ...
ماشین ایستاد ... چشمامو باز کردم ... ماکان از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کرد .... دستمو کشید و بردم بیرون ... به اطراف نگاه کردم ... تاریک بود ... قطره های بارون روی صورتم می ریختن ...
پاکان داد زد :
- چه غلطی می کنی ماکان ؟ سرما می خورید ..
ماکان بدون توجه به اون روبروم ایستاد ... عصبانی بود .. خیلی عصبانی ... داد زد :
- چرا خودت رو اذیت می کنی ؟ چرا ....
حرفی نزدم .. چیزی نداشتم که بگم .. دلیل این رفتار رو نمی فهمیدم ...
ماکان اومد جلو ، سرم رو توی آغوش کشید .. صداش می لرزید :
- همه چیز تموم شده آوی .. این قدر غمگین نباش .. این قدر فکر نکن ...
دستامو دور کمرش حلقه کردم ..هوا سرد بود .. خیلی سرد بود ... اما ماکان داغ بود .. برعکس پاکان بود .. داغ بود ... داغ ِ داغ ...
نمی دونستم چرا دارم با هم مقایسه شون می کردم .. هیچ وقت این کارو نکرده بودم ... هیچ وقت ...
سر تا پامون خیس شده بود .. ماکان سرش رو جلو آورد ... کنار لبم رو نرم بوسید .. بهت زده بودم ... ماکان آروم گفت :
- کاش می تونستم کاری کنم تا این قدر غصه نخوری ...
اشکام با بارون قاطی شده بودن ... خندیدم و گفتم :
- همین که هستی ، باعث می شه غصه نخورم ...
سفت بغلم کرد و به سمت ماشین رفتیم .. در ِ سمت من هنوز باز بود .. نشستم .. نه به پاکان نگاه کردم ، نه به پریا .... نمی خواستم از نگاهشون چیزی رو بخونم .. می دونستم الان دارن به چی فکر می کنن .. می دونستم ...
ماکان در ِ سمت من رو بست و سر جاش قرار گرفت .... ماشین رو روشن کرد ... همین طور ضبط رو ... صدای قمیشی ، مرهم حالم شد :
- بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس می کنم پیش منی
وقتی که بارون می باره
بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سر پناه
وقتی که حرفای دلم
جا می گیرن توی یه آه
خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز کردم .. روی میز کنار تخت ، یه یادداشت بود :
- عزیزم ، می ریم خرید برای ناهار ... دلم نیومد بیدارت کنم ...
ماکان
لبخندی زدم .. از این که بهم اهمیت می داد لذت می بردم ... از جا بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم ...
***
وارد هال که شدم ، با دیدن پاکان جا خوردم .. مگه نرفته بودن خرید ؟
پاکان با دیدنم ، لیوان توی دستش رو ، روی میز گذاشت و گفت :
- صبح به خیر ...
زیر لب گفتم :
- سلام ..
سعی کردم بهش اهمیت ندم .. رفتم روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم ... روی کانال دو بود و داشت برنامه ی کودک پخش می کرد ...
پاکان بی مقدمه گفت :
- دوستش داری ؟
به سمتش برگشتم .. حدس می زدم منظورش با کیه .. اما گفتم :
- کی رو می گی ؟
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت :
- ماکان ...
از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم ... برای خودم چای ریختم و در همون حال گفتم :
- چرا باید این سوال رو بپرسی ؟ چرا من باید جواب بدم ؟
عصبی گفت :
- آوی سوالم رو با سوال جواب نده ...
به سمتش برگشتم ... داد زدم :
- من این سوال رو ازت پرسیدم تا حالا ؟ ازت پرسیدم که پریا رو دوست داری ؟ پرسیدم ؟
پاکان دستش رو کوبید روی میز ، صدای بدی بلند شد .. فریاد زد :
- مسئله ی ما فرق داره ...
- چه فرقی داره ؟ فرقش رو بگو ..می خوام بدونم .. می فهمی پاکان ؟
با داد ادامه دادم :
- می خوام بدونم چرا پس زده شدم .. می خوام بدونم چرا هیچی نگفتی و گذاشتی برم ... می خوام اینا رو بدونم .. خسته شدم دیگه .. بزار از این برزخ بیام بیرون ... دیگه بسه .. هر چی اذیتم کردی بسه .. منم می خوام زندگی کنم ...
پاکان دستش رو به سرش گرفت ... چشماش سرخ شده بودن .. البته نه از ناراحتی .. بلکه از عصبانیت ...
- اون مریضه ...
جا خوردم .. ساکت شدم .. پاکان ساکت شد .. خونه ساکت شد ..
لیوان از دستم افتاد روی سرامیک و هزار تیکه شد .... با صدای شکستن لیوان انگار به خودم اومدم .. چشمای متعجبم رو به پاکان ِ داغون ِ روبروم دوختم و گفتم :
- چی ... ؟
صورتش در هم شد ... نگاهش غمگین .. خیلی غمگین ...
- بسه آوی ... دیگه بریدم ... دیگه به تهش رسیدم .. به ته ِ تهش ... می فهمی ؟ درک می کنی باری که روی شونه هامه ؟
روی مبل نشست .. انگار توان ایستادن نداشت ... منم کنار دیوار افتادم .. دستم رو به سرم گرفته بودم ... حرفاش روی قلبم خراش ایجاد می کرد .. یه خراش بد .. یه خراش که هیچ وقت از بین نمی رفت :
- نمی دونم .. نمی دونم به تو فکر کنم .. به خودم فکر کنم .. به آقایی .. به فشار های ماکان .. به پریا ..
با لحن ملتمس گفت :
- آوینم به کی فکر کنم ؟ بگو ... تو به من بگو ... کی رو انتخاب کنم ؟ خودم رو ؟ تو رو ؟ بزارم پریا از دست بره ؟ هــــــی .. آوی درک کن .. یکم درکم کن ... دیگه خسته ام .. شش سال ساکت بودم .. شش سال کم نیست آوی .. شش سال اشک ریختی .. می دونم .. شش سال وضعت داغون بود .. می دونم .. من چی آوی ؟ می تونستم گریه کنم ؟ می تونستم ؟ من باید تکیه گاه می بودم .. باید می موندم .. باید مواظب پریا می بودم .. من مرد بودم و گریه برام ننگ ِ .. یعنی این طور می گن .. من باید ساکت بشینم و توی خودم بریزم .. آوی من باید زندگی یه نفر رو می ساختم .. اما تو کسانی رو داشتی تا باهاشون درد و دل کنی ... آوی سخته .. حتی زدن این حرفا ، حرفایی که شش سال روی دلم سنگینی می کرد هم برام سخته ... اما دیگه بریدم .. از همه چیز ... از زمین و زمان ... چی بگم ؟ از چی بگم آوی ؟ بگم که منم این شش سال عکست توی کیف پولم بود ؟ بگم آوی ؟
بلند شد و فریاد زد .. فریادش دلم رو به درد می آورد :
- بگم ؟ دوست داری غرورم رو برات بشکنم و بگم ؟ بگم همه چیز هایی که داره روی دلم سنگینی می کنه ؟ بگم هنوز عاشقتم ؟ بگم فراموشت نکردم ؟ بگم که برزخی که من توش دست و پا می زنم هر روز منو بیشتر توی خودش می کشه ؟
دوباره افتاد روی مبل ... با ناله گفت :
- بگم آوین ؟ سخته .. سخته .. نمی تونم .. سخته .. آوی همه ی در ها به روم بسته شده .. آوی اون پاکان که می شناختی مرده ... آوی اون پاکان شش سال پیش مزارش رو ساخت ... همون لحظه که گذاشت ساده بری ، همون موقع شکست و نابود شد ... همون موقع صدای قلبش گوش یه دنیا رو کر کرد .. اما نشنیدی ... نشنیدی ... فکر کردی دوست ندارم ...
صدای هق هقش می اومد .. شونه هاش می لرزید .. سرش رو بین دستاش پنهون کرده بود ... رفتم سمتش .... سرمو روی زانو هاش گذاشتم ... چشمامو بستم ... اشکام روی شلوارش می ریخت ..
دست نوازشگرش روی موهام نشست .. صداش توی گوشم طنین انداز بود ...
- آوین زندگی کن ... من نمی تونم اون چیزی که می خوای رو بهت بدم ... آوی خوشبخت شو .. با کسی که لایقته .. کسی که بهت خوشی می ده ... اما .. اما اینو بدون ، هیچ کس مثل من دوستت نخواهد داشت ... آوی خیلی دوستت دارم .. دوست دارم دستت رو بگیرم و همین الان ببرمت جایی که نه پریا باشه ، نه ماکان .. نه آقایی .. فقط من و تو باشیم ... ولی اینا همش رویاس ... باید از این به بعد با خاطراتت زندگی کنم ...
با دستاش سرم رو بلند کرد ... اشکامو پاک کرد و گفت :
- این اشکا رو برای من نریز ... من لیاقتش رو ندارم ... آوی پاک کن اشکاتو ... این قصه تموم شد .. دیگه ثانیه های آخرشه ... آوی نمک نپاش روی زخم قدیمیم .. نزار بیشتر از این سر باز کنه ... من دیگه تکیه گاه نمی شم .. من شخصیتم متزلزل شده ... دیگه نمی تونم مرد قلبت باشم ...
از جا بلند شد ... دستم رو گرفت و روی مبل نشوندم .. هیچی نمی گفتم ... سرش رو جلو آورد ..
- قول میدی یه زندگی خوب رو شروع کنی ؟ از همین امروز .. همین لحظه ..
سرم رو تکون دادم ... اشکام دوباره جاری شدن ...
گفت :
- این طوری نه .. قول بده .. بگو .. بگو تا صدات رو بشنوم ...
با صدای لرزون گفتم :
- اول بگو مریضی ِ پریا چیه ؟
- آوی بگو فراموش می کنی و یه زندگی خوب رو شروع می کنی ؟
چاره ای نبود .. مثل همیشه .. یه راه پیش پام بود و باید تا آخرش می رفتم .. اما می دونستم ، این راه برگشتی نداره ...
همراه اشک، می خندیدم ... می خواستم پاکان خوب باشه ، به هر طریقی که شده ، فقط خوب باشه ...
از روی مبل بلند شدم و روبروش ایستادم ...
- قول می دی تو هم خوب زندگی کنی ؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد ...
- بگو جون آوی ...
- آوی تو بگو .. بگو خوشبخت می شی ..
- اول تو !
- آوینم بگو ... اذیتم نکن ...
سرم رو به شونه ش تکیه دادم .. با صدای بلند گریه سر دادم و در همون حال گفتم :
- باشه ... قول می دم ..
- بگو قول میدم که دیگه گریه نکنم ...
با زجه گفتم :
- قول میدم ...
- حالا اشکاتو پاک کن .. بچه ها میان ، یه وقت شک می کنن ...
بعد از این حرف ، شونه ش از زیر سرم کنار رفت ... تا به خودم اومدم ، صدای در توی خونه پیچید ...

تازه فهمیدم چی شده .. تازه فهمیدم چی گفتم و چی به سرم اومد .. من قول داده بودم .. قول داده بودم .. اونم برای چیزی که خودم ازش مطمئن نبودم ...
نه .. من نمی تونستم گریه نکنم .. نمی شد .. نمی شد غصه نخورم .. نمی شد به تقدیرم پشت کنم .. داد زدم :
- آقا پاکان من نمی تونم .. نمی تونم .. می فهمی ؟ تو این بلا رو سرم آوردی .. تو نابودم کردی ... گوش کن .. می دونم پشت دری .. دوست دارم پشت در باشی و گوش کنی .. نابودم کردی .. احساسم رو خدشه دار کردی .. خدشه که نه ... ضربه ای زدی که هیچ وقت خوب نمیشه ... پاکان نامردی .. خیلی نامردی ... دیگه نمی خوام ببینمت ...
جیغ می زدم و بر خلاف قولی که دادم ، گریه که نه ، زجه می زدم .. روی دو زانو افتادم و گفتم :
- خیلی نامردی ... به من ربطی نداره که چی شده .. من می خواستمت ... می خواستمت ..
از جام بلند شدم .. نامردی بود .. بی انصافی بود .. حق من و عشق من این نبود ... پاکان باید پای حرفاش می موند .. باید می ایستاد و ازم دفاع می کرد .. این مزخرفات چی بود که گفت ؟ خوشبخت بشم ؟
به سمت آشپزخونه رفتم .. حالا که این طور بود ، پس بچرخ تا بچرخیم .. خوشبخت می شم .. همون طور که گفت خوشحال و خوشبخت زندگی می کنم .. همون طور که خودش گفت .. خودش ... خودش !
تموم شد دیگه ... تموم شد آوی .. تموم شد ... بس کن آوی .. تا کی بشینی به پاش ؟ خودش گفت تموم شده .. به صراحت گفت با پریا می مونه ...
سر خودم داد زدم :
- بزار بمونه .. به جهنم ... منم زندگی می کنم .. اون طور که لایقش هستم ... نمی زارم دیگه اذیتم کنه .. نمی زارم ...
نه ... نمی خوام انتقام بگیرم .. نمی خوام .. ولی این انتقام نیست .. من می خوام حقم رو پس بگیرم .. از کسی که حقم رو نادیده گرفت .. حقم رو ازت می گیرم پاکان .. من حق یه زندگی خوب رو داشتم ... داشتم پاکان .. مثل هر آدم ِ دیگه ای !
خم شدم تا خورده های شیشه ی روی زمین رو جمع کنم .. کسی نباید بفهمه که این لیوان شکسته .. کسی نباید بفهمه چی شده ... کسی نباید بفهمه که منم مثل همین لیوان خورد شدم .. باید همه چیز خوب باشه .. همون طور که قول دادم ..
پوزخندی زدم .. قول ... دیگه تموم شد پاکان .. تموم شد ... خسته شدم از بس مظلوم بودم و ظلم کردی .. خسته !
شیشه ای توی دستم رفت و خون روی سرامیک ریخت .. اخمام توی هم کشیده شد و دستم رو فشار دادم .. سریع بلند شدم و دستم رو زیر شیر آب گرفتم ...
خون به سرعت همراه آب می رفت .. صدای در بلند شد ... سریع برگشتم .. ماکان با کیسه های خرید وارد شد و پریا هم پشت سرش .. با دیدن من کیسه ها رو روی زمین انداخت و به سمتم دوید .. با ترس گفت :
- چی شده ؟
سعی کردم لبخندی بزنم .. اما چشم هام گویای همه چیز بود ... دستم رو توی دستش گرفت و کمی نگاهش کرد .. بعد گفت :
- زخمش عمیقه ... صبر کن ... الان برات ضد عفونیش می کنم ...
به سرعت دنبال جعبه کمک های اولیه گشت .. در همون حال گفت :
- چی شده آوین ؟
در حالی که دستم رو فشار می دادم ، گفتم :
- چیز خاصی نیست .. لیوان از دستم افتاد ... شیشه رفت توی دستم ..
با ژست خاصی نگاهم کرد و گفت :
- گریه هم کردی ؟
لبخندی زدم و گفتم :
- چیز مهمی نیست ماکان ...
- پیداش کردم ...
جعبه به دست به سمتم اومد و بردم توی هال ... روی مبل نشستیم .. پریا گفت :
- پاکان کجاست آوی ؟
ابرویی بالا دادم و گفتم :
- من که بیدار شدم نبودش ... نمی دونم کجا رفته .. من فکر کردم با شما اومده ...
پریا آهانی گفت و رفت توی آشپزخونه .. ماکان گفت :
- پریا دست به شیشه خورده ها نزن تا بیام جمعشون کنم ...
بعد هم با اخم مشغول باند پیچی دستم شد ... با لبخند نگاهش کردم ... خیلی مهربون بود .. همیشه توی سختی بودش .. کنارم بود .. حامیم بود .. مثل ادریک ..
سرش رو آورد بالا و با خنده گفت :
- خوشگل ندیدی ؟
ابروهامو با خنده دادم بالا .. لبخند می زد ... انگار با لبخندش بهم آرامش بخش تزریق می کردن ... لپمو کشید و گفت :
- تموم شد ...
وارد حافظیه شدیم ... لبخندی روی لبم نشست ... همیشه دوست داشتم حافظیه رو ببینم .. شش سال پیش نشد بیام ... خیلی خوشحال بودم که به آرزوم رسیدم و قبل از این که برای همیشه از ایران برم ، حافظیه رو دیدم ...
برگشتم و به ماکان نگاه کردم ... من نمی تونستم بهش خیانت کنم ... نمی تونستم به خاطر زندگی خودم ، اذیتش کنم .. نباید دوستش می داشتم .. این دو برادر برای من ممنوع بودن ... سهم من نبودن .. علاقه پیدا کردن به ماکان هم کار ِ درستی نیست .... هر چند ، به نظر خودم غیر ممکنه که یه روز بهش علاقمند بشم ..
رو به ماکان گفتم :
- من از اون فال ها می خوام ..
و با دستم به مردی اشاره کردم که فال می فروخت ... ماکان لبخندی زد و گفت :
- بریم تا برات بخرم عزیزم ...
با هم به سمت مرد ِ فال فروش رفتیم .. مرد با دیدنمون لبخندی زد و گفت :
- سلام جوون ..
ماکان گفت :
- سلام حاجی ... خسته نباشی .. یه فال می خواهیم ...
مرد ، مرغ عشقی که توی دستش بود رو تکون داد و مرغ عشق یکی از کاغذ های فال رو بیرون کشید .. خیلی جالب بود برام ... دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم :
- چه جالبه ...
ماکان خندید و گفت :
- ما ایرانیا اینیم دیگه !
مرد ِ فال فروش ، فال رو به دستم داد و گفت :
- ایشاالله خیره دخترم ...
فال رو از دستش گرفتم و ماکان هم پولش رو حساب کرد ... بازش کردم . خوندنش واقعا برام سخت بود ... ماکان فال رو از دستم کشید و گفت :
- بزار تا برات بخونم ...
منتظر شدم تا بخونه .. دوست داشتم بدونم حافظ بهم چی می گه .. می خواستم ببینم حرفاش راست در میاد یا نه ... ماکان شروع کرد :
- ساقیا! برخیز و دَردِه جام را خاک بر سر کن، غم ایام را
ساغر مِی بر کفم نِه تا ز بَر برکشم این دَلق اَزرَق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده دردِه، چند از این باد غرور خاک بر سر، نفس نافرجام را؟
دود آه سینهی نالان من سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شِیدای خود کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلآرامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب عاقبت روزی بیابی کام را
با کنجکاوی گفتم :
- معنیش هم می خونی برام ؟
- وقت آن رسیده که غم و غصه ی گذشته را فراموش و سیاه از تن بدر آری . احساس تنهایی می کنی و کسی را محرم دل خود نمی بینی . ولی با امید به خدا ، صبر و بردباری و کامیابی به سراغت خواهد آمد .
سکوت کرد ... بهم خیره شدم بود .. به فال اشاره ای کرد و گفت :
- ببین آوی .. حافظ هم راضی نیست که تو خودت رو اذیت کنی .. خدا هم دوست نداره تو خودت رو عذاب بدی .. هر غصه ای باید یه جا تموم بشه .. حتی اگه همیشه توی دل آدم بمونه ، اما ما باید یه جای دلمون دفنش کنیم و سعی کنیم با چیزای بهتر روشو بپوشونیم .. با چیزایی که شایسته ی قلبمون باشن ... چیزایی که اذیتمون نکنن و باعث عذابمون نشن ...
نا خودآگاه گفتم :
- ماکان ، من خیلی دوستت دارم ... خب ؟ تو خیلی شبیه ریک هستی .. خیلی مهربون و دوست داشتنی هستی ... مرسی که می خوام کمکم کنی ..
لحنم خیلی مظلوم بود .. ماکان با ناراحتی گفت :
- دوست ندارم ازم تشکر کنی .. چون این حرفا رو بابت تشکر بهت نمی زنم .. می خوام خودت رو بسازی ... می خوام خوشخبت باشی آوی ...
لبخندی زدم و گفتم :
- قول می دی تا آخرش کمکم کنی ؟
دستم رو فشار داد و گفت :
- قول می دم ... تا آخر ِ آخرش .. !
همون موقع پریا اسمم رو صدا زد .. برگشتم تا ببینم چه کارم داره .. اما ..

با ترس به سمتش دویدم .. ماکان هم پشت سرم اومد ... دستش رو گرفتم ... خدای من ...


با ترس به سمتش دویدم .. ماکان هم پشت سرم اومد ... دستش رو گرفتم ... خدای من ...ماکان کمک کرد پریا بلند بشه ... مردم دورمون جمع شده بودن ... ماکان گفت :
- می تونی راه بری ؟
پریا با صدای لرزون گفت :
- آ .. آ ... آره ..
دو قدم برداشت که نزدیک بود بیفته ... ماکان گرفتش ... یه دفعه صدای فریادی اومد ..
- پریا ... ؟
به سمت صدا برگشتم .. پاکان بود که وحشت زده و سراسیمه به سمتمون می اومد ... ماکان رو پس زد و پریا رو توی آغوش کشید ... نمی دونستم چی شده ... خدایا ... یعنی این بر می گشت به بیماریش ؟ بیماریش چی بود ؟؟
پاکان کمکش کرد تا بره روی صندلی بشینه .. ماکان هم مردم رو متفرق کرد و دوتایی به سمت پاکان و پریا رفتیم ... پریا داشت قرص می خورد ... ماکان وحشت زده گفت :
- چی شد یه دفعه ؟
پریا تند گفت :
- هیچی ... هیچی ..
ماکان : یعنی چی ؟ پاکان بگو ببینم چی شده ؟
پاکان عصبی گفت :
- بعدا می گم ...
ماکان عصبی دستی توی موهاش کرد و ازمون دور شد .. خیلی کلافه بود ... ترسیدم چیزیش بشه ... رفتم دنبالش .. صداش کردم :
- ماکان صبر کن .. کجا میری ؟
برگشت و با عصبانیت گفت :
- تو هم می دونی جریان چیه نه ؟
با تعجب پرسیدم :
- نه .. چرا اینو می پرسی ؟
پوزخندی زد و گفت :
- چون اصلا متعجب نیستی ...
با عصبانیت ادامه داد :
- آوی ، پریا چشه ؟ فکر کردید من خرم ؟
سعی داشتم متقاعدش کنم .. اصلا نمی فهمیدم دلیل این کاراش و رفتارش چیه ...
- ماکان آروم باش .. خر کیه ؟ من میگم نمی دونم ...
- فقط نگو که دلیل جداییتون همین بوده ...
فکر نمی کردم این قدر باهوش باشه ... تا تهش رو خونده بود .. با عصبانیت گفت :
- همینه .. آره ؟
هیچی نگفتم ... سرم رو پایین انداختم .. نمی تونستم دروغ بگم .. لعنتی .. همین بود .. همین بود ...
ماکان زیر لب گفت :
- پس می دونستی ... می دونستی ..
با سرعت ازم دور شد ... خواستم دنبالش برم که از حافظیه خارج شد و به سمت ماشین رفت ...
کلافه و عصبی ، پیش پریا و پاکان برگشتم .. پاکان با دیدنم گفت :
- ماکان کجاست ؟
- نمی دونم ... رفت ...
- کجا رفت ؟
- گفتم که .. نمی دونم ..
دلم برای پریا می سوخت ... هر چند نمی دونستم بیماریش چیه ... کنارش نشستم و گفتم :
- چی شده عزیزم ؟خوبی الان ؟
پریا به زور لبخندی زد و گفت :
- آره خوبم .. ببخشید تفریحتون رو بهم ریختم ....
دستش رو فشار دادم و گفتم :
- این چه حرفیه ؟
پاکان از مسئول نگهبانی خواست تا به آژانس زنگ بزنه ... بعد از اومدن ماشین ، مسیر خونه رو در پیش گرفتیم .. توی راه از پاکان پرسیدم :
- وقتی پریا افتاد تو کجا بودی ؟
پاکان با ناراحتی گفت :
- رفته بودم یه بطری آب بخرم ...

به خونه رسیدیم ... پاکان پریا رو به اتاق برد .. منم توی هال نشستم .. نگران ماکان بودم ... معلوم نبود کجا رفته ... رفتارش یه دفعه بد شده بود و این منو متعجب می کرد .. دوست داشتم از پاکان بپرسم که چی شده ... که مریضی ِ پریا چیه ... اما می دونستم اگه مریضی ِ بدی داشته باشه ، پاکان طفره می ره و جوابی نمی ده .. اخلاقش رو می شناختم ...
گوشیمو برداشتم و شماره ی ماکان رو گرفتم ... بوق اول زده شد .. بوق دوم .. و بعد از اون بوق سوم ... همین طور پشت سر هم تکرار می شدن تا چند بوق اشغال خورد و بعد قطع شد ...
دوباره گرفتم ... امیدوار بودم که این بار جواب بده .. اما با شنیدن صدای ضبط شده ، تموم امیدم به باد رفت :
- مشترک مورد نظر ، دستگاه تلفن همراه خود را خاموش کرده است ....
گوشی رو قطع کردم و روی مبل انداختم .. سرم رو با دستام پوشوندم ... چرا این کارا رو می کرد ؟
- حالت خوبه ؟
سرمو بلند کردم .. رو به صاحب صدا گفتم :
- خوبم ... باید خوب باشم ... پریا چطوره ؟
پاکان نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت :
- پریا هم خوبه ... یعنی بهتره .. خوابید ... از ماکان خبری نشد ؟
- نه .. موبایلش رو خاموش کرده .. هیچ خبری ازش ندارم ...
لبخند محوی زد و گفت :
- نگرانشی ؟
بدون این که بخوام از جمله ش برداشتی کنم ، گفتم :
- آره .. خیلی .. ماکان خیلی برام عزیزه ... خیلی بهم کمک می کنه ...
انگار لبخند رو قاب صورتش کرده بودن ... با همون لبخند محوش گفت :
- خوبه ... خوبه که برات مهمه .. خوبه که برات عزیزه ...
همون لحظه در هال باز شد و ماکان توی چارچوب در ظاهر شد .. با سرعت به سمتش رفتم و گفتم :
- خوبی ؟
چشماشو بست و باز کرد .. انگار می خواست آرومم کنه :
- آره .. چیزی نبود .. احتیاج داشتم تنها باشم ... ببخشید ترسوندمت ...
با ناراحتی گفتم :
- گوشیت هم خاموش کردی !
خندید و گفت :
- ای بابا .. خوبه زنم نیستی که این قدر گیر میدی ...
تیز نگاهش کردم که خنده ش بیشتر شدت گرفت :
- اوه نگاه چه طور نگاه می کنه ؟ نترس من اصلا ازت خواستگاری هم نمی کنم ... اوه اوه ... اصلا فکرشم نکن ...
جیغ زدم :
- ماکان !
راه افتاد به سمت اتاق ها و در همون حال رو به پاکان که بهت زده به ما نگاه می کرد ، گفت :
- پریا چطوره ؟
پاکان از بهت خارج شد ... گفت :
- بهتر شده ... الانم آروم حرف بزن می خواد استراحت کنه ..
برگشتم و سر جام نشستم .. ماکان هم بعد از عوض کردن لباساش اومد و نشست .. به پاکان گفت :
- خب ، منتظرم تا بشنوم ...
پاکان دستاشو توی هم گره کرد و گفت :
- چی رو ؟
ماکان نگاهی به دستای پاکان کرد .. انگار داشت به چیزی فکر می کرد ...
- مریضی پریا چیه ؟
پاکان دستاشو فشار داد و گفت :
- چیز مهمی نیست ... یه بیماری ِ ...
ماکان حرفشو قطع کرد و گفت :
- دروغ نگو .. حرف نزن ولی دروغ هم نگو ... منو که نمی تونی دور بزنی .. هر وقت دروغ می گی دستاتو فشار می دی ...
پاکان عصبی و تند دستاشو جدا کرد و گفت :
- کی گفته من دروغ می گم ؟
ماکان : من می گم .. چون می شناسمت ... حتی بیشتر از خودت ..
بعد از این حرف به من نگاهی کرد ... سرم رو پایین انداختم ... پاکان گفت :
- ببین ماکان ...
ماکان : نمی خواد چیزی بگی ... می دونم .. شاید نتونی بگی .. نباید اصرار کنم که بگی .. هر جور راحتی داداش ... اما اگه نیاز داشتی حرف بزنی من هستم ...
بعد از جاش بلند شد ... دستش رو روی شونه پاکان گذاشت .. لبخندی زد و شونه ش رو فشار داد ... به شوخی گفت :
- خیلی وقته زور بازومو بهت نشون ندادم !
پاکان خندید و دست ماکان رو فشار داد .
ماکان : تسلیم برادر ... تو زورت بیشتره ...



امروز آخرین روز سفرمون بود .. قرار بود امروز رو بریم بازار ... چون این چند روز اصلا وقت بازار رفتن نداشتیم ... تقریبا بیشتر جاهای دیدنی شیراز رو دیدم .. خیلی شهر قشنگی بود .. از تهران خیلی بهتر بود به نظرم ... مردم خوبی هم داشت که اکثرا جنوبی بودن ...
ماکان گفته بود که مرکز خرید های بزرگ و زیادی توی شیراز هست ... و برای این که من نمی دونستم کدوم بهتره تصمیم گرفتیم قرعه بندازیم ... دو تا مرکز خرید انتخاب شدن .. آفتاب و زیتون ... البته من فقط اسماشون رو می دونستم ..
پریا حالش بهتر شده بود .. یعنی می شه گفت که کاملا خوب شده ... پاکان چیزی راجع به مریضیش نگفت و ما هم چیزی نپرسیدیم ... ماکان راست می گفت .. شاید داشتیم اونو توی بد شرایطی قرار می دادیم .. چون اگه می خواست بگه حتما خودش توضیح می داد ... اما ...
دیروز با ریک و نینا صحبت کردم ... متوجه شدم که جنیفر با کسی به اسم الکس دوست شده و قراره به زودی با هم همخونه بشن ... حتما کلی خوش می گذروند .. همیشه می گفت من عاشق دوران نامزدی هستم ..
ریک کلی باهام صحبت کرد و از ایران خبر گرفت .. اصرار داشت بدونه که بین من و پاکان چی می گذره ... منم خیالش رو راحت کردم و گفتم که با هم صحبت کردیم و همه چیز تموم شده اس .. گفتم که دارم سعی می کنم همه چیز رو به فراموشی بسپرم ...
مهم ترین موضوع هم همین بود .... من فهمیدم چه بخوام و چه نخوام باید فراموش کنم ... تقریبا داشتم باهاش کنار می اومدم ... تمام تلاشم رو می کردم که دلبستگی هامو کم کنم .. من به هر کسی که وابسته بودم به یه شکل ازم جدا شده بود .. هم بابام ، هم مامانم و هم پاکان ... دیگه نمی خواستم کسی رو از دست بدم ... باید بتونم به داشته هام قانع باشم ... باید ...***
به مرکز خرید زیتون رسیدیم ... خیلی شلوغ بود ... بیرون مرکز خرید پر بود از دختر و پسرای جوون که کلی هم به خودشون رسیده بودن ... وارد مرکز خرید شدیم ... هوای داخل از بیرون بهتر بود ... بیرون خیلی سرد شده بود و بارون می بارید ... توی این چند روز دائم بارون بود ...
با دیدن بوتیک ها لذت می بردم .. پر از لباس های رنگی و خوشگل بودن ... می خواستم لباس بخرم اما نمی دونستم باید از کدوم بوتیک شروع کنم .. پاکان و پریا جلوتر از ما راه افتادن ... من و ماکان هم با هم قدم می زدیم ...
داشتیم راه می رفتیم که ماکان دستم رو کشید و گفت :
- بیا این جا ...
با هم رفتیم داخل ... بدلیجات فروشی بود ... با تعجب گفتم :
- این جا چه خبره ؟
ابروهاشو بالا داد و گفت :
- طی تجربیاتم فهمیدم که دخترا عاشق این چیزان !
اخم مصنوعی کردم و گفتم :
- تجربه ؟ !!
خندید و گفت :
- بله .. مگه من کج و کوله ام که از اون تجربه ها نداشته باشم ؟
- مگه هر کسی از اون تجربه ها نداره کج و کوله اس ؟
ماکان : د نه د .. گیر نده جون تو .. بیا یکی از اینا رو انتخاب کن دیگه ...
با خنده مشغول نگاه کردن ویترین ها شدم ... اصلا نمی تونستم انتخاب کنم .. همه خوشگل بودن و انتخاب کردن سخت بود ... ماکان به فروشنده گفت :
- آقا میشه اون زنجیر رو ببینیم ؟
مرد ِ فروشنده با خوش رویی گفت :
- بله چرا که نه ..
و زنجیر رو به دست ماکان داد ... وای .. فوق العاده بود .... ماکان توی دستش گرفتش و گفت :
- چطوره ؟
چشمامو گرد کردم و گفتم :
- الحق که سلیقه ت تکه ...
یه زنجیر نقره ی ظریف و ساده ، به همراه پلاک قلب ... قلبش کمی حالت کج داشت و روش با نگین کار شده بود ... واقعا قشنگ بود ... قشنگ و ساده ...
ماکان به فروشنده گفت :
- اینو کنار بزارید ...
رو به من ادامه داد :
- حالا به ادامه ی انتخابت بپرداز ...
****
ماکان وسایل رو توی ماشین جا گیر کرد و با غر غر گفت :
- خوبه تو و پریا یه روز رفتید خرید .. بابا هیچی برا شیرازیا نزاشتید که .. هر چی توی زیتون و آفتاب بود بار ماشینِ بیچاره ی من کردید !
پریا خندید و گفت :
- ماکان تو زاده شدی که غر بزنیا !
ماکان : هر کی جای من بود هم غر می زد !
پریا : چرا پاکان غر نمیزنه پس ؟
- چون اون زن ذلیله ... من که نیستم ..
بعد از این حرف با بدجنسی بهم نگاه کرد .. خندیدم و گفتم :
- خواهیم دید آقا ماکان ...
ماکان چشم و ابرویی تکون داد و گفت :
- خواهیم دید !




توی ماشین سکوت محض بود .. هیچ کس هیچی نمی گفت .. پاکان پشت فرمون نشسته بود .. منم برای این که توی دیدش نباشم رفتم پشت صندلی شاگرد نشستم .. نمی خواستم دیگه زیاد با هم برخوردی داشته باشیم .. می خواستم دل کندن راحت تر بشه .. باید سعی می کردم دل بستگیمو کم کنم .. اولین قدمش هم همین کار های ساده بود ...
****
با صدای ماکان چشمامو باز کردم :
- پاشو دیگه تنبل ، رسیدیم تهران ...
چشمامو با دستم مالیدم... سرم درد گرفته بود ... همیشه وقتی توی ماشین می خوابیدم سر درد می گرفتم .. رو به پاکان گفتم :
- اگه میشه منو ببر خونه آقایی .
ماکان گفت :
- چرا می خوای بری اون جا ؟ بیا امشب رو بریم خونه ی ما ..
- نه .. باید برم دیگه .. آقایی هم ناراحت میشه بیشتر خونه ی شمام !
ماکان دیگه اصراری نکرد و پاکان هم به سمت خونه آقایی راه افتاد ... راستش همه ی اینا بهونه بودن .. من خودم هم بیشتر می خواستم دور از آقایی باشم .. چون با وجود تمام حرف هایی که پاکان زده بود ، بازم اونو مقصر جداییمون می دونستم .. از طرفی هم نمی خواستم چیزی راجع به ماکان به روم بیاره ... اما نمی خواستم برم خونه ی عمو . نمی خواستم بیشتر از این با پاکان برخوردی داشته باشم .. دوست داشتم چند روزی نبینمش .. می خواستم خودم رو امتحان کنم .. من شش سال دوری رو تحمل کرده بودم .. اینا که دیگه چیزی نبود !
به خونه ی آقایی رسیدیم ... از ماشین پیده شدم .. ماکان هم پیاده شد و چمدونم رو از پشت ماشین در آورد ..از پریا و پاکن خداحافظی کردم .. پریا به گرمی و پاکان بی هیچ حسی توی صدای جوابم رو دادن ... با پاکان تا جلوی در خونه رفتیم و زنگ زدم .. ماکان گفت :
- دوست نداری بیای خونه ی ما مگه نه ؟
از این که همه چیز رو می فهمید گاهی اوقات کلافه می شدم... سعی کردم ذهنش رو منحرف کنم ..
- نه این چه حرفیه ماکان ؟ چرا نباید دوست داشته باشم ؟
صدای زیبا خانوم توی آیفون پیچید :
- کیه ؟
- منم زیبا خانوم !
در با صدای تیکی باز شد .. ماکان گفت :
- ما خیلی اذیتت کردیم .. هم من و هم پاکان .. حق داری ..
جلو رفتم و دستش رو گرفتم ... آروم گفتم :
- ماکان این جوری نگو . تو خیلی کمکم کردی .. بعدشم ، نمی خوام آقایی حس کنه دارم ازش فرار می کنم !
اون یکی دستش رو هم روی دستم گذاشت و گفت :
- اگه بخوام کارامون رو جبران کنم ، هم کارای پاکان و هم خودم ، قبول می کنی ؟
لبخندی زدم :
- تو کاری نکردی که لازم باشه جبران کنی .. باور کن ماکان ..
- نه ... جواب منو بده .. صبر می کنی تا برات جبران کنم ؟
چشمامو به نشونه ی مثبت بستم .. من لایق مهربونی ِ ماکان نبودم .. ماکان برای من خیلی زیاد بود ...
ماکان زیر لب خداحافظی کرد و به سمت ماشین رفت .. سرم رو برگردوندم .. پاکان با چشماش داشت می خوردم ... خسته شده بودم از نگاه هاش ، از نگاه هایی که هر وقت با ماکان بودم روم بود .. خسته بودم ..
بدون توجه به اون ، رفتم داخل و درو پشت سرم بستم ... نگاهی به خونه انداختم ... با نگاه کردن به هر قستمش خاطرات به ذهنم هجوم می آوردن ...
به شوهر زیبا خانوم سلام کردم و رفتم داخل .. زیبا خانوم ایستاده بود جلوی در .. با دیدنم با لبخند به سمتم اومد و گفت :
- قربونت برم دخترم .. چند روز نبودی دلم برات تنگ شده بود ... چمدونت رو بده من ببرم اتاقت .. خودت برو پیش آقایی ... دل اونم برات تنگ شده !
به حرفش گوش دادم و تشکر کردم .. به هال رفتم ... آقایی مشغول تلویزیون تماشا کردن بود .. سلامی کردم و به سمتش رفتم .. خم شدم .. سرم رو بوسید و گفت :
- بیا این جا عزیزم ..
به رفتاراش عادت کرده بودم .. یه وقتایی باهام مهربون بود و یه زمان هایی هم که ...
کنارش نشستم که گفت :
- بچه ها رفتن خونه ی شهاب ؟
- آره .. خواستن منو هم ببرن .. اما من گفتم بیام این جا ..
- خوش گذشت بهتون ؟
لبخندی زدم و گفتم :
- اوهوم .. خیلی خوب بود ..


بعد از یه سری حرف های معمولی که زده شد ، سوغاتی ِ آقایی که یه پیرهن مردونه و سوغاتی زیبا خانم که یه روسری حریر بود رو بهشون دادم و به اتاقم رفتم .. خیلی خسته بودم و سرم درد می کرد ... بعد از یه دوش آب سرد ، روی تختم دراز کشیدم و بعد از گذشت چند دقیقه خوابم برد ...
***
صدای زنگ گوشی اعصابمو به هم ریخته بود .. سرم خیلی درد می کرد .. با ناله ی خفیفی دستم رو دراز کردم و گوشی رو از روی عسلی برداشتم ، با چشمای نیمه بازم به شماره نگاه کردم ... متعجب شدم ، عمو بود .. اونم این وقت صبح ! یعنی چه کار داشت ؟
- سلام عمو !
- سلام دختر گلم ، خواب بودی ؟
خمیازه ی بی صدایی کشیدم و با صدای کمی سر حال تر گفتم :
- راستش آره !
عمو خندید و گفت :
- ببخشید که بیدارت کردم عزیزم .. گفتم خونه ی آقایی تنهایی و یه وقت حوصله ت سر میره .. خواستم اگه دوست داری بیای شرکت ، بعدش هم با ماکان برید بیرون ، بهتر از اینه که توی خونه بمونی ...
کمی فکر کردم .... پیشنهاد بدی هم نبود ... تصمیم گرفتم قبول کنم :
- چشم عمو جون .. اتفاقا خودم هم تو فکر بودم که برم بیرون .. پس من تا یه ساعت دیگه میام شرکت .. فقط آدرس رو برام مسیج کنید ..
- باشه دخترم ، پس فعلا !
گوشی رو قطع کردم .. خواب از سرم پریده بود .. نگاهی به ساعت انداختم .. اوه .. ساعت یازده و نیم بود . بیچاره عمو شرمنده شد .. من فکر کردم باید صبح زود باشه ...
از جا بلند شدم و به دستشویی رفتم .. آب خنکی به صورتم زدم که باعث شد خواب به کلی از سرم بپره ، مسواک زدم و از دستشویی خارج شدم ، در کمد لباسی رو باز کردم و دست به کمر به لباس ها نگاهی انداختم .. دوست داشتم امروز خوب به نظر بیام .. دلیلش هم نمی دونستم ...
دستم رفت سمت مانتوی فیلی رنگ و از کمد درش آوردم .. همین بود .. پرفکت .. یه مانتوی فیلی رنگ تا پایین زانو که سه تا دکمه بیشتر نداشت و جنسش هم برای این فصل مناسب بود ... روسری سه گوش ِ مشکی رنگی رو به همراه جین مشکی از کمد در آوردم و تند تند پوشیدم ... روبروی آینه رفتم و سر حوصله موهامو بستم ... تصمیم گرفتم از جلوی موهام چند تا بافت در بیارم ..وقتی جلوی موهامو گیس می کردم خیلی خوشگل می شدن ... بسته ی کش ها رو در آوردم و مشغول شدم .. حدود یه ربعی وقت گرفت .. بعدش هم یه آرایش ملایم و شیک کردم و روسریمو سرم کردم ... به نظر خودم خوب شده بودم .. کیف و کفشم رو هم برداشتم و از اتاق خارج شدم .. با انرژی رفتم توی آشپزخونه و رو به زیبا خانم گفتم :
- سلام زیبا جون .. صبحتون بخیر !
- سلام عزیزم .. ظهرت بخیر خانوم !
خندیدم و گفتم :
- چیزی برای خوردن هست ؟
با یه جهش به سمت یخچال پرید و گفت :
- چرا نباشه دخترم ؟ بیا بشین تا برات صبحانه بیارم .. کره مربا می خوری یا نیمرو ؟
با خنده گفتم :
- زیبا جون به قول خودتون الان ظهره دیگه ، یه آب پرتقال هم کافیه !
کمی فکر کرد و گفت :
- آره مادر ، اگه نیمرو بخوری نمی تونی ناهار بخوری ، پس بزار برات آب پرتقال بگیرم ..
هر چی بهش اصرار کردم که آب پرتقال طبیعی لازم نیست قبول نکرد و گفت که سالم تره .. ناچار نشستم تا برام پرتقال آب بگیره ... از جرکاتش خنده م گرفته بود .. خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ..
با صدای آقایی از فکر خارج شدم :
- خیر باشه ! کجا سر ظهری ؟
از جا بلند شدم و سلام کردم .. بعدش گفتم :
- عمو جون زنگ زد گفت بیا شرکت ...
آقایی با کنجکاوی گفت :
- برای چی ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- همین طوری .. گفت برای این که تنهایی و حوصله ت سر میره بیا تا بعدش هم با ماکان برید بیرون ...
حرفم که تموم شد ، تازه فهمیدم چی گفتم .. اه آوی این چی بود بلغور کردی ... ؟ حتما لازم بود تیکه ی آخرم اضافه کنی .. آقایی حرفامو تایید کرد و گفت :
- مراقب خودت باش .. راستی ..
مکثی کرد و بعد پرسید :
- پول که به اندازه ی کافی داری ؟ اگه نداری بگو بهت بدم !
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم :
- نه آقایی ممنون .. دارم !
همون موقع کار آب میوه گیری ِ زیبا خانم هم تمام شد و لیوان رو به دستم داد .. یه نفس سرش کشیدم و بعد از خداحافظی ، به سمت در رفتم تا برم بیرون که دوباره صدای آقایی متوقفم کرد :
- آوی می خوای ماشین ببری ؟
برگشتم و گفتم :
- نه .. مرسی ...
- نمی خواد تعارف کنی دختر ، این طوری راحت تر میری و میای !
- نه .. آخه .. راستش ..
- گواهینامه نداری ؟
- نه .. موضوع چیز دیگه س .. راستش ...
- نه .. موضوع چیز دیگه س .. راستش ...
ساکت شدم .. خیلی بدم می اومد این موضوع رو برای کسی بازگو کنم ... اما ناچار بودم ... چشمامو بستم و گفتم :
- راستش من از رانندگی می ترسم ، از وقتی که اون تصادف باعث مرگ مامان و بابا شد دیگه پشت فرمون ننشستم !
آقایی بهم زل زده بود ، اینو کاملا حس می کردم ... چشمامو باز کردم و آروم سرم رو بالا گرفتم .. دیدم اومده جلو .. دستم رو گرفت و سرم رو بوسید :
- دخترم خیلی عذاب می کشی نه ؟
اه .. دوباره این بغض لعنتی توی گلوم نشست .. هر بار با یاد آوری اون حادثه همین طور بودم ... هیچی نگفتم .. چون می دونستم با کوچکترین حرفی بغضم می شکنه و روز خوبم خراب میشه .. آقایی دستم رو فشار داد و گفت :
- خودت رو اذیت نکن .. منم کمکت می کنم که یه زندگی خوب رو داشته باشی و دیگه این قدر ناراحتی رو به دوش نکشی .. الانم با راننده برو ..
زمزمه کردم :
- نه! خودم میرم ...
- برو دیگه . این قدر نگو نه دختر !
لبخندی زدم و از خونه خارج شدم .. آقایی از شوهر زیبا خانوم خواست تا منو به شرکت عمو ببره . اونم که انگار آدرس رو بلد بود چیزی نپرسید و اطاعت کرد ..
***
بعد از چهل و پنج دقیقه به شرکت رسیدیم .. ازش تشکر کردم و پیاده شدم ... موقع پیاده شدن ازم پرسید :
- خانم منتظر بمونم ؟
- نه مرسی .. شما برید من خودم میام ! خداحافظ
- خدانگه دارتون !
در ماشین رو بستم و به سمت شرکت راه افتادم ... بهش می اومد شرکت شیکی باشه .. بعد از ورود به سالن به سمت آسانسوری رفتم .. عمو توی اس ام اسش گفته بود طبقه ی سوم ... دکمه ی شماره ی سه رو زدم و منتظر شدم تا در بسته بشه ...
صدای ضبط شده ای اعلام کرد که به طبقه ی مورد نظر رسیدم .. از آسانسور خارج شدم و به سمت در چوبی شرکت رفتم .. تقه ای به در زدم .. بعد از چند لحظه در باز شد :
- بفرمایید خانوم ؟
مرد نسبتا مسنی بود ... لبخندی زدم و گفتم :
- من با آقای مازیار کار دارم ..
- کدوم آقای مازیار ؟
- شهاب مازیار ..
همو موقع صدای عمو اومد .. کنار در رسیده بود و با خنده گفت :
- به به .. ببین کی قدم رنجه فرموده .. عباس آقا ، این خانم ، دختر برادرمه !
مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عباس بود از جلوی در کنار رفت تا وارد بشم .. تشکری کردم و وارد شرکت شدم ... اوه .. چه کرده بود عمو ... تمام ست شرکت به رنگ بنفش و سفید بود ... خیلی جذاب و قشنگ بود ... راهروی بلند روبروم ، اولین چیزی بود که به چشم می خورد .. بعد از اون دو تا در بزرگ دیده می شد و یه میز منشی .. منشی با دیدنم از جا بلند شد و با لبخند و احترام سلامی کرد .. دختر جوون و بلوندی بود .. منم سلام کردم و متقابلا لبخند زدم ، همون موقع یکی از در ها باز شد و ماکان توی کت و شلوار رسمی مشکی همراه کروات سرمه ای رنگ توی درگاه ظاهر شد .. با دیدنش یه لحظه ، فقط یه لحظه یاد ِ پاکان افتادم .. اونم همین قدر جذاب بود .. و همین قدر خواستنی ... !
ماکان با دیدنم لبخندی روی لب نشوند و به سمتم اومد ..
- چه عجب ، سراغی از ما گرفتی !
خندیدم و گفتم :
- دیگه این حرف ها رو نزن .. خوبه دیشب تا نصفه شب ور ِ دلت بودما !
ماکان خندید و دستم رو گرفت .. رو به عمو گفت :
- من شرکت رو به آوی نشون می دم ..
عمو قبول کرد و گفت :
- پس منم برم با کارام برسم .. آخر سر بیارش اتاق من ... این برادر زاده ی ما که اصلا نمیگه عموم دلش برام تنگ میشه ! اصلا نمیاد پیشِ من ...
با ناز گفتم :
- عمو جون !
- برو دختر .. برو ..!
با ماکان به سمت راهرو رفتیم .. ماکان شروع کرد به توضیخ دادن :
- این راهروی اتاق های مهندس هامونه ... چهار تا اتاق و یه انباری .. البته الان نمیشه بریم داخل اتاق ها ؛ چون مهندسین مشغول ِ کارن !
- باشه .. بریم جاهای دیگه ..
- جای دیگه کجا بود دختر ؟ دل خوشی داریا ! هر چی به این عموت می گم یه شرکت بزرگتر بزن قبول می کنه مگه ! همینه شرکت .. به اضافه ی آبدار خونه و اتاق من و بابا .. البته اتاقِ من که چه عرض کنم ! انباری بهتره بگم !
خندیدم و دنبالش راه افتادم .. در اتاقی که ازش بیرون اومده بود رو باز کرد و گفت :
- بیا .. اینم از انباری ِ بنده !
اوه خدای من .. باورم نمیشه .. چه اتاقی ... با بهت دور تا دور اتاق رو از نظر گذروندم .. تمام اتاق ست ِ آبی آسمونی و خاکستری بود ... یه میز بزرگ ام دی اف وسط اتاق قرار داشت و مبل های خاسکتری خوشگل روبروی میز بودن .. ماکان گفت :
- بیا بشین عزیزم ... الان می گم برات نوشیدنی بیارن ...
با طلبکاری گفتم :
- ماکان ، تو به این جا میگی انباری ؟
خندید و گفت :
- خوشت اومده ؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم ... لبخندی زد و گفت :
- پیشکشت عزیزم !
لبخندی زدم و رفتم نشستم روی مبل .. واقعا راحت و شیک بودن .. بعد از چند دقیقه آقا عباس برام قهوه آورد ... ماکان کمی سرش شلوغ بود ... برای همین بلند شدم و گفتم :
- ماکان من میرم پیش عمو .. تو هم به کارات برس !
ماکان سرش رو بلند کرد و گفت :
- کجا حالا بودی !
- میام حالا .. بزار پیش عمو هم برم ...
- باشه عزیزم ...
از اتاق خارج شدم و به اتاق عمو رفتم ... تقه ای به در زدم ... عمو گفت :
- بفرمایید !
وارد اتاق شدم .. اتاق عمو هم خیلی شیک بود .. همه چیز به رنگ قهوه ای سوخته بود .. از لحاظ ضاهری ، اتاق ماکان بهترین قسمت ِ شرکت بود .. نشستم و گفتم :
- عمو جون مزاحم که نیستم !
عمو اخم مصنوعی کرد و گفت :
- این چه حرفیه دختر گلم .. راستش من می خواستم یه موضوعی رو بهت بگم ... دوست داشتم نظرت رو راجع به موضوعی بدونم ...
کنجکاو شدم ..
- چیزی شده عمو جون ؟
- نه نه ... راستش وقتی شما سفر بودید آقایی یه چیزایی به من گفت که ....
خدای من ... آقایی چی گفته بود ؟ نکنه ماجرای من و پاکان رو لو داده باشه ؟ یعنی بعد از شش سال تصمیم گرفت که ..
صدای عمو باعث شد افکارم نیمه تموم بمونه :
- راستش من از آقایی شنیدم که ماکان به تو علاقمنده ، این طور که آقایی گفته ماکان با آقایی صحبت کرده ...
سرم رو پایین انداختم .. آروم نفسم رو بیرون فوت کردم ... خدا رو شکر که آقایی هنوز قصد ِ لو دادن رازمون رو نداره .. شایدم هیچ وقت ... شاید ...
- عزیزم من با ماکان هم صحبت کردم .. اون حرفای آقایی رو تایید کرده .. می خواستم ببینم نظر تو چیه ؟ تو در جریان این موضوع هستی ؟
چیزی نگفتم .. سرم همچنان پایین بود .. عمو از پشت میزش بلند شد و کنارم اومد ... روی مبل نشست و دستامو گرفت .. با مهربونی گفت :
- ماکان بهت گفته بود ؟
با صدای آرومی گفتم :
- مستقیما نه .. منم از آقایی شنیدم ...
بعد از این حرف سرم رو بالا آوردم تا ببینم عکس العمل عمو چیه ... عمو لبخندی روی لب داشت .. گفت :
- تو راضی هستی که ما بیایم خواستگاری ؟
چشمام چهار تا شد ... نه ... خدایا این چه راهی بود ؟ این دیگه چه مسیری بود ؟ من الان چی بگم ؟ هر چند که غیر از این هم انتظار نمی رفت .. با اون چیزی که آقایی دید این کمترین کاری بود که می تونست بکنه ... مردد بودم .. می دونستم اگه الان بگم آره ، یعنی تا آخرش آره .. یعنی تا آخرش باید بمونم و بسازم ... در کنار برادر ِ عشقم ... در کنار شخصی که تنها تفاوتش با عشق ِ اولم ، خال ِ کف دستشه ... !
ناگهان چیزی به ذهنم رسید .. شاید با این بهونه می تونستم چند روزی رو وقت بگیرم تا خوب فکر کنم .. به حرف اومدم :
- عمو جون ، اگه اجازه بدی من با ادریک و نینا حرف بزنم .. آخه اونا هم باید بدونن ...
عمو نزدیک شد و سرم رو بوسید .. از این مهر پدرانه اش لذت می بردم .. وقتی می دیدم این قدر مهربونه و به معنای واقعی ِ پدر به بچه هاش نزدیکه ، آرزو می کردم یک بار دیگه بابامو ببینم تا اونم همین کارا رو انجام بده .. دلم برای بابام یه ذره شده بود ...
- باشه دخترم .. هر چقدر بخوای قبلش فکر کن .. اگه جوابت واقعا مثبت بود ما برای خواستگاری ِ رسمی میایم ... موافقی ؟
ناچارا لبخندی زدم و موافقتم رو اعلام کردم :
- بله عمو جون .. مرسی ...
عمو از جا بلند شد و گفت :
- خب دیگه وقت ناهاره .. به ماکان میگم ببرت یه رستوران خوب .. بعدشم برید یه دوری بزنید .. خوبه ؟
چشمامو به نشونه ی مثبت باز و بسته کردم .. عمو زنگی به اتاق ماکان زد و ازش خواست کار رو تعطیل کنه تا با هم بریم بیرون ...
ماکان بعد از دو دقیقه اومد و با هم رفتیم ... اصلا آمادگی ِ این که باهاش حرف بزنم رو نداشتم ... از طرفی هم باید تکلیفمون مشخص می شد .. اونم موافق این همه پیش رفتن نبود ..می دونم .. اونم موافق نبود ... موافق نبود ..
به یکی از رستوران های نزدیک رفتیم .. ماکان توی ماشین از موضوع های معمولی حرف می زد و منم سعی می کردم تا حد امکان عادی و مثل همیشه جوابش رو بدم ... هر چند خودم حس می کردم که یه مقدار بی قراری توی لحنم هست ...
روی صندلی نشسته بودم و ماکان داشت سفارش می داد ... بعد از رفتن گارسن دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم .. باید می گفتم ... برام مهم نبود که چه عکس العملی رو ببینم :
- ماکان .. بابات یه چیزایی گفت ...
ماکان سرش رو پایین انداخت ... شروع کرد با بازی کردن با انگشتاش .. فهمیدم که می دونه موضوع چیه ... با لحن ملتمسی گفتم :
- ماکان باید چه کار کنیم ؟ چطوری این موضوع رو جمع کنیم ؟ من نمی تونم ... ماکان نمی تونم !
ماکان هیچی نمی گفت .. بعد از دو سه دقیقه سرش رو بالا گرفت .. باورم نمیشه اما از روی چشمای قرمزش حدس زدم که خیلی غمگینه .. این غم برای چی بود ؟ برای کی ...
- آوی من متاسفم .. نمی خواستم این طور بشه .. نمی خواستم مجبورت کنم که با من باشی .. نمی خوام خودم رو بهت تحمیل کنم ... ولی ... نمی شد بزنم زیرش .. اگه می گفتم آوی رو دوست ندارم و نمی خوامش برات بد بود .. نمی خوام بگن دوباره داری بین پریا و پاکان رو خراب می کنی .. چون تو هیچ وقت این کارو نکردی .. نمی خواستم گناه پاکان رو به نام تو بنویسن ...
خدایا من باید چه کار می کردم ؟ من باید در برابر این همه خوبی چی می گفتم ؟ چه کار می کردم که جبران کنم ؟ خدایا من نمی تونم .. طاقتش رو ندارم .. نمی تونم ببینم ماکان ...
- آوی ناراحتی ؟ می دونم ... نگران نباش .. با بابا و آقایی حرف می زنم .. می گم این موضوع رو تموم کنن .. قبل از این که به گوش پاکان یا هر کس ِ دیگه ای برسه ...
همو موقع غذامون رو آوردن .. بعد از رفتن گارسن گفتم :
- ماکان ... من نمی خوام ازم ناراحت باشی .. نمی خوام دلت رو بشکنم ... نمی خوام .. باور کن ! فقط نمی دونم .. وسط دوراهیم ... یه عمره زندگیم وسط دوراهی گیر کرده .. توی این شش سال هر وقت خواستم با یه پسر سلام و علیک معمولی داشته باشم ، چهره ی غیرتی پاکان جلوی چشمم می اومد .. ماکان .... درکم می کنی ؟ نه .. عاشق نشدی ماکان .. شدی ؟
ماکان زیر لب گفت :
- شدم ... شدم .. اما ..
دستی به صورتش کشید ... لباشو تر کرد و گفت :
- آوی من و تو مثل همیم .. منم ... منم ... آوی منم مثل تو شکست خوردم .. مثل تو ... آوی دوست ندارم با من باشی و دلت همراهم نباشی .. نمی خوام از الان تا یه عمر زندگیت رو خراب کنم .. نمی خوام شبیه عشقت باشم اما عشقت نباشم ... این یه پیشنهاد بود .. من این پیشنهاد رو دادم چون مثل همیم .. چون نمی خواستم که تو به جرم رابطه ی دوباره با پاکان مجازات بشی ... ادریک برام تعریف کرده بود که چقدر سخت درمان شدی .. دوست ندارم دوباره برگردی به شش سال پیشت ...
قاشق رو توی دستم فشار می دادم ... نفسم بالا نمی اومد .. خیلی ناراحت بودم .. باید فکر می کردم .. باید فکر می کردم .. ماکان گفت که مثل من شکست خورده ... اونم عاشق شده ؟ اونم عشقش ولش کرده ؟
سوالم رو بیان کردم :
- تو هم عاشق شدی آره ؟
ماکان سرش رو پایین انداخت و مشغول غذا خوردنش شد ... در همون حال گفت:
- تو اولین کسی هستی که می دونی ... یه چیزی بود که تموم شد ..
پوزخندی از روی ناراحتی زد و ادامه داد :
- اصلا شروع نشد که تموم بشه ... نمی خوام کسی بفهمه .. حتی پاکان هم نمی دونه .. نمی خوام به خاطرش محکوم بشم ... نمی خوام .. آوی به پیشنهاد بابا فکر کن ... یه جواب قطعی بده .. از روی دلسوزی یا کینه هیچ جوابی نده .. باشه آوی ؟
لبخند تلخی روی لب نشوندم .. تمام سعیم رو کردم که تلخیش مشخص نباشه ... نمی خواستم بدونه که واقعا دلم می سوخت .. واقا پر از کینه بودم .. اما نه از پاکان .. نه از ماکان . نمی دونم از کی .. شاید از خودم .. خودمی که نایستادم و گذاشتم پاکان راحت از دستم بره .. فقط دیدم و حسرت خوردم .. تازه داشتم به این نتیجه می رسیدم که خیلی ضعیفم ... خیلی بیشتر از خیلی ... !
- باشه ماکان ... باشه .. قول میدم ...
***
همه چیز خوب بود ... همه چیز ... به جز ... هیچی ... اصلا نمی خوام به این فکر کنم که چه تصمیمی گرفتم .. اصلا نمی خوام به این دو هفته فکر کنم .. فقط اینو می دونم که من الان جلوی آینه ایستادم و دارم آرایش چشمم رو تکمیل می کنم .. یه آرایش نقره ای رنگ .... نمی خوام به این فکر کنم که چی شده و حتی نمی دونم از کجا شروع کنم .. فقط همینو می دونم که تسلیم شدم .. تسلیم ِ تسلیم ... پاکان مالِ من نبود .. نمی خواستم به پای پاکان بمونم .... نمی خواستم زندگیش رو خراب کنم .. چون می دونستم این مساویِ با خراب شدن زندگی ِ خودم ... نمی خواستم از بیست و چهارسالیم تا آخر عمرم حسرت بخورم به اشتباهم .. می خواستم یه بار هم که شده عقلم رو به کار بندازم .. این بهترین تصمیم بود ..
ریک خیلی از تصمیمم خوشحال بود .. خیلی .. می گفت بهترین راه همینه که با ماکان باشم و بعد از ازدواج هم بریم ایتالیا .. همه چیز رو سریع جفت و جور کرده بود برای خودش . نینا مثل همیشه مثل مادر برام نگران بود و می ترسید که شباهت ماکان با پاکان اذیتم کنه .. نمی دونست ماکان خیلی چیزا داره که پاکان داره .. خیلی چیزهایی که شاید هیچ وقت نداشته و من نمی دیدم .. از همه مهمتر خال کف دستش ... اخلاقش ... همه چیزش .... ماکان به جز دو تا چشم قهوه ای و لب و بینی ، هیچ شباهتی به پاکان نداشت .. و من این رو تازه فهمیده بودم ... تازه فهمیده بودم که بهترین انتخاب ماکان ِ ..
شهرزاد در اتاق رو باز کرد و گفت :
- بیا دیگه دختر ...
لبخندی زدم و گفتم :
- شهرزاد من رسم و رسوم خواستگاری های این جا رو دقیقا نمی دونم .. الان باید چه کار کنم ؟
- هیچی .. چایی رو که زیبا میاره .. شما بیا بشین پیش نامزدت که منو کچل کرده بس که زنگ زده !
خندیدم و گفتم :
- چرا زنگ می زنه ؟
- می خواد ببینه تو خوبی یا نه .. اونم می دونه داری از ذوق می میری ... !!
- شهرزاد !
شهرزاد اومد از خودش دفاع کنه که همون موقع صدای بسته شدن در حیاط اومد ... رفتم کنار پنجره .. خودشون بودن .. سریع پرده رو کنار زدم .. شهرزاد خندید و گفت :
- بعد حرفای منو تکذیب می کنه .. بفرما ! واضح تر از این دیگه؟
خنده م گرفته بود .. چیزی گفتم .. شهرزاد ادامه داد :
- بریم بیرون خانوم ذوق زده ...
با هم از اتاق خارج شدیم و به سمت در ورودی رفتیم تا ازشون استتقبال کنیم .. زیبا خانوم هم کنار در ایستاده بود .. با دیدنم لبخندی زد و گفت :
- حتما باید یه اسفند برات دود کنم آقا داماد چشمت نزنه .. ماشالله .. ماشالله ..
لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم .. زیبا خانوم درو باز کرد .. عمو اول از همه اومد داخل .. لبخند قشنگی روی لبش بود .. با دیدنش گرم شدم .. حس می کردم واقعا جای بابامه ...
بعد از عمو ، زن عمو و ماکان اومدن داخل ... زیبا خانم درو بست ... پس پاکان کجا بود ؟ یعنی نیومده بود ؟ البته دور از ذهن هم نبود .. من چقدر ساده بودم که فکر می کردم میاد ... البته بهتر هم شد .. آمادگی دیدنش رو نداشتم .. اصلا ..
به سالن رفتم .. همه نشسته بودن .. آقایی هم نشسته بود و داشت با عمو حرف می زد .. شهرزاد بهم اشاره کرد که کنارش بشینم .. به حرفش گوش دادم و رفتم کنارش ...
نیم ساعت اول حرف های معمولی زده شد .. بعد از اون عمو گفت :
- خب آقا جون ... بریم سر بحث اصلیمون ... همون طور که خودتون می دونید این پسر ما به آوینا علاقمند شده ... من و مادرش هم که آوینا رو مثل دختر نداشتمون دوست داریم ... این طور شد که امروز اومدیم تا ازش خواستگاری کنیم ...
آقایی شمرده شمرده گفت :
- ماکان تو خودت هم می دونی که آوینا ایتالیا زندگی می کنه ... به این موضوع فکر کردی که شاید مجبور بشید برای زندگی از این جا برید ؟
ماکان سرش رو بالا آورد و گفت :
- هر جور آوی صلاح بدونه .. اگه بخواد می ریم ..
داشتم با انگشتام بازی می کردم .. یه حس بد داشتم .. انگار داشتم خطای بزرگی رو مرتکب می شدم .. من داشتم به ماکان ظلم می کردم .. من داشتم زندگیش رو بهم می ریختم .. فقط برای این که خودم حسرت نخورم ..
نمی دونستم کارام درسته یا نه .. اما من تصمیمم رو گرفته بودم .. نمی شد زیر همه چیز بزنم .. نمی شد بگم نمی خوام .. نمی شد بگم تمومش کنید .. هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم .. فقط باید ادامه ی راهو می رفتم ... بدون هیچ حرف و انتقادی .. جون خودم این راه رو انتخاب کرده بودم ...
زمان به تندی می گذشت و موافقت ها داشت اعلام می شد .. مونده بود صحبت کردن من با ماکان ... آقایی گفت :
- می تونید برید حرف هاتون رو بزنید و بعدش جواب بدید ..
به ماکان نگاهی کردم .. با نگاهم گفتم که حرفی ندارم .. ماکان به حرف اومد :
- آقایی منو آوی حرفامون رو زدیم .. مشکلی نیست ...
عمو با خوشحالی گفت :
- پس مبارکه ...
مبارکه .. مبارکه .. مبارکه ...
چشمامو بستم ... حس کردم کسی کنارم نشست ...چشم باز کردم ... زن عمو بود .. سعی می کردم لبخند بزنم .. سعی می کردم حرفی بزنم .. دستش جلو می اومد .. حلقه ی برلیان نزدیک انگشتم شد .. زن عمو با لبخند گفت :
- اینم از نشون .. تا قبل از عقدتون این دستت باشه که خیالمون راحت باشه مالِ خودمونی ...
آّب دهنم رو قورت دادم .. حس می کردم هر آن اشکام می ریزه .. خدایا چه کار کرده بودم ؟ با حس کردن حلقه توی انگشتم، انگار از خواب بیدار شدم .. انگار فهمیدم چی شده و چه کار کردم .. انگار فهمیدم اشتباه بود .. انگار فهمیدم نباید این کارو می کردم .. من داشتم ظلم می کردم .. به خودم .. به ماکان .. به عمو .. زن عمو .. به همه ی کسانی که این جا بودن .. من داشتم اذیتشون می کردم ...
حس خفگی بهم دست داده بود .. نمی تونستم نفس بکشم .. زیبا اومد و از همه برای صرف شام دعوت کرد .. به زور و با صدای آرومی گفتم :
- من میرم توی اتاقم و زود میام ..
عمو با لبخندی گفت :
- برو عزیزم ...
با قدم های لرزونی رفتم به سمت اتاق .. دستم رو روی دستگیره قرار دادم ... با اون یکی دستم گلوم رو فشار می دادم .. نمی تونستم .. داشتم خفه می شدم ... درو باز کردم و خودم رو به داخل اتاق پرت کردم .. درو به هم کوبیدم و روی تخت افتادم .. چشمامو بستم .. جونم داشت از دهنم می زد بیرون .. حس کردم دارم کبود می شم .. نمی تونستم پاشم و از دستگاه آسم استفاده کنم .. نمی تونستم کاری کنم .. حس می کردم آخر راهه ... واقعا هم بود .. من با ندونم کاری هام زندگی خیلی ها رو بهم ریختم ... دندونام قفل شده بودن .. دو تا دستمو روی گلوم فشار دادم ... کم کم همه جا داشت تار می شد ... همه چیز داشت سیاه و سیاه تر می شد .. یه سیاهی .. یه سیاهی مطلق ...
صدای کسی توی گوشم طنین انداز شد .. داشت اسمم رو صدا می کرد :
- آوین .. عزیزم چی شده ؟ آوینا !
همچنان گلوم رو فشار می دادم .. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون .. داشتم خفه می شدم ...
دستامو از پشت گرفته بود که تکون نخورم .. پارچ آب رو از روی عسلی برداشت و مشتی آب به صورتم پاشید .. همون طور که توی بغلش بودم ، کشون کشون به سمت کشوی میزم رفتیم .. انگار داشت دنبال چیزی می گشت ..
با پیدا کردن دستگاه آسم فورا درش رو باز کرد و اونو مقابل دهانم قرار داد .. با اولین فشاری که به پشت دستگاه وارد کرد اکسیژن وارد دستگاه تنفسیم شد .. یه دفعه لرز کردم ... دومین فشار رو وارد کرد .. این بار اکسیژن رو به ولع به درون شش هام می کشیدم .. فشار سوم .. فشار چهارم و ...
چشمامو بستم .... حس می کردم تا دم مرگ رفتم و اومدم ... سرم روی سینه ش افتاد ... توان هیچ عکس العملی رو نداشتم .. صدام زد :
- آوی حالت خوبه ؟ چشماتو باز کن ببینمت ... باز کن چشماتو آوین ...
سعی کردم پلکامو از هم جدا کنم .. بعد از یه دقیقه تونستم چشمامو باز کنم .. ماکان با چشمای نگرانش بهم زل زده بود .. سرمو بیشتر توی آغوش گرمش فرو بردم .... حس می کردم برای چند لحظه هم که شده آرامش گرفتم ... ماکان فشار آرومی به سرم وارد کرد و گفت :
- جون به لبم کردی ... وقتی داشتی می اومدی تو اتاقت فهمیدم حالت خوب نیست .. اما ...
دستای یخ کردمو فشار داد .. با ملایمت گفت :
- می دونم فشار زیادی روته .. می دونم خیلی اذیتی .. همه رو می دونم ... اما ازت می خوام بزاری کمکت کنم ... بزاری این بارو از روی شونه هات بردارم .. بزاری همراهت باشم تا اگه نفست گرفت نزارم بیفتی روی زمین ...
دستمو از دستش خارج کردم .. کتشو توی دستم گرفتم .... زمزمه کردم :
- من در حقت بدی کردم .. نباید پای تو به این جا وا می شد .. نباید امروز این اتفاقات می افتاد ..
از روی زمین بلندم کرد .... روی تخت نشوندم و گفت :
- تو هیچ کار بدی نکردی ... تو فقط عاقلانه تصمیم گرفتی .. نگران من نباش ... تو حالت از من بدتره ...
- اما ... ماکان .. من ..
انگشت اشاره شو جلوی دهانم گرفت .. با صدای آرامش بخشی گفت :
- هیچی نگو ... هیچی ..
با لحن شوخی ادامه داد :
- جمع کن این بساطو ... اول زندگی شروع کردی به ناز و نوز کردن .. من حوصله ی این اداها رو ندارما ... !!
لبخند کمرنگی روی لبم نشست .. چقدر این پسر بزرگوار بود .. خدای من ..
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت :
- بریم .. الان نگران می شن .. همه سر میز شام منتظرن که ما بریم پیششون ...
دستم رو توی دستش قرار دادم .. قبل از رفتن گفتم:
- صبر کن ...
رفتم توی آینه تا ببینم چیزی از صورتم پیداست یا نه .. کمی سرخ شده بودم .. کرم پودر رو از روی میز برداشتم و کمی به صورتم زدم ... حالا رنگم بهتر شده بود ... رژ گونه ای هم برای رفع رنگ پریدگی صورتم زدم و برگشتم به سمت ماکان .. با خنده گفت:
- می بینم که حسابی به خودت می رسی ! مثل این که می خوای هر جور شده منو به دست بیاریا !
با حرص بازوشو گرفتم و گفتم :
- خیلی لوسی ...
ماکان دماغمو کشید و گفت :
- این قدر حرص نزن ... تموم نمی شم که ...
دیگه واقعا نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم ... ماکان با دیدن خنده م خیالش راحت شده بود .. منم با دیدن رفتار گرمش راحت بودم ... با هم از اتاق زدیم بیرون .. دست چپم دور بازوش حلقه شده بود و حلقه ی پر نگین ِ روی دستم بهم دهن کجی می کرد ...

یه هفته ای از مراسم خواستگاری می گذشت و امروز عصر قرار بود که برم خونه ی عمو ... عمو گفته بود راجع به مسئله ای می خواد باهام حرف بزنه و بعدش هم قرار بود با ماکان برای شام بریم بیرون ... ماکان می خواست بیاد دنبالم که قبول نکردم و گفتم که با آژانس میام ...
پالتوی مشکی که جدیدا خریده بودم رو با شلوار بنفش رنگ کتون ست کرده بودم و شال بافتنی هم سرم بود ... این چند روز هوا خیلی سرد بود ... به اتاق آقایی رفتم و بهش گفتم که میرم خونه ی عمو .. بعدم از خونه خارج شدم و رفتم سر کوچه تا تاکسی بگیرم ... هوا خیلی سرد بود و کمتر ماشینی توی خیابونا پیدا می شد ...
بعد از ده دقیقه که دیگه تصمیم گرفتم برگردم به خونه یه پراید زرد رنگ برام ایستاد .. آدرس دادم و سوار شدم .. راننده پسر جوونی بود .. بدون توجه به اون هدفن گوشیم رو توی گوشیم قرار دادم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم ....
با رسیدن به خونه ی عمو کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم ... رفتم در خونه و زنگ رو فشار دادم .. بعد از چند دقیقه زن عمو پریسا درو باز کرد ... لبخندی روی لب نشوندم و رفتم داخل ...
پریسا جون با لبخند مهربونی کنار در منتظرم بود .. با دیدنم در آغوشم کشید و با خنده گفت :
- قربون عروس قشنگم برم من ... چقدر سردی ...
- خدا نکنه پریسا جون ... راستش بیرون خیلی سرده ...
از آغوشش بیرون اومدم .. همون موقع صدای ماکان اومد :
- بیا برو جلوی شومینه تا گرم بشی .. من زن سرماخورده نمی خوام ...
خندیدم و خواستم چیزی بگم که زن عمو با اخم تصنعی گفت :
- ماکان خجالت بکش .. تا دلتم بخواد دختر به این خوبی !
ماکان دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و خندید .. به سمت شومینه ی توی هال رفتم .. کنجکاو بودم بدونم پاکان کجاست که نه کسی ازش حرف می زنه نه خبری ازش هست ..
پالتومو از تنم در آوردم .. ماکان با لبخند ازم گرفتش و روی جا لباسی قرارش داد ... تشکر کردم ... زیر پالتوم یه پولیور صروتی چرک تنم کرده بودم ... روی صندلی کنار شومینه نشستم و دستامو جلو بردم .. ماکان هم کنارم نشست و گفت :
- خوبی ؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
- اوهوم .. خیلی خوبم .. مرسی ... تو چطوری ؟ چه خبرا ؟
- اووو چقدر سوال .. خوبه هنوز ازدواج نکردیم این همه سوال و جوابم می کنیا ...
دستمو بردم بالا تا به شوخی بزنم توی صورتش که ماکان با بدجنسی زودتر دستش رو بالا برد و دستمو گرفت . همون موقع صدایی به گوش رسید :
- سلام دختر عمو ..
به سمتش برگشتم ... یه پلیور مشکی تنش بود ... حس کردم صورتش سوخته و تیره تر از همیشه شده ...
به خودم اومدم که چند لحظه اس محوش شدم ... فوری گفتم :
- سلام ...
پریسا جون با ظرفی میوه اومد توی هال ... لبخندی زدم و از جا بلند شدم ... ظرفو ازش گرفتم و تشکر کردم ... پریسا جون گفت :
- عزیزم انار می خوای برات دون کنم ؟
- نه پریسا جونم .. خودم دون می کنم ... راستی عمو کجاست ؟
- کاری براش پیش اومد رفت تا همین نزدیکیا و برگرده ... حالا دیگه میاد ...
همه نشستیم و من اناری برداشتم تا دون کنم ... زن عمو داشت راجع به مسائل معمولی حرف می زد که یه دفعه گفت :
- راستی بچه ها ، کی می رید سراغ خریده های نامزدیتون ؟
ابروهام بالا رفت .. نامزدی ؟ به این زودی ؟
ماکان پیش دستی کرد و گفت :
- دیگه از هفته ی دیگه میریم ... کار چندانی نداریم که ...
زن عمو گفت :
- عزیزم نینا و داییت و خاله ت برای نامزدی میان ؟
- نینا گفت اگه کار سامی جور شد میایم ..ولی ریک و خاله حتما میان ...

زن عمو با لبخند گفت :
- خوبه ... پس هر وقت بلیط گیر آوردن بهمون بگو تا برنامه ی نامزدی رو بچینیم ...
باشه ای گفتم ... صدای در اومد .. برگشتم تا ببینم کیه که حین چرخوندن سرم ، پاکان رو دیدم ... ناخود آگاه سرم متوقف شد و بهش خیره شدم ... دوباره و دوباره در نظرم جذاب تر از همیشه اومد ... کجا بود که این طور برنز شده بود ؟
چشماش غمگین بود ... مثل همیشه که انگار یه کوله بار غم روی شونه هاشه و دم نمی زنه ... لبخند قاب صورتش بود ... یه قاب دروغی که من می فهمیدمش .. می فهمیدم دروغه .. فریبه .. می فهمیدم پشتش یه دل ِ شکسته س .. می فهمیدم ... می فهمیدم که هنوزم ...
نه آوی .. آوی بسه .. بسه تو رو خدا ...
چرخش سرم رو کامل کردم .. عمو بود .. با دیدن من با لبخند گفت :
- تو زود تر از من رسیدی ؟ می خواستم بیام دنبالت !
از جا بلند شدم و باهاش سلام و احوال پرسی کردم ... عمو هم اومد و نشست ... چند دقیقه ای با صحبت های معمول و حال و احوال سپری شد و بعد عمو گفت :
- راستش آوی می خواستم بیای تا بگی برنامه ت چیه ؟ بعد از ازدواج دوست داری این جا بمونی یا بری ایتالیا ؟
سرم رو پایین انداختم .. انتظار این سوالات رو داشتم ... می دونستم بعد از اون جواب ، همه چیز قطعی و جدی می شه .. می دونستم که خودم قبر عشقم رو کندم ...
- نمی دونم عمو جون .. هنوز تصمیمی نگرفتم ... خب من .. همه ی زندگیم اون جاست ...
ماکان پرید وسط حرفم و گفت :
- بابا حالا زوده برای این حرفا ... به آوی مهلت بدید تا با در نظر گرفتن همه ی جوانب نظرشو بگه ... این طوری ممکنه بعدا پشیمون بشه ...
عمو گفت :
- حرفت درسته پسرم .. اما باید بدونیم که می خواید برید یا نه .. تو اگه بخوای بری باید بیفتی دنبال کارات ...
- حالا که عجله ای نداریم ... من و آوی یه مدتی قراره نامزد بمونیم تا آوی بتونه راحت تر تصمیمشو بگیره ... که ببینه می تونه با شرایط ایران خودش رو وقف بده یا نه ...
برگشتم و با نگاهم از ماکان تشکر کردم ... اصلا وقت این بحث ها نبود .. من باید روی خودم کار می کردم .. بعد از اون همه ضربه و اتفاق ، هنوز هم با دیدن پاکان اذیت می شم .. نمی دونم .. شاید نتونم تا آخر عمر با ماکان باشم .. شاید نتونم یه زندگی خوب رو براش بسازم .. اون شبیه کسیه که من زمانی عاشقش بودم ... نمیشه به راحتی اونو فراموش کنم و برادر دوقلوشو توی دلم جا بدم .. نمیشه ...
پاکان عذر خواهی کرد و به اتاقش رفت ...عمو هم دیگه پی موضوع رو نگرفت و گذاشت تا توی یه فرصت مناسب تر راجع بهش صحبت کنیم ... تلفنش زنگ خورد و از هال رفت .. زن عمو شام درست کردن رو بهونه کرد و رفت توی آشپزخونه ... ماکان آروم گفت :
- بریم توی اتاقم .. می خوام یه چیزی بهت نشون بدم ..
- چی ؟
دستمو کشید و گفت :
- پاشو ببینم ... میریم اونجا می فهمی ...
با هم به طبقه ی بالا رفتیم .. در اتاق رو باز کرد و من دوباره اتاق مشکی و سفید رو دیدم ... پاکان روی تخت مشکی رنگش دراز کشیده بود و سیگار می کشید ... یک راست به سمت تخت ماکان رفتم و نشستم گوشه ی تخت .. ماکان با لحن سردی رو به پاکان گفت :
- سیگارتو خاموش کن .. صد بار گفتم که توی اتاق مشترکمون سیگار نکش ، در ضمن ؛ آوی رو اذیت می کنه ...
پاکان به سمتمون برگشت و نگاه خیره و خسته ای به ماکان انداخت .. بدون گفتن حرفی سیگارو توی جا سیگاری کنار تختش گذاشت ...
ماکان به سمت کشویی رفت و بعد از کمی گشتن یه عکس در آورد ... به سمتم درازش کرد .. با هیجان گرفتمش .. وای خدای من ... این عکس ..


- وای ماکان تو اینو داری ؟نمی دونی چقدر دوست داشتم این عکسو داشته باشم !
ماکان لبخندی زد و گفت :
- می دونم .. همون روز توی فرودگاه خیلی دوست داشتی بهت بدمش .. اما چون توی دوربین بود نشد برات بلوتوثش کنم ...
خندیدم ... عکس من و ماکان بود ... روز آخر توی فرودگاه با چشمای سرخ شده از گریه گرفته بودیمش ... ماکان گفت :
- آوی پاشو لباستو بپوش که قراره امشب سوپرایزت کنم !
خندیدم و گفتم :
- باز می خوای چه دسته گلی به آب بدی ؟
سنگینی نگاه پاکان رو حس می کردم .. اما تمام تلاشم رو کردم تا سرم رو برنگردونم ... ماکان گفت :
- می خوام ببرمت یه جای خیلی خوب .. پاشو که امشب قراره حسابی خوش بگذرونی !
لبخندی زدم و از جام بلند شدم ... رفتم پایین و لباسامو پوشیدم ...
***
با دیدن شهربازی جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم :
- ماکان !
ماکان خندید و گفت :
- شهربازی دوست داری ؟
- معلومه که آره ... بدو بدو بریم ...
دستشو کشیدم و با هیجان به سمت شهربازی رفتیم ... عاشق شهربازی بودم .. بچه که بودیم بابا هر هفته می بردمون شهربازی ...
به سمت اولین دستگاه رفتیم ... اسمش کشتی صبا بود ... ماکان دو تا بلیت گرفت و منتظر شدیم تا نوبتمون بشه ..
با خالی شدن کشتی به سمت آخرین نقطه ش هجوم بردم .. ماکان که از دیدن هیجان و خنده های من خوشحال بود ، کنارم نشست و کمربندم رو بست ... دستمو سفت گرفت و گفت :
- سفت بشین که قراره پرواز کنیم ...
- هورااا !!
ماکان خندید و گفت :
- بشین بچه .. یکی ندونه فکر می کنه دو سالته !
خنده از روی لبام محو نمی شد ... حتی فکرشم نمی کردم ماکان بیارم شهربازی ...
کشتی شروع به حرکت کرد .. اولاش آروم بود اما یه دفعه تند شد .. ما هم که نوک بودیم خیلی بیشتر بالا می رفتیم .. صدای جیغ و داد هیجان رو بیشتر می کرد ... دست ماکان رو سفت گرفته بودم و از ته دل جیغ می کشیدم ... انگار داشتم با جیغ هام تمام ناراحتی هامو تخلیه می کردم ... خیلی موثر بود .. درونم داشت آروم می شد .. هیجان بیرونی لحظه لحظه بالا می رفت و تلاطم درونیم لحظه لحظه کم می شد ... حس می کردم سبک شدم ... یه سبکی ِ مطلق ... حتی شده برای چند دقیقه ...
از کشتی پیاده شدیم .. ماکان پیشنهاد داد به سمت ماشین ها بریم ... گفتم :
- نه .. بریم سراغ یه بازی ِ دیگه ...
ماکان که انگار فهمید دلیلم چیه اصراری نکرد و به سمت دستگاه بعدی رفتیم ...
***
نفس عمیقی کشیدم .. روز فوق العاده ای بود ... ماکان گفت که فلافل خیلی خوشمزه اس .. تصمیم گرفتم امتحانش کنم ... برای همین به سمت یکی از فلافل فروشی ها رفتیم و دو تا ساندویچ گرفتیم .. واقعا ساندویچ معرکه ای بود ... بعد از غذا خوردن در حالی که دیگه جونی توی بدنم نمونده بود به خونه ی عمو رفتیم ... اونا هم شامشون رو خورده بودن و داشتن تلویزیون نگاه می کردن .. کمی با عمو صحبت کردم و راجع به سوپرایز ماکان گفتم ... ماکان داشت تعریف می کرد که من چقدر هیجان داشتم که چشمام روی هم افتاد و همه جا تیره شد ...


- وای ماکان تو اینو داری ؟نمی دونی چقدر دوست داشتم این عکسو داشته باشم !
ماکان لبخندی زد و گفت :
- می دونم .. همون روز توی فرودگاه خیلی دوست داشتی بهت بدمش .. اما چون توی دوربین بود نشد برات بلوتوثش کنم ...
خندیدم ... عکس من و ماکان بود ... روز آخر توی فرودگاه با چشمای سرخ شده از گریه گرفته بودیمش ... ماکان گفت :
- آوی پاشو لباستو بپوش که قراره امشب سوپرایزت کنم !
خندیدم و گفتم :
- باز می خوای چه دسته گلی به آب بدی ؟
سنگینی نگاه پاکان رو حس می کردم .. اما تمام تلاشم رو کردم تا سرم رو برنگردونم ... ماکان گفت :
- می خوام ببرمت یه جای خیلی خوب .. پاشو که امشب قراره حسابی خوش بگذرونی !
لبخندی زدم و از جام بلند شدم ... رفتم پایین و لباسامو پوشیدم ...
***
با دیدن شهربازی جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم :
- ماکان !
ماکان خندید و گفت :
- شهربازی دوست داری ؟
- معلومه که آره ... بدو بدو بریم ...
دستشو کشیدم و با هیجان به سمت شهربازی رفتیم ... عاشق شهربازی بودم .. بچه که بودیم بابا هر هفته می بردمون شهربازی ...
به سمت اولین دستگاه رفتیم ... اسمش کشتی صبا بود ... ماکان دو تا بلیت گرفت و منتظر شدیم تا نوبتمون بشه ..
با خالی شدن کشتی به سمت آخرین نقطه ش هجوم بردم .. ماکان که از دیدن هیجان و خنده های من خوشحال بود ، کنارم نشست و کمربندم رو بست ... دستمو سفت گرفت و گفت :
- سفت بشین که قراره پرواز کنیم ...
- هورااا !!
ماکان خندید و گفت :
- بشین بچه .. یکی ندونه فکر می کنه دو سالته !
خنده از روی لبام محو نمی شد ... حتی فکرشم نمی کردم ماکان بیارم شهربازی ...
کشتی شروع به حرکت کرد .. اولاش آروم بود اما یه دفعه تند شد .. ما هم که نوک بودیم خیلی بیشتر بالا می رفتیم .. صدای جیغ و داد هیجان رو بیشتر می کرد ... دست ماکان رو سفت گرفته بودم و از ته دل جیغ می کشیدم ... انگار داشتم با جیغ هام تمام ناراحتی هامو تخلیه می کردم ... خیلی موثر بود .. درونم داشت آروم می شد .. هیجان بیرونی لحظه لحظه بالا می رفت و تلاطم درونیم لحظه لحظه کم می شد ... حس می کردم سبک شدم ... یه سبکی ِ مطلق ... حتی شده برای چند دقیقه ...
از کشتی پیاده شدیم .. ماکان پیشنهاد داد به سمت ماشین ها بریم ... گفتم :
- نه .. بریم سراغ یه بازی ِ دیگه ...
ماکان که انگار فهمید دلیلم چیه اصراری نکرد و به سمت دستگاه بعدی رفتیم ...
***
نفس عمیقی کشیدم .. روز فوق العاده ای بود ... ماکان گفت که فلافل خیلی خوشمزه اس .. تصمیم گرفتم امتحانش کنم ... برای همین به سمت یکی از فلافل فروشی ها رفتیم و دو تا ساندویچ گرفتیم .. واقعا ساندویچ معرکه ای بود ... بعد از غذا خوردن در حالی که دیگه جونی توی بدنم نمونده بود به خونه ی عمو رفتیم ... اونا هم شامشون رو خورده بودن و داشتن تلویزیون نگاه می کردن .. کمی با عمو صحبت کردم و راجع به سوپرایز ماکان گفتم ... ماکان داشت تعریف می کرد که من چقدر هیجان داشتم که چشمام روی هم افتاد و همه جا تیره شد ...

چشمامو که باز کردم آفتاب توی چشمم خورد و باعث شد که پلکامو محکم روی هم فشار بدم ... سعی کردم به ذهنم فشار بیارم تا بفهمم کجام ... اما هیچ فایده ای نداشت .. توی جام نشستم ، من توی اتاق ماکان چه کار می کردم ؟
به اطراف نگاهی کردم .. کسی توی اتاق نبود ... من روی تخت ماکان بودم ... داشت یادم می اومد ... دیشب توی هال خوابم برد ... و حتما بعدش ماکان آوردم توی اتاق ...
خیلی خسته بودم ... تصمیم گرفتم یه مقدار دیگه دراز بکشم ...سرمو دوباره روش بالش گذاشتم و به اتاق خیره شدم .. به قسمت مشکی رنگ اتاق ... به سهم پاکان ... چرا سمت پاکان سیاه بود ؟ این چه معنایی داشت ؟ تختش به هم ریخته بود ... کنجکاویم باعث شد از جا بلند بشم و به قسمت سیاه برم ... روی تختش چهارزانو نشستم و با ولع نفس کشیدم ... خدایا من چم شده بود ؟ چرا دوباره داشتم با عطر پاکان آرامش گرفتم ؟ خدایا این چه دردیه که عطر پاکان درمون می شه ؟ این چه دردیه که متصل به پاکانه ؟
دستم رو به جلو دراز کردم ... کشوی عسلی قفل نداشت ... دوست داشتم بدونم چه چیزهایی توی کشوش هست .. می دونستم کارم اشتباهه ولی نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... دستم جلوتر رفت و در کشو رو باز کردم ... ماتم برد .. اولین چیزی که توی کشو به چشم می اومد یه عکس از من بود ... با دیدن عکس دقیقا یادم اومد مال ِچه زمانیِ ...
داشتم توی حیاط خونه ی عمو با آبرنگ نقاشی می کشیدم .. عاشق نقاشی با آبرنگم ... با لذت نقاشی می کشیدم که پاکان رسید ... منم سر و وضعم اصلا درست نبود .. چهارساعتی بود که داشتم نقاشی می کشیدم و تمام لباس ها و سر و صورتم رنگی بود ... پاکان نزاشت برم لباسام رو عوض کنم و ازم عکس گرفت ... پس این همون بود .. هنوز داشتش ...
لحافش رو توی دست گرفتم .. به بینیم نزدیکش کردم و نفس عمیقی کشیدم ... چشمامو بستم .. دوست داشتم حس کنم کنارمه .. دوست داشتم فکر کنم هنوز هم مال ِ منه ... این احساس ناخود آگاه بود ... من پاکان ُ دوست داشتم .. نمی تونستم به این زودیا با غمش کنار بیام ...
صدای باز و بسته شدن در اومد ... تند عکس رو پشتم قایم کردم ... برگشتم به سمت در .. یه لحظه این قدر هول شدم که نفهمیدم ماکانِ یا پاکان ... نمی دونستم چی بگم یا حتی اسم کدومشون رو بگم .. نمی دونستم چطور این کارو توجیه کنم ... از دهنم پرید :
- ماکان ..
تند گفت :
- پاکانم ..
- من .. یعنی .. چیزه .. من .. نمی .. نمی خواستم ... نمی خواستم که ... دست بزنم ... پا .. پاکان ببین .. چیزه ..
ناخود آگاه از روی استرس قطره ای اشک روی گونه م چکید .. سرمو پایین انداختم و گفتم :
- معذرت می خوام .. ببخشید ..
اومد جلو .. دستش رو برد پشت سرم ... بهم نزدیک بود .. اون قدر که .. اون قدری که نفسم توی سینه م حبس شده بود .. دستش به دستم نزدیک شد ... دستام یخ کرده بود ... آروم انگشتامو باز کرد ... توان هیچ کاری رو نداشتم ...عکس رو از توی دستم کشید بیرون و بهش نگاه کرد .. چند لحظه بهش خیره موند .. حس کردم یه لبخند خیلی کمرنگ ، جوری که پیدا نبود روی لب نشست ...
- یه عکس رنگی ... توی سیاهی های ناتمام من ... !
روم نمی شد سرم رو بالا بگیرم ..
آروم گفت :
- حتی این عکس هم سهم من نیست .. بیا بگیرش ... این رنگ ها توی دنیای سیاه من جایی ندارن .. تو رنگی هستی ... اما دنیای من .. حتی تمام وجود من .. همش سیاه .. سیاه ِ سیاه ... !
دستش اومد جلو تا عکس رو بهم بده .. دستش رو پس زدم و گفتم :
- فکر می کردم اون قدر ارزش دارم که یه یادگاری ازم نگه داری ...
- ارزش تو بالاتر از یادگاری نگه داشتنه ...
روی هوا حرفش رو گرفتم .. گفتم :
- پس چرا اینو نگه داشتی ؟؟
آهی کشید و با لحن غمداری گفت :
- چون لیاقت تو رو داشتن ُ نداشتم ... یه یادگاری نگه داشتن رو آوردم .. ولی تازه می فهمم که همین هم نباید باشه ...
پشتمو کردم .. زیر لب گفتم :
- دوباره معذرت می خوام .. نباید به وسایلت دست می زدم .. اگه هم نمی خوای عکسمو نگه داری بندازش توی سطل زباله .. من یادگاری هایی که به دیگران می دم رو پس نمی گیرم ...
اومد چیزی بگه که با سرعت از اتاق خارج شدم و تند رفتم پایین .. یه سلام و صبح بخیر هول هولی به عمو اینا گفتم و نشستم روی صندلی تا بلکه با صبحانه خوردن ، خودمو سرگرم کنم ...
بعد از خوردن صبحانه عمو و ماکان رفتن شرکت و پاکان هم گفت کار داره و میره بیرون ... منم توی هال نشسته بودم و مشغول بازی با گوشیم بودم ...
چند دقیقه ای با گوشیم مشغول بودم که تلفن خونه زنگ خورد .. زن عمو از توی آشپزخونه گفت :
- آوینا عزیزم جواب بده من دستم گیره ...
چشمی گفتم و به سمت تلفن رفتم .. گوشی رو کنار گوشم قرار دادم و گفتم :
- بله ؟
- سلام .. ببخشید منزل مازیار ؟
- بله .. شما ؟
- من مسعود هستم .. مشرف
آهان یادم اومد .. مسعود دوست بابا .. بابای اون پسره ، میثم ...
- بله .. ببخشید به جا نیاوردم .. آوینا هستم ..
- آوینا جان خوبی دخترم ؟
- ممنون ..
- خوب شده که خودت تلفن رو جواب دادی ... راستش زنگ زده بودم تا برای فردا شب شام دعوتتون کنم .. هم تو و آقایی رو .. هم شهاب ُ
یعنی باید می رفتیم خونشون ؟ اصلا دوست نداشتم برم و با اون پسر مضحکش رو به رو بشم ... مخصوصا این که نمی دونم بعد از اون روز دیگه پاکان سراغش رفت یا نه ... برای همین گفتم :
- چشم .. من به عمو اینا می گم .. بعد می گم باهاتون تماس بگیرن ..
- باشه دخترم .. پس من منتظر تماس شهابم .. کاری نداری ؟
- نه ... خداحافظ ..
- خدانگه دار ...
گوشیو قطع کردم و به آشپزخونه رفتم .. زن عمو داشت ناهار درست می کرد ... با لبخند گفتم :
- کمک نمی خوای زن عمو ؟
- نه عزیز دلم .. تو بشین .. کی بود تلفن ؟
- مسعود بود .. دوست عمو شهاب و بابا .. برای فردا شام همه رو دعوت کرد خونه ش .. منم گفتم که به عمو می گم زنگ بزنه ...
- خوب کاری کردی عزیزم .. به شهاب می گم خودش بهش زنگ بزنه ...
کمی من من کردم و و در آخر پرسیدم :
- زن عمو می خواید برید ؟
- آره عزیزم .. چرا که نه ؟ تو دوست نداری ؟
- نه ... نه که دوست ندارم ..
خواستم بحث رو عوض کنم که زن عمو خودش به دادم رسید و گفت :
- راستی با نینا صحبت کردی ؟
- نه راستش .. دیروز زنگ زدم رفته بود پیش دکترش ... قراره امروز زنگ بزنم ...
- دکتر برای چی ؟
لبخندی روی لبم نشست و گفتم :
- آخه بارداره .. یادم رفته بود بگم بهتون .. چند ماهی میشه ... برای همین هم می ترسم نتونه بیاد ..
- مبارکش باشه .. تو هم غصه نخور عزیزم ... ایشالا میاد .. اگر هم نتونست بیاد نامزدی رو می زاریم بعد از وضع حملش ...
- مرسی پریسا جونم ...! خیلی دوست دارم پیشم باشه .. آخه واقعا توی این شش سال مثل مامانم بود .. اصلا طاقت دوریشو ندارم ...
زن عمو با لحن پر از غمی گفت :
- دردت رو حس می کنم دخترم .. خواهر منم اصفهانه ... دوری از خواهر واقعا سخته ...
با این حرفش به سمت یخچال رفت و مواد سالادو در آورد .. مواد رو از دستش گرفتم و گفتم :
- این یکی با من ..
- نمی خواد عزیزم .. تو چرا زحمت بکشی ؟ خودم درست می کنم عروس گلم ...
توی دلم گفتم منم دوست دارم عروست باشم .. اما زن پاکان ... اخم بامزه ای کردم و گفتم :
- نه دیگه .. مگه عروستون نیستم ؟ باید کار کنم ...
***
گوشیمو برداشتم تا به نینا زنگ بزنم .. دلم خیلی براش تنگ شده بود .. بعد از چند تا بوق صداش توی گوشم پیچید :
- چه عجب یه سراغی از این خواهر غریب گرفتی ...
- قربونت برم تو کجات غریبه آخه ؟ نینی چطوره ؟
- سلام می رسونه ... دیروز برای سونو رفتم ...
با هیجان گفتم :
- معلوم نیست دختره یا پسر ؟
- نه .. نمی خوام بفهمم .. وقتی به دنیا اومد می فهمی !
- نینا !
- این جوری حالش بیشتره .. حالا بیخیال .. چطوره ؟ خوبی ؟ چه خبر از نامزدت ؟
- اونم خوبه ... بد نیست ... راستش .. من خودم ...
حرفمو قطع کرد و گفت :
- آوی قرار که نیست چیزی رو خراب کنی ؟ ها ؟
- نه .. نه .. ولی نینا نمی تونم ... اون شبیه پاکانه .. نمیشه به راحتی از کنار این موضوع گذشت ...
- تو اگه خودت بخوای فراموش می کنی ..
- ولی حتی اگه بخوام چیز های زیادی منو یاد پاکان می ندازه ... نمیتونم به همه چیز پشت کنم ...
حرفی نزد ... فقط صدای آهش اومد ... بعد از چند ثانیه گفت :
- نمی خوام اذیت بشی قربونت برم ... فقط می خوام تو خوب باشی ... این جوری داری ریسک می کنی .. نباید کسی بفهمه که عاشق برادر نامزدت هستی ...
- می دونم نینا .. ولی سخته .. زمان می بره ...
نینا بحث رو عوض کرد :
- حالا ولش کن این موضوع رو .. خواستم بگم من نمی تونم بیام ...
با ناراحتی گفتم :
- چرا ؟
- عزیزم این طوری نمی تونم راحت برگردم ... سامی می گه سفر برام خطر داره .. دکترم هم همینو گفته .. ولی قول می دم بعد از به دنیا اومدن نی نی بیام .. قول ِ قول ...
با بغض گفتم :
- دلم برات تنگ شده ..
- فدای اون صدات .. دل منم برات تنگ شده ... خیلی زود میام پیشت ... ولی یه خبر خوب دارم ...
با همون لحن ناراحتم گفتم :
- چی ؟
- خاله و جنی میان .. همین طور ریک ..
ناراحتیم از بین رفت و با هیجان گفتم :
- راست می گی ؟
- آره .. بلیطشون مال ِ یه ماه دیگه س .. دیروز بلیط گرفتن ... منم بعد از دو ماه که بچه به دنیا اومد میام .. یعنی حدودا شش ماه یا هفت ماه دیگه ...
چیزی نگفتم .. نینا گفت :
- نبینم خواهرم ناراحت باشه ...

- ناراحت نیستم عزیزم .. فقط دوست داشتم کنارم باشی ... حالا شاید بتونم نامزدی رو عقب بندازم ..
- نه عزیزم .. این کارو نکنیا .. خاله اینا بخاطر تو بلیت گرفتن ..
راست می گفت .. نمی شد خرابش کنم ... چند دقیقه ی دیگه هم با هم حرف زدیم و بعد قطع کردم ... بعدش هم رفتم و خبر اومدن خاله و ریک رو به زن عمو دادم ...
پاکان اومد خونه .. انگار خیلی خسته بود .. زن عمو بهش گفت :
- برو دست و روتو بشور بیا تا غذا بکشم عزیزم .. چرا این قدر خودتو خسته می کنی پسرم ؟
پاکان لبخند کمرنگی زد و گفت :
- مامان مجبورم .. کارمه دیگه ...
بعد به سمت دستشویی رفت ... زن عمو حوله ی کوچیکی به دستم داد و گفت :
- اینو می دی دست پاکان صورتشو خشک کنه ؟ من میخوام غذا بکشم ...
استرس داشتم ... یعنی من براش حوله ببرم ؟ دستم رو دراز کردم و با لبخند گفتم :
- چشم پریسا جون .. چرا که نه ..
رفتم کنار در دستشویی ایستادم تا بیاد بیرون .. وقتی اومد بیرون و منو حوله به دست دید تعجب کرد ... به خودم اومدم و گفتم :
- بفرمایید حوله .. زن عمو داد ..
بدون این که نگاهش رو ازم چشمام بگیره حوله رو گرفت و صورتش رو خشک کرد .. همون طور نگاهم می کرد .. سرمو پایین انداختم ..
- مرسی آوین ..
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم .. دوباره گفت :
- مرسی که با وجود این همه بدی های من ، هنوز هم این قدر خوبی ...
لبخند کمرنگی زدم و به آشپزخونه رفتم ... پاکان هم پشت سرم اومد ... به کمک زن عمو میز رو چیدیم و بعد نشستیم ... پاکان دستش رو جلو برد و برای مامانش غذا کشید .. بعد هم بشقاب منو برداشت و گفت :
- چی می خوری دختر عمو ؟
این دختر عمو گفتناش اعصاب برام نمی زاشت ... اما نمی تونستم چیزی بگم .. من به همین صدا کردن هاس غیر مستقیم هم راضی بودم .. بهش توضیح دادم چی می خوام و اونم برام کشید ... بشقاب رو که جلوم گذاشت تشکر کردم و مشغول شدیم ..
بعد از چند دقیقه سکوت ، زن عمو گفت :
- پاکان فردا شب که مطب نیستی ؟
پاکان گفت :
- نه مامانم .. چطور مگه ؟
- آقای مشرف زنگ زده برای فردا دعوتمون کرد ... گفتم بدونی که برنامه ای نزاری !
پاکان اخمی کرد و گفت :
- حتما باید باشم ؟
زن عمو گفت :
- بله که باید باشی ... پس ما تنها بریم ؟ نمی گن پسرت کجاست ؟
پاکان با بدعنقی گفت :
- چشم ، میام ..
زن عمو دیگه نپرسید که چرا این طور جواب داد .. بدون حرفی مشغول خوردن غذامون شدیم ...
***
دستامو توی جیب بافتنیم کردم که ماکان گفت :
- سردته ؟ بزار درجه ی بخاریو بیشتر کنم ...



لبخندی زدم و گفتم :
- امشب از همیشه سرد تره ...
پریا گفت :
- آره امشب خیلی سرده ...
داشتیم می رفتیم خونه ی دوست بابا ... پریا هم امروز صبح برای کاری اومده بود تهران ، برای همین هم قرار شد باهامون بیاد .. من و پریا و پاکان و ماکان با هم اومده بودیم ... بقیه هم با ماشین عمو ...
به خونه رسیدیم .. از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشین عمو رفتم ... اونا هم پیاده شدن ... زن عمو گفت :
- وای چقدر سرده ... امشب چقدر هوا سوز داره ..
گفتم :
- آره خیلی ... یه دفعه خیلی سرد شد ...
سریع به سمت خونه رفتیم و زنگ زدیم .. اونا هم که می دونستن خیلی سرده با اولین زنگ درو باز کردن ... رفتیم داخل ... خونه ی جالبی داشتن ... دور تا دور ساختمون اصلی رو درخت های بلند فرا گرفته بودن و واقعا حیاط شیکی بود .. یه استخر بزرگ هم گوشه ی حیاط قرار داشت ....
وارد ساختمون اصلی شدیم .. نسرین خانوم اومد جلومون ... باهامون سلام و احوال پرسی کرد .. شوهرش ، مسعود و میثم هم پشت سرش بودن ...
به میثم که رسیدم خواستم سلام کنم که کسی کنارم ایستاد .. برگشتم .. پاکان بود ... انگار منتظر بود میثم دست از پا خطا کنه تا حالشو بگیره ... زیرلب سلام کردم و از کنارش گذشتم .. پاکان پشت سرم اومد و آروم گفت :
- هر غلطی کرد بهم می گی ... زیادش جلو چشمش نباش ..
چیزی نگفتم و بین ماکان و عمو نشستم ..
***
همه داشتن با هم گپ می زدن و یه جورایی سرشون گرم بود ... منم ساکت نشسته بودم .. خواستن شام رو سرو کنن که گوشیم زنگ خورد .. از توی جیبم درش آوردم .. شماره ی ریک بود .. با خوشحالی جواب دادم :
- سلام ریک .. چطوری ؟
صدای با تاخیر به گوشم رسید :
- سلام وروجکم ... خوبی ؟
- اوهوم .. الان که باهات حرف می زنم عالیم ... چه خبر ؟
- چقدر دور و ورت شلوغه .. برو یه جای ساکت ...
ماکان با کنجکاوی نگاهم کرد ... آروم گفتم :
- ادریکه .. من میرم توی حیاط صحبت کنم ... صدام نمی رسه بهش ..
ماکان چشماشو به موافقت بست و باز کرد .. سریع به سمت در رفتم و از ساختمون خارج شدم ... داخل حیاط که رسیدم با هیجان گفتم :
- خوبی ریک ؟ دلم خیلی برات تنگ شده ...
- منم همین طور عزیز دلم ... قربون صدات برم که چند وقته برام شیرین زبونی نکرده !
با این حرفش بغض توی گلوم نشست ... آروم گفتم :
- کی میشه بیای و ببینمت ؟
- مگه نینا بهت نگفت ؟ برای یه ماه دیگه بلیت داریم .. به زودی میام پیشت کوچولو ...
- اوهوم گفت ... ولی تا اون موقع خیلی مونده ...
ریک خندید و گفت :
- دیگه این قدر ناز نکن عسلم ... چند روز بیشتر نیست ...
همین طور که قدم می زدم به استخر رسیدم ... با یه نگاه به عمقش فهمیدم خیلی عمیقه و وحشت کردم ... گوشیو سفت گرفتم و خواستم برگردم که صدای سگ اومد ...
جیغ خفیفی کشیدم ... سگ ِ جلوم بود .. خدای من .. به هیچ جا وصل نبود ... ریک با ترس گفت :
- چی شده عزیزم ؟
اومدم فرار کنم که حس کردم زیر پام خالی شد و توی یک لحظه پرت شدم توی استخر ... لرزش شدید بدنم رو حتی زیر آب هم حس می کردم ... سعی کردم بیام بالا .. اما نمی شد ... می خواستم برم کنار دیواره ی استخر و خودمو بالا بکشم .. اما حتی بلد نبودم دست و پا بزنم ... وحشت سراپای وجودمو فرا گرفته بود .. نمی تونستم نفس بکشم و مقدار زیادی آب توی دهنم رفته بود ...مرگ رو جلوی چشمام می دیدم .. بعد از یکی دو دقیقه تلاش حس کردم جلوی چشمام سیاه شد ...
***
سر و صداها توی گوشم بود ... از درون و بیرون می لرزیدم ... صدای فریاد های دور و برم توی مغزم می پیچید و عذابم می داد ... توی آغوش کسی بود ... حس می کردم صدای عمو رو می شنوم که چیزی شبیه :
- یا علی
.. می گفت ... نفس نداشتم ... هر لحظه حالم بدتر می شد ... انگار داشتم به درون یه چاله ی عمیق و سیاه پرت می شدم .. هر لحظه هوشیاریم کمتر می شد و فهمیدم صداهای دور و برم سخت تر ...
***
چشمامو به سختی باز کردم ... همه جا ساکت بود ... عمو کنارم نشسته بود ... وقتی دید چشمامو باز کردم اشکای روی صورتش رو پاک کرد و از روی صندلی بلند شد .. دوید از اتاق بیرون .. یه اتاق سفید بود ... گیج بودم .. خیلی گیج .. نمی تونستم حدس بزنم کجام و چی شده ...
بعد از چند لحظه یه شخص سفید پوش اومده داخل .. لبخندی به لب داشت .. صداشو به زحمت می شنیدم :
- اینم از دخترتون آقای مازیار ... دیدید گفتم هیچیش نیست ؟
منو می گفت ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟ چرا من این جا بود ... سعی کردم حرفی بزنم .. تشنه بودم .. خیلی تشنه بودم ..
- آب ..
این صدا به زور از گلوم خارج شد .. از شنیدن صدام تعجب کردم .. من چم شده بود ؟ صدام گرفته ی گرفته بود ... شخص سفید پوش فورا کمی آب توی لیوان ریخت و جلوی دهنم گرفت ... به سختی لبامو از هم باز کردم .. حس می کردم یه وزنه ی صد کیلویی توی سرمه ...
شخص سفید پوش دستشو پشت گردنم گرفت تا بتونم سرمو بلند کنم .. اما نمی شد .. تمام بدنم خشک شده بود و نمی تونستم تکون بخورم ... به زور ذره ای آب خوردم ... همون موقع یه نفر با هیاهو وارد اتاق شد ... چهره ی تارشو می دیدم ... شبیه ماکان بود .. شایدم پاکان .. نمی تونستم تشخیص بدم ...
با ترس گفت :
- حالش چطوره آقای دکتر ؟
پس این مرد سفید پوش ، دکتر بود ... یعنی این جا بیمارستان بود ؟
- خوبه آقای مازیار ... یعنی بهتره ...
- می شه ببریمش خونه ؟
- گفته بودم که .. به محض به هوش اومدنش می تونید ببریدش خونه ... تا بعد از ظهر مرخص میشه . نگران نباشید ...
ماکان یا پاکان به سمتم اومد .. نزدیکم ایستاد و دستای یخ کردمو توی دستش گرفت ... با بغض گفت :
- حالت خوبه ؟
نمی تونستم حرفی بزنم ... سعی کردم سرم رو تکون بدم .. اما اونم امکان نداشت .. تمام تلاشمو کردم و در نهایت سرم به نشونه ی منفی کمی تکون خورد ... حس می کردم تعادل بدنم دست خودم نیست .. احتیاج به آرامش و خواب داشتم ... حس می کردم توی این دنیا نیستم ... انگار می خواستم دلبستگی هامو کم کنم و برای چند دقیقه هم که شده بخوابم ... بخوابم و بعدش با حال خوب بیدار بشم ...
***
چشمامو باز کردم ... حس می کردم حالم بهتره .. از بی حسی بدنم کم شده بود ... توی اتاق دیگه ای بودم .. شبیه اتاق ماکان .. یا شایدم .. نه .. خودش بود ... اتاق ماکان و پاکان بود ... روی تخت پاکان بودم .. روی تخت مشکی رنگ ... لحاف مشکی رنگی روم بود ... همون موقع در باز شد .. ماکان بود یا پاکان ؟ چرا نمی تونستم تشخیص بدم ؟ چرا ؟



لبخند غمگینی صورتشو پوشونده بود .. بهم نزدیک شد ... گوشه ی تخت نشست ... دستشو آورد جلو ... موهامو از صورتم کنار زد و گفت :
- بالاخره بیدار شدی ؟ بهتری ؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم ...
- خوبه .. خیلی خوبه که بهتری .. هممونو سکته دادی دختر ...
کف دستشو نگاه کردم ... ماکان بود .. ماکان بود ..
با صدای گرفته ای گفتم :
- ماکان من چم شده ؟
ماکان اشکی که داشت از چشمش پایین می اومد رو کنار زد ... خدای من ... گریه ش گرفته بود ..
- هیچی عزیزدلم .. هیچی نشده بود ... یه سرماخوردگی ساده س ... زود خوب میشی ..
همه چیز به ذهنم هجوم آورد ... من .. ریک .. خونه ی دوست بابا .. توی حیاط .. کنار استخر ... سگ .. پرت شدنم توی آب .. تلاشم ... صدا ها ... ترسم ... وحشتم ..
بدنم شروع به لرزش کرد .. ماکان هول شد ..
- عزیزم چت شد یه دفعه ؟ خوبی ؟
سعی کردم آروم بشم .. چیزی نشده بود ... من افتادم توی آب .. اما سالمم ... هیچی نبود .. الان خوبم ...
- عزیزم آروم باش .. چیزی نشده ... هیچی نیست .. آروم باش ..
کمی از لرزشم کم شد ... با صدای آهسته گفتم :
- پرت شدم توی آب .. سرد بود .. آب خیلی سرد بود ...
ماکان دستشو روی شونه هام قرار داد و کمکم کرد تا به بالش تکیه بدم ... بعد شروع به تعریف کرد :
- آره سرد بود .. می دونم عزیزم .. سرد بود .. آب خیلی سرد بود .. پاکان به دادت رسید .. اومد توی حیاط که دید نیستی .. ترسید و اطرافو گشت .. وقتی فهمید توی آب افتادی همه رو صدا زد ... آوین خیلی بد بود ... این قدر می لرزیدی که نمی شد بغلت کرد ... نمی تونستی نفس بکشی و کبود شده بودی .. خیلی بد بود .. بابا تا مرز سکته رفت .. همش می گفت بچه ی برادرم توی بغلم داره جون میده ... تا رسوندیمت بیمارستان یه قرن گذشت .. هوا سرد بود و آب سرد تر ... داشتی سنگ کوب می کردی ... نمی دونی چه وضعی بود ... نمی دونی ..
بغض توی گلوم سر باز کرد و شروع به گریه کردم .. ماکان کشیدم توی بغلش و گفت :
- هیسس .. آروم باش عزیزم .. چیزی نیست .. دیگه خوبی ... همه چیز به خیر گذشت .. زود خوب میشی ... گریه نکن عزیزم ...
سرمو روی شونه ش گذاشتم و خودمو خالی کردم ... بعد از چند دقیقه از جا بلند شد و گفت :
- گرسنه ای نه ؟
بعد خودش ادامه داد :
- معلومه که هستی ... چند روزه همش سرم می زدی و هیچی نخوردی ... باید تقویت بشی .. صبر کن برات یه چیزی بیارم بخوری ...
لبخندی زدم و ماکان از اتاق رفت .. باورم نمی شد تا این حد حالم بد بود ... الهی بمیرم .. حتما همه حسابی ناراحت شدن ...
عمو و زن عمو و پریا اومدن بالا ... پشت سرشون هم آقایی و عمه اومدن داخل اتاق ...
زن عمو با گریه بغلم کرد و گفت :
- الهی قربونت برم که اینقدر ترسوندیمون ... حالت خوبه دخترم ؟
دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم :
- آره پریسا جونم .. خدا نکنه عزیزم .. خوب خوبم .. گریه نکن ..
از آغوشش که بیرون اومدم عمو دستشو روی پیشونیم گذاشت .. بعد از چند ثانیه گفت :
- هنوز تب داری ...
نگاهم به پریا افتاد ... چشماش سرخ بودن .. انگار چند روز پشت سر هم گریه کرده .. اما برای چی ؟

اومد جلو و با مهربونی گفت :
- خیلی ترسوندیمون آوین .. خوشحالم که بهتری ..
لبخندی زدم ...با عمه هم سلام و احوال پرسی کردم .. اون بیچاره هم تا فهمید حالم بده سریع اومد تهران ... همه چند دقیقه ای موندن پیشم .. وقتی ماکان سینی غذا رو آورد همه رفتن تا من راحت غذامو بخورم ...
ماکان سینی رو روی عسلی گذاشت و کنار تخت نشست ... لبخندی روی لبش بود که انگار می خواست بهم آرامش بده ... کاسه ای سوپ برداشت و قاشقو پر از سوپ کرد .. قاشقو به دهنم نزدیک کرد و گفت :
- بفرمایید دختر کوچولوی ناز نازی ...
خندیدم و دهنم رو باز کردم .. واقعا گرسنه بودم ..
***
دو روز گذشته بود ... همه چیز عجیب بود ... همه چیز .. نمی دونستم چرا هر وقت به چهره ی عمو یا بقیه نگاه می کنم فقط غصه می بینم ... نمی دونستم جریان چیه که پاکان حتی یک بار هم برای ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم چه خبره که همه ی نگاه ها مشکوک می زنه ...
بعد از دو روز دیگه صبرم سر اومد و تصمیم گرفتم برم و با یکی حرف بزنم ... به هال رفتم .. از همون روز تا حالا خونه ی عمو بودم .. عمه هنوز تهران بود ...
عمه و زن و پریا داشتن حرف می زدن ... خیلی ناراحت بودن .. مثل همه ی زمان ها توی این دو روز ... اهمی کردم که باعث شد به سمتم برگردن ..
حرفشون رو قطع کردن .. زن عمو سعی کرد لبخند بزنه :
- خوبی عزیز دلم ؟ بیا بشین ..
رفتم کنارش نشستم .. عمو و ماکان رفته بودن سر کار ... پس فقط خودمون خونه بودیم ... موقعیت خوبی بود تا سوالمو بپرسم .. نمی دونستم از چی شروع کنم و چه طور بگم ... اما بعد از کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که برم سر اصل مطلب :
- زن عمو ، چیزی شده ؟
حس کردم رنگ زن عمو پرید .. به تته پته افتاد :
- نه عزیزم .. چی باید بشه ؟
- آخه چند روزه همه ناراحتید .. حس می کنم یه چیزی رو دارید ازم پنهان می کنید ...
زن عمو نمی دونست چی بگه .. اینو کاملا درک می کردم .. با عجز به عمه نگاه کرد ... منم برگشتم و خواستم چیزی به عمه بگم که صدای در اومد ... زن عمو سریع بلند شد ... به سمت در رفت .. عمو و ماکان بودن ... زن عمو با نگرانی گفت :
- چی شد شهاب ؟
عمو با خستگی روی مبل نشست و گفت :
- هیچی .. هیچی نگفتن ..
استرسم اوج گرفت .. مطمئن شدم که یه چیزی هست .. شاید مربوط به من .. شاید که نه .. حتما مربوط به من .. اگه به من مربوط نبود ، این طوری با ترس ، پنهان کاری نمی کردن ...
به حرف اومدم .. باید چیزی می گفتم ..
- یکی بهم بگه این جا چه خبره ؟ عمو چی شده ؟
عمو بهم نگاه کرد .. توی نگاهش غم و ناراحتی موج می زد .. قلبم داشت می اومد توی دهنم ... قدرت فکر کردن نداشتم .. نمی تونستم حتی حدس بزنم که چی شده ...
- چیزی نیست عمو جون .. یه مشکله کوچیکه .. نمی خواد نگران بشی ...
به گریه افتاده بودم .. تحمل این همه استرس رو نداشتم .. به ماکان نگاه کردم و با کلافگی گفتم :
- ماکان تو بگو .. بگو چی شده که دو روزه همه ازم پنهان می کنن ؟
ماکان دستی توی موهاش کشید و با کلافگی از هال خارج شد ... اشکام روی گونه هام جاری شدن .. پریا هم مثل ابر بهاری گریه می کرد .... یه چیزی بود .. یه چیز مهمی بود .. یه اتفاق بد افتاده بود .. می دونستم ..
به دنبال ماکان روون شدم .. داشت به سمت حیاط می رفت .. دویدم دنبالش و دستمو روی شونه ش گذاشتم ... برنگشت .. رفتم جلوش ایستادم .. باورم نمی شد .. حلقه های اشک توی چشمش باور نکردنی بود ...

دستمو توی دست گرفت و گفت :
- آوی ...
- چی شده ماکان ؟ بگو .. دارید منو می کشید !
- پاکان ...
با شنیدن اسمش نفس توی سینه م حبس شد .. نکنه بلایی سرش اومده باشه ؟ نکنه چیزیش شده باشه ؟ خدای من .. چرا به این توجه نکردم که توی این دو روز نیومده بود خونه .. چرا به این توجه نکردم که نیومد ملاقاتم .. خدایا .. خدایا .. چی شده بود ؟ چی شده بود ؟پاکان من چش شده بود ؟
ماکان دستمو محکم تر فشار داد ..... با ترس گفتم :
- پاکان چش شده ماکان ؟ پاکان کجاست ؟ ماکان ، پاکانم کجاست ؟
ماکان دستی به موهاش کشید ... کلافه بود و ناراحت ...
- پاسگاه ...
جلوی چشمام سیاهی رفت .. پاسگاه .. پاسگاه .. پاسگاه ...
صدای ماکان توی گوشم اکو می شد .. پاسگاه ...
چشمام بسته شد .. حس کردم روی زمین افتادم ..
***
با حس مایع شیرینی که توی دهنم می اومد ، چشمامو باز کردم .. پریا داشت بهم آب قند می داد .. تا چشمام باز شد از جا پریدم و گفتم :
- چی شده ؟ چرا پاکان رفته پاسگاه ؟
سرم چیج رفت .. اما توجهی نکردم .. الان وقت ضعف نبود .. من باید می فهمیدم چی شده .. عشقم کجا بود ؟ چه بلایی سرش اومده بود ؟ چه کار کرده بود ؟
ماکان دستامو گرفت و نشوندم روی مبل ..
- آروم باش آوی .. خودتو کشتی دیگه .. تو همین طوریش حالت خوب نیست .. نباید این قدر خودتو اذیت کنی ...
با گریه گفتم :
- خب بگید چی شده .. بگید تا آروم بشم ...
عمو که روی مبل روبرویی نشسته بود سرشو توی دستاش پنهون کرد و گفت :
- میثم باعث شد تو بیفتی توی آب ...
بهت زده به عمو خیره شدم .. چی می گفت ؟
- همه چیز با برنامه ریزی ِ اون پیش رفت .. پاکان برام تعریف کرد که اون سری چی شد ... گفت که چقدر پاشو از گلیمش دراز کرد .. اگه همون موقع به گوشم می رسید دودمانش رو به باد می دادم .. اما حیف که دیر شنیدم ...
این چه ربطی به پرت شدنم توی آب داشت ؟ چه ربطی به پاسگاه رفتن پاکان ؟
- پاکان فردای اون روز رفت سراغش و تا می خورد زدش ... مثل این که اونم کینه به دل می گیره و از مامانش می خواد که ما رو دعوت کنه خونشون ... بعدشم دور تا دور استخر روغن کاری می شه و اون سگ باز میشه ... همه ی این کار ها رو میثم انجام داد ... و اون اتفاق افتاد ...
خونه دور سرم می چرخید .. زمان گم شده بود ... همه چیز گم شده بود ..
عمو ادامه می داد و من هر لحظه بدتر از قبل می شدم :
- وقتی اون اتفاق برات افتاد همه ترسیدیم ، پاکان حدس زد که کار اون پسره باشه ... باهاش درگیر میشه ... دماغ و دست میثم توی دعوا می شکنه .. الانم که ...
چشمامو بستم و سرمو به پشتی مبل تکیه دادم .. ماکان دستمو فشرد و با نگرانی گفت :
- آوینا .. آوین .. آوین چی شده ؟
دست آزادم رو به نشونه ی « هیچی » بردم بالا .. احتیاج به چند لحظه سکوت ، برای هضم حرف های عمو داشتم ...
***
با لحنی ملتمس گفتم :
- ماکان منم ببرید .. خواهش می کنم ...
ماکان این دفعه با عصبانیت گفت :
- نمیشه آوی .. اون جا جای تو نیست ...
دو زانو روی زمین افتادم .. این جا دیگه کسی نبود که بخوام تظاهر کنم ... داشتم خورد می شدم ...
- ماکان خواهش می کنم .. می خوام ببینمش ...
ماکان کلافه دستی توی موهاش کشید ... چشماشو روی هم فشار داد و بعد از چند لحظه گفت :
- پاشو ... ولی حق گریه و زاری نداری ..
فورا از جا بلند شدم و لباس پوشیدم .. باید با ماکان می رفتم ... پاکان حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان .. وقتی این خبر بهمون رسید همه هول شدن .. زن عمو حالش بهم خورد و منتقلش کردن بیمارستان .. الانم ما داشتیم می رفتیم تا ببینیم چه بلایی سر پاکان اومده ...
تا رسیدن به بیمارستان ، یه قرن گذشت ... ماشین که ایستاد سریع درو باز کردم و دویدم داخل بیمارستان .. به سمت پذیرش رفتم و گفتم :
- ببخشید خانم .. یه نفر به اسم پاکان .. پاکان مازیار ...
- همون که از پاسگاه آوردن ..
قطره ی اشکمو پاک کردم و گفتم :
- آره ...
- اتاق 146 .. راهروی روبرو ..
دویدم و دنبال اتاقش گشتم ... پیدا نمی شد ... پیدا نمی شد ... با گریه و سرگیجه داشتم دنبال شماره ی اتاق می گشتم .. با دیدن شماره ی 146 روی در یکی از اتاقا درو باز کردم و پریدم توی اتاق ..
یه سرباز بالای سرش بود .. گریه م شدت گرفت .. سرباز گفت :
- خانم شما کی هستید ؟
بدون توجه به اون به سمت پاکان رفتم .. دست یه کردشو توی دستم گرفت و آوردمش بالا ... دستشو نرم بوسیدم و گفتم :
- چی شده ؟
پاکان در حالی که سرمی توی دست داشت ، گفت :
- هیچی نشده عزیزم .. پاک کن اون اشکارو .. پاک کن عزیزم .. هیچی نیست .. یکم فشارم رفته بود بالا ...
روی صندلی نشستم .. با بغض گفتم :
- چرا این کارو کردی ؟ چرا خودتو به دردسر انداختی ؟
لبخندی زد و گفت :
- به خاطر اون ...
سرمو روی دستش گذاشتم و با کلافگی گفتم :
- من ارزششو ندارم لعنتی ... چرا این کارو کردی ؟
دستی سرمو بلند کرد و منو از پاکان جدا کرد .. برگشتم ... ماکان بود ... آروم گفت :
- چیزی نیست .. گفتم که حق نداری گریه زاری کنی ...
بعد رو به پاکان گفت :
- شنیدم دکترمون مریض شده ؟ مگه نمی گفتی دکترا مریض نمی شن ؟
پاکان خندید و گفت :
- روزگاره دیگه !
ماکان دستی به شونه ی پاکان زد و گفت :
- نگران نباش داداش .. فردا دیگه همه چی تمومه و میاریمت خونه .. اصلا نگران نباش ..
با خوشحالی گفتم :
- واقعا فردا میای خونه ؟
پاکان با لبخند و آرامشی که انگار می خواست به من بده ، گفت :
- آره عزیزم .. فردا میام ... نگران نباش ...
همون موقع صدای عمو اومد .. با ترس به سمت پاکان اومد و گفت :
- چی شده پسرم ؟
- هیچی بابا .. یکم فشارم بالا بود .. هیچی نیست به خدا ...
***
روی تخت پاکان دراز کشیده بودم ... توی سیاهی لحافش غرق بودم ... اشک می ریختم .. خدایا این چه سرنوشتیه ؟ حاضر بودم هزاران بار خودم اذیت بشم ، اما یک بار دیگه پاکانُ روی تخت بیمارستان نبینم .. وقتی یاد سرم توی دستش می افتم ، انگار گلومو فشار می دن و نمی تونم نفس بکشم ... خیلی سخته .. خیلی ..
فردا نوبت دادگاه داره ... خدا کنه آزاد بشه و بیاد خونه .. منم دارم همراه اون زجر می کشم ..
***
نوبتمون شد ... من و ماکان و عمو اومده بودیم دادگاه .. منم به عنوان شاهد کار های میثم اومده بودم ... باید امروز پاکان آزاد می شد .. اون تقصیری نداشت .. اون نباید پاش به این جا باز می شد ...
دیدمش ... نشسته بود یه گوشه و با غم بهم نگاه می کرد .. لاغز شده بودم و ریشاش از همیشه بلند تر بودن ... خیلی ضعیف شده بود .... خیلی سعی کردم گریه نکنم ... سعی کردم بهش آرامش بدم .. باید آرومش می کردم .. عشقم بود .. همه ی زندگیم ..
چشمامو به نشونه ی « چیزی نیست » بستم و باز کردم ... با این حرکتم لبخند محزونی روی صورتش نشست ... قاضی گفت :
- بفرمایید بنشینید !
سه تامون نشستیم ... بعد از چند دقیقه میثم و پدرش هم اومدن ... مسعود چند لحظه عمو رو نگاه کرد و بعد سرش ُ انداخت پایین و پشت سرمون نشست ...
قاضی شروع کرد :
- خانوم مازیار ، قرار شد امروز شما بیاید تا ببینم حرف های آقای مازیار صحت دارن یا نه ... خواهشمندم دیده هاتون رو بازگو کنید ...
از جا بلند شدم .. پاهام می لرزید . اهمی کردم و گفتم :
- این آقا یک بار مزاحم من شدن ، و قصد بدی هم داشتن ... اما پاکان رسید و نزاشت اون به هدفش برسه ... بعدش هم این طور که فهمیدم رفته سراغش و گفته که دور و بر من نباشه .. اما این آقا ..
اشاره ای به میثم کردم .. با کینه بهش نگاه کردم و ادامه دادم :
- ایشون فرصتی به وجود آوردن تا ما به خونشون بریم ... من برای صحبت با تلفن رفتم بیرون از خونه ... خواستم برگردم که دیدم سگی که به هیج جا وصل نبود ، داره بهم نزدیک می شه .. خواستم فرار کنم که پام لیز خورد .. من خودم هم حس کردم که زیر پام لیزه .. اما حس کردم شاید مربوط به برف و بارون میشه ...
قاضی گفت :
- اما آقای مازیار ، شما به جای این که از راه قانونی پیش برید و مدارکتون رو پیش ما بیارید ، رفتید و شروع به کتک کاری و دعوا کردید .. این کار یه جرمه .... ایشون ممکن بود صدمه ای ببینه ..
پاکان با صدای گرفته ای گفت :
- ممکن بود دختر عموی من هم صدمه ببینه آقای قاضی ... شما اگه مدارک پزشکی ایشون رو مطالعه کنید ، حق رو به من می دید ... ایشون بیماری آسم دارن .. از نوع شدید .. اگه دو دقیقه دیر تر به بیمارستان می رسید ، معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد ...این آقا باعث شد چند روز این خانم توی حالت بیهوشی باشه .. این جرم نیست ؟
قاضی عینکش رو از روی چشمش برداشت و گفت :
- درسته ، اما شما نباید هر کاری ایشون کرد رو تلافی کنید .. خیلی راحت می تونستید ازش شکایت کنید ... !

میثم از جاش بلند شد و با عصبانیت و فریاد گفـت:
- مثل این که بدهکارم شدیم ! پسره ی عوضی مدرک داری که چرت و پرت می گی ؟ من به این دختر چشم دارم ؟ از کجا معلوم این دختر از من چیزی نخواسته بود ؟
پاکان از جاش بلند شد و به سمت میثم دوید ... دو تا سرباز دویدن و جلوشو گرفتن .... پاکان با داد گفت :
- خفه شو پسره ی ... ( هر چی خودتون مایلید ) ...
قاضی با تحکم گفت :
- بشینید سر جاهاتون ... !!!
میثم گفت :
- هه .. مدرک بده که ثابت کنه این دختره از من چیزی نخواسته و چشمش دنبال من نبوده !
پاکان خواست دوباره به سمت میثم بره که سربازا گرفتنش ... قاضی با صدای بلندی گفت :
- کاری نکنید دو تاتون رو بفرستم بازداشتگاه و تا شش ماه نگهتون دارم .. بشینید !
پاکان با مشت توی پیشونی خودش کوبید .. دلم کباب شد ... با گریه گفتم :
- نکن پاکان ...
برام مهم نبود دیگران چه فکری کنن .. مهم این بود که پاکان چیزیش نشه .. آب از سرم گذشته بود .. فقط پاکان خوب باشه .. فقط پاکان ...
پاکان با صدای گرفته ای که به زور در میومد گفت :
- آقای قاضی داره دروغ میگه .. من خودم دیدمش که می خواست ...لا اله الى الله ... چی بگم من ؟ من از ناموسم دفاع کردم .. همین ... کاری بود که باید می کردم .. این دختر دست ما امانته آقای قاضی...
چشمامو بستم .. قطره های اشک صورتم رو پوشونده بودن .. این چه بازی ِ کثیفی بود ؟ من بهش چشم داشتم ؟ خدای من .... ببین پاکان به خاطرم به چه روزی افتاده ...
***
ماکان با التماس گفت :
- بسه دیگه .. با گریه های و کار درست نمیشه ...
با هق هق گفتم :
- ماکان اون داره عذاب می کشه .. اگه امروز آزاد نشه خیلی اذیت می شه .. امروز چهارشنبه س .. اگه آزاد نشه میره برای شنبه ... ماکان ...
ماکان کشیدم توی آغوشش ... موهامو نوازش می کرد و سعی در آروم کردنم داشت ...
- باشه .. باشه .. هیس .. آزاد میشه .. نگران نباش .. بابا دنبال کاراشه امروز با سند آزاد بشه .. نگران نباش عزیز دلم .. هیچی نمیشه ...
- به .. به .. خاطر من ِ ... اگــ .. اگه من نبودمــ ... اگه من نبودم این طور نمی شد ...
- این حرفا چیه آوی ؟ اون عاشقته .. پس باید پای عواقبش بمونه .. نمی گم حقشه .. ولی از روی عشقت این کارو کرده ... خودشم راضیه .. حتی اگه هزار سالم اون جا بمونه ، ته دلش خوشحالِ که تونسته از تو محافظت کنه ... اون هیچ وقت بابت این کار قرار نیست منتی بزاره ... تو عشق اونی .. مسلمه که برات هر کاری می کنه ...
با این حرفاش آروم شدم ... نفس عمیقی کشیدم ... آروم گفتم :
- کاش ...
***
بالاخره اومد .. بالاخره دلم آروم گرفت ... بالاخره عمو تونست آزادش کنه ...ساکشو کنار پله ها گذاشت و اومد نشست توی هال .. زن عمو با گریه قربون صدقش می رفت ..
- الهی قربون قد و بالات برم .. چقدر لاغر شدی پسرم .. بیا بشین برات غذا بیارم .. قربون پسر گلم برم که این قدر آقاست .. بیا بشین همه کسم .. بیا ...
پاکان خم شد و دست زن عمو که دور بازوش حلقه شده بود رو بوسید .. با این کارش اشک توی چشمم حلقه زد ...
پاکان : خدا نکنه مامانم ... بیا بشین پیشم عزیزم ... بیا بشین .. غذا نمی خوام .. باید اول حمام کنم ...
زن عمو هول گفت :
- باشه .. می خوای حمامو برات آماده کنم ؟ صبر کن . صبر کن الان میام ..
ماکان که سعی داشت جو رو عوض کنه دست زن عمو رو کشید و گفت :
- بسه مامان .. منم قُلِشما .. چطوره که به اون بیشتر اهمیت می دین ..
زن عمو لبخندی زد و گفت :
- دو تاتون پاره ی تنمید ...
پاکان با مهربونی به پریا نگاه کرد .. حسودیم شد .. از وقتی اومد یه بار هم به من نگاه نکرده بود ...

چند دقیقه ای توی هال نشستم ... بعدش گفتم :
- با اجازه من برم یکم استراحت کنم ...
عمو گفت :
- برو دخترم .. این چند روزه اصلا استراحت نکردی .. هنوزم صدات گرفته و سرماخوردگیت کاملا خوب نشده .. برو استراحت کن .. دیگه هم این قدر ناراحت نباش .. همه چیز تموم شد ... اونا هم خسارتشون ُ گرفتن و دیگه قرار نیست اتفاقی بیفته ...
لبخندی زدم و از جا بلند شدم .. رو به ماکان گفتم :
- میشه برم توی اتاقت ؟
ماکان پلکاشو روی هم گذاشت و با مهربونی گفت :
- این دیگه اجازه می خواد ؟
***
به اتاق رفتم و روی تخت نشستم ... لپ تابم رو برداشتم و روشنش کردم ... درسته که نگاهم نکرد .. درسته که هنوز همه چی مثل اوله .. اما الان خیالم راحته که دیگه توی خونه س ... که راحته .. همین هم برام کافیه ...
چند تا آهنگ انتخاب کردم و گذاشتم ... شاید می تونستم با این آهنگا آرامش بگیرم . با آهنگ هایی که خط به خطشون ، داستان زندگی و عشقم بودن ...
آغوشتو به غیر من به روی هیشکی وا نکن
منو از این دلخوشی و آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم،
واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم
در اتاق باز شد .. فکر کردم ماکان ِ .. اما نه .. پاکان بود .. ساکش روی شونش بود و اومد داخل .. با دیدنم ساکشو انداخت .. درو بست . خیره شدم به صورت لاغر شده ش.... خیره شد بهم .. از روی تخت بلند شدم .. توی قهوه ای ِ چشماش غرق شدم ... قهوه ای ِ پر از اشک ... توی خاکستری چشمام گم شد .. یه خاکستری ، پر از عشق ... پر از درد ...
قدم های تندشو برداشت .. نزدیکم اومد .. نفس هاش ، صورتمو می سوزوند ... ناگهان آرامشی انکار نشدنی به دلم وارد شد ... حس خورد شدن استخونام ، میون دستای قدرتمندش ، قشنگ ترین حس دنیا بود ...
زمزمه کردم :
- منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه
بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه
نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه
بوسه ی آرومی به پیشونیم نشوند ... همراه با شادمهر خوند :
- فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جابذار
به پای عشق من بمون هیچ کسو جای من نیار
مهر لباتو روی تن و روی لب کسی نزن
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من
( عادت – شادمهر )
لبخند که نه .. خنده هم نه .. قهقهه می زدم ... آروم زمزمه کردم :
- پاکان ...
صورتشو آورد جلو .. نوک دماغش به دماغم می خورد .. با خنده گفت :
- جانـــم ؟
چشمامو بستم .. بوسه ی گرمش روی پلکام نشست ..
با هیجان و آروم گفتم :
- باورم نمیشه ...
- باور کن .. باور کن که عشقم کم که نشده هیچ ... خیلی از قبل بیشتر شده .. آوی .. آوی .. آوینم .. عشق من ... آوی مدیونی اگه فکر کنی احساسم زودگذر بود .. آوینای من .. مدیونی اگه فکر کنی حتی یک لحظه از فکرت در اومدم .. مدیونی اگه فکر کنی کسی جاتو می گیره ..
روی سینه ش کوبید و گفت :
- جای تو این جاست آوی .. حتی اگه خودت اون سر دنیا باشی .. بازم جای تو این جاست و جای عکسای تو کنار من ... آوی عشقت از دلم نمی ره .. هیچ وقت .. حتی اگه یه زمانی .. حتی اگه یه روزی ...
نزاشتم چیزی بگه .. لبامو روی لباش چسبوندم ... نباید حرفی می زد .. می دونستم اگه یه کلمه ی دیگه می گفت ، حال خوبم به هم می ریخت .. ترجیح می دادم برای یک ساعت هم که شده ، واقعا بخندم !
****
پاکان با هیجان به سمتم برگشت .. دستمو گرفت و زیر دستش ، روی فرمون گذاشت ...
- آوینم باورم نمیشه این جا باشی ... کنار من ...
- ولی هستم .. هستم .. اگه بخوای هم همیشه می مونم ...
با خنده اضافه کردم :
- جلوتو نگاه کن یه وقت نکشیمون !
اخماشو توی هم کرد و گفت :
- یه بار دیگه این حرفو بشنوم ...
- بشنوی چی میشه ؟
با بدجنسی گفت :
- اگه شنیدم بهت نشون می دم که چی میشه ...
با خنده سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم .. باورم نمی شد که این همه خوشبختی مال ِ منه ... وقتی که پاکان اومد ، وقتی که اصلا نگاهم هم نکرد ، دلم شکست .. اما حتی فکرشم نمی کردم که ممکنه این اتفاقات بیفته ... پاکان دوباره به عشقش اعتراف کرده بود .. این یعنی بزرگترین نعمت دنیا ...
دو هفته ای می گذشت .. قرار بود به زودی مراسم نامزدیم گرفته بشه ... هر روز که می گذشت ، بیشتر از پیش اذیت می شدم .. به این فکر می کردم که آخرش چی میشه ؟
اما هر باز هیچ جوابی نداشتم ... هیچ جوابی .. فردا صبح قرار بود با ماکان برای خرید لباس بریم ... لباس نامزدی ... کت و شلوار دامادی ِ ماکان .. نامزد آینده ی من .. آینده ای نزدیک ...
- دوست داری کجا بریم آوینم ؟
شونه ای بالا دادم و گفتم :
- یه جا که هیچ مزاحمی نباشه .. که فقط من و تو باشیم ...
می خواستم این روزای آخر با هم باشیم .. شاید اونم همینو می خواست .. اونم می خواست که با من باشه .. لحظه های با هم بودنو تجربه کنه .. شاید این روزا ، روزای آخر بودن ... شاید ...
پاکان دور زد و گفت :
- پس لازم شد برم همون جایی که می خواستم نرم ...
***
در ویلا رو باز کرد .. پلاستیک های سیب زمینی رو از دستش گرفتم و گفتم :
- شستن اینا با من ...
ابرویی بالا داد و گفت :
- شما باید سروری کنی ... کار خودمه ..
با خنده بهش نگاه کردم که به سمت آشپزخونه ی ویلا می رفت .. رفتم روی مبل نشستم ... خنده از روی لبام کنار نمی رفت .. این ویلا .... خاطرات بد و خوبش .. همه ی وسایلش .. اینا همه زندگی ِ من بودن ... داستان عشقم بودن ... با همه ی خاطرات بدشون ، حاضر نیستم به هیچی بدمشون ...
***
پاکان سیب زمینی های شسته شده رو به دستم داد و در حالی که پتویی توی دست گرفته بود ، گفت :
- با مرور خاطرات چطوری ؟
چشمامو بستم و گفتم :
- عالیه ...
رفتیم توی حیاط ... پاکان آتیشی روشن کرد و زیر اندازی پهن کرد .. نشستم روی زیر انداز ... لپ تابو روشن کردم و گفتم :
- الان چی کم داریم ؟
پاکان گفت :
- یه آهنگ لایت عاشقانه .. مختص این لحظه های عاشقانه ...


پتو رو به دستم داد و ادامه داد :
- بپیچ دورت ... نمی خوام دوباره سرما بخوری ..
پتو رو دور خودم پیچیدم .. پاکان مشغول کباب کردن سیب زمینی ها شد .. رفتم توی لیست آهنگ هام .. یکی از قشنگترین هاشو پلی کردم ...
لپ تابو کنار گذاشتم ... خیره شدم به پاکان :
- به این حسه شبیه عشق به نزدیکیه بین ما
به هر جمله به هر لبخند به حال و روزم این روزا
میدونم اعتباری نیست یکی از ما یه روز میره
یکیمون زنده میمونه یکمون تنها میمیره
- پاکان ؟
- جانم ؟
- این خوشبختی ِ امروز ، فردا هم هستش ؟
- چرا نباشه ؟
- پاکان تا همیشه می مونی ؟
پاکان که از کارش فارغ شده بود ، گفت :
- می تونم ؟
لعنتی .. لعنتی .. می دونستم .. می دونستم این طور می شه ... با بغض گفتم :
- یعنی نمی تونی ؟
- میشه آوی ؟ میشه که بتونم ؟
پشتمو بهش کردم .. دیدن عجزش آزارم می داد ...
- نمیشه ؟
با کلافگی گفت :
- نه که نمیشه ... دختر چرا خرابش می کنی ؟ چرا حال خوبمون ُ خراب می کنی ؟
نتونستم طاقت بیارم ... رفتم توی آغوشش .. آغوشش از آتش هم گرم تر بود ...
به این لحظه به این حالت نمیتونم کنم عادت
همش تقصیره تقدیره یکیمون اخرش میره
- پاکان من تو رو برای خودم می خوام ... برای همیشه ، برای خودم ... !
پاکان با مهربونی گفت :
- منم تو رو همین طور می خوام .. حتی بیشتر و دیوانه وار تر از تو .. باور کن .. باورم کن آوینم ... ولی ... ولی ...
مردد بود که حرفشو بزنه ... بین دوراهی بود ... گیر کرده بود ..
- ولی چی ؟
- منتظرم می مونی ؟
لبخندی روی لبم نشست ... سرمو بلند کردم و گفتم :
- بگو تا ابد ..
دستشو روی گونه م قرار داد .. همون طور که گونمو نوازش می کرد ، گفت :
- نه عشقم ... چرا تا ابد .. فقط تا زمانی که ...
کلافه شد .. عصبی دستی به موهاش کشید ... از جا بلند شد .. سریع بلند شدم :
- تا کی ؟
برگشت و بهم خیره شد :
به این لحظه به این حالت نمیتونم کنم عادت
همش تقصیره تقدیره یکیمون اخرش میره
به این احساس خوبی که همیشه وقتی تاریکه
مثل هرمه نفسهاته صمیمی گرم و نزدیکه
به چشمایی که میبینم تو چشمام داره گم میشه
به این آینده دورو به این راهی که در پیشه
به اینکه عاشقم هستی به حسی که تو قلبت هست
میدنم اعتباری نیست میدونم دل نباید بست
- آوی من دارم راه اشتباهی رو می رم ... من نباید این کارو کنم .. آوی پریا گناه داره .. نداره ؟
با عجز گفتم :
- من چی ؟ من گناه ندارم ؟ پاکان من فدا شم ؟پاکان تو بگو .. اگه اینو می خوای .. به روح مامانم خودمو فدا می کنم .. تو فقط بخواه .. فقط لب تر کن ...
اومد جلو ... جلو تر ... سرمو توی دست گرفت .. پیشونیمو بوسید و گفت :
- این حرفا رو نزن فدات شم ... ولی ببین .. پریا .. پریا مریضه ...
با ناله گفتم :
- این چه مریضیه که این قدر نگرانشی ؟
پاکان اخماشو توی هم کشید .. انگار نمی خواست به این موضوع فکر کنه ... با غم گفت:
==========


- ام اس ...
دهانم باز موند ... ام اس ؟
با تته پته گفتم :
- چـ .. چی ؟
- ام اس ... می دونی چیه ؟
بدون این که حرفی بزنم برگشتم سر جام .. نشستم و سرمو بین دستام گرفتم ...
به این لحظه به این حالت نمیتونم کنم عادت
همش تقصیره تقدیره یکیمون اخرش میره
به این لحظه به این حالت نزار عشقم کنی عادت
که ما تسلیمه تقدیریم نه میمونیم نه میمیریم
پاکان به سمتم اومد ... آهسته گفت :
- حالا فهمیدی من چه باری روی شونه هامه ؟ اون حالش دست خودش نیست .. وضعش وخیم شده .. بیماریش درمانی نداره ... آوی من بخوام این نامزدی رو بهم بزنم اون خورد میشه .. می شکنه .. ممکنه به جاهای باریک کشیده بشه .. من اینو نمی خوام .. آوی نمی خوام خونه ی عشقمونو رو خرابه های یه زندگی دیگه بسازیم .. می خوام با آرامش بیام سمتت .. نمی دونم کی .. مشخص نیست .. شاید هم هیچ وقت .. ولی شاید بشه .. شاید بشه که بمونیم .. شاید بشه که با هم باشیم .. شاید هم نه ... ولی آوی .. من تا وقتی که این وضع مشخص نشه و از سلامت پریا مطمئن نباشم نمی تونم با تو باشم .. نه به خاطر خودم .. برای تو می ترسم .. آوی می ترسم بلایی سرت بیاد .. می ترسم که مبادا آهی گریبان گیرت بشه .. آوی آقایی منو ترسونده .. ترسوندم از آه زن .. گفته اگه بلایی سر پریا بیاد آه خیلی ها پشتمون ِ ... آوی من تمام زندگیمو می دم .. اما نمی خوام تو چیزیت بشه .. من وسط دو راهیم ... بین عشقم و یه نفر دیگه .. یه نفر دیگه که خیلی توی زندگیش اذیت شده .. حتی بیشتر از من و تو ...
چیزی نمی گفتم .. چیزی نداشتم که بگم .. نگاه غم انگیزمو به پاکان انداختم .. با دیدن نگاهم ، لبخند تلخی زد و گفت :
- سیب زمینی ها یخ کردن ...
بعد از این حرف تکه ای سیب زمینی جلوی دهانم گرفت ... خواستم ازش بگیرمش که لبخند قشنگی زد و گفت :
- از دست من ..
دوباره حس خوبی توی دلم نشست .. دوباره مشکلات سر راه از یادم رفتن و دهانمو باز کردم ...
***
پاکان دستمو کشید و گفت :
- یه دور رقص ...
لبخندی روی لبم نشست .. همراهش شدم و گفتم :
- پاکان دیر وقته .. باید برم خونه ..
پاکان دستمو محکم توی دست گرفت و گفت :
- هیسس ... بزار یه دور باهات برقصم دیگه .. !!
ایستادم روبروش .. دستش دور کمرم حلقه شده بود .. دستم دور گردنش بود ... نزدیکش بودم .. یه حس خوب بود .. یه حس خیلی خوب .. همراه یه حس بد .. یه حس منفی که حالمو خراب می کرد .. عذاب وجدان داشتم .. من فردا داشتم برای خرید نامزدیم می رفتم .. نامزدیم با برادر ِ پاکان .. اون وقت حالا ...
پاکان با زمزمه ، همراه خواننده شروع به خوندن کرد :
- همون لحظه همون لحظه همون موقع با اون احوال خیلی بد
درست وقتی که میرفتی دلم شوره تو رو میزد
همون وقت که تو رو داشتم یهو از دست میدادم
از اون شب به خودم هر شب چقدر لعنت فرستادم
چه کاری بود که من کردم تو رو سوزوندم از ریشه
این آتیش همون روزه که دامن گیر من میشه
رفتی که تنها بمونم با خودم هیزمه آتیش تنهایی شدم
باعث اون همه تنهایی منم عاقبت باید که تنها میشدم
رفتی که تنها بمونم با خودم هیزمه آتیش تنهایی شدم
باعث اون همه تنهایی منم عاقبت باید که تنها میشدم
توی این خونه ی متروک دلم جون میده و میمیره
شباشم بی ستارستو غروباشم نفس گیره
به تو بد کردمو الان ببین عاقبتم اینه
که تنهامو دله تنگم دیگه ساکت نمیشینه
به تو بد کردم اون روزا که عشقت رو نفهمیدم
که هر کاری باهات کردم دارم تاوانشو میدم
رفتی که تنها بمونم با خودم هیزمه آتیش تنهایی شدم
باعث اون همه تنهایی منم عاقبت باید که تنها میشدم
با صدای آرومی ، جوری که جو قشنگمون ُ بهم نزنم ، گفتم :
- پاکان ؟
- آوینا ... ؟
- جان آوی ؟
سرشو توی موهام فرو کرد و با کلافگی گفت :
- ما داریم کار بدی می کنیم ؟ آره آوی ؟ من دارم به برادرم خیانت می کنم ؟
- نه پاکان .. ببین ...
بدون هیچ توجهی ادامه داد :
- آره آوی .. دارم خیانت می کنم .. به پریا .. به ماکان ... اما آوی ... می خوام خود خواه باشم .. این شاید آخرین بار باشه .. شاید نتونم به قولم وفا کنم .. شاید مثل قبل بی وفا بشم و مثل قبل بری .. شاید بار آخر باشه که توی آغوشمی .. آوی دو هفته دیگه قراره نامزد کنی ... آوی ... آوی بیا خود خواه باشیم .. بیا فقط یه شب ، فقط یه شب .. هیچ کاری هم نه .. فقط ببینمت آوینم .. آوی دلم برات پر می زنه .. آوی دارم می میرم .. آوی ...
دستمو بالا بردم و با صدای لرزونی گفتم :
- ببین .. ببین پاکان .. من الانم نامزد دارم .. الانم اسم رومه ... الانم حلقه دستمه پاکان .. ! این حلقه رو مامانت دستم کرده ... منو عروسش فرض می کنه .. فکر می کنه من عشق ماکانم ...
پاکان ازم جدا شد ... سرشو توی دست گرفت .. حس کردم داره سرخ می شه ... با فریاد گفت :
- لعنتی .. لعنتی بسه ... بسه دیگه .. بسه ... نگو .. تو مال منی آوی .. نگو مال کس ِ دیگه ای هستی .. آوی نگو .. نگو ...
چونه م می لرزید ... پاکان دوید به سمت ویلا ... وارد خونه شد و درو بست ... به سمتش دویدم .. درو قفل کرده بود ... صدای فریادش گوشمو کر می کرد .. اسممو فریاد می زد ... اسم منو ... صدای شکستن ظروف ، باعث شد به وحشت بیفتم ..

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 153
  • آی پی دیروز : 193
  • بازدید امروز : 254
  • باردید دیروز : 513
  • گوگل امروز : 73
  • گوگل دیروز : 99
  • بازدید هفته : 767
  • بازدید ماه : 10,125
  • بازدید سال : 65,589
  • بازدید کلی : 1,211,997