loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت اول آوینا : عشق !با صدای زنگ ساعت بالای سرم با خوشحالی از جا بلند شدم و روی تخت نشستم... قاب عکس خانوادگیمون که دیشب توی بغلم بود رو روی عسلی کنار عکس پاکان گذاشتم و به پاکان توی قاب خیره

master بازدید : 2683 سه شنبه 18 تیر 1392 نظرات (2)

قسمت اول

آوینا : عشق !

با صدای زنگ ساعت بالای سرم با خوشحالی از جا بلند شدم و روی تخت نشستم... قاب عکس خانوادگیمون که دیشب توی بغلم بود رو روی عسلی کنار عکس پاکان گذاشتم و به پاکان توی قاب خیره شدم.... بعد از شش سال... احتمالا خیلی تغییر کرده بود... شاید تا حالا نامزد کرده بود...
سعی کردم اول صبحی افکار همیشگی رو کنار بزنم و به این فکر کنم که بعد از شش سال برای دیدار دوباره چه کار هایی می تونم بکنم... شاید دیدار با کسانی که یه روز باعث عذابم شدن خیلی سخت باشه.. البته اون روز ها من بچه تر بودم.... اما خب کاری که اونا کردن واقعا اشتباه بود...
با شادابی همیشگیم بطری شیر کاکائوی توی یخچال رو سر کشیدم و در حالی که داشتم توی ذهنم برنامه های روزم رو می چیدم کفشای اسپرت سفید رنگی که از خریدشون سه ماه می گذشت رو پوشیدم.... نینا همیشه بهم می گفت این همه سرزندگی رو از کجا میاری در حالی که هر روز از صبح تا شب در حال دوندگی هستی.. اما خب به هر حال این جزیی از وجود من بود... هیچ وقت دوست نداشتم روز هامو به بیکاری بگذرونم.... آدم باید از زندگیش استفاده کنه... باید قدر لحظه لحظه ی اونو بدونه... اینا رو درست توی دوره ی نقاهت اون بیماری فهمیدم... همه ی اینا رو ادریک بهم یاد داده بود...
بعد از نیم ساعت دویدن و ورزش کردن در حالی که عرق از سر و روم می بارید تا خونه قدم زدم... توی راه بطری آبم خالی شد و مجبور شدم از یکی از سوپر های توی راه یه بطری آب بخرم...
وقتی کلید رو توی قفل انداختم صدای تلفن توی فضای خونه پیچید.. با عجله درو باز کردم که صدای آیدی کالر بلند شد:
- نینا
پس نینا بود.... گوشی رو برداشتم و به فارسی گفتم:
- درود... جانم؟
خندید و گفت:
- تو باز ساعت هشت صبح رفتی بدوی؟
منم با همون لحن شوخ خودش جوابشو دادم:
- آره... تو دوباره فوضولی رو شروع کردی؟
- هیچی دختر... یه خبر خوب برات دارم...
- چی شده؟
- اول مژدگونی می خوام...
پامو روی زمین کوبیدم و گفت:
- بگو نینا... کشتی منو!
- هیچی عزیزم.. خواستم بهت بگم که سامی بلیط برات پیدا کرده... قرار اول ماه دیگه تهران باشی....
داد زدم:
- هورااااااا
با خنده گفت:
- گوشمو کر کردی دختر... چه ذوقیم داره...
- آره خب.... دوست دارم برم.. خسته شدم این جا دیگه از بیکاری....
کمی دیگه هم با هم حرف زدیم و بعد گوشی رو قطع کردم.. از همین حالا استرس ایران رفتن گرفته بودم.... ایران.... پاکان.. بابابزرگ ... فامیل ... باید با ادریک حرف بزنم... نباید دوباره مشکلات قدیمی زنده بشن... نباید دوباره مثل قدیم همه چیز بد تموم بشه.... باید برم و ثابت کنم که من نشکستم...
باید برم و ثابت کنم که عشق منو از پا در نیاورد و من با آوینای گذشته فرق کردم...
من دیگه اون بچه کوچولوی قدیمی که ساده شکستم نیستم!

گوشی رو برداشتم و شماره ی مطب ادریک رو گرفتم ... بعد از چند بوق منشیش به ایتالیایی گفت:
- سلام .. بفرمایید؟
منم به ایتالیایی گفتم:
- سلام شارون .. خوبی؟
شارون که صدای منو به خوبی می شناخت گفت:
- سلام آوینا .. مرسی عزیزم تو خوبی؟
- مرسی عزیزم .. ادریک هستش؟
- آره ... اتفاقا مریض هم نداره .. صبر کن ..
بعد از چند ثانیه صدای آرامش بخش ادریک توی گوشم پیچید:
- جانم عزیزم؟
- سلام ریک خوبی؟ یه خبر خوب برات دارم .. اگه گفتی چیه؟
با خنده گفت:
- حتما تصویر صورت منو تموم کردی ...
- نخیرم ... یه چیز دیگه!
دوباره به شوخی گفت:
- هیچ خبر دیگه ای به جز این که اون تصویر رو بعد از شش ماه تموم کنی برای من خوب نیست .. حالا بگو چی شده ...
- دارم میرم ایران ... صبح سامی برام بلیت گرفته ...
ناراحت و عصبانی گفت:
- بری ایران که چی بشه؟ سامی هم غلط کرده بدون اجازه ی من بلیت گرفته ... بهش زنگ می زنم پسش بده تا دیر نشده ...
با بغض خودم رو روی کاناپه پرت کردم و گفتم:
- آخه چرا ؟ می دونی که خیلی وقته دوست دارم برم و خودم رو ثابت کنم!
با عصبانیت جواب داد:
- بس کن آوین ... نمی خوام چیزی بشنوم ... هیچی... می فهمی؟ قبلا هم برات توضیح دادم که نمیزارم بری ایران !
توی حرفش پریدم و گفتم:
- باشه باشه .. اصلا نمیرم .. این قدر توی این کشور لعنتی می مونم تا بمیرم .... باشه ... خداحافظ
نزاشتم حرفی بزنه و گوشی رو قطع کردم .. حوصله ی غصه خوردن هم نداشتم .... می دونستم که نمی تونم بدون اجازه ی ریک جایی برم .... وجدانم هم بهم اجازه نمی داد که وقتی ریک ناراضیه برم ایران .... من به ریک احتیاج داشتم .... دوستش داشتم و نباید می زاشتم ازم ناراحت باشه .. ریک تنها کسی بود که داشتم ... البته به جز نینا !
از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم .. از توی کمد یه پیراهن خوشگل برداشتم و با صندل های ستش روی تخت گذاشتم و بعد به حمام رفتم ...
وقتی که ناراحت بودم بهترین چیز این بود که به خودم برسم و درست فکر کنم ....
بعد از حمام کردن موهای بلندم که تا زیر کمرم بود رو خشک نکرده بالای سرم دم اسبی بستم و لباسم رو تنم کردم ... تصمیم گرفتم امروز غذا رو از بیرون سفارش بدم ... اصلا حوصله ی غذا پختن نداشتم... مخصوصا که ذهنم مشغول مخالفت ریک بود ....
بعد از اومدن غذا با اشتها مشغول خوردن شدم ... ظرفی هم نبود که بشورم برای همین هم با خیال راحت تلویزیون رو باز کردم تا برنامه ای که ساعت دو شروع می شد رو ببینم ... تقریبا داشت شروع می شد که صدای زنگ در بلند شد و بعد از اون صدای جرخوندن کلید توی در ... عادت ریک بود .. اول یه زنگ می زد و بعد کلید می انداخت توی در ... از در اومد داخل و بلند گفت:
- آوینا...
به سمتش رفتم و با لحن مغمومی گفتم:
- سلام ...
با مهربونی نگام کرد و گفت:
- قربونت برم .... ناراحتی ازم؟
چیزی نگفتم .. کتش رو روی جا لباسی گذاشت و به سمتم اومد .. دستم رو گرفت و بوسید:
- نبینم این دختر کوچولوی ناز از دستم ناراحت باشه ...
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و با هم به سمت هال رفتیم ... هیچی نمی گفتم .. منتظر بودم تا مثل همیشه دلش به حالم بسوزه و راضی بشه ... هیچ وقت طاقت ناراحتی من رو نداشت...

- حالا چرا غمبرک زدی؟
به سمتش برگشتم و با طلبکاری گفتم:
- یادته چند سال پیش رو ؟ حرفات هنوز یادمه ... گفتی باید ثابت کنی که می تونی ... گفتی باید خودت رو نشون بدی ... من این جا چطور خودم رو نشون بدم ؟ به کی نشون بدم که تونستم خودم رو بسازم؟ به کی نشون بدم که از زمین بلند شدم ؟ باید برم تا بتونم ثابت کنم؟
خندید و گفت:
- جوش نزن ... حرص هم نخور ... تو خودت رو به من ثابت کردی ... به نینا که تمام لحظات زجر کشیدنت رو دید و باهات زجر کشید و اشک ریخت .. به سامی ثابت کردی ... تو خودت رو به پدر و مادرت ...
حرفشو قطع کردم و با بغض سرم رو برگردوندم:
- اما من می خوام فقط خودم رو به اون ثابت کنم ... فقط می خوام پاکان بدونه .... فقط پاکان ...
دستشو دوباره دور گردنم حلقه کرد و سرش رو روی شونه م تکیه داد:
- هنوز دوستش داری آره؟
جیغ زدم:
- نه ... ندارم .... نمی خوام داشته باشم ... اون منو نابود کرد ... من دوستش ندارم ...
جیغ می زدم و گریه می کردم ... دوباره غصه هام سرباز کرده بود ... طبق محاسبات ریک ماهی یه بار این طور می شدم ...
ادریک دستامو گرفت و با لحنی که می دونست آرومم می کنه گفت:
- آروم باش ... قرار نیست غصه بخوری ... نمی زارم کسی اذیتت کنی می فهمی؟ نمی زارم دوباره مثل قبل بشی .... این همه تلاش کردم آدمت کنم قرار نیست نتیجه ش این بشه که دوباره پاکان خرابش کنه ...
جمله ی آخرش رو با خنده گفت ... با دست خواستم بزنم تو سرش که دستمو گرفت و ادامه داد:
- بسه ... لوس بازی بسه ... همه ی این کارا واسه اینه که منو راضی کنی نه؟
خنده م گرفت ... همه ی عادت های منو می دونست ... با دیدن خنده م خیالش راحت شد و گفت:
- به یه شرط
تند گفتم:
- چی؟
با مرموزی گفت:
- حدس بزن!
می دونست به این کلمه آلرژی دارم ..
- اه بگو دیگه ... بلد نیستم حدس بزنم!
- خودم هم باهات میام ...
با خوشحالی خواستم چیزی بگم که ادامه داد:
- اما اگه بلیط گیر نیومد تو هم نمیری... اوکی؟
خندیدم و پریدم گونشو بوسیدم:
- مرسی عزیزم .. به سامی می گم بسپره برات بلیط پیدا کنه!
اخم بامزه ای کرد و گفت:
- این سامی کشت مارو! نمی شه دخالت نکنه تو زندگی ما؟
بدون توجه به حرفش چشمامو بستم و سرم رو روی شونه ش گذاشتم .... اصلا نمی شد به نبودن ریک فکر کنم ... از این که باهام می اومد ایران خیلی خوشحال شدم ... این هم یکی از نشونه های علاقه ش به من بود .... به من بیشتر از نینا اهمیت می داد ... می گفت نینا سامی رو داره و سامی حامیشه ... راست هم می گفت ... نینا بعد از ازدواج با سامی دیگه هیچ مشکلی نداشت ...


گوشی رو برداشتم و به سامی زنگ زدم:
- به به ... چه عجب ... باز کارت گیر کرد؟
خندیدم و گفتم:
- سامی خیلی لوسی..
- سلام عزیزم خوبی؟ چی شده ؟ بگو ؟ این دفعه چه کاری باید انجام بدم؟
- هیچی... ریک هم بلیط می خواد برای ایران ... می خواد باهام بیاد ..
- از اول هم می دونستم تنها نمیزاره بری ... باشه به دوستم می سپارم براش بلیط بگیره ... امر دیگه؟
ریک که تازه از دستشویی بیرون اومده بود داد زد:
- آوی سامیه؟
به سامی گفتم:
- یه لحظه گوشی..
و بعد رو به ریک ادامه دادم:
- آره چطور؟
همون طور با صدای بلند گفت:
- سامی خیلی خونه خراب کنی ... اگه ایران اتفاقی برای آوینا بیفته تو مقصری ... شنیدی؟
سامی خندید و گفت:
- بهش بگو عواقبش با من ..
*****
استرس داشتم ... هم از دیدن دوباره ی پاکان ... هم پدربزرگ ... می ترسیدم .. از این که بشنوم پاکان زن گرفته .. شاید گرفته بود ... شاید داشت بابا می شد ... اما ... نه ... این افکار سرم رو درد میاورد .. می ترسیدم که به این چیزا فکر کنم.. من تمام این مدت به پای پاکان مونده بودم .. این سهمم نبود ... هر چند امیدی به بودن باهاش نداشتم ... اما باز هم دوست داشتم ببینمش.... فقط ببینمش و بفهمم اونم این مدت ... این همه سال به فکرم بود ... فقط همین ... همین که بدونم به هیچ کسی تعلق نداره برام کافیه ....
نینا گفت:
- سوغاتی ها رو گذاشتی؟
- آره ... نمی دونستم چقدر و چه چیزی باید بگیرم .. حدسی یه چیزایی خریدم ... امیدوارم شخص جدیدی به خانواده اضافه نشده باشه ..
نینا حسرت حرفم رو حس کرد .. اونم فهمیده بود از این که پاکان زن گرفته باشه می ترسیدم ... کشیدم توی آغوشش و گفت:
- نترس خواهر کوچولو ... به قول خودت داری میری که ثابت کنی می تونی ... داری می ری که نشون بدی خودت رو از نو ساختی ... پس ترس بی معنی میشه مگه نه؟
نینا بعد از مرگ مامان و بابا هیچی برام کم نگذاشته بود ... مثل مامان بود .. حرفاش ... مهربونیاش ... صداش ... فقط چشمای مشکیش رو از بابا به ارث برده بود .... موهای قهوه ای روشنش هم مثل مامان بود ...
رو بهش لبخندی زدم و خودم رو بیشتر توی آغوشش فشردم ... صدای ریک در اومد:
- تو که تحمل دوری از نینا رو نداری .. می خوای اصلا نریم؟
هنوز هم دنبال فرصت بود تا منو منصرف کنه .. توی این یه ماه هر روز داشت نصیحتم می کرد.. نصیحت که نه ... می خواست خرم کنه .. اما مرغ من مادر زاد یه پا داشت ...
- نه ... تحمل دارم ... تحمل می کنم ...
سامی به لج و لجبازی ما دو تا می خندید ... ادریک نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت:
- رو آب ، اگه تو بلیط نمی گرفتی و تو گوشش نمی خوندی بره حالا حالا ها به این فکرا نمی افتاد ...
سامی هم مثل همیشه در جواب ریک فقط خندید .... همین کارش هم باعث میشد که ریک عصبانی تر بشه ...
طبیعتش همین طوری بود .... از همون اول با سامی آبش تو یه جوب نمی رفت ... خیلی دوستش داشت و بهش اعتماد داشت ... یادمه شش ماهی رو که برای کارش رفت لندن ... فقط به امید این که سامی پیش من و نینا هست رفت .. و سامی هم به اعتمادش پاسخ خوب می داد ...
با اعلام شماره ی پروازمون از آغوش نینا اومدم بیرون که چشمم افتاد به خاله و جنیفر ...

با خوشحالی دویدم به سمتشون ... قرار بود برن مسافرت .. اصلا انتظار دیدنشون رو نداشتم .. جنیفر رو بغل کردم و گفتم:
- شما کجا این جا کجا ؟
خندید و گفت:
- به خاطر تو زودتر اومدیم .. مامان دلش راضی نشد قبل از رفتنت نبینیمت!
از آغوشش بیرون اومدم و به آغوض گرم خاله پناه بردم ... یه ماهی می شد که رفته بودن سفر و دلم حسابی براشون تنگ شده بود .. خاله با مهربونی گفت:
- قربونت برم .. می بینم که تصمیمت رو گرفتی که برگردی ایران .. فقط ازت می خوام مراقب خودت باشی ... وقتی شنیدم ادریک باهاته خیالم راحت شد ...
بوسیدمش و از بغلش اومدم بیرون .. این که از سفر به خاطرم برگشته بودم برام خیلی ارزشمند بود ... چند سالی بود که از شوهرش طلاق گرفته بود و تنها زندگی می کردن ...
سامی به سمتمون اومد و بعد از سلام و احوال پرسی با جنیفر و خاله رو به من گفت:
- برو دیگه دیرت شده ... ریک دوباره شروع کرده به غر زدن ...
همه خندیدیم .. ریک به غر و لند معروف بود .. اصلا دوست نداشت من برم ایران .. فکر می کرد اذیت می شم .. هر چند خودم هم مطمئن نبودم که رفتنم به ایران به نفعمه یا نه ...
با همه خداحافظی کردم و دوباره و دوباره تو آغوش نینا گریه کردم .. دلم نمی اومد ازش جدا بشم ... بعد از خداحافظی با همه به سمت ریک که توی صف ایستاده بود رفتم ...
راستی راستی داشتم می رفتم ایران ... آرزوی چند ساله م داشت بر آورده می شد ...!
*****
روی صندلی نشستم و کمربندم رو محکم کردم .... ریک به محض نشستن روی صندلی سرش رو روی شونه م تکیه داد و گفت:
- من می خوام بخوابم تکون نخور ...
- باشه ...
منم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم ... برگشتن به ایران همون قدر که برام رویا بود از کابوس هم تلخ تر بود .... برگشتن به ایران یعنی مواجه شدن با حقایق قدیمی ... یعنی مواجه شدن با پدربزرگ .. با پاکان .. با پریا ... برام سخت بود ... اما نمی شد جا بزنم ...
دوباره صحنه های قدیمی جلوی چشمم جون گرفتن .. صحنه های تلخ و وحشتناک قدیمی ... صحنه ی تصادفمون ....
اون روز من این قدر به بابا اصرار کردم که راضی شد بزاره پشت رل بشینم .. قرار بود چند روز بعدش برای امتحان رانندگی برم ... بابا می گفت تا قبل از گرفتن گواهینامه نمیزارم ماشین برونی ... اما این قدر اصرار کردم که قبول کرد .. با ذوق و شوق بابا و مامان رو سوار ماشین کردم و با افتخار ماشین می روندم .. از بچگی عاشق ماشین سواری و سرعت بودم .... بچه که بودم همیشه روی پای بابا می نشستم و فرمون رو توی دستم می گرفتم ... هیچ وقت یادم نمیره ... صحنه ای که یه ماشین اومد جلوی رومون .. یه ماشین نقره ای ... راننده مست بود .. اونقدر مست که به هیچ عنوان نمی تونست ماشین رو کنترل کنه .. هول کردم .. به جای این که پامو روی ترمز بزارم گاز رو بیشتر فشار دادم ... ماشین چند بار کله ملق زد ... روی سقف ایستاد .... سرم گیج می رفت و گرمای خون روی صورتم حس می شد ... با چشمای نیمه باز بابا رو کنار دستم می دیدم .. از گوشش خون روون شده بود .... مامان سرش از پنجره بیرون زده بود . ...

بعد از اون تا یه ماه توی خواب و بیداری دست و پا می زدم .. توی کابوس از دست دادن پدر و مادرم ... توی کابوس قاتل شدنم ... توی کابوس مرگ دست و پا می زدم ....
ادریک کمکم کرد ... خودش از مرگ خواهر و شوهر خواهرش داغون بود .. اما کمکم کرد ... موندن توی ایتالیا برام خفقان آور شده بود ... ادریک لندن زندگی می کرد ... می خواست منو پیش خودش ببره که نینا پیشنهاد داد برم ایران .... گفت اون جا دورم شلوغ تره و راحت تر کنار میام .. هم این که خانواده ی پدریم رو برای بار اول می بینم .. بابا توی این بیست سالی که اومده بود میلان چند بار رفته بودن ایران اما همیشه جور نمی شد ما باهاش بریم ... بابا هم اونقدر عاشق مامان و من و نینا بود که ندیدن خانواده ش رو تحمل می کرد .. مامان و بابا توی دانشگاه با هم آشنا شده بودن .. مامان انگلیسی بود ... بابا توی ایتالیا استاد دانشگاه بود .. استاد مامان بود .. توی رشته ی گرافیک ...
وقتی رفتم ایران اوایل همه چیز خوب بود ... همه چیز عالی بود .... به جز تهران رفتیم شمال ... اصفهان .. مشهد ... اهواز .... پاکان و ماکان و عمه شهرزاد همه جا بردنم ... پاکان و ماکان پسر های عمو شهاب بودن ... شهرزاد هم مجرد بود ... روحیم حدودا خوب شده بود .. تا این که اون حوادث اتفاق افتاد ... شکستن من ... غصه های پاکان ... دستور پدربزرگ ... برگشتن وضع بد روحی من .... عاشق شدن بد موقع ... برگشتنم ... همه و همه توی یه زمان اتفاق افتادن .. همه ی اینا باعث شدن که بشم یه مرده ی متحرک و با وضع بدتری برگردم میلان ... ادریک وقتی جریان رو فهمید مثل کوه آتشفشان فوران کرد .. از لندن بار کرد و اومد میلان .... همه ی کار و زندگیش رو جمع کرد و اومد پیش من ... می خواست بره ایران و به قول خودش حق همه رو کف دستشون بزاره .. اما نمی تونست منو تنها بزاره ... اوایل نمی تونستم باهاش حرف بزنم ... چون روانشناس بود و من فکر می کردم فقط دیوونه ها میرن پیشش تا درمان بشن .... اما کم کم اونقدر داغون شدم که بی اختیار حرف می زدم .. خودم رو پیشش خالی می کردم .... می ریختم بیرون همه ی چیزای توی دلم رو .... کم کم ادریک شد تمام دنیام ... تمام روزهای زندگیم خلاصه شده بود توی حرف زدن با ادریک و رفتن به دانشگاه ... رشته ی گرافیک .. مثل مامان و بابا ... دیگه هیچ وقت پشت ماشین ننشستم ... از سرعت زیاد به طرز عجیبی وحشت داشتم ... بعد از مدتی نینا با سامی شنا شد .. نینا هم بعد از مرگ مامان و بابا وضع بهتری از من نداشت .. اما چون بزرگتر بود راحت تر کنار اومد .. اون عذاب وجدان من رو نداشت ... من بیشتر مشکلم با عذاب وجدانم بود .. همیشه فکر می کنم من باعث مرگ اونا شدم ... برای همین هم اینقدر داغون شدم ....
سامی به نینا پیانو درس می داد .. کم کم عاشق شدن .. ادریک که یه جوری قیم ما به حساب می اومد رفت تحقیق ... وقتی مطمئن شد یه جشن کوچولو براشون گرفتیم .. .. سامی که تنها بود و کسی رو نداشت ... فقط خاله و شوهرش و تک دخترش جنیفر و منو ادریک ... اون موقع خاله و شوهرش هنوز طلاق نگرفته بودن ...
کم کم حرفای ادریک تاثیر گذاشت و من شدم اینی که الان هستم .. یه دختر با اراده ی قوی .. که دیگه در برابر مشکلات نمی شکنه ... بلکه بلند میشه و آروم آروم و از نو جلو می ره ... بدون این که به موانع نیم نگاهی بندازه ...
***
صدای ادریک مثل سوهان روی مخم رفت:
- پاشو دختر ... مگه خلبان بودی اینقدر می خوابی؟
چشمامو باز کردم و با اخم گفتم:
- ادریک ولم کن ..
- پاشو دختر .. الان در هواپیما رو به رومون می بندنا ! پاشو تا جا نموندیم !
چشمام باز شدن و اطرافم رو بهتر دیدم... هواپیما کم کم داشت خالی می شد ... با غر غر حسابی از جا بلند شدم و با ریک از هواپیما خارج شدیم ...
وارد فرودگاه شدیم ... نینا به عمو شهاب خبر داده بود که دارم میرم ایران ... اما فکر نمی کردم که بیان استقبالم ... اما در کمال تعجبم عمو شهاب رو با خیلی های دیگه دیدم ....
با تعجب رو به ریک گفتم:
- ریک اون جا رو ! همه اومدن استقبالمون ...
ریک که تا حالا هیچ کدوم از افراد خانواده ی پدریم رو ندیده بود به سمتی که اشاره کردم نگاهی کرد .. دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- با اعتماد به نفس می ری جلو .. حواست باشه اگه بخوای بترسی من می دونم و تو !
خندیدم و دستش رو فشار دادم .. اونم لبخندی دلگرم کننده بهم زد و گفت :
- تا منو داری غصه نداشته باش خواهر زاده ی گلم !
و بعد با قدم هایی محکم به سمت عمو و کسانی که برای استقبالمون اومده بودن رفتیم
عمو چهره ش تغییری نکرده بود .. زودتر از همه به سمتم اومد .. دستم رو از دست ریک خارج کردم و به آغوش عمو که روم باز شده بود رفتم .... مثل آغوش بابا .. گرم بود و امن ... نه نه .. آغوش بابا یه چیز دیگه بود ... عمو با مهربونی گفت:
- دلمون برات تنگ شده بود دخترم ! خوب شد که اومدی!
بعد از اون زن عمو پریسا با خنده جلو اومد و گفت:
- سلام آوینای خوشگلم .. خوبی دخترم ؟
- مرسی زن عمو ...
گونمو بوسید و گفت:
- ماشالا خیلی خانوم شدی !
لبخندی زدم و با بقیه تک تک دست دادم ... توی اون افراد عمه شهرزاد و عمه شیدا هم می شناختم ... عمه شیدا هم بغلم کرد و اظهار دلتنگی کرد ... شهرزاد هم کلی تعریف که چه بزرگ و خانوم شدی ... عمه شیدا به دختری که حدس می زدم پریا باشه اشاره کرد و گفت:
- پریا دخترم .. یادته که؟
بهش نگاه کردم و لبخندی زدم .. دستش رو فشردم .. آروم گفتم:
- خیلی بزرگ شدی ... !
اون موقع که دیدمش .. یعنی شش سال پیش؛ پونزده سالش بود .. پس یعنی الان بیست و یک سالشه .... درسته .. سه سال از من کوچیک تر بود .. یادمه؛
عمو اشاره ای به ریک کرد و گفت:
- معرفی نمی کنی؟
به ریک که گوشه ای ایستاده بود نگاهی کردم و گفتم:
- داییم .. ادریک !
عمو با ریک احوال پرسی کرد ... لابد فکر کردن شوهرمه ... بیچاره ها از کجا فکر می کردن این همون داییمه که تا حالا هیچ کس ندیدش؟ فقط بیست و هشت سال پیش برای عروسی بابا و مامان دیده بودنش که اون موقع چهار سالش بیشتر نبود ...
ریک با همه خوش و بش کرد و تشکر کرد که اومدن استقبالمون ...
داشتم اطراف رو نگاه می کردم که با دیدن یه نفر که از داشت بهمون نزدیک می شد آب دهنم رو قورت دادم ... این پاکان بود؟
ریک هم انگار متوجه شد .. عکس پاکان رو دیده بود ...به سمتم اومد و دستم رو گرفت :
- همینه مگه نه؟
در حالی که سعی میکردم صدای نلرزه گفتم:
- نمی دونم ...

داشت جلو می اومد .. با هر قدمی که می اومد بیشتر نفسم رو توی سینه م حبس می کرد ... وقتی بهمون رسید خندید و اومد جلو:
- سلام دختر عمو خوبی؟
آهی کشیدم و با لبخند جوابش رو دادم:
- سلام ماکان جون مرسی تو خوبی؟
بعد هم دستش رو که جلو اومده بود فشردم ... با خنده گفت:
- تو رو نمی شه گول زد ... خوب تشخیص دادی که ماکانم ...
ماکان و پاکان دوقلو بودن .. تنها تفاوتی که داشتن خال سیاهی کف دستشون بود که یکیشون داشت و اون یکی نداشت ... کمتر کسی می تونست تشخیصشون بده ... یادمه شش سال پیش هم که ایران اومده بودم خیلی همه رو اذیت می کردن ... اما مگه می شد من پاکانم رو نشناسم ؟ خود ماکان هم خوب اینو می دونست که هیچ وقت نشد منو دست بندازن ...
عمو گفت:
- خب دیگه حتما شما هم خسته اید ... بهتره زود تر بریم خونه ...
همه موافقت کردن که ریک اومد به سمتم و گفت:
- ماکان بود ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- می دونستم نمیاد ...
ماکان چهره ش شبیه علامت سوال بود .. اونم همون فکری رو می کرد که بقیه می کردن ... به رابطه ی من و ریک شک برده بود ... برای این که برطرفش کنم رو بهش گفتم:
- ادریک داییم ...
بعد هم رو به ریک ادامه دادم:
- ماکان هم که می شناسی .. پسر عموم !
با هم دست دادن و ماکان گفت:
- خوشبختم !
همه به سمت ماشین ها رفتیم تا به خونه ی پدربزرگ یا همون آقایی بریم ... من و ادریک توی سانتافه ی ماکان نشستیم .... من عقب نشسته بودم .. کمی که گذشت ماکان گفت:
- چی شد که تصمیم بر برگشت گرفتی؟ اونم یه دفعه ای ؟
ماکان اولین کسی بود که از رابطه ی من و پاکان خبر دار شده بود ... پاکان و اون خیلی با هم جور بودن .. مثل بقیه ی دو قلو ها ... برای همین هم همه ی جزئیات رو می دونست .... به جز اون و آقایی هیچ کس دیگه ای از این ماجرا خبر نداشت ...
- یه دفعه ای نبود ... خیلی وقت بود می خواستم برگردم .. اما باید صبر می کردم تا درسم تموم بشه ...
- چه رشته ای ؟
- گرافیک ...
لبخندی زد و گفت :
- هم رشته ی بابات آره؟
- اوهوم ....
دیگه ادامه نداد و به جاش مشغول حرف زدن با ریک شد ... چشمامو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ...
یعنی پاکان الان خونه ی آقایی بود؟
این سوال توی ذهنم داشت دوچرخه سواری می کرد ...
تمام وجودم چشم شده بود و به دنبال پاکان می گشت ....
با رسیدن به خونه چمدونم رو از صندوق عقب در آوردم که ریک اومد و از دستم گرفتش :
- خودم میارمش ...
تشکر کردم و شونه به شونه ش رفتم داخل ... ما اولین ماشینی بودیم که رسیدیم .. هنوز کسی جز ما نرسیده بود ... با ورودمون با داخل خونه ماکان بلند گفت:
- آقایی کجایی؟
با دیدن قامت مردی که عصا توی دستش بود و با این حال مثل گذشته محکم قدم بر می داشت آب دهنم رو قورت دادم و سر جام ایستادم ... آقایی با جدیت اومد جلو و گفت:
- خوش اومدی دخترم ...
آروم جواب دادم :
- سلام .. ممنون !
به ادریک اشاره کرد و گفت:
- معرفی نمی کنی؟
وای ... اعصابم خورد شده بود .. هر کس ریک رو می دید شبیه علامت سوال می شد .. البته خب بیچاره ها حق هم داشتن .. باید آشنا می شدن دیگه ...
اومدم حرفی بزنم که ریک گفت:
- ادریک سیلوا هستم ... برادر ویکی ...
لهجه ی ریک موقع فارسی صحبت کردن از من بهتر بود ... اما خب اونم موقع فارسی حرف زدن یه لهجه ی عجیب غریب داشت .. ولی مال من به مراتب بد تر بود .... ریک هم زبان فارسی رو از مامانم یاد گرفته بود .. مامان هم از بابا یاد گرفته بود...
آقایی دست ریک رو فشار داد و گفت:
- خوشوقتم .. خوش اومدی !
بعد هم ماکان به سمت پذیرایی راهنماییمون کرد .. البته چندان هم به راهنمایی نیاز نبود .. من تمام این خونه رو چشم بسته از حفظ بودم ... تمام خاطرات توی این خونه جلوی چشمام بود ... اون یه سال بهترین و در عین حال سخت ترین روز های زندگیم بودن ..
خاطراتم با پاکان ... خنده هامون ... شیطنت هامون .. فرار کردن هامون ..
همه و همه برام شیرین و در عین حال زجر آور بودن ....
هیچ چیزی بدتر از این نیست که بخوای بعد از سال ها به خاطراتی برگردی که به اجبار برات ممنوع کردن ...
کم کم همه رسیدن و جمعمون جمع شد .. اما پاکان نبود .... بعد از شام بود که ریک گفت:
- عزیزم من برم دیگه ...
با تعجب گفتم:
- کجا ؟
- یه هتلی چیزی پیدا میشه این جا مگه نه ؟ نمیشه که این مدت رو این جا بمونم ...
- یعنی منو تنها میزاری؟
- نه عزیزم فقط برای خواب و استراحت می رم.. مگه می تونم وروجکم رو تنها بزارم ؟
آقایی که کنارمون نشسته بود انگار صحبت هامون رو شنید که رو به ریک گفت:
- لازم نیست بری پسرم ... همین جا بمون ...
آقایی همیشه پر جذبه و بداخلاق نبود .. فقط گاهی اوقات ... این گاهی اوقات موقع ورودمون رو هم شامل می شد که حتی بغلم هم نکرد .. و الان هم مثلا مهربون شده بود ...
ریک با خوش خلقی گفت:
- ممنون .. اما ...
آقایی حرفش رو قطع کرد و گفت:
- اما نداره .. من شنیدم خارجیا تعارفی نیستن ... پس تعارف نکن و بمون ...
ریک هم که دیگه اصرار رو جایز نمی دونست گفت:
- چشم ... می مونم ...
خدمتکار خونه ی آقایی که اسمش زیبا بود من رو به یه اتاق دو تخته راهنمایی کرد و گفت:
- این اتاق برای تو و داییت باشه .. الان به حسین می گم چمدون ها هم بالا بیاره براتون..
حسین شوهرش بود و باغبون اونجا... لبخندی زدم و تشکر کردم ... همون موقع ریک اومد و گفت:
- من بخوابم .. نمی دونی چقدر خسته م !
- همه رفتن دیگه؟
- آره همه رفتن .. قراره فردا همه برای ناهار بیان ... عمه شیدات قراره پس فردا برگرده شمال ! راستی شمال زندگی می کنن؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- آره ... از وقتی رامین شوهرش فوت کرده رفتن شمال ... فکر کنم ده سالی بشه .. اون موقع که من اومدم هم شمال بودن... امشب چرا این جا نموندن؟
- نمی دونم ... مثل اینکه رفتن خونه ی عموت ... ببینم این دختر عمه ت ، همون دختره اس؟
لبخند تلخی زدم .. مثل همه ی زمان های دیگه که این بحث پیش می اومد ... گفتم:
- آره ... فکر کنم تا الان دیگه نامزد کرده باشن ....
ریک نزدیکم اومد و در آغوشم کشید .. با مهربونی گفت:
- می دونم چقدر ناراحتی که نیومد امشب .... می دونم این همه وقت با شوق دیدار اون تا این جا کشیدی ... اما اینم یادت باشه که نباید اتفاقات گذشته تکرار بشن ...
- باشه .. سعیم رو می کنم ...
ازم دور شد و همون طور که خودش رو روی تخت پهن می کرد گفت:
- امیدوارم سعیت برای مبارزه با عشقت کافی باشه !
***
چشمامو باز و بسته کردم .. نه .. خوابم نمی برد .. به ساعت گوشیم نگاهی کردم و با یه حساب سردستی فهمیدم که سه ساعته دارم توی جام غلت می زنم و خوابم نمیبره ... آروم از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ... در حالی که سعی می کردم سر و صدایی نکنم در هال رو باز کردم و وارد باغ شدم ... باغ که نه ... یه حیاط یا یه باغچه ی نسبتا بزرگ که چند تا درخت توش کاشته شده بود و دورش هم پر از گل بود و یه سمت دیگه هم استخری قرار داشت ..
به استخر زل زدم .... خاطرات .. خاطرات .. باز هم خاطرات ... بهش نزدیک شدم ... فضای گذشته داشت جلوم جون می گرفت .. برگشتم به شش سال پیش ... به شش سال پیش و زمانی که کنار این استخر بودیم .. با هم ....
***
آقایی رفته بود بیرون تا قدم بزنه ... من تنها بودم که پاکان اومد تا سری بهم بزنه ... اون نشسته بود توی هال و مشغول فوتبال دیدن بود و من هم اومدم توی حیاط ....
بعد از نزدیک شدن به طبق معمول همیشه که از آب می ترسیدم با ترس به آب استخر زل زده بودم .. ازش معلوم بود که کم کم سه متر عمق داره .. صدای شاد پاکان اومد که گفت:
- می ترسی؟
بهش نگاه کردم و خودم رو به بازوش چسبوندم ..
- آره خیلی ...
بعد با کلافگی اضافه کردم :
- اصلا استخر به چه دردی می خوره اونم توی حیاط؟ به نظرم که خیلی چیز بی خودیه ...
خندید و با مهربونی گفت:
- چون می ترسی این حرفو می زنی ...
بعد با شیطنت ادامه داد:
- نمی دونی زیر آفتاب آب تنی توی این استخر چه حالی میده ...
با شیطنت بهم زل زده بود ... فرار رو بر قرار ترجیح دادم و شروع کردم به دویدن دور استخر ... بعد از دو دور دویدن نفسم داشت می ایستاد .. می دونستم اگه بیشتر بدوم آسم دوباره گریبان گیرم میشه .. برای همین سرعتم رو کم کردم که پاکان با یه جهش گرفتم ...دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- واقعا فکر کردی می خوام بندازمت تو آب کوچولو ؟ مگه من دیوونه ام عشقم رو اذیت کنم؟
****
عشقم ... عشقم ... !
آخ پاکان نمی دونی چقدر دوست دارم باز هم این طوری صدام کنی .. نمی دونی .. کاش می دونستی تا اینقدر عذاب نمی کشیدم ...
یعنی هنوزم دوستم داری؟ یعنی میشه بشه بهم بگی عشقم ؟
نمیشه .. نمیشه ....
این صدای مغزم بود که با جدیت تموم ، بر سر خواهش های قلبم فریاد می زد ...
ساعت طرفای یک و نیم بود که همه تقریبا رسیده بودن ... با شهرزاد که حرف زدم فهمیدم که از پسری به اسم فرجاد خوشش اومده که توی شرکتی که کار می کنه باهاش آشنا شده .. و قرار بود به زودی برای خواستگاریش بیان .... شهرزاد سعی می کرد کاری کنه که کمتر حس معذب بودن بهم دست بده ... همه کم و بیش می دونستن که دفعه ی قبلی که اومدم کمی با آقایی مشاجره داشتم اما هیچ کس چیزی نمی پرسید ...
سوغاتی هایی که گرفته بودم رو در آوردم و به دست تک تک دادم ... برای خانوما یعنی زن عمو و عمه شیدا و شهرزاد و پریا ، گردنبند های بدل ظریف گرفته بودم ... برای پدربزرگ یه کیف پول چرم مشکی و برای عمو هم یه پیراهن مردونه .. سایزش رو هم از روی سایز بابا حدس زده بودم .... پاکان و ماکان هم نیومده بودن تا سوغاتی هاشون رو بدم ... چون برای ماکان گرفته بودم باید برای پاکان هم می گرفتم ... برای هر کدوم یه ست کمربند و کیف پولی و جا کلیدی آورده بودم ...
بعد از این که همه بابت کادو ها تشکر کرده بودن و از چهره ی همه رضایت می بارید زیبا خانم اومد و رو به جمع گفت:
- غذا حاضره ...
همه بلند شدن تا به ناهار خوری برن ..
وقتی نشستیم هر کس مضغول غذا کشیدن بود که زن عمو پری رو به عمو گفت:
- شهاب چرا بچه ها دیر کردن ؟ پاکان قرار بود بره شرکت دنبال ماکان و بیان تا قبل از ناهار ...
با شنیدن این حرف سرجام ایستادم و جوری که جلب توجه نکنم منتظر جواب عمو شدم :
- یه ربع پیش زنگ زدم گفتن تو راهیم ...
وای نه ... یعنی قرار بود تا چند دقیقه ی دیگه ببینمش ؟ پاکانم رو ؟ عشقم رو ؟
سر خودم داد زدم:
- بس کن آوینا ... دیگه عشقی وجود نداره ... حرفای آقایی رو به یاد بیار ... نباید بزاری دوباره تحقیرت کنن ...
با این حرفی که به خودم زدم یاد صبح ، وقتی که بعد از صبحانه به اتاق آقایی احضار شدم افتادم ...
***
داشتیم با ریک صبحانه می خوردیم که زیبا بهم گفت:
- دخترم پدربزرگت گفت بهت بگم بعد از این که صبحانتو خوردی بری اتاقش ...
من که متعجب از این احضار بودم فقط گفتم:
- باشه ...
ریک هم مثل من متعجب بود ... بعد از صبحانه به اتاقش رفتم که پشت میزی نشسته بود و داشت چیزهایی رو یادداشت می کرد ... اهمی کردم تا متوجه حضورم بشه ... سرش رو بلند کرد و گفت:
- بشین !
نشستم روی مبل چرم مشکی و گفتم:
- چیزی شده ؟
- نه ... چیز خاصی نیست ... فقط می خوام یه تذکر بهت بدم ... می دونم که برای پاکان یا چیز های مربوط به گذشته بر نگشتی ... یعنی امیدوارم این طور باشه ... فقط می خوام بهت بگم که پاکان داره ازدواج می کنه ... کاملا هم با این موضوع موافقه ... پس ...
حرفش رو قطع کردم و محکم گفتم:
- همون طور که خودتون گفتید من برای این چیزا نیومدم ... اگر هم حس کنم حضورم باعث ناراحتی کسی میشه از این خونه می رم ....
آقایی لبخندی زد و از جاش بلند شد ... بیشتز از قبل متعجب شده بودم .. نزدیک اومد و دستم رو گرفت .. بلندم کرد و در آغوشم کشید ...
- تو برای من عزیزی آوینا .. همون قدری که پدر خدا بیامرزت رو دوست داشتم .. شاید هم بیشتر ... تو نوه ی منی ... من این حرفا رو نزدم تا بگم تو مزاحمی ... از این که اومدی و سعی کردی کدورت بینمون رو رفع کنی خوشحالم .. وقتی شنیدم می خوای برگردی فهمیدم که اون قدر عاقل هستی که می خوای بیای تا رابطمون دوباره مثل سابق بشه و هیچ قصد دیگه ای نداری ... تا هر وقت بخوای هم این جا می مونی ... فقط می خواستم بهت بگم که تو عاقل تر از این هستی که بخوای دوباره اتفاقات گذشته رو تکرار کنی ... مگه نه ؟
چیزی نگفتم و از آغوشش بیرون اومدم .. تمام سعیم رو کردم که اشکام نریزن ... بعد از کلی نصیحت از اتاقش بیرون اومدم ... به حمام رفتم و تا تونستم گریه کردم ....
****
با صدای یه نفر که به اسم صدام زد از فکر صبح خارج شدم :
- سلام آوینا .. خوبی؟

از جام بلند شدم ... سعی کردم به کسی که پشت سر ماکان هست نگاه نکنم .. رو به ماکان با لبخند گفتم:
- سلام .. مرسی تو خوبی؟
- از احوال پرسی شما ...
پاکان جلو اومد ... تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- سلام .. خوش اومدی دختر عمو!
همون لبخند رو روی لبم نگه داشتم ...
- سلام ... ممنون !
چیزی نگفت ... منم برگشتم سر جام نشستم ... دهنم خشک خشک بود ... حالم یه جوری بود ... پاکان تغییر کرده بود .. خیلی ! ...
با حس این که کسی دستم رو فشار میده به خودم اومدم ... ریک بود ... نگاهی بهش کردم .. پی به حال داغونم برده بود ... اگه ریک باهام نمی اومد ایران معلوم نبود چی می شد ...
نگاه پاکان یه جوری بود ... روبروی ریک نشسته بود و ماکان هم روبروی من بود .. ماکان توی گوشش چیزی گفت و پاکان هم سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد.... سرم رو انداختم پایین تا نگاهم بهش نیفته !
از غذا هیچی نفهمیدم ... همش فکر .. فکر .. فکر .. فکر به چی ؟ به این که پاکان رو دیدم .. به این که اون مثل من برای دیدنم ذوق و شوق نداشت .. به این که با دیدنم قلبش تند نزد ... به این که پاکان عوض شده بود ... اون پاکانی که من میشناختم و دوستش داشتم بهم نمی گفت دختر عمو .... نمی گفت ...
توی هال نشسته بودیم و همه مشغول حرف زدن با همدیگه و گپ و گفتگو بودن .. ادریک کنارم نشسته بود ... اصلا یک لحظه هم تنها نگذاشت .... عمو با خوشرویی بهم گفت :
- خب دخترم کی نوبت ما می شه ؟
در حالی که از حرفش چیزی نفهمیدم لبخندی زدم و گفتم:
- منظورتون رو متوجه نمی شم !
زن عمو خندید و در جوابم گفت:
- منظورش اینه که کی میای خونه ی ما ؟
ریک خندید و به جای من پاسخ داد :
- آوینا خیلی طرفدار داره ... منم اسپانسرشم ... اسمتون رو توی لیست میزارم ..!
همه با این حرف ریک خندیدن و عمه شیدا گفت:
- حواست باشه که باید بیای شمال پیش منم بمونی .... ادریک جان منم توی لیست بزار حتما !
ریک با خنده گفت :
- چشم!
ماکان هم گفت:
- ایول ... پس افتادیم شمال ... آوینا کی بریم؟
اومدم چیزی بگم که عمو با خنده گفت:
- ماکان تو هم به نفع خودت استفاده کن ! باشه ؟
ماکان خندید و چیزی نگفت ... بهش گفتم:
- نمی دونم والا .. کی بریم بهتره ؟
- تو بلیط برگشت داری مگه ؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
- نه !
- خب پس خوبه ... سر فرصت میریم یه هفته ای شمال چتر می ندازیم !
دوباره همه خندیدن .. توی این مدت تنها کسی که حرفی نمی زد پاکان بود ....
همه دوباره مشغول گفت و گو شدن که با بلند شدن پریا توجهم بهش جلب شد ... به سمت پاکان رفت و بهش چیزی گفت .. پاکان هم بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد ....
اصلا هیچی برام مهم نبود ..بزار هر کی هر فکری می خواد بکنه ... از جام بلند شدم .. رو به ریک گفتم:
- ریک من برم توی حیاط یکم قدم بزنم ...
ریک با نگرانی گفت :
- می خوای باهات بیام عزیزم ؟
- نه خوبم !

به حیاط رفتم و روی صندلی های چوبی کنار درخت ها نشستم ... دوباره افکار گذشته هجوم آورده بودن .. دوباره پاکان .. و دوباره عشق قدیمیم...برگشتم به گذشته و به زمانی که جرقه های این عشق توی قلبم زده شد فکر کردم....

****
دو ماه بود که ایران بودم ... توی این دو ماه با کمک های ماکان و پاکان و شهرزاد تا حد زیادی غصه هامو از یادم برده بودم .. شهرزاد هم سن خودم بود ... همش با هم بودیم و تمام تهران رو زیر پا گذاشته بودیم ... کم و بیش همه ی تهران رو یاد گرفته بودم .. اما انگار یه چیزی سرجاش نبود .. دیدن پاکان برام مثل دارو شده بود .. عادت به دیدن هر روزه اش کرده بودم ... با این که ماکان رو هم هر روز می دیدم اما حسم به پاکان فرق داشت ... بعد از چند وقت فهمیدم عاشقش شدم ... وقتی این موضوع رو کشف کردم تا یه هفته از خونه نزدم بیرون و هر بار پاکان میومد خونه ی آقایی نمی رفتم بیرون از اتاق ؛ دیگه داشتم کم کم به عشقم مطمئن می شدم که یه روز پاکان به زور اومد و منو از خونه برد بیرون ... بردم کافی شاپ و بهم گفت که دلیل این رفتارا چیه .. هیچی نگفتم .. عصبانی شد و گفت:
- چرا با دل من این کارا رو می کنی؟
توی بهت حرفش رفتم .. منظورش رو نفهمیدم .. سعی کرد حرفش رو تصحیح کنه ..
- منظورم اینه که ... ببین آوینا .. یه چیزی هست ... ببین .. باید زودتر بهت می گفتم .. یعنی ...
مکثی کرد و تند گفت:
- دوستت دارم ...
*****
لبخندی روی صورتم نشست .... چقدر اون روز حال خوبی داشتم .. همین طور روز های بعد ... چقدر اون روزا خوشبخت بودم ... حالا هم خوشبختم ... یعنی باید باشم .. من می تونم ... من نباید بزارم غصه دوباره از پا درم بیاره ... من به نینا ، به خاله ، به ریک و از همه مهمتر به خودم قول دادم که بتونم از این امتحان سر بلند بگذرم .....
با صدایی که منو به اسم صدا می زد از فکر خارج شدم :
ماکان : دختر عمو پاشو آماده شو بریم تهران گردی ...
لبخندی زدم و گفتم:
- ساعت سه ظهره ماکان ....!
- عیبی نداره بابا .. تا ترافیک ها رو طی کنیم دو سه ساعت می گذره میشه شیش ... !
- باشه ... کی میاد ؟
- من و تو و ادریک ، شهرزاد ...پاکان و پریا
چه جالب ... دوتاشون اسماشون با «پ» شروع می شد ... چقدر خوب .. به هم می اومدن ....
بهش گفتم:
- پس من برم آماده بشم !
- اوکی ...
به اتاقم رفتم که دیدم ریک داره لباس عوض می کنه ... چشمامو گرفتم که گفت:
- وقتی در نمیزنی میای تو همین میشه دیگه !
اخم کردم و گفتم:
- خب من از کجا می دونستم...
خندید و گفت:
- دستت رو بنداز دیگه تموم شد !
دستامو انداختم که ادامه داد:
- اصلا حوصله ی این پاکان رو ندارم .. مخصوصا با اون نامزدش .. ولی نمی تونم بزارم تنها بری .. مجبورم بیام ..
برای این که جو رو عوض کنم خندیدم و گفتم:
- چه کینه ای هم ازشون داری ...
و در همون حال روی صندلی روبروی میز آرایشی نشستم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- اونا باعث شدن عزیز دلم غصه دار بشه ... فکر کردی ساده می گذرم از این موضوع ؟
دستاشو گرفتم و از جا بلند شدم ، گونشو بوسیدم و گفتم:
- اگه تو رو نداشتم هیچ وقت نمی تونستم سر پا بایستم ...
رفت عقب و با خنده گفت:
- باشه بابا ... عشقولی نشو .. زود آماده شو.. من رفتم پایین !
لبخندی زدم و اون رفت ... هیچ کس رو باهاش عوض نمی کردم .. بهترین دایی دنیا بود !


لباسای چمدون رو زیر و رو کردم ... هیچی نبود که بپوشم ... همون یه دونه مانتو که از فرودگاه باهاش اومدم رو بیشتر نداشتم ... ناچار دوباره همون مانتوی خاکستری رو با جین سرمه ای پوشیدم ... روبروی آینه نشستم و موهامو ساده پشت سرم بستم .... دوست داشتم خوشگل به نظر برسم .. دوست نداشتم هیچی از پریا کم داشته باشم .. البته پریا واقعا هیچی ار خوشگلی کم نداشت .... چشمای مشکیش و موهای مشکیش به علاوه ابروهای پیوند خورده ی خوشگلش ازش یه چهره ی شرقی و زیبا ساخته بود .... بی خیال شونه ای بالا انداختم و مشغول خط چشم کشیدن شدم ..... همون طوری به خودم غر می زدم:
- مگه فقط اون تو دنیا خوشگله ؟ اصلا کی گفته هر کی چشماش مشکی باشه خوشگله .. مگه چشم رنگی ها چه گناهی کردن .. اصلا چشمای خودم قشنگتره ...
توی آینه به خودم زبون درازی کردم و خندیدم ... باید روحیم رو با همین دیوونه بازیا حفظ می کردم ... چشمای خاکستری رنگم با خط چشم مشکی فوق العاده شده بودن ... کمی رژ گونه ی گلبهی هم زدم ... به اضافه ی برق لب ... همه ی آرایش من همین بود ...
برق لب و گوشی و کیف پولم رو توی کیف دستی کوچیکی گذاشتم و کفشای ست کیفم رو توی دستم گرفتم تا بیرون بپوشم .... به هال رفتم و از عمه شیدا و عمو و زن عمو و آقایی خداحافظی کردم ....
همه ی بچه ها توی حیاط بودن ... گویا همه منتظر من بودن .... شونه ای بالا انداختم .. کم الکی که نبودم ... باید یکم کلاس بزارم ....
خودم به حرفای خودم می خندیدم .... خوشحال بودم که تونستم با مسخره بازیای خودم، خودم رو آروم کنم .. ماکان گفت:
- چه عجب مادمازل تشریف آوردن ..!
خندیدم و گفتم:
- دیر نکردم که !
اونم خندید و گفت:
- نه بابا ... !
بعد رو به جمع ادامه داد:
- خب شش نفریم ... با یه ماشین که نمیشه بریم .... پاکان بپر ماشنو آتیش کن .. دخترا با یه ماشین پسرا با یه ماشین !
شهرزاد گفت:
- مگه دوتاتون با یه ماشین نیومدید؟
پاکان گفت:
- آره اما ماشین من از دیروز صبح که اومده بودم اینجا تو پارکینگ مونده بود .. دیروز با ماشین ماکان رفتیم ..
- آهان ...پس من با ماشین پاکان دخترا رو میارم ..
رفت سمتش و ادامه داد:
- سوییچو بده !
پاکان سوییچو به دستش داد و گفت:
- پول خونته شهرزاد ! خط نیفته بهش !
شهرزاد هم زبونشو بیرون آورد و گفت:
- فدای تک تک سلول های بدنم!
شهرزاد رفت ماشین رو از توی پارکینگ بیاره ....رفتم کنار ریک ایستادم که از بین دندون های بهم فشرده اش گفت:
- می زنم فک این پاکان رو میارم پایین ها !
با تعجب گفتم:
- چی شده مگه ؟
- هیچی .... با طلبکاری در اومده از من پرسیده شما دایی آوینا هستید ؟
از لحن حرصی ریک خنده م گرفته بود ... آروم گفتم:
- خب تو چی گفتی؟
- گفتم آره .. ولی دوست داشتم بگم نه بلکه یه جاییش بسوزه !
- فکر نکنم سوخته باشه ... حتما از خدا می خواست داییم نباشی و نامزدم باشی تا خیالش راحت بشه و بره دنبال زندگیش ... هر چند بعید می دونم حتی عذاب وجدان هم داشته باشه ...
- غلط کرده .. از خداشم باشه که دختر خواهرم دوستش داشت !
خندیدم و گفتم:
- خیلی منو دست بالا می گیریا ..
اونم خندید :
- خواستم اعتماد به نفست رو افزایش بدم !
ماکان با صدای بلند گفت:
- ادریک بیا .. درگوشی حرف زدن بسه .. بدو که یه حالی از این دخترا بگیریم !
شهرزاد در حالی که ضبط رو تا پیچ آخر زیاد کرده بود کنار پام ترمز کرد و گفت:
- بپر بالا ...

دستم رو روی پام مشت کرده بودم ... آروم باش آوین .. چت شده دیوونه ؟ چیزی نیست که .... شهرزاد از خوشحالی جیغی کشید و گفت:
- هورا .. جلو زدیم !
پریا گفت:
- قیافه ی ماکان دیدنی بود !
نه .. نباید می زاشتم کسی این موضوع رو بفهمه .. خدایا چرا نقطه ضعف من این قدر مزخرفه ؟ دو تا چیز ترسناک توی زندگیم وجود داشت ... سرعت ماشین و آب .... الان هم که سرعت ماشین رو صد و هشتاد بود .... داشتم سکته می کردم .. اما دوست نداشتم کسی بفهمه و از این بابت مسخره م کنه ...
صدای خواننده ای که معلوم نبود چی می خوند بدجور روی نروم پارازیت می انداخت :
الو الو بیب بیب علیشمس ، ساسی واسه ژانویه بلیط هست
Happy New Year ، کریسمس تو ، صبر کن صبر کن صبر کن صبر کن
تو به من قول دادی ، داشتی با من می رقصیدی چرا منو هل دادی
2 بار به من زنگ میزنی تو هر هفته ای ، به که چه دختر رو هم رفته ای
روسریتو جلو همه میبندی ، ولی منو که میبینی سریع میخندی ، هه هه
جدا اینا چی بود داشت می خوند ... ؟؟
شهرزاد رو بهم گفت:
- عزیزم چرا هیچی نمی گی؟
سعی کردم لبخندی بزنم .. خوشبختانه توی دیدش نبودم وگرنه حتما از دیدن چهره ی وحشت زده م متعجب می شد ...
- آره خوبم ...
یه دفعه با تکون وحشتناک ماشین جیغی زدم که همزمان شد با در اومدن صدای گوشیم ... دستمو محکم به صندلی جلویی گرفتم ... شهرزاد گفت:
- اوه اوه گیرشون افتادیم ...
سعی کردم به جلو نگاه کنم ... اینقدر وحشت زده بودم که گلوم خشک شده بود و توان حرف زدن یا چشم باز کردن نداشتم ... منم اون روزی که تصادف کردیم سرعتم زیاد بود ...
با صدای داد یه نفر به سختی چشمامو باز کردم ....
- آوینم خوبی؟
به چهره ی نگرانش خیره شدم ...
هیچی نمی تونستم بگم .... نمی دونم کی بود که یه آبمیوه به دستش داد و گفت:
- بده بخوره ...
ریک آب میوه رو به آرومی به لبم نزدیک کرد ... خواستم دستشو پس بزنم که دستمو با دست دیگه اش گرفت و گفت:
- بخور ... باید بخوری گلم ! فشارت افتاده ..
چند قلپ به زور پایین دادم .... سرم به شدت درد گرفته بود ... ماکان با لحن متاسفی گفت:
- آوینا باور کن نمی دونستم تا این حد از سرعت می ترسی!
ریک با لحن شماتت باری گفت:
- آوینا همین طوری پدر و مادرشو از دست داد ... طبیعیه که بترسه !
ماکان سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت .... دوست نداشتم حس گناه داشته باشه .... اون از کجا باید این موضوع رو می دونست ؟ فقط نینا و سامی و ریک و پاکان از این موضوع خبر داشتن ...
پاکان ...!
رو به ماکان گفتم:
- عیبی نداره .. خودت رو ناراحت نکن .. مهم نیست ..
ماکان با شرمندگی بهم نگاهی کرد و بعد دوباره سرش رو پایین انداخت .. سعی کردم جو رو عوض کنم .. برای همین با خنده گفتم:
- چیزی گم کردی ؟ سرتو بگیر بالا !
با این حرفم همه خندیدن .. به جز ریک ... هنوز هم داشت از نگرانی سکته می زد !

پاکان که تا اون لحظه معلوم نبود کجا رفته بود ، به همراه پریا اومد و گفت :
- حالش خوب شد ؟
این حرف رو رو به ریک زد اما ریک چیزی نگفت .. حسابی اعصابش بهم ریخته بود ... ماکان به جای اون جواب داد:
- میگه بهترم ! اما به نظرم باید بریم دکتر تا خیالمون راحت بشه !
لبخندی زدم و رو به ماکان گفتم:
- احتیاجی نیست .. خوبم ! مطمئن باشید !
و همزمان با این حرف به دست ریک فشاری کوچیکی وارد کردم که آروم بشه و بفهمه خوبم ... ریک رو به ماکان گفت:
- من توی همین ماشین می شینم ... می خوام مراقبش باشم !
ماکان موافقت کرد و با پاکان به سمت اون یکی ماشین رفتن .. لحظه ی آخر پریا گفت:
- عزیزم میشه منم با شما بیام ؟
پاکان برگشت و به پریا نگاه کرد :
- آره .. چرا که نه ! بیا بریم ..
چشمامو باز و بسته کردم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم .... پس پاکان واقعا فراموش کرده بود .. هم منو ... هم اون همه تب و تاب عاشقانه ش رو ! وگرنه این قدر راحت جلوی من با پریا حرف نمی زد ....
عصبی بودم .. من چه انتظاراتی داشتم ؟ اونا داشتن ازدواج می کردن .. ولی من هنوزم خودم رو یه نقش توی زندگی پاکان می دیدم ...
نمی دونستم باید چه کار کنم .. برای این افکارم متاسف بودم .. اما نمی تونستم جلوشون رو بگیرم ....
رفتیم بام تهران .... خیلی قشنگ بود .. شش سال پیش هم یه بار اومده بودم ... واقعا خوب بود .. اما بدیش این بود که جامپینگش فقط مخصوص پسرا بود ....
بعد از بام تهران ماکان پیشنهاد شام داد و تصمیم بر این شد که بریم پدر خوب !
*****
یه هفته ای از اومدنمون گذشته بود .. توی این مدت تقریبا تمام تهران رو گشتیم ... با شهرزاد کلی پاساژ رو متر کردیم و یه عالمه سوغاتی برای نینا خریدم .... چند باری هم باهاش حرف زدم ... همش نگران این بود که با برگشتنم به ایران دوباره گذشته ها تکرار بشه .. اما من به خودم قول داده بودم .. نمیزاشتم دوباره اون اتفاق ها تکرار بشن ...
امشب قرار بود برای شام بریم خونه ی عمو ... یه تونیک آستین حلقه ای مشکی رو با شلوارک تا سر زانو یخی پوشیدم و موهای بلند و قهوه ای رنگم رو که صافِ صاف بودن دم اسبی بستم و تل پاپیون دار خوشگلی هم زدم .. مثل همیشه یه برق لب و خط چشم هم کشیدم .. به صورتم خیره شدم .. بامزه شده بودم ... تق تقی به در خورد ...
- بفرمایید !
شهرزاد بود .. با اجازه ای گفت و وارد شد ... بهم نگاهی کرد و با خنده گفت:
- اون چه کردی دختر ! پاکان که صاحب داره .. ولی مطمئنم آخرش دل ماکان بیچاره رو می بری!
نمی دونستم چی بگم .. پاکان صاحب داره ... دل ماکان رو می برم ! خندیدم ... تلخ تر از زهر :
- نه بابا .. به این خوشگلی ها هم نیستم !
اونم با بدجنسی بهم زل زد و گفت:
- هستی ! پاشو مانتو هم بپوش که دیگه باید بریم !
باشه ای گفتم و مانتوی بلندی که به تازگی مد شده بود و تا روی مچ پامو می پوشوند پوشیدم ...
با شهرزاد که رفته بودیم خرید چند رنگ مانتو و شال هم خریدم که این جا استفاده کنم ....
یه شال نازک هم به زنگ فیلی روی موهام انداختم و با برداشتن ساک دستی کوچیکی که توش صندل های روفرشی ام رو گذاشته بودم ، از اتاق خارج شدم ...



وقتی به خونه ی عمو رسیدیم در کمال تعجبم پریا رو دیدم .. لبخندی زدم و باهاش احوال پرسی کردم .. نپرسیدم که چرا با مامانت نرفتی شمال .. شاید برداشت بدی از این حرفم می کرد ... رو به ماکان گفتم :
- کجا میشه لباسم رو عوض کنم ؟
ماکان گفت :
- بیا بالا ...
پشت سرش راه افتادم . همون طور که از پله ها بالا می رفتیم گفت :
- خونه رو سه سال پیش بازسازی کردیم و دوبلکسش کردیم .. طبقه ی بالا شده مال منو پاکان .. کسی نمیاد بالا ! یعنی اجازه نداره ...
خندیدم و گفتم :
- حالا من اجازه دارم ؟
- ماکان هم خندید و گفت :
- بله .. صاحبش اجازه داده !
سعی کردم بحث رو بکشونم روی پاکان .. گفتم :
- اون یکی صاحبش چی ؟ اونم اجازه داده ؟
ماکان در حالی که داشت به سمت دری بزرگ می رفت ، گفت :
- من و اون نداریم ... هیچ کدوم کسی رو که نمی شناسیم و خوشمون نمیاد ازش نمیاریم بالا !
هیچی نگفتم ... یه راهروی تقریبا بزرگ بود که توش یه یخچال و یه در که احتمال می دادم سرویس بهداشتی باشه بود ..
ماکان همون در بزرگ رو باز کرد و گفت :
- بفرمایید !
با چشم دور تا دور اتاق رو نگاه کردم و بعد وارد شدم .... یه اتاق خیلی بزرگ که سمت راستش کاملا مشکی و سمت چپش کاملا سفید بود ... هارمونی عجیب و جالبی بود .. با تعجب گفتم :
- چه اتاق جالبی دارید .. حالا من کدوم سمت برم ؟
مانتو و کیفم رو از دستم گرفت و روی چوب لباسی سمت سفید گذاشت ... بعد گفت :
- سمت مشکی مال ِ پاکان ِ ... این سمت مال من ِ .. کدوم قشنگتره ؟
- سفید بهتره .. مشکی رو دوست ندارم ... آدم با زندگی کردن با رنگ مشکی ، دلش می میره و افسرده میشه ..
ابرویی بالا انداخت و گفت :
- عقاید جالبی داری .. فکر نمی کردم این قدر عوض شده باشی .. اون موقع که اومدی خیلی بچه تر از حالا بودی .. حالا خیلی عوض شدی ...
زیر لب زمزمه کردم :
- آره .. بچه بودم ... بچه بودیم .. حالا عوض شدم .... حالا عوض شدیم ... شاید هم عوضی !
بعد لبخند تلخی زدم و گفتم :
- بریم پایین !
منظورم رو کاملا فهمیده بود .. چند لحظه توی چشمام خیره شد و بعد آروم گفت :
- آره .. شاید هم عوضی شدیم .... واقعا عوضی شدیم ... همش می خوایم انکار کنیم ! می خوایم کتمان کنیم .. چیزی رو که هست .. چیزی رو که نمیشه تغییر داد ..
پشتم رو بهش کردم و اونم دیگه هیچی نگفت .... به سمت در چوبی رفتم ... دستگیره رو فشار دادم و از اتاق زدم بیرون ....

به هال رفتم و روی مبل کنار ادریک نشستم ... تا نشستم گفت :
- ماکان چی گفت ؟
با تعجب پرسیدم :
- چی می گی ریک ؟
شمرده شمرده و آروم جوری که کسی نشنوه گفت :
- تو می دونی شغل من چیه ؟ هوم ؟ من شغلم اینه که از صورت طرفم همه چیز رو بفهمم ... از اول هم معلوم بود ماکان کاری داشت که تو رو برد بالا .. اون طور که من از باباش فهمیدم فقط یه سری ها میرن بالا ....
هیچی نگفتم و سرم رو پایین انداختم .. هیچی رو نمی شد ازش پنهون کرد ...
- سرت رو بگیر بالا عزیزم .. از صورت تو هم معلومه چیز هایی که شنیدی خوشایند نبوده برات ... مگه نه ؟
با بغض گفتم :
- همش زخم زبون .... همش زخم زبون های غیر مستقیم .... خسته شدم ادریک!
دستمو توی دست گرفت و گفت :
- قرار نیست کسی زخم زبون بزنه .. قرار هم باشه اون ماییم .. که تازه باید مستقیم هم منظورمون رو ادا کنیم نه غیر مستقیم ... به وقتش خودم ازت دفاع می کنم و حرفاتو می زنم .. دیگه چی ؟
- دایی ...
زیرکانه خندید و گفت :
- چه عجب ما دایی هم شنیدیم از زبون خانوم !
خندیدم که عمو رو به من گفت :
- آوینا چه خبرا عمو ؟
- خبری نیست عمو جون .. می گذرونیم !
- درست تموم شده بود دیگه .. آره ؟
- آره ..
- رشته ت گرافیک بود ؟
- بله .. هم رشته ی مامان و بابا !
اومدیم چیزی بگیم که زن عمو اومد و گفت :
- بریم شام بچه ها ...
همه از جا بلند شدیم .. دقیقه ی آخر صدای پاکان بلند شد که رو به پریا گفت :
- پری بده من !
کنجکاو شدم .. بدون این که جلب توجه کنم برگشتم و دیدم که پریا با خنده گوشی پاکان رو گرفته و انگار داره چک می کنه .. پاکان هم انگاری که عصبی بود ...برگشتم تا به راهم ادامه بدم ..
منظور پریا از این کارش چی بود ؟ به پاکان اعتماد نداشت ؟
******
بعد از شام همگی توی هال جمع شده بودیم که عمو بی هوا گفت :
- عمو جون تا کی ایران می مونی ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- معلوم نیست ... هنوز بلیط نگرفتم ...
زن عمو پریسا لبخندی زد و گفت :
- خوبه .. پس بمون تا چهار ماه دیگه ... که برای عروسی پریا و پاکان باشی ..
سرم گیج رفت ... چی می شنیدم ؟
عروسی....... ؟
وای خدای من !

ریک به جای من جواب داد :
- بله .. چرا که نه .. می مونه !
هیچی نمی شنیدم دیگه ... قلبم فشرده شده بود .... نفسم در نمی اومد .... دلم می خواست فریاد بزنم ... دلم می خواست رو یه پاکان بگم یه روز گفتی تو مال منی ..
یه روز پاکان برای من بود .... اما حالا ...
از جا بلند شدم و به زور گفتم:
- ببخشید من برم آب بخورم ...
به آشپز خونه رفتم ... داشتم خفه می شدم ... دوباره این آسم لعنتی گریبان گیرم شده بود .... لعنت بهش ... همیشه این طور موقع ها ضعفم رو نشون می داد ...
دستم رو روی گلوم گذاشتم .. یه لیوان برداشتم و توش آب ریختم .. به لبم نزدیکش کردم تا بخورم ..
آب به گلوم پرید .. داشتم خفه می شدم ... لیوان افتاد ..
صدای بدی بلند شد ... سعی می کردم نفس بکشم ... آسم به کنار ... بغض توی گلوم رو نمی شد هیچ کاری کرد .. بغضی که از روز اول اومدنم توی گلوم نشست ...
صدای داد یه نفر بلند شد :
- آوی .. چی شدی ؟
دستم رو به میز گرفتم ....با شدت افتادم روی زمین ... جدی جدی داشتم خفه می شدم ...
دستی بازوم رو چسبید ...
- خوبی؟ چی شده ؟
توی اون صدا ها فقط صدای ریک رو واضح می شنیدم ..
- آسم داره ... اسپری داری آوی؟
سرم رو به زور به نشونه ی منفی تکون دادم .. یادم رفته بود اسپری ام رو بیارم ...
ناگهان با شدت توی آغوشی کشیده شدم ....
بوی عطر ؛ هنوز همون بود ... اما خود اون شخص .. عوض شده بود .. شاید هم عوضی .. آروم شدم ... دیگه بغضی اذیتم نمی کرد .. بغض سر باز کرد و شروع کردم به نفس نفس زدن .... هیچ میلی به پس زدن اشکای روی گونه م نداشتم ....
زیر دستگاه تنفش قرار گرفتم .... آروم شدم .. با ولع اکسیژن رو به درون شش هام کشیدم .... چشمامو بستم .... راه نفسم باز شد ....
دستم توی دست یه نفر بود ... چشمامو باز کردم ... خدای من ... پاکان ِ من !
کسی جز ما توی اتاق نبود ... هیچ کس .. جز ما که یه دنیا فاصله بینمون بود و اما کنار هم نشسته بودیم !
نبضم رو گرفت ... با لحنی که هیچی نمی شد ازش برداشت کرد گفت :
- چرا اسپری ات رو با خودت نمی بری بیرون ؟
دستگاه تنفس رو از روی صورتم برداشت ...آروم گفتم:
- یادم رفت ...
این اولین جمله ای بود که به طور مستقیم به خودم گفته بود ... با اخم گفت :
- داشتی خفه می شدی !
چشمامو بستم و اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه م سرازیر شد .... زیر لب گفتم :
- مهم نبود !
دستی به موهاش کشید ... از جا بلند شد و گفت :
- استراحت کن ... سر می زنم بهت ...
خواستم لب باز کنم و بگم که به خاطر خودم یا برای این که دکتری و شغلت ایجاب می کنه ؟ خواستم بگم چون دوستم داری یا دلیل دیگه ای داره ؟ اما لب بستم .. مثل همیشه ...
اگه می خواست چیزی بفهمه ؛ از اشکام می فهمید !
ریک به اتاق اومد ... نگرانی از چهره ش می بارید .. با مهربونی گونه م رو بوسید و گفت :
- چی بگم ؟ چی بگم آوینم ؟ چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی عزیز دلم ؟ شانس آوردی عموت هم آسم داشت و دستگاه اکسیژن توی خونه داشتن ... اگه نبود معلوم نبود که چی می شد ...
لبخند غمگینی زدم و برای آروم کردنش گفتم:
- من خوبم عزیزم ... چیزی نیست !
سرم رو بوسید و گفت :
- استراحت کن گلم ... من میرم ...
خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- امشب این جا بمونیم ؟
- چاره ای نداریم جز این ... وگرنه دوست ندارم یه دقیقه هم این پسره رو تحمل کنم .. کسی که این بلا ها رو سرت آورد ..!
هیچی نگفتم ... نباید هم می گفتم ...
گوشی رو از توی جیب شلوارکم در آوردم ... رفتم توی لیست آهنگ ها ؛
آهنگ های ایرانی رو خیلی دوست داشتم و بیشتر از آهنگ های دیگه گوش می دادم ... بیشتر با حال من جور بودن ...
روی یکیشون که بیان گر حالم بود کلیک کردم .... صدای خواننده دست به یقه ی سکوت اتاق شد :

هوا امشب غم انگیزه چقدر بارونیه حالم
پیشم نیستی و من دارم بهت با عشق می بالم
نمی خواستم خودم اما تو کوران عذاب و درد
یه احساسی منو بیشتر بهت وابسته تر می کرد
تو خونه قاب عکست باز باچند تا شمع روی میزه
ولی چشمای معصومت واسم اشکی نمی ریزه
چه غمگینه جداییمون چقد مبهوت و بی وقته
یه جوری عاشقم کردی که دل کندن ازت سخته

وای پاکان .. پاکان چه کردی با من ... چه کردی پاکانم ... چرا ؟ چه کار بدی کرده بودم ؟

درسته راهیم اما وجودم از تو لبریزه
تو این حال و هوای عشق چقدر رفتن غم انگیزه

زیر لب زمزمه می کردم :
- وجودم از تو لبریزه .. وجودم از تو لبریزه ....

می بینی مثل اون روزا با چشمات صادق و صافم
دارم با دونه ی اشکام واست دل تنگی می بافم

اشک می ریختم .. برای عشقم .. برای عشق سوخته م ..

چطور باور کنم داریم جدا می شیم بی بوسه

بی بوسه ... بی بوسه ؟

یکم دیگه تحمل کن شاید اینها یه کابوسه

کابوس نیست پاکان .. شش سال گذشت .... شش سال !

نپرس از حال و روزم که مثل مرگ نفسگیره
که می بینی دارم می رم ولی گریت نمی گیره

گریه کن پاکان .. بزار احساسات رو بفهمم

درسته می ری تنهایی ولی همراتم همیشه
یه روز طرز جداییمون خودش یه خاطره می شه

خاطره ؟ خاطره نه .. کابوس پاکان .. کابوس !

جای تو درد دلهامو با کی قسمت کنم جونم
همینکه دیدی اشکامو یه دنیا از تو ممنونم
دیدی پاکانم .. دیدی اشکای روی گونه م رو !

تموم قلب من بی تو ژر از افسوسه و کاشه
کسی هم مثل من عمرا محاله عاشقت باشه

محاله ....

بذار خلوت کنم امشب با عکسی که ازت دارم
به جای شونه ی گرمت الان تکیه به دیوارم

هق هقم اوج گرفتم ... فضای اتاق پر از غم بود !

به جز آرامش دستات هیچ حسی رو نمی شناسم
اگه حرفام پر از یاسه بذارش پای احساسم

پای احساس سوخته م !

از الان جای خالیتو باید با غصه ها پر کرد
چطوری ممکنه آخه منو بی تو تصور کرد؟

من یه عمره بدون تو ام پاکانم ! یه عمره ....
نشکن دلم رو پاکان ... دلم داغونه ... لگد مالش نکن ... زیر پاهات لهش نکن پاکان !

نپرس از حال و روزم که نفسهامم پر از آهه
جسارت می کنم اما تو رفتی سمت بی راهه

نپرس از حال و روزم که همش مایوس و دلخونم
حالم خیلی پریشونه تظاهر می کنم خوبم

می دونم که دلت واسم یه ذره هم نمی سوزه

نمی سوزه دلت ... نمی سوزه عزیزم... !

چقدر تنهام بدون تو تازه این اولین روزه

اولین روزه پاکانم .. اولین روز از فهمیدن حقیقت تلخی که واقعیت زندگیمه ... حقیقت عشق من .. حقیقت من پاکان ! حقیقت من ..!

چی باعث شد که اینجوری رو من چشماتو می بندی

چی باعث شده ؟ چی .. ؟

تو که هیچوقت ازم ساده شونه خالی نمی کردی؟
نپرس از حال و روزم که خودت حالم رو می دونی

می دونی .. مطئنم ....

اقلا پاک کن اشکامو اینو که دیگه می تونی؟؟؟
بشین تلخیه اشکامو تحمل کن یه چند لحظه
که چند ثانیه مکثت هم به این دل تنگی می ارزه
حلالت کردم و اما بهم بی وقفه مدیونی
اگه منو دوباره به گذشته برنگردونی
کاش از اون روزای اول بهت عادت نمی کردم
ولی با خون دل می خوام به آغوش تو برگردم
یادت باشه با چه حال پریشونی ولم کردی
امیدوارم که هیچ موقع پشیمون بر نمی گردی

( بهنام غلامی ... نپرس از حال و روزم )


نمی دونم ساعت چند بود .. اما اینو می دونم که آهنگ رو بار ها و بار ها تکرار کردم و باهاش ضجه زدم ... به حال خودم گریه کردم و به عشق پاکم .... به عشق پاکانم ....
پاکان داشت سهم یه نفر دیگه می شد .. داشت پاکان یه نفر دیگه می شد ....
تقه ای به در خورد ... اشکای روی گونه م رو پاک کردم . با این حال مطمئن بودم چشمای سرخم نشون دهنده ی گریه م می شن .... با صدای گرفته ای گفتم :
- بفرمایید !
در باز شد ... قامت عشقم بود که توی درگاه ظاهر شد ... دلم داشت آتیش می گرفت ... پاکان داشت برای همیشه از دستم می رفت ...
اما اشتباه می کردم ... درستش این بود :
- پاکان هیچ وقت مال ِ من نبود که حالا بخواد از پیشم بره ...
پاکان هیچ وقت مال ِ من نبود ... هیچ وقت سهم من نبود ...
چشمای قهوه ای روشنش خیره نگاهم می کرد .... با صدای سردی گفت :
- بهتری ؟
آب دهنم رو قورت دادم ... پشتم از این همه سردی می لرزید ... دوست داشتم فریاد بزنم ... دوست داشتم داد بزنم و بگم :
- پاکان من آوینای تو ام ... آوین تو ! عشق تو ... چرا همه چیز رو این قدر زود فراموش کردی ...
هر چند که زود هم نبود .. شش سال گذشته بود ...
همه ی حرفارو توی خودم خفه کردم ... آروم و زیر لب گفتم :
- خوبم !
دوست داشتم بگه می دونم خوب نیستی .. دوست داشتم بگه فیلم بازی نکن .. دوست داشتم حتی به خاطر حال بدم تحقیرم کنه و عشقم رو توی سرم بزنه .. دوست داشتم غرورم رو بشکنه .. فقط از عشقمون بگه .. اما هیچ کدوم از این کار ها رو نکرد ...
همه ی دوست داشتن هام پشت یه چهره ی یخی پنهون بود .. هر چند که یخ چهره ام هم برای پاکان آب می شد !
کنار تختم نشست ... چشماش روی چشمای سرخ و به خون نشسته م کلید شده بود .... با همون لحن سردش گفت :
- گریه کردی !
سوالی نبود ... انگار متعجب بود بیشتر تا کنجکاو ...
جوابی ندادم .. باید می فهمید چرا گریه کردم .. باید می فهمید ...
دستم رو توی دستش گرفت ... شکه شدم ... داغی دستش گرما رو به تن سردم هدیه کرد ...
نبضم رو گرفت .... گفت :
- دیگه نفس تنگی نداری؟
- نه !
- چند وقت یه بار این طور می شی ؟
- هر وقت که عصبی باشم یا هوا آلوده باشه ... زمان معینی نداره ... حدودا ماهی یه بار !
انگار نمی خواست سوال کردنش رو تموم کنه ... دوباره پرسید :
- این بار چرا این طور شدی ؟
کلافه شدم .. خواستم بگم از چشمای سرخم نمی فهمی ؟ اما دوباره و دوباره خفه شدم .. دوباره پشت این عشق ایستادم و دم نزدم ... دوباره هیچی نگفتم :
- آب پرید تو گلوم ... سرفه کردم .. بعد هم ....
ابروهاشو بالا داد .. انگار باور نمی کرد .. دِ لامصب اگه می خوای بشنوی که بر اثر شنیدن اون خبر بود بگو تا اعتراف کنم ... بگو تا بگم ... بگو تا بفهمی من مثل تو نیستم .. بگو تا از غرورم دست بردارم ....
از جا بلند شد .. التماس توی چشمام رو نادیده گرفت و خواست بره ...
برگشت که بره .. طاقت نیاوردم ... صداش زدم ... ملتمس صداش زدم :
- پاکان ...
هیچی نگفت ... برهم نگشت .... صدای در بلند شد ... پریا درو باز کرد .. اومد داخل ...



لبخندی رو به من زد و گفت :
- حالت خوبه ؟
- ممنون .. بهترم !
رو به پاکان گفت :
- عزیزم یه ساعته دارم دنبالت می گردم ...
پاکان با مهربونی گفت :
- چه کارم داشتی پریا جان؟
و درهمون حال با هم از در رفتن بیرون ...
صداش توی مغزم اکو می شد .. پریا جان .. پریا جان
این بار صدای پریا بود ...
عزیزم .. عزیزم ...
توی قلبم فریاد زدم :
- پاکان عزیز ِ منه .. نه تو ... عزیز ِ منه !

**********
خدایا ... یعنی میشه ؟میشه بخوابم و وقتی بیدار شدم ایتالیا باشم ؟
می خواستم اعتراف کنم .. به خودم اعتراف کنم ... غلط کردم که برگشتم ایران .. برگشتم که چی ببینم ؟ این رو که پاکان دیگه تموم شده ؟ این که عشقش به پایان رسیده ؟
نمی خوام ببینم ... من برگشتم تا ثابت کنم خودم رو .. اما نشد .. فقط ثابت کردم احمقم ... فقط همین !
بهنام هنوز صداش توی فضا می پیچید .... من هنوز دلم پر بود ....
پر کشیدم به گذشته ها ....
***
همه چیز به کام بود ... همه چیز سر زمان خودش اتفاق می افتاد .... کسی از عشق قشنگمون خبر نداشت ... همین پنهانی بودنش زیبا بود ... همین که کسی نمی دونست و همین نگاه های قایکمی ...
همین که دور از چشم و نگاه های دیگرون بهم چشمک می زدیم قشنگ بود ...
اما دنیای قشنگون خیلی دوومی نداشت ... هیچ چیز ِ قشنگی خیلی دوومی نداره .... هیچ چیز .. !
صدای پدربزرگ ، توی فضای اتاق ِ کارش ، طنین انداز بود ... صداش ، هر روز و هر روز توی این شش سال توی گوشم می پیچید .. وقتی که گفت :
- پاکان رو ول کن ... نزار رابطه ها بهم بخوره ... پاکان و پریا خیلی وقته اسماشون روی همدیگه س ...
این خیلی وقت .. برمی گشت به زمان تولد پریا ... اون موقع پدربزرگ اینا رو برای هم انتخاب کرده ....
آقایی بهم می گفت ، اومدی سنت شکنی کنی ... آقایی گفت نزار تن پدرت توی گور بلرزه .... آقایی گفت .. نزار شرمنده بشه ... آقایی گفت و گفت ... پاکان نگاه می کرد ... ماکان دل می سوزوند ... به جز ما چهار نفر ؛ هیچ کس ، هیچ چیز نفهمید ....
پاکان هیچی نگفت .. از اون روز ِ شوم به بعد ؛ دیگه ندیدمش ... ماکان خبر داد که عذاب وجدان داره .. خبر داد و گفت :
- پاکان داره دیوونه می شه .. زندگیت رو بهم ریخته ... پاکان اشتباه کرد ...
آره درسته ... پاکان اشتباه کرد .. اما پاش نایستاد .. عیبی هم نداشت .. من پای اشتباهش ایستادم ... شش سال تمام .. پاش ایستادم و چوبش رو خوردم ...
پاکان عشقم بود .. باید براش می جنگیدم .. باید به جاش غصه می خوردم ...
پاکانم اشتباهی نکرده بود .. اشتباه اصلی ، خود ِ من بودم .. خود ِ منی که سنت شکن شدم .. خود ِ منی که تن ِ پدرم رو توی گور لرزوندم ....
وقتی خواستم از ایران برم ، دو ساعت تمام به در فرودگاه خیره شده بودم ... من چرا اومدم ایران ؟ دلیلش مشخص بود .. پدر و مادرم مرده بودن و من می خواستم این غم رو کمرنگ کنم .. با دیدن خانواده ی پدریم .. خانواده ی ایرانی ِ پدریم؛ که همه می گفتن اگه ببینیشون می فهمی چقدر خون گرم و مهربونن .. همه گفتن اگه بری حالت بهتر می شه ! منم اومدم ..
اون همه آدم ، الان کجان ؟ تا حالم رو ببینن ؟
بعد از اون دو ساعت .. شماره پروازم که خونده شد ، برگشتم که برم .... صدایی شبیه صدای پاکان اومد ...
- آوینا ...
برگشتم .... برگشتم و با تمام وجود به کسی خیره شدم که پاکان نبود ... برادرش بود .. برادر ِ دو قلوی پاکان ...
- پاکان گفت متاسفم .. فراموش کن .. برو و هم منو هم عشقمون رو فراموش کن ...
همین ... پاکان این رو گفت ... و همه چیز تمام شد ..
پایانی با روش پاکان ... !

وارد آشپزخونه شدم ... همه نشسته بودن و منظر من بودن ... لبخند زدم و با صدای بلند گفتم :
- صبحتون بخیر !
عمو اولین کسی بود که با روی باز بهم صبح به خیر گفت و بعد از اون ادامه داد :
- خوبی دخترم ؟ دیشب نگرانمون کردی !
-ممنون عمو جون.... خوبم .. ببخشید نگرانتون کردم ..
جای خالی کنار زن عمو رو پر کردم و زن عمو برام چای ریخت ...
چاییم رو شیرین کردم .. عاشق چای شیرین بودم ... دستم رو دور لیوان حلقه کردم .. گرمای لیوان حس دلپذیری داشت ....
ریک بهم گفت :
-امروز برنامه ت چیه آوی؟
کمی فکر کردم و گفتم :
-اگه بشه دوست دارم برم کتابفروشی ..!
ماکان و پاکان همیشه لباس هایی می پوشیدن که فرقشون مشخص باشه ... اینو شهرزاد گفته بود ..
آخه واقعا شبیه بودن .. گاهی اوقات عمو و زن عمو هم گیج می کردن ...
ماکان با تعجب گفت :
-واسه چی ؟
خندیدم و گفتم:
-واسه چی میرن کتابفروشی ماکان ؟
پریا با کنجکاوی به جای ماکان گفت :
-خب آخه مگه تو فارسی بلدی بخونی ؟
بهش نگاه کردم .. کنار پاکان نشسته بود .. پاکان سرش پایین بود و مشغول بهم زدن چاییش بود ...
نگاهمو ازش گرفتم ... سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم:
-بابایی یه من و نینا یاد داده بود ... بلدم بخونم .. اما توی نوشتن گاهی مشکل دارم .. !
سرش رو متفکرانه تکون داد و گفت:
-آفرین ...
بعد ماکان ادامه داد :
-من امروز سرم خلوته .. می تونم شرکت رو بپیچونم و ببرمت کتاب بخری ..
بعد با شیطنت به باباش نگاه کرد .. آخه توی شرکت باباش کار می کرد .. عمو خندید و گفت:
-همیشه همین طوری از زیر کار در میری .. اما این بار به خاطر آوینای گلم اجازه می دم .. مرخصی بدون حقوق برات رد می کنم !
ماکان با غر گفت :
-حقوق امروزم رو از آوینا می گیرم .. راننده می خواد باید خرج هم کنه ...
همه خندیدیم و مشغول شدیم ...
به همین خنده ها دلخوش بودم ... به همین خنده های زورکی ..
پاکان که از یاد برده بود .. پاکان که فراموش کرده بود .. پاکان که عشقم رو زیر پا له کرده بود ...
بزار من هم امتحان کنم ... ببینم می تونم بی تفاوت باشم یا نه ... ببینم می تونم غصه نخورم یا نه ...
از جا بلند شدم و گفتم :
-ماکان ساعت چند بریم ؟
به ساعت نگاهی کرد و گفت :
-فعلا که زوده ... یکی دو ساعت دیگه میریم که تا ده و نیم یازده برسیم ...
باشه ای گفتم و به اتاقم رفتم ...


آماده جلوی در ورودی ایستاده بودم ... ماکان بعد از چند دقیقه با دو از پله ها اومد پایین و گفت :
-ببخشید دیر کردم .. بریم !
-اشکال نداره ..
با هم به سمت ماشینش رفتیم و سوار شدیم ... به محض نشستن کمربندشو بست و گفت:
-ببند کمربندتو ... ما که حقوق نمی گیریم .. پول هم ندارم بدم برای جریمه ..
خندیدم .. با دیدن خنده م اونم خندید و گفت :
-مگه باهات شوخی دارم ...؟ به اندازه ی کافی بهم ضرر زدی ...
دستش رو جلو برد و ضبط رو روشن کرد ... بعد از چند دقیقه صدای خواننده توی فضا نشست ...

می گن هیچ عشقی تو دنیا
مثل عشق اولی نیست
می گذره یه عمری اما
از خیالت رفتنی نیست
داغ عشق هیچکی مثلِ
اون که پس می زدنت نیست
چقده تنها شی وقتی
هیچ کسی هم قدمت نیست


زهر خندی زدم و گفتم:
-یه آهنگ شاد نداری ؟
بهم نگاه کرد . می دونست چمه .. معلوم بود می دونه ...
-دوست نداری حرف دلت رو کسی بفهمه مگه نه ؟
جوابی ندادم ... اما اون ادامه داد :
-چه کار می کنی آوینا ؟ خودت هم نمی دونی ... قسم می خورم نمی دونی !
چشمامو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ... با عصبانیت گفتم:
-ماکان بسه .. خسته شدم دیگه ... بسه ...
با ایستادن ماشین چشمامو باز کردم .. ماکان به سمتم برگشت و گفت:
-چی بسه ؟ اگه تو تونستی این حست رو از بین ببری من هم بس می کنم ...!
به التماس افتادم ... هنوز صدای خواننده توی فضا می چرخید ...

چقده سخته بدونی
اون که میخوایش نمی مونه
که دلش یه جای دیگه ست
و همه وجوش مال ِ اونه

-ماکان بسه .. اذیتم نکن ... این ماجرا تموم شده .. حداقل برای پاکان .. تموم شده ماکان !
صدای موبایلش نزاشت جوابم رو بده ... گوشی رو برداشت و گفت:
-بله ؟
- ...
-آوی رو آوردم بیرون .. برا چی ؟
- ..
- نه ... امروز نمی تونم ... می خوام ناهار رو با آوینا باشم ..
- ...
- اوکی .. می بینمت .. خدافظ
با کنجکاوی بهش نگاه کردم .. ماشین رو روشن کرد و گفت:
-پاکان بود .. می خواست ناهار با اون و پریا بریم بیرون ... بهش گفتم که با تو ام ...
آب دهنم رو قورت دادم .. آروم گفتم:
-مرسی که به فکرم بودی ...
دستمو توی دستش گرفت و گفت:
-من نمی خوام اذیت بشی .. اما یه تلنگر برای جفتتون لازمه ...

چه بده برای اون که ..
جون می دی غریبه باشی
بگه می خوام با تو باشم
بگه می خوام که نباشی ...

توی کتابفروشی با ذوق و شوق به سمت رمان ها رفتم ...
چند تا رمان که از خلاصه شون خوشم اومد برداشتم .. ماکان اومد کنار ایستاد و گفت :
- بده دست من ..
رو بهش لبخندی زدم و گفتم :
- مرسی ماکان ..
یه سلام نظامی داد و گفت:
- چاکر دختر عمو هم هستیم !
خندیدم و کتاب ها رو دستش دادم .. شخصیت قشنگی داشت ... آدم از بودن باهاش خسته نمی شد ..
به کتاب ها نگاهی کرد و گفت:
- ایول .. سلیقه ت حرف نداره .. منی که پسرم با خوندن رمانای مودب پور حال می کنم ..
لبخندی زدم و بدون هیچ حرفی به سمت کتاب شعر ها رفتم ... همیشه دوست داشتم شعر های ایرانی رو بخونم .. تعریفشون رو از بابا خیلی شنیدم .. اما هیچ وقت اشعار ایرانی به جز سعدی و حافظ و شاهنامه نداشتیم .. دوست داشتم کتاب های شعر نو هم داشته باشم ...
یه کتاب رو شانسی برداشتم ..
فریدون مشیری ...
نیما یوشیج و سهراب سپهری هم تعریفشون رو زیاد شنیدم ... برای همین برشون داشتم ...
وقتی خواستم برگردم ناخود آگاه ایستادم ..
اسم یه شاعر واقعا روم تاثیر گذاشت .. فروغ فرخزاد .. یه حسی می گفت کتاب رو بردارم ...
- اگه من جای تو بودم بر نمی داشتم ..!
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت :
- از طرز نگاه کردنت معلومه که می خوای فروغ رو برداری ... به نظر من بر ندار ...
با تعجب گفتم :
- چرا آخه .. ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :
- شرافت مندانه ترین راه خودکشی اینه که یکی از شعر های این شاعر رو بخونی .. اونقدر غم تو شعر هاش هست که ناخود آگاه دوست داری زندگیتو برای غم هاش فدا کنی ...!
از این که این طوری پر احساس حرف می زد هم متعجب بودم هم خوشم می اومد ... معلوم بود اونم اهل ِ کتابه ...
با لبخند گفتم:
- من عاشق تجربه ام .. اگه واقعا این زن این قدر غم داره ؛ پس حتما شعر های قشنگی داره .. !
کتاب رو از قفسه در آورد و به دستم داد :
- اگه ریسک کردن رو دوست داری من حرفی ندارم .. فقط قبل از خودکشی حتما منو خبر کن !
خندیدم و گفتم :
- چشم .. !
کتاب ها رو برداشتیم و به سمت پیشخون رفتیم ...
در کیفم رو باز کردم تا کیف پولم رو در بیارم که ماکان اخم کرد و گفت :
- ببند اون زیپو ..
متعجب گفتم :
- چرا ؟
با همون اخمش ادامه داد :
- مگه من هویجم بزارم تو حساب کنی لیدی ؟
- آخه ...
- بسه دیگه عزیزم ... حالا میگم این یارو چقدر پرته یه خانوم متشخص رو آورده بیرون و می زاره دست کنه تو کیفش ..
خندیدم و رفتم کنار ..
ماکان هم کارت اعتباریش رو درآورد و به دست فروشنده داد ...

بعد از حساب کردن به سمت ماشین رفتیم ... وقتی سوار شدیم ماکان گفت :
- خب دیگه کجا تشریف می برید بانو ؟
حالت متفکری به خودم گرفتم و گفتم :
- امممم .... نمی دونم .. به نظرت کجا بریم ؟
ماشین رو روشن کرد و گفت :
- حالا می برمت یه جایی که کیف کنی !
بی حرف نشستم .. این بار یه آهنگ شاد گذاشت ...
خوشبختانه انگار بیخیال تلنگر زدن شده بود ..... !!!
***
با بهت به روبروم زل زده بودم ... ماکان چه کار کرده بود ... ؟
به سمتش برگشتم .. سرش رو پایین انداخت و گفت :
- پاکان هم میاد ....
اشکای توی چشمم مزاحم دیدن اطرافم شده بودن ....
ماکان به سمتم برگشت و گفت :
- ببین آوی .. این یه فرصته .. هم برای تو .. هم برای پاکان ... این فرصت رو به خودتون بده .. پاکان هم راضی شده !
چشمای اشک آلودم رو بهش دوختم و گفتم :
- ماکان ...
دستش رو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت و گفت :
- آوی این بار رو به حرفم گوش بده ... همین یه بار ... خواهش می کنم .. باشه ؟
روی مبل نشستم ... سرم رو توی دستام گرفتم و با گریه گفتم:
- باشه ... اما هر چی شد با خودتون .. !
دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت :
- من برای خودتون دارم این کارو می کنم ...
بعدش هم صدای دمپایی های روی پارکت مشخص کردن که داره میره ....
سرم رو بالا گرفتم و از پشت حلقه های اشک توی چشمم به خونه زل زدم ....
ویلای پنهونی پاکان ....
شش سال پیش همیشه از خونه فرار می کردیم و با هم می اومدیم این جا ... ماکان هم می اومد باهامون .. خیلی روزای قشنگی داشتیم ..
هر شب توی حیاط سیب زمینی کباب می کردیم .... توی سرما برف بازی می کردیم ...
مسابقه ی بستنی خوردن توی سرما می زاشتیم ...
یادش بخیر .. همیشه من می بردم ...
صورتم از اشک خیس بود ..
تقه ای به در چوبی خورد و بعد از اون قامت مردی توی در ظاهر شد که روزی سهم من بود !


=======
یه فرشته ، توی قلبم خونه کرده ..
که با احساسش منو دیوونه کرده ...
وقتی که چشماشو دیدم جا خوردم !
آخه این دل واسه چی بهونه کرده ؟

تقه ای به در چوبی خورد و بعد از اون قامت مردی توی در ظاهر شد که روزی سهم من بود !
بهم نگاه می کرد ... زل زده بود توی چشمایی که به جز اون دنبال نگاه هیچ کس نبودن ... زل زده بود و دنبال یه چیزی می گشت .... نمی دونم چی ... مثل من زل زده بود ... انگار اونم داشت همون کاری رو می کرد که من در حال انجامش می دادم .. گشتن پی عشق توی چشماش ....
اما عشق من که این قدر واضح بود ..
یعنی نمی دید ؟
به پشتی مبل روبرویی ایم تکیه داد .... فندکی از جیبش در آورد .. سیگاری روشن کرد ...
اولین پک رو محکم زد .... پک بعدی محکم تر .. و بعد محکم تر از قبل ...
با صدای گرفته ای گفتم :
- یادمه اون موقع ها از سیگاری ها متنفر بودی .. !
- از کجا معلوم که از خودم متنفر نباشم ؟
- چرا باید متنفر باشی ؟
پوزخندی روی لبش نشست ..
- چرا های زیادی هست که بی جواب مونده ... اینم روش ... !
از جا بلند شدم و به سمتش رفتم .. طاقت دیدن پاکان داغون رو نداشتم ...
با بغض کنار پاهاش زانو زدم :
- پاکان بیا و این بار جواب بده ... فقط بگو چرا ... بگو چرا این طور شد ؟
سیگار دیگه ای در آورد و با اون سیگارش روشن کرد .... کنار لبش گذاشتش و گفت :
- پاشو ...
- پاکان بگو .. جواب بده بعد بلند می شم و می رم .. این همه راه اومدم که جواب این سوالم رو بدی ...
عصبی گفت :
- پاشو دختر عمو ....
دختر عمو گفتناش سرم رو درد می آورد .. اما کوتاه نیومدم ...
با صدای ملتمسی گفتم :
- پاکان جواب بده بعد می رم ...
فریادش گوشم رو خراش داد :
- میگم پاشو لعنتی .. پاشو ...
مثل همیشه که داد می زد ازش ترسیدم ... دو بار بیشتر سرم داد نزده بود .. یه بار شش سال پیش .. یه بار هم حالا ....
عقب عقب رفتم و سر جام نشستم ....
پک عمیقی به سیگار زد و گفت :
- چرا برگشتی ؟ چرا همون جا زندگیتو نکردی ؟ اومدی چه کار ؟
جیغ کشیدم :
- خیلی نامردی ... خیلی نامردی پاکان ..
اونم داد می زد ... اونم داد می زد و مثل من می خواست حرفش رو ثابت کنه :
- آره نامردم ... اگه نامرد نبودم حالا پنهونی و دور از چشم نامزدم نمی اومدم با عشق قدیمیم حرف بزنم ... نامردم ...
سر جام ایستادم .. دستم توی هوا ایستاد ... با بهت گفتم :
- عشق قدیمیت ؟
از جا بلند شد و گفت :
- آره ... عشق قدیمی .... عشق بچگی ... حالا جوابتو گرفتی ؟
اشک روی گونه م رو پاک کردم و گفتم :
- آره ... گرفتم ..
- پس برو .. نمی خوام بیش از این به پریا خیانت کنم ...
آب دهنم رو قورت دادم ... نفس تنگی دوباره سراغم اومده بود .. بی هیچ حرفی به سمت کیفم رفتم .. اسپری م رو درآوردم و مقابل دهنم گذاشتم ... با دیدن اسپری ترسید و اومد نزدیک ...




با دیدن اسپری ترسید و اومد نزدیک ... اومد دستم رو بگیره که اسپری رو پرت کردم یه گوشه و نفس نفس زنون داد زدم :
- به من نزدیک نشو ... !
- آوین حالت خوب نیست ...
زدم زیر گریه و گفتم:
- به تو ربطی نداره ...
رفتم سراغ اسپری و از روی زمین برش داشتم ... بعد از این که به حالت طبیعی برگشتم به سمتش رفتم و گفتم :
- میرم .. میرم پاکان .. اما یادت باشه ... یادت باشه این لحظه ها رو ... تک تکش رو تا آخر عمرت به یاد داشته باش .. همون طوری که من فراموش نمی کنم ... پاکان ، آوی از امروز مُرد .... دیگه آوی نیست ...
پوزخندی زدم و ادامه دادم :
- هر چند ؛ آوی برای تو شش سال پیش مُرده ....
بعد هم از کنارش گذشتم ... به سمت در چوبی رفتم و از خونه خارج شدم ... ماکان به ماشینش تکیه داده بود ... صدای خورد شدن شیشه از داخل اومد .... زیر لب گفتم :
- خداحافظ عشق من ....
***
ماکان با دیدنم نزدیک اومد و گفت :
- من متاسفم آوی ..
لبخندی زدم و گفتم:
- این حرفو نزن .. مرسی ماکان .. حالا با خیال راحت زندگی می کنم .. چیزی که باید می شنیدم رو شنیدم ... دیگه تمومه ..!
ماکان دستمو گرفت و گفت :
- داری یخ می کنی ...
با این حرفش زدم زیر گریه ...
چشمام می سوخت .. ماکان به آرومی منو کشید توی بغلش ...
سرم رو توی آغوشش پنهون کردم و داغ دلم رو خالی .. !
با صدای آرومی گفت :
- گریه کن ... شاید آرومت کنه ...
***
توی اتاقم نشسته بودم .. امروز روز خواستگاری شهرزاد بود ... چقدر خوشحال بود و می خندید .. معلوم بود که نامزدش رو دوست داره ... لبخندی روی صورتم نشست ... چراغ خواب کنار دستم رو روشن کردم و تخته شاسی و مدادی رو از روی میز برداشتم ...
سه روز از اون روز گذشته بود .. بعد از اون روز دوباره برگشتم خونه ی آقایی ...
ریک برای هفته ی آینده بلیط برگشت داره .. دوست نداشت منو تنها بزاره و بره ... اما مجبورش کردم که بره .. به هر حال اونم کار و زندگی داره ..
منم بر می گشتم ..
یکی دو ماه دیگه منم می رفتم و از ایران فقط یه عشق به یادگار می بردم ....
شروع به طرح زدن کردم .. طرح پسری که رویام بود ...
پسری که تک شاه قلبم بود ....
پسری با تموم پاکی اما در کمال غرور ....
پاکان رو می کشیدم ... !
بعد از یه ساعت تلاش بی وقفه برای در آوردن صورتش به قشنگ ترین حالت ، کارم تموم شد ..
به اثری که مقابلم بود نگاه کردم .. طرحی از پاکان قدیمی .. پاکانی که عشق توی چشماش موج می زد .. پاکان ِ خودم !
زیر تصویر امضا کردم و تاریخ زدم ... برگه رو پشت و رو کردم و شروع به نوشتن کردم :


کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد

وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم


« اندوه پرست .. فروغ فرخزاد »


=========


چقدر سخته پس از پشت سر گذاشتن کلی خاطره ی قشنگ...
با بی اعتنایی و بی تفاوتی بهت بگه:
هر جور راحتی کسی مجبورت نکرده بمونی!!!

با بغض رو به ریک گفتم:
- مراقب خودت باش !
اومد جلو .. اونم ناراحت بود اما می خواست منو از ناراحتی در بیاره .. ببنیمو با دو انگشت کشید و گفت :
- من باید این حرف رو بهت بزنم کوچولوی من ! نه تو !
با این حرفش بی صدا زدم زیر گریه که اونم با لطافت کشیدم توی بغلش ...
با ملایمت توی گوشم گفت :
- قربون اشکات برم ، تو هم تا چند وقت دیگه میای پیشمون ... این که گریه نداره !
- آخه من بدون تو چه کار کنم ؟
- هیچی .. حالا که من بودم چه کاری برات کردم ؟ یه مدت پیش خانواده ت می مونی و بعد میای ! به همین راحتی ! منم میرم ایتالیا هی میرم مطب و برمی گردم خونه ... هی به سامی غر می زنم و نینا بهمون می خنده .. تو هم دو ماه دیگه میای و جمع کوچولومون جمع میشه ...
با این حرفاش کمی آروم شدم .. بینمو بالا کشیدم که از آغوشش کشیدم بیرون و صورتشو جمع کرد :
- اه اه بینیتو که با من پاک نکردی ؟
زدم زیر خنده و گفتم :
- خیلی لوسی ...
خندید و سرم رو بوسید :
- قربونت بره دایی !
دستمو کشید و از اتاق خارج شدیم .. ازمون خواست که باهاش نریم فرودگاه .. هر چند که دوست نداشتم از توی خونه بدرقه ش کنم اما به حرفش گوش دادم ...
رفتیم توی هال .. همه جمع بودن اون جا ...
این بار پریایی وجود نداشت تا مثل همیشه خدشه بندازه روی ذهن و قلبم .. برگشته بود شمال خونشون ...
پاکان مثل همیشه حتی نگاهم هم نکرد ... سرش مثل همیشه پایین بود .... دلم می گرفت وقتی این طوری می دیدمش ..
یه روزایی بود که خنده ای چشمای پاکانم نمی رفت ..
یادش بخیر !
ریک رو به آقایی گفت :
- ببخشید آقای مازیار ! این مدت زحمت دادم بهتون ...
- این چه حرفیه پسرم ... مهمان حبیب خداست !
با تک تک دست داد و خداحافظی کرد ... به پاکان که رسید یه لحظه ترسیدم بهش دست نده .. از ریک هیچی بعید نبود .. اون قدر از پاکان کینه داشت که ممکن بود این کارو بکنه...
اما این کارو نکرد ... باهاش دست داد .. اما خیلی سرد !
بعد به ماکان رسید و گفت :
- مواظب آوی باش !
تعجب کردم ... چرا داشت منو به دست ماکان می سپرد ؟؟
ماکان دستی روی شونه ش گذاشت و گفت :
- مراقبشیم ... نگران نباش !
ریک به سمتم اومد و با لبخند گفت :
- من دیگه میرم عسلم ... بهت زنگ می زنم !
اشکامو کنترل کردم و لبخندی زدم .. زیر لب گفت :
- به امید دیدار ...!
هیچی نگفتم ... در آخر با جمع خداحافظی کرد و از خونه زد بیرون .. زنگ زده بود تاکسی ....
وقتی درو بست زیر لب گفتم :
- خداحافظ حامی ِ من !

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط fatemeh در تاریخ 1397/03/29 و 14:39 دقیقه ارسال شده است

بیشتر رمانا لینک ادامه مطلبو نداره زود تایید کن جواب بده

این نظر توسط fatemeh در تاریخ 1397/03/29 و 14:37 دقیقه ارسال شده است

چرا ادامه لینک ادامه مطلب نداره چجوری باید فصل یکو الان بخونمشکلکشکلکشکلک


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 137
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 11
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,043
  • بازدید ماه : 7,830
  • بازدید سال : 63,294
  • بازدید کلی : 1,209,702