loading...

رمان | sahafile.ir

رمان آسانسور 6 همه با ناباروي به من و زن خيره شدن .... دستم رو گونه ام بود...محسني و فرزاد و بچه ها بهم خيره شده بودن ....   زن- فكر كردي پسرم بي كس و كاره كه ... حرفشو قطع كرد ..انقدر حرص خ

master بازدید : 1014 شنبه 15 تیر 1392 نظرات (0)

رمان آسانسور 6

همه با ناباروي به من و زن خيره شدن .... دستم رو گونه ام بود...محسني و فرزاد و بچه ها بهم خيره شده بودن ....   زن- فكر كردي پسرم بي كس و كاره كه ... حرفشو قطع كرد ..انقدر حرص خورده بود كه دهنش كف كرده بود زن- دخترايي مثل تو رو خوب مي شناسم....امثال شما ها براي پسراي چشم و گوش بسته اي مثل پسر من.... خوب بلديد چطور تور پهن كنيد.... چشايي كه داشت از اشك پر مي شد چرخيد به سمت ته سالن .. نيما مثل چوب تو جاش وايستاده بود و از ترس از جاشم تكون نمي خورد .... زن- مگه اونبار پشت تلفن بهت نگفتم دست از سر پسر من بردار .. دختره هفت خط ..بي ابرو .......حالا اكثر مريضا هم از اتاق خارج شده بودن ....نمي دونم چرا نگاههاي محسني داشت عذابم مي داد.... زن- فهميدي دست از سر پسر بي زبون من بردار .... دو قدم از همشون فاصله گرفتم   باز به نيما و بعدم به محسني ...نگاهي كردم زن خواست باز با داد و فرياد سرم خراب بشه..... كه من در حالي كه قدمامو تند تند كرده بودم و به عقب مي رفتم ..... توي يه حركت چرخيدم و با تمام قوا به ته سالن دويدم ....   اشك از چشمام سرازير شدن .... ...   چه ابروريزي .... باز اين پسره ديوونه خل و چل ...به مادرش چي گفته بود .... واي خدا ...گريه ام شدت گرفت ... .همينطور پله ها رو مي رفتم پايين ...و گاهي به كسايي كه از كنارم رد مي شدن تنه مي زدم .... بي توجه به موقعيت و مكان .....بلاخره از ساختمو ن زدم بيرون ....   و رفتم پشت ساختمون بيمارستان...بين تانكراي ابي كه نمي دونستم اصلا براي چي اينجا گذاشتنشون ....و روي يه چندتا اجري كه روي هم گذاشته بودن نشستم و هاي هاي زدم زير گريه   با گريه : - پسره نفهم ...بي عرضه ..چطور با ابروم بازي كرد ......يه بند گريه مي كردم ...و اهميتي به تماساي تلفني كه بهم مي شد نمي كرد ....     تا نزديك غروب ...همونجا نشستم....... تمام بدنم از سرما كرخت شده بود ...   گوشي رو با چشماي گريون در اوردم كه دوباره زنگ خورد ....صبا بود .... باهاش قهر بودم ..ولي بازم دم اون گرم هر چي تماس بود از طرف اون بود ..بقيه بچه ها هيچ تماسي با من نگرفته بودن..فقط مرواريد اونم دوبار زنگ زده بود ...   عطسه اي كردم ... - بيا هم ابروت رفت هم سرما خوردي .... بينيمو كشيدم بالا و دكمه سبزو فشار دادم ....   صبا- دوباره كجايي ؟.........از اين رفتار و ادهات بدم مياد منا -صبا صبا- درد صبا ...چه مرگته؟ -كيفو وسايلمو مي ياري پايين؟ صبا- پاشو بيا بالا -نه من ديگه پامو نمي ذارم تو اين بيمارستان صبا- ميگم هر جايي كه هستي پاشو بيا -خواهش مي كنم وسايلمو بيار..دارم از سرما يخ مي زنم .... صبا- كجايي؟ بهش ادرس دادم... بازوهامو با دستام گرفته بودم و با قطره اشكي كه بي صدا از گوشه چشمم مي ريخت به نقطه مقابلم خيره شدم ... .... بعد از پنج دقيقه ..صداي قدمهاشو شنيدم صبا- ديونه اي بخدا..ببين كجا امده . .سرمو اوردم بالا ...صبا بهم نزديك شد -تو از كجا فهميدي ....؟ صبا- والا با اون اژيري كه اون زن راه انداخته بود كل بيمارستان با خبر شد ... اب دهنمو قورت دادم ..قطره اشك ديگه اي از گوشه چشمم جاري شد كه با نوك انگشتام از روي صورتمو پاك كردم صبا-مگه باهاش تموم نكرده بودي؟ فقط سرمو تكون دادم صبا- جواب من تكون دادن كله بي خاصيتت نيست - به جون تو تمومش كردم سرشو با ناراحتي تكون داد صبا- پاشو برسونمت خونه.... به بچه ها مي گم برات مرخصي رد بكنن همونطور كه بازوهامو مي ماليدم كه گرم بشم ... - نمي خواد ....ديگه نمي خوام بيام كه با حرص ادامو در اورد .: صبا- .نمي خوام بيام ...برو بينيم بابا ...بدو برو وسايلتو بردار ..بعد با هم بريم خونه - چرا نيوريدي پايين؟ بهم خيره شد - من بالا نميام .... -خواهش مي كنم منو از اينجا ببر .... صبا- باشه من دارم مي رم.... پس همراه ما بيا....   سرمو تكون دادم و با همون روپوش بيمارستان دنبال صبا راه افتادم ....خيلي سردم شده بود.. - به مرواريد زنگ مي زني بگي وسايلمو بياره؟ صبا- باشه بهش زنگ مي زنم . .از بيمارستان خارج شدم .... سرما بي حالم كرده بود و هر از گاهي عطسه اي مي كردم با هم رسيدم جلوي بيمارستان كه يه ماشين از اونطرف خيابون ...كه كمي پايين تر پارك كرده بود برامون چراغ داد ....   صبا دستشو انداخت رو شونه ام .... و با هم از خيابون رد شديم... به طرف ماشين رفتيم در عقبو برام باز كرد .... با بي حالي و قدمهاي سست سوار شدم ..و بدون توجه به راننده ...فقط بهش سلام كردم..و اونم فقط سرشو تكون داد..معلومه بود از تو اينه به من نگاه مي كنه   صبا در حال در اوردن پالتوش بود....نگاهي بهش انداختم ....نه به قهرمون نه به اين همه مهربونيش ..بينيمو باز كشيدم بالا .....وقتي در اورد.... پالتوشو انداخت روم... و درو بست و خودش رفت و جلو نشست ... ماشين حركت كرد ....   گرماي ماشين چشمامو سنگين كرده بود.... صبا برگشت به عقب .. گرم شدي..؟ فقط سرمو تكون دادم كه صداي مرد در امد..: احتمالا سرما بخوره صبا سرشو تكوني داد صبا- اره بد جور يخ كرده ..رنگ و روشم پريده ..... منا كليد كه همرا خودت اوردي ..؟ .سرمو تكوني دادم و با صداي اروم و چشماي خماري كه به سمت پايين بود.. - نه همه چي تو كيفمه..يهو گفتم حتي ساندويچم ... صبا و مرد به خنده افتادن.. صبا- بخواب سرما رو خوردي.... داري كم كم هذيونم مي گي . .سرمو به نشونه تا ييد تكوني دادم و اروم متمايل شدم به طرف صندلي و به پهلو دراز كشيدم ديگه چيزي برام مهم نبود ....و چشمامو بستم ....         ادامه دارد.................   --------------------------------------------------------------------------   فصل سي و هفتم :         تب و لرز كرده بودم ..و به شدت احساس سرما مي كردم .... چشمامو به زور باز كردم .... رو تخت بودم ...يكي كنارم رو تخت نشسته بود و يه نفر ديگه ام بالا سرم وايستاده بود ...   اين دختر.... اخر سر با اين كاراش ...خودشو مي كشه ... دستم تو دست مرد بود ..داشت نبضمو مي گرفت محسني - تا تو لباساشو عوض كني منم برم كيفمو از توي ماشين بيارم صبا- باشه... چهره اشو نمي تونستم خوب ببينم ....دستمو اروم گذاشت پايين و بلند شد... صبا- منا جون..چشماتو باز كن ... - صبا خودتي؟.... صدات كه مثل اونه صبا با خنده : بد سرما خوردي شروع كرد به باز كردن دگمه هاي روپوشم .... صبا- اين همه جا بايد مي رفتي... تو اون سرما با خودت خلوت كني با باز كردن اخرين دگمه از جاش بلند شد و ..يه دست لباس از كمد در اورد ... و وادارم كرد بشينم ... صبا - بيا خانوم برا من فقط يه تاب از زير روپوش پوشيده ...مگه چقدر پوست كلفتي دختر .... ..چشام باز نمي شد ...ضربه اي به در اتاق خورد... محسني - بيام تو؟ صبا - نه هنوز لباسشو عوض نكرد محسني - پس كارت تموم شد صدام كن ... صبا- باشه .... به زور لباسامو عوض كرد... و دوباره منو خوابوند .... دستشو گذاشت رو پيشونيم... صبا - چقدر داغي ....الان ميام... و از اتاق خارج شد ...بعد از چند دقيقه در باز شد و كسي داخل شد و دوباره كنارم نشست كمي كه معاينه كرد ...تو جاش خم شد ..فكر كنم چيزي از تو كيفش در مي اورد .. چشمام بيشتر باز شد ..داشت سرنگي رو پر مي كرد .... سرم سبك شده بود ... - عزرائيلا چند بار ميان سراغ ادم ...؟ محسني با خنده در حالي كه سرنگو گرفته بود بالا و تنظيمش مي كرد .... محسني - اگه طرف جون سخت باشه ..زياد بهش سر مي زنن انقدر گيج بودم كه بي اراده پوزخندي زدم و با بي حالي : - خو يهو جونمو بگيرو خلاص ...چرا انقدر خودتو اذيت مي كني؟ ....درست نيست انقدر وقتتو براي يه جون سخت بذاري ..بايد به بقيه هم برسي ...و همشونو راهي كني استينمو زد بالا... پنبه رو دستم كشيد و نوك سوزنو گذاشت و اروم فرو برد .. كمي دردم گرفت .... محسني - لطفا ديگه تو كار عزرائيلا فضولي نكن ..خودم مي دونم كي بايد ببرمت... سرمو با گيجي تكوني دادم .... - من با تو هيچ جا نميام ..حتي جهنم محسني با خنده : بهشت يا جهنم ؟ - چه فرقي مي كنه هر جا كه برم...با وجود تو جهنم مي شه در باز شد .. صبا -چي شد ...؟ محسني كه نمي تونست خنده اش نگه داره: -هذيون گفتنش داره مرحله به مرحله پيشرفت مي كنه ... صبا- اذيتش نكن دامون ... محسني با خنده : فكر مي كنه من عزرائيلم صبا- حقم داره بخدا ...بچه كوچولو هم كه ميان تو بغلت صداشون در مياد ... صبا- پاشو پاشو اينو به خوردش بدم .... محسني - من امشب كشيك دارم بايد برم .... صبا- باشه .. ..تو برو ...من مراقبش هستم محسني نگاهي به رنگ و روي ماستم انداخت محسني - مراقبش باش .... صبا- بيچاره حق داشت.... زنه نفهم داشت ابروشومي برد............ اصلا فكر نمي كرد تو يهو جلوش در بياي محسني - اخه داشت حرف بي ربط مي زد.حالا تو مي دوني قضيه چي بوده ؟ صبا- والا يه چيزايي مي دونم ولي سر بسته.. تا جايي كه مي دونم در حد يه اشنايي ساده بود..كه منا خودش تمومش كرده بود ... محسني - حالا اگه خودش خواست بذار بهت بگه.... بهش اصراري نكني صبا - نه بابا ...برو ديرت نشه.... محسني سرشوتكوني داد و اخرين نگاشو به من انداخت و از اتاق خارج شد         ادامه دارد...........   -----------------------------------------------------------------------   فصل سي و هشتم :         چشم باز كردم كه صبح شده بود ..... دستمو گذاشتم رو سرم ..سرم ديگه سبك نبود فقط كمي گلوم درد مي كرد .......يهو عطسه محكمي كردم كه با دستم جلوي دهنمو گرفتم ... پامو از رو تخت گذاشتم پايين ....كمي تو جام جلو عقب كردم ... - من كجام ....اهان خونه عزرائيل و همكارش ..... اتاقو از نظر گذروندم ... چيزي دستگيرم نشد ....به طرف ميز تحرير رفتم ...به وسايل رو ميز نگاهي انداختم كه چشمم به قاب رو ميز افتاد.... قابو برداشتم .... محسني و صبا و يه خانوم محسني بين دوتاشون وايستاده بودن و صبا و اون خانوم با حالت با نمكي دستشونو گذاشته بودن رو شونه هاي محسني ... به صبا و محسني بيشتر نگاه كردم و موج نفرت سرازير شد تو وجودم .....قابو محكم گذاشتم رو ميز كه همزمام در باز شد .... صبا- ا ....بيدار شدي؟... حالت چطوره؟ به سيني صبحونه كه تو دستش بود نگاهي كردم .... متوجه قاب رو ميز شد ..و لبخند ديگه اي زد ... صبا- بيا بشين صبحونه بخور ....يكم جون بگيري ....رنگ به رو نداري صبح زود مرواريد وسايلتو اورد.... و با دست به جايي اشاره كرد صبا- گذاشتمشون اونجا .... هنوز با خنده خيره بود كه به طرف وسا يلم رفتمو و پالتومو تنم كردم .... صبا - كجا ....؟ - ممنون بابت ديشب .. و با برداشتن كيفم از روي زمين با سرعت از پله ها سرازير شدم ..همين كه به پايين پله ها رسيدم يه خانوم و اقايي رو ديدم كه رو مبل نشسته بودن ... همون خانومي كه تو عكس بود ...به من خيره بودن كه صبا زود خودشو به من رسوند .. صبا - تو چرا هي برق مي گيردت؟ زن- دخترم كجا ؟..حالت خوب نيست .. نمي دونستم چي بايد بگم ...حتي از دهنم كلمه خداحافظي هم خارج نشد ....و به طرف در رفتم ...به كفشاي جلوي در نگاه كردم ..هنوز كمي سرم گيج مي رفت ....كفشامو پيدا كردم ...و بدون اينكه زيپ نيم چكمه هامو بكشم بالا از خونه زدم بيرون ... صبا- منا منا   تا سر كوچه دنبالم دويد...... صبا- صبر كن تا برات توضيح بدم .... براي اولين تاكسي دست بلند كردم .... نگه داشت و من پريدم توش ..صبا به شيشه ضربه زد ...نگاش نكردم.. صبر- صبر كن تا برات توضيح بدم... - تو دوساله كه منو گذاشتي سر كار .....يه بارم بهت گفتم....از ادماي دور بدم مياد .... - اقا حركت كن ...و ماشين حركت ..و من فقط اخرين جمله صبا رو شنيدم   - دختره سرتق           ادامه دارد............ ---------------------------------------------------------------------------   فصل سي و نهم :     با توجه به ترسي كه از اسانسور داشتم بار ديگه از پله ها براي رفتن به بالا استفاده كردم .... كليد و انداختم تو در و در بر خلاف انتظارم خيلي راحت باز شد ... دستامو با تعجب گرفتم بالا و به در كه به ارومي داشت باز مي شد نگاه كردم ... سرمو حركتي دادمو و ابروهامو انداختم بالا ... و با ناباوري كليدو از توي قفل در اوردم و وارد خونه شدم ... درو كه بستم يه بار ديگه به در خيره شدم .... شونه هامو انداختم بالا و كليدو پرت كردم رو ميز تازه وقتي پالتومو در اوردم فهميدم كه لباساي صبا تنمه ... رفتم توي اتاقم روبدشامبرمو برداشتم و به طرف حموم رفتم ....   بايد يه دوش اب گرم مي گرفتم ...بدنم خيلي كوفته بود ... شير دوش اب گرمو باز كردم ..اب داغ از وجوم سرازير شد   - چطور تو اين همه مدت نگفته بود كه با محسنيه.. منو خربگو .... چقدر جلوش در باره محسني بد گفتم سرمو تكوني دادم - حتي بهش گفته بودم كه باد لاستيكاشو من خالي مي كنم ... دستاموبردم بالا و موهامو كه ريخته بود جلو با دو دست دادم عقب .... - پس ديشبم خودش بوده .... - خوب مي گفتي باهاشي ..اصلا..اصلا به دلم نيومد بگم شوهرش و با اكراه : - خوب مي گفتي شوهرته ..كي حسودي مي كرد ...   حالم كه كمي جا امد..از حموم خارج شدم .... براي اينكه اعصابم اروم باشه گوشيمو هم خاموش كرده بودم   ****   روي صندلي گهوار ه ای در حال با لا و پايين رفتن بودم ...   كيفمو برداشتم و بازش كردم و توشو بررسي كردم ..پوزخندي زدم. - .اينم ساندويچ اهدايي اقا ..كمي كه كشتم چشمم به كارت دعوت خورد ..درش اوردم ... -نه ديگه حوصله مهموني شما از دماغ فيل افتاده ها رو ندارم .. دستمو اوردم بالا و به كارت تو دستم خيره شدم ...دست دراز كردم ..و تلفنو از لبه پنجره برداشتم ....و با شستم شروع كردم به وارد كردن شماره ... كارتو گذاشتم رو پاهام و گوشي رو به گوشم نزديك كردم و دكمه سبزو فشار دادم....   باورن به شدت مي باريد ....در حالي كه تلفن بوق مي كشيد به بخار ليوان چاييم خيره شدم ... كه بلاخره جواب داد... بله اب دهنمو قورت دادم كه دوباره گفت الو - الو سلام با شك: سلام - اقاي عليپور؟ دايي بهزاد - بله خودم هستم -صالحي هستم ....منا صالحي دايي بهزاد - اوه بله خانوم صالحي ..حال شما ...؟ خانوم فكر كردم مارو فراموش كرديد ... كمي قرمز شدمو لبخندي زدم -غرض از مزاحمت نذاشت حرفمو بزنم دايي بهزاد - بهزاد كارتو براتون اورد؟ -اومممم.. بله راستش           ادامه دارد..............          --------------------------------------------------------------------------------   دايي بهزاد - خوشحال ميشم بيايد... -ولي من دايي بهزاد - لطفا نگيد نه.. كه خيلي ناراحت مي شم ... -اما... دايي بهزاد - خانوم صالحي اخر هفته منتظرتون هستم ... -اقاي عليپور دايي بهزاد - ببخشيد يه لحظه .. فكر كنم داشت با يه نفر حرف مي زد..چشمامو بستمو و حرفامو يه دور ديگه تو ذهنم مرور كردم دايي بهزاد - ببخشيد خانوم صالحي مي فرموديد -بله داشتم مي گفتم..زنگ زدم بگم كه من .. ..صداي زنگ تلفني در امد دايي بهزاد - اوه واقعا متاسفم ... لبمو گاز گرفتم -باشه اقاي عليپور من بعد باهاتون تماس مي گيرم ... دايي بهزاد – نه....صبر كنيد ... -نه... نه شماهم سرتون شلوغه.... توي يه وقت مناسب دوباره باهاتون تماس مي گيرم دايي بهزاد - پس اخر هفته منتظرتون هستم ... و تماسو قطع كرد... سر گوشي رو با ناراحتي به پيشونيم تكيه دادم.... - عرضه يه حرف زدن ساده ام رو هم نداري..... گوشي رو پرت كردم رو مبل كناريم و ليوانو چايي رو برداشتم ..... پاهمو اوردم بالا و رو لبه صندلي گذاشتم و تو خودم جمع شدم و با ودوست ليوانو به لبام نزديك كردم - اينطوري نميشه.... بهتره برم شركتش و بهش بگم نمي تونم بيام ... - اخه چه كاريه ...يه اس بده و بگو نمي تونم بيام - نه خيلي زشته ... - اوه خدا به دادم برس.... كه يه دفعه در باز شد و مرواريد با سر وضع موش ابكشيش وارد شد... مرواريد - چه ميكنه اسمون.... دارم از سرما منجمد مي شم .... - سلام مرواريد - سلام -مي ميري هر وقت مياي..... اول تو سلام كني ؟... با خوشحالي شالشو از سرش كشيد و به طرفم امد مرواريد - مي دوني امروز كي رو ديدم؟ لبه ليوانو به لبام چسبونم و كمي رو دادم تو ...و با چشمام بهش خيره شدم منتظر جوابم بود.... - كي ؟ مرواريد - محمدو - اوه فكر كردم كي رو ديدي ....خوب ؟ گيره موهاشو باز كرد و در حالي كه سعي مي كرد با باز كردن موهاش اونا رو از حالت بهم ريختگي در بياره ... مرواريد - تو اسانسور ديدمش.... - چه اتفاق ميموني ...خوب؟ مرواريد - خوب و درد.... گوش كن يه قلوب ديگه خوردم - خوب مرواريد - دلم مي خواست چيزي بگه ولي فقط يه سلام و خداحافظي ساده -براي همين خوشحالي ؟ مرواريد - همينم خودش خيليه -اوه اميدوارم خدا يه عقل درست و حسابي بهت بده مرواريد - البته شايدم روش نميشده بيچاره - اونم كي؟... اون ..اره اروح ننه اش روش نميشده.... خوب؟ مرواريد - موقع خداحافظي گفت بهت سلام برسونم - ديگه؟ مرواريد - ديگه همين.. پاهامو اوردم پايين وليوانو گذاشتم رو ميز كوچيك كناريم ... و با انگشت اشاره 3 ضربه زدم رو پيشونيش... - برو این مختو عوض كن كه اصلا حالش خوب نيست و ازش دور شدم مرواريد - منا تو دلم ..: ".ديوانه عاشق كي شده ..ذوق مي كنه بهش سلام مي كنه" مرواريد - راستي منا - هوممممممممم مرواريد - فرزاد جلالي رو كه مي شناسي - وا ....اره...خوب مرواريد - اينم كسب و كار محسني رو برداشته - چطور؟ مرواريد - راست مي ره چپ مي ره... به هر بهانه ای كه شده مياد و مي پرسه خانوم صالحي هستن - جدي ؟ مرواريد - اره بهش گفتم امروز مي ري .. با ناراحتي برگشتم طرف مرواريد ...و با متلك : - مي خواستي شماره تماسمم بهش مي دادي مرواريد - يعني نبايد بهش مي دادم؟ با ناراحتي - مرواريد... مرواريد - بد كردم؟ -اخه چرا دادي ؟ مرواريد - من نمي دادم يكي ديگه مي داد... -اينم شد جواب ... -الله اكبر ..به خدا شاهكاري ..حيف محمد كه تو دستاي تو حروم ميشه كله اشو خاروند.. مرواريد - .اخه گفت كار خيلي مهمي باهات داره ... با دلخوري شير اب سينكو باز كردم و دستامو بردم زيرش شيرو بستم و دستامو محكم چند بار تكون دادم - فقط اميدوارم با این همه مخ... ادرس خونه رو نداده باشي مرواريد - نه ديگه اونقدر بي عقل نيستم... - اوه ....اميدوار شدم .... مرواريد - ناهار چي داريم ؟ - چيزي درست نكردم حوصله نداشتم مرواريد - واي منا من گشنمه - به درك ...تخم مرغ هست .. من يه ساعتي مي خوام...بعد بيدارم كن ... مرواريد - باشه ناهار چيزي مي خوري؟ -نه ......فقط بيدارم كن مرواريد - امشب مي موني ...؟ - نه مرواريد - پس چي ؟ - فقط بيدارم كن مرواريد - چه بد عنق.... باشه بيدارت مي كنم مي خواستم برم و براي هميشه از اين شغل بكشم بيرون ..نه تحملشو داشتم و نه ديگه مي تونستم جوابگو اتفاقايي باشم كه برام پيش مياد     ادامه دارد ................. --------------------------------------   فصل چهلم:     از سكوت ايجاد شده كلي لذت مي بردم ..هنوز تاجيكو نديده بودم ...بعضي از بچه ها طوري نگام مي كردن كه انگار با دختراي ول خيابوني مو نمي زنم .... اما اهميتي ندادم ..ديگه برام مهم نبود ...چون نمي خواستم ديگه اونجا باشم.... حتي با خانواده امم تماس نگرفته بودم ..اگه مامان مي فهميد ..در جا سكته مي زد و مهدي هم موضوع جديدي رو براي سر به سر گذاشتنم پيدا مي كرد... و پدرم .. اوه پدرم ...كه خدا خواسته ام بود... و مطمئن بودم كلي ا م از اين عمليات انتحاريم استقبال مي كنه .. خواستم برم طبقه بالا كه شايد تاجيكو گير بيارم كه ...كه جلالي رو ديدم ... چشمش بهم خورد و با لبخند رو لباش به طرفم امد..مسير منم طوري بود كه مجبور بودم به طرفش برم .... فرزاد- به سلام خانوم صالحي ...ستاره سهيل شديد .... - سلام دكتر .... فرزاد- نيستيد ... فقط يه لبخند كج تحويلش دادم .. فرزاد- مي تونم باهاتون صحبت كنم؟ ببخشيد ولي من كار دارم .. فرزاد- زياد وقتتونو نمي گيرم .......اگه ايرادي نداره بيايد تو اتاق من دستي به گوشه شالم كشيدم و به دنبالش راه افتادم..در اتاقشو باز كرد و خودش رفت كنار ...و با دست تعارف كرد كه برم تو اب دهنمو قورت دادم و وارد شد م فرزاد- خواهش مي كنم بفرماييد بنشينيد ... ..به طرف يكي از رحتيا رفتم ..درو اروم بست و امد رو يكي از مبلا مقابلم نشست ... سرم پايين بود   با ترس و كمي دلهره سرمو اوردم بالا ..به چشمام خيره شده بود تا نگاهمو ديد لبخندي زد و به طرفم خم شد فرزاد- مي خواستم بگم حرفايي كه دكتر محسني در مورد من به شما زدن.. اصلا درست نيست ... تعجب كردم.. - كدوم حرفا ..؟ كمي تعجب كرد و رنگش پريد .. فرزاد- همونايي كه.. يه دفعه حرفشو عوض كرد ... فرزاد- يعني چيزي به شما نگفتن ...؟ -من اصلا نمي فهمم شما داريد درباره چي حرف مي زنيد ... ..لباشو تر كرد و لبخندشو پر رنگتر فرزاد- راستش نمي دونم چرا دكتر محسني از من خوششون نمياد ..همونطور كه خودتون از روز اول گفتيد ....با كسي خوب نيستن .... - چرا اينا رو به من مي گيد .....؟ فرزاد- راستش نمي دونم چطور به شما بگم.. به چشماش خيره شدم .... -راحت باشيد ... فرزاد- ناراحت نمي شيد؟ -اصلا سرشو انداخت پايين و با دستش شروع كرد به ور رفتن ..به دستاش نگاه كردم كه يه دفعه سرشو اورد بالا ... فرزاد- من از تو خوشم مياد ... رنگم پريد .. فرزاد- ببخشيد نمي دونم چطور بايد مي گفتم...و يا چطور عنوانش مي كردم و با خنده دستي به گردنش كشيد ... فرزاد- اينم به زور گفتم كمي به خودم حالت تدافعي دادم و معذب شدم... فرزاد- شما يه جوري هستيد كه ادمو خود به خود به خودتون جذب مي كنيد ... .... هر بارم كه خواستم بيام و بهتون بگم... دكتر يه جور مانع شدن .... زبونم بند امده بود و قلبم به شدت مي زد .... جرات نگه كردن تو چشماشو نداشتم .... فرزاد- شايد بگيد اين يارو مگه چند وقته امده كه حالا .... سكوتي كرد و ادامه داد: راستش شماره اتونم از همكارتون گرفتم ولي هر بار كه تماس گرفتم گوشيتون خاموش بود .... با لبخند : اينم از شانس منه سكوت كردم فرزاد- چرا ساكتيد؟...از حرفم ناراحت شديد ؟ زود سرمو اورم بالا...نه نه -اما خوب راستش .. فرزاد با حالت سوالي – راستش چي ؟ - من ....من انتظار نداشتم فرزاد- بله ولي خوب.... يه دفعه اي پيش امد......وقتيم كه پيش بياد ..ديگه به زمان و مكان كاري نداره چون هنوز سرما خورده بودم ..يه دفعه عطسه اي كردم ....دستمو زودي گرفتم جلوي دهنم كه جعبه دستمال كاغذي رو گرفت مقابلم ... يكي دو تا برداشتم و اروم تشكري كردم فرزاد- مي تونم خواهش كنم دعوت امشب منو براي صرف شام قبول كنيد ... با تحير بهش خيره شد.. -امشب؟ سرشو تكون داد.: فرزاد-.بله ... - اما من كه فرزاد- فكر كنيد فقط يه شام دوستانه است ... از جاش بلند شد و به طرف ميزش رفت و برگه كوچيكي رو از روي ميز برداشت ... ... روش چيزي نوشت فرزاد- اين ادرس رستورانه ..خيلي دوست داشتم خودم مي امدم دنبالتونه.... ولي من تا بعد از ظهر بايد تو بيمارستان باشم ... مقابلم ايستاده بود و منم همونطور نشسته به دستش كه مقابلم دراز شده بود خيره شدم دست بلند كردم و اروم برگه رو از دستش گرفتم ... فرزاد- ميايد ديگه ؟ به چشاش نگاه كردم .......لبخندي ديگه اي رو زينت صورتش كرد ..             ادامه دارد............ ------------------------------------------------------   با هولي كه كرده بودم و با صداي لرزون: - ..ببخشيد من ديگه برم بلند شدم كه به طرف در برم فرزاد- خانوم صالحي؟ برگشتم طرفش .. فرزاد- ميايد ديگه..؟ سرمو دو بار حركت دادم به طرف پايين - بله....يعني فكر كنم كه بله لبخند ديگه اي زد فرزاد- پس راس ساعت 8 منتظرتون هستم ... -بله حتما فرزاد- خانوم صالحي ؟ ديگه رنگي به صورتم نمونده بود فرزاد- لطفا گوشيتونم روشن كنيد - هان ؟ با خنده بهم خيره شد - اهان ......باشه باشه و با عجله از اتاق خارج شدم ... باورم نمي شد ..دستمو گذاشتم رو قلبم كه يه لحظه ساكت نمي شد ...با مشت اروم كوبيدم رو سينه ام -يه لحظه بتمرك سر جات ..... ببينم چي شد ... از من خوشش امده؟ ..يعني مي خواد كه. اوه نه خدايا. من ....(اي دختر نديد بديد ..والااااااااااا) به اطراف نگاهي كردم. -.بهتره برم..الان تو حال خودم نيستم ....... فردا هم مي تونم به تا جيك سر بزنم .... اره اره ..ترشيده ها هميشه وقت ازاد دارن نفسمو با خوشحالي يهو دادم بيرونو... و چشمامو بستمو باز كردم .... تو رويا كه نيستم ؟ سريع به بشكون از بازوم گرفتم ... - نه از قرار مثل اينكه همه چي درسته....با شادي و شور و شعف غير قابل وصفي به راه افتادم... نمي دونم چرا انقدر خوشحال شده بودم كه فرزاد از من خوشش امده - واي ..همه اگه بفهمن ..از دم شاخ كه سهله دمم در ميارن ...   ***** از شادي يه لحظه هم نمي تونستم يه جا بند بشم ....مدام به ساعت نگاه مي كردم كه زمانو از دست ندم ..... جلوي اينه وايستادم و دستامو گذاشتم رو گونه هام -يعني واقعا از من خوشش امده ... و با ياد اوري اين جمله .....ده با بالا و پايين پريدم .. به سرعت به طرف كمد لباسام رفتم و هر چي توش بودو خالي كردم.. كه يه تيپ درست و حسابي بزنم.... - تيپ مشكي چطوره ...؟ - نه يكم زيادي رسمي ميشه ... به پالتوي كرم رنگم كه خزه داشت نگاهي كردم ...با چكمه هاي ساق بلند قهوه اي سوخته با يه كيف هم رنگش .. - چيز محشره اي ميشه .... يه دفعه شل شدم و عقب عقب رفتم و رو تخت نشستم چت شده منا .....؟ يعني تو هم از اون خوشت امده كه مي خواي به درخواستش جامع عمل بپوشو ني ...؟ از جام بلند شدم و با ناراحتي لباسارو از روي تخت برداشتم و مشغول چيدنشون تو كمد شدم... - يعني من حق ندارم خوشحال بشم ....مگه تو اين دو سال كي امد سراغم؟ ...يكي مثل نيما... كه چيزي جز بي ابرويي برام نداشت حالا كه شانس بهم رو اورده چرا بايد بهش لگد بزنم يعني دوسش داري ؟ دستم رو در كمد بود ... چشمامو بستم -همه چي كه دوست داشتن نيست -خيليا بعدها عاشق هم مي شن كلافه شدم و چوب لباسي تو دستمو پرت كردم به يه طرف... و دوباره رو تخت نشستم ..به گوشي رو ميزم نگاه كردم فهميدم ..هنوز خاموشه         ادامه دارد..........        --------------------------------------------------------------------------------   -اوه بنازم هواس پرتيتو خيز برداشتم و گوشي رو برداشتم و روشنش كردم ...تا روشنش كردم گوشيم زنگ خورد .... شماره ناشناس بود ..اول نمي خواستم جواب بدم .. - شايد اشنا باشه و جواب دادم فرزاد- مگه قول نداده بودي گوشيتو خامو ش نكني لبخندي زدم . - .شماييد .... فرزاد- داشتم كم كم نا اميد مي شدم ....مياي ديگه؟ سكوت كردم .. فرزاد- مي خواي زودتر مرخصي بگيرمو بيام دنبالت؟ - نه نه خودم ميام .... هر جور كه راحتي... ولي خوشحال مي شدم مي امدم دنبالت - نه دكتر خودم مي يام ... فرزاد- باشه پس منتظرتم ..يادت نره ساعت 8 - نه دكتر يادم هست فرزاد- انقد به من نگو دكتر سكوت كردم فرزاد- مراقب خودت باش ... و بعد از كمي مكث .. دير نكني منا نفسم حبس شد و دستام شروع كرد به كمي لرزيدن ... نتونستم حرفي بزنم كه اون خودش تماسو قطع كرد.. نفس حبس شده امو دادم بيرون ...و به رو به رو خيره شدم ... كه يه دفعه انرژي گرفتم و از جام بلند شدم - گور باباي هر چي فكر و افكاره ..بچسب به زندگي.... كه الانو خوش است ...   ****   هنوز ساعت 6 بود ...اول يه دوش گرفتم و شروع كردم به خودم رسيدن هين آماده شدن يكي از اهنگاي قديمي رو كه خيلي دوست داشتم و شراره خواننده اش بودو تو دستگاه گذاشتم و play رو زدم و همراه با اهنگ شروع كردم به پوشدن لباسام و هم خوني كردن با خواننده ....(خودم اين اهنگشو خيلي دوست دارم..يعني با اهنگاي قديمي بيشتر حال مي كنم)   دارم میرم به دیدنش امروز بناس ببینمش دل شده تنگ اون چشاش چند روزه که ندیدمش چند روزه که ندیدمش دارم میرم به دیدنش امروز بناس ببینمش دل شده تنگ اون چشاش چند روزه که ندیدمش چند روزه که ندیدمش چند روزه که ندیدمش آفتاب زده It's a suny suny sunday روز منو ساختی Baby today is my day Baby today is my day Baby today is my day   پالتو مو تن كردم و جلوي اينه قدي با خنده در حالي كه اداي شراره(خواننده اهنگ) رو در مي اوردم ادامه دادم: پیرهنی که دوست داره اون تن میکنم روسریه حریرم و سر میکنم گوشواره های قشنگم و گوش میکنم حواسم و جمع میکنم چیزی رو فراموش نکنم چیزی رو فراموش نکنم اوا کیفم کجاست کفشم کجاست گردنبند و دستبندم کجاست نکنه یهو دیر بکنم راه بند باشه و گیر بکنم وای که دارم دیر میکنم آفتاب زده It's so suny suny sunday روز منو ساختی Baby today is my day Baby today is my day Baby today is my day   يه دفعه مرواريد دم در ديدم كه وايستاده و با خنده به حركات من نگاه مي كنه به طرفش رفتم و دستاشو گرفتم و وادارش كردم با من بخونه اونم مثل من شروع كرد به تكون خوردن و خوندن اهنگ   بادیدنش روزم قشنگتر میشه با بودنش زندگی بهتر میشه بادیدنش روزم قشنگتر میشه با بودنش زندگی بهتر میشه با اون که هستم همه چیز خوشگله طاقت دوریش واسه من مشكله طاقت دوریش واسه من مشگله آفتاب زده It's so suny suny sunday روز منو ساختی Baby today is my day Baby today is my day Baby today is my day   دستاشو گرفتو و شروع كرديم به چرخيدن ....مرواريد ديگه مي خنديد و بدتر از اون بلند مي خوندم و سرمو تكون مي دادم و مي خنديدم   دارم میرم به دیدنش امروز بناس ببینمش دل شده تنگ اون چشاش چند روزه که ندیدمش چند روزه که ندیدمش دارم میرم به دیدنش امروز بناس ببینمش دارم میرم به دیدنش امروز بناس ببینمش دارم میرم به دیدنش دارم میرم به دیدنش دارم میرم به دیدنش دارم میرم به دیدنش   مرواريد- شيطون داري به ديدن كي مي ري...كه زدي رو دست شراره .... با خنده به طرف اينه رفتم و يه دور ديگه اهنگو گذاشتم ...امد و پشت سرم وايستاد ... مرواريد- پس چرا بيمارستان نيومدي ؟ - نظرت در مورد تيپم چيه؟ كمي رفت عقب و از سر تا پامو نگاهي انداخت.. مرواريد- بپا تو خيابون ندوزدنت .........حالا طرف سرش به تنش مي ارزه كه انقدر خودتو داري خفه مي كني ...؟ - اگه اون رژ براقو بزنم بهتر نيست؟ مرواريد- نه ديگه مي خواي طرفو بفرستي سينه قبرستون به خنده افتادم مرواريد- اما نه اون تو رو فرستاده قبرستون كه ديگه خودت نيستي به طرف كيفم رفتم ... مرواريد- نگفتي با كي قرار داري؟ به طرفش رفتم و نوك بينيشو كشيدم - تو فكر كن با پسر شاه پريون... ابروهاشو چندبار انداخت بالا و دست به سينه شد .... مرواريد- تا جيك امروز در به در دنبالت مي گشت. - .تو رو خدا روزمو خراب نكن ...اسم اون ترشيده رو هم مدام جلوم نيار مرواريد- مگه تو نيما رو...ول نكرده بودي؟ نفسمو با ناراحتي دادم بيرون - خوب كه چي؟ مرواريد- پس چرا؟ - چيه؟... بايد به توام جواب پس بدم ؟ - من ولش كردم... ولي كنه است.... خودت كه بايد بهتر از من كنه ها رو بشناسي ... مقابلش ايستادم و دستي به يقه مانتوش كشيدم .. - در ضمن تو كاري كه به تو مربوط نميشه دخالت نكن ...اوكي؟ معلوم بود از حرفم ناراحت شده... - من شايد دير كنم نگران نشي ... گونه اشو بوس كردم و به طرف در رفت مرواريد با متلك- بپا ....بارون خوشگليتو از بين نبره ... مرواريد- نگران نباش دخي جون.. از وسايل ارايشي ضد اب و ضد حسد استفاده كردم .... سرشو برام تكونو داد..و به طرف اتاقش رفتم           ادامه دارد................     -------------------------------------------------------------------------------- فصل چهل و يكم:   با ماشينم به ادرسي كه داده بود رفتم وقتي رسيدم از داخل ماشين به نماي بيروني رستوران نگاهي انداختم و سوتي كشيدم .. - .واي ددم ..اينجا ديگه كجاست ..خوب شد به خودم رسيدما.... اينه ماشينو به طرف خودم گرفتم و صورتمو به حركت در اوردم تا مشكلي نداشته باشم .. .كه حركت صورتم متوقف شد روي چشمام... به چشما م خيره شدم منا داري با خودت چيكار مي كني ؟ هيچي ..كاري نمي كنم براي چي امدي اينجا ؟ براي اينكه اون از من خوشش مياد همين ؟ خودت باور داري؟ مهم اينه كه اون خوشش مياد مي دونستي منطق فوق العاده مزخرفي داري؟ اره پس؟ رفتن و حرف زدن باهاش مگه چه ايرادي مي تونه داشته باشه پس حرفاي محسني؟   حتي نتونستم به اين سوالم جوابي بدم ... چشامو بستمو باز كردم ... اون يه حسود به تمام معناست ..تازه نباشه ...پيش صبا ست و مال اون با اين حرف غمي توي چشمام نشست .. اصلا اين جوابت چه ربطي داشت ..؟ چه مي دونم ..يه چيزي پروندم ديگه و زودي اينه رو بر گردوندم سر جاش .... از ماشين پياده شدم باز ماشينم داشت بي ابرويي مي كرد.. البته تو پايين بودن مدلش .... زود درشو قفل كردم و از ماشين فاصله گرفتم خانوم خانوم برگشتم پسر جوني كه موهاشو انگار با برق 3 فاز پرونده بود ..بهم نزديك شد ببخشيد اين ماشين مال شماست؟ نگاهي به هاچ بك بي زبونم كردم ... - چطور ؟ اخه جلوي ماشين من پارك كرده مي خوام از پارك در بيام ولي نميشه به جايي كه اشاره مي كرد نگاهي انداختم پاجرو مشكي رنگي كه دو سر و گردن گنده تر و با حال تر از ماشين من بود   "با نگاهي دلسوزنه به ماشينم....ببخش عزيزم ولي الان لزومي نداره خودمو بي ابرو كنم " شونه هامو انداختم بالا - به من مياد از اين ماشينا داشته باشم...؟ پسر يه بار ديگه با دقت نگاهي بهم كرد و گفت : بله حق باشماست شرمنده خانوم.. خواهش مي كنم و رو مو ازش گرفتم .. به هاچ بكم نگاهي كردم ..مظلوميت ازش مي باريد - شرمنده براي حفظ ابرو ناچار شدم ....خودت كه مي دوني چقدر دوست دارم ...اونطوري نگام نكن ...باشه براي جبرانش روكش صندلياتو عوض مي كنم..خوبه ؟..باشه ؟..باشه ؟...به جهنم كه ناراحتي ...بيشتر از من كه ناراحت نيستي ... اه ..... برگشتم و لپامو از هوا پر كردم و يه دفعه باد لپامو خالي كردم ... - بريم ...بريم كه دلدار داره بي قراري مي كنه وقتي وارد شدم سر چرخوندم ببينم كجا نشسته - ..پس كجاست ؟.... تلفنم صداش در امد.. فرزاد – امدي؟ - من خيلي وقته امدم... ولي شما رو پيدا نمي كنم فرزاد- پاييني ؟... ..با خودم: " نه زير زمينم.. خوب پايينم ديگه" فرزاد- من بالام ....بيا بالا اگه از يكي از گارسونا هم بپرسي راهنمايت مي كنن -خودمم مي خواستم همين كارو كنم ..كه شما تماس گرفتيد..الان ميام ... و تماسو قطع كردم صداي ترق تروق كفشام محيط ارامبخش اونجا رو كمي دگرگون كرده بود و اكثر ا به من و كفشام خيره شده بودن اوه خدايا ...مگه مجبور بودي اين چكمه ها 10 سانتي رو پات كني ...اي بميري تو منا ... دستمو به نردها تكيه دادم و به سمت بالا راه افتادم ... طبقه بالا نسبت به پايين شيك تر و دنج تر بود و البته خلوت تر . .همين كه به اخرين پله رسيدم .... ديدمش ... از جاش بلند شد و بهم لبخندي زد ...سعي كردم پوزيشن ام بهم نريزه و مثل دختراي پولدار و موقر رفتار كنم .... .و قتي بهم نزديك شديم ... همون جمله كليشه اي هميشگي رو ادا كردم - ..خيلي كه منتظر نشديد ...؟ فرزاد- نه تازه الان 10 دقيقه به 8 . با حرفش عين هو ماست وا رفتم ".اه وا خاك عالم ....چه بد خيط شدم ..." سرمو انداختم پايينو و با هم به ميز نزديك شديم صندلي رو برام كشيد عقب ....و منم با 10 كيلو عشو نشستم سر جام .... و تيكه دادم به عقب و با ناز بسيار .... شروع كردم به در اوردن دستكشاي چرميم ... كه عاشقشون بودم .. .در حال در اوردن يهو چشمام به سوراخ دستكش كه بين دوتا انگشتم ايجاد شده بود افتاد. چشام گشاد ... "واييييييييي" و زودي انگشتامو بهم چسبوندم و براي پرت كردن حواسش كه زوم شده بود رو دستام و دستكشم بهش گفتم : - خوب راستش گفتم يكم زودتر در بيام كه به ترافيك نخورم و خدايي نكرده پيش شما بد قول نشم ...

   

خوشبختانه نگاهشو از دستا م گرفت و به چشمام خيره شد و منم توي حركت كاملا حرفه اي دستكشو .. يه ضرب كشيدم بيرون كه همزمان بود با برخورد شديد دستم به ليوان روي ميز .... ليوان حركتي كرد و خواست بيفته كه فرزاد سريع از جاش پريد و با دستش مانع شد .... دوتايي بهم نگاهي كرديم ..زبونم گاز گرفتم - اوه ممنون ..نزديك بودا لبخندي زد و بعد از گذاشتن ليوان سرجاش دوباره سرجاش نشست دستكشا رو گذاشتم لبه ميز ...و به اين فكر كردم كه بايد اونجا مي ذاشتمشون يا تو كيفم ....يا رو كيفم - خيلي خوشحالم كه دعوتمو قبول كردي و امدي با اين حرف از افكارم در امدم و فقط بهش لبخند زدم يكي از گارسونا به طرف ما امد .... خودكار و دفترچه اشو در اورد .. گارسون - .خانوم اقا چي ميل دارن؟ فرزاد منوي جلوشو برداشت و بازش كرد.... و منم به تقليد از اون با منوي جلو دستم همون كارو كردم ..انقدر هول كرده بودم كه انگار اولين بارم بود ... منو رو باز كردم ... ياللعجب اينا ديگه چي بود كه توش نوشته بودن .....من كه حتي تا حالا اسماشونم نشنيدم..چه برسه به خوردنش .. گارسون كه به دهن من چشم دوخته بود .... و يه لحظه هم كله اشو نمي چرخوند .... كمي به طرفم خم شد و اماده براي نوشتن ...ازم پرسيد .. خانوم ؟ ترجمه خانومش مي شد (چي ميل داري ..بنال ديگه ..خسته شدم ) سرمو اورد بالا به فرزاد نگاه كردم كه با اون لبخند هميشگيش بهم نگاه مي كرد.. فرزاد- چي مي خوري ؟ منو رو كمي بستم و رو به فرزاد - شما قبلا هم اينجا امديد؟ سرشو با شك و ترديد تكوني داد - خوب پس مي تونيد كمكم كنيد و بگيد كدوم يكي از غذاهاي اينجا بهتره ... فرزاد- من براتون انتخاب كنم؟ به زور و به ناچار - بله و منو رو روي ميز گذاشتم نمي دونم چرا با اون همه دك و پوزم از گارسون خجالت كشيدم ... فرزاد- اينجا خوراكاي دريايش معركه است .تا اسم دريا امد چشام يه جوري شد و..حالت تهوع به سراغم امد "بكش.... تا تو باشي كه به كسي تعارف نزني ..." فرزاد- لطفا دو پرس از خوراك هميشگي ... چشمام تنگ شد ..هميشكي ...؟ گارسون - پيش غذا.؟ فرزاد- سوپ لطف گارسون - نوشيدني ؟ فرزاد- نوشابه يهو پريدم وسط حرفاشون - برا من دوغ لطفا گارسون ابرويي بالا انداخت و فرزاد كه به خنده افتاده بود لبخندي زد و گفت : براي خانوم دوغ بياريد سرمو گرفتم پايين و با خودم " ارث بابا تو كه نمي خوام بخورم.... پولشو مي دم يعني پولشو مي ده ...گارسونم گارسوناي قديم .... گارسون - سالاد؟ فرزاد- مخصوص گارسون - دسر ؟ حالا خوبه بهش گفتم فقط غذا رو انتخاب كنه ها .. فرزاد- شما چي مي خوريد ؟ ..نه بابا انگار يه چيزايي حاليشه ... به گارسون و فرزاد نگاهي كردم - به نظرتون با اين همه بازم جايي برا ي دسر مي مونه؟ دوتاييشون يه جوري نگام كردن كه دلم مي خواست اب بشم و از روي زمين محو فرزاد- ممنون دسر نمي خواد ... و گارسون بعد از نوشتن سفارشات ميزو ترك كرد ...   ....سعي مي كردم اروم باشم و زياد خودمو نبازم .. دستامو از زير ميز گذاشته بود رو هم و همش با دست راستم پوست دست چپمو مي كشيدم ... اخامم در نمي امد... .(احتمالا درد خود ازاري گرفته بودم) همونطور كه سرم به طرف پنجره بود و به ماشيناي پارك شده نگاه مي كردم   فرزاد خيلي اروم و با صداي ظريفي - خوب برگشتم طرفش - بله ؟ فرزاد- راحت تونستيد اينجا رو پيدا كنيد ؟ سرمو كمي تكون دادم و بي هوا - بله زياد اذيت نشدم .. يعني اذيت شديد؟ به چشماش خيره شدم -من گفتم اذيت شدم؟ فرزاد- خودتون گفتيد كه كم اذيت شديد -اهان.... و با لبخندي كه با خجالت همراه بود - منظورم تو پارك كردن بود ... لبخندي زد ... فرزاد - درباره صحبتايي كه امروز باهم داشتم .... فكر كرديد؟         ادامه دارد............ --------------------------------------------------------------------------------     فصل چهل و دوم         با تعجب : - بايد فكر مي كردم؟   با شگفتي به من خيره شد... سريع به عمق حرفم پي بردم ...و دست راستمو كمي اوردم بالا و همراه حرف زدنم براي تفهيم بيشتر تكونش دادم -يعني اينكه انتظار نداريد همين الان..... فرزاد- اوه نه نه ..منم چنين چيزي نخواستم... - خوب براي همين منم اصلا هنوز درباره اش فكر نكردم اين دفعه با تعجب بيشتري بهم خيره شد... "اين چرا اينطوري مي كنه ...ديوانه ...خوب فكر نكردم ديگه ...چقدر عجوله ..." گارسان غذاها رو اورد .... شكل و ظاهر ش كه فريبنده بود ..فقط خدا كنه طمعشم خوب باشه.... فرزاد خيلي راحت شروع كرد به خوردن ... چنگالو برداشتم و نزديك بشقاب كردم .. اما تو استخاره خوردن يا نخوردنش گير كرده بودم فرزاد- دوست نداريد ؟ سرمو اوردم بالا.... - نه نه ..فقط دارم فكر مي كنم از كدوم طرف ...شروع كنم بهتره فرزاد با تعجب از كدوم طرف ؟   با خنده به بشقابم خيره شدم ...و چنگالو فرو بردم توي يه تيكه..كه نمي دونم چي بود ... چنگالو كمي اورم بالا و به تيكه خيره شدم.. اگه روم ميشد ....به بينيمم نزديكش مي كردم ... چشمامو حركت دادم به طرف فرزاد.... كه دهن باز داشت به حركاتم نگاه مي كرد "دختر احمق يه كاري نكن كه از پيشنهادش پشيمون بشه " پس چشمامو بستم و چنگالو بردم تو دهنم ...لبامو رو هم گذاشتم .. .واي چقدر نرم و ابكي بود ...مزه اشم ..اه اه اه ... ديگه نمي تونستم چشمامو باز كنم ..به زورهمونطور كه لقمه تو گلوم گير كرده بود ..از جام بلند شدم ... و با چشمام به دنبال مسير ي گشتم كه بتونم باهاش به طرف دستشويي برم فرزاد كه كلي منگ شده بود .. با انگشت اشاره اش مسيرو نشونم داد...فقط تونستم سرمو به نشانه تشكر تكوني بدم ..و با سرعت نور خودمو با اون كفشا برسونم به دستشويي ....         ادامه دارد...............   *******       سرمو كه اوردم بالا ..چندتا نفس عميق كشيدم و .به چهره ي تو اينه خيره شدم   - مردم به چيا كه پول نمي دن ..خوب يه جوجه ای ..كبابي...بايد از اين كلاسا مي امدي؟ ... با ياداوري مزه غذا ...سريع سرمو بردم پايين و چندتا عق ديگه زدم ...   سرمو اوردم بالا ..... با پشت دست دهنمو پاك كردم ...ديگه اثري از رژ رو لبام نمونده بود ... كيفمو باز كردم ... رژو به لبام نزديك كردم .... - نه بايد از همين الان سنگامو با هاش وا بكن.. - اينطوري كه نميشه.... امديم و اقا عاشق خوراك دريايي بود نميشه كه يه عمر تحمل كنم سرمو از اينه دور كردم و كمي سرمو به چپ و راست حركت دادم ...و به لبام نگاه كردم ... بازم نزديك اينه شدم و لبامو بهم ماليد ... - اره مرگ يه بار ...شيونم يه بار ...   كه يهو صداي ضربه اي كه به در خورد منو از افكارم خارج كرد فرزاد- منا خوبي؟ ... فل فور رژو انداختم توي كيفمو دستي به شالم كشيد ... نگاه اخرو به خودم توي اينه انداختم ...و درو به ارومي باز كردم.. تا درو باز كردم كمي بهم نزديكتر شد ... فرزاد- خوبي؟ -اه بله فرزاد- چت شد يهو؟ -من بايد يه چيزي بهت بگم.....خيلي مهمه ... فرزاد- چي شده؟ ..نكنه نظرت عوض شده ؟ -نه بابا مهمتر از اونه رنگش پريد: چي ؟ - من اصلا از ماهي وخوراك دريايي خوشم نمياد نفسشو با خيال راحت داد بيرون و در حالي كه خنده اش گرفته بود... فرزاد- واقعا هم كه خيلي مهم بود خوب زودتر مي گفتي ...ديگه اين كارا چي بود .... بيا بريم الان مي گم غذاتو عوض كنن -نه نمي خواد ...ديگه اشتهايي ندارم .. فرزاد- بيا ..بشيني اشتهات باز ميشه ... وقتي دوباره نشستيم ..گارسونو صدا كرد و غذامو عوض كرد ... راست مي گفت من كه ادعاي سيري و بي اشتهايي مي كردم ..درست مثل گاوشروع كرده بودم به خوردن     فرزاد بعد از خوردن چند لقمه از غذاش و در حالي كه سرش پايين بود .. فرزاد- بهتره تا يه مدت به كسي نگيم كه منو تو با هم هستيم چنگالو از دهنم كشيدم بيرون -چرا ؟ فرزاد- خو ب.. خوب طبيعيه. شايد بعد از يه مدت منو تو نتونستيم بنا به هر دليلي باهم بمونيم ..پس چرا از حالا به همه بگيم.. كه بعدا برامون دردسر بشه سرمو با سر در گمي كمي تكون دادم ... -چه دردسري ؟.....يعني شما فرزاد- نه نه عزيزم اصلا... ولي شايد.... اصلا شايد تو از من خوشت نيومد تو دلم .. "من كه الان تو ابرام...بي انصاف " -يعني به خانواده هامونم چيزي نگيم ...؟ فرزاد- اوه نه نه اصلا ... -چرا انوقت .اونا كه خودين فرزاد- چرا سختش مي كني ؟...بذار يكي دوماه بگذره.... بعد از اون اگه همه چي خوب بود و خوب پيش رفت... بهشون مي گيم ..هومم خوبه ؟ چنگالو با درموندگي فرو بردم تو جوجه .. - .ولي اگه خانواده ام بفهمن ... خيلي ناراحت مي شن ..اونا ..اينجور روابطو   فرزاد- منا عزيزم ..مگه مي خوايم چيكار كنيم؟ ..تو توي همون بيمارستاني كاري مي كني كه من مي كنم ... اكثرا هم كه توبيمارستانيم .....منظور تو رو از روابط نمي فهمم ...پس بهتره يكم صبر كنيم ..باشه؟ با اينكه اصلا از اين حرف خوشم نيومده بود ...سرمو كمي كج كردم و گفتم -باشه ...........اگه تو اينطور مي خواي من حرفي ندارم.. لبخندي زد و مشغول خوردن شد ...   به خوردنش خيره شدم ...و باز رفتم تو فكر بابا كه همينطوري.. بي دليل مي خواد كله امو از تنم جدا كنه ..واي اگه اينم بفهمه كه ......اي خدا....بايد اشهدمو بخونم .... ....         ادامه دارد...........        --------------------------------------------------------------------------------   فصل چهل و سوم     بر خلاف انتظارم ..مراسم اشناييمون خيلي رسمي بود ...زياد حرفي نزديم ...دلم مي خواست بيشتر حرف مي زد ...كه اونم ازم دريغ كرد وقتي از رستوران در امديم ...ازم خواست تا منو برسونه -اما من ماشين دارم به ماشينم نگاهي كرد... فرزاد- با من بيا .......سوئيچتم بده به من ... مي دم به يكي از دوستام كه اينجا كار مي كنه و ازش مي خوام كه برات بياره -اما در ماشينشو برام باز كرد ... فرزاد- سوار شو ....دوست دارم امشب من برسونمت... به چشاش خيره شدم .. فرزاد- خواهش مي كنم اي خدا بسوزه پدر اين رودربايستي ....كه زبونمو هي از كار مي ندازه ... ناچاري سوار شدم.. تا نشستم دستشو به طرفم دراز كرد فرزاد- سوئيچ و ادرس خونه .... -اه..حالا باشه خودم فردا ميام مي برمش ... فرزاد- منا سوئيچ و ادرس لطفا دست كردم تو كيفمو و سوئيچو بهش دادم ..بازم از اون لبخندا وقتي ادرسو بهش دادم به طرف رستوران رفت تا بياد كمي توي ماشينشو ورانداز كردم ..خواستم داشبوردشو باز كنم كه امد و رگ فضوليم تو نطفه خفه شد ... فرزاد- تا دو ساعت ديگه جلوي در خونه اتونه ...تا برسيم اونم رسيده -چه دوست خوبي فرزاد- خوب ديگه ابروهامو انداختم بالا .... و به رو به رو خيره شدم حركت كرد .... فرزاد- اجازه مي ديدي يكم بيشتر تو خيابونا دور بزنيم .. به ساعت نگاه كردم .... 11 بود.. مي خواستم بگم نه كه باز نگاه و لبخندش زبونم بست . با صداي ارومي -باشه ..... ولي ... نذاشت حرفمو بزنم و ضبطشو روشن كرد .... فرزاد- البته اين دور زدن يه جور بهانه است مي خواستم بيشتر باهم حرف بزنيم ... كمي گر گرفتم و دستي به شالم كشيدم كه صداي اس ام اس گوشيم در امد.... لبخندي زدمو گوشي رو در اوردم از طرف بهزاد بود "سلام زياد خوشحال نشو اين اس ام اس از طرف من نيست ...بازم به امر دايي مجبو ر شدم ...كه بهت اس بدم اين هفته مهموني كنسل شده... براي دايي سفر كاري پيش امده و مهموني يه هفته اي عقب افتاده.. گفتم كه در جريان باشي ..." نفسمو با حرص دادم بيرونو و گوش رو گرفتم بين دستام   فرزاد در حالي رانندگي موشكافانه به من نگاهي كرد.و پرسيد فرزاد- خبر بدي بود؟ سرمو تكون دادم : - نه ..يه اس ام اس تبليغاتي فرزاد- فكر كردم خبريه.... كه ناراحتت كرد .توجه اي نكردم و گوشي رو بيشتر بين دستام فشار دادم   - نگفتيد چرا به اين بيمارستان امديد؟ فرزاد دنده رو عوض كرد و همونطوز كه به رو به رو نگاه مي كرد : محيط اونجا رو دوست نداشتم همكارا هم اصلا خوب نبودن.. اكثرا هم زير اب زن... وقتي مي بينن يكي از خودشون بهتره تحمل ندارن و زود زيرابشو مي زنن ...تعجبي كردم و بهش نگاهي انداختم .....جوابش قانعم نكرده بود ... ولي چيز ديگه اي هم نپرسيدم فرزاد- منا تو بيمارستان كه پر انرژي تر هستي..... چرا امشب انقدر ارومي ? لبخندي زدم -يكم خسته ام ... لبخندي زد فرزاد- من خانواده ام اينجا نيستن .... تنها زندگي مي كنم ...خونه امم ..تو ي..() ست - اوه ..بايد جاي خوبي باشه فرزاد-همين طوره ... دوست داري اونجا رو ببيني ....؟ بعد از اس ام اس بهزاد ديگه متوجه حرفاي فرزاد نبودم و الكي و بدون فكر قبلي به سوالاش جواب مي دادم -بدم كه نمياد ببينم فرزاد- پس بريم يهو از جام پريدم -كجا؟ فرزاد- مگه نگفتي مي خواي خونه امو ببيني؟ - چي؟... من ؟ سرشو دو بار تكون داد تازه فهميدم چه گندي زدم ...كمي رنگم پريده بود - چرا گفتم ....ولي نگفتم همين الان كه فرزاد-دير نميشه.... زود بر مي گردونمت خونه ...فقط مي خوام ببيني چطور جايه - اما اخه كه گوشيش زنگ خورد ... فرزاد- ..معذرت مي خوام يه لحظه و گوشيشو جواب داد .... فرزاد-- اه رسيدي صبر كن ..صبر كن گوشي رو از گوشش دور كرد و رو به من فرزاد- كدوم اپارتمانه ...دوستم رسيده كمي هول كرده بودم -بهش بگيد بره اپارتمان() ...واحد() ..بده دست دوستم مرواريد .... بهم لبخندي زدو به دوستش ..چيزايي رو گفت كه من گفته بودم وقتي تماسشو قطع كرد فرزاد- بريم؟           ادامه دارد..............        --------------------------------------------------------------------------------   -كجا؟ فرزاد- اي بابا خونه ام ديگه ... -نه نه ... فرزاد- منا تو از من مي ترسي ؟ - چي من ؟نه فرزاد- پس چرا انقدر مي ترسي اونجا رو ببيني - اخه الان لزومي نداره كه ببينم ..اين همه كار مهم..باشه يه وقت ديگه ... فرزاد- باشه عزيزم هر جور تو راحتي ..دوست ندارم اصلا اذيت بشي ... اب دهنمو قورت دادم .... و تا خود خونه ساكت شدم..عوضش اون يه بند فكشو تكون داد..نمي دونم چقدر جا داشت براي حرف زدن ...شايد 90 درصد حرفاشو اصلا نمي فهميدم وقتي رسيدم جلوي در اپارتمان -شب خوبي بود ممنون .... فرزاد- منا برگشتم طرفش فرزاد- انقدر با من رسمي صحبت نكن لبخند خجولي زدم... -اخه يكم سخته .... فرزاد- فردا بيام دنبالت؟ -نه نه... فرزاد- پس تو بيمارستان مي بينمت ... - بيمارستان ؟ فرزاد- اره مگه هر روز اونجا نمياي ...؟ خداي من چقدر امشب گيج بازي در اورده بودم..مخصوصا بعد از اس ام اس بهزاد ... بعد از خدا حافظي از فرزاد .. حتي يه لجظه هم به اتفاقاي توي رستوران و راه ...فكر نكرده بودم ..عوضش تمام فكر و ذهنم شده بود بهزاد ....   مصمم بودم كه به مهموني برم ...و براي رو كم كني بهزادم كه شده فرزادو به عنوان همراه با خودم ببرم... اما يه جورايم دلم نمي خواست برم.... به هفته به عقب افتادن مهموني هم بهانه اي شد كه كمتر گير بدم به رفتن .... حتي به اين نتيجه رسيدم ...واقعا رفتنم بي معنيه...برم كه چي ؟ من كه نه فاميلم نه دوست خانوادگي ..پس اصراراي دايي بهزاد براي چي بود ؟ و قبل از رسيدن به دم در تصميم نهايي امو گرفتم كه نرم... و خيلي مودبانه برم پيش دايشو بگم..كه من نميام ... گاهي وقتا واقعا تو كار خودم مي موندم كار به اين اسوني رو خيلي برا خودم بزرگ كرده بودم ... كليد انداختم تو در و با خودم: هفته ديگه مي رم و بهش مي گم كه نميام... و وارد خونه شدم     ادامه دارد...................        --------------------------------------------------------------------------------   فصل چهل و چهارم       دو روز نرفتن به بيمارستان به دنبالش توبيخي بزرگي رو داشت كه از جانب تاجيك تهديدم مي كرد .... مامان هميشه بهم مي گفت تصميماي انيم..كه بدون استثنا ..بدون دخالت عقله ... همش كار دستم مي ده ... ولي من هيچ وقت به اين مورد با جديت فكر نكرده بودم... حالا كه مي خواست چيزي بين من و فرزاد شكل بگيره نبايد بيمارستانو ترك مي كردم ... پس به توبيخ شدنم مي ارزيد ... اما هيچ حس خوشايندي ته دلم ايجاد نشده بود ... مرواريد كه بوهايي برده بود سعي مي كرد يه جورايي ازم حرف بكشه ولي توي اين يه مورد به خودم خيلي اميدوارم بودم...چون اگه خودم نمي خواستم هيچ كسي ديگه اي نمي تونست ازم حرف بكشه .... با مرواريد وارد اسانسور شديم كه بريم پارگينگ ... در... در حال بسته شدن بود كه محمد بدو خودشو رسوند.. زودي دستمو بردم طرف در تا بسته نشه ... در دوباره باز شد ... محمد در حالي كه نفس نفس مي زد با لبخند ازم تشكر كرد ... فقط لبخندي زدمو و چيزي نگفتم.. مرواريد كه باز در نقش افتاب پرست ظاهر شده بود..مدام در حال رنگ به رنگ شدن بود و ..به بهانه ور رفتن با گوشيش سرشو هم بالا نمي اورد... توي سكوت اسانسور چند بار محمد بهم خيره شد..كه هر بار مجبور شدم سرمو بندازم پايين ....وقتي به پاركينگ..رسيديم .. مرواريد با سرعت عجيبي كه بعيد بود از اسانسور خارج شد .... با تعجب اول به مرواريد و بعدم به محمد كه به من خيره شده بود نگاه كردم .. با لبخند ..شونه هامو انداختم بالا و خواستم كه خارج بشم ... محمد- خانوم صالحي - بله محمد- ..يه لحظه ببخشيد .. زودي به مرواريد كه جلوي ماشين با بي قراري ايستاده بودم نگاهي كردم و دوباره به محمد - بفرمايد.. سرشو انداخت پايين محمد- من..راستش من....مي خواستم اگه ايرادي نداشته باشه ..شماره منزلو از تون بگيرم كه با مادر - اقاي سهند زود سرشو اورد بالا - خواهش مي كنم.. بهم خيره شد - لطفا به زبونشم نياريد ..نه به زيون بياريد نه بهش فكر كنيد .... محمد- اما من به مرواريد نگاه كردم ... بدون نگاه كردن به محمد ..همچنان كه خط نگاهم به مرواريد بود ... - هر برخورد و اشنايي كه قرار نيست سرانجامي داشته باشه ... با حرفم محمد كاملا بي حال شد ... محمد- حتي نمي خوايد درباره اش فكر كنيد ... سرمو تكوني دادم و با كلمه با اجازه ازش دور شدم ... به مرواريد كه مي دونستم هر لحظه آماده پاچه گيريه ... نزديك شدم و چيزي بهش نگفتم زودي در ماشينو باز كردم .... پشت فرمون نشستم ..مرواريد با حالت عصبي بغل دستم نشست و درو محكم بهم كوبيد - هوي چته ..ارث بابات كه نيست مرواريد - چي بهت مي گفت؟ - مي گفت اين مرواريدتون چرا انقدر هاره مرواريد - منا عصباني شدم و در حالي كه دستم رو فرمون بود به طرفش چرخيدم - احمق خر .... اخه اين يارو چي داره كه داري اينطوري به خاطرش با دوستت در ميفتي؟..هان ؟ دندون قروچه اي رفت و به بيرون خيره شد..ماشينو روشن كردم ... از پارگينگ زديم بيرون بين راه رسيديم به يه ترافيك سنگين دست به سينه شد و با حرص مرواريد - از تو خوشش امده نه ؟ با لبخند براي اينكه بيشتر حرصش بدم -اره به چراغ قرمز خيره بودم خيلي عصبي شد مرواريد - مي دوني دارم كم كم به حرف بقيه مي رسم لبخند از لبام محو شد - كدوم حرف ؟ سعي كرد لبخندي بزنه كه بگه مثلا ارومه مرواريد - اينكه ..هر بار با كسي هستي با شنيدن اين حرف چنان كشيده ای زدم تو دهنش كه دهنش باز موند ... - حيف ..خيلي حيف كه دوستيم و گرنه جوابت بيشتر از اين كشيده اي بود كه خوردي ..با خشم كيفمو برداشتم و همونجا پشت ترافيك از ماشين پياده شدم ... اعصابم به شدت بهم ريخته بود .... كه گوشيم زنگ خورد ... بهزاد بود .. با داد.. - چيه بازم مي خواي سرم منت بذاري كه بهم زنگ زدي بابا نميام نميام ..برو خيالت راحت..اه گوشي رو قطع كردم ...برف شروع كرده بود به باريدن براي اولين سواري دست بلند كردم ... پريدم توش .... حرفاي مرواريد خيلي برام گرون تموم شده بود .... سعي كردم چندتا نفس عميق بكشم كه ارامش از دست رفته امو به دست بيارم ... ...به خيابون اصلي رسيدم ..از راننده خواستم تا جلوي در اصلي منو ببره ولي گفت مسيرش دور ميشه و كلي ادا و اطورا با ناراحتي از ماشين پياده شدم ..تا بيمارستان بايد دوتا خيابونو رد مي كردم ... برفم شدت گرفته بود .... سعي مي كردم از گوشه پياده رو برم كه برف زياد روم نباره .. كه يه ماشين چندبار برام بوق زد ..سرمو چرخوندم ....خوب نمي تونستم ببينم كه شيشه رو داد پايين         ادامه دارد........... --------------------------------------------------------------------------------   فصل چهل و پنجم     محسني بود.. محسني - چرا پياده ...؟ - راه زيادي نيست الان مي رسم بيا سوار شو ..حسابي برفي شدي به اطراف نگاهي كردم و سريع رفتم ...درو برام باز كرد .. - سلام صبح بخير محسمي – سلام... تو سرما خوردگيت خوب شده كه تو اين برفم داري راه مي ري ؟ به راننده تاكسي هر چي گفتم تا اينجا نيورد ... بالاي مقنعه ام پر برف شده بود ...با دست دستي به بالاي سرم كشيدم و مقنعه امو كمي تكون دادم ... -5 دقيقه ام نيست كه دارم پياده ميام ...ولي همه جام برف نشسته... محسني - بهتري ؟ - بهترم ؟ محسني - سرما خوردگيتو مي گم - اهان..بله ممنون محسني - دو روز بود كه نيومده بودي بيمارستان ...گفتم شايد سرما خوردگيت بدتر شده ... - نه حالم خوب بود ..نتونستم بيام ... پوزخندي زدم . - احتمالا به اندازه دو سال توبيخ بشم محسني خنده اش گرفت و چيزي نگفت   به جلوي در بيمارستان رسيديم .. خواستم پياده بشم .. محسني - كجا بذار بريم تو ..اينجا چرا.. - اخه به حرفم گوش نكرد براي نگهبان چندتا بوق زد .. نگهبان زنجيرو انداخت پايين و با دست به محسني سلامي ...داد   ومحسني يه راست رفت سمت پاركينگ . وقتي ماشين متوقف شد ..تشكري كردمو و خواستم پياده بشم محسني - صالحي در نيمه باز بود برگشتم طرفش محسني - يه لحظه بشين كارت دارم... اروم پاي راستمو كه گذاشته بودم بيرون اوردم تو و درو بستم بهش خيره شدم ..به رو به رو نگاه مي كرد محسني - ببين من كارت نيستم ..شايدم اصلا به من مربوط نميشه ... نمي دونم چرا با اين كه يه بار بهت گوشزد كرده بودم ....بازم به حرفم گوش نكردي ... تو مختاري براي زندگي خودت..... خودت شخصا تصميم بگيري... نه من و نه هيچ كس ديگه اي هم حق دخالت نداريم ... اما بهتره تو اين تصميمات از عقلتم استفاده كني .... جلالي ادم خوش چهره ايه ....درست... بشاش و شاده ...درست احتمالا شوخ و سر زبون دارم كه هست اما اگه ملاكت تو زندگي این چيزاست ....كه بايد بهت بگم .... بهش خيره شدم.. ساكت شد محسني – صالحي من در جايگاهي نيستم كه بخوام نصيحتت كنم ولي از اين ادم دوري كن به خاطر خودت مي گم ... تو بهش نزديك بشي يا نشي ..هيچ نفعي براي من نداره هيچي ... فقط ضررشو خودت مي بيني يه لحظه كينه و نفرتي كه نسبت به من داري رو بذار كنار و خوب فكر كن ... نمي دونم شما دخترا چطور توي يه مدت كوتاه مي تونيد به يه ادم اعتماد كنيد ... و با قرار دعوت شامش زودي كنار بيايد.. هميشه از شام شروع ميشه و بعدشم خيلي بهم برخورد ....از اينكه همه چيزو مي دونست كفري شدم... خواست حرف ديگه ای بزنه -- نمي خوام بشنوم دهنش باز موند خودتم گفتي در جايگاهي نيستي كه منو نصيحت كني پس بهتره ..به كسي نصيحت كني كه عقلش نمي كشه نه من       ادامه دارد..........           --------------------------------------------------------------------------------   پوزخندي زد محسني - اوه يادم نبود شما عقل كلم تشريف داريد   صالحي با اون كار ي كه اون خانوم تو بيمارستان كرد ..بهتره بيشتر مراقب حركاتو و رفتارت باشي... مردم زود حرف در ميارن حواست باشه با صداي نسبتا بلندي - من حواسم هست اگه شما لطف كني و پاتو از زندگي من بكشي بيرون محسني - انقدر لجباز نباش دختر -از نصيحتات و حمايتتات خوشم نمياد...........مخصوصا از حمايت و نصيحتاي يه مرد زن دار و با اين حرف پياده شدم حتي بر نگشتم تا تاثير كلاممو ببينم... دو قدم دور نشده بودم كه يه ماشين جلوي پام يهو ترمز كرد ... سرمو زودي اوردم بالا فرزاد مستقيم بهم خيره شد و نگاهي به محسني انداخت خواستم بهش لبخند بزنم كه نگاش رنگ عصبانيت گرفت از ماشين پياده شد.. فرزاد- نه تنها تنها مي خواستم بيام..تنها امدنت اين بود ...؟ -من ... فرزاد- واقعا كه ... و با ناراحتي در ماشينشو بست و به طرف ساختمون رفت زودي با عصبانيت به طرف محسني چرخيدم كه داشت بهم نزديك مي شد ... محسني - چيه چرا اونطوري نگاه مي كني ...؟ بازم مي خواي بهم حرفي بزني ... عصبانيت تو چشماي محسنيم بود ... محسني - بزن..مي شنوم... -فقط برو كنار .و با من كاري نداشته باش ..اين اخرين هشدارم بود ...جناب دكتر دامون محسني محسني با ادا دستاشو برد بالا محسني - اوه ببخشيد ترسيدم ... و با حركت سر كه نشونه تاسفش بود از بغلم رد شد. محكم پامو كوبيدم رو زمين و با خود خوري -لعنتي ...لعنتي ..لعنتي و با عصبانيت براي چند دقيقه ای به ماشين فرزاد تكيه دادم ... بعد از اين كه كمي اروم شد... منم به طرف ساختمون راه افتادم   **** مرواريد زودتر از من رسيده بود ...پشيموني تو نگاهش موج مي زد .. و دل من چركين شده بود ..حتي جواب چطوري امديشو هم ندادم ... فائزه-منا تاجيك كارت داره .داشتم روپو شمو تن مي كردم فائزه خطاب به مرواريد -جيگر بيمارستانو امروز ديدي؟ مرواريد زير چشمي نگاهي به من انداخت..و گفت : مرواريد- نه .چطور فائزه- نمي دونم چش بود ..خيلي تو لاك خودش بود ...بهش كه سلام كردم حتي زورش امد جوابمو بده مرواريد - جدي ... فائزه- ار ه بابا ...تازه وقتي از اتاق دكتر محسني در امد قيافش ديدن داشت ... مروايد- نه بابا گوشامو تيز كردم مروايد- يعني حرفشون شده؟ فائزه- چي بگم والا..دو سه تا از بچه ها كه مي گفتن صداشون رفته بوده بالا كه محسني بهش گفته بيرون ...و همون موقعه جلالي از اتاق زده بيرون .... دكمه اخرو با حرص بستم .... فائزه- منا برگشتم طرفش فائزه- تو امروز چه مرگت شده ؟........نكنه امروز ويروس افتاده به جون كاركناي بيمارستان كه همه سگ اخلاق شدن با حرص -حتما تو هم واكسنشو زدي كه شدي علي بي غم فائزه- برو بابا اينم از اون دوتا بدتره ...   اهميتي ندادمو با عصبانيت از اتاق زدم بيرون       ادامه دارد ...................        --------------------------------------------------------------------------------   -حتما خواسته بهش بگه دست از سر من برداره ...از كنار اتاقش رد شدم ...كه يه لحظه تو جام وايستادم -اصلا به تو چه... ديوانه رواني .. طاقت نيوردم و با سرعت برگشتم طرف اتاقش و ضربه اي به در زدم ... درو باز كردم ... سرشو اورد بالا ..در حال حرف زدن با تلفن بود فكر كنم بخش جراحي ... همونطور كه به چشمام خيره نگاه مي كرد محسني - نه همين الان ميام .. گوشي رو گذاشت ..و از جاش بلند شد ... اصلا به وجودم اهميتي نداد.. درو محكم بستم و لبامو بهم فشار دادم ..داشت مي رفت طرف چوب لباسيش رفتم مقابلش ايستادم يه سر و گردن از من بلند تر بود -شما كه هنوز داري تو كار ای من دخالت مي كني ... محسني - شما هم كه هنوز ياد نگرفتي با بزرگتر ت چطور حرف بزني ... -بابا به چه زبوني بهت بگم ..نياز به نصيحت ندارم.. -نصيحت مي خواستي بكني كه كردي ...ديگه حر ف حسابت چيه ...؟ -چرا اونو مياري و باز خواست مي كني ...؟ با عصبانيت به چشمام خيره شد ...فاصله امون خيلي كم بود ... محسني - صالحي حد خودتو بدون ..وبدون داري با كي حرف مي زني -د تو همين موندم ..من كه حدمو مي دونم... ولي شما كه كلاست از ما بيشتر چرا خودتو قاطي امثال ما مي كني .. -كشيديش اينجا كه چي ؟ -كه بگي دست از سرم برداره -مگه وقتي صبا رو مي گرفتي كسي بهت چيزي گفت.. كه حالا گير دادي به رابطه منو جلالي .. چشاش قرمز شد ... دستشو برد بالا كه بكوبه تو دهنم كه به زور نگهش داشت ...و لباشو بهم فشار داد ... محسني - برو بيرون.. دو قدم ازش فاصله گرفتم و بهش خيره شدم..خيلي عصباني بود ..سعي كرد كه اروم باشه چشماشو بستو با تحكم محسني - گفتم برو بيرون باز ازش فاصله گرفتم   -مي رم فقط با من و ادماي اطرافم كاري نداشته باشه چرخيدم و به طرف در رفتم كه زودي خودشو بهم رسوند ... و گوشه روپوشمو گرفت و وادارم كرد برگردم طرفش .. ترسيدم محسني - د نفهم چرا هر چي تو گوشت مي خونم... شده خوندن ياسين دم گوش خر ... لابد يه چيزي شنيدم ..ديدم كه مي گم ازش دور شو ...   به لباش چشم دوختم ..چون قد بلند تر از من بود مجبور بودم سرمو بگيرم بالا... چونه ام ديگه داشت مي رفت رو ويبره كه اشكم در بياد محسني - ازش فاصله بگير ... دوست نداشتم حرفش به كرسي بشينه دستمو حركت دادم تا انگشتاش از روپوشمو جدا بشه -اصلا اون بد ...خود جهنم ... اقا دلم مي خواد برم تو جهنم... با پاهاي خودم مي خوام وارد جهنم بشم ..شما مشكلي داري ؟ چشماشو با حرص رو هم گذاشت ... -تو اگه راست مي گي برو به فكر زندگي خودت باش ....به فكر زنت باش ...برو زنتو جمع كن كه با داشتن شوهر بازم بيرون سوار ماشين يكي ديگه ميشه تا اينو گفتم داغ كردو يه دو نه خوابوند دم گوشم .... و گفت : حرف دهنتو بفهم باورم نمي شد ..دستمو گذاشتم رو دهنم محسني - وقتي از چيزي خبر نداري ..غلط مي كني به مردم تهمت مي زني ..غلط مي كني بي ربط حرف مي زني اشك تو چشام جمع شد ... چند باري ديده بودم كه صبا گاه و بي گاه كه از بيمارستان مي زنه بيرون... سوار ماشين يكي مي شه ... همين شد كه اين حرفو كشيدم وسط   وقتي دستمو اوردم پايين تازه دوتامون متوجه خون كنار لبم شديم... تا خونو ديد رنگش پريد و يه قدم ازم فاصله گرفت .... اشكم در امد محسني - ببخش نمي خواستم ..   .اشكم در امد و بدون حرف به سرعت از اتاقش زدم بيرون .....           ادامه دارد.................      فصل چهل و ششم     وارد سرويس بهداشتي كه شدم .... تو اينه به گوشه لبم نگاهي انداختم .... باد كرده بود .... - اي شل بشه اون دستت محسني ..كه انقدر هرز رفته منو مي زني ...حالا بهت نشون مي دم ..دست رو من بلند مي كني ..بي صاحب گير اوردي ... دست رو زنت بلند كن بي غيرت ... لج كرده بودم..بدم لج كرده بودم.. گوشيمو در اوردم شماره فرزادو گرفتم - كجايي ؟ فرزاد- سلام خيلي سر حال بود ..در حالي كه انتظار بي حاليشو داشتم فرزاد- تو اتاقم .... بايد كاري مي كردم كه حرف حرف محسني نشه ...خوب بدجوري تو دور بچه بازي افتاده بودم ..و به چيزي به جز گرفتن حال محسني فكر نمي كردم به احتمال زياد فكر مي كردم اگه بيشتر با فرزاد باشم بيشتر مي چزونمش ...پس برا همين بهش گفتم : -امشب وقت داري باهم بريم بيرون فرزاد- امشب؟ -اره... فرزاد- خوبه..... ولي عزيزم كاش زودتر مي گفتي... من ..امشب يه كاري دارم كه نمي تونم همراهت باشم ..لجم گرفت .... -براي ناهار چي؟... وقت داري ؟ فرزاد- چطور ؟ -باهام بريم بيرون فرزاد- منا عزيزم ..تو بيمارستان اين همه كار داريم ..انوقت تو مي خواي ناهار با هم بريم بيرون تازه مگه قراره مون يادت رفت..قرار بود كسي نفهمه چشمامو بستم - بله بله راست مي گي ببخش كه مزاحم شدم و گوشي رو قطع كردم ... حالم بد بود..بدترم شد ...انگار نه انگار موقع پياده شدن از ماشين بهم چشم غره رفته بود ...و بهم محل نداد... دستمو گذاشتم رو پيشونيم ...يكي از پرستارا وارد دستشويي شد .. حالت خوبه صالحي ...؟ سرمو اوردم بالا ... - اره خوبم ممنون گوشي رو انداختم تو جيبمو.. دستمو بردم زير شير اب....و يه مشت اب زدم به صورتم.... كه گوشيم زنگ خورد ..درش او ردم و بدون ديدن شماره جواب دادم بهزاد- سلام خانوم بد اخلاق ..اخمو.. خشن ..جيغو چشام گشاد شد و به اينه نگاه كردم .... پرستار داشت خارج مي شد ... بهزاد- مي ذاشتي حرفمو بزنم ...بعد مي زدي -امرتون ؟ بهزاد- هنوز كه بد اخلاقي ..بد اخلاق خندم گرفت ولي سعي كردم نخندم بهزاد- در مورد اس ام اس ديشب ... -بله گفتي هفته ديگه بهزاد- مگه مي خواي بياي ؟ -نه بهزاد- پس چي ؟ -هيچي مي خوام بيام پيش داييتون و بگم كه نميام بهزاد- خوب چه كاريه .... يه زنگم بزني كه حله - انگار اق داييتون سرش خيلي شلوغه ..براي همين حضوري بيام بهتره بهزاد كه خنده اش گرفته بود- خو د داني ..اصلا به من چه يهو به ذهنم رسيد كه به بهزاد بگم كه به دايش بگه كه من نميام - اصلا ميشه شما بهش بگيد كه من نمي تونم بيام بهزاد- نه نميشه -چرا؟ بهزاد- اخه به من مربوط نميشه حرصم گرفت -چطور مربوط ميشه زنگ بزني و بري رو مخم..... ولي مربوط نميشه كه فقط به داييت بگي بهزاد- چون مي دونم اگه بهش بگم ..بهم مي گه برو رسمي تر دعوتش كن... كه شرمنده اون موقعه ديگه من حوصله ناز خريدن ندارم بعد با بي قيدي بهزاد- اصلا خانوم پرستار ...همون كلاستو بذارو حضوري بيا...بهتر   ديگه زيادي حرف زديم ...توام زيادي خوشحال شدي... كاري نداري ... قطع كنم ..؟ طوري كه صدام زياد بالا نره - برو بمير بهزاد با خنده –باشه ...من رفتم بميرم ..تو ام باي خانوم بد اخلاق ...بد سليقه و تماسو قطع كرد - ديوونه.... ديوونه -چرا هر چي ديونه است گير من مي افته اصلا معلوم نيست براي چي زنگ مي زنه اون ديوونه گير مي ده چرا با ايني اين يكي ديوونه گير مي ده چرا با اوني اين خلم اين وسط برام افتاب مهتاب مي ره اون يكي خلم تو خونه رو مخم... با عصبانيت يه مشت اب ريختم رو اينه و بلند داد زدم - اه   كه صداي افتادن محكم چيزي رو شنيدم تازه متوجه شدم كه يكي تو دستشويه ..بعد از چند ثانيه صداي ناله طرف بلند شد واي خاك عالم تو گورم ...يعني كيه تو دستشويي زودي به در دستشويي نگاه كردم كه فقط صداشو شنيدم اي بتركي هر كي هستي ..چرا داد مي زني ....اينجا اخه جاي داد زدنه واي مردم ....اي لگنم ... تازه فهميدم خانوم رضايي ....يكي از خدمه بيمارستان كه از قضا حسابيم تپله حالا به خنده افتاده بودم ...چون مي دونستم بايد به طرز فجيحي افتاده باشه ... و سريع ...قبل از اينكه درو باز كنه و منو ببينه .و خراب بشه رو سرم ... پريدم بيرون ... در حال دويدن....... با خنده اي كه نمي تونستم كنترلش كنم - اينم يه ديوونه ديگه وبلندتر از قبل زدم زير خنده 

فصل چهل و هفتم :       البته خل تر و ديونه تر از همشون من بودم ..كه با تمام اين اتفاقا مثل ديوونه ها مي خنديدمو نيشمم باز بود وارد بخش شدم ...تاجيكو داشت با مرواريد حرف مي زد   ..بهشون نزديك شدم و اروم سلامي كردم..خواستم از كنارشون رد بشم و برم تو اتاق كه : تاجيك- صالحي : -بله خانوم تاجيك تاجيك- برو تو اتاقم ..كارت دارم با ترسي كه توم رخنه كرده بود -الان؟ تاجيك- بله الان ..تو برو ..منم ميام سرمو انداختم پايين و به طرف اتاقش رفتم... مي دونستم كه مي خواد اول يه سخنراني طولاني و قرا برام بكنه و بعدشم يه توبيخ گنده تا وارد شدم پشت سرم وارد شد و در اتاقشو بست اتاقش زياد بزرگ نبود ...فقط شامل يه ميز و يه كمد و يه چوب لباسي مي شد ... لابد كليم به خاطر اين اتاق به خودش مي باليد ... پرونده اي رو در اورد و عينكشو زد به چشاش ....و پشت ميزش نشست كه يه دفعه به حرف امد تا جيك- خوب درمورد اتفاقاي چند روز پيش... چي داري كه بهم بگي ؟ هنوز سرش پايين بود و با وسوس زيادي پرونده رو مي خوند با استيصال : - هيچي تا جيك- يعني اون خانوم الكي كل بيمارستانو فرستاده بود رو هوا كمي به خودم جرات دادم : - خانوم تا جيك هر كي اينجا رو با چاله ميدون اشتباه مي گيره كه قرار نيست فك و فاميل من باشه تا جيك- پس عمه من بود كه داشت... درباره تو و پسرش حرف مي زد ساكت شدم تا جيك- خيلي تلاش كردم يه جوري از كنار اين قضيه رد بشم   اما تو.... اين محيطو داري با كارات ..... كه يه دفعه صداي در امد.. تا جيك- بفرماييد يكي از پرستارا بود ... وقتي وارد شد تاجيك رو به من... تا جيك- از فردا هم بهتره به موقع بياي سر كارت... فهميدي؟ .... .فكر نكن چون طرحي هستي نبايد قوانينو رعايت كني ...اين توبيخيم فقط به خاطر ... پرستارا - ببخشيد خانوم تاجيك مثل اينكه پذيرش بهتون نياز داره تاجيك با عصبانيت- پذيرش چه ربطي به من داره؟ دختر كه ترسيده بود نمي دونم بخدا ....فقط گفتن كه بيام دنبالتون تا جيك- خيل خوب تو برو الان ميام دختر خارج شد تا جيك- تو هم برو سركارت ....لازمم نيست كه امشب كشيك وايستي .... دوست ندارم ارامش بيمارستانو با دعواهاي فاميلتون بهم بريزي به زور عصبانيتمو كنترل كردمو گفتم : چشم از جاش بلند شد و پرونده رو گذاشت تو كشوش و با نگاهش ازم خواست كه اتاقو ترك كنم و منم همين كارو كردم ...******* در حال راه رفتن تو راهرو دستمو بردم زير مقنعه امو با گردنبندم شروع كردم به بازي كردن كه فائزه از رو به روم ظاهر شد از خوشحالي رو پاهاش بند نبودو به هر كسي كه مي رسيد شوخي مي كرد اخلاقش هميشه همين طور بود اگه از جايي خوشحال بود ...سعي مي كرد شاديشو يه جوري به همه انتقال بده از كنارم رد شد و با شوخي ضربه اي به شونه ام زد فائزه - چطوري عنق جون و با خنده به راهش ادامه داد... اهميتي ندادمو.... دستمو از زير مقنعه در اوردم - يعني به خاطر كي توبيخم نكرده ..؟. چيزي كه سر در نيوردم .......هيچ ..بدتر گيجم شدم .... شونه هامو انداختم بالا و به راهم ادامه دادم از اوضاع پيش امده اصلا راضي نبودم نه ذوق و نه شوقي داشتم و نه حس خاصي ... و همش احساس يه موجود اضافي رو داشتم كه بي وقفه داشت گند بالا مي اورد....       ادامه دارد........ فصل چهل و هشتم :       سعي كردم تا ظهر زياد به اين موضوع فكر نكنم كه بتونم كارامو درست انجام بدم   وقتي از اتاق يكي از مريضا امدم بيرون... به ساعتم نگاهي كردم ..وقت ناهار شده بود با مرواريد حرف نمي زدم ...فائزه هم كه زيادي فك مي زد پس تنهايي رو ترجيح دادم به داشتن همراه...و تنهايي به طرف سلف راه افتادم وارد كه شدم به اطرافم نگاهي انداختم .... اكثر جاها پر شده بود ..به طرف پيشخون رفتم و غذامو گرفتم ...كه چشمم به يه جاي خالي افتاد..دقيقا گنج گنج بود و كسي منو نمي ديد... صندلي رو كشيدم بيرون ..جام طوري بود كه پشتم به بقيه مي شد .. و منظره رو به روم ميشد يه ديوار ...كه روش يه برگه چسبونده بودن... تحت اين عنوان .. "كشيدن سيگار ممنوع " قاشقوبرداشتم و به خورشت قورمه خيره شدم ... به اشنايي خودمو و فرزاد فكر كردم ..سرمو تكيه دادم به دستم و با قاشق شروع كردم به ور رفتن توي خورشت از وقتي كه ديشب بهش گفته بودم كه نميام خونت.. و يا اينكه گفتم ...نياد دنبالم ...رفتارش سرد شده بود شايدم من زيادي حساس بودم و انتظار رفتار ي صميمي تري رو داشتم سرمو از رو دستم بلند كردم "بس كه عجولي ..بذار يه روز بگذره... بعد غر غر كن ...هنوز يه روزم نشده ..بنده خدا حق داره " نفسمو دادم بيرون .. اما ته دلمم هيچ حسي بهش نداشتم ... حتي انگار داشتم ازش زده مي شدم ... جاي كسيه؟ سرمو اوردم بالا .. محسني بود سرمو تكون دادم..و دوباره به ظرفم خيره شدم.. صندلي رو كشيد كنار و نشست نا خوداگاه دستم به طرف لبم رفت ..و با ياد اوردي كه جاي هنر دست اقاست... ...با نفرت بهش خيره شدم واقعا چه رويي داشت كه باز امده بودم مي خواست پيشم بشينه سيني رو با حرص پس زدم از جام بلند شدم بهم خيره شد... بهش محل ندادم و بدون خوردن يه قاشق از غذا ....از سلف زدم بيرون .... - اينم از غذاي امروز ...كلا زَهر تو زَهرشد تو محوطه بيمارستان ..روي يكي از نيمكتا نشستمو و دستامو از هم باز كردم و تكيه دامشون به عقب و پاهامو كمي دراز كردم ... ديگه برف نمي باريد ... شروع كرده بودم به ديد زدن ادماي اطرفام ....كه يهو صبا رو ديدم كه از همون ماشين هميشگي پياده شد .... در ماشينو بست وسرشو برد تو و كمي مشغول حرف زدن شد ... وقتي سرشو اورد بالا ..صورتش پر از خنده شده بود پوزخندي زدمو با خودم : - بيا به خاطر خانوم كتك مي خوريم اخرشم... نفسمو با نارحتي دادم بيرون ..... هنوز به صبا نگاه مي كردم كه با صورتي خندون داشت وارد بيمارستان مي شد ... محسني - باور كن دست خودم نبود ...اخه تو هم ....هر چي خواستي گفتي سرمو چرخوندمو با ناراحتي بهش خيره شدم ... - كاش يكم زودتر مي امديد تا حرفامو بهت اثبات مي كردم محسني - صالحي خجالت بكش...بخدا گناه داره - جالبه چه همسر خوبي ..پس خودت مي دوني كه همسرت محسني – صالحي !!!! ساكت شدم ..و دستي به گوشه لبم كشيدم دقيقا رو به روم در حالي كه دستاشو كرده بود تو جيب روپوشش ...وايستاده بود ... از جام بلند شدم - باشه خجالت كشيدم ..حالا ميشه لطف كني و ديگه جلوم سبز نشي .... ... محسني - تو مشكلت با من چيه ؟ - مشكلم ..؟ .دهنمو كمي كج كردم و به اطرافم نگاهي انداختم و يه دفعه تو چشماش خيره شدم ... - مشكلم اينه كه ازت بدم مياد .. محسني با پوزخند- فقط همين؟ شايد انتظار اين حرفو نداشت ... محسني - انوقت چرا از من بدت مياد؟ - نمي دونم ...دست خودم نيست ....بدم مياد ديگه محسني سرشو تكوني دادو گفت : باشه..راست مي گي... يكي از يكي خوشش مياد ..يكي از يكي بدش ...زور كه نيست ... دستامو كردم تو جيب روپوشم ..و .با احساس قدرت جلوش وايستادم... سرشو اورد بالا و خير شد تو چشمام ..   محسني - اميدوارم هميشه همينطوري با اعتماد به نفس جلوي همه وايستي و... كمي مكثي كرد و ادامه دارد: و اينكه اميدوارم با انتخابت به خوشبختي كامل برسي ..خانوم منا صالحي .... دقيقا معلوم بود داره حرص مي خوره و با گفتن اين حرف دستي به موهاش كشيد و راهشو به طرف ساختمون كج كرد از حرفام پشيمون شدم ..چهره اش موقع رفتن كمي گرفته بود ... لب پايينيمو گاز گرفتم و سعي كردم اصلا بهش اهميت ندم           ادامه دارد. فصل چهل و نهم :       به طرف اتاق فرزاد راه افتادم ... دو بار درشو زدم ..ولي كسي جواب نداد..دستمو رو دستگيره در گذاشتم و كشيدمش پايين ولي در قفل شده بود يكي از خدمه ها ..: دكتر يه نيم ساعتي ميشه كه رفته با تعجب: - رفته؟... براي خوردن ناهار رفته؟ خدمه - فكر نكنم خانوم..كت پوشيده بودن كيفشونم دستشون بود... برگشتم و به در خيره شدم "ولي اون كه گفت كلي كار تو بيمارستان داره.." گوشيمو در اوردم و در حال راه رفتن با شماره اش تماس گرفتم ... اما جواب نداد.. دوباره تماس گرفتم كه بعد از دوبار زنگ خوردن.. بوق اشغال زده شد..با تعجب گوشي رو از گوشم دور كردم ..... و با ناراحتي دكمه قرمزو فشار دادم ... وارد بخش شدم فقط مرواريد بود .. به احتمال زياد فائزه جيم شده بود ..صبا هم حتما سر مريضا بود .... پشت ميز نشستم مرواريد بهم نزديك شد - منا بخدا منظوري نداشتم..الان با هم قهري ؟ جوابي ندادم مرواريد - خوب ببخشيد ..نبايد ... از جام بلند شدم و رفتم توي اتاق به دنبالم امد. مرواريد -.ببخش ديگه ... صبا وارد اتاق شد صبا- به منا خانوم ...چه عجب ما شما رو ديديم با متلك: - بيرون خوش گذشت؟ چشماشو چرخوند .. و در حالي كه لبخند مي زد صبا- اره خيلي   - رو تو برم هي صبا با تعجب - جونم؟ - هيچي ....گفتم روكش اين مبلا رو بايد عوض كنيم.. يكم ديگه بمونه بوي گندشون همه جا رو مي گيره.. و از جام بلند شدم با عصبانيت امد طرفم صبا- هي صبر كن ببينم.. منظورت از اين حرفا چيه؟ -منظورم؟.......مگه بايد منظوري داشته باشم صبا- تو چرا يه مدته با من لج افتادي؟ -.اشتباه فكر مي كني .. صبا- نه صبر كن ببينم ..چرا حرفتو راحت نمي زني ؟ -بس كن ديگه صبا ...و بعد با پوزخند: -اوه ببخشد حواسم نبود ... خانوم محسني .. مرواريد با چشماي گشاد برگشت طرفمون صبا به شدت عصباني شد..دستمو كشيد به دنبال خودش ...و منو از اتاق كشوند بيرون و توي راهرو ...وقتي ديد كسي نيست منو كوبوند به ديوار .. و در حالي كه با انگشت اشاره به سينه ام ضربه مي زد صبا- دوستيم ..سرجاش صبا- از سر دوستي و رفقات گاهي.. يه چرت و پرتايي بهم مي گيم.. اونم سرجاش .. صبا- اما حق نداري ..به من هر چي خواستي نسبت بدي.. فهميدي؟ دسشو با دستم پس زدمو خيره تو چشمام : -اره دوستيم سر جاش ...تو رفاقت كم نمي ذاريم اونم سرجاش ..كه كلا اين رفاقتا بخوره تو فرق سرم -اما تو هم حق نداري كه منو منگول فرض كني و بازيم بدي صبا- اخه دختره ديوونه ...من كي بازيت دادم؟.......يعني چي كه ...بهم مي گي محسني -مگه نيستي؟ صبا- خجالت داره منا....از تو يكي ديگه انتظار نداشتم -منم از تو انتظار نداشتم صبا- وقتي مي گم وايستا برات توضيح بدم ...مي ري و به پشت سرتم نگاه نمي كني..كسي رو هم اصلا ادم حساب نمي كني بهش خيره شدم صبا- من و محسني ... تاجيك- فرحبخش ... صبا با ناراحتي چشماشو بست..و خواست ادامه بده صبا- من و محسني .. تا جيك – فرحبخش... مگه با تو نيستم صبا زير زبوني لعنتي فرستادو به طرف تا جيك رفت ...         ادامه دارد........   فصل پنجاهم :     تا اخر وقت هم ديگه نتونستم با صبا حرفي بزنم ...انقدر تاجيك كار رو سر دوتامون ريخته بود..كه ديگه وقتي براي دعوا و بحث كردنمون نمي موند شب طبق دستور تا جيك كشيك نموندم ... وسايلمو برداشتم و از بيمارستان خارج شدم ...كليد ماشين دست مرواريد بود .. خانوم يه زحمتم نكشيده بود كليدو بهم پس بده .. از در بيمارستان كه خارج شدم ..يقه پالتومو دادم بالا ... و به راه افتادم..خيابون اولو كه رد كردم ماشين فرزادو ديدم كه كمي جلوتر از من وايستاده بود ... خوشحال شدم و خواستم برم طرفش كه ديدم كسي به سرعت داره مي دوه به طرف ماشين .... خوب نتونستم ببينم ... اخه هوا خيلي تاريك بود و اون دقيقا جايي ماشينو متوقف كرده بود كه زياد تو ديد نبود .فقط فهميدم طرف يه زنه ... سريع درو باز كرد و پريد تو .. دستاموكه به دهنم نزديك كرده بودم با تعجب اوردم پايين.. كمي سرعت قدمهامو بيشتر كردم ...كه ماشين روشن شد .و به حركت افتاد.. تو جام ميخكوب شدم ...   - شايد ماشين فرزاد نباشه ..ولي نه..انگاري خودش بود.. اون كي بود كه سوار ماشينش شد..؟ گوشيمو در اوردم و زودي شماره اشو گرفتم .... بعد از چند بار بوق كشيدن فرزاد- جانم - سلام تو الان كجايي؟ فرزاد- سلام ...كاري برام پيش امده ..و الانم بيرون از بيمارستانم فرزاد- تو چي؟... كجايي ؟ -من دارم بر مي گردم خونه فرزاد- پياده اي يا با ماشين؟ -پياده فرزاد- نزديك نيستم وگرنه ميومدم دنبالت ... -شايد زياد دور نباشي من يه خيابون بالاتر از بيمارستانم فرزاد- اوه اونجايي... من با يكي از همكار هستم ... توي مطبش -كدوم مطب .؟ فرزاد-.تو نمي شناسيش سكوت كردم و به فكر فرو رفتم ...البته حرص هم تو سكوتم داشت فوران ميكرد فرزاد- برو زودتر خونه.... شبه ...خوب نيست زياد بيرون بموني كاري نداري من بايد زودتر قطع كنم بازم سكوت كردم .. فرزاد- فعلا عزيزم و بعد...صداي بوق اشغال   شك و ترديد تمام وجودمو گرفته بود .. اگه اون ماشينش بود ..پس چرا به من دروغ گفته بود ...شايدم اون نبوده ...يكي شبيهش بوده .... اوه خداي من دارم ديوونه مي شم ... ***** وقتي به خونه رسيدم....از خستگي خودمو پرت كردم رو مبل و توي تاريكي به سقف بالاي سرم خيره شدم .. .گوشيمو در اوردم ..خواستم بازم باهاش تماس بگيرم كه پشيمون شدم و گوشي رو پرت كردم يه طرف ... ساعت 9 بود ...و براي خواب خيلي زود بود با اينكه خيلي خسته بودم ...اما دلمم نمي خواست بخوابم .. به زور از جام بلند شدم ..تا لباسمو از تنم در بيارم كه زنگ خونه به صدا در امد... به طرف در رفتم و رو نوك پاهام وايستادم و از چشمي در نگاه كردم..محمد بود...   - اي بابا اين اينجا چيكار مي كنه ..؟ كه دوباره زنگ زد.. درو اروم باز كردم محمد- سلام -سلام . .نگاهم به كاسه آش تو دستش افتاد... به من من افتاد محمد- مادرم... اش درست كرده بود ...مثل اينكه متوجه شده كه شما امديد براي همين گفت يه كاسه هم براي شما بيارم دستمو دراز كردم .. - خيلي ممنون..واقعا تو اين سرما هم مي چسبه... -از طرف من از مادرتون خيلي تشكر كنيد .. خواستم درو ببندم كه دستشو گذاشت رو در محمد- خانوم صالحي بهش خيره شدم محمد- چرا انقدر زود جواب منو داديد؟ -كدوم جواب؟ محمد- صبحو مي گم به كاسه آش تو دستم نگاه كردم -اقاي سهند بدم نيست به اطرافتون يه نگاهي بندازيد محمد- اگه منظورتون ايداست كه اونشب بهتون گفتم -نه منظورم ..يكي ديگه است با تعجب محمد- دوستتون؟ -بله... محمد- ولي در مورد اونم كه اجازه ندادم حرفشو بزنه -اقاي سهند ..من احساس مي كنم كه شما داريد از يه ميوه فروشي خريد مي كنيد ..كه از كنار هر ميوه اي كه رد مي شيد يه ايرادي بهش مي گيريد ... يا دقيقا مثل اون كسي هستيد كه چون هوس يه ميوه خاصو نداره ..هر قدرم خوب باشه با بي رحمي روش يه ايرادي مي ذاره ... محمد- يعني شما -اقاي سهند ديگه بهش فكر نكنيد ....جواب منم كه معلومه ....نه ببخشيد من خيلي خسته ام..به خاطر آشم از مادرتون تشكر كنيد ... و درو اروم بستم ...و به در تكيه دادم ...كمي كه گذشت رو پنجه پاهام بلند شدمو به بيرون نگاه كردم .... هنوز پشت در وايستاده بودو به موهاش با حالت عصبي دست مي كشيد شونه هام انداختم بالا و برگشتم تو هال         ادامه دارد.............. فصل پنجاه و يكم     بعد از يه دوش اب گرم ... به طرف اشپزخونه رفتم يه قاشق برداشتم و همراه اش امدم بيرون... رفتم كنار شومينه و رو زمين نشستم ...و با قاشق آش داخل كاسه رو هم زدم ..اولين قاشقو اروم اوردم بالا.... كه زنگ تلفن باعث شد قاشقو بذارم سر جاشو از جام بلند شم .... شروع كردم به گشتن گوشي مدام زنگ مي خورد ..كه بلاخره از زير كلي خرت و پرت اتاق گيرش اوردم.. -بله مرواريد - سلام منا خونه اي؟ ساكت شدم ... مرواريد - هنوز قهر ي ...؟ -چيكار داري؟ مرواريد - هيچي مي خواستم بگم من امشب شايد بيام -خوب؟ مرواريد - پس نخواب تا من بيام -كي چي ؟ مرواريد - منا خواهش مي كنم ..اخه كليد با خودم نبردم -كاري نداري مي خوام برم شام بخورم مرواريد - نه منتظر شد حرفي بزنم ... كه تماسو قطع كردم و برگشتم سر جام وخواستم يه قاشق بذارم تو دهنم كه اين بار زنگ خونه اين آشو كوفتم كرد .... با غر غر از جام بلند شدم -حتما خانوم پشت در بوده مي خواسته امادگي قبل از ورود پيدا كنه -احمق ديوانه درو بي توجه به كسي كه پشت در بود باز كردم و كمربند روبدوشامبرومحكمتر كردم و همونطور كه بر مي گشتم كنار شومينه -اين مسخره بازيا براي چيه ...؟ كنار ظرف آش نشستم... روم به طرف شومينه بود ... - حالا چرا صداتو در نمياري ...؟ - اون موقعه كه فكتو باز مي كردي ....مي خواستي خفه شي... نه حالا كه هر چي خواستي بهم گفتي ...قاشق دومو گذاشتم تو دهنم ...كه احساس كردم حوله اي كه به موهام بسته ام داره شل مي شه با دست دوباره محكمش كردم ... -باشه بيا اشتي ..اما بي انصاف من هر بار اخه با كي بودم ؟.... - نكنه تو هم حرفاي مادر اون بچه ننه رو جدي گرفتي ....؟ خوبه كه از دو سالم بيشتره كه باهم دوستيم ... كه دوباره صداي زنگ در امد ديگه چشام داشت در مي امد ...زودي از جام پريدم.... مطمئن بودم بعد از باز كردن در يكي داخل شد .. پس زنگ دوباره براي چي بود ؟ رنگم پريد ....با ترس اروم به طرف در رفتم كه بازم زنگ زد ... در نيمه باز بود سرمو از لاي در اهسته رد كردم         ادامه دارد............   فصل پنجاه و دوم :     با لبخندي رو به روم ايستاده بود ..البته رنگش كمي پريده بود - تو اينجا چيكار مي كني ...؟   بهزاد- خواستم بگم من يه شوخي باهات كردم امدم كه درستش كنم - چي ؟ بهزاد- ميشه بيام تو؟ بهش خيره شدم.. بهزاد- اينجا نمي تونم بگم .. با شك.. - شما همين الان زنگو زدي ؟ بهزاد بيشتر رنگ به رنگ شد : من ...اره اره ابروهامو انداختم بالا - پس يه لحظه صبر كنيد من برم لباسامو عوض كنم ... چيزي نگفت و بهم خيره شد در كمتر از 5 دقيقه لباسامو عوض كردم.و .بر گشتم دم در - خوب امرتون بهزاد- نمي ذاري بيام تو؟ -امممم نه.......همين جا حرفتو بزن بازم نگام كرد - خودتون كه مي بينيد... جز من كسي خونه نيست پس امرتون كمي به خودش مسلط شده بود و دوباره شده بود همون بهزاد مغرور بهزاد- خوب راستش..دلم نميخواد فكر كني برام مهمي و از اين چرت و پرتا ..كه فكر كني براي اين چيزا امدم اينجا ... نفسشو با بي حالي داد بيرون بهزاد- من براي اينكه به مهموني نياي... به دروغ بهت اس ام اس دادم كه مهموني هفته ديگه است از حرفش اصلا شوكه و يا ناراحت نشدم و مستقيم بهش خيره شدم وقتي تغييري تو من نديد بهزاد- خوب تو كه نمي امدي ...ولي كار درستيم نبود ...پس ... كه صداي زنگ گوشيم در امد.. - يه لحظه صبر كن ... با گوشي دوباره به طرف در رفتم ... فرزاد بود .....؟ فرزاد- خونه اي - بله..شما هم احيانا مطبي فرزاد- اره يكم كارم طول مي كشه - ولي من فكر كردم ماشينتو امشب بيرون از بيمارستان ديدم فرزاد- واقعا - اره فرزاد- عزيزم اين همه ماشين حتما شبيه ماشين من بوده - اوه اره ..حتما همين طوره كه تو مي گي ...اما همشون كه پشتشون اون جعبه دستمال كاغدي رو كه معمولا همه جا گير نمياد و نمي ذارن.. بهزاد بهم خيره شده بود فرزاد- مي خواي بهم بگي كه بهت دروغ مي گم؟ - چي بگم فرزاد- منا - برو... تو مطب دوستت... تا ساعت 11 بايد خيلي كار داشته باشي ...بحثاي علمي هم كه حتمي داغ داغه ..و تماسو قطع كردم و با اعصابي در هم به بهزاد خيره شدم بهزاد- دوست پسرت بود؟ بهش خيره شدم - به شما ربطي داره بهزاد- خوب نه - امر ديگه؟ بهزاد- هيچ ديگه ... - ممنون حالا مي گفتي يا نمي گفتي..فرق زيادي نداشت..چون من به اين مهموني نمي امدم ... بهزاد با پوزخند- به دايم مي خواي چي بگي؟ - شما چرا نگراني مهموني ايشوني - خودم بهشون خبر مي دم سرشو تكوني داد.... با اينكه دوست ندارم بياي ولي خوشحال مي شم اونجا ببينمت... و با بي قيدي . .چون تا حالا تو مهمونامون ..مهمون پرستار نداشتيم ... -اقاي افشار به دايي محترمتون بگيد من پس فردا حتما خدمت مي رسم ... و در و...در مقابل چشماي از حدقه زدش به خاطر بي توجه اي به حرفا و متلكاش بستم - پسره احمق         ادامه دارد........ فصل پنجاه و سوم :     ديگه كم كم داشتم به رفتاراي فرزاد شك مي كردم .. بيشتر وقتا ازم دوري مي كرد ... همش مي گفت خيلي گرفتاره و وقت نداره ولي درست همون موقع ها متوجه مي شدم كه توي مرخصي ساعتي به سر مي بره ... حرفاي محسني هم شكمو بيشتر كرده بود ..اما نمي خواستم باور كنم ...... .شكم زماني بيشتر شد كه مي خواستم برم تو اتاقش كه ديدم يكي از پرستارا كه چهره اشو نديدم قبل از امدن من... از اتاقش خارج شد .. معلوم بود خيلي عجله هم داشت كه زودتر اتاقو ترك كنه ... وقتي بدون در زدن وارد اتاق شدم ...حسابي رنگش پريد .. .و ادعا كرد حالش خوب نيست و تب داره و مي خواد بره خونه ..... ...حتي بهم گفت كه منم برم خونه اش ....كه باز من قبول نكردم .. .و بعد از دو ساعت بيمارستانو ترك كرد ... تاسفم از اين بود كه نتونسته بودم چهره پرستارو ببينم. .اندازه و هيكلش دقيقا هموني بود كه اونشب ديده بودم ...... تا روز مهموني دو روز مونده بود ... تصميم گرفته بود م كه حتما امروز برم پيش دايش ...     ادامه دارد......... فصل پنجاه و چهارم     چند بار به ادرس روي برگه خيره شدم وقتي مطمئن شدم خودشه برگه رو گذاشتم تو جيبم و به طرف ساختمون راه افتادم   نزديك نگهباني شدم ..كسي نبود.. .با خيال راه با براندازه كردن اطراف وارد شدم .... -مردم پولشون از چيا كه بالا نمي ره ... -تا هزار سال ديگه جون بكنم همچين جايي نمي تونم بخرم ... براي تسلط به خودم چند باري نفسمو دادم تو و بيرون .... - حالا بايد كجا برم ؟   كه تو همين وقت نگهبان گمشده از غيب رسيد .. نگهبان -خانوم كجا؟... همين طور سرتونو انداختيد پايين و مي ريد .... -بله اقا نگهبان -با كي كار داريد خانوم ...؟ اب دهنمو قورت د ادم و با حالت طلبكارانه ای - با اقاي عليپور كار داشتم... نگهبان -وقت قبلي داشتيد؟ -ببخشيد بايد از شما وقت مي گرفتم؟ ساكت شد ...و خواست حرفي بزنه كه پشيمون شد....   نگهبان -پس يه لحظه من با بالا تماس بگيرم ... اوه خدا ..حالا بايد وايميستامد... تا اقا اجازه صادر كنن... توجهي بهش نكردم و به طرف اسانسور رفتم .. نگهبان كه گوشي تو دستش بود گوشي رو از گوشش دور كرد نگهبان -خانوم خانوم برو بابا همينم مونده وايستم تو يكي برام تعيين تكليف كني ... به جلوي در اسانسور رسيدم به پله هاي كنار اسانسور هم نگاهي كردم و خواستم به جاي اسانسور از پله ها برم بالا نگهبان -خانوم چرا گوش نمي كنيد.. و جلومو سد كرد - اقا من كار دارم ...امديدم تا شبم اجازه ندادن... - اونوقت من بايد اينجا بمونم ؟... نگهبان -خانوم تا اجازه ندن من نمي تونم كسي رو بفرستم بالا... - اقا من كار دارم .... نگهبان -شما اسمتونو بگيد ...من زنگ مي زنم اگه گفتن بياد بالا.... اونوقت بريد ... بهزاد- چي شد هادي ؟ نگهبان - سلام اقا بهزاد سرشو تكوني داد...و به طرف ما امد.. .لبخندي به لباش امد ..سرمو انداختم پايين نگهبان -به خانوم مي گم بايد از بالا اجازه بدن كه شما بريد بالا... ولي ايشون اصلا گوش نمي دن بهزاد- برو به كارت برس ..خانوم با من هستن .. ابروهامو انداختم بالا... با دور شدن نگهبان - فكر كنم ورود به كاخ سفيد از اينجا راحتر باشه ... بهزاد نزديكم شد و دكمه اسانسور زد بهزاد- از این طرفا رفتارش از اون روزي كه پشت در امده بود ..كلي تغيير كرده بود .. تعجبي كردم و جوابي ندادم و دو دستي دسته كيفو چسبيدم در باز شد ...و خودش زودتر ار من و بدون تعارف وارد شد... دستشو گذاشت رو دكمه بهزاد- بزنم يا مياي؟ برگشتمو به نگهبان كه حالا رفته بود تو اتاقكش نگاهي كردم ... - اسانسوراتون سالمن؟ لبخندش بيشتر شد .... و فقط سرشو تكون داد... اروم وارد شدم ... دكمه رو فشار داد.. مثل این قربتيا به گوشه اتاقك تكيه دادم ..و بهزاد دستاشو كرد تو جيب شلوارش و پاي راستش گذاشت جلوي پاي چپش... و بهم خيره شد ... از نگاه كردنش كلافه شدم - مي شه خواهش كنم اونطوري نگام نكني خنده اشو قورت داد و با همون ژستش چشماشو به طرف سقف چرخوند و به بالا خيره شد... خندم گرفت ولي چيزي نگفتم ... بهزاد- با دايم كاري داري؟ -با اجازه اتون بهزاد- اجازه ما هم دست شماست سرمو اوردم بالا -واقعا بهزاد- والا         ادامه دارد............. امدم به دايتون بگم ..من نمي تونم براي مهموني اخر هفته بيام چشماشو از سقف گرفت و به من خيره شد بهزاد- دختر تو ديگه كي هستي ..فكر مي كردم داري شوخي مي كني كه مي گي مياي پيش داييم يه زنگم مي زدي .... همه چي حل بود ...لازم نبود تا اينجا بياي - اينش ديگه به شما ربطي نداره شونه هاشو انداخت بالا بهزاد- اگه فكر كردي با امدنت و رد كردن مهموني.... كسي نازتو مي كشه ...سخت در اشتباهي ... به طرف ديگه رفتم ... بهزاد- حالا چرا نمي خواي بياي؟ ساكت شدم ... بهزاد- به خاطر حرفاي من نمياي ؟   - حرفاي شما برام ارزشي نداره ...پس تو تصميمم بي تاثير بوده... تكيه اشو از ديوار اتاقك جدا كرد و راست ايستاد.... به شماره ها خيره شدم نگاهي بهم كرد و با لبخند: بهزاد- دايي جان بايد دفترشون پنت هاوس باشه وگرنه براشون افت كلاس داره .. نفسمو دادم بيرون و سرمو گرفتم پايين بهزاد- تو روخدا اينطوري نكن ... بهزاد- اي بابا دختر ....يعني ارزش ديدنم ندارم.... سرمو اوردم بالا ....كه ديدم با لبخند بهم خيره شده.... به طرف اينه رفتم...و رومو ازش گرفتم   اونم حركت كرد و رفت طرف در ....پشتمو بهش كردم ...تصويرش تو اينه افتاده بود و مستقيم به من نگاه مي كرد ... منم بهش خيره شدم....   بهزاد- شايد گاهي وقتا زياده روي مي كنم... ولي باور كن دست خودم نيست ...و يه دفعه مي بيني هر چي كه خواستمو و تو ذهنم بوده به طرف گفتم فكر نمي كردم انقدر زود رنج باشي اونشبم كه كارتو برات اوردم... از جايي عصباني بودم ...اين شد كه اون برخورد غير جنتلمنانرو باهات داشتم.... ...با ناراحتي سرمو گرفتم پايين و باانگشتم با گوشه اينه رو به روم ور رفتن بهزاد- تا بخوايم برسيم اون بالا ..خوب فكراتو بكن.. بهزاد- دايي زياد دوست نداره كسي به درخواستش جواب رد بده... .. سرمو دوباره اوردم بالا دست به سينه شد ....و به گوشه سقف خيره شد و دهنش كمي كج كرد.. بهزاد- اگه بگم ازت خوشم نيومده دروغه ... يعني از سر تقيت خوشم مياد ...يه چيزي تو مايه هاي خودم هستي ... جوابي ندادمو و دوباره به گوشه اينه خيره شدم           ادامه دارد بهزاد- اين پالتو خيلي بهت مياد..اصلا قابل قياس با زماني كه اون روپوش سفيدو مي پوشي... نيستي...   بهزاد- نمي دونم از چيه اين كار خوشت مياد كه انتخابش كردي .. بهزاد- اصلا بهت نمياد پرستار باشي ...   بازم حرفي نزدم و برگشتم و به شماره ها خيره شدم.. كه شماره ها داشتن.... رفتن به سمت پايينو نشون مي دادن.. به طرف دكمه ها رفتم و چند باري دكمه ها رو فشاري دادم ...ولي دير شده بود كه در باز شد و يه مرد وارد شد ...و با فاصله از ما دو نفر ايستاد...   در بسته شد و به سمت بالا حركت كردو پس از طي مسافت 3 طبقه در باز شد و مرد خارج شد.. بهزاد دكمه رو فشار داد ...   دختر از خر شيطون بيا پايين ... بهش خيره شدم ... خنده وشيطنت تو چشماش موج مي زد .. كه گوشيم زنگ خورد و درش اوردم ...بعد از قضيه نيما ديگه خيالم راحت بود كه ديگه باهام تماس نمي گيره ...يعني كلا ديگه محو شده بود...و هيچ خبري ازش نداشتم - سلام فرزاد- سلام كجايي ؟ -يه جايي كار داشتم امدم اونجا .. فرزاد- كارت كي تموم ميشه ؟ -تا نيم ساعت ديگه تمومه .. فرزاد- ادرس بده بيام دنبالت -نه خودم ميام ماشين دارم .. فرزاد- مياي بيمارستان؟ -نه فرزاد- پس كي ببينمت...؟ بهزاد بهم خيره شده بود ... -بذار كارم تموم بشه باهات تماس مي گيرم ... فرزاد با شوخي - دارم كم كم مشكوك ميشما..كجايي ؟ به چشاي عسلي بهزاد خيره شدم ... كه صداي يه زن از اونور خط به گوشم رسيد فرزاد ..پس كي مياي ..زود باش ديگه - كسي اونجاست ..؟ فرزاد- نه .. -نه ؟ فرزاد- يعني اره يكي از همكاراست.. -اين كدوم همكاره كه انقدر راحت اسمتو صدا مي زنه ..؟ فرزاد- اسم منو؟ -اره فرزاد- اشتباه مي كني عزيزم ... -اما فرزاد- عزيزم حتما اشتباه شنيدي..برو به كارات برس ..هر وقتم كه وقت كردي باهام تماس بگير ..منو دارن پيج مي كنن... بايد برم و زودي گوشيشو قطع كرد ..به بوق اشغال با ترديد گوش كردم   به بهزاد خيره شدم..خنده اش گرفته بود و دست به سينه تكيه داد به اينه   بهزاد- مي بيني همه امون از يه جنسيم.. بهزاد- شما زنا هم بدتر از ما مرداييد .. ابروي راستشو بالا انداخت و گفت : داره بهت خيانت مي كنه؟...آي آي ...آي ..امان از دست اين مردا بهزاد- نگفته بودي شوهر داري ؟البته شايدم بي افته -ساكت شو...   بهزاد- ساكت نشم مي خواي چيكار كني ؟ چيزي نگفتمو رومو ازش گرفتم بهزاد- ببخش اونشبم ديدم داري باهاش حرف مي زني و اين شد كه كمي به مكالمتون گوش كردم ..و با توجه به حرفايي كه زدي.... فهميدم اين ادم يه روده راستم نداره   بهزاد- اگه فقط دوست هستيد ..بهتره دورشو يه خط قرمز بكشي .. .. و بعد با متلك - هميشه به شامه زنانه اعتقاد داشتم..و دارم .. با جديت و نگاهي عصبي سريع برگشتم طرفش بهزاد- .اره به افكارت اجازه بده كه رشد كنن...و به اون چيزي كه مي خوان برسن در حالي كه عصبي شده بودمو دستام كمي مي لرزيد ...به طرف در رفتم و چند ين بار دكمه رو فشار دادم ... از رفتم به پيش دايش پشيمون شدم بهزاد- منا گوش نكردم و همچنان با حالت عصبي دكمه رو فشار دادم كه بازومو كشيد ... و منو برگردوند طرف خودش ... زودي خودمو ازش جدا كردم و توي اون فضاي كوچيك به گوشه اتاق تكيه دادم ... بهم خيلي نزديك بود...

فصل پنجاه و پنجم :

 

 

بهزاد- من حاضرم براي اثبات حرفم ...هر كاري كنم ..مي خواي بهت نشون بدم كه فكرام درست بوده؟

-تو يه بيمار رواني هستي

بهزاد- درست قبول.. من رواني ....من بيمار ..

ولي اونيم كه پشت خط قربون صدقه ات مي رفت ..البته اگه رفته باشه ...چندان نسبت به من تعريفي نيست..امتحانش كه ضرري نداره دختر

 

 

-من اشتباه شنيدم

بهزاد- چرا خودتو گول مي زني ؟..چاره اش فقط يه زنگه .....

..با چونه اي كه به زور لرزششو نگه اش داشته بودم ..

-نمي خوام

بهزاد- مي ترسي؟

-نه

بهزاد- چرا مي ترسي كه بهت ثابت كنم... كه حرفام درست بوده

-نه

بهزاد- اگه اينطور نيست شماره اشو بده ........

وبه گوشي تو دستم كه فشار مي دادم اشاره كرد ..

دستشو به طرفم دراز كرد ...

سعي كردم كمي افكارمو متمركز كنم و خودمو نبازم

-براي اينكه بهت ثابت كنم سخت در اشتباهي قبول مي كنم

لبخندي زد .:

بهزاد-.باشه ..

بهزاد- پس باشو.. خوب ببين..من هم جنسامو بهتر از تو مي شناسم...

گوشي رو از دستم كشيد و گوشي خودشو در اورد ....و بعد از وارد كردن شماره

بهزاد- اسمش فرزاد؟

سرمو با نارحتي و خشم تكوني دادم ...

 

بهزاد- بيا اول تو باهاش تماس بگير و بپرس كه كجاست ؟و دقيقا داره چيكار مي كنه ؟

-گفت بيمارستانه

بهزاد- مي خوام دقيق بپرسي

-اگر تمام حدسيات اشتباه بود؟

بهزاد- انوقت من يه معذرت خواهي بزرگ بهت بدهكار مي شم ..و حاضرم هر كاري كه گفتي رو انجام بدم ....

در اسانسور باز شد ...

بهزاد جلوتر از من خارج شد ..و برگشت طرفم

بهزاد- دايي يكم سرش شلوغه ...فعلا بيا اتاق من...بعد مي ريم پيشش

تو جام وايستادم..

بهزاد- نترس ...هنوز يكم مخم سر جاشه

و راه افتاد .....

با قدمهاي نا مطمن به دنبالش وارد اتاقش شد

بهزاد- تماس بگير...و بذارش رو ايفون ..

همين كارو كردم ولي جوابي نداد

-جواب نمي ده

سرشو تكوني داد

بهزاد- دوباره بزن .....

-پيجش كردن.... حتما رفت سر مريض

بهزاد- منا....

بهش خيره شدم

بهزاد- دوباره بزن

با نگراني يه بار ديگه زدم ..

به بوق ششم رسيد..داشتم خوشحال مي شدم كه رفته سر مريض كه بلاخره جواب داد..

فرزاد- چيه منا جان ..؟

سكوت كردم ..كه بهزاد با حركت دست ازم خواست ادامه بدم

-تو الان كجايي؟

فرزاد- مي خواي كجا باشم... بيمارستان

...

بهزاد روي كاغذ نوشت ..

بهش بگو از اتاقش باهات تماس بگيره چون گوشي به گوشيه صدا قطع وصل مي شه و منم همينو گفتم

فرزاد- منا عزيزم ....كار مهمي داري؟

...

بهزاد سرشو تكون داد كه يعني بگو اره

-اره

فرزاد- عزيزم من الان تو اتاقم نيستم ..

-پس كجايي؟

فرزاد- تو اورژانس ..

-خوب از اورژانس زنگ بزن ....

فرزاد- منا چه گيري دادي ...اگه حرفي مهم داري ...شب كه مي ريم بيرون بهم بگو..من بايد برم..

-ولي

فرزاد- ببخش بايد قطع كنم

و قطع كرد..

به بهزاد خيره شدم

ابروهاشو چند باري انداخت بالا و با خنده بهم خيره شد

 

 

 

 

 

ادامه دارد...................

 

- اين كه دليل نميشه ..شايد واقعا اونجا بوده و نمي تونسته حرف بزنه

بهزاد- خيلي ساده اي ..........حالا داشته باش

جراح عمومي ديگه ...؟

- اره ...

با تلفن خودش شماره اشو گرفت وبا يه جهش روي ميزش نشست و گوشيشو كه روي ايفون گذاشته بودو به طرفم گرفت

فرزاد- بله

بهزاد- اقاي دكتر فرزاد جلالي

فرزاد- بله خودم هستم

بهزاد- خوب هستيد دكتر....؟

ممنون..

بهزاد- يكي از دوستان شماره شما رو به من دادن

امرتون ..؟

بهزاد- بايد حضورن شما رو ببينم..

مريض داريد ؟

بهزاد- بله ..اما مورد خاصه و نياز به عمل داره ..حاضرم نيست پيش هر دكتري بره ..تعريف شما رو هم زياد شنيدم..

اگه وقتي بديدن كه امروز ببينمتون..خيلي ممنون مي شم ..

هر چقدرم كه هزينه اش بشه تقديم مي كنم

 

بهزاد بهم چشمكي زد ...

فرزاد- شما الان كجا هستيد ...؟

بهزاد- من بيرونم ....هر جايي كه بگيد خدمت مي رسم

فرزاد- ماشين داريد؟

بهزاد- بله بله

فرزاد- پس بيايد ..سالن تئاتر()

وقتي رسيديد بهم زنگ بزنيد .... خودم ميام..

بهزاد- بله حتما .....پس من تا نيم ساعت ديگه ميام ...

.بخشيد شما اقاي ؟

بهزاد- افشار

بله اقاي افشار.... پس منتظرتون هستم

بهزاد با خنده اي كه نمي تونست كنترلش كنه تماسو قطع كرد

بهزاد- چه اورژانسي ......واقعا مريضا چطور اين دكترو مي تونن فراموش كنن

..اشك داشت تو چشمام جمع مي شد.

بهزاد- الانم شرط مي بندم تو سالن تئاترم با كسي قراره داره

...

بهزاد- بازم شك داري

-تا خودم نبينم باور نمي كنم

از روي ميزش امد پايين و بهم نزديك شد

بهزاد- اينم هزينه اش فقط ميشه رفتن تا به اونجا

بهزاد- مي ري پيش داييم يا با من مياي ..؟

با ناراحتي به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم ..

حتي نمي دونستم مي خوام كجا برم ..اول خواستم برم سراغ داييش كه وسط راه پشيمون شدم ...و چشمامو محكم بستم ..

اشكم در امد و برگشتم به طرف اسانسور ..

بهزاد كه كنار در اتاقش ايستاده بود با حركت من سريع در اتاقشو بست و به طرفم امد

و با نگاه خيره اش به من... دكمه اسانسورو فشار داد ...

در باز شد.اينبار وايستاد كه اول من برم تو و خودش اروم پشت سرم وارد شد .

 

بهزاد- اگرم چيزي ديدي بهت پيشنهاد مي كنم زياد به خودت فشار نياري ..

بهزاد- مردا ارزش ناراحت شدنو ندارن ...

بهزاد- همونطور كه زنا هم ارزششو ندارن

 

قطره اشكي از گوشه چشمم افتاد..

بهم نزديك شد ...دستي به زير بينيم كه قطره اشك اونجا رفته بود كشيدم ...و اب دهنمو قورت دادم

بهزاد- اي بابا هنوز نديده... داري با خودت اين كارارو مي كني ...؟

...

بهزاد- منا ..

سرم پايين بود.... گريه ام گرفت

بهزاد- منا يه لحظه گريه نكن ..منونگا كن

سرمو اوردم بالا و بهش نگاه كردم...

بهزاد- خيلي دوسش داري ...؟

-نه

بهزاد- دوسش نداري و باهاشي ؟

-فكر مي كردم دوسش دارم

بهزاد- خوبه كه فكر مي كردي ..كه حالا داري اينطوري براش خون گريه مي كني ...

- تو جز مسخره كردن كار ديگه اي بلد نيستي؟

بهزاد- عزيزم شايد رفتيم و اصلا اين چيزا نبود..شايد دليلي براي دروغش داشته باشه

..

-نمي دونم

بهزاد- نگران نباش.........راستي يه شرطي

بهش خيره شدم

بهزاد- اگه من شرطو باختم هر چي تو بگي انجام مي دم ...ولي اگه تو با ختي ..انوقت چي ؟

هنوز بهش خيره بودم

بهزاد- اونوقت تو چيكار مي كني ؟

بينيمو كشيدم بالا ...

- نمي دونم ..خودت بگو چي مي خواي

بهزاد- اگه شرطو باختي بايد به مهموني بياي

بهش با سر درگمي نگاهي كردم...

بهزاد- باشه ؟

كمي سكوت كردم

و در حالي كه از حركات و اداهاش كه براي خنده من استفاده مي كرد به خنده افتاده بودم

- باشه ولي اگرم تو باختي بايد

بهزاد- بايد چي ؟

- ..موهاتو از ته بزني

 

خنده بلندي سر داد

بهزادهمونطور كه مي خنديد و صداش به خاطر خنده كمي مي لرزيد :

ترسيدم ...فكر كردم الان مي گي بايد خودمو از اينجا پرت كنم پايين..تا كلا نسل مردا منقرض بشه

..

به زور خنده امو كنترل كردم ...اما شيطنت و خنده هاش نذاشت زياد خودمو نگه دارم و منم همراهش اروم به خنده افتادم و سرمو گرفتم پايين

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 96
  • آی پی دیروز : 278
  • بازدید امروز : 204
  • باردید دیروز : 760
  • گوگل امروز : 29
  • گوگل دیروز : 211
  • بازدید هفته : 964
  • بازدید ماه : 964
  • بازدید سال : 87,497
  • بازدید کلی : 1,233,905