loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت پنجم نگرانی آراد به اوج رسید و گفت:- ویولت چی مامان؟!! طوریش شده؟ اتفاقی افتاده؟!!حاج خانوم با کلافگی گفت:- الله و اکبرت باشه مامان! چقدر آسمون و ریسمون به هم می بافی؟ دو دقیقه زبون به کام بگیر

master بازدید : 3889 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت پنجم

نگرانی آراد به اوج رسید و گفت:

- ویولت چی مامان؟!! طوریش شده؟ اتفاقی افتاده؟!!
حاج خانوم با کلافگی گفت:
- الله و اکبرت باشه مامان! چقدر آسمون و ریسمون به هم می بافی؟ دو دقیقه زبون به کام بگیر تا من حرف بزنم ... 
آراد با کلافگی سکوت کرد و به دهن حاج خانوم خیره شد ... 
- ویولت مسلمون شده؟
دهن آراد باز موند ... قرار نبود کسی بفهمه! یعنی خود ویولت تمایلی نداشت کسی بفهمه وگرنه آراد از خداش هم بود که همه جا جار بزنه و بیشتر به ویولتش بباله! چند لحظه سکوت کرد، نمی دونست باید چی بگه. دوست نداشت حرفی بزنه که بعد مدیون ویولت باشه ... اما دروغ هم نمی تونست بگه ... پس سکوت کرد ... حاج خانوم پسرش رو خوب می شناخت ... از سکوتش پی به همه چی برد ... از خوشحالی کم مونده بود زیر گریه بزنه! صداش می لرزید ... گفت:
- از کی مادر؟
آراد بالاخره زبون باز کرد ... 
- قبل از ازدواجمون ... توی هالیفاکس ... 
حاج خانوم صورتش رو گرفت رو به آسمون و گفت:
- خدایا صد هزار مرتبه شکرت ... 
آراد سرشو بالا گرفت و گفت:
- مامان طوری خدا رو شکر می کنی انگار ویولت کافر بوده!! شما که دیگه ... 
حاج خانوم پرید بین حرفاش و گفت:
- نه مادر من! این حرفا چیه! من به پاکی اون دختر ایمان اوردم! اون اونقدر خوب بود و هست که منو بارها شرمنده خودش کرده ... من خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه عروسم اینقدر خوبه!!! واقعاً این عروس از سر من هم زیاده ... باید تا اخر عمر خدا رو شکر کنم! 
آراد لبخند با لذتی زد و گفت:
- منم همینطور ... 
- پس چرا حرف نمی زنین؟ مگه این چیز بدیه؟
- ویولت دوست نداره کسی بفهمه ... می گه من درونی مسلمون شدم!
- اما من دوست دارم این خبرو به همه بگم ... 
- مامان خونواده اش ناراحت می شن ... 
- من چی کار به خونواده اش دارم؟ به فک و فامیل خودم می گم! این عروس واسه من افتخاره ... 
- بهتره اول از خودش بپرسین ... اصلاً شما از کجا فهمیدین؟
- داشتیم شله زرد رو هم می زدیم ... نوبتی ... نوبت ویولت که شد همه مون از آشپزخونه اومدیم بیرون استراحت بکنیم ... پنج دقیقه که گذشت رفتم سر بهش بزنم ... دیدم داره دعا می کنه ... نا خوداگاه شنیدم ... همه ائمه رو قسم می داد به خصوص امام علی رو ... از همه اسم برد جز ائمه مسیحی ... یه ضجه ای می زد و از امام علی می خواست که خوشبختیشو براش حفظ کنه ... بعدشم گفت نذر میکنه همیشه نمازاشو سر وقت بخونه ... دیگه اینو که گفت حسابی شک افتاد به دلم ... به خودش چیزی نگفتم ... صبر کردم از تو بپرسم ... 
آراد آهی کشید و گفت:
- بعضی وقتا فکر می کنم خدا یه فرشته بهم داده ... یه فرشته که می خواد زندگیمو زیر و رو کنه ... 
حاج خانوم از جا بلند شد و گفت:
- واقعاً هم همینه ... من یکی که باید همه عمر شکر گزار خدا باشم که با خودخواهیم باعث از دست رفتنش نشدم! حفظش کن مادر ... هر طور که می تونی حفظش کن ... مثل یه نگین می درخشه ... و همین آدمو نگران می کنه ... 
آراد با اخم گفت:
- دلمو نلرزون مامان !
حاج خانوم رفت سمت در اتاق و گفت:
- من فقط بهت اخطار دادم ... زنت جواهر و وفاداره! تو مواظب باش خطا نکنی ... 
بعد از این حرف از اتاق خارج شد ... آراد هم که با توجه به حرفای مامانش دلتنگ ویولت شده بود به سرعت همراه او از اتاق خارج شد ... 
***
- آراد کجا می ری؟ مگه خونه ما نمی ریم؟ شله زرد مامان اینا رو می خوام بدم.
- یه سر بریم گالری خانومم ... این پسره زنگ زد گفت برم ، گویا کارم داره! بعدش می ریم ... 
- آهان باشه ... راستی آراد یه چی می خوام ازت بپرسم ... می ترسم ...
آراد بامزه چپ چپ نگاش کرد و گفت:
- داشتیم؟!! از من می ترسی؟!
- نه بابا ... از حرف زدن در این مورد وحشت دارم ... 
- بگو خانومم ... نگرانم می کنی اینجوری ... 
ویولت آهی کشید و گفت:
- در مورد رامینه ... 
آراد از گوشه چشم نگاش کرد و گفت:
- رامین؟ چی شده؟
- از وقتی که رضایت دادی و آزاد شد ... دیگه خبری ازش نداری؟!
- برای چی می پرسی ویولت؟ می خوای واسه خودت استرس درست کنی؟
- نه ... ولی خوب من همیشه توی کابوس اونم ... یه بار داشت تو رو ازم می گرفت .... شاید دوباره هم اینکار رو بکنه ... 
آراد خندید و گفت:
- مگه دیوونه است! من اگه رضایت نداده بودم تا آخر عمرش باید گوشه زندون می موند ... اون به ما مدیونه!
- خوب همین جری ترش می کنه ... 
- چی می خوای بگی ویولت؟
- می شه ... می شه یه خبر ازش بگیری ببینی در چه حاله؟ اصلاً دوست ندارم یهو غافلگیرمون کنه ... 
- دلیلی واسه این کار نمی بینم ... 
ویولت نق زد:
- آراد ... جون من ... من واقعاً بعضی وقتا از استرس رامین دست و پام سر می شه ... 
آراد ماشین رو روبروی گالریش پارک کرد و گفت:
- خانومم ... واسه چی با خودت اینجوری می کنی؟ اگه کسی هم باید نگران باشه منم، که نیستم!
ویولت مظلومانه گفت:
- آراد ... 
آراد تحت تاثیر لحن ویولت چرخید و زل زد بهش ... ویولت چشماشو گرد کرد و چند بار پلک زد ... آراد لبخند زد ... برای فرشته اش کوه رو هم جا به جا می کرد ... زمزمه کرد:
- چشم ... روی جفت چشمام ... 
ویولت با شوق خندید و گفت:
- عاشقتم!
آراد در ماشین رو باز کرد و گفت:
- نوکر چشاتم ... 
بعد از رفتن آراد لبخند نشست روی لبای ویولت ... سرشو گرفت رو به آسمون و گفت:
- خدایا ... خدایا می دونی که دربست مخلص و نوکر و چاکرخواتم! آرادو واسم حفظ کن ... خدایا ... خیلی خیلی ازت ممنونم که باعث شدی عاشق بشم و طعم شیرینش رو بچشم ... خودت برام نگهش دار ... 
صدای نوازشگر موسیقی چشماشو گرم کرد ... از صبح خونه حاج خانوم حسابی خسته شده بود ... تصمیم گرفت کمی بخوابه ... 
با صدای در ماشین بالا پرید ... آراد با ناراحتی گفت:
- شرمنده تم خانومم ... بیدارت کردم؟ 
ویولت صاف نشست و گفت:
- تو چرت بودم ... چی شد ؟ کارت تموم شد؟
آراد اخم کرد و گفت:
- اینم همین الان باید پشت منو خالی کنه! دستمو گذاشت تو حنا ... 
- چی شده؟
آراد راه افتاد و گفت:
- می گه سرمایه م جور شده می خوام واسه خودم مغازه بزنم ... باید دنبال یه نفر دیگه باشیم ... 
ویولت با ناراحتی گفت:
- وای! حالا چی کار می کنی؟!
- چه میدونم! باید به چهار نفر از همکارا بسپارم تا دو سه نفر آدم معتمد رو بهم معرفی کنن ... 
- می خوای به آرسن بگم؟!
- نه حالا صبر کن بذار خودم ببینم کاری می تونم بکنم یا نه ... اگه نشد اخر سر ... خودم!! با آرسن حرف می زنم ... 
و روی کلمه خودم تاکید کرد ... ویولت دستشو جلو برد تلنگری به گونه آراد زد و گفت:
- حسود ...
آراد دست ویولت رو چنگ زد ... توی مشتش گرفت و گفت:
- حسود و حریص ... تو مال منی! مال منی! مال منی! 
ویولت غش غش خندید و گفت:
- خیلی خوب بابا ... بردار برو مال خودت! فعلا برو خونه ما ... یادت نره!
آراد لبخندی زد و گفت:

- ای به چشم ... خانومم!

در مطب رو قفل کرد کیفش رو توی دستش جا به جا کرد و به سمت آسانسور رفت. با صدای تمیزکار در جا چرخید:
- آقای دکتر ... کلیدتون توی در جا مونده!
دستی توی پیشونیش کوبید برگشت و کلید رو با خشونت از در بیرون کشید، سری برای تمیز کار تکون داد و سوار آسانسور شد. توی آینه به خودش خیره شده بود. ذهنش به قدری مشغول بود که حتی خودشو هم توی آینه نمی دید، فقط داشت افکارش رو می دید. با حرکت آسانسور به سمت بالا از جا پرید. اینبار مشت محکم تری توی پیشونیش کوبید. یادش رفته بود دکمه پارکینگ رو فشار بده! چند دقیقه بدون حرکت فقط جلوی آینه ایستاده بود. حالا هم معلوم نبود کدوم بنده خدایی آسانسور رو زده. با خشم روی دکمه پارکینگ کوبید. آسانسور اول توی طبقه بالایی توقف کرد، مرد مسنی وارد شد و زیر لبی سلام کرد. آرتان هم به همون شکل جوابش رو داد، منتظر موند تا آسانسور به پارکینگ برسه. صدای موبایلش از افکار ناخوشایندش بیرون کشیدش ... شماره نیلی جون بود:
- الو ...
- سلام پسرم خسته نباشی ... 
- سلام نیلی جان ... مرسی ... ممنون ...
- کجایی پسرم؟
- تازه از مطب اومدم بیرون ...
- داری می ری خونه؟ آترین یه کم نا آرومی می کنه ، نمی یای ببریش بیرون؟
نگاهی به ساعتش انداخت، همون هدیه ترسا، هنوزم بعد از این همه سال اونو دستش می کرد چون براش ارزش خاصی داشت ... با دیدن عقربه های ساعت روی هشت گفت:
- مامان من جایی قرار دارم، آترین عادت داره ساعت ده بخوابه! فکر نکنم بهش برسم ...
- خیلی خب مامان ... پس خودم یه جوری آرومش می کنم. شاید هم با بابات واسه شام ببریمش بیرون. ترسا چطوره؟ امروز نرسیدم بهش سر بزنم!
از یادآوری ترسا فک آرتان منقبض شد و گفت:
- خوبه!
- فردا مرخص می شه انشالله؟
- بله ... فردا صبح ...
- پرستار رو چی کار کردی؟
از آسانسور پیاده شد رفت سمت مازراتی مشکی رنگش و گفت:
- یه خانوم مسن رو بهم معرفی کردن از طرف همون بیمارستان. قراره از فردا بیاد.
- خیلی خب، منم خودم هر روز روزی چند ساعت بهش سر می زنم. انشالله که خیلی زود حالش بهتر بشه ... راستی پسرم امروز چهاردهم مهره! سالگرد ازدواجتون آخرای مهره، یادت که نرفته؟
لبخند کجی نشست گوشه لبای آرتان ... یادش نرفته بود! کلی برنامه داشت برای این روز ... اما ... آهی کشید و گفت:
- نه مامان ، کی تا حالا یادم رفته که این بار دومش باشه؟ مرسی از یادآوریتون.
- خواهش می کنم ... فعلاً کاری نداری؟ مزاحمت نمی شم، می دونم خسته و بی حوصله ای ...
- خواهش می کنم! شما همیشه مراحمی ... آترین دم دست نیست باهاش حرف بزنم؟
- چرا ، بذار صداش کنم ...
چند دقیقه هم با آترین حرف زد. پسرش خیلی برای مامانش بیتاب بود، اما قوانین بیمارستان اجازه نمی داد اونو ببره پیش ترسا. بهش قول داد از فردا دوباره پیش هم باشن. وقتی مکالمه اش تموم شد گوشی رو انداخت روی صندلی کناری و ماشین رو روشن کرد. اما حتی حوصله رانندگی هم نداشت، پس همونطور که ماشین روشن بود سرش رو روی فرمون گذاشت، صدای ترسا هنوزم توی گوشش بود، دیروز رفته بود پیشش، اما با برخورد ترسا پشیمون شده و برگشته بود. توی این دو هفته فقط ازش سردی دیده بود ... اما کوتاه اومده بود. بازم گذاشته بود پای حساسیت ترسا و تصادفش، ولی برخورد دیروزشون ... هیچ دلیلی دیگه برای رفتار ترسا پیدا نمی کرد و هیچ جوری نمی تونست جلوی خودش رو بگیره که باهاش با عطوفت رفتار کنه. لحظه به لحظه دیروز توی ذهنش تداعی می شد. 
عزیز خسته شده بود، پس با عذر خواهی رفت خونه، باباش هم رفته بود سر کار، فقط آتوسا مونده بود. بقیه هم رفته بودن سر خونه و زندگی خودشون. وقتی آرتان وارد اتاق ترسا شد آتوسا به بهونه ای تنهاشون گذاشت. آرتان لبخندی زد و گفت:
- امروز چطوری عزیزم؟ حس می کنم رنگت قرمزی خودشو به دست آورده. نه؟
ترسا پوزخندی زد و گفت:
- جدی؟!
- آره عزیزم ... مشخصه که دیگه مشکلی نداری ...
- آترین کجاست؟ هنوز پیش مامانته؟
- آره، من که صبح تا شب یا مطبم یا بیمارستان، نمی تونستم بذارمش توی خونه. هرشب می رم بهش سر می زنم. نگرانش نباش ... 
بغض ترسا به گلوش چنگ انداخت و گفت:
- دلم براش خیلی تنگ شده ...
آرتان ظرف کمپوت رو توی یه ظرف کریستال خالی کرد ، گذاشتش روی میز کنار تخت. نشست لب تخت و دست سالم ترسا رو گرفت بین دستاش، مشغول نوازش انگشتای کشیده اش شد و گفت:
- بغض نکن عزیزم ... اونم خیلی دلتنگه توئه ... هر شب سراغت رو می گیره ... انشالله دکترت امشب بیاد مرخصت می کنه و می تونی ببینیش ...
ترسا بغضش رو با آب دهنش قورت داد. دردش فقط دلتنگی برای آترین نبود. دردش خیانت آرتان بود. دردش چیزی بود که با چشمش دیده و با گوشش شنیده بود! چطور می تونست از این همه محبت آرتان بگذره؟ چطور؟ صورتش رو برگردوند تا آرتان عجز رو توی صورتش نخونه.


آرتان آهی کشید و طرف کمپوت رو با قاشقی برداشت و گفت:
- یه کم از این کمپوت بخور، واست خوبه ... 
ترسا بدون اینکه برگرده گفت:
- نمی خوام ... 
آرتان با یه دست چونه ترسا رو گرفت و محکم برگردوند سمت خودش، بعدم با جدیت گفت:
- نمی خوم نداریم! باید بخوری! 
- به من زور نگو!
- اگه وادارم کنی زور هم می گم .. هنوز نگفتم!
- پس الان داری چی کار می کنی؟
آرتان لبخند کمرنگی زد و گفت:
- لجبازی نکن عزیزم ... بخور ...
به دنبال این حرف قاشق رو به سمت دهن ترسا برد و ترسا مجبور شد بخوره. آرتان سرشو تکون داد و گفت:
- آفرین، بخور ... 
ترسا به ناچار چند قاشقی خورد و گفت:
- آرتان ...
آرتان ظرف رو کناری گذاشت، با دستمالی دور دهن ترسا رو پاک کرد و گفت:
- جانم؟
- می شه بری مطمئن بشی که من امشب مرخص می شم؟
- نیازی نیست بپرسم، صبح با پزشکت تلفنی حرف زدم. گفت مرخصی اما به شرطی که پرستار واست استخدام کنیم ...
- کردی؟
- امشب قراره یه نفر رو بهم معرفی کنن ... مشکلی نیست تا فردا حل می شه ... 
- پس مرخص می شم!
- بله، و دوباره همه مون توی خونه کنار هم جمع می شیم ... خیلی زود هم حالت خوب می شه ...
ترسا پوزخندی زد و گفت:
- اتفاقاً همینو می خواستم بهت بگم! من بر نمی گردم خونه، می خوام برم خونه بابام، من و آترین با هم می ریم اونجا ...
آرتان چند لحظه به گوشاش شک کرد. با تعجب به ترسا خیره شد و گفت:
- چی گفتی؟
- همین که شنیدی ... من نمی یام خونه ... می خوام برم خونه بابام ...
- یعنی ... یعنی چی؟ این مسخره بازی ها چیه؟
- مسخره بازی؟!! نه عزیزم ، مسخره بازی نیست ... فعلاً نیاز به استراحت دارم ... خونه بابام راحت ترم. شاید برای همیشه بخوام اونجا بمونم ....
آرتان چشماشو گرد کرد. دیگه تحمل اون رفتار ترسا رو نداشت. خم شد روش دستاشو طرفین سرش قرار داد و با خشم گفت:
- فقط یه بار دیگه ... یه بار دیگه این حرف رو بزن اونوقت اون روی منو که خیلی وقته ندیدی می بینی ...
ترسا با ترس خیره شده بود توی چشمای دریده آرتان ... چقدر دوست داشت زبون باز کنه بگه اون دختره کی بود آرتان؟ کی بود که نشونده بودیش روی پات؟ که می ذاشتی نوازشت کنه؟ که می بوسیدیش؟ اما فقط لباشو گاز گرفت و گفت:
- نمیخوام بیام ... مگه زوره؟
آرتان بی طاقت داد کشید:
- آره زوره ... زوره! اگه می خوای ناز کنی باید یه راه دیگه انتخاب کنی. می دونی که این حرف شوخیش هم قشنگ نیست ...
ترسا صورتشو برگردوند. نمی تونست به خودش دروغ بگه. هنوزم آرتان رو می پرستید. هنوزم از تحکمش دلش می لرزید. ولی با لجبازی گفت:
- شوخی نکردم، توام با زورگویی به هیچ جا نمی رسی.
باز دوباره پنجه قوی آرتان چونه اش رو اسیر کرد، صورتش رو چرخوند و گفت:
- ترسا ... برای ... بار ... آخر ... بهت ... می گم! تمومش کن! لعنتی تمومش کن! تمومش کن!
به دنبال این حرف مشتش رو کنار سر ترسا روی بالش کوبید. ترسا لال شد! تصمیم گرفت فعلاً دیگه در این مورد حرف نزنه. از خداش بود آرتان نذاره بره خونه باباش ، درسته که دلخور بود، دلش شکسته بود، غم داشت، اما بازم نمی تونست خیانت آرتان رو باور کنه. آدم عاشق فقط می تونه به خودش دروغ بگه و برای عشقش شواهد و مدارک مثبت جمع کنه. همین ... آدم عاشق دروغ گوی خوبیه ، خیلی خوب میتونه خودشو گول بزنه. ترسا هم عاشق بود ... خیلی عاشق. عقلش می گفت راهشون به آخر رسیده، اما دلش می گفت بازم صبر کنه. داشت با خودش فکر می کرد اگه آرتان دوسش نداره پس برای چی اینقدر به در و دیوار می کوبه؟ چرا توی این دو هفته هر بار که بی محلی ترسا رو دیده بود حرص خودش رو توی خودش ریخته بود و فقط دلخور نگاش کرده بود؟ چقدر تحمل کرده بود! ترسا تصمیمش رو گرفت می خواست تا وقتی آرتان خوبه بمونه و صبر کنه تا زمان همه چیز رو بهش ثابت کنه. اگه آرتان سرد شده بود، اگه سردی ترسا براش مهم نبود، اون موقع مطمئن می شد دیگه توی قلب آرتان جایی نداره، اما حالا خوب می دونست که آرتان هنوز هم دوسش داره ... می خواست بره و صبر کنه تا وقتی که کامل از خیانت آرتان مطمئن بشه. اون موقع زمان رفتنش می رسید. آره ... درستش همین بود ... آرتان با دلخوری از اتاق خارج شده و به خونه رفته بود ... دیگه طاقتش سر اومده بود ... 
با صدای تقه ای که به شیشه خورد از جا پرید ... سرایدار به شیشه می زد. شیشه رو پایین کشید و سرایدار گفت:
- آقای دکتر نمی رین؟ می خوام در پارکینگ رو ببندم ...
آرتان فقط سری تکون داد و راه افتاد. مثل مورچه رانندگی می کرد، با سرعت باید کجا می رفت؟ به شوق کی می رفت؟ صدای موبایلش دوباره بلند شد، دستشو دراز کرد و گوشی رو برداشت، هندزفیری توی گوشش نذاشته بود، با دیدن عکس تانیا روی گوشی عصبی از حواس پرتی خودش مشتی روی فرمون کوبید و جواب داد:
- جانم تانی ...
- آرتان! پس تو کجایی؟
- شرمنده تانی، یه کم کارام طول کشید، الان می یام ...
- نیم ساعته من توی لابی هتل منتظرتم ... 
- خیلی خب دختر خوب، غر نزن اومدم ...
- بدو ... بای ...
گوشی رو قطع کرد انداخت روی صندلی و مسیر رفته رو دور زد. 


به کل یادش رفته بود که با تانیا قرار داره. چقدر حواس پرت شده بود، ترسا و رفتارای اخیرش اینقدر ذهنش رو درگیر کرده بود که کم کم خودش رو هم داشت فراموش می کرد. ماشین رو جلوی در هتل پارک کرد و پیاده شد. حتی یادش رفته بود به عادت همیشگی شاخه ای گل برای تانیا بخره ... اما بیخیال شد و راه افتاد سمت لابی ... تانیا روی صندلی های راحتی لم داده بود، پاهای بلند و خوش تراشش رو روی هم انداخته بود. سرش رو کمی بالا نگه داشته و مشغول مطالعه روزنامه به زبون انگلیسی بود. روزنامه توی دست چپش بود و یه فنجون قهوه هم توی دست راستش ... یه زیر سیگاری روی میز گرد جلوی پاش بود و توش چند تا ته سیگار به چشم می خورد. رژ لب قرمزش توی صورت برنزه اش حسابی خودنمایی می کرد ... موهای بلوندش رو از اطراف شال نسکافه ای همرنگ شلوارش، ریخته بود بیرون. آرتان کتش رو روی دستش انداخت و توی دلش غر زد:
- کاش انداخته بودمش تو ماشین ...
تانیا یه لحظه که با چشمای خمار قهوه ای رنگش خواست اطراف رو دید بزنه متوجه آرتان شد، با پرستیژ خاص خودش روزنامه و فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و از جا بلند شد. آرتان رفت طرفش و گفت:
- سلام عزیزم ...
تانیا دستشو به سمتش دراز کرد و گفت:
- سلام ... خسته نباشی آقای بد قول ...
- شرمنده ... می دونی که ذهنم خیلی درگیره !
- اوه آره ... ساری! من درک می کنم ... بیخیال ... بشین ...
آرتان نشست روی صندلی کنار تانیا و گفت:
- تو باز سیگار کشیدی؟ چند بار باید بهت بگم خوشم نمی یاد سیگار بکشی؟!
- اوه آرتان ... اینقدر گیر نده ... عزیزم اونور این چیزا عادیه! 
- بله ! حداقل وقتی با منی رعایت کن ...
دستشو زیر چونه آرتان گذاشت و صورتشو برگردوند سمت خودش و گفت:
- اوکی هانی ... نمی کشم جلوی تو ... الان هم به اون زیر سیگاری نگاه نکن. به من نگاه کن ... خوبی؟
آرتان آهی کشید و گفت:
- نه ... خیلی داغون و خسته ام ...
تانیا دست آرتان رو گرفت توی دستش، انگشتاشو بین انگشتای آرتان فرو کرد و گفت:
- الهی من بمیرم! چه وقتی هم من اومدم ... 
- ربطی به تو نداره عزیزم ... الان فقط حضور توئه که بهم آرامش می ده ... 
- آرتان جان ... می دونم الان وقتش نیست، اما بهتر نیست زودتر منو به همه معرفی کنی؟
- تانی ... در این مورد حرفامون رو زدیم. باید تا تاریخی که گفتم صبر کنی ... ترسا الان اصلا وضع خوبی نداره.
تانیا نفسشو فوت کرد و گفت:
- خیلی خب، من که این همه وقت صبر کردم اینم روش! اما باور کن حوصله م داره توی این هتل سر می ره ... 
- این روزا هم تموم می شه ... باید یه کم صبر کنیم. 
- حداقل به نیلی جون بگو ...
آرتان عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد و گفت:
- نصف مشکل من نیلی جونه! نمی دونم چطوری باید بهش بگم که خدایی نکرده بلایی سرش نیاد ...
- اصلاً کاش نیومده بودم ... 
آرتان دستشو محکم فشار داد و گفت:
- حرف بیخود نزن ، خیلی خوشحالم که اینجایی، اونقدر که نمی تونی تصور کنی.
تانیا با لبخند از جا بلند شد و گفت:
- بریم یه کم قدم بزنیم. هم واسه اعصاب تو خوبه هم من یه کم پز تو رو به همه می دم ... 
آرتان خندید و از جا بلند شد ... 
****
ترسا مجبور بود جلوی باباش و عزیز با آرتان خوب برخورد کنه. نمی خواست بعداً براش دردسر بشه، هنوز که تصمیمش خیلی قاطع نبود نباید می ذاشت کسی به مشکلش پی ببره. جلوی در خونه از ماشین پیاده شد دست کوچیک آترین هنوز توی دستش بود. با دیدن گوساله ای که داشتن می کشیدنش جلوی در تا سرشو ببرن خودش صورتشو برگردوند و با دست جلوی چشمای آترین رو هم گرفت. آترین در حالی که دست و پا می زد گفت:
- مامان کور شدم! می خوام ببینم ... مامان!!!
آرتان که خنده اش گرفته بود وقتی مطمئن شد کار قصاب تموم شده کنار آترین ایستاد و با یه حرکت کشیدش تو بغلش. آترین سریع گردن کشید و به گوساله غرق در خون خیره شد. نگاهش خبیث شد و گفت:
- کشتنش بابا؟
- آره بابا ...
- کار بد کرده بود؟
آرتان با دست آزادش دست ترسا رو گرفت، راه رفتن به یه پای شکسته براش سخت بود. آتوسا هم سمت دیگه اش ایستاد و کمکش کردن از روی خون رد بشه.


در همون حین آرتان به آترین گفت:
- نه پسرم، حیوونایی مثل گاو و گوسفند رو می کشیم تا از گوشتشون تغذیه کنیم و زنده بمونیم.
- گناه ندارن بابا؟
- چرا عزیزم گناه دارن، اما اونا هم سرونوشتشون اینه، باید غذای ادما باشن.
- آدما غذای کین؟
- آدما غذای کسی نیستن، آدما خیلی قوین، کسی نمی تونه اونا رو بخوره.
- حتی شیر و پلنگ؟
- اگه آدما از عقلشون استفاده کنن هیچ وقت غذای حیوونای وحشی نمی شن. این چیزیه که حیوونا ندارن ...
- عقل؟
- درسته ...
- منم عقل دارم بابا؟
- معلومه که داری پسرم ...
- پس چرا از سگ می ترسم؟
آرتان خنده اش گرفت و گفت:
- ترس یه چیز طبیعیه پسرم، هر کسی ممکنه از یه چیزی بترسه. 
- حتی تو؟
آرتان لبخند زد، قهرمان هر پسر بچه ای باباشه! اما آرتان گفت:
- حتی من ...
آترین با تعجب گفت:
- از چی می ترسی بابا؟ تو خیلی گنده ای ، از بابای همه دوستام گنده تر ... نباید بترسی ...
آرتان با خنده در گوش آترین چیزی گفت و آترین که نخود توی دهنش نمی خیسید سریع گفت:
- مگه مامان قراره تنهامون بذاره؟
آرتان با لبخند آترین رو روی زمین گذاشت و گفت:
- پسر خوبه رازدار باباش باشه! چرا داد می زنی پسر؟
و قبل از اینکه اترین فرصت کنه سوال دیگه ای بپرسه جلوی پله ها ترسا رو با یه حرکت کشید توی بغلش. ترسا اعتراضی نکرد و آتوسا گفت:
- ای ترسای لوس، خوب خودت بیا دیگه ... 
ترسا لبخند تلخی زد و آرتان گفت:
- از پله ها سختشه بیاد بالا آتوسا جان ... 
- بله تا وقتی یکی رو مثل تو داره که لوسش کنه برای چی به خودش زحمت بده؟
ترسا قیافه شو کجکی کرد و گفت:
- ببند آتوسا ... 
آتوسا غش غش خندید و گفت:
- جلو شوهرت حیا کن ...
هر چهار نفر وارد آسانسور شدن و بابای ترسا پایین پیش قصاب موند تا کارای گوساله رو تموم کنه. عزیز و نیلی جون هم بالا منتظر بودن. جلوی در عزیز دور سر ترسا اسفند چرخوند و ترسا سرشو توی یقه آرتان پنهان کرد که دود خفه اش نکنه. نفسای داغش که توی گردن آرتان می خورد داشت حال آرتان رو دگرگون می کرد. نفسشو با شدت فوت کرد بیرون و وارد اتاق خوابشون شد. آترین و آتوسا و نیلی جون هم اومدن تو ... آرتان اول ترسا رو خوابوند روی تخت و بعد سر کمد لباسش رفت و گفت:
- اجازه بدین ترسا یه کم استراحت کنه ... 
ترسا که دیگه نمی تونست سکوت کنه گفت:
- خوبم ... 
آرتان چپ چپ نگاش کرد لباس راحتی از کمدش در آورد و اومد سمتش. همه رفتن از اتاق بیرون تا ترسا لباسش رو عوش کنه. آرتان نشست کنارش و گفت:
- بذار کمکت کنم لباست رو عوض کنی ... 
خواست اعتراض کنه که آرتان مهلتش نداد و مشغول عوض کردن لباسش شد. ترسا سعی میکرد چشمش تو چشمای آرتان نیفته. حرارت از نگاهش زبونه می کشید. باز چشمش به بدن خوش رنگ ترسا افتاده بود و حالش خراب شده بود. بی اختیار دستشو روی شکم ترسا کشید. درست روی نقطه حساس ... ترسا با هیجان مچ دست آرتان رو چنگ زد و گفت:
- نه ...
نفس تو سینه اش گره خورده بود. آرتان سرشو توی موهای ترسا فرو کرد و گفت:
- چرا نه عزیزم؟ می دونی چقدر وقته لمست نکردم؟! خیلی بی قرارتم ...
ترسا داشت کم می آورد. اما نمی تونست، تا وقتی که نمی فهمید اون دختر کیه نمی تونست اجازه بده آرتان لمسش کنه پس بهونه اورد:
- خیلی وقته حموم نرفتم آرتان بو گند می دم، برو اونور که الان حالت به هم می خوره ...
آرتان با عطش موهای ترسا رو بو کشید و گفت:
- اوممم ... بوی ترسا رو می دی ... بوی زندگی ... نمی تونی بهونه بیاری ... 
کسی به در زد و دنبالش صدای آترین بلند شد:
- بابا ، مامان ... 
آرتان ناچاراً عقب رفت، چشمکی زد و گفت:
- عزیزم ... بقیه اش باشه واسه شب ... فعلاً استراحت کن ...
ترسا سعی کرد سرد به نظر بیاد ... 
- بذار آترین بیاد تو ... دلم براش خیلی تنگه ...
آرتان خونسرد پتو رو روی ترسا کشید و گفت:
- فعلاً استراحت کن ... آترین فرار نمی کنه. من سرگرمش می کنم.
ترسا که خودش هم احساس خستگی می کرد دیگه اصراری نکرد. همین که آرتان از اتاق خارج شد چشماشو بست و توی دلش زمزمه کرد:
- خدایا اون زن کیه؟ اون کیه؟!! خدایا می دونی که بدون آرتان پوچم .. هیچی نیستم ... خدایا بهم ثابت کن که دارم اشتباه می کنم. بذاری یه بهونه برای موندن توی این زندگی داشته باشم وگرنه که بهم طاقت رفتن بده ... 
کم کم خواب پلکاشو سنگین کرد و اون افکار آزار دهنده ازش فاصله گرفتن ...

- طرلان خانومم من ازت خواهش کردم!
- خودم تنها می رم ...
- عزیز من ... زشته! والا بلا زشته! ملاقات با من نیومدی، حداقل عیادتش بیا با هم بریم. به خدا آرتان می فهمه صحیح نیست ... 
- ببین نیما، تو انگار نمی خوای منو درک کنی! من از نگاه های تو به ترسا خوشم نمی یاد!!!
نیما تحملش رو از دست داد و گفت:
- بس کن دیگه طرلان!!! هر چی هیچی بهت نمی گم داری بدتر می شی ... کدوم نگاه؟! من اینقدر بی وجدان و پستم که با وجود داشتن زن و بچه و با وجود اینکه ترسا زن آرتانه و ازش بچه داره نگاش کنم؟!! آره؟!! من کی به ترسا نگاه کردم لعنتی؟ کی؟!!
طرلان بغض کرد از جا بلند شد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون اما نیما ایستاد جلوش، شونه های ظریفشو گرفت بین دستاش و گفت:
- طرلان حرف می زنی باید روش وایسی ... ترسا دوست منه! باید اینو قبول کنی.بین ما دو نفر هیچی نیست ... اون عاشق شوهرشه! عاشق بچه شه! عاشق زندگیشه! منم تو رو دوست دارم ، نیاوش رو دوست دارم! با این حرفا گند نزن به زندگیمون طرلان! بفهم اینو که اگه من با ترسا حرف می زنم اگه برام اهمیت داره دلیلش فقط دوستیمونه. اگه خدایی نکرده بلایی که سر اون اومد سر تو می یومد و آرتان پیدات می کرد فکر می کنی من چه انتظاری داشتم؟ انتظار داشتم تو رو برسونه بیمارستان ، که کنارت باشه تا من برسم. که توی شرایط سخت تنهام نذاره، همینطور انتظار داشتم ترسا هم باشه چون بهترین دوست منه ... چرا از کاه واسه خودت کوه می سازی؟!! 
طرلان بین دستای نیما به هق هق افتاد و نیما بی اراده در آغوشش کشید. از عذاب طرلان عذاب می کشید، حس می کرد خیلی بی عرضه است که نمی تونه زندگیشو از این گردباد نجات بده. باید تصمیمشو عملی می کرد ... طرلان همینطور که توی بغل نیما خودشو جمع می کرد گفت:
- نیما ... من دوستت دارم ... خیلی دوستت دارم ... نمی خوام از دستت بدم.
نیما موهاشو نوازش کرد و گفت:
- از دستم نمی دی عزیزم ... هیچ وقت از شر من راحت نمی شی. خیالت راحت باشه ... فقط اینقدر خودتو عذاب نده گلم ... قول می دی بهم؟
- سعی می کنم ... 
به دنبال این حرف خودشو از آغوش نمیا کشید بیرون و بر خلاف میلش گفت:
- شب زود بیا ... بریم عیادت ترسا ...
نیما لبخندی زد و گفت:
- مرسی عزیزم ... مرسی که درک می کنی شرایطو ...
طرلان لبخند کمرنگی زد. با صدای زنگ تلفن نگاه هر دو به سمت تلفن کشیده شد ... طرلان زودتر خودشو به تلفن رسوند. با دیدن شماره رنگش پرید و گفت:
- یا ابولفضل! از پیش دبستانی نیاوشه ...
نیما خواست بره سمت تلفن که خود طرلان جواب داد:
- الو ... بله خودم هستم ... چی شده؟!! یا امام زمون! تو رو خدا سالمه ... تو رو قران! اگه چیزیش شده به من بگین .... وای نیاوش ...
دیگه نتونست حرف بزنه و زد زیر گریه ... نیما سریع به سمتش رفت با یه دست اونو بغل کرد و با دست دیگه گوشی تلفن رو گرفت و گفت:
- الو ... 
صدایی از اونطرف می یومد ...
- الو خانوم نریمانی ... الو ...
نیما سعی کرد خونسرد باشه :
- نریمانی هستم خانوم ... پدر نیاوش ... اتفاقی افتاده؟!
خانومه نفسش رو فوت کرد و گفت:
- سلام عرض شد آقای نریمانی ... نه به خدا طوری نشده! خانومتون خیلی حساس هستن ... نیاوش داشت با بچه ها توی حیاط بازی می کرد خورد زمین. یه کم سر زانوش خراش برداشته! هیچ اتفاقی نیفتاده اما بیقراری می کنه می گه می خوام برم خونه. هر کاری هم کردیم آروم نشد ...
نیما که خیالش راحت شده بود گفت:
- بله خانوم ... خیلی ممنونم ... من الان می یام دنبالش ... لطف کردین تماس گرفتین ...
- خواهش می کنم وظیفه است ... پس منتظرتون هستیم ... بااجازه ... خدانگهدار ...
نیما تلفن رو قطع کرد و طرلان رو که داشت مثل یه جوجه توی بغلش می لرزید محکم چسبوند به خودش و کنار گوشش گفت:
- هیشششش آروم باش! آروم! نیاوش سالمه ... هیچ اتفاقی نیفتاده! فقط خورده زمین ... همین و بس! می شنوی طرلان؟
طرلان وسط هق هقش نالید:
- دروغ می گی ... نیاوش یه چیزیش شده ! به من نمی خوای بگی!
- عزیزم ... الان آروم باش! برو لباس بپوش بریم پیش دبستانی نیاوش! خودت با چشمای خودت ببین که سالمه ... باشه؟!
طرلان بدون اینکه از نیما جدا بشه گفت:
- من می ترسم نیما ... من طاقتشو ندارم!
نیما کمکم داشت کلافه می شد ... به زحمت طرلانو از خودش جدا کرد و گفت:
- عزیز من ... به حرف من گوش کن! اینقدر خودتو اذیت نکن. اگه آماه بشی تا چند دقیقه دیگه نیاوش تو بغلته. اگه طوریش شده بود من الان اینقدر خونسرد نبودم ... بودم؟!!

طرلان اصلا نمی تونست فکر بکنه! منطقش از کار افتاده بود و فقط داشت به جسد غرق در خون نیاوش فکر می کرد.



چون از ماشین پایین بود حرفای نیما و نیاوش رو نشنیده بود و لبخندش همچنان روی صورتش بود ... نیاوش حرفای باباشو باور کرد ... گونه نیما رو محکم بوسید و گفت: - شب زود بیا ... 
نیما سری تکون داد و نیاوش پیاده شد ... طرلان انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده دست نیاوش رو گرفت، خم شد کنار شبشه جلو و گفت:
- نیما شب حوصله نداریم بریم خونه آرتان اینا ... زنگ می زنم می گم فردا می یایم ... اشکال که نداره ...
نیما خودش هم حوصله نداشت ... حوصله خودشو هم نداشت ... سرشو تکون داد و بدون حرف پاشو روی پدال گاز فشرد ... 
***
بعد از اینکه اسمش رو به منشی گفت نشست روی صندلی و به در اتاق خیره شد ... چقدر خسته بود ... دلش یه جایی رو می خواست که بتونه توش احساس ارامش کنه ... احساس بی دردی ... مطمئن بود جای خوبی رو انتخاب کرده ... مجله ای از روی میز برداشت و مشغول ورق زدن شد ... یک ساعتی گذشت تا بالاخره منشی صداش کرد:
- آقای نریمانی ... بفرمایید داخل ...
نیما از جا بلند شد و راه افتاد سمت در چوبی ... نفس عمیقی کشید و وارد شد ... آرتان سرش رو پایین انداخته و مشغول نوشتن مطالبی روی کاغذ جلوش بود ... با شنیدن صدای در سرشو بالا گرفت و با دیدن نیما یه دفعه از جا بلند شد و گفت:
- به به! ببین کی اینجاست!
نیما با لبخند رفت طرفش و دستشو دراز کرد و گفت:
- سلام چطوری؟! خسته نباشی ...
آرتان دست نیما رو صمیمانه فشرد ، از پشت میزش بیرون اومد و گفت:
- سلام ... ممنون ... تو چطوری؟ دختر خاله من چطوره؟ 
نیما زهرخندی زد و نشست، آرتان هم نشست روبروش و از قوری روی میزش دو فنجون چایی ریخت و گفت:
- تازه دمه ... نگفتی ...
نیما با همون لبخند کجش گفت:
- نه من خوبم ... نه دختر خاله ات ...
آرتان حدس می زد نیما برای درد دل پیشش اومده باشه، چون سابقه نداشت نیما به دفتر کارش بیاد ... آخرین باری که اومده بود زمانی بود که طرلان راضی به بچه دار شدن نمی شد ... نیما دست به دامن آرتان شده بود ... و آرتان با چند جلسه درمانی اونم توی خونه خود نیما اینا طرلان رو متقاعد کرده بود ... مطمئن بود که باز مشکلی پیش اومده ... و این طبیعی بود ... روان طرلان با حادثه ای که پیش چشمش رخ داده بود به حدی آشفته و به هم ریخته بود که هر چند وقت یه بار نیاز به مداوا داشت ... پس اصلا جا نخورد، فنجون چایی نیما رو هل داد به طرفش و گفت:
- چی شده نیما؟ باز مشکلی پیش اومده ...
نیما نمی تونست درد واقعی رو برای آرتان توضیح بده! چی می گفت آخه! می گفت زنم فکر می کنه من عاشق زن توئم؟!!! آرتان مسلما یه چک و لگد نثارش می کرد و می انداختش بیرون ... آرتان وقتی سکوت نیما رو دید فهمید قضیه باید یا خیلی جدی باشه! یا خیلی عذاب آور ، یا خیلی شرم آور ... پس سکوت کرد و اجازه داد تا خود نیما با خودش کنار بیاد و حرف بزنه ... نیما اینقدر گزینه های توی ذهنش رو سبک سنگین کرد تا بالاخره فهمید باید چطور قضیه رو برای آرتان شرح بده ... نفس عمیقی کشید و گفت:
- شاید اینجوری وقتا بهتر باشه آدم بره سراغ یه روانشناس غریبه تا حداقل آدم رو نشناسه ... اما در مورد طرلان ... خودت مداواش کردی ... پس فقط خودت می تونی بازم درمانش کنی ... نمی تونستم به کس دیگه ای اعتماد کنم ... 
آرتان فقط گفت:
- درک می کنم ...
نیما ادامه داد:
- طرلان روز به روز داره حساس تر می شه آرتان ... و این حساسیتش نه تنها خودشو که من و نیاوشو هم آزار می ده ... 
- منظورت از حساسیت چیه نیما؟
- در مورد نیاوش اینه که بیش از اندازه نگرانشه ... شبها سه چهار بار می ره بالای سرش و نفس کشیدنش رو چک می کنه! اوایل اگه یادت باشه در مورد منم همینطور بود اما با کمکای تو مشکل رفع شد ... حالا گیر داده به نیاوش ... امروز از آمادگی نیاوش تماس گرفتن گفتن خورده زمین ... شاید باورت نشه ولی طرلان یه بار نیاوش رو تو ذهنش دفن کرد! تا چهلمش هم رفت و اومد ... بعد هم که رفتیم و مطمئن شد نیاوش سالمه اول کلی خود نیاوش رو سرزنش کرد و بعد هم پیش دبستانی رو گذاشت روی سرش ... همه شون رو برد زیر سوال که مسئولیتشون رو درست انجام ندادن ... دوست داشتم زمین دهن باز کنه منو ببلعه! توی ان جور شرایط هر چی هم باهاش حرف می زنم نمی فهمه! حق رو کاملاً می ده به خودش ...
آرتان چند بار سرشو تکون داد و گفت:
- چند وقته اینطور شده؟
- خیلی وقته ... ولی حدودا سه چهار ماهه که خیلی شدید و غیر قابل تحمل شده ... 
- در مورد خودت چی؟ این حساسیت ها رو داره؟
- نه زیاد ... نگران می شه ... ولی نه به شدت نیاوش ... در مورد من مشکل دیگه ای وجود داره ...
- چه مشکلی؟
کار به جای سختش رسید ...



نیما آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- راستش خوب ... آرتان تو ... می دونی که چند سال پیش ... من از ... 
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- شرمنده که باید اینا رو بگم ... من خودم هم خجالت می کشم ... خیلی برام سخته اما ... طرلان خیلی حساس شده ... 
آرتان برای اینکه نیما رو آروم کنه گفت:
- نیما ... روان شناس محرم اسرار بیماراشه ... با من راحت باش ... من و تو که با هم رودروایسی نداریم ...
نیما چند لحظه به دیوار روبه رو خیره شد و بالاخره گفت:
- هر دومون می دونیم که قبل از اینکه تو و ترسا با هم ازدواج کنین من ازش خواستگاری کرده بودم ...
اینو که گفت حس کرد باری از روی دوشش برداشته شده و بقیه حرفاشو بدون نگاه کردن به آرتان تند تند ادامه داد:
- خب اون مال قبل از ازدواج شما دو نفره ... بعدش ترسا شد مثل خواهرم ... یعنی از روزی که فهمیدم عاشق شده قیدشو واسه همیشه زدم ... هم تو می دونی هم ترسا ... وقتی طرلان رو دیدم ... خیلی ازش خوشم اومد ... خیلی زیاد ... سعی کردم بهش نزدیک بشم ... طلان به خاطر مشکلاتش از من دوری می کرد ... وقتی اصرار منو دید خودش از مشکلش برام حرف زد ... اون لحظه می خواستم هر طور شده راضیش کنم باهام ازدواج کنه ... می خواستم فکر نکنه به درد من نمی خوره ... خب من واقعاً دوسش داشتم ... پس جریان ترسا رو براش گفتم ... می خواستم بدونه منم تو زندگیم شکست خوردم ... ولی فکر کنم اشتباه کردم ... الان همین برام شده مصیبت ... من یه سلام که به ترسا می کنم طرلان خونم رو تو شیشه می کنه ... من شرمنده تم آرتان ... واقعا نمی دونم باید چی بگم! ولی می خوام بدونی که منم دارم عذاب می کشم ...

نیما تند تند حرف می زد و اصلاً حواسش به آرتان نبود ... دستای مشت شده آرتان دقیقا روی پاهاش بود و لحظه به لحظه داشت فشار دستاش بیشتر می شد ... توی دلش داشت با خودش حرف می زد:
- آروم باش پسر ... آروم باش! چند تا نفس عمیق بکش ... اون که چیزی نگفت! تو خیر سرت روانشناسی ... اینجا مطبته! اون بهت پناه آورد! خودش هم شرمنده اس ... نگفت که الان به ترسا نظر داره! همه چیز توی گذشته بوده آرتان ... دستاتو باز کن لعنتی ... داره اختیار از دستت خارج می شه ... یهو می زنی فکشو می یاری کف مطب ... آرتان اون طرلان رو دوست داره ... اون با ترسا کاری نداره ... می فهمی؟!! کاری نداره ... ترسا خانوم تو هست و می مونه .... آروم .... آروم ... آروم تر ....
کم کم نفسای سنگینش داشتن آروم می شدن ... نیما هنوز داشت با شرمندگی عذر خواهی می کرد ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- اوکی نیما ... می فهمم ... و می دونم این جریان مربوط به گذشته بوده!
روی کلمه گذشته تاکید کرد و ادامه داد :
- اما الان مشکل ساز شده ... طرلان دختر خوبیه ... در این شکی نیست ... اما اتفاقی که براش افتاد خیلی بیشتر از ظرفیتش بود و برای همین به این روز افتاده ... الان درست مثل یه وسیله ای شده که چند وقت به چند وقت نیاز به سرویس شدن داره ... خیلی وقته باهاش حرف نزدم ... شاید اینبار نیاز به دارو درمانی هم پیدا کنه ... نمی خوام دچار پارانویا یا وسواس فکری بشه ... هنوز به اون مرحله نرسیده ولی احتمالش هست ... اول باید چند بار باهاش حرف بزنم تا ببینم دقیقا چه وضعیتی داره ... بعداً در مورد درمانش تصمیم می گیرم ... تا اینجا از روی حرفای خودت فهمیدم که برخوردت باهاش خوب بوده ... خواهشاً همینطور خوب نگهش دار تا درست بشه ... نگران نباش ... کم کم همه چی به حالت طبیعی خودش بر می گرده ... ممنونم بابت اعتمادت و ممنون که اومدی پیش من ...
نیما که دیگه کاری نداشت و کلی احساس سبکی می کرد از جا بلند شد و گفت:
- خواهش میکنم ... من همیشه واسه تو دردسر دارم ... الان هم ببخش مزاحمت شدم ... 
آرتان اشاره به ساعت کرد و گفت:
- بشین ... چه عجله ای داری؟! هنوز از تایم چهل و پنج دقیقه ایت یه ربع مونده ... 
نیما با لبخند گفت:
- ما که دیگه این حرفا رو نداریم آقای دکتر ... برم برسم به خونه ... یه کم نگران نیاوشم ... راستی ترسا چطوره؟!
آرتان نمی دونست چرا اصلاً دوست نداره در مورد ترسا حرف بزنه ... اما سکوت هم نمی شد بکنه ... پس ناچاراً و بر خلاف میلش گفت:
- از دیروز که مرخص شده و اومده خونه یه کم بهتره ... خلق و خوش بهتر شده ... دور و برش هم که اصلاً خلوت نمی شه، پرستارش هم همیشه هست ... از اون طرف مامان من و عزیز و پدر جون و بابا و دوستاشو و آتوسا و خلاصه همه در رفت و اومدن ...
نیما با شرمندگی گفت:
- ما هم باید حتما بهش سر بزنیم ... امشب قرار بود بیایم ... اما این اتفاق که واسه نیاوش افتاد یه بهونه شد واسه طرلان که بزنه زیرش ... اما فردا دیگه حتما می یایم ...
- فعلاً تحت فشارش نذار ... بذار هر کاری که دوست داره بکنه ... کم کم باید باهاش برخورد کنیم ...
نیما همراه آه شونه ای بالا انداخت و گفت:
- تا ببینیم چی پیش می یاد ... 
بعد راه افتاد سمت در و گفت:
- ببخش وقتتم گرفتم ...
- می موندی حالا ...
- دستت درد نکنه ... برم دیگه ... گفتم که نگران نیاوشم ...
- باشه هر جور میلته ... بعداً می بینمت ...
دو مرد با هم دست دادن و نیما بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد ... آرتان گوشی تلفن رو برداشت و شماره منشی رو گرفت ... همین که صداشو شنید گفت:
- مراجع بعدی رو یه ربع دیگه بفرستین داخل ...
- بله آقای دکتر ...
آرتان بدون حرف گوشی رو گذاشت ... فنجونی چایی برای خودش ریخت و رفت نزدیک پنجره ... یاد گذشته ها افتاده بود ... یاد روزایی که با کابوس علاقه ترسا و نیما به همدیگه روزاشو رنگ سیاه می زد ... روزایی که فکر می کرد به محض طلاق دادن ترسا ، ترسا و نیما با هم ازدواج می کنن ... چقدر اون روزا دوست داشت گردن نیما رو بشکنه ... الان چی؟!! یعنی شک طرلان درسته؟ نکنه نیما هنوزم ترسا رو ... با این فکر باز دستش مشت شد ... کوبیدش کنار پنجره و به خیابون خیره شد ... نه! امکان نداره که نیما هنوزم عاشق ... نه نه ... اون طرلان رو داره ... می دونه که ترسا عاشق آرتانه ... آخه مگه ممکنه ... مغزش داشت منفجر می شد ... تنها چیزی که اون لحظه می تونست آرومش کنه عشقی بود که مطمئن بود ترسا نسبت بهش داره ... اگه هزار تا مرد بهتر از خودش جلوی ترسا صف می کشیدن بازم ترسا آرتان رو انتخاب می کرد ... از فکر ترسا لبخندی نشست روی لبش ... درسته که چند وقتی بود برخوردش سرد شده بود اما مطمئن بود که اینا همه اش گذراست ... کمی آرامش گرفت ... نشست پشت میزش و مشغور نوشیدن چاییش شد ... باید برای زندگی نیما هر کاری که از دستش بر می یومد انجام می داد ... نمی خواست با جدا شدن فرضی نیما از طرلان بازم کابوسای قدیم سراغش بیان ... علاوه بر اون اصلاً دوست نداشتم زندگی دختر خاله اش دوباره دستخوش طوفان بشه ... باید همه سعیش رو می کرد ...

پشت در شیشه ای ایستاده بود و بیرون رو نگاه می کرد ... ساعت ها بود که میثم کنار حوض نشسته بود و بدون هیچ حرفی فقط با انگشتش روی آب موج درست می کرد ... داشت توی ذهنش دنبال یه بهونه می گشت که هر طور شده بره کنارش. درسته که مثل خروس جنگی به هم می پریدن اما دوسش داشت ... واقعاً میثم رو دوست داشت. طاقت نداشت باهاش قهر کنه ... هنوز داشت بهونه هاشو بالا پایین می کرد که صدای مادرش رو از پشت سرش شنید:
- مرجان مامان ... این ژاکتو ببر بنداز رو دوش میثم ... می ترسم بچاد! هوا زده اونم با یه لاخه پیرهن نشسته کنار حوض آب بازی می کنه ... اگه هم تونستی باهاش دو کلوم حرف بزن ببین دردش چیه؟!
اینم بهونه! سریع ژاکت دست باف مامانش رو که قهوه ای رنگ بود گرفت، دمپایی هاشو پا کرد و رفت بیرون ... میثم اینقدر توی خودش فرو رفته بود که متوجه صدای در و کش کش دمپایی های مرجان هم نشد. مرجان بهش نزدیک شد ژاکت رو که انداخت روی شونه هاش تازه میثم وجودشو حس کرد و تکون خورد. لبخند روی صورت مرجان نشون صلح بود ... اما میثم ذهنش درگیر تر از این حرفا بود ... باز مشغول بازی با آب حوض شد و گفت:
- پاشو برو تو ...
مرجان هم به تقلید از میثم انگشتاشو با آب خیس کرد و گفت:
- داداشی ... چیزی شده؟
میثم سکوت کرد ... مرجان دوباره گفت:
- با من حرف بزن ... قول می دم کمکت کنم ...
میثم پوزخندی زد و گفت:
- هه! کمک ... تو؟!!
مرجان سعی کرد خونسرد باشه ... با زبون تلخ میثم عادت داشت ... لبشو تر کرد و گفت:
- کاریم که نتونم بکنم می تونم سگ صبور خوبی باشم ... غیر از اینه؟
میثم آهی کشید و گفت:
- اینا مردونه است ... پاشو برو تو بذار به حال خودم باشم...
- میثم! من و تو که با هم این حرفا رو نداریم ... خیلی چیزا هم دخترونه اس اما من به تو می گم ... یادت رفته جریان دوست پسرای نسرینو؟! همونا که لو رفتن و آبروی نسرین داشت می رفت ... این حرفا بین ما دختراست اما من برای تو تعریف کردم ... حالا توام برای من بگو ... بذار فکر کنم می تونیم به قول مامان پشت هم باشیم ...
میثم آهی کشید ، خودش هم خسته بود از جنگ و جدل و کل کل ... اما اخه هر حرفی رو که نمی شد زد! پس غرورش چی؟ مرجان درک کرد حال میثمو، لبخندی زد و گفت:
- داداشی من ... نبینم غصه بخوری ... درداتو بری رو دوش من ... نصفشو که می تونم بکشم ...
میثم کم اورد ... می خواست حرف بزنه ... پس با صدای آروم و خش دارش گفت:
- می خوام برم دنبال کار ... حرفای مامان چند روزه بدجور داره روی مغزم خیط می کشه ... من لاابالی یه درد شدم روی دردای مامان ... می خوام دیگه نذارم کار کنم ... برم دنبال یه لقمه نون ... به جای مامان من کمر درد بگیرم ... با این صابخونه هفت خط من طرف بشم نه مامان ... تازه خبر نداری که صابخونه امروز صبح که تو دانشگاه بودی دوباره پیداش شد ... گفت از عید ماه بعد باید بذارین روی اجاره وگرنه برین دنبال یه جای دیگه ...
مرجان جوش اورد و گفت:
- غلط کرده! به هفت جاش خندیده مرتیکه! یعنی چی؟ می ریم دنبال یه خونه دیگه! پول دو تا اتاق رو رو چه حسابی اینقدر روز به روز می بره بالا؟ قصر که نگرفتیم همه اش دو تا اتاق خرابه است ...
میثم پوزخندی زد و گفت:
- اون مغزتو هر از گاهی تو آب شور بخوابون کپک نزنه ... فکر کردی من این به ذهنم نرسید؟ رفتم دنبالش ولی اجاره ها سر به فلک گذاشته ... یه خونه خرابه فکسنی رو داره می گه سه میلیون و برجی سیصد! از سر قبر بابامون بیاریم این پولو؟ باید یه جوری در دهن این مرتیکه رو ببندیم ... 
مرجان مغز کرد ... اما مثل همیشه جلوی بغضشو گرفت و گفت:
- بالاخره ... باید یه کاری بکنیم ...
- باید برم دنبال کار ... از فردا می رم ... یه گوشه این زندگی رو که می تونم بچرخونم! 
- منم همینطور ... بالاخره یه کار نیمه وقت می شه پیدا کرد ...
- هوی! خیلی بیخود ... 
مرجان خنده اش گرفت ... اون وسط هم میثم دست از غیرتش بر نمی داشت ... وسط خنده به چشمای گرد شده میثم خیره شد و گفت:
- نمی بینی وضعمونو؟ نترس جای بد نمی رم ... یه جای مطمئن پیدا می کنم بالاخره ... شاید تو همون دانشگاه ... 
میثم آهی کشید و گفت:
- مطمئن نباشه خودم می کشمت ... یه نون خور کمتر ... 
مرجان از جا بلند شد ... قطره های آب روی انگشتاشو پاشید تو صورت میثم و گفت:
- خب حالا توام ...
میثم خیز برداشت و مرجان به سرعت پرید توی خونه و در رو بست ...

- خانوم شاهمرادی ... امروز نمی تونی حس بگیری! اتفاقی افتاده؟
طناز دستی روی پیشونیش کشید و رفت از صحنه بیرون ... کارگردان با خشم نفسشو فوت کرد و به منشی صحنه اشاره کرد بره دنبالش ... طناز بی توجه به نگاه های کنجکاو بقیه خودشو پرت کرد توی اتاق گریم و در رو بست ... بغض به گلوش چنگ می انداخت ... شاید این همه ترس و استرس و اضطراب دلیلی نداشت ... شاید باید خیلی راحت از این جریان می گذشت و بی خیالش می شد ... اون که کاری نکرده بود! چند لحظه به چشمای عسلیش توی آینه خیره شد ... ترس رو به راحتی توشون می دید ... نالید:
- آخه لعنتی تو شماره منو از کجا گیر آوردی؟
تقه ای به در خورد و صدای مهسا منشی صحنه رو شنید:
- طناز جون ... خوبی؟
طناز سریع گفت:
- خوبم مهسا ... میام تا دو دقیقه دیگه ...
- می تونی ادامه بدی؟
طناز خودشو انداخت روی صندلی و به زحمت گفت:
- می تونم ...
دیگه صدایی از مهسا شنیده نشد ... طناز از جا بلند شد و با استرس رفت به سمت کیفش ... می خواست ببینه دیگه خبری شده یا نه ... چقدر دلش می خواست خطشو عوض کنه اما با چه دلیلی؟ این شماره رو با چه بدبختی گیر آورده بود و اینقدر دوندگی کرده بود تا صاحبش حاضر شده بود با دو برابر قیمت بهش بفروشتش ... فقط چون شماره ای تلفیقی از تاریخ تولد خودش و احسان بود ... عاشق خطش بود ... اگه تصمیم می گرفت عوضش کنه اولین کسی که مشکوک می شد احسان بود ... گوشی رو از تو کیفش در اورد و با ترس قفلشو باز کرد ... نفس تو سینه اش حبس شد ... سه بار دیگه زنگ زده بود ... اشک تو چشماش حلقه زد ... کاش از اول همه چیو به احسان می گفت ... اصلاً این لعنتی چرا باز دوباره فیلش یاد هندستون کرده بود؟!! بعد از این همه سال! خوب یادش می یومد که سال سوم دبیرستان با مسیح آشنا شده بود ... یه پسره کله خر! اون موقع ها دخترا عاشق پسرای کله خر بودن ... مسیح اینا وضع مالی توپی داشتن ... بین اون و طناز یه عشق آتشین شکل گرفت ... مسیح می خواست بیاد خواستگاریش ولی نشد ... هیچ وقت فرصتشو پیدا نکرد ... چون بابا ایناش همه زندگیشونو فروختن و برای همیشه رفتن کانادا ... مسیح هم دنبالشون رفت ... هیچ کاری برای نرفتن نکرد. فقط به طناز گفت منتظرش بمونه تا با دست پر برگرده! طناز شش ماهی افسرده بود، اما باید تقدیرش رو قبول می کرد. اوایل خیلی منتظرش موند اما وقتی چند سالی گذشت و خبری نشد به کل از ذهنش بیرونش کرد. مسیح حتی یه زنگ هم به طناز نزده بود ... حالا چی شده بود که دوباره شماره مسیح رو روی گوشیش می دید؟ شماره ای که هیچ وقت از ذهنش پاک نشده بود ... یه روزی بهش آرامش می داد و الان فقط براش استرس داشت ... الان عاشق احسان بود ... دیوونه احسان بود ... تحت هیچ شرایطی نمی خواست از دستش بده ... نکنه مسیح براش دردسر درست کنه؟!! مسیح کله خر بود ... مطمئناً هنوزم بود! اونوقتا می گفت اگه دست کسی بهت بخوره هم تو رو می کشم هم اونو ... گوشیو پرت کرد تو کیفش و نالید:
- اونوقت مسیح فقط بیست سالش بود!!! الان نزدیک سی سالشه! مگه می شه تغییر نکرده باشه؟ حتماً تا الان آدم شده ... من شوهر دارم اون می فهمه! آخه مگه مرض داره که بخواد زندگی منو خراب کنه ... آره همینه!
با صدای گوشیش نیم متر پرید بالا ... انگار هر چی به خودش دلداری داده بود همه اش کشک بود! با دستی لرزون گوشی رو از توی کیفش در آورد ... با دیدن عکس احسان روی صفحه نفسشو با آرامش فوت کرد ... ولو شد روی صندلی و جواب داد:
- جانم ...
- سلام عزیزم ... خسته نباشی ...
- سلام ... مرسی ... کجایی؟
- دارم لباس می پوشم ... کارم تموم شده ... 
- می ری خونه؟
- نه ... زنگ زدم همینو بگم ... شاید امشب یه کم دیرتر بیام خونه ... 
- چرا؟
- امشب تولد عسله ... می خوام ببرمش بیرون ...
طناز تعجب کرد ... خوب اگه تولد عسل بود چرا طنازو نمی برد؟! انگار احسان خودش از سکوت طناز همه چیو فهمید که گفت:
- حاج خانومم ناراحت نشیا ... آخه اون موقع ها که تو نبودی من شبای تولد عسل، می بردمش بیرون ... الان خواستم مثل قدیم دوتایی بریم ... ولی قول می دم قبل از دوازده برگردم ... تو شامتو بخور ...
طناز چاره ای نداشت ... باید قانع می شد ... آهی کشید و گفت:
- باشه ... مواظب خودت باش ...
- فدای تو ... تو کجایی؟
- تو اتاق گریم ... یه پلان دیگه مونده ... هر وقت گرفتیم می رم خونه ... شامم نمی یای؟
- نه دیگه ... شامو با عسل می خورم ...
- خیلی خب ...
احسان دوباره گفت:
- تو شام بخوریا ...
طناز پوزخند زد ... تو این وضعیتش غذا خوردن رو کم داشت ... زمزمه کرد :
- باشه ...
- اوکی ... من دیگه نشستم پشت فرمون حاج خانوم ... انشالله شب می بینمتون ... کاری باری؟
- نه ... 
- خداحافظ ...
- خداحافظ ...

گوشی رو قطع کرد و خواست پرتش کنه تو کیف که دوباره توی دستش لرزید ... اینبار وقت برای استرس نداشت ... خود خودش بود ... همه بدنش یخ زد ... چاره ای نبود ... باید جوابشو می داد ... باید می فهمید مسیح بعد از این همه سال با اون چی کار داره! شاید همه تصورات منفیش غلط بود ...



با ترس جواب داد:
- الو ...
صدای بم و گرفته مسیح براش نا آشنا بود ...
- سلام ...
- شما؟
- منو نمی شناسی؟
- شما؟!
- وقتی با این لحن حرف می زنی یعنی شناختی ... می خوای طرفتو بچزونی ... خوب می شناسمت ...
- که چی؟ با من چی کار دارین؟
- طنازم ...
- طنازم!!! ببخشید آقا شما اشتباه گرفتین ...
- طناز خانوم ... به نفعته که به حرفام گوش کنی ...
- به حرفات گوش کنم؟ آقای محترم من شما رو نمی شناسم! برای چی اینقدر به من زنگ می زنی؟
مسیح آهی کشید و گفت:
- منو نمی شناسی؟ حالا دیگه مسیحو نمی شناسی؟ اولین و آخرین عشقت ... کسی که اگه شبا صداشو نمی شنیدی خوابت نمی برد! یادته با چه بدبختی تلفن خونتونو کش می رفتی به من زنگ می زدی؟ یادته ...
طناز داد کشید:
- بس کن! تو برای چی برگشتی؟
- پس شناختی! خب معلومه! به خاطر تو ...
- بعد از ده سال!!! بعد از ده سال یادت افتاد طنازی هم وجود داره؟
- نه عزیزم ... من هر لحظه به یادت بودم... اما شرایطم جور نبود ... الان درست شده ... اومدم دنبالت ... گفته بودم که می یام ...
- خجالت بکش مسیح! من شوهر دارم ...
پوزخندی زد و گفت:
- شوهر! بار اخری بود که اینو ازت شنیدم ... طلاق می گیری ...
طنار خندید عصبی و منقطع:
- منتظر بودم تو بگی ... 
- طناز ... در مورد من با شوهر عزیزت حرف زدی؟!
بوی تهدیدو توی جمله اش به خوبی حس کرد و گفت:
- گمشو مسیح ...
- صدات داره می لرزه ... وقتی صدات می لرزه یعنی ترسیدی ... نترس ... نترس عزیزم! فقط حرف گوش کن مثل همیشه ... بگو چشم! مسیحو عصبی نکن ...
طناز جیغ کشید:
- نمی گم! تو کی هستی! تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی ... برو بمیر ... برو تو همون خراب شده ای که ده سال توش گنده کاری کردی بمیر ... آشغال عوضی ...
بعد از این حرف گوشیو قطع کرد ... همه بدنش رفته بود روی رعشه ... دیگه نمی تونست اون اتاق رو تحمل کنه ... تند تند لباس پوشید کیفشو هم برداشت و رفت از اتاق بیرون ... بی توجه به بقیه رفت سمت ماشینش ... اشک ریخت روی صورتش ... اون بی گناه بود ... به خاطر بی گناهیش داشت اشک می ریخت ... کارگردان داد کشید:
- خانوم شاهمرادی ...
اما طناز انگار نمی شنید ... حتی براش مهم هم نبود که اون کار رو از دست بده ... چون هفته اول فیلمبرداری بود می تونستن قرار داد رو فسخ کنن و کس دیگه ای رو به جاش بذارن ... اما مهم نبود ... اون لحظه فقط آرامش و امنیت می خواست ... نشست پشت فرمون و به سرعت راه افتاد سمت خونه اش ... کارای خدا بود که تصادف نکرد و سالم رسید ... جلوی در خونه ماشین رو سر سری پاک کرد و پیاده شد ... داشت می رفت سمت در اپارتمان که صدایی مو به تنش سیخ کرد:
- فکر نمی کردم اینقدر زود بتونم از اون خونه بکشمت بیرون ... ایول به خودم! لوکیشنتون بود دیگه؟ هان؟
طناز سر جا خشک شده بود ... حتی جرئت برگشتن هم نداشت ... آب دهنش رو قورت داد و فقط سعی کرد غش نکنه! مسیح ادامه داد:
- خوشگل تر شدی ... خیلی خوشگل تر ... یادته چقدر عاشق قیافه ات بودم؟
طناز اینقدر به خودش فشار آورد تا تونست کمی بچرخه ... مسیح با کمی فاصله درست پشت سرش ایستاده بود ... قدش هنوزم بلند بود ... هنوزم لاغر بود ... چشماش مثل گذشته توی صورت لاغرش برق می زدن ... چشمای درشت سیاه رنگش ... چند تار از موهاش روی پیشونی بلندش ولو شده بودن ... هنوزم می شد بهش گفت جذاب ... بلوز آستین بلند خاکستری رنگی تنش بود با شلوار کتونی مشکی ... نگاه طناز رو که دید قدمی جلو اومد و گفت:
- خیلی پیشرفت کردی خانومی ... بازیگر شدی ... پولدار شدی ... خوشگل تر شدی ... تازه! متاهل هم شدی ... این یکی از همه اش مهم تره ... 
طناز از لای دندوناش غرید :
- تو ... تو ...
مسیح یه قدم اومد جلوتر و گفت:
- من چی؟!!
قدرت به پاهای طناز دوید ... با سرعت راه افتاد سمت در ... نمی خواست هیچ وقت با مسیح هم کلام بشه ... نمی خواست برای خودش دردسر درست کنه ... قبل از اینکه مسیح فرصت کنه دستشو بگیره و نذاره فرار کنه درو باز کرد پرید تو و بستش ... قفسه سینه اش با هیجان بالا و پایین می شد ... از ترس اینکه مسیح از پشت در هم بتونه گیرش بندازه دوید سمت پله ها و با سرعت دوید بالا ... داشت سکته می کرد ... در خونه رو باز کرد و رفت تو ... همونجا پشت در تکیه زد به دیوار. نشست روی زمین و هق هق کرد ... نالید:
- خدایا! غلط کردم ... غلط کردم ... تو بچگی یه خریتی کردم ... نذار الان چوبشو بخورم ... خدایا احسانو ازم نگیر ... طاقت از دست دادنشو ندارم ... خدا جون نوکرتم ... خدایا ... سایه نحس این مسیحو از زندگیم دور کن ... خدایا نذار نابودم کنه ... خدا ...
همونجا روی زمین دراز کشید و به گریه اش ادامه داد ... با شنیدن صدای زنگ صد متر پرید بالا ... نمی دونست باید چی کار کنه! زنگ بزنه به پلیس؟ اصلا از کجا معلوم مسیح باشه ! با ترس رفت سمت آیفون ... لعنتی خودش بود! تا کی می خواست اونجا وایسه؟!! نکنه همه چیو به احسان بگه؟ نکنه روغنشو زیاد کنه؟ نکنه همه چیو یه جور دیگه جلوه بده؟! باید چی کار میکرد؟!! بی توجه به آیفون چمباتمه زد روی کاناپه ... بهتر بود خودش همه چیو به احسان بگه ... ولی چطور بگه؟!! اون روز که احسان ازش پرسید چیزی تو گذشته ات بوده یا نه گفته بود نه! چون از نظرش مسیح اصلاً مهم نبود ... اما حالا چی می گفت؟ احسان مسلما بهش می گفت دروغ گو! اینو نمی خواست ! پس باید چی کار می کرد؟!! صدای موبایلش بلند شد ... با این فرض که احسانه رفت سمت کیفش و موبایلشو در اورد ... اما اشتباه می کرد لعنتی خودش بود ... تعجب می کرد از اینکه سر راهش سبز شده بود ... دو سه هفته ای بود که فقط زنگ می زد ... خودشو نشون نداده بود ... اما امروز که طناز بالاخره جوابشو داده بود اومده بود سر راهش ... کاش جوابشو نداده بود ... کاش بازم ... ذهنش داشت منفجر می شد ...



نمی دونست چند ساعت گذشته ... مسیح هنوزم پایین بود ... یک در میون یا زنگ می زد روی گوشیش یا رنگ خونه رو می زد ... اینقدر گریه کرده بود چشماش باز نمی شد. چرا نمی تونست ذهنشو متمرکز کنه و فکر کنه ببینه باید چی کار کنه؟!! باید با یه نفر حرف می زد داشت خفه می شد ... ولی آخه با کی؟!! تو ذهنش جرقه زده شد ... توسکا! بهترین دوستش ... دو فکر بهتر از یه فکر بود ... سریع گوشیشو برداشت و شماره توسکا رو گرفت ... می دونست که الان خونه است ... انتظارش زیاد طولانی نشد ... - جانم دوستی؟
- سلام توسکا ... خوبی؟
- سلام به روی ماهت ... من خوبم ... تو چطوری؟ احسان خوبه؟
بغض به گلوی طناز چنگ انداخت و گفت:
- خوبم ... یعنی ای بد نیستم ... احسانم خوبه ...
توسکا با ناراحتی گفت:
- چیزی شده طناز؟ صدات گرفته ...
یهو بغض طناز ترکید و در همون حین گفت:
- دارم می میرم توسکا ...
توسکا با هراس گفت:
- چی شده؟!! احسان چیزیش شده؟ خودت طوری شدی؟ حرف بزن ...
طناز فقط هق هق کرد و توسکا با خشم غرید:
- می خوای منو بکشی؟ دِ بگو چی شده دیگه؟!
طناز سعی کرد خودشو کنترل کنه و گفت:
- آرشاویر که دور و برت نیست؟ نمی خوام چیزی بفهمه ...
- نه عزیزم اومدم تو اتاق ... بگو ببینم چی شده!
- همه چیز به خاطر خریت خودمه ...
- اه! خوب بگو چی شده ... چی کار کردی؟
- مسیحو یادته؟
توسکا با کمی فکر گفت:
- مسیح؟ نه ...
- یادته یه بار برات تعریف کردم تو دوران مدرسه یه دوس پسر داشتم ... اسمش مسیح بود ...
توسکا یادش اومد ... طناز که یه دوس پسر بیشتر نداشت ... مگه می شد از یادش بره؟!! پس سریع گفت:
- آره ، آره یادمه ... اسمش یادم نبود فقط ... همون که گفتی رفته کانادا ...
- آره ... رفته بود ... حالا برگشته ...
توسکا خونسردانه گفت:
- خوب برگشته باشه ... که چی؟!
بعد یهو چیزی تو ذهنش جرقه زد و گفت:
- نکنه ... نکنه هنوزم نسبت بهش حسی ...
طناز سریع گفت:
- نه بابا ! این حرفا چیه؟!! هر کی ندونه تو خوب می دونی من عاشق احسانم ...
- خوب پس چی؟
- اون دست از سرم بر نمی داره ... دو سه هفته است شماره رم رو پیدا کرده ... هی زنگ می زنه ... جوابشو نمی دادم ... امروز گفتم شاید اصلاً تصورات من غلط باشه و اون منظوری نداشته باشه ... برای همین جواب دادم ... 
- خب ؟
- تهدیدم می کنه یه جورایی حرفاش پر از ابهامه ... دقیقاً نمی دونم ازم چی می خواد ... ولی گفت باید از احسان جدا بشم ... بعدش هم تا اومدم خونه دیدم جلوی در خونه است ...
- وا! خاک بر سرم! غلط کرده ...
- نمی دونم چه گِلی به سرم بگیرم توسکا ... احسان خیلی غیرتیه! خیلی زیاد! اگه بفهمه این قضیه رو بهش نگفتم بیچاره ام می کنه ...
- اما چاره ای نداری دختر ... الان اگه احسان رو ببینه چی؟
- هیچی من بدبخت می شم!
- صدای زنگ در خونه تون می یاد ...
- خودشه ... از وقتی که اومدم یا زنگ می زنه روی گوشیم یا زنگ در رو می زنه ... الان هی داره می یاد پشت خطم از اونور هم زنگ خونه رو می زنه ...
- وای! چه وضعیتی! احسان کجاست حالا؟
- تولد خواهرشه بردتش بیرون ... 
- حالا که میاد نکنه این بیشعور بره جلوشو بگیره ...
باز بغض طناز ترکید و وسط گریه گفت:
- نمی دونم! 
- طناز خر نشو ... زنگ بزن به پلیس ... نذار بیچاره ات کنه ... ساعت یازدهه! هر لحظه ممکنه احسان بیاد خونه ...
- آبرو ریزی می شه ... 
- چه آبرو ریزی! بهتر از این نیست که شوهرت بیاد غافلگیر شه با دیدن یه مرد دیگه دم خونه ...
طناز هق هق کرد و گفت:
- نگو توسکا! 
- می گم که چشمت رو باز کنم ... 
هنوز طناز چیزی نگفته بود که باز صدای زنگ بلند شد و اینبار طولانی تر از بار قبل ... هر کسی که بود قصد نداشت دستشو از روی زنگ برداره ...



توسکا که صدا رو شنیده بود با استرس گفت: - چه سیریشیم هست!
طناز با ترس به آیفون نزدیک شد. کاراش ارادی نبود ... خودشم نمی دونست برای چی هر چند لحظه یه بار آیفون رو چک می کنه ... اما اینبار با دیدن احسان توی تصویر آیفون تقریبا قالب تهی کرد و با ترس گفت:
- وای هوار تو سرم شد! احسانه!
توسکا هم با ترس گفت:
- طوری شده؟ مسیح باهاش حرف زده؟!
طناز وا رفته در رو باز کرد و گفت:
- نمی دونم! قیافه اش خیلی خشنه!!!
- یا امام زمون! من از تو بدتر دارم سکته می کنم ... انشالله که طوری نشده ... نذر کن یه ختم قرآن برداری به خدا ردخور نداره ...
طناز با ترس به در آپارتمان نزدیک شد و گفت:
- یه ختم؟! من ده تا ختم بر می دارم اگه این قضیه ختم به خیر بشه ... فعلاً کاری نداری توسکا؟ برم ببینم چه خاکی تو سرم شده!
- منو بی خبر نذار ... 
- باشه فعلاً
به دنبال این حرف گوشی رو قطع کرد و در آپارتمان رو باز کرد ... احسان با قیافه ای گرفته و چشمای خونبار از پله ها بالا اومد و با دیدن طناز با خشم غرید:
- معلومه کجایی؟!! دو ساعته دارم زنگ می زنم ...
طناز یه فاتحه تو دلش برای خودش خوند! احسان خیلی خشمگین بود مسلماً از یه دیر باز کردن در اینجوری نمی شد! حتما فهمیده بود ... طناز خاک بر سر شده بود ... داد احسان از جا پروندش!
- چته؟!! دارم با تو حرف می زنما! می گم کجا بودی؟ 
طناز توی یه لحظه ذهنشو که به هزار جا پر کشیده بود جمع و جور کرد ... چرا احسان اینقدر خشن شده بود؟ چرا داد می کشید؟ چرا حوصله نداشت؟ چشماش چرا قرمز بودن؟ حتما مسیح باهاش حرف زده بود ... همه این فکرا رو کنار گذاشت و با تته پته گفت:
- خخ خونه بودم ...
احسان باز دوباره غرید:
- می گم چرا درو باز نمی کنی؟ 
اگه تو موقعیت دیگه ای بود حتما می گفت مگه کلید نداری خوب؟ شاید من حموم باشم! شایدم دست به آب! خودت درو باز می کردی دیگه ... اما اون لحظه فقط به یه چیز فکر می کرد ... تبرئه کردن خودش از گناه نکرده ... دم دستی ترین جوابی رو که می تونست بده رو گفت:
- خواب بودم ...
احسان با پوزخند نگاهی به سر تا پاش کرد ... قبل از اینکه طناز بتونه باز دروغی سر هم کنه احسان کفشاشو در آورد راهی اتاق خواب شد و گفت:
- جدیداً با لباسای بیرون می خوابی؟! من که سر در نمی یارم تو چته! اما من خیلی خسته ام ... سرم داره از درد می ترکه ... می رم بخوابم ... 
آب یخ ریخت روی آتیش ترس طناز ... پس بگو! احسان باز دوباره دچار همون سردرد های کذاییش شده بود ... وقتایی که دچار سر درد می شد بدخلق و عصبی می شد ... چشماش هم عین دو کاسه خون می شدن ... حالا همه چی از نظرش طبیعی شده بود ... نگاهی به خودش و لباساش کرد ... اوف چه گندی زده بود! دنبال احسان وارد اتاق شد ... احسان با یه شلوارک افتاده بود روی تخت ... بی حرکت ... چشماشم بسته شده بود ... نفس آسوده ای کشید ... احسان هنوز چیزی نفهمیده بود ... کاش حالش خوب بود تا خودش همه چیز رو براش تعریف می کرد ... ولی با این شرایط که نمی شد ... سر احسان می ترکید. آروم نشست لب تخت ... پلکای احسان لرزیدن اما حرفی نزد. نیاز داشت به دستای نوازشگر طناز ... شاید تندی می کرد ... اخم و تخم می کرد اما اخرش مرد بود. مرد بود و بعضی وقتا بچه می شد. بعضی وقتا نیاز پیدا می کرد به اینکه نوازشش کنن. لوسش کنن و طناز چقدر خوب اینکار رو بلد بود ... سرشو برد پایین نزدیک گوش احسان و همینطور که پنجه توی موهای خرمایی شوهرش می کشید گفت:
- عزیزم ... چی کار کردی با خودت که سرت درد گرفته؟ عصبی شدی؟
احسان یکی از دستاشو انداخت دور شونه طناز و گفت:
- نه بابا ... غذای سرد خوردم سردیم شده ...
طناز با نگرانی صاف نشست و گفت:
- چی خوردی؟! 
احسان با همون چشمای بسته نالید:
- ماهی ...
طناز از جا بلند شد و گفت:
- الان برات یه لیوان چایی نبات می یارم ... خیلی زود خوب می شی ...
- بیخیال طناز می خوام بخوابم ...
- نمی شه که عزیزم ... زود آماده می شه ...
به دنبال این حرف از اتاق خارج شد و وارد آشپزخونه شد. چایساز رو به برق زد و مشغول خورد کردن تکه های بزرگ نبات زعفرانی شد ...



ده دقیقه بعد چایی نبات آماده بود و نبات توش حل شده بود. وارد اتاق شد ... احسان به همون صورت دراز کشیده بود. نشست کنارش ، لیوان چایی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت دستی به پیشونی یخ کرده احسان کشید و گفت:
 - طناز نباشه که تو سرت درد بگیره ...
احسان غرید:
- خدا نکنه ...
- می خوام بکنه! تو چی کار داری؟ جون خودمه ... می خوام فدای تو بکنمش ...
احسان لبخند محوی زد و گفت:
- همه چیزت مال منه ... مال من! فهمیدی؟
اینبار نوبت طناز بود که لبخند بزنه ... فکر مسیح پر زده بود و رفته بود پی کارش. الان فقط احسان بود و احسان ... مشغول نوازش موهاش شد و گفت:
- آره عزیزم ... فقط مال تو ... 
احسان نفسی از سر آسودگی کشید. انگار نیاز داشت که همیشه این تایید رو بشنوه ... عاشقه دیگه! همیشه می ترسه! همیشه اضطراب داره که عشقشو از دست بده ... زمزمه کرد:
- آره ... همه چیت ... مال من! فقط من ... 
همینطور تکرار می کرد و هر لحظه بیشتر از لحظه قبل قلب طناز توی سینه بی قراری می کرد. سرشو نزدیک گوش احسان برد و با صدای تاثیر گذارش آروم گفت:
- احسان ...
با همون لحن جواب شنیدم:
- جانم ...
دوباره گفت:
- احسان ...
و باز جواب شنید:
- جان دلم ...
هر دو به این بازی عادت داشتن. قرار نبود حرفی زده بشه. قرار نبود مطلبی بیان بشه. فقط همو صدا می زدن. همین و بس ... دوباره گفت:
- احسانم ...
- جانم عشقم ...
- زندگی من ... 
- جانم نفسم ... 
طناز ریز ریز خندید و احسان با صدای پس رفته از دردش گفت:
- بخند ... بخند قربون خنده هات برم ... دیوونه م کردی ... بیچاره م کردی ...
طناز همونطور با خنده لیوان چایی نبات رو برداشت و گفت:
- خوب بسه دیگه خیلی لوسم کردی ...
- دوست دارم! حرفیه؟! مشکلی داری؟
- من غلط بکنم! حالا بشین ... یه کم که از این چایی نبات دبش بخوری خوب می شی. پاشو ببین طنازت چه کرده!
احسان با آخ و اوخ و آه و ناله نشست و لیوان رو از دست طناز گرفت ... چشماشو بست و لاجرعه سر کشید. طناز سرشو برد جلو گونه شو بوسید و گفت:
- آفرین پسرم! می خوای یه دوش بگیری؟!
احسان دوباره ولو شد روی تخت و گفت:
- نه ... فقط می خوام بخوابم ...
طناز هم دیگه چیزی نگفت فقط پتوی نازک پایین تخت رو برداشت و روی بدن نیمه برهنه احسان کشید. زمزمه کرد:
- بخواب عشقم ... شبت بخیر ...
احسان در حالی که دیگه گیج خواب بود گفت:
- تو نمی یای؟
طناز هم گفت:
- چرا گلم ... منم تا چند دقیقه دیگه می یام ... یه دوش می خوام بگیرم ...
احسان دیگه حرفی نزد و طناز از اتاق خارج شد. اول از همه رفت سمت آیفون و بیرون رو چک کرد. خبری نبود ... بعدش رفت سمت کاناپه ... قلبش هنوز داشت تند تند می کوبید. گوشیشو از روی میز برداشت و برای توسکا اس ام اس زد همه چی امن و امانه! دیگه تماس از مسیح هم نداشت. نمی دونست چه قصدی داره اما فهمیده بود الان قصد نداره به احسان حرفی بزنه. چون دقیقاً از وقتی که احسان اومده بود دیگه خبری ازش نشده بود. هر قصدی هم که داشت امشب به نفع طناز کار کرده بود. رفت سمت حموم ... اینقدر که حرص خورده و استرس داشت همه تنش عرق کرده بود. واقعا نیاز به یه دوش آب ولرم داشت ..

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 74
  • آی پی دیروز : 255
  • بازدید امروز : 87
  • باردید دیروز : 536
  • گوگل امروز : 20
  • گوگل دیروز : 160
  • بازدید هفته : 2,384
  • بازدید ماه : 2,384
  • بازدید سال : 88,917
  • بازدید کلی : 1,235,325