loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت هشتم - بابـــــــا!نیما با یه حرکت نیاوش رو که داشت از پشت نیمکت دالی می کرد گرفت و توی بغلش اسیر کرد ... نیاوش هیجان زده جیغ کشید و صدای خنده هاش توی صدای خنده های باباش گم شد:- ورپریده!

master بازدید : 3296 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت هشتم

- بابـــــــا!
نیما با یه حرکت نیاوش رو که داشت از پشت نیمکت دالی می کرد گرفت و توی بغلش اسیر کرد ... نیاوش هیجان زده جیغ کشید و صدای خنده هاش توی صدای خنده های باباش گم شد:
- ورپریده! بهت گفتم بسه دیگه ... بریم خونه ... مامان منتظرمونه!
نیاوش همینطور که با موهای نیما ور می رفت اخم کرد و گفت:
- بابا خونه نه ... من می خوام باز پارک بازی کنم.
نیما همونطور که نیاوش رو محکم بغل کرده بود از روی نیمکت بلند شد، راه افتاد سمت ماشینش که توی محدوده کنار پارک، پارک کرده بود و گفت:
- قول می دم تو خونه هم بازی کنیم ...
نیاوش نق زد:
- نمی خوام ... مامان گریه می کنه ... مثل دیشب ... 
نیما دلش خون شد ... تو دلش گفت:
- مثل هر شب!
از روزی که رفتن عیادت ترسا و برگشتن طرلان هزار بار بدتر شده بود! آرتان هم معلوم نبود سرش به کجا گرم بود که وقت نمی کرد یه سر بهش بزنه و یه کم روبراهش کنه ... اینقدر وضعیتش بد شده بود که نیاوش توی خونه از ترس داد و بیدادش مدام به جای بازی و جیغ داد کنار باباش می نشست پای تی وی و وقتی هم می خواست حرفی بزنه پچ پچ می کرد ... یکی دوبار هم که خواسته بود بلند بازی بکنه طرلان از اتاق بیرون اومده بود، گوشه در توی خودش مچاله شده بود و همینطور که جیغ می کشید و مشت توی سرش می کوبید ازشون می خواست که ساکت باشن ... نیاوش می ترسید ... نیما هم جدیدا داشت می ترسید ... تا اینکه دیشب بالاخره آرتان زنگ زده و گفته بود امروز می ره خونه شون ... نیما نیاوش رو آورده بود بیرون تا آرتان راحت به کارش برسه ... اما دیگه خیلی وقت بود تنهاشون گذاشته بود و وقت برگشت بود ... در ماشین رو که باز کرد نیاوش جیغ کشید:
- بابا خونه نه!
نیما می دونست که بچه اش تحت فشاره، مجبور بود هر طور که شده آرومش کنه، پس یه کم لوس کردنش اشکال نداشت ... گفت:
- حتی اگه اون ماشین کنترلی بزرگه رو بخریم؟
چشمای نیاوش برق زد، دستشو آورد بالا و گفت:
- ایول بابا، بزن قدش!
نیما با خنده کف دستش رو آورم به کف دست نیاوش کوبید، نیاوش رو نشوند روی صندلی جلو و در رو بست ... نیاوش خودش سریع کمربندش رو بست و صاف نشست ... نیما هم آهی کشید و سوار شد ... همه فکرش حول و حوش خونه پر می زد ... نگران بود ... خیلی نگران ... از نابود شدن زندگیش می ترسید ... از اینکه طرلان بدتر می شه می ترسید ... نمی خواست زندگیش از هم بپاشه ... حداقل به خاطر نیاوش نمیخواست ... اما قسم خورد اگه طرلان خوب نشه، ازش جدا بشه و نیاوش رو برای همیشه از ایران ببره ... رم بهترین جا برای بزرگ شدن پسرش بود ... اجازه نمی داد توی این تشنج روحش نابود بشه ... اما قبل از اون باید همه تلاشش رو برای نجات طرلان می کرد که روزی مدیون خودش و وجدانش نباشه ... با ترمز ماشین جیغ نیاوش بلند شد:
- بابا!!!! پس ماشین کنترلی بزرگه؟!!
نیما پوفی کرد، اما در جواب نیاوش خندید و گفت:
- ای امان از حواس پرت ... الان بر می گردم ... 
سریع کوچه رو دور شد، اسباب بازی بزرگی سر اولین چهار راه سر راهش بود ... ماشینی که مد نظر نیاوش بود داخل همون مغازه بود ... هر دو پیاده شدن و نیاوش یه راست سر وقت ماشین مورد نظرش رفت ... نیما هم بدون هیچ چونه زدنی پول ماشین رو که کم هم نبود پرداخت کرد و همراه نیاوش با کارتن بزرگ ماشین از مغازه بیرون رفتن ... اینبار جلوی در خونه که رسید قلبش توی دهنش می کوبید ... می ترسید چیزی رو بشنوه که اصلاً دوست نداشت بشنوه ... از اون خبر بد لعنتی وحشت داشت ... اما شاید این تنها راه بود ... نیاوش رو بغل کرد و وارد خونه شد ... با آسانسور خودشو به طبقه دهم رسوند ... پشت در قبل از اینکه فرصت کنه زنگ بزنه نیاوش زنگ رو زد ... می تونست کلید بندازه و در رو باز کنه، ام نمی خواست مزاحم کار آرتان بشه ... ماشینش دم در پارک بود و نیما می دونست که هنوز داخل خونه است ... بعد ازچند دقیقه در باز شد و آرتان با اخمایی درهم در رو باز کرد ... با دیدن نیما و نیاوش سعی کرد، لبخند خسته ای تحویلشون بده و سلام کرد ... نیاوش دست آزادش رو باز کرد و گفت:
- سلام عمو!!!!
هیجانش لبخند نشوند روی لب آرتان ... خم شد بغلش کرد و بعد از بوسیدن گونه اش گفت:
- این چیه بغلت فسقلی؟ از خودت بزرگتره !
نیاوش با ذوق گفت:
- یه ماشین کنترلی خیلی بزرگ ... از ماشین شارژی آترین هم بزرگ تره ! بابام برام خریده ... راستی عمو آترین رو نیاوردی؟!!!
آرتان همه همه حواسش به نگاه نگران و ظاهر آشفته نیما بود، نیاوش روروی زمین گذاشت و گفت:
- نه عمو ... انشالله دفعه دیگه می یارمش ... حالا برو توی اتاقت با ماشینت بازی کن فعلا ً
نیاوش که چیزی جز این نمی خواست، دوید سمت اتاقش و در رو هم بست ... نیما همونجا کنار در ورودی به دیوار تکیه داد و گفت:
- چه خبر آرتان؟!!
آرتان کلافه دستی توی صورتش کشید ... فشار هایی که روی شونه اش سنگینی می کردن کم نبودن ... به مبل های سلطنتی کرم و طلایی اشاره کرد و گفت:
- بیا تو ... اینجا می خوای حرف بزنیم؟ خونه خودته من که نباید تعارف بکنم ...
نیما بدون اینکه کفشای رسمی قهوه ایشو از پا در بیاره ، رفت روی پارکت های قهوه ای که به جون طرلان بسته بودن و روی مبل ها ولو شد ... آرتان هم اومد و روبروش نشست ... چطور باید با این مرد درد کشیده حرف می زد؟! دلش براش می سوخت ... می دونست عذاب می کشه ... می تونست این براش درده ... اما بالاخره که چی باید می فهمید! آهی کشید و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- نیما چیزی که می خوام بگم شاید خیلی خوشایند نباشه ... 
رنگ نیما پریده تر شد ... با دیدن آرتان فهمید از چیزی که می ترسیده به سرش اومده ... خوب می دونست جمله بعدی آرتان چیه ...

برای همین دل به دریا زد و گفت:
- باید بستری بشه ... نه؟!!!
آرتان لباشو مکید و سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... اما به نیما نگاه نکرد ... طاقت دیدن شکستن یه مرد رو نداشت ... یه لحظه خودشو گذاشت جای نیما و سریع اخماش در هم شد ... خدا نکنه ... ترسای اون فقط کمی عصبی شده بود ... همین! نیما از جا بلند شد ... یه راست رفت توی آشپزخونه و سر یخچال ... شیشه آب رو برداشت و بدون نگران شدن از دهنی شدن لاجرعه سر کشید ... خنکی آب کمی از التهابشو کم کردن ... اما هنوزم داغون بود ... در یخچال رو بست ... دستش رو به در یخچال تکیه داد و سرشو گذاشت روی بازوش ... آرتان وقتی از بالا اپن وضعیتش رو دید از جا بلند شد و رفت کنارش ... با کمی فاصله ایستاد و گفت:
- نیما ... می دونم برات سخته ... اما این تنها راه نجاتشه ... اونجا کمتر از شش ماه که بمونه روبراه می شه ... دیر به دادش رسیدیم ... باز مثل روزای اولش شده ... البته اون روزا فقط افسرده بود ... حالا عصبی هم شده ... خونه بمونه ... اونم تنها! احتمال خودکشی هم داره ... باید کمکش کنیم ... کمکش می کنی نیما ... مگه نه؟
نمی دونست عشق نیما به طرلان چقدره! شاید دیگه بریده بود ... شاید می خواست جدا بشه ... از نظر آرتان حق داشت ... هر چند که اگه لحظه ای خودش جای نیمابود محال بود دست از سر ترسا برداره ... ولی اون آرتان بود و نیما نیما! نمی تونست خودشو با کسی مقایسه کنه ... نیما بعد از چند لحظه آه کشید و گفت:
- چاره ای جز این ندارم ... من برای نجات طرلان هر کاری می کنم ... نمی خوام بچه ام بی مادر بشه ... خودم که دیگه احساسی توی وجودم باقی نمونده ...
از در یخچال کنده شد ، رفت توی پذیرایی و نشست روی مبل ... سیگاری از توی جیبش در آورد، آتش زد و رو به آرتان پرسید:
- می کشی؟!! 
آرتان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- بهتره هر چه زودتر بستری بشه ...
نیما پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
- باید چی کار کنم؟
آرتان آهی کشید و گفت:
- فردا با بیمارستان هماهنگ میکنم ... صبح بیارش ... امشب هم حسابی هواشو داشته باش ... 
نیما فقط سرشو تکون داد و به دود سیگارش خیره شد ... آرتان که داشت از وضعیت نیما می ترسید گفت:
- نیما می خوای بریم یه چیزی بزنی؟!!
نیما منظورش رو گرفت، پوزخندی زد و گفت:
- خیلی وقته که آب شنگولی نمی خورم ... 
آرتان پوفی کرد و گفت:
- خیلی خودت رو باختی مرد! طوری نشده که ... بعد از شش ماه سالم بر می گرده، مثل روزای اول .. فقط باید حواست باشه سالی یه بار روغن کاریش کنی ...
نیما لبخند تلخی تحویلش داد و گفت:
- برو آرتان ... ترسا منتظرته ... من باید بمونم پیش نیاوش ... فردا صبح هم طرلان رو می یارم ... 
به دنبال این حرف نگاهی به در بشته اتاقشون انداخت و گفت:
- خوابه؟!
آرتان پوزخندی زد و گفت:
- خوابوندمش ... با آرام بخش ... تا صبح خوابه ... اما تو شب چکش کنه که یه موقع بیدار نشه ... 
نیما سرشو تکون داد و گفت:
- باشه حواسم هست ... 
بعد دستی توی صورتش کشید، دوباره پکی به سیگارش زد و گفت:
- فقط نمی دونم جواب نیاوش رو چی بدم ... 
آرتان هم کلافه شد و گفت:
- شاید بهتره بگی مامانش رفته مسافرت ... بهتره خاطره بدی تو ذهنش شکل نگیره ... 
- آخه کدوم مسافرت شش ماه طول می کشه؟ نیاوش بیچاره ام می کنه!
- باید هر طور که می شه حواسش رو پرت کنی ... به چیزایی که دوست داره ... روزا بذارش پیش مامانت اما شبا حتما کنارش باش ... چه خونه خودت چه خونه مادرت ... بذار اگه مامانش نیست تو رو حس کنه ... هر از گاهی براش هدیه بخر بگو اینو مامان برات فرستاده ... نباید احساس طرد شدن بهش دست بده ... حالا بعدا بیشتر در موردش حرف می زنیم ... 
نیما مصمم سرشو تکون داد و گفت:
- آره حتماً نمی خوام نیاوش چیزیش بشه ... منو طرلان به درک ...
- تو و طرلان پایه های زندگی هستین ... شما که خودتون رو جمع کنین نیاوش هم چیزیش نمی شه ... حالا که یکی از این پایه ها لق شده تو باید جورشو بکشی ... تو مردی ... راحت تری ... حواست باشه تو خوب باشی نیاوش خوب می مونه ... تو خودت رو ببازی اونم افسرده می شه ... افسردگی بچه ها هم مثل افسردگی بزرگسالا نیست که غم زده بشن ... اتفاقا شیطون تر می شن و برای همین تشخصیش سخته ... ممکنه نفهمید و وقتی به خودت بیای که نیاوش آینده اش تباه شده باشه ....
نیما که همه هم و غم زندگیش پسرش بود استوار گفت:
- نه ... نمی ذارم ... محاله بذارم اون طوریش بشه ...
- پس خودتو جمع کن ...
نیما سرشو تکون داد و گفت:
- از فردا شب یه برنامه خوب براش می ریزم ... حواسم هست ... 
آرتان از جا بلند شد ... خودش نیاز داشت یه نفر برای زندگیش برنامه بریزه که از این آشفتگی نجات پیدا کنه ... چه وضعیت اسفباری داشت ... کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد! هیچ وقت برای زندگی خودش هیچ غلطی نمی تونست بکنه! دستی سر شونه نیما زد و گفت:
- هر وقت نیاز به کمک داشتی ... هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی ... هر چیزی که بود می تونی روی من حساب کنی ...
نیما لبخند تلخی زد، از جا بلند شد و دست آرتان رو گرم فشرد ... اینقدر داغون بود که حتی نتونست بگه به ترسا سلام برسون ... آرتان بدون خداحافظی از نیاوش از خونه خارج شد، ترجیح داد بذاره بچه توی حال و هوای بچه گونه خودش غرق باشه ... جو خونه زیادی منفی و غمگین بود ... از خونه خارج شد و با آسانسور خودشو به طبقه همکف رسوند ... با یادآوری خونه آهی کشید ... نمی دونست امشب هر قراره با اعصاب خوردی بخوابه یا ترسا دلیلی برای رفتاراش می آره و حلش می کنن ... خودش از نیما داغون تر بود ... دلش برای ترساش تنگ شده بود ... خیلی تنگ ...

لباس های مد روزش رو پوشید، جلوی آینه ایستاد و به گودی کمرش که توی مانتوی سورمه ایش بهتر خودشو نشون می داد خیره شد، پوفی کرد و گفت:
- زیادی گوده این گودی کمر من!

اما خودش هم می دونست که قشنگه، فقط توی مانتوهای تنگ زیادی خودشو نشون می داد ... بیخیال شال سفید سورمه ایشو روی سرش انداخت، کیف سفیدش رو هم برداشت و بعد از چک کردن خاموش بودن گاز و خاموش کردن چراغ های روشن از در بیرون زد ... چون خونه شون پشت به افتاب بود توی روز هم مجبور بودن چراغ روشن کنن ... از پله ها که رفت پایین، دست توی کیفش کرد و سوئیچ ماشینش رو در آورد ... یه راست رفت توی پارکینگ و با دزدگیر در کمری سفیدش رو باز کرد و سوار شد ... کیفش رو روی صندلی کناری گذاشت، گوشیشو از توش در اورد و اس ام اس داد:
- حاج آقا ... من دارم می رم استخر ... دو ساعت دیگه بر می گردم خونه ... 
اس ام اس رو سند کرد و راه افتاد. ماشین رو از رمپ بالا برد و با ریموت در پارکینگ رو بست ... یادش اومد کمربندش رو نبسته، توقف کرد، کمربند رو بست و راه افتاد ... همزمان صدای اس ام اس موبایلش بلند شد، از روی صندلی کناری برش داشت و اس ام اس رو باز کرد، به نگاهشبه روبر و خیابون فرعی خلوتشون بود، یه نگاهش به اس ام اس:
- حاج خانوم بمون یه دقیقه ، من الان می رسم خونه ... ببینمت بعد برو ...
هنوز اس ام اس رو کامل نخونده بود ، سرشو اورد بالا که مطمئن بشه خیابون هنوز خلوته، اما درست همون لحظه یه نفر از توی پیاده روها و از بین شمشادهای بلند پرید جلوی ماشین، گوشی از دستش افتاد و جفت پا رفت روی ترمز ... صدای جیغ لاستیکاش بلند شد ... با ترس به روبرو خیره شد ... یارو سالم جلوش ایستاده بود ... با دیدن مسیح جلوی ماشین بیشتر وحشت کرد ... نمی دونست چی کار کنه! یه هفته بود دیگه خبری نشده بود و طناز با این تصور که مسیح دست از سر خودش و زندگیش برداشته بیخیال حرف زدن با احسان شده بود ... اما حالا دوباره ... باز بدنش لرزید ... نمی دونست پا رو بذاره روی گاز و فرار کنه یا بمونه؟! مسیح راهشو بند آورده بود، اگه می خواست بره باید می زد بهش ... تو فکر یه چاره بود که در سمت خودش باز شد و بازوش تو دست مسیح گیر افتاد، بازوشو سریع کنار کشید، بدون اینکه نگاهی به چشمای وق زده اش بندازه، داد کشید:
- به من دست نزن !
به کمربند گیر بود و تلاش مسیح برای پیاده کردنش جواب نداد، سرشو خم کرد و با لحن مشمئز کننده مخصوص خودش گفت:
- بیا پایین طنازم ... بیا پایین کم ناز کن برای من ...
طناز با ترس نگاش کرد و از در التماس در اومد ... اس ام اس احسان براش زنگ خطر بود ... 
- تو رو خدا برو مسیح ... دست از سر من بردار! من شوهرمو دوست دارم!!!
مسیح دستشو محکم تر کشید طوریکه طناز حس کرد بازوش داره کنده می شه به ناچار کمربندش رو باز کرد و رفت پایین، مسیح کوبیدش به ماشین و گفت:
- هی خانوم! دم از دوست داشتن می زنی باید دوست داشتن من باشه! می فهمی ...
ناخن بلند انگشت کوچیکشو کشید روی لبای طناز ... طناز با چندش و هق هقی که از ترس دچارش شده بود صورتش رو برگردوند ... می ترسید ... دل کوچولوش بیقرار بود ... احسان برسه ! همسایه ها ببینن ... فیلمش پخش بشه ... نگرانی هاش یکی دو تا نبود ... 
- طنازم ... حیف این لباته با قیچی بچینمشون ... می دونی که دیوونه م!
قهقهه ای زد و گفت:
- از ای لبا صدایی جز برای من خارج بشه می برم می اندازمشون جلوی سگا ... عزیز دلم ... یه هفته بهت وقت دادم که اقدام کنی برای طلاق ... اما انگار تو منو جدی نگرفتی ... امروز اومدم که طور دیگه باهات حرف بزنم ... تو ... سهم منی! من سهممو پس می گیرم ... هر طور که شده! فهمیدی ... به نفعته که تا فردا اقدام کنی ... اگه فردا دیدمت که مثل دخترای خوب داری می ری دادگاه می کشم کنار تا وقتی که آزاد شدی می یام دنبالت و با هم می ریم ... اگه نه ... دیوونه می شم طناز ... بده که من دیووونه بشم ...
طناز دیوونه تر از مسیح شده بود، ترس بیچاره اش کرده بود ... با دستاش مسیح رو محکم هول داد، ازش فاصله گرفت و گفت:
- چی می خوای از جونم عوضی؟!!! مگه شهر هرته؟ از دستت شکایت می کنم ... دست از سر من بردار ...
با صدای ترمز وحشتناکی نگاش چرخید به سمت جلوی ماشینش ... جنیسس احسان رو خیلی خوب می شناخت ... احسان پیاده شد... انگار حرکاتش اسلوموشن بود ... آروم و کش اومده ... بهت زده به اون دو نفر نگاه کرد ... طنازش ... وسط خیابون مشغول داد و بیداد کردن به یه مرد غریبه بود! مردی که احسان نمی شناختش ... با زحمت لب باز کرد و گفت:
- طناز اینجا چه خبره؟!
طناز دیگه خودشو مرده می دید ... روح از تنش رفته بود ... اما باید یه زری می زد ... نباید می ذاشت زندگیش به این راحتی نابود بشه ... پس سریع و بغض آلود گفت:
- این آقا یه دفعه پرید جلوی ماشینم احسان ... نزدیک بود تصادف کنیم ...
احسان احساس آسودگی کرد، سریع جلو رفت دست طناز رو گرفت و گفت:
- تو خوبی عزیزم؟!!!
طناز سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... همه اشتوی دلش داشت دعا می کرد مسیح خفه شه و بره! این قضیه رو باید خودش برای احسان تعریف می کرد، نباید می ذاشت از زبون کس دیگه بشنوه ... اعتمادش رو از دست می داد ... قبل از اینکه احسان فرصت کنه بره سمت مسیح و مطمئن بشه بلایی سر اون نیومده مسیح با صدایی پر از خنده گفت:
- ا جدی طناز خانوم؟!!!
رنگ طناز پرید و احسان سر جاش ایستاد ... نگاش بین اون دو نفر در نوسان بود ... مسیح خیلی هم منتظرشون نذاشت ... خندید و رو به احسان گفت:
- جوجه فکلی قشنگ! خانوم تو ... خیلی چیزا رو بهت نگفته ... بهتره ازش بپرسی ... به من قول داده همین امشب باهات حرف بزنه ... یه تصمیمات جدیدی هم داره ... اونا هم بهت میگه ... خیلی منترظش نذار فقط خیلی زود عملیش کن ... 
بعد از این حرف چشمکی به احسان زد، دستی برای طناز تکون داد و همینطور که می رفت به سمت ماشینش که کنار خیابون پارک کرده بود گفت:
- سی یو!
مسیح رفت و احسان حتی نتونست یقه اشو بچسبه ببینه چه زری زده!!! طناز دیگه هیچ فشاری نداشت ... مزمئن بود فشارش به هفت و هشت رسیده! داشت از حال می رفت ... به بازوی احسان چنگ زد، احسان بی توجه هنوزم به مسیری که مسیح رفته بود خیره بود ... با صدای ناله مانند طناز تازه به خودش اومد:
- احسان ... منو ... ببر خونه ... 
قبل از اینکه فرو بریزه دستای قدرتمند احسان گرفتنش ...

با بهت به در بسته اتاق خیره مونده بود و پلک هم نمی زد ... چی شد؟!! همه چیز تموم شد؟!!! زندگیش به تاراج رفت؟ کاش هیچ وقت به هوش نیومده بود ... کاش با احسان طلبکار روبرو نشده بود ... کاش حداقل از قبل همه چیز رو برای احسان گفته بود ... حالا چی شد؟!!! درست ساعت یازده شب بود ... احسان همه حرفاشو شنید ... کلمه به کلمه ... از همه حرفاش صداقت چکه می کرد ... هیچی رو جا ننداخت ... می خواست همه چیو بگه و گفت ... گفت ... گفت ... گریه کرد و گفت ... عذر خواهی کرد و گفت ... به غلط کردن افتاد و گفت ... وقتی حرفاش تموم شد جواب احسان چی بود؟!!! از جا بلند شد ... حتی نگاش هم نکرد ... رفت سمت اتاق ... نگاه طناز ملتمس و ناباور بهش خیره مونده بود ... اینقدر خیره موند تا در رو به هم کوبید ... طناز موند و اشکاش ... طناز موند و خاکی که به سرش شده بود و نمی دونست بعدش چی می شه ... طناز موند و یه حکم صادر نشده ... یه قاضی که نمی دونست عادله یا بی انصاف ... نفس های عمیق می کشید ... بغضش سنگین بود ... گریه می کرد اما راه نفسش گرفته بود ... از جا بلند شد ... با هق هق از یخچال لیوانی آب برداشت و لاجرعه سر کشید ... همونجا سر میز غذا نشست و به گریه اش ادامه داد ... واقعاً نمی دونست چه خاکی به سرش شده و این بی خبری از هر چیزی براش بدتر بود ... اینقدر گریه کرد تا سر همون میز که شاهد عاشقانه های زیادی از اون و احسان بود خوابش برد ... اشکاش روی میز داغ بسته بود ... شبیه آب نمک خشک شده ... 
***

صبح با بدن درد بیدار شد ... همونطور سر میز نشسته بود و قاضی بی انصافش حتی یه پتو روی بندش نکشیده بود ... فیلمبرداری داشت باید می رفت سر فیلمبرداری اما مگه می تونست بازی کنه؟!! توی زندگی واقعی خودش درمونده شده بود چطور می تونست فیلم بازی کنه؟!! آهی کشید و از جا بلند شد ... بدون اینکه تو آینه نگاه کنه می دونست چشماش پر از ورم و باده ... یه راست رفت سمت اتاقشون ... باید با احسان حرف می زد، هر چند که مطمئن نبود احسان خونه باشه ... اونم فیلمبرداری داشت ... در اتاق باز رو که دید و تخت نا مرتب خالی مطمئن شد که احسان رفته ... بغض کرده برگشت و ولو شد روی کاناپه ... گوشیش داشت زنگ میخورد ... روی میز جلوی مبلا بود ... حوصله هیچ کس رو نداشت ... اما با این فکر که شاید احسان باشه گوشی رو برداشت و با دیدن شماره مسیح حس کرد آتیش گرفته ... مغزش داشت می سوخت و اگه امکانش بود از گوشاش دود هم بیرون می زد ... سریع جواب داد و اصلا مهلت حرف زدن به مسیح نداد:
- کثافت آشغال ... این همه سال رفتی پی خوش گذرونی و هر*زگی ... حالا یادت افتاده باید بیای مایملکت رو جمع کنی ... خیلی عوضی هستی ... خیلی نامردی ... من احسانو دوست دارم ... می فهمی؟ من عاشق شوهرمم ... توام هیچ غلطی نمی تونی بکنی ... اگه از دستش بدم ... اگه بلایی سر زندگیم بیاد می کشمت!!! می فهمی؟!!!
اینقدر جیغ کشید که صداش گرفت ... مسیح هم توی سکوت همه حرفاش رو شنید و وقتی طناز برای نفس گرفتن سکوت کرد گفت:
- ببین خوشگل من ... بد کردی ... خیلی بد کردی!!! پا رو دم مسیح گذاشتی ... می دونی که مسیح کیه؟!!! امیدوارم یادت نرفته باشه ... از الان منتظر هر اتفاقی که ممکنه بیفته باش ... هر بلایی سرت بیاد مسببش منم ... بای عزیز دلم ...
بعد از اون صدای بوق توی گوشی پیچید ... طناز گوشی رو پرت کرد روی مبل و به هق هق افتاد ... این چه بلایی بود که داشت سر زندگیش می یومد؟ چه بلایی بود؟!!!! تاوان چیو داشت پس می داد؟ این همه استرس براش زیاد بود ... خیلی هم زیاد بود ... 
اونقدر روی کاناپه نشست و اینقدر گریه کرد و هق هق کرد و خدا رو صدا کرد که هوا تاریک شد ... بدون اینکه چراغا رو روشن کنه سرشو تکیه داده بود به پشتی کاناپه ... چشماش دو تا خط شده بودن و دیگه باز نمی شدن .... دماغش گرد و قرمز شده بود ... دیگه گریه نمی کرد، اما چند لحه به چند لحظه هق هق می کرد ... حتی انرژی نداشت از جا بلند بشه بره یه لیوان آب بخوره ... گوشیشو برداشت و برای بار هزارم شماره احسان رو گرفت و باز همون پیام لعنتی رو شنید ... احسان گوشیشو خاموش کرده و بود طناز از این می ترسید که احسان دیگه برنگرده ... مگه جرم اون چی بود؟!!! چی کار کرده بود؟!! هیچ وقت فکر نمی کرد یه شیطنت توی نوجوونی کل زندگیشو توی جوونی ببره زیر سوال ... چقدر اون موقع ها خام بود که فکر آینده شو نمی کرد ... اگه ذره ای فکر می کرد ممکنه این بلاها سرش بیاد محال چنین خریتی بکنه و مسیح رو به زندگیش راه بده ... دلش میسوخت برای همه دخترای نوجوونی که با نادونی هر کاری می کنن و با گفتن اینکه ما دو روز جوونیم و حالا کو تا شوهر، همه چیز رو زیر پاشون می ذارن ... اینجا ایران بود ... دخترا توش محوم بودن به حبس ... اما پسرا هر غلطی دوست داشتن می کردن و بعد از ازدواج شونه بالا می انداختن و به روی مبارکشون هم نمی آوردن ... خود احسان هزار تا دوست دختر رنگ و وارنگ عوض کرده بود ... اما نتونست طناز رو ببخشه ... نتونست ... با چرخیدن کلید توی در احساس کرد خدا دنیا رو بهش داده ... به سرعت از جا پرید ... در باز شد و احسان خسته و آشفته و کلافه پا به درون خونه گذاشت ... از دیدن تاریکی خونه جا خورد و فکر کرد طناز رفته ... دستش رو برد سمت کلید برق و لوستر وسط پذیرایی رو روشن کرد ... با دیدن طناز که ایستاده بود کنار کاناپه و به خاطر نور شدید دستشو روی چشماش گذاشته بود تعجب کرد ... اما به روی خودش نیاورد و راه اتاق رو در پیش گرفت ... طناز با یه جست پرید جلوی احسان و اولین چیزی که گفت این بود:
- احسان تو رو خدا ...
احسان غرید ...
- برو اونور ...
- احسان تو رو قرآن اینقدر بی انصاف نباش ... 
باز به گریه افتاد و هق زد:
- آخه جرم من چیه؟ احسان به جون مامانم من دست از پا خطا نکردم ... بعد از ازدواج با تو به کسی نگاهم نکردم ... 
احسان که هم خستگی کار رو همراه داشت و هم خشمی که از دیروز گریبانش رو گرفته بود طناز رو هل داد و گفت:
- برو اونور گفتم ...
طناز سکندری خورد و احسان رفت توی اتاق ... اما نتونست در رو ببنده چون طناز خودشو انداخت توی اتاق ... دست احسان رو گرفت و با صدای گرفته اش که دل احسان رو هم ریش می کرد هم اعصابش رو بیشتر به هم می ریخت گفت:
- احسان ... یه ذره انصاف داشته باش ... جون عسل ... 
احسان غرید و دستشو کشید: 
- اسم خواهر منو نیار .. 
طناز شکست ... اما کم نیاورد ... با اینکه حس کرد اینقدر از نظر احسان منفور شده که دیگه نباید حتی اسم خواهرشو بیاره ... 
- عزیزم .... چرا نمی ذاری حرف بزنیم؟ چرا قهر می کنی؟ یم تونی که طاقت قهرتو ندارم ...
احسان کت اسپرتش رو در آورد ... پرت کرد روی تخت و گفت:
- مگه حرفیم مونده؟!!!
- آخه مگه من چی کار کردم؟!! به خاطر یه خریت تو گذشته داری مجازاتم می کنی؟
احسان قدمی بهش نزدیک شد ، دست گذاشت زیر چونه طناز و صورتشو کشید بالا ... از لای دندونای به هم چسبیده اش غرید:
- از این خریتا تو گذشته ات کم نکردی ... از کجا معلوم همه حقیقت رو به من گفته باشی؟!! اگه چیزی تو گذشته ت نبود دلیلی نبود کتمانش کنی و خودتو عابد و زاهد جا بزنی ... تجربه ای که با هم تو غار داشتیم رو یادم نرفته ... توام یادته! کسی که اومد طرفم تو بودی ... تو خواستی ... دختری که رابطه نداشته باشه قبلش اینقدر زود ول نمی کنه خودشو ... از کجا معلوم عین همون رابطه رو یه کم کمتر با مسیح جونت نداشته باشی؟!!! هان؟!!! برای تو مثل اینکه عادیه ... 
طناز اینبار له شد ... خورد شد ... تیکه تیکه شد ... چشماش گرد شد و گریه اش بند اومد ... احسان بالاخره گفت ... بالاخره چیزی رو که مثل سگ ازش می ترسید به روش آورد ... بالاخره بهش انگ هر**زگی چسبوند ... شوهرش ... همسرش ... کسی که شبا با هم روی یه تخت می خوابیدن ... کسی که هم سرش بود ... همه زندگیش ... چونه اش لرزید ... احسان خودش هم باورش نمی شد به طناز چنین حرفی زده باشه و اینقدر بی شرمانه قضیه غار رو به روش اورده باشه ... از طناز دلخور بود ... اونم به خاطر عدم صداقتش ... اما این دیگه خیلی زیاد بود ... نمی خواست هیچ وقت چنین حرفی به طناز بزنه چون به پاکیش ایمان داشت ... اما اّبی بود که ریخته شده بود و جمع نمی شد ... طناز عقب عقب رفت ... نگاش اینقدر دلخور بود که احسان از یادش رفت خودش هم دلخور بوده ... زمزمه وار گفت:
- طناز ... من ... 
طناز از اتاق زد بیرون ... می خواست بره ... فقط می خواست بره کجاش مهم نبود ... اینکه ساعت دوازده بود براش مهم نبود ... فقط و فقط می خواست بره ... احسان دیگه بهش اعتماد نداشت و زندگی بی اعتماد به درد طناز نمی خورد ... حتی اگه بی احسان می مرد ... این گندی بود که خودش زده بود ... احسان راست می گفت ... اون بی حیا و هر*زه بود ... رفت به سمت در ... احسان توی اتاق خشک شده بود ... چه غلطی کرد؟!!! مشتش رو کف دستش کوبید و سر خودش داد زد:
- احمق!!!
با شنیدن صدای در از جا پرید ... نباید می ذاشت طناز با اون وضعیت از خونه خارج بشه ... با یادآوری صدای گرفته و چشمای پف دارش بغض به گلوش چنگ انداخت ... چه جوری دلش اومد اونجوری طنازشو برنجونه؟ دوید سمت در ... پله ها رو دو تا یکی رفت پایین ... ماشین طناز از دیور توی کوچه مونده بود و احسان وقت نکرده بود بیارتش تو ... پرید توی کوچه ... طناز تو ماشین بود ... دوید سمت کوچه اما به ماشین نرسیده طناز گاز داد و رفت ... برگشت ... باید می رفت دنبالش ... سوئیچ ماشینش رو از جا سوئیچی چنگ زد و دوباره پرید از خونه بیرون ... ماشینشو از پارکینگ بیرون آورد و رفت سمت مقصدی که خودش هم نمیدونست کجاست ...

چمدونش رو کنار پاش گذاشت .. چمدونی که توش پر بود از آرزوهای رنگارنگش ... پر از حسرت هاش، پر از رویاهاش ، اما حالا مجبور شده بود برش دارم و برگرده خونه باباش ... دستش ررو بالا برد و زنگ خونه رو زد. چقدر با باباش کلنجار رفته بود تا راضی بشه خونه رو بفروشه و برن یه جای بهتر، اما باباش زیر بار نرفته بود ... با صدای ریحانه توی حیاط که پرسید کیه سرش رو به در چسبوند و بغض آلود سعی کردم بلند بگه:
- منم مامان ...
چیزی طول نکشید که ریحانه در خونه رو با رویی گشاد باز کردم و خواست بغلش کنه که چشمش به چمدون خشک شد ... بهت زده دستای از هم باز شده اش وسط زمین و هوا خشک شد ... توسکا بغض آلود گفت:
- می شه بیام تو مامان؟
کنار رفت و اجازه داد توسکا بیاد تو ... قلبش هزار تا در دقیقه می کوبید ... دخترش با چمدون اومده بود و این فقط یه معنی داشت. بغض توسکا ترکید و همونجا پشت در خونه خودشو توی بغل مامانش انداخت. ریحانه دستاش دور شونه های دخترش حلقه شد نمی دونست چه اتفاقی افتاده و توسکا چرا با این وضعیت اومده!!! بعد از چند لحظه که هنوز توی شوک بود، به خودش اومد، کنار کشید و با ترس گفت:
- توسکا مامان! چی شده؟!!! چرا با چمدونی؟ شوهرت کجاست؟ 
توسکا هق زد و لب تخت وسط حیاط نشست، ریحانه تیز و بز رفت به سمتش، زیر بازوشو گرفت و گفت:
- بلند شو ببینم هوا سرد شده، نشین اینجا! بیا بریم تو ببینم چه خاکی به سرم شده!
توسکا لرزون و بی پناه همراه مامانش وارد راهروی خوش بوی خونه شد ... چند وقتی بود سر نزده بود به مامان باباش، اما نمی خواست هم اینجوری سر بزنه. همراه مامانش روی کاناپه راحتی نشست و گریه رو از سر گرفت ... ریحانه با اعصابی خراب و متشنج توپید بهش:
- د دختر حرف بزنم ببینم چی شده؟!!! دعوات شده با آرشاویر؟ باز ناز کردی براش؟
توسکا دست از روی صورتش برداشت و با هق هق گفت:
- مامان ... مامان بیچاره شدم ...
ریحانه هزار تا فکر بد و مفی پیش خودش کرد و گونه شو خراشید ... توسکا بی توجه به وضعیت مامانش بغض آلود سعی کرد گریه نکنه و گفت:
- دیدی این ارث کوفتی رو به منم دادی؟!! دیدی مامان منم مثل خودت شدم؟ تو حداقل تونستی منو بزایی ... من حتی یه دونه هم نمی تونم ... مامان دخترت نازاست! مامان هیچ وقت مامان نمی شم! نمی شم ... نمی شم ...
ریحانه با چشمای گرد شده که هر آن امکان داشت از کاسه سرش بیرون بزنه به توسکا خیره مونده بود ... چند لحظه همونطور موند و بعد یه دفعه دست راستشو بالا اورد با همه قدرتش کوبید توی صورت خودش و گفت:
- وای خدا منو مرگ بده!
اشک توسکا باز صورتشو خیس کرد و گفت:
- من دیگه به درد هیچ مردی نمی خورم! آرشاویر عاشق بچه است ... منم همینطور... 
ریحانه وا رفته روی مبل اجازه داد اشک صورتش رو بشوره ... کم کم ورد گرفت و همینطور که خودشو به چپ و راست تکون می داد گفت:
- تو از کجا فهمیدی؟!! رفتی دکتر؟ آزمایش دادی؟
توسکا فین فین کرد و گفت:
- هرکار که می تونستم کردم ... اما نتیجه ای نداشت ... بیماری من ارثیه .. 
ریحانه باز کوبید توی صورت خودش ... همون لحظه در خونه باز شد و جهانگیر اومد تو ... با دیدن چمدون توسکا که پشت در جا مونده بود تعجب کرد ... فکر اومدن هر کسی رو میکرد به جز دخترش ... با صدای بلند گفت:
- یالله ... صابخونه؟ مهمون داریم؟!!!
ریحانه از جا پرید و گریه توسکا شدت گرفت ... دلش برای باباش خون بود ... باباش چطور باید طاقت می اورد؟ اگه می فهمید توسکا می خواد از آرشاویر جدا بشه کمرش میشکست ... توسکا راهی جز این نداشت ... آرشاویر عاشق بچه ها بود! باید بچه خودش رو بغل میکرد ... باید! توسکا هم طاقت دیدن یه زن دیگه رو کنار خودش و توی زندگی آرشاویرش نداشت ... پس باید حذف می شد ... اونقدر خودخواه نبود که آرشاویر رو مجبور کنه از حق مسلم خودش بگذره ... ریحانه پرید روی ایوون و با رنگ و رویی پریده و گونه های سرخ شده نالید:
- اومدی جهانگیر؟!!
سعی می کرد صداشو پایین نگه داره که توسکا نشنوه ... جهانگیر با تعجب گفت:
- چی شده زن؟ این چه وضع و روزیه؟
ریحانه باز خودشو تاب داد و گفت:
- بیچاره شدیم! توسکا اومده قهر ... 
اخمای جهانگیر در هم شد و گفت:
- چی شده مگه؟!!! آرشاویر اذیتش کرده؟!!
قبل از اینکه ریحانه بتونه حرفی بزنه توسکا از در اومد بیرون و بی حرف خودشو تو بغلش باباش رها کرد ... دستای جهانگیر با همه عشقش دور کمر توسکا حلقه شد و روی سرش رو بوسید ... توسکا هق هق می کرد و جهانگیر لحظه به لحظه آشفته تر می شد ... آخر هم طاقت نیاورد و گفت:
- چی شده دردونه بابا؟ کی اشکتو در آورده؟ مگه بابات مرده که اینطور زار می زنی؟
توسکا همون جا توی بغل باباش نالید:
- بابا ... منو ببخش ... منو ببخش ... 
داشت می مرد از این همه غم که روی شونه هاش بود... باید غصه باباش و آبروش رومی خورد؟ غصه خودش و مامان نشدنش و آینده شغلیش که بازار شایعه خرابش می کرد؟ غصه آرشاویر که بدون توسکا نابود بود؟ غصه مامانش که با تفکر سنتیش از روز جدایی توسکا یه روز خوش واسه خودش نمی ذاره؟!! باید به کی فکر می کرد؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 134
  • آی پی دیروز : 216
  • بازدید امروز : 217
  • باردید دیروز : 412
  • گوگل امروز : 57
  • گوگل دیروز : 132
  • بازدید هفته : 3,170
  • بازدید ماه : 8,957
  • بازدید سال : 64,421
  • بازدید کلی : 1,210,829