loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت ششم نفس من-واي واي فرشته من اينو نميپوشم چقدر بيريخته فرشته در حالي كه به زور اون لباس گلو گشاد و بيريخت بيمارستانو رو تنم ميكرد گفت فرشته-نه تورو خدا بيا با بيكيني برو خب دختر لباس مخصوصه ديگه

master بازدید : 1294 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت ششم

نفس
من-واي واي فرشته من اينو نميپوشم چقدر بيريخته
فرشته در حالي كه به زور اون لباس گلو گشاد و بيريخت بيمارستانو رو تنم ميكرد گفت
فرشته-نه تورو خدا بيا با بيكيني برو خب دختر لباس مخصوصه ديگه دكترت الان مياد
تقه اي به در خوردو به جاي دكتر عمو اومد تو اتاق
عمو-زنگ زدي بهش نفس
دستامو زدم زير بغلم
من-نه
عمو-نفس دوباره داري كم عقلي ميكني ديشب باهم حرف زديم اين بچه چي ميخواد؟
من-شناسنامه
عمو-ديگه؟
من-بابا
عمو-پس شناسنامه اش بايد به اسم كي باشه
من-باباش
عمو-افرين به خاطر پسرت تو كه نه ماه از خودگذشتگي كردي يه بار ديگه هم روش ساميار حق داره بدونه داره بابا ميشه از پريشب تا حالا داغون شده
با بغض گفتم
من-من داغون نشدم؟
عمو-احساساتي تصميم نگير تلافي نكن پسرت بابا ميخواد ميفهمي نفس بابا شناسنامه شناسنامه اي كه به اسم پدرش باشه
من-بچه رو ميگيره
عمو-من تضمين ميكنم كه نميگيره مرد تر از اين حرفاست
من-عمو اون نامرده نه مرد
عمو-حرفاشو گوش نكردي تو حتي قبول نكردي ببينيش هر كي رو بتوني گول بزني خودتو نميتوني خودت بهتر از هر كسي ميدوني پشت اون نگاه شيشه اي و اون قلب سنگي چيه يه عشق قديمي كه انقدر قوي بوده كه خاكستر كه نشده هيچ شعله هاش بيشتر شده
با حال زار گفتم
من-عمو
عمو در حالي كه از در ميرفت بيرون گفت
عمو-ميرم بهش زنگ بزنم بياد بيمارستان
من-عمو نميخوام حتي يه بار حتي يه بار ببينمش كارم داشت با تلفن ولي حضوري هيچوقت بياد بچه اشو ببينه ببرتش بيرون هر كاري ميخواد كنه ولي من اجازه نميدم رنگمم ببينه به اين شرط
عمو-با اينكه همه ي كارات كودكانه است ولي قبول ميكنم
همين كه عمو رفت غر غراي منم شروع شد
من-اصلا نمنو ببريد خونه هروقت دردم گرفت بيارينم
فرشته-همين مونده دكترت گفته بايد بيمارستان باشي هر ان ممكنه دردت شروع بشه مثل بچه ي ادم بهت گفتيم بيا برو سزارين كن گفتي نه هيكلم خراب ميشه بدنم بخيه ميخوره اگه سزارين كردي بودي الان تپل خاله پيشمون بود
بعدش دستشو گزاشت روي شكمم
من-خودمونيم فرشته تو عمرم فكر نميكردم بتونم اين ريختو قيافه رو تحمل كنم
فرشته-اوووووو همچين ميگه ريختو قيافه انگار دماغش شده اندازه دماغ فيل يا دستاشو صورتش باد كرده خدا رو شكر باد نداري قيافتم زياد تغيير نكرده فقط اين شيكمت بزرگ شده زناي حامله ي ديگه رو بايد ببيني تا خداروشكر كني
ساميار
نميدونم چند ساعت بود دراز كشيده بودم رو تختو زل زده بودم به سقف نفس پريشب چي گفت گفتش بچه اي كه باباش توباشي همون بهتر كه نباشه نباشه پس اون صداي شادوخوشحال مال كي بود وقتي به ميشا گفت حالمه است صداي زنگ گوشيم بلند شد جواب ندادم دوباره زنگ خورد با بيحوصلگي دستمو دراز كردمو بدون نگاه كردن به اسمي كه رو گوشي افتاده بود جواب دادم
من-بله
عمو-الو سلام ساميار خوبي
من-سلام
عمو-ميخوام يه خبري بهت بدم كه از اين داغون بودن درت بياره كجايي
كوتاه جواب دادم
من-خونه
عمو-پسر داري بابا ميشي اونموقع نشستي تو خونه
سيخ نشستم رو تخت ميدونستم ميدونستم اينكارو نميكني نفس سريع گفتم
من-عمو ميشه بيشتر توضيح بدي
گردنمو كج كرده بودمو گوشي رو چسبونده بودم به گوشم تا نيوفته درهمون حالتم داشتم اماده ميشدم
عمو-نفس هنوز بچه است فكر ميكنه كار درستو انجام ميده فكر ميكنه بازيچه شده بازي خورده خيانت ديده
من-مگه براش تعريف نكرديد
عمو-يه بار بهت گفتم از اولم ميدونستم كه نفس دچار سوتفاهم شده ولي زياد بهش اصرار نكردم كه باهات حرف بزنه الانم بهت ميگم بايد خودت باهاش حرف بزني نه زوري نه اجباري چون بدتر لج ميكنه صبر كن تاروزي كه خودش ازت توضيح بخواد ميرسه اون روز بهت قول ميدم
حالا ديگه تو پاركينگ بودمو سوار ماشين
من-بيام كدوم بيمارستان؟
عمو-بيمارستان(......) هرچند شرط گذاشته كه اصلا تو اين مدت نبينتت
باشنيدن اسم بيمارستان ناخداگاه لبخند زدم
من-بيمارستانو ميشناسم خودم يكي از دكتراشم مشكلي نداره توي اتاق خودم هستم اينطوري خيالم راحت تره راستي عمو دختره يا پسر؟
عمو-چه عجب پرسيدي پسره
من-خدافظ عمو من چند دقيقه ديگه اونجام
پيش خودم گفتم آي مامان الان اينجا بودي فكر كن زنگ بزنم بگم عروست فارق شد بيچاره ديگه تحمل شنيدن اين خبرو نداره


ساعت چندشب بودنمیدونم نشسته بودم روبه روی tv ولی حواسم پیش این اتفاقات اخیربود...یکهو عسل پرید روم

عسل:سلام دالی جونننن.
من:سلام عسلی..
صدای ایلارازپشت اومد:احوال داداشی..
من:ایلاربه تخم کفتر هم چیزخوبیه ها..
ایلار اخم کردو دستشو به کمرش زدوگفت منظور؟
من:اوه اوه حالا گارد نگیر.هیچی گفتم بده به این عسل بلکه زبونش بازشه..
افتاد دنبالم منم دوییدم برم تواتاق..حالااین عسل فکرکرده ماداریم دنبال بازی میکنیم افتاده دنبال ما..
عسل:دالی دالی صبل کن منم بام بگیلمت..
من:بروبابا خداشفات بده..
البته به شوخی گفتم ولی این ایلار دوباره گاردگرفت:اتردین توبیابیرون یک حالی ازت بگیرم..
من:نه ابجی جان من جام راحته..
بعد دیگه صدایی نیومد روتخت درازکشیدم ر.تخت که دربازشدوعسل اومد تو.
همچین قیافه ی مظلوم به خودش گرفته بود که نگو..چشمامو ریزکردم گفتم:چی میخوای وروجک که چشماتو این شکلی کردی؟
عسل:دالی جونـــــم؟
من:ج.نم؟چی میخوای؟هرچی باشه قبول فقط اول بیابغلم..
دستاشو محکم کوبیدبه هم گفت:اخ جـــــــــــون..
بعدم دویید توبغلم..من عاشق این موهای فرشم..یکم توبغلم نگهش داشتم بعد گفتم:خب خانم کوچولو چی میخوای شما؟
عسل:میخوام لو تختت بپل بپل کنم..
من:جــــان؟؟؟!!!!!!بیخیال بابا..
عسل:دالی قول دادی..

بعدم مثل بادکنک خالی شد..
من:خب باشه حالا اخماتو توهم نکن..
بعد پاشد باتمام انرژی روی تخت بالاپایین کردن..
من:غسل دایی اینجوری فنراش نمیزنه بیرون محکم تر..
عسل:چشم..
بلند خندیدم اونم باانی بالا پایین میپرید..
من<عسل حالا یواش یهو میخوری به دیوار کتلت میشیا..
همون موقع گوشیم زنگ خورد.سامی بود چه عجب..
من:احوال بی معرفتای عالم؟
سامی:سلام اتردیـــــــــــــــــــن ..
گوشیو ازگوشم فاصله دادم گفتم:اروم چته؟چی شد انقدرشنگولی؟
سامی:خاک توسرت داره بچه ام به دنیا میاد..
من:خاک توسرخودت بی ادب...خب مبارک باشه.الان چه ربطی به من داشت؟
سامی:بمیری رفیق مارونگاه..
من:خب بابا شوخی کردم.
سامی:خفه شوباباانرژیم خوابید..
من:ای باباببخشید غلط کردم اصلاادرس بیمارستانو بده باکمپوت بیام خدمتت..
سامی خندیدوگفت:دیووانه..به میلادم توبگو دیگه من حال ندارم..
من:اوکی میگم...
سامی:خب من برم کاردارم خداحافظ..
من:باشه..خداحافظ..
گوشیوقطع کردم..
عسل:دالی بلیم پایین؟
من:بریم..
بعدم بغلش کردم رفتیم پایین ..انقدرپریده بود قرمزشده بود ونفس نفس میزد..
ایلار:چه عجب شماتشریف اوردید..من:بله اومدیم..
نشسته بودیم داشتیم میوه میخوردیم عسلم روی پای من داشت باگوشیم ورمیرفت.دستمو کردم توموهای فرش گفتم:دایی جان به واژه ای به اسم شونه اعتقادداری؟خیلی چیزخوبیه ها..
عسل:اله دالم..
تااخر شب ایلارینا بودن بعدم رفتن خونه اشون.منم رفتم بخوابم که فردا زود بیداربشم برم بیمارستان..


ساعت 7بود که بااطلس جلوی بیمارستان بودیم..ازدیروز دل تودلم نیست که هرچی زودتربیام بیمارستان..نمیدونم به خاطراتردین بود یا نه!
همون موقع ماشین اتردین هم از دربیمارستان اومدتو..
اطلس:اوههه کوپه ات توحلقم...
من:خفه شو اطلس بریم تو..
رفتیم تو لباسامونو عوض کردیم چون کار نداشتیم اول رفتیم توی
stationنشستیم..خانم شکری که یکی ازپرسنل قدیمی بیمارستان بود اونجا نشسته بود داشت باستوده ومشیری همونی که من خیلی ازش بدم میادحرف میزد..
من:سلام خانم شکری؟درباره ی چی حرف میزدیدماهم هستیم..
شکری:هیچی دخترم داشتیم درباره ی این دکترصابری حرف میزدیم..پسره خیلی مهربونیه..
من:اوه بله..
همون موقع صداش ازپشت سراومد:ای ای غیبت!من یک صابری اینجا شنیدما..چی میگفتید؟
مشیری با یک نازو عشوه ای که هم من هم اطلس چندشمون شد گفت:
مشیری:هیچی ذکر خیرتون بود دکتر..
اتردین خندیدوگفت:غیرازاین هم نمیتونست باشه..
من:اوه بله خدای اعتماد به نفسم که تشریف اوردن..
اتردین:ببخشید خانم اسایش نشنیدم چیزی گفتید؟
من:نشنیدید یانخواستید که بشنوید کدومش؟
اتردین:اولیش..
من:اوه پس گوشتون مشکل داره چون من بلند حرفمو زدم..
بعدم ازجام بلند شدم گفتم:بااجازه..
ازکنارش رد شدم ورفتم..اخیــــــش دلم خنکید..گوشیم زنگ خورد ازجیب روپوشم درش اوردم:میلاد!!!
جواب دادم:بله؟
میلاد:سلام میشاخانوم..
من:سلام اقامیلاد چی شده یادمن افتادی؟
میلاد:کارت دارم میشه یک جایی قراربذاری باهم بریم بیرون..
من:اره حتما..کافی شاپ توت سرخ خوبه..
میلاد:اره حتما..ساعت چند؟
من:من ساعت5 کارم تموم میشه..
میلاد:اوکی..پس فعلا..
من:فعلا..
بعدم گوشیوقطع کرد..یعنی میلاد باهام چی کار داره..شونه ای بالا انداختمو رفتم دنبال کارم..
-************************************************** ******
ساعت5 بود که کارم تموم شد بااطلس خداحافظی کردم راه افتادم سمت قرار..
یکربع بعد رسیدم..رفتم تو میلاد پشت میزدونفره ای نشسته بود.رفتم جلو
من:سلام.
میلاد:سلام خسته نباشی..
من:ممنون..
میلاد:بشین.
نشستم قهوه وکیک سفارش دادیم
میلاد:خبرداری بچه ی نفس قراره به دنیابیاد..
من:جــــــان؟!!!
میلاد:نمیدونستی؟دیشب اتردین بهم گفت..
من:اهان..
میلاد:میشا چرا اون کار احمقانه رو کردی؟
من:کدوم کار؟احمقانه این بود که اونجا میموندم...
میلاد:ولی تو بااین کارت اتردینو نابود کردی..
پوزخندی زدمو گفتم:داغون؟کاملا مشخصه..
میلاد:میشا کاملا دارم جدی میگم....
من:میلاد اگه اومدی ایناروبگی من برم..
میلاد:خب باشه..یک خبر خوش دیگه..قراره توهمین هفته برم خواستگاری شقی..
کپ کرده بودم ازیک طرفم خوشحال بودم که شقی حداقل به عشقش رسیده
من:دروغ؟!ایول خیلی خوشحالم کردی...
یکم دیگه باهم صحبت کردیم که میلاد بلند شدپول میزوحساب کردو رفتیم..
توماشین که نشستیم گفتم:اوه به کجا چنین شتابان تازه خریدی؟
میلاد:نه باباداشتم منتهی حال نداشتم باخودم بیارمش شیراز..
یک 206مشکی داشت..
میلاد دوباره شروع کرد:میشا بخدااتردین هنوزم دوست داره اگه توچشماش نگاه کنی میفهمی.همون جورکه وقتی توچشمای تونگاه میکنی میتونی بفهمی که هنوزم تو اتردینو دوست داری...
بغض گلومو بست ولی باصدایی که سعی اشتم نلرزه گفتم:نه میلاد بین ما هرچی ب.ده تموم شده..
میللاد:من که فکرنکنم...میشا به خودت در.غ نگو توهنوزم اونو دوست داری...
اشک توچشمام حلقه بست گفتم:میلاد تروخدا تمومش کن اصلا توچه اصراری داری که تومارو بهم برسونی..
میلاد:چون من نمیتونم پر پر شدن دوستمو جلوی چشممو ببینم همین طور توکه مثل خواهرم میمونی..
من:میلاد اگه بس نکنی همینجا پیاده میشم..
میلاد کوتاه اومد به جاش ظبط وروشن کرد که بدتراز حرفای خودش اتیش به جونم انداخت..
نذار امشبم با یه بغض سر بشه

بزن زیر گریه چشات تر بشه
بذار چشمات و خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یکم
یه امشب غرور و بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه ها تو تو قلبت دیگه
غرورت نذار دیگه خستت کنه
اگه نیست باید دل شکستت کنه
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی
هنوز عاشقی و دوسش داری تو

نشونش بده اشکای جاری تو
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی
نذار امشبم با یه بغض سر بشه
بزن زیر گریه چشات تر بشه
بذار چشمات و خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یکم
یه امشب غرور و بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه ها تو تو قلبت دیگه
غرورت نذار دیگه خستت کنه
اگه نیست باید دل شکستت کنه
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی
هنوز عاشقی و دوسش داری تو
نشونش بده اشکای جاری تو
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی
....
(بزن زیر گریه از رضاشیری..)
باگریه وداد گفتم:میلاد تروخدا خفه اش کن..
میلاد سریع کمش کردودستمال بهم دادوگفت:اخه ابجی گلم چراباخودت اینجوری میکنی؟
من:میلاد میشه بزنی کنار میخوام این یک تیکه راه وپیاده برم...
میلاد بدون حرف زد کنارو خداحافظی کردو رفت..رفت ومن اشکام تنهاموندیم تنها همدم تنهاییم..
توپیاده رو شروع کردم به قدم زدن وگریه کردن.به نگاه های دیگرانم که به روم بود هیچ توجهی نمیکردم.فقط گریه بودو گریه


وای که چقدرحرصم درمی اد وقتی میشا این شکلی باهام حرف میزنه..وای که چقدر دوست دارم یک باردیگه فقط یک باردیگه بهم بگه عزیزم!!
داشتم توخیابونای شلوغ تهران چرخ میزدم که گوشیم زنگ خورد..مامان بود.
جواب دادم.:جانم؟
مامان:پسرپس توکجایی؟
من:بیرون دارم میگردم چه طور؟
مامان:پاشوبیاخونه ببینم داره واسه من میچرخه..
من:مامان چیزی شده؟
مامان:عسل دوباره غش کرده...
هول کردم.
من:الان میام..
سریع گوشیوقطع کدمو شوت گاز رفتم خونه..تااونجابرسم خدامیدونه چقدرمرده ام وزنده شدم..
طفلی عسل بیماریه سرع داره وهمین ایلارو خیلی داغون کرده..(بچه ها اسمشو نمیدونم درست نوشتم یانه همونی که یکهو غش میکنن کف میدن بیرون!!!کف میدن؟مگه ماشین لباس شویی ان)
سریع ماشینو پارک کردم رفتم توخونه..ایلار رومبل نشسته بود گریه میکرد مامانم کنارش داشت دلداریش میداد...
مامان وایلار بالا سرعسل نشسته بودنو گریه میکردن منم سریع رفتم ازتخت بلندش کردمو رفتم بیرون.
من:مامان من میبرمش بیمارستان شما نمیخواد بیاین به علی زنگ میزنم بیاد...
علی توی یک شرکت مدیرعامل بود به خاطرهمین بعضی وقتا دیرمیرسیدخونه..
عسل وگذاشتم روصندلی خودمم سریع سوارشدم بردمش بیمارستانی که توش کار میکردم...
مسیر 20 دقیقه ای رو 5دقیقه ای رفتم..وقتی رسیدیم سریع بردمش تو.خداروشکر خانم شکری هنوزنرفته بودتامنو دیداومد طرفم..
خانم شکری:چیشده پسرم؟
من:خانم شکری خواهرزاده ام بیماریه سرع داره دوباره حالش بدشده..منم ترسیدم سریع اوردمش اینجا..
خانم شکری:کارخوبی کردی ببرش بذار تو اون اتاق روتخت تاببینم چی کارمیشه کرد..
سریع عسلو گذاشتم روتخت وخودم رفتم پیش خانم شکری.
خانم شکری:ببین اکثر پرسنل رفتن تعطیلات تابستونی..بقیه هم که توی اتاق عمل ان..
من:خب پس چیکارکنیم:من که یک نفره نمیتونم..شماهم که دارید میرید..
خانم شکری:نگران نباش پسرم الان ساعت8.خانم دکتر اسایشم که خونه اشون نزدیک اینجاس الان زنگ میزنم اون بیاد..
ای خدامن ازکدوم طرف بکشم اخه این که بیادمن تمرکزمو ازدست میدم همه ی حواسم میره پیش میشا..
گفتم:یکی دیگه رومیشه بگیدبیاد؟
خانم شکری:نگران نباش پسرم خانم اسایش کارشو خوب بلده بعدم اگه بابت قضیه امروزه بایدبگم فعلا خواهرزاده ات مهم تره..
ناچارا قبول کردم..


داشتم میوه میخوردم که گوشیم زنگ خوردازبیمارستان بود.جواب دادم.
من:بله؟
خانم شکری بود:سلام دخترم ببخشیدمزاحمت شدم..
من:سلام خانم شکری اختیار دارید..بفرمایید.
خانم شکری:راستش یک مریض اورژانسی داریم ولی چون پرسنل کم هستن میخواستم بگم پاشوبیااینجا..طفل معصوم گناه داره.بیماریه سرع داره..
نمیدونم چراهول کردم وگفتم:باشه باشه الان میام..فعلا..
خانم شکری:خداحافظ...
سریع یک مانتو توسی باشلوار لی مشکی ویک شال سرم کردم ودویدم بیرون..
مامان:کجا دخترم؟
من:مامان ازبیمارستان زنگیدن گفتن برم بیمار اورژانسی داریم زنگ بزن اژانس بیاد..باباکه فکرنکنم حالا حالاها بیاد...
مامان:باشه..
سریع رفت زنگ زد به اژانس ومنم رفتم پایین سوارشدمو رفتم...
-------------------------------
ساعت8:20 رسیدم پول وحساب کردم دویدم سمت بخش..
داشتم دنبال خانم شکری میگشتم که صدای بمش توگوشم پیچید:
اتردین:گشتم نبود نگرد نیست..
باتعجب برگشتم گفتم:خانم شکری....
اتردین:میدونم من بهش گفتم زنگ بزنه...
من:شما خیلی ...
اتردین:هیـــــــــس..میشا تروخدا لجبازیو بذارکنار بیا بریم عسل حالش بده بخدا اگه مجبورنبودم نمیگفتم بهت زنگ بزنه...
پوزخند زدمو گفتم من:اره میگفتی به مشیری زنگ بزنه..
ازکنارش اومدم ردبشم که بازوم وتو دستش فشاردادو گفت:میشا بهت گفتم من بااون هیچ کاری ندارم پس هی حرفشو نزن...206 صندق دار..
نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیرخنده..اخه مشیری یکم بیچاره زیادی باسنش گنده بود...
من:برو کنار برم لباسامو عوض کنم بیام..
بازومو ول کردسریع رفتم روپوشمو پوشیدم دوییدم بیرون..منتظرم وایساده بود گفت:بریم..
باهم رفتیم تو اتاق..وقتی که دیدمش دلم براش غش وضعف رفت خیلی بانمک بود...نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم بالا سرش گفتم:الهی چه بانمکه...
اتردین:البته ازبانمک گذشته خیارشوره...به داییش کشیده
تودلم گفتم داییش که خوشگله نه نمک ولی گفتم:نه اگه کشیده بود که الان باید شبیه مادر ناتنی سیندرلا میشد..
مشخص بود حرصش دراومد ولی هیچی نگفت..رفتم یک سرم اوردم بهش خواستم وصل کنم که دلم نیومد رو به اتردین گفتم:بیاتوبهش وصل کن..
اتردینمتعجب گفت:چرا؟
من:دلم نمیاد دردش میگیره گناه داره..
لبخندی زدولی سریع جمعش کردو اومد سرمو وصل کرد..
یکم بعد انگارحالش بهتربود ولی اتردین مثل مرغ سرکنده بال بال میزد
ساعت10 بودکه سرمو ازدستش دراوردم اومدم برم بیرون که اتردین گفت:
اتردین:ببخشید بهت زحمت دادم تااینجا کشوندمت..
برگشتم طرفشو باپرویی گفتم:عادت دارم..توکی خیرت به من رسیده...
اومد نزدیکم من ناخوداگاه یک قدم رفتم عقب که خوردم به دیوار پشت سرم اونم دستاشو دورم گذاشت صورتشو اورد جلو .فاصله ی صورتامون 5سانت به زورمیشد گفت:میخوای خیرم بهت برسه؟؟
اب دهنمو قورت دادمو باصدایی که میلرزیدگفتم:میشه بریدکنار میخوام برم لباسامو بپوشم برم..
اتردین لبخندی زدورفت کنار شانس اوردم بیمارستان تقریبا خلوته وکسی منو نمیبینه..
تودلم گفتم:مرض لبخند ژکوند تحویل من میده..
رفتم لباسامو پوشیدم اومد برم بیرون که اتردین اومد پیشم گفت:بیامیرسونمت دیروقته..
من:مرسی میرم...
اتردین:میدونم ازتعارف بدم میاد بیابریم..
ناچارسوارشدم وعسلم بغل گرفتم خواب خواب بود..فضای ماشینوبوی عطرخنکش برداشته بودومن حالم دگرگون میکرد...
بالاخره سکوت وشکست:میدونستی سامی نفسو پیداکرده...
من:اره..
اتردین:ازکجا؟
من:می بی سی..
چی؟
من:مخفف میلاد بی بی سی..
بلند خندیدکه جلوی دهنشو بادستم گرفتم وبه عسل اشاره کردم...نامردی نکردو دستمو گازگرفت..
من:اویی..شنیده بودم سگا پاچه میگیرن نه دست..
اتردین:خب دیگه..
یکم بعد منو دم خونه پیاده کردورفت.من موندم وخاطاتش..


با خستگی خودم رو رو کاناپه ولو کردم و نفسم رو با خستگی بیرون دادم و روبه گفتم:
ـ سحر خدا بگم چیکارت نکنه ... کمرم درد گرفت دیوونه!
سحر ـ حقته جیگرم! باید کار کنی بدوو!
من ـ خیلی احمقی تو میخوای عروسی کنی من باید کار کنم؟ نامرد بووووووق!!!
سحر ـ فحش دادی؟!
من ـ من کی فحش دادم!
سحر ـ شقایق قول میدم جبران کنم ... من باید برم باشگاه... لباس عروسیه هنوز یه ذره تنگه....
من ـ خب جیگرم تو هیکلت به این خوبی من حسرتشو میخورم ولی دیوونه ای دیگه رفتی یه سایز کوچیک تر گرفتی لباس عروسیتو!
سحر ـ اخه خیلی خوشگل بود دلم نیومد نخرمش!
من ـ الان میشی اسکلت خب!!!!!
سحر ـ نترس هیکلم بیشتر رو فرم میاد! بابای!
با درموندگی به سالن نگاه کردم...
اووووووووف! هنوز کلی کار مونده... این میلادم که یه زنگ به من نمیزنه... داره منو میترسونه... اگه خواستگار بعدیم میلاد نباشه شرطو باختم و باید بذارم پدرام بیاد خواستگاری..... ای خدا شقایق ایشالا لال از دنیا بری... خانوادت عاشق پدرامن ... اینم شرط بود اشکان الاغ گذاشت؟؟؟؟ میمردی یه دقیقه حرف نزنی؟! تقصیر میلاده دیگه هولم کرد..... شقایق خب مگه داشتی میترشیدی؟! آره دیگه میشدم هلو ترشیده!
سرمو تکون دادم تا این فکرای چرند از مخم برن بیرون... دوباره به سالن نگاه کردم... وای بازم بای جارو بزنم ای لعنت بر تو سحر! هی میگه جبران میکنم جبران میکنم پس کووو؟!
اه چقدر غر میزنی شقی پاشو یه تکونی به این دنبه ها بده! شقایق میگیرم میزنمتا!!!!
جارو برقیو دوباره روشن کردم و شروع کردم به جارو زدن....
همینطور که جارو میزدم زیر لب آواز میخوندم... وقتی جارو زدنم تموم شد رفتم کولر رو روشن کردم اینقدر گرمم شده بود!!!!
خب حالا نوبت گردگیریه خیر سرم... فردا شب سحر و سامان اینجا عقد میکردن بعد فرداش عروسی بود!!! ولی خونه ما نه تالار گرفته بودن... داشتم روی میز رو گرد گیری میکردم که حس کردم یکی پشت سرمه.....
من ـ سحر باز چیتو جا گذاشتی مشنگ؟؟؟
هیچ صدایی در نیومد.... منم به کارم ادامه دادم... دوباره حس کردم نزدیک تر شد....
من ـ سحر خفه بمیری یه حرفی بزن دیگه... اگه کاری نداری برو من کار دارم.... عین خر ازم کار میکشه بعد هوس بازی به سرش میزنه!
دوباره مشغول شدم که دوتا دست قوی محکم سرشونه هام رو گرفت و به طرف خودش کشید و فشار داد که اینکارش با جیغ زدن من همراه شد....
من ـ اییییییییی! اشکان کثافت عوضی ولم کن....
قهقهه اشکان بلند شد و گفت:
ـ خیلی باحال ترسیدی!
درحالی که شونه ام رو میمالیدم بهش گفتم:
ـ هیچیت مثه ادم نیست اشکان... اه.... بیشعور
اشکان ـ خب دختر عمه جان .... خواستگاری که گفتی کو؟
من ـ میادش تو حرص نخور...
اشکان ـ اگه نیومد تو باید جواب بله بدیا...
من ـ نه من فقط میذارم پدرام بیاد خواستگاری عقده ای از دنیا نره...
اشکان ـ نه دیگه نشد!(و تو همین حین از جاش بلند شد و دوباره به طرفم اومد)
من ـ همینه که هست...
اشکان یه قدم دیگه بهم نزدیک شد که ترسیدم...
این چش شده بود؟! چرا اینطوری میکنه؟
من ـ اشکان به جای این حرفا بیا کمکم کن اینجارو تمیز کنیم!
اشکان با یه قدم خودش رو به من رسوند و بازومو با شدت گرفت و چسبوندم به بیخ دیوار و گفت:
ـ ببین شقایق داری لج بازی میکنی.... میدونی که من از ادمای لج باز خوشم نمیاد...
من ـ اشکان گمشو اونور من باتو اصلا کاری ندارم تو هم واسه زندگی من تصمیم نمیگیری!
اشکان ـ ببین من ازت اتو دارم بدبخت...
من ـ هه! من تا اون موقع ازدواج کردم تا چشت در بیاد مطمئنم میلاد میاد خواستگاری! فکر کردی! من الکی شرط نمیبندم یه چیزی میدونستم که بهت گفتم دیگه! من اصلا از پدرام خوشم نمیاد مرتیکه دختر باز!!!!
با صدای زنگ در اشکان بازوم رو ول کرد و گفت:
ـ شقایق خانوم حالا میبینیم کی میبره!
من ـ حالا میبینیم! از الان بوی دماغ سوخته رو حس میکنم!
اون رفت بیرون و مامان اومد تو....
بعد سلام و احوال پرسی دوباره به کارم ادامه دادم.......
خداکنه میلاد جا نزنه وگرنه میکشمش!


نفس
- نفس نفس دكتر چرا بهوش نمياد
صدا ها تو سرم ميپيچيد فكر كنم صداي فرشته بود و دكتر
دكتر-از درد زياد بيهوش شده بهتون گفتم اين جون طبيعي زايمان كردن نداره بايد سزارين كنه خودش قبول نكرد اين بلا سرش اومد ولي خب منم كه دكترم اين زايماني كه ايشون كردنو بيشتر قبول دارم زايمان طبيعي خيلي بهتره
صداي بلند در زدن تو اتاق ميومد و صداي عمو با با يه اشناي قلب خودش بود ساميار
فقط يه جمله اشو خوب شنيدمو بعدم دوباره سياهي گفته بود(بابا زنمه جرم كه نيست باز كنيد اين درو)
دكتر-اي بابا اين دوست ما پشت اين در خودشو كشت خب بزاريد بياد زنشو ببينه
نميدونم چقدر بيهوش بودم ولي اينبار صداها مثل بار قبل گنگ نبود
فرشته-دكتر شما كه نفسو نميشناسيد بهوش بياد بفهمه بدتر لج ميكنه قاطي ميكنه
دكتر-خب الان كه بيهوشه بزاريد بياد ببينتش
فرشته-چي بگم
همين كه حس كردم دكتر ميخواد ساميارو صدا كنه تمام زورمو زدم كه صدام دربياد ولي نتيجه اش فقط صداي كم جونم بود با باز شدن پلكام
من-بچه ام؟
صداي هيجان زده فرشته تو اتاق پيچيد
فرشته-دكتر دكتر بهوش اومد
دكتر – چه عجب دختر تو كه همه رو نصفه جون كردي
بعد از يه چكاپ كلي من داشت با سرعت ريزش سرم ور ميرفت كه دوباره صدام بلند شد اينبار قوي تر از دفعه ي قبل
من-دكتر بچم؟
دكتر درحالي كه از اتاق ميرفت بيرون گفت
دكتر-نترس جاش امنه تپل پسرت
ميخواستم خفش كنم بابا بچمو ميخوام
من-فرشته بچم كو؟
فرشته-پيش باباشه
قلبم هري ريخت پايين چشمام رعدوبرق زد ميدونستم ميدونستم ساميار حتي نميزاره بچمو ببينمو ورش ميداره ميره
من-فرشته ميگم بچم كو من ميدونستم ميدونستم اين ساميار حتي نميزاره بچمو ببينم ميدونستم هي به عمو گفتم من اين حرفا حاليم نيست
ميخواستم بشينم روي تخت كه تموم وجودم تير كشيد از درد چشمامو بستم فرشته بيچاره هل كرده بود سعي كرد منو بخوابونه روي تخت
فرشته-ششش ششش چيزي نيست نفس ساميار توي اين بيمارستان پزشكه الانم چند دقيقه است رفته اونجايي كه اين ني ني هارو نگه ميدارن رفته اونجا
من-منم ديد
فرشته-نه بابا وقتي رسيد تو زايمانت تموم شده بود بيچاره از ديروز بست نشسته بوده كه اوردنت بيرون ببينتت بعد عمو ميفرستتش خونه استراحت كنه وقتي برگشته ديده بعله گل پسرش به دنيا اومده
يه لبخند اومد روي صورتم ساميار هرچقدرم كه با من بد كرد ولي مطمئن بودم باباي خوبي ميشه با به باد اوردن چيزي سريع گفتم
من-فرشته چشماش
فرشته-واي نفس راست ميگفتي اين سامياره چشماش رنگش خيلي شبيه توا
با كلافگي گفتم
من-پسرمو ميگم رنگ چشاش
فرشته-نفس باورت نميشه همين كه ساميار چشماشو ديد يه خنده اومد رو لباش كه فكر كنم كل پرسنلي كه توي اون اتاق بودن غش كردن ولي خودمونيم تا فهميدن متاهله و زنش اينقدر خوشگله همچين بادشون خوابيد شوورت خاطرخواه زياد داره
من-اون شوهر من نيست
فرشته يه ليوان ابميوه داد دستمو درهمون حالي كه من ابميوه امو ميخوردم گفت
فرشته-ولي باباي بچه اته
من-فرشته كلافم كردي ميشه رنگ چشماي بچمو بگي
فرشته-نقره اي نفس يعني طوسي هم نيستا نقره ايه برق ميزنه دورشم مشكيه البته من ميگم رنگش عوض ميشه ها
من-نچ عوض نميشه رنگش به چشماي عمه اش رفته
فرشته-اي كاش ماهم از اين عمه ها داشتيم رنگ چشممنون اينجوري ميشد
من-عمو به مامانينا گفت؟
فرشته با لحن غمگيني گفت
فرشته-اره گفت الهي مامانت همچين گريه ميكرد كه بچش تو غربت زايمان كرده كه نگو هي ميگفت ما براي نفس كم گذاشتيم
بعد انگار تازه يه چيزي يادش اومده باشه گفت
فرشته-نفس كتاب اسمت بود داشتي براي بچه اسم انتخاب ميكردي بين سه تا ام مونده بودي ساميار برداشتش خوندش بعد كه بچه ارو ديد گفت اسمشو ميزاريم راستين
من-يعني چي من ميخواستم اسم بچمو خودم انتخاب كنم
فرشته-نفس بي انصاف نشو بين اون سه تايي كه تيك زده بوديو خوشت اومده بود انتخاب كرد خودتم كه ديروز ميگفتي راستين از همش بهتره
هيچي نگفتم توي نه ماه فقط فكر يه اسمي بودم كه به نفسو ساميار بياد اخر سرم بين اسم رائين و رادين و راستين گير كردم ديروزم به اين نتيجه رسيده بودم كه راستين خيلي بيشتر به نفسو ساميار مياد
ساميار
-الهي بابا فداي پسرش كه انقدر خوشگله همه چيت به خودم رفته همچين جذبه بابا رو هم به ارث بردي كه از اول اخمات تو همه بابا باز كن اين اخمارو چشماتم كه از اول تا اخر بسته است باز كن اونم بابايي ستاره چشماتو ببينه
دست راستينو گرفته بودم تو دستمو باهاش حرف ميزدم كه اين پرستاره پارازيت شد
پرستار- اعتراف ميكنم خوشگل ترين بچه اي هست كه تاحالا ديدم برعكس بچه هاي ديگه كه قرمز ميشن مثل برف سفيده(بچه ها اين شدنيه نگيد امكان نداره بچه اي كه تازه به دنيا مياد قرمز نباشه دختر عموي من ديانا انقدر سفيد بود كه ميگفتم مثل برفه)
من-بله درست ميگيد
پرستار-با اينكه هميشه حلقه دستتون بود ولي هيچ كس حتي فكرشم نميكرد كه شما متاهل باشد
من-پس حلقه نشونه چيه؟
پرستار-الان خيلي از پسرا براي اينكه از شر دخترا راحت بشن حلقه ميندازن زياد شده
من-پس من متاسفم كه به خاطر اينكه عاشق زنو بچمم حلقه ميندازم امري داشتيد
پرستاره هم كه مثل شير برنج وا رفته بود گفت
پرستار-عموي همسرتون گفتن گوشيتو زنگ ميخوره
من-اونموقع شما اون همه حرف زديد و زنگ خوردن گوشي منو نگفتيد
خم شدم روي دست پسرمو بوسيدمو گفتم
من-ببرينش پيش مامانش
خودمم رفتم بيرون كوشي رو از عمو گرفتم عموهم كه معلوم بود ميخواد بره اتاق نفس پرواز كرد تو اتاق با حسرت ورودشو به اتاقنگا كردم من نميدونم اين چه شرط مسخره ايه كه نفس گذاشته انگار كه ميخوام بخورمش بيهوشم بود نزاشتن ببينمش شماره اي رو كه روي گوشي افتاده بود ديدم مامان بود خدا به داد برسه
زنگ زدم بهش
مامان-الو ساميار بچه خوبه شبيه كي شده اسمشو چي گذشتيد نفس چي نفس خوبه زايمانش راحت بوده يانه بميرم عروسم بيچاره تو غربت زاييد
با خنده گفتم
من-مامان يكي يكي اره پسرمونم خوبه سلام به مامان بزرگش ميرسونه شبيه والا تركيب منو نفسه رنگ چشماشم رنگ چشماي ستاره است اسشم راستين گزاشتيم نفسم خوبه زايمانشم (از فكرشم عصابم داغون ميشد كه چقدر درد كشيده)يكم سخت بوده چون طبيعي زايمان كرده اما درمورد اون مسئله قبلا با هم حرف زديم ما تا بفهميم نفس بارداره سه ماهش بود تا كاراي دانشگاهو بيمارستانو درست كنم شد پنج ماهه خطر داشت با هواپيما بياييم شما هم كه درگير ستاره نميتوني ولش كني كه مادر من اونم درس داره بالاخره باباي نفسم كه درگير دادگاهشه تا ممنوعوالخروجيشو درست كنه مادر نفسم كه به خاطر اينكه يكي از داداشاش خلبان بوده سقوط كرده از هواپيما ميترسه نفس ميگفت يه بارم تو چاله هوايي افتادن نزديك بوده سقوط كنن از اونموقع سوار نميشه نفسو هم با باباش بزور ميزاره سوار بشن
مامان-خب خيالم راحت شد كي مياييد ايران؟
من-زودزود مياييم خدافظ
مامان-خدانگهدارت پسرم
گوشي رو قطع كردم از وقتي كه براي مامان عكساي نفسو فرستاده بودمو از اخلاقش گفته بودم مامان خودشو نديده عاشقش شده بود فقط در تعجبم چطوري نخواست باهاش تلفني صحبت كنه باباي نفسم كه درگير دادگاهشه وقت نميكنه اصلا فكر كنه با دامادش حرف بزنه خيالش راحته داداشش مراقب دخترش هست شونه بالا انداختمو رفتم سمت اتاق خودم

ساميار
عمو-ساميار براي بار اخر ميگم كه اشتباهي نكني قبلا كه داداشم زنگ ميزد با شوهر نفس حرف بزنه نامزد فرشته باهاش حرف ميزد پس امكان داره يكم شك كنه درمورد صدات ولي كم
من-باشه عمو اينم گوشي من بديدش به نفس الان مامانم زنگ ميزنه مامانم هر وقت زنگ ميزد سراغ نفسو ميگرفت من يه جوري نزاشتم اوضاع خراب بشه پس دفعه اولشه با نفس حرف ميزنه به نفس بگيد خودش يجوري جمعو جور كنه قضيه رو
عمو-من متوجه نميشم چجوري مامانت بهت شك نكرده
من-هر وقت مامانم ميرفته بيرون خواهرم ستاره به مامان ميگفته نفس زنگ زده
عمو-اين درست ولي خودش زنگ نميزده چرا؟
من-چون من بهش گفتم سرمون شلوغه هرموقع خلوت بود خودمون زنگ ميزنيم
گوشي عمو تو دستم ويبره رفت
من-فكر كنم داداشتونن
عمو-جواب بده
خودشم رفت سمت اتاق تا گوشي منو بده به نفس كه امروز قرار بود مرخص بشه چون جلوي در ورودي بودم سريع رفتم تو حياطو دكمه برقراري تماسو زدم
من-بله
-ساميار تويي پسرم
يه نفس عميق كشيدم چند سال بود اين كلمه رو از زبون يه مرد نشنيده بودم
من-خودم هستم پدر جون
بابا-خوبي پسرم نفس خوبه ؟نوه ي ما چطوه اذيتتون كه نكرده؟
من-من كه عاليه ام نفسم خوبه سلام ميرسونه پسرمونم ..... نه خدا رو شكر هنوز اذيتاش شروع نشده مامان خوبه؟
بابا-خداروشكر اگه به نفس بره كه از ديوار راستم بالا ميره مامانم خوبه سلام ميرسونه
من-پس پدرمون درمياد چون منم متاسفانه تو بچگيم زلزله بودم
بابا خنديدو گفت
بابا-ساميار جان احساس ميكنم صدات عوض شده
من-نه پدرجون همونجوريه ولي سرياي قبل چون كارام سنگين بود فكركنم صدام خسته به نظر ميومد الان سرحالم
بابا-حتما همينطوريه خب باباجان كاري نداري
من-نه پدرجون
بابا-نوه ا گلمو ببوس مواظب دخترمم باش به همگيشون سلام برسون خدافظ
من-بزرگيتون رو ميرسونم چشم خدانگهدار
گوشي رو قطع كردمو نفسمو فوت كردم بيرون زيادم سخت نبود حرف زدن با پدرزني كه تاحالا صداشم نشيده باشي
برگشتم تو بيمارستانو رفتم پيش عمو كه داشت برگه ترخيص نفسو ميگرفت هرچقدر اصرار كرد برم خونه براي استراحت قبول نكردم ايندفعه بايد نفسو ميديدم تكيه داده بودم به ديوار روبه رويي اتاق نفسو تكون نميخوردم عمو هم كه سرتقي منو ميديد خندش گرفته بود كه همون موقع از اونجايي كه كلا من ادم خوشانسي هستم پيجم كردن اتاق عمل يه بار به زبون فرانسه يه بار اينگليسي يه بار ايراني ميخواستم سرمو بكوبونم تو ديوار
عمو-ساميار قسمت نيست نفسو ببيني پيجت كردن
بدون اينكه گوشي نفسو پس بدم يا حرص رفتم ببينم كي مزاحمم شد
نفس
واي چه مادرشوهر گلي نصيبم شدا با اون تعريفايي كه ساميار كرده بود از مادرش فكر كردم الان با يه زنه خشنو خشك حرف ميزنم كه از اون مادرشوهراست هرچند كه اگه اون اصرار نميكرد كه فرانك با ساميار ازدواج كنه ما الان از هم جدا نمبوديم ولي خب لابد قسمت بوده ولي پس ساميار فرانكو چيكار كرده؟زل زدم به صفحه نمايش گوشي ساميار كه عكس راستين بود داشتم به عكس راستين نگاه ميكردم كه ساميار پيج كردن اتاق عمل يه لحظه يه حس خوبي بهم دست داد وقتي گفتن دكتر ساميار مهرارا به اتاق عمل دكتر ساميار مهرارا به اتاق عمل شوهر دكتر داشتنم عالمي داره ها در اتاق باز شدو عمو با خنده در حالي كه سرشو تون ميداد اومد تو و گفت
عمو-بيچاره اين پسره رو انقدر اذيتش نكن از ديشب تو بيمارستان بود تا الان كه ببينتت درست لحظه اي كه ميخاستي مرخص بشي پيجش كردن همچين با حرص از جلوي در رفت كنار كه گفتم الان ميره اون كسي رو كه پيجش كرده رو خفه ميكنه
ناخداگاه يه لبخند نشست گوش لبم انقدر خوشم ميومد حرصشو دربيارم
من-گوشيمو داد عمو
عمو-اي اي يادم رفت ازش بگيرم
چشمام گشاد شد
من- نه عمووووووووو
عمو-شلوغش نكن گوشي تو دست اونه گوشيه اونم دست توا ديگه
من-ولي...
عمو-ولي و اما و اگر نداره وسايلتو كه فرشته برده پايين لباساتم كه پوشيدي بلند شو بريم كه فرشته تو ماشين منتظرته هرچي زودتر ادم از شر محيط بيمارستان خلاص بشه بهتره تو كه يه هفته اينتو بودي
باحرص گفتم
من-عمو خوبه شما گفتيد كه اين يه هفته رو بمون كه مطمئن بشيم مشكلي نداري وگرنه من از همون روز اول خودم قشنگ را ميرفتم
عمو در حالي كه راستينو بغل كرده بود از در رفت بيرونو گفت
عمو-من نه شوهرت گفت بايد بموني
از روي تخت بلند شدمو رفتم سمت در و از اونجا هم راه اقتادم سمت در خروجي كنا عمو قدم ميزدمو همه ي حواسم پيش راستين كوچولو بود ولي قشنگ نگاهاي پرسنل بيمارستانو رو خودم حس ميكردم طبق گفته ي فرشته با دكترم دكتر جذابشونو دزديده بودم حالا هم داشتن ارزيابي ميكردنم تا ببينن همسر اين دكتر جذاب كيه
گوشه لبمو گزيدم تا جلوي خندمو بگيرم از خدا چه پنهون حال ميكردم وقتي حرص خوردنشونو ميديدم
توي ماشين تازه وقت كردم يكم تو گوشي ساميار فضولي كنم ولي خدا خا ميكردم اون اينكارو نكنه چون انقدر تو گوشيم زش عكس داشتم كه نگو توي پوشه عكساش چيزي بود كه قلبمو گرم كردو بخنو مهمون لبام گوشيش پر بود از عكساي خودمو خودش يا عكساي تكيم عكساي راستينم كه نگو از هرزاويه اي از اين بچه عكس گرفته بود رفتم توي يه پوشه كه روش نوشته بود عشق بازش كردم توش عكس چشماي هر كدوممون جداگونه بود يه عكس از چشماي من يه عكس از چشماي خودش يه عكسم از چشماي راستين ! هيچ وقت وكر نميكردم يه خانواده خودم تشكيل بدم عاشق بشم بچه دار بشم
***********
فرشته-واي نفس تو خسته نميشي انقدر ورزش ميكني بابا به خدا هيكلت مثل قبله اونايي كه طبيعي زايمان ميكنن هيكلشون خراب نميشه كه
در حالي كه تند تند داشتم دوچرخه ميزدمو نفس ميكشيدم گفتم
من-ساكت.... اروم حرف...بزن...راستين تازه خوابيده....درضمن...مربي ورزشم.....گفته....ورزشهيكلمو از قبلم قشنگ تر....ميكنه
فرشته-به خودت فشار نيار بخيه ات پاره ميشه ديوونه
من-بيشتر از دوهفته از زايمانم گشته با دكترمم صحبت كردم گفت مشكلي نداره
فرشته-كلاس پيانوت دير شد خانوم پاشو بريم كه الان ساميارم مياد سوزي(پرستار راستين)مراقب راستين هست
بعش يهو زد زير خنده
من-ديوونه شدي چرا بي خودي ميخندي؟
فرشته-ياد دوران بارداريت افتادم كه ميشستي پاي پيانو
از همون ماه اولي كه اومدم فرانسه به پيشنهاد عمو رفتم كلاس پيانو و اونقدر بهش علاقه مند شدم كه وقتي شكمم اومد جلو منو بزور از پشتش كشيدن بيرون ميگفتم مشكلي ندارم ولي ديگه استادمم كه ميومد خونه بهم گفت كه با اين وضع نميتونم ادامه بدم منم گذاشتم براي بعد زايمان الانم يه هفته است دوباره كلاسامو شروع كردم با اين تفاوت كه ديگه استادم نمياد خونه خودم ميرم اموزشگاه
خودمم از ياداوري اينكه با يه شيكم جلو اومده ميشستم پشت پيانو خندم گرفت
من-كوفت انقدر بلند نخند بچم بيدار شد
از روي دستگاه بلند شدمو رفتم تو اتاقم تا دوش بگيرمو اماده شم كه گوشيم زنگ خورد طبق يه قرارداد نانوشته نه من گوشي اونو پس دادم نه اون گوشيه منو گوشي ساميار دست من موند گوشي منم دست اون خودش بود جواب دادم
من-بله
ساميار-سلام
من-سلام
ساميار-ميشه باهم حرف بزنيم؟
من-داريم حرف ميزنيم ديگه
ساميار-حضوري
من-نخير نميشه
ساميار-نفس بار اخريه كه دارم ازت خواهش ميكنم بزاري برات توضيح بدم
من-منم ميگم ن م ي خ ا م ب ب ي ن م ت
ساميار-هرجور ميلته من به خاطر بچه گفتم خدافظ
من-خدافظ

از اين كلمه متنفر بودم كه هميشه ميگفت به خاطر بچه كه هم مادر ميخواد هم پدر بهتره باهم حرف بزنيم براي روحيه ي بچه بده كه وقتي بزرگ شد بفهمه مادر پدر جدا از هم زنگي ميكنن فلان براي بچه بده بلان براي بچه بده بسار براي بچه بده يه بار نگفت نفس به خاطر خودمونم كه شده بيا حرف بزنيم با عصاب داغون يه دوش گرفتمو اماده شدم هميشه ساعت5تا7يا 8 كه ساميار ميومد تا بچه رو ببينه من جيم ميشدم بيرون رفتم تو اتاق راستين يه اتاق سفيد و ابي اسموني كه حتي عروسكاشم تركيب اين دوتا رنگ بودن چقدر بوي اين اتاقو دوست داشتم كلا عاشق بوي راستين بودم خم شدم روي چشمامو بوسيدمو از در اتاق رفتم بيرون تا با فرشته بريم اخرين سفارشارو به سوزي كردمو با خيال راخت راهيه كلاس شدم

صدای زنگ تلفن رفت رومخم..
من:مامان گوشیو برنمیداری؟
مامان:دستم بنده بیاخودت بردار..
باغرغر رفتم سمت تلفن
من:بله؟
عمو:سلام بردار زاده ی گل..
من:سلام عمو...
عمو:چراانقدر بی حالی؟
من:هیچی بابا..همینجوری..
عمو:خب یک چی میگم که ازکسلی دربیای..برای پس فردا مرخصی بگیر می خوایم همگی باهم بریم شمال...
تودلم به عمو قبطه میخوردم که انقدر سریع تونسته بامرگ پسرش کنار بیاد..
من:باشه وایسا به مادر گرام بگم..
عمو:نیازی نیست قبلا بااونا هماهنگ شده فقط گفتم من خودم بهت بگم که ازاومدنت مطمئن شم...
من:باشه بهتون خبرمیدم..کاری ندارید؟
عمو:نه عزیزم برو خداحافظ.
من:خداسعدی..
بعدم گوشیو گذاشتم..
اصلا حس شام خوردنو نداشتم به مامان گفتم شام نمیخورم ومستقیم رفتم تو رخت خواب..
**********
باصدای گوشیم بیدار شدم..سریع یک مانتو ساده پوشیدمو مثل هرروز رفتم سرکار...
ضعیمی و تو راه رو دیدم که داشت میاومد سمتم..وایسادم اومد جلو مودبانه سلام کردو گفت:ببخشید خانم اسایش میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
من:نه نمیشه..
و دوباره راه افتادم..نمیدونم چرا خیلی ازش خوشم نمی اد..ادم بدی نیست ولی دوستش ندارم دیگه..
رفتم داخل پاویون ولباسامو عوض کردم..بیرون اومدم همزمان شد بابیرون اومدن اتردین ازپاویون...ووای چقدر دلم براش تنگ شده بود از همون شب دیگه هم دیگه رو ندیده بودیم...یکهو یاد عسل افتادم بی خیال غرور شدمو گفتم:سلام اقای صابری.
برگشت سمتمو گفت:سلام عرضی داشتید؟
من:حتما داشتم وگرنه مرض نداشتم صداتون کنم...
اتردین:بفرمایید میشنوم...
نمیدونم چرا اسم عسلو یادم رفت یکم نگاهم کردوبالبخند موزیانه ای گفت:
اتردین:خانم اسایش انقدر سخته که بگید دلتون برام تنگ شده؟
کفرم دراومدمن:اهکی..اقارو باش...نخیر فقط میخواستم حال عسل وبپرسم..
اتردین:بله من که باورکردم...شکر خداخوبه..دیگه امری باشه؟
من:میدونستید خیلی روتون زیاده؟
اتردین:خداحافظ...
ای لجم گرفتا میخواستم بزنم دندوناش بریزن باهاشون یک قول دوقول بازی کنه...
بیخیال رفتم سمت اتاق اقای اریان فر مدیر بیمارستان که ببینم مرخصی میده یانه..در زدم..وبا صدای بفرماییدش رفتم تو..
من:سلام..
اریان فر:سلام دخترم..
من:ببخشید اوردم برگه مرخصیمو اگه میشه امضا کنید..
اریان فر:به شرطی که بیشتر از4روز نباشه..
باخوشحالی گفتم:باشه حتما..
برگه رو امضا کردو من تشکر کردمو باشادی راه افتادم برم لباسامو عوض کنم برم..فقط اومده بودم مرخصی بگیرم...به ستاره اس دادم گفتم به عمو بگه که میام...از کی بود نرفته بودم سرخاک سهیل به خاطرهمین راه افتادم سمت بهشت زهرا..
*********************
باقدم های سست راه افتادم سمت مزار سهیل..نشستم رو زمین و باگلابی که خریده بودم قبرو شستم وشروع کردم حرف زدن باسهیل..
من:داداشی دلم برات تنگ شده کجایی که ببینی دارم ذره ذره ذوب میشم..از دوریه تو از دوری مجنون..داداشی چی میشد مثلا نمیرفتی امریکا؟نمیشد نری؟نمیشد؟حالم خراب شد وقتی گفتن بیا داداشت سقوط کرده..بیا تنشو ازلای اهن پاره ها پیداکن...داداشی ای کاش بودی کمکم میکردی...توهم منو تنها گذاشتی..دلم برات تنگ شده..چرا؟اخه چرا؟مگه چیکار کرده بودم؟نیم ساعتی بود که داشتم گریه میکردم که دیگه پاشدم برم...راه افتادم سمت خونه.باید میرفتم ساک میبستم..


نفس فرشته – پس تو با ماشين من برو
سوئيچو ازش گرفتمو رفتم نشستم تو ماشينش با نامزدش قرار داشت بعد كلاس پيانو گفتش كه من برم خونه عمو هم كهتا دير وقت كلاس داشت از اين جمله فرشته يا عمو كه هرازگاهي گفته ميشد يه حس بدي بهم دست ميداد/با ماشين من برو/ عادت نداشتم به اين جمله از وقتي كه يادم ميومد ماشين داشتم ولي اينجا نه دلم براي جنيسيس خودم تنگ شده بود بيچاره عمو با فرشته از روي علاقه اي كه به من داشتن اين جمله رو ميگفتن ولي من اصلا به اينجور چيزا عادت نداشتم اين چند وقتي كه اينجا بودم اوايلش خيلي سخت بهم ميگذشت عادت داشتم هرساعتي هركاري دوست دارم بكنم ولي خونه عمو نميشد من دوست داشتم بلند بلند ويالون بزنم ولي وقت خواب عمو بودو نميشد من دوست داشتم بلند اهنگ گوش بدم نميشد دوست داشتم فوتبال نگا كنم عمو اخبار نگا ميكرد الان كه فكرشو ميكنم ميبينم چجوري طاقت اوردم؟ تا بخودم اومدم جلوي برج بودم ماشينو جلوي برج پارك كردمو رفتم توي اسانسور شماره20 رو زدم و تا رسيدن به طبقه ي بيستم اهنگي رو كه پخش ميشد گوش كردم وقتي از اسانسور خارج شدمو كليدمو تو در چرخوندمو بازش كردم صداي پيانو كه توي كل خونه پيچيده بود گوشمو پر كرد اوووم قشنگ ميزنه همون موقع سوزي اروم اومد طرفمو به فرانسوي گفت
سوزي-خانم اقا ساميار هنوز نرفتن راستينم از وقتي شما رفتيد همش بي تابي ميكرد
رنگم پريد
من-سامياركجاست؟راستين كه بايد الان وقت خوابش باشه
سوزي-توي اتاق راستين هستن نميدونم والا چرا انقدر بي تابي ميكنه
سرمو تند تند تكون دادمو اروم رفتم سمت اتاق خودم ولي وقتي داشتم از جلوي در اتاق راستين رد ميشدم قدرت از پاهام رفتو عقلو قلبو دلم هر سه بهم فرمان ايست دادن چشما كنجكاو و گستاخو نافرمان از من چرخيدنو روش ثابت موندن مردمك لغزون چشمام روي مرد چارشونه و خوش هيكلي با استيل بي عيبو نقص كه با پرستيژ خاص خودش پشت پيانو نشسته بودو دستش با مهارت روي كلاويه ها فرود ميومد چرخيد پشت به در نشسته بود براي همين با خيال راحت از اينكه نميتونه ببينتم نگاش كردم نگام رنگ گرفت دلم پر كشيد براي نگاه عسليش براي زمزمه هاي عاشقونه اش نگام رنگ گرفت رنگ دلتنگي رنگ عشق رنگ محبت رنگ غم رنگ حسرت و در اخر رنگ اشك اشكي كه تمام مدت فراق همدم تموم شبهام شد صداش كه بلند شد ضربان قلبم انقدر شديد شد كه يه لحظه ترسيدم سينه امو بشكافه و بياد بيرون گوم گوم قلبمو به گوش ميشنيدم هق هق خفه ي توي گلومو با گوش دل ميشنيدم صداش حسرت ديدن چشماي عسليشو تو وجودم شعله ور تر كرد
كوچولو برو ديگه وقته خوابه
ديگه بايد بري تو رخته خوابت
اگه دلت واسه مامانيت تنگ شد
نگاش كن عكسش اونجا توي قابه
عزيزم بسه ديگه گريه نكن
ازم نپرس كه چرا ماماني نيست
از تو نه از من يكم خسته شده بودو نميتونست با ما بمونه ني ني
لا لا لا لا لايي لا لا لا لا لايي لا لا لا لايي
مامان رفته شده تنها بابايي
لالا لا لا لايي لا لا لا لا لا لايي
لا لا لا لا لا لا يي مامان رفته شده تنها بابايي
مامان الان خوشحاله خوشحاليش خوشحالم ميكنه
مهم نيست كه غم دوريش داره چيكارم ميكنه
وقتي خوبه اون منم خوبم
مامان الان پيدا كرده رو من يه حس ديگه
و الانم رفته سراغ كس ديگه و از اين به بعد بابا تنهايي
تنهايي واسه ي تو قصه ميگه
كوچولو بخواب من كه خوب بدون اون خوابم نميره
كوچولو بخواب نميخوام كه جولو تو گريه ام بگيره
گريه ام بگيره
لا لا لا لايي لا لا لا لا لايي لا لا لا لايي
مامان رفته شده تنها بابايي
لالا لا لا لايي لا لا لا لا لا لايي
لا لا لا لا لا لا يي مامان رفته شده تنها بابايي
كوچولو برو ديگه وقته خوابه
ديگه بايد بري تو رخته خوابت
اگه دلت واسه مامانيت تنگ شد
نگاش كن عكسش اونجا توي قابه
(اهنگ لالايي امير تتلو عاشق اهنگشم )
غر غراي عشق مامان قطع شده بودو با اون چشماي گرد خوشرنگش زل زده بود به باباييش ساميارم سرشو چرخوند طرف راستين كه زل زده بود بهشو يه لبخند بهش زد كه دلم ضعف رفت چقدر باباشدن بهش ميومد محو نيم رخ خوشتراشش بودم كه با احساس ترس اينكه نكنه منو ببينه اروم رفتم توي اتاق خودمو درو قفل كردم صداش بلند شد
ساميار-سوزي نفس چرا نمياد؟
سوزي-اقا خانوم خيلي وقته اومدن
حتي از همينجا هم ميتونستم پريدنش از پشت پيانو رو تصور كنم سيم ثانيه بيشتر طول نكشيد كه دستگيره در اتاق بالا پايين شد
ساميار-نفس
من-..............
ساميار-يه بار فقط يه بار عقل كنو به حرفاي من گوش بده بعدش هركاري دوست داشتي كن
از كوره در رفتم
من-چيو گوش كنم دلدادگي هاي تورو با فرانك جونتو يا خنديدناتو به سادگي خودم اتفاقا الان تازه عاقل شدم اونموقعه ها عقل نداشتم كه به تو اعتماد كردم
سوزي-اقا خانوم من ديگه ميرم خدافظ
صداي بسته شدن در اومد پيش خودم گفتم اينم ترسيد فرار كرد
نشستن ساميار رو زمين و تكيه دادنش به درو حس كردم خودمم تكيه دادم به درو نشستم زمين گرماي تنشو حتي از پشت اين در زخيم چوبي حس ميكردمو محتاجش بودم صداش نرم شد مثل قبل لحنش ستودني شد مثل قبل ذهنم پر كشيد به قبل
ساميار-خانومم اخه تو چرا لج ميكني باز كن اين درو باهم حرف بزنيم لامصب دلم برات تنگ شده ميخوام يه دل سير ببينمت
من-وقت ميخوام ساميار درك كن سخته برام فراموش كردن اون صحنه ها
ساميار-بزار برات توضيح بدم از اشتباه دربيايي عزيزم
من-براي شنيدن توضيحتم وقت ميخوام
لحنش التماس اميز شد
ساميار-لاقل بزار ببينمت بي انصاف
من-هروقت يه دل شدم ميبينيم حالا اون روز يا توي دادگاست يا.........برو ساميار فقت برو بزار چند روز فكر كنم وقت خواستم ازت
ديگه صداش نيومد بعد چند لحظه هم صداي بسته شدن در سكوته خونه رو شكست


کجا رفت!رفتم تو اتاق رست که دوستشو دیدم..
من:ببخشید خانم ملوی؟
برگشت سمتم.
ملوی:بله؟
من:ببخشید خانم اسایش وپیدانمیکنم.اقای ضعیمی مثل این که کارشون دارن..اومدهع بودن ول الان نیستن..شما میدونید کجان؟
ملوی:راستش مرخصی گرفت که فردابرن شمال..اقای ضعیمی هم بگید که حداقل تا4 روز نیستن..
به قول خود میشا برق از نیرو گاهم قطع شد...4روز؟؟!!4 روز من نبینمش؟اخه چه جوری؟یک فکری زد به مخم.. سریع رفتم اتاق اریان فر مرخصی بگیرم..حالا مگه میداد با هزارجور چرب زبونی و دلستر براش باز کردن مرخصیو گرفتم!
سریع زدم ازبیمارستان بیرون..گوشیمو برداشتم به میلاد زنگ زدم..بعد از3تا بوق چواب داد..
میلاد:سلام چه عجب یک زنگ زدی...
من:سلام..جون من یک دقیقه غر نزن..یک چیزی ازت میخوام..
میلاد:چی؟
من:میشه از شقی ادرس خونه ی میشا روبگیری..
میلاد:که چی بشه؟
من:فضولیش به تونیومده تو بگو ..
میلاد:باشه بهت خبرمیدم..خداحافظ..
من:خداحافظ..
یکربع بعد میلاد زنگ زد ادرس خونه اشونو دادو من رفتم خونه ساکمو جمع کردم....
ساعت 12 بودکه رفتم دم در خونه اشون...
بعد از4ساعت توماشین نشستن اومدن بیرون که برن...خداییش چه پدر زن خوشتیپی دارما...
**************************
ساعت از1گذشته بود که رسیدیم شمال خداروشکر بافاصله ازشون رفته بودمو متوجه ی من نشده بودن.از شانس خوب منم رفتن تویک خونه ی ویلایی..یعنی هرچی فحش بلد بودم به خودم دادم...
ولی به جاش یک خونه پیداکردم که دقیقا مشرف به اون ویلا بود ..ساکمو یک گوشه گذاشتم و پریدم رو تخت دراز کسیدم..


به محض این که رسیدیم تو ویلا از ماشین پریدم بیرون ورفتم بد مینتونو برداشتم با ستاره مشغول بازی شدیم...انقدر جیغ جیغ کردیم که بابام گفت:بسه پاشید بیاین تو...
رفتیم تویک خونه ی بزرگ دوبلکس که دکور ابی سورمه ای داشت وخیلی ناز بود..من وستاره هم اتاقی شدیم..وسایلمو گذاشتم تو اتاق ورفتیم پایین غذابخوریم..جوجه گرفته بودن..یکم خودمو رفتم تو اتاق تا یکذره استراحت کنم که نفهمیدم کی خوابم برد..
******
ساعت4بودکه باصدای ستاره ازخواب بیدارشدم...
ستاره:میشا پاشو بریم لب دریا...
من:باشه الان..
سریع پریدم یک مانتوی ابی کاربنی پوشدم بایک جین ابی وکتونی ال استارمشکی....
من:بریم من اماده ام..
ستاره:مامان ما میریم لب دریا..
زنعمو:باشه مواظب باشد...
ستاره:چشم..
از ویلا اومدیم بیرون..
من:وای ستاره چه هوایی..
ستاره:اره..
گوشیش زنگ خورد
ستاره:بله؟
--------------
ستاره:مرسی عزیزم توخوبی؟
-------------
-ستاره:اره راحت اومدیم...
------------------
ستاره:باشه بعدا بهت زنگ میزنم بای.
من:کی بود؟
ستاره:ارام..
بغض کردم:الهی اون بیچاره بعداز سهیل چی کشیده..
ستاره:وای میشا انقدر لاغر شده که نگو...
ترجیح دادم حرفی نزنم تااشکام راه نیوفتن...
یکم بعد که رسیدیم.داشتیم لب دریا قدم میزدیم که اتردینو دیدم..
اومد جلو:سلام خانم اسایش..
من:برخر مگس معرکه لعنت...علیک..
اتردین:اوه لات شدید..
من:همینه که هست..امرتون؟
اتردین:هیچی از دوردیدمتون گفتم بیام عرض ادب کنم...
من:خب دیگه؟
اتردین:خداحافظ..
من:به سلامت..
وای این اینجا چیکار میکرد ولی خداییش شاد شدم که دیدمش..غم باد گرفته بودم این چهار روزو چه غلطی کنم..
ستاره:میشا این کی بود؟
من:یکی از همکارا که من ازش خیلی بدم میاد..
ستاره:اهان..
یکم دیگه موندیمو برگشتیم خونه...


دو روزی میشد که شمال بودیمو اتفاق خاصی نیوفتاده بود..تصمیم گرفتیم همه باهم پاشیم بریم لب دریا..راه افتادیم..راه جوری بود که باید از جنگل رد میشدی بعد میرسیدی به دریا به خاطرهمین باید خیلی حواستو جمع میکردی..
وقتی رسیدیم یکم لب دریا نشستیم وخواستیم بریم قایق سوار شیم که من گفتم نمیام..
مامان:چرا دخترم بیا دیگه؟
من:نه مامان خودت میدونی من از قایق میترسم..
مامان:خب پس منم میمونم پیشت..
من:نه برید منم میرم خونه شماهم بعدا بیاین..
مامان:اخه...
بابا:نرگش جان ول کن نمیاد دیگه..برو دخترم..
من:پس فعلا..
بعدم راه افتادم..نمیدونم چرا بغض کرده بودم.اشکام روی صورتم سر میخورد..انقدر گریه کردم که وقتی به خودم اومدم نمیدونستم کجام..فقط میدونستم تو جنگل گم شدم..
خاک توسرم کنن حالامن چه غلطی کنم؟یکم داد زدم وکمک خواستم ولی خبری نشد..دیگه ناامید نشستم زمین و زانو هامو بغل کردم..
هوا تاریک شده بودوصدای ها باعث میشد ترس من هر لحظه بیشتر بشه بدون این که بفهمم اشکام صورتمو خیس کردن..بدون این که بفهمم صدام وبلند کردمو تقاضای کمک کردم..بازم خبری نشد...صدای هق هقم کل جنگل وپرکرد..ازپشت درختا صدا اومد ترسیدمو خودمو جمع کردم...یکهو جلوی خودم اتردین ودیدم..
اتردین:میشا خودتی؟
انقدر ترسیده بودم که هیچی برام مهم نبود فقط میخواستم احساس امنیت کنم پاشدمو خودم وپرت کردم تو بغل اتردین.اونم از خداخواسته منو به خودش فشار میدادومیگفت:اروم خانمی...نترس من پیشتم...اروم دیگه گریه کن عزیزم..نترس...
از سرما میلرزدم که شویشرتشو در اورد انداخت روم بعدم دستشو انداخت زیر زانومو بلندم کرد منم که از ترس زبونم بند اومده بود هیچی نمیگفتم..


بهش نگاه کردم که دیدم خوابش برده اروم خم شدم گونه اشو بوسیدم اخ که چقدر دلم برای اون زمانا تنگ شده بود..رفتم دم درویلاشون احتمالا خیلی نگرانش شدن زنگ زدم.
یکم بعد در بازشدو پدر میشا اومد دم در که وقتی میشا رو بغلم دید نگاهم کرد که گفتم:سلام ببخشید خانم اسایش توی جنگل گم شده بود پیداش کردم ادرس وگرفتم اوردمش اینجا..
پدر میشا:ممنون پسرم بفرمایید تو..
من:ممنون مزاحم نمیشم...
بعدم میشارو دادم بهش ورفتم...
وای دلم میخواست بشینم تاصبح نگاهش میکردم...
اززبون میشا
وقتی بیدارشدم سرم داشت از دردمیترکید.بابامو صدازدم که درباز شدوستاره اومد تو..
ستاره:جانم عزیزم...کجا بودی؟ما که ازنگرانی مردیم..
من:کی منو اورد اینجا؟
ستاره:همون پسرچشم ابی خوشگله..که گفتی همکارته..
تو جام سیخ شدم:الان کجاست؟
ستاره:بیچاره اوردتت به بابات دادت ورفت..
من:اهان!ای سرم....
ستاره:جانم صبرکن برم برات یک قرص بیارم بخوری...
من:نه بیخی..
ستاره:باشه میخوای بریم پایین ؟
من:اره..بریم..
به کمک ستاره رفتیم پایین
مامانم باچشمای سرخ اومد سمتم:عزیز مادر کجا رفته بودی تو که منو دق دادی...
من:ببخشید..
محکم بغلم کردوشروع کرد به گریهکردن..
من:مامان تروخداگریه نکن دلم ریش شد..
بابام:راست میگه دیگه دخترم..دخترم بیا پیشم بشین پیش خودم..
بعدم پیش خودش برام جاباز کرد رفتم نشستم پیشش...
بابا:دخترم این پسرجوون ستاره میگفت همکارته اره؟
من:بله..
بابا:خب زشت شد اینجوری که فردا دعوتش کنیم بیاد اینجا ازش تشکر کنیم..
من:بیخی بابا وظیفه اش بوده...
بابام خندیدوگفت:ازدست تو دختر...

یکم بعد نشستیمو کم کم رفتیم خوابیدیم.....


ساعت10بود که بیدار شدم....قرار بود امروز بریم جواهرده دوروزم اونجا بمونیم بعدبریم تهران..سریع رفتم صبحانه خوردم پریدم حاضرشدم و وسایلمو جمع کردم..هی باخودم کلنجار میرفتم که به اتردین زنگ بزنم تشکر کنم یانه..اخر سر بیخیالش شدم گفتم:چشمش کور دندش نر وظیفه اش بود چرا من غرورمو بشکنم بهش زنگ بزنم؟
پاشدیم باستاره رفتیم دریا..من عشق دریام روزی یک دفعه رو میرفتم لب دریا..تا وسطای دریا با ستاره رفتیم..یکم اونور ترم یک دختر جوون داشت میرفت جلو یکهو انگار زیر پاش خالی شد رفت تو اب.من یک جیغ کشیدم که دونفر اومدن دختره رو از اب اوردن بیرون من که داشتم سکده میکردم نمیتونستم کاری بکنم که اتردین اومد.چند بار با دستش قفسه سینه دختره رو فشار داد که دید ارفاقه نمیکنه باید بهش نفس مصنوعی میداد صورتشو برد جلو که من نمیدونم چرا اعصابم خورد شد چشمامو بستم که این صحنه رو نبینم بااین که میدونم باید این کارو میکرد ولی نمیتونستم ببینم اون لبایی که یک زمانی مال من بوده بخوره به لب دیگه ای..
صداش منو به خودش اورد:میشا بیا تو بهش نفس مصنوعی بده..
باگیجی بهش نگاه کردم که گفت:چرا اونجوری نگاه میکنی اخه من که....
بقیه حرفشو ادامه ندادومن رفتم جلو به دختره نفس مصنوعی دادم که بازم اتفاقی نیوفتاد..دیگه داشتم میترسیدم که یکهو یاد رمان توسکا که خونده بودم افتادم که ارشاویر دوتا محکم بامشت زدبه کدف توسکا.منم دوتا محکم زدم به کدف دختره که شروع کرد به سرفه افتادن و ابا بیرون میاومد..یک نفس عمیق کشیدم.خوشحال بودم خیلی ازیک طرفم سراین که اتردین به دختره نفس مصنوعی نداده بود بابا بچه ام با حیاست()ستاره ازم نیشگون گرفت
گفت:اییی دردم اومد مرض داری نیشگون میگیری..
اتردینو دیدم که خنده اش گرفته بود وبلند شد رفت..
ستاره:خفه شی ایشاالله یکربع به پسر مردم زل زده حالاهم اینجوری صداشو میبره بالا..
نمن:واقعا؟
ستاره باحالت بامزه ای گقت:بله واقعا...
بعدم بلندشد وگفت:بریم..
من:تو برومن میام..
ستاره:پس حواست باشه دوباره گم نشی..
من:چشم..
و رفت..رفتم تو دریا...خسته که شدم خواستم برم که صدای اتردین اومد:ممیشا صبرکن..
اهمییت ندادم و رفتمدوباره صدام کرد:میشا باتوام میگم صبرکن..
برگشتم طرفش یک نگاه بهش کردمو دوباره راه افتادم که بازوم به شدت درد گرفت یک اخ گفتمو برگشتم عقب که چشمای سرخشو دیدم..
از لای دندوناش گفت:وقتی صدات میکنم صبرکن ببین چی میگم...
من:خب امرتون؟
اتردین:صبر کن باهم بریم دوباره گم میشی..
من:برو بابا..
دوباره راه افتادم که دوباره همون بازوم دردگرفت:اروم چته دردم گرفت..
بدون توجه به من گفت
اتردین:راه بیافت..
من:اتردین ولم کن دستم دردگرفت..کبود شد بخدا..
دستمو ول کردو گفت:پس راه بی افت..
من:غولتشن..
ازکی بود بهش نگفته بودم... حال داد..خداییش دستم خیلی دردگرفته بود استین مانتومو دادم بالا که دیدم لعله کبود شد اخه به پوست من پخ کنی کبود میشه..
داشتم میمالیدمش که دستشو اورد جلو اروم مالیدش گفت:شرمنده نمیخواستم کبود بشه..
من:حالا که شده..
بعدم راه خودمو رفتم
اتردین:فقط یک قدم دیگه برداری خودت میدونی...
کرمم گرفته بود اذیتش کنم راه خودمو ادامه دادم که دوباره بازوم درد گرفت..
من:خب خب باشه ول کن..
یکجور بد بهم نگاه کرد گفتم:هان چیه بیا بزن...
اتردین:برو..
من:خب داشتم میرفتم که دیوونه..
با اتردین راه افتادیم ورسیدیم خونه..
یک پسر جوون اومدکنارم گفت:ببخشید خانم این گل واسه شماست..
من:برای من؟!
پسر:بله بفرمایید..
گرفتمش درپاکتشو خواستم باز کنم که دسدم اتردسن خم شده روم..
من:بفرما تو دم در بده..
اتردین:راحتم
من:رو رو برم من..
اتردین:از طرف کیه؟
من:دوست پسرم مشکلیه؟
اخماش رفت تو همو گفت:نه..خب من میرم خداحافظ..
من:به سلامت..
اونم رفت در پاکتو باز کردم که دیدم وشته از طرف ستاره.تولدت مبارک..
من:خاک توسر خرت کنن..
باخنده وارد خونه شدمو ستاره پرید روم..
ستاره:تولدت مبارک..
من:مرسی عزیزم..
خیلی حال داد که حال اتردینو گرفتم..


ااا دختره پرو وایساده تو روی من داره میگه دوست پسرم..ای اون دوست پسرتو سر تخته بشورن..انگار نه انگار که یک زمانی زن من بوده...
روتخت نشستمو سرمو گرفتم تودستم....با صدای بلند داد زدم:خدااااااا اخه چرا چرا اینجوری میکنی؟خدایا خب بزن منو بکش راحتم کن دیگه اخه چرا انقدر باید زجربکشم؟
بااعصابی داغون وسایلمو جمع کردم سوار ماشین شدمو راه افتادم...کجا نمیدونم..فقط میخواستم برم..برم جایی که اون نباشه..هرچند هرجا که میرفتم بازم جاش تو قلبم بود...
**************
از زبون میشا
داشتم کیکمو میبریدم که نوبت کادو ها رسید دستامو کوبیدم بهم وگفت:
من:خب رسیدیم سر بحث شیرین کادو ها...
بابا:شاد نباش دخترم همه اش خالیه..
بعدم خندید..میدونستم داره شوخی میکنه.
کادو هارو بازکردم واسه ستاره یک عطر بود که من در به در دنبالش میگشتم...
بابا:100هزار تومن پول..
مامان:یک کفش خوشگله پاشنه ده سانتی که من ازش خیلی خوشم اومده بود بهش نشون داده بودم..
عمو وزنعمو هم 60تومن..
بابا باخنده گفت:دخترم اگه میخوای بده من پولاتو نگه دارم...
من:نمیخوام زرنگی؟
بعدم کیک وبریدیم خوردیم..
یک ساعت بعدنمیدونم چرا یکهو دلم شور زد اهمییتی ندادمو به بابام گفتم:من:بابایی ناهارو بیارید من گرسنه امه..
بابا:باشه یکم صبرکن ..
من:ا من میگم این روده داره به اون یکی پنالتی میزنه این میگه یکم صبرکن...
بابا:پدرسوخته تو چرا معده ات پرنمیشه؟پشتتش خرابه اس مگه؟همین یک ساعت پیش کلی کیک خوردیم...
ستاره:نه عمو پشت معده اش دره اس از خرابه گذشته...
من:اصلا نخواستم..
بعدم صورتمو به حالت قهر یکور دیگه کردم...
بابا:پاشید بریم غذا روبیاریم تا این دختر من غش نکرد
من:نمیخوام..
بابا:پاشو باباجون..پاشو بریم ناهار بخوریم...
باهم پاشیدیم رفتیم غذا خوردیم وقرار شد بریم وسایلو جمع کنیم بریم خونه...

نبود حتما هنوز شماله یااینکه حالش بده نیومده من چه بدونم!!
باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم حالا یکبار شیفت شب بودما...هرچی فحش بلد بودم به اونی که زنگ میزد دادم..جواب دادم..
من:بله؟
صدای میلاد بود ولی گرفته..
میلاد:سلام ابجی میشا..
من:سلام میلادی چرا صدات این شکلیه؟
میلاد:میشا هیچی نپرس فقط زود حاضر شوبیا بیرون باید بریم یک جایی.
من:داری نگرانم میکنی..
میلاد:میشا حاضرشو من میام دنبالت..
بعدم قطع کرد وا.این چرا همچینک کرد؟!با فکری داغون یک مانتوی توسی باشال مشکی وجین مشکی پوشیدم برای مامان نوشتم"من دارم با دوستم میرم بیرون برمیگردم نگران نشید..میشا"
میلاد میس انداخت منم بدو بدو رفتم بیرون..سرکوچه ماشینش پارک بود.رفتم سوار شدم گفتم:چاکر داداش میلاد..
میلاد:سلام..
لباس مشکیش توجهمو جلب کرد بعدم چشمای قرمزش
من:میلاد واسه شقی اتفاقی افتاده؟
میلاد:نه عزیزم..میفهمی فقط سئوال نپرس...
ساکت نشستم سر جام یکربع بعد ماشینو جلوی یک خونهی ویلایی خوشگل پارک کرد...
میلاد:پیاده شو..
مثل بچه ها راه افتادم دنبالش...صدای گریه از داخل میاومد..پس کسی فوت کرده بود ولی چه ربطی به ما داشت نمیدونم..
میلاد درو باز کرد رفتم تو.یکی داشت میزد تو سرش یکی غش کرده بود داشتن بهش اب قند میدادن..داشتم اطراف ونگاه میکردم که نگاهم رو شومینه ثابت موند...نه نه نه امکان نداره.به سمت میلاد برگشتم که چشماش پربود ازاشک گفتم:مم...میی...میلاد بگو...اینا دروغه...
میلاد روشو ازم گرفت و من یک بار دیگه به شومینه نگاه کردم انمکان نداره این عکس عشق منه که دورش ربان مشکی خورده؟نه باور نمیشه اون چشمای ابی برای همیشه بسته شده باشه... رو زانوهام افتادم زمین وشروع کردم با صدای بلند گریه کردن...باورشدنی نیست..اینا برای اتردین من دارن گریه میکنن..نه نه...دنیا دور سرم چرخید وهمه جا جلوی چشمام سیاه شد درست مثل بخت خودم!!


باسوزشی تودستم چشمامو بازکردم که شقی ودیدم که داره بالا سرم گریه میکنه..میلادم داشت برام سرم میزد...همه چیز یادم اومدو دوباره گریه ام گرفت...
من:شقی دیدی من چقدر بدبختم؟اتردین رفت من موندم و عشقش...
شقی:نگو میشا جان اینطوری نگو..
میلاد:میشا یکم سعی کن بخوابی بیا این قرصو بخور بگیر بخواب..
من:میشه یک قرص بدید که بخورم ودیگه بیدار نشم؟
میلاد:میشا این چه حرفیه اینوبخور ببینم...
خوردم و میلاد به شقی گفت که بره بیرون باهم رفتن..به شقی حسودیم یمشه اخه حداقل اون به عشقش رسید ولی من چی؟پاشدم رفتم سمت کمدلباساش..(چه پرووه)باز که کردمش بوی عطرش خورد توصورتمو حالمو بدتر کرد..لباساشو گرفتم تو بغلمو زار زدم. از ته دلم..یکی از عکسام تو کمدش بود برداشتمو نگاهش کردم..یک قرص کدوئین نظرمو جلب کرد برداشتمش چندتا ریختم تو دستم گفتم:عزیزم ماکه اینجا بهم نرسیدیم شاید اون دنیا به هم رسیدیمو همه رو قورت دادم..خیلی زود اثر کرد کم کم چشمام داشت سنگین میشد که در بازشدو میلادو شقی اومدن تو شقی یک جیغ زد ومیلاد اومد کنارم نشستو بادستش به صورتم زدو گفت:هی هی میشا چی خوردی دیوونه؟
شقی:میلاد کدوئین خورده..بدو ببریمش دکتر شای....
ودیگه هیچیاز حرفاشونو نفهمیدم...
***************
بیدار که شدم توبیمارستان بودم..
من:چرا نجاتم دادین؟میذاشتید میردم من بدون اتردین نمیتونم ادامه بدم...
میلاد:چرا میتونی پس چطور چندماه ولش کردی؟میتونی میشا تو میتونی..
هیچی نگفتمو اشک ریختم...
بعد ازبیمارستان منو بردن خونه مامانم وقتی حال منو دید جیغ زد که شقی گفت که چیزی نیست و به پروپام نپیچه...واقعا نمیدونستم بدون اون چیکار کنم...رفتم تو اتاق درو بستمو عکسشو گرفتم تو بغلم وگریه از سر دادم..
انقدر گریه کردم که از حال رفتم...
*****
هر روز شقی ومیلاد بهم زنگ میزدن وحالمو میپرسیدم ولی هیچکس قلب من خبر نداشت...اهنگی که شده بود همدمم و زیاد کردمو باهاش زمزمه کردم..
همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
همه میگن کهدوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…‏
چه جوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی‏ با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که
دروغه …‏
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد
اینجا میمونم‏
بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و کوره
ولی خوب عیبی
نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…‏
همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو
نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…‏
چه جوری دلت می اومد
منو اینجوری ببینی‏
با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو
رفتی ولی گفتم که دروغه …‏
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه
حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم‏
بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و
کوره
ولی خوب عیبی نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…‏
همه میگن که تو
نیستی همه میگن که تو مردی
همه میگن که تنت رو به فرشته ها
سپردی…دروغه…‏

خدایا بعد از4روز هنوز باورم نشده که اتردین مرده..اخه مگه امکان داره؟سریع لباس پوشیدم راه افتادم سمت بهشت زهرا..


باسرعت خیلی زیادی میروندم...بعدازنیم ساعت رسیدم..رفتم سمت جایی که الان اتردین خونه اشه..انگار به پاهام یک وزنه صدکیلویی اویزون کردن...نشستم بقل قبرش سرمو گذاشتم روی خاک وگفتم:
من:اتردین خیلی نامردی مگه نمیگفتی دوستم داری مگه نمیگفتی تنهام نمیذاری؟پس چرا رفتی تنهام گذاشتی؟اتردین من بدون تو هیچم..اتردین من تو رو میخوام...
هق هقم اوج گرفت.
-اتردین ای کاش بودی بهت میگفتم چقدر دوست دارم ای کاش بودی میگفتم پشیمونم ای کاش بودیوای کاش بودی و بهت میگفتم همه اش بهت فکر میکنم ای کاش بودی...
-خب حالا بگو....
اب دهنمو قورت دادم برگشتم پشتمو نگاه کردم...نههههههههه خداجونم نوکرتم اگه این خواب نباشه..یعنی واقعا این اتردین منه که روبه روم وایساده...نه بابا تخیله..
اتردین:عزیزم خوبی..
بابا تخیل کدوم گوری بوده..این خودشه.پریدم سمتش خودم و انداختم تو بغلش وگریه کردم ..با مشت بهش میکوبیدم میگفتم:کجابودی لعنتی؟کجا بودی که ببینی من تو این4روز چقدر عذاب کشیدم کجا بودی که من داشتم به خاطرت خودکشی میکردم..دستامو گرفت و روش بوسه زدو منو تو بغلش فشار داد..
اتردین:اروم خانمی..اروم خوشگلم همه چیو برات تعریف می...
همه جا جلو چشمام سیاه شدو دیگه از حرفاش چیزی نفهمیدم...


بیدار که شدم اتردین بغلم نشسته بودو داشت نگاهم میکردهمه چیز یادم اومد سرمو چرخوندم اون سمت که اتردین گفت:خانمی ما باهمون قهره..
من:----------
اتردین:اگه جوابمو ندی میرم واقعا میمیرما...
من:چرا اتردین چرا؟
اتردین:چون باید این دوری میبود که تو به خودت بیایو دست از لج بازی برداری...
یک قطره اشک از چشمم اومد که بحثو عوض کرد:اان راستی تو داشتی یک چیزایی سرمزار بلغور میکردیا..حالا دوباره بگو..
من:عمراا..
باهم خندیدیم که پرستار اومدتو..
پرستار:چه خواهر برادر شادی..
اتردین چرخید سمت من گفت:ما خواهر برادریم؟
من:گمون نکنم..
بعد باهم خندیدیم که پرستار دید اتردین صاحب داره رفت بیرون..
اتردین چشماش شیطون شدو گفت:خداییش قیافه اش خوب بودا من برم پیشش تا نپریده..
من:اتردین ساکت شو تااین پایه سرمو تو سرت خورد نکردم که کارت این سری یک سره بشه..
خندیدو یکم بعد مرخص شدیمو راه افتادیم....
من:اتردین پس اون کسی که میلاد میگفت دیده کی بوده؟
گفت:راستش اونروزی که برات گل اوردن توبهم گفتی دوست پسرته من کفرم دراومد رفتم خونه وسایلمو جمع کردم راه افتادم..اگه یادت باشه بارون اومدش.یک پسره جوون که خیس شده بودو دیدم سوارش کردم.یکم جلوترچاقو دراورد گذاشت زیر گلوم پیاده ام کرد خودش گازید رفت..
خندیدوگفت:اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم ولی یکم جلو تر تصادف کرد..چراشو نمیدونم..
من:ایول دم خداگرم زده پس کله ی یارو گفته تو که دنده اتوماد بلدنیستی غلط میکنی میشینی پشت فرمون..
اتردین خندیدوگفتم:پس تو این مدت کجا بودی؟
اتردین:پیش میلاد..حتی وقتی شنیدم خودکشی کردی میخواستم بیام پیشت ولی میلاد نذاشت گفت که باید به خودت بیای..
من:ای من میلادو ببینم بالنگه کفش می افتم دنبالش..
رسیدیم دم خونه منوپیاده کردوگفت:راستی..شماره ی پدر گرام وبده..
من:واسه چی؟
اتردین:وقتی میخوان بیان خواستگاری یک زنگ میزنن بعدمیان مگه نه؟
من:بزن:0912....
به روی خودم نیاوردم ولی در پوست خود سنگ بودم..بعدم خداحافظی کردو رفت..


زنگ خونه رو زدم مامی درو باز کرد ومن پریدم تو خونه..مامان تو اشپزخونه داشت کار میکرد رفتم بغلش کردم گفتم:سلام نرگس خانوم گل خودم...
مامان باتعجب برگشت نگاهم کرد بعد دستشو گذاشت رو پیشونیم وگفت:نه تب نداری..
خندیدم وگفتم:چیه؟چرا اینجوری میکنی؟
مامان:اخه وقتی داشتی میرفتی داشتی گریه میکردی ولی حالا..
من:ای بابا دنیا دو روزه اون دوروزشم روز به روزه..من برم لباسامو عوض کنم..
مامان:من که نفهمیدم تو چی گفتی ولی خب برو...
رفتم تو اتاق شماره ی میلاد وگرفتم بعد از سه تا بوق جواب داد ولی قبل از این که چیزی بگه دادزدم:میلاااااااااااااد...
میلاد:ای ای گوشم..چه خبرته..
من:حیف اون دوست عزیزم که دادنش به تو...
میلاد:چی میگی؟هنوزکه ندادن فعلا رفتیم خواستگاری پس فردا عقد داریم...
من:خفه شو...بیشعوری دیگه اتردین پیش تو بوده ولی تو هیچی نگفتی؟تو که حال منو دیدی..
میلاد:اره دیدم ولی بایداین جدایی بینتون میبود تابه خودت میاومدی..
من:خیلی نامردی فقط همین...
بعدم گوشیو قطع کردم...هرچقدرم زنگ میزد جواب نمیدادم...
لباسامو عوض کردم رفتم پیش مامان ناهار بخورم..
من:اوه دمت گرم لازانیا درست کردی؟
مامان:اره بخور..
انگار اشتهام برگشته بود شده بودم همون میشای سابق.یکهو یاد بیمارستان افتادم..خداروشکر شب کاربودم..تند تند خوردم و رفتم تواتاق بخوابم...
*********
ساعت چند بود نمیدونم باصدای مامان ازخواب بیدارشدم..
مامان:دخترم پاشو شام بخور دوساعت دیگه باید بری بیمارستانا..
من:بذاربخوابم سیرم..این دوساعتو بذار بخوابم..
مامان:باشه..
دوباره اون دوساعتم گرفتم خوابیدم..
صدای گوشیم در اومد بیدار شدم سریع لباس پوشیدم وراه افتادم..
توراه همه ی اتفاقاتو برای اطلس تعریف کردم اونم که قیافه اش شبیه علامت تعجب شده بود باورش نمیشد..
بالاخره رسیدیم.سریع رفتم تو پاویون لباس عوض کردم ورفتم تو اتاق رست ببینم چه خبره..همه داشتن حرف میزدن حواسشون به من نبود..
من:جمعتون جمعه گلتون کمه که اونم اومد..سلام..
از پشتم صدای بم مردونه اشو شنیدم:البته گل خر زهره...
ای این بشر رو داشت منم کم نیاوردم چرخیدم سمتش
من:بله ایشونم که خودشونو معرفی کردن..البته نیازی نبود چون همه تواین جمع شمارو میشناسن...
یک ابروشو انداخت بالا وگفت:بله ضاهرا شما کم نمیارید..
من:از بچه گی بهم یاد دادن جلوی ادمایی که خیلی فکرمیکنن خیارشور تشریف دادن کم نیارم..
واز کنارش رد شدم..به من چه حقشه میخواست کل کل نکنه....
رفتم تو اتاق لاله که فردا عملش بود.
من:سلام لاله خانوم..
لاله:سلام خاله..
من:خوبی؟
لاله:نه میترسم..
من:ازچی؟
لاله:از عمل..
من:الهی نمیخواد بترسی ترس نداره که..بعدم الان شما باید استراحت کنی..بگیر بخواب..
دختر خیلی حرف گوش کنی بود همون موقع چشماشو بست تا بخوابه... خودمم رفتم بیرون..شیفت شب واصلا دوست نداشتم چون خیلی کسل کننده بودو هیچکاری برای انجام دادن نداشتیم..تا اخر ساعت کاری بیکار بودیم و اتردینو ندیدم..


من:اطلس بیابریم دیگه...
اطلس:توبرو من امروز میخوام برم کتابخونه کتاب بگیرم..
من:خب زودتر میگفتی دیگه..خداحافظ..
اطلس:خداحافظ عزیزم...
راه افتادم سمت خونه.از راه میانبر زدم رفتم که یک کوچه که دور تا دورشو درخت پوشونده بود رفتم فکرکنم سالی به دوازده ماه کسی ازاونجا رد نمیشد..
داشتم میرفتم که یکی دستمو از پشت کشید خواستم جیغ بزنم که جلوی دهنمو گرفت گفت:اروم اروم میشا منم اتردین..
بعدم دستشو از جلو دهنم برداشت..
من:هان چیه؟داشی خفه ام میکردی دیوونه..
اتردین:من دیوونه ام یاتو؟
من:تو.
اتردین:نه دیگه تویی که مثل سگا پاچهی ادمو میگیری..
من:خب پس مواظب پاچه ی شلوارت باشو نزدیک من نشو..
اتردین:میشا هیچ میفهمی چی داری میگی؟تو مگه نگفتی منو دوست داری پس چرا داری اینجوری میکنی؟
من:چه جوری؟
اتردین:چرا دیشب اونجوری حرف زدی؟منظورت چی بود؟
من:یکی گفتی یکی شنیدی..
اتردین:میشا داشتم باهات شوخی میکردم...
من:شوخی میکردی یا داشتی خودتو واسه دخترای اونجا شیرین میکردی؟به درک برو...
یکهومنو کشید سمت خودشو لبای دغشو گذاشت رو لبام..دوباره همون حس تو وجودم ریخت..
یکم بعد ازم جداشدو تو چشمام نگاه کردو گفت:میشا واقعا دیگه نمیدونم به چه زبونی باید بهت بگم دوست دارم...به همونی که میپرستی قسم میخورم که من به تنها زنی که فکر میکنم تویی...
سرمو انداختم پایین وقتی به چشماش نگاه میکردم توشون غرق میشدم..
من:خب من..خب من...
سرمو اورد بالا وگفت:تو چی؟
من:منم دوستدارم ولی حرصم درمیاد اونا اونجوری بهت نگاه میکنن..
اتردین:اونارو ولشون کن مهم اینه که من اونارو دوست ندارم...پس خانوم حسودیشون میشه اره؟
من:هان؟کی من؟!!عمرا..
اتردین:اره جون خودت..بعدم شما چرا ازاینجا اومدی؟میدونی اینجا چقدر خطرناکه؟
من:خب میانبر زدم..
اتردین:بیا بریم...
بعدم دستمو کشیدو سوار b.m.wکرد فکرکنم واسه باباش بود..
من:راستی پس فردا میلادو شقی زن وشوهر میشن؟
اتردین خندیدوگفت:بله برای بار دووم..
من:اره..فقط ای کاش منم یک خبری از نفس وسامی داشتم..
اتردین:بچه شون که به دنیا اومده فقط نفس نمیذاره سامی ببینتش..
من:اخه چرا؟
اتردین:چون دوسته تو دیگه یک تخته اش کمه..
من:ا؟که اینطور..بزن کنار..
اتردین:ا میشا شوخی کردم دیوونه..
من:گفتم بزن کنار..
اتردین:از دست تو..
من:اتردین نزنی کنار خودمو پرت میکنم پایین..
ناچار زد کنار من:خب حالا راه بی افت..
اتردین:میشا حالت خوبه خب من که داشتم میرفتم...
من:اره خوبم میخواستم نشون بدم کی تخته اش کمه من یا شما..راه بیافت دیگه..
اتردین خندیدوراه افتاد...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 83
  • آی پی دیروز : 255
  • بازدید امروز : 97
  • باردید دیروز : 536
  • گوگل امروز : 20
  • گوگل دیروز : 160
  • بازدید هفته : 2,394
  • بازدید ماه : 2,394
  • بازدید سال : 88,927
  • بازدید کلی : 1,235,335